واى بر من از تو
اين سطور از كتاب سرگذشت خواص طرفدار حق
و راه و روش آنان در حساسترين برهه تاريخ ساز اسلام را به بيان
جستارهايى از زندگى زياد بن اميه اختصاص مى دهيم .
زياد، يكى از شخصيتهاى شگفتى آفرين صدر اسلام است ، كه صفحه هايى از
تاريخ مسلمين سده اول را به نام خود رقم زده است .
او نيز مانند مغيره ، از هوش و ذكاوت و استعداد سرشارى برخوردار بود و
همين عوامل بود كه او را كه بنده اى از بندگان ثقيف بود، تا مقام
استاندارى عراق بالا كشاند.
زندگى شخصى او در دوران كودكى ، با ابهام و ترديد مورخان روبه رو شده
است . مادرش سميه كنيز حارث بن كلده از ريشه ايرانى يا هندى ، و پدرش
بنده رومى است ، و زياد، نتيجه امتزاج دو موجود تحقير شده بود كه بر
اثر شرايط اجتماعى روزگار، با مهر بردگى بر پيشانى ، از سرزمينهاى خود
- هند يا ايران و روم - به حجاز آورده شده بودند. در اوايل هجرت ديده
به جهان گشود. ستاره بخت اين بنده بنده زاده ، شايد در ايام كودكى براى
كسى قابل پيش بينى نبود. از دوران نوجوانى اش همين قدر مى دانيم كه جزو
كارگزاران دختر حارث كه اين موقع زن عقبه بن غزوان بود، به عراق رفت و
همراه موالى ثقيف كه در فتوحات اسلامى شركت مى كردند، در آن سامان
ماند.
اين كه چه موقع از بردگى رها گشته ، از تاريكيهاى زندگى او است . اما
اين را مى دانيم كه بخشش يكصد هزار درهمى خليفه دوم را صرف خريدن و
آزاد كردن پدرش عبيد كرده است .
از گمنامى عبيد، همين بس كه مردم ، زياد را به نام مادرش زياد بن سميه
يا زياد امير يا زياد بن ابيه مى خواندند.
بالاخره زياد در عراق ، با هوش و ذكاوت ذاتى خودش رشد كرد و به مقام
نويسندگى فرمانداران بصره رسيد. او در آغاز جوانى ، روزى در مقابل
خليفه دوم و ساير اصحاب ، دفتر حساب بصره را به گونه اى جسورانه و عالى
ارائه داد، كه خليفه و حاضران ، شگفت زده شدند. زياد در اين شغل بود تا
روزگار عمر و عثمان به سر آمد و امام على عليه السلام در پى جنگ جمل به
بصره آمد. پس از اين نيز زياد، نويسنده ابن عباس ، استاندار امام در
بصره بود و نيابت وى را در برخى بلاد جنوبى ايران ، از استانهاى
خوزستان ، فارس و كرمان فعلى را بر عهده داشته است .
به روايت مسعودى ، از سوى امام ، حكومت فارس را بر عهده داشته است .
(67)
در اين زمان ، از سوى شيطان شام ، معاويه بن ابوسفيان ، حيله هاى پى در
پى براى فريب دادن زياد، روانه بصره مى شد تا او و منطقه تحت قلمروش را
از تبعيت امام خارج كند. اما مقاومت زياد، نه تنها در زمان امام على
عليه السلام ، بلكه در زمان حكومت چند ماهه امام حسن عليه السلام نيز
قابل تحسين است . از نامه جسورانه معاويه در عهده خلافت امام مجتبى
عليه السلام در داستان مغيره آگاه شديم .
نامه هاى 20، 21 و 44 نهج البلاغه در زمان خدمتش در بصره ، از سوى
اميرالمومنين خطاب به وى صادر شده است .
از عبارتهاى نامه 20 امام ، در مى يابيم زياد، گوشه چشمى به اسراف و
تكاثر ثروت از بيت المال داشته است كه چنين صادقانه و قاطعانه از سوى
امام خود تهديد شده است .
صادقانه به خدا سوگند ياد مى كنم ، اگر گزارش رسد كه از غنائم و بيت
المال مسلمين ، چيزى كم يا زياد، به خيانت برداشته اى ، آن چنان بر تو
سخت بگيرم كه در زندگى ، كم بهره ، بى نوا، حقير و ضعيف شوى .
اما نصيحت مشفقانه خود را همچون ساير واليانش ، بر زياد نيز ارائه كرده
است . از آن جمله است ، آن جا كه در نامه 21 نهج البلاغه به وى مى
نويسد:
اسراف را كنار بگذار و ميانه روى را پيشه كن . از امروز به فكر فردا
باش و از اموال دنيا به مقدار ضرورت براى خويش نگهدار، و اضافه آن را
براى روزى كه نياز دارى ، پيش بفرست . آيا اميد دارى خداوند ثواب
متواضعان را به تو بدهد؛ در حالى كه در پيشگاهش از متكبران باشى ! و
آيا اميد دارى كه ثواب انفاق كنندگان را به تو عنايت كند؛ در صورتى كه
در زندگى پر نعمت و ناز قرار دارى ، و بيوه زنان و مستمندان را از آن
منع مى كنى !
تا اين جا كه از شخصيت زياد بن ابيه رقم خورده است ؛ زياد را در خدمت
حكومت اسلامى ، در يك دوره سى ساله نشان مى دهد.
با شهادت اميرالمومنين و صلح امام حسن عليهم السلام ، صفحه اى ديگر كه
به طور كامل مخالف دوران گذشته در حيات سياسى - اجتماعى زياد است ،
آغاز مى شود.
بخش دوم شخصيت زياد، با آغاز حكومت معاويه شروع و تا مرگ وى ادامه مى
يابد.
طه حسين مصرى ، درباره شخصيت دوگانه زياد بن اميه مى نويسد:
زياد داراى دو شخصيت است ، كه با نخستين آن ، در ايام خلفاى راشدين
زيست كرده و با دومين آن ، پس از مصالحه با معاويه ، روزگار گذرانيده
است و اين دو شخصيت ، در نهايت درجه ، با يكديگر متناقض بوده است . آن
گاه كه با خلفاى راشدين كار مى كرد، بر راه راست مى رفت و هنگامى كه
كارگزار معاويه بود، گردنكش قهارى از كار در آمد.
(68)
پس از آن كه معاويه بر خلافت اسلامى دست يافت ، زياد به خاطر گريز از
مكر و حيله او، يا شايد ترس از بر باد رفتن دينش ، شتابان به سوى ايران
شتافت و در قلعه اى كه به نام وى معروف شد، حصارى گرديد.
از اين زمان بود كه اين فرد از خواص امت اسلامى ، در معرض امتحان و
ابتلاى سختى قرار گرفت . امتحانى كه حفظ دين و شرافتش در يك كفه آن ، و
پيوستن به دشمن آشكار اسلام ، فرزند منحرف ابوسفيان ، در كفه مقابل آن
قرار گرفته بود. روزهايى چند را زياد در تلاطم تلاقى اين دو پديده
متناقض ، در حصارى در جنوب ايران گذراند. تا آن كه مكارى دير آشنا، كه
روزى با ترديد در شهادت بر زنايش ، از آينده اى شوم نجاتش داده بود، بر
دروازه قلعه ، او را صدا زد. آورنده پيام از سوى معاويه و با قصد
خريدارى دين زياد بن ابيه ، راهى فارس شده بود.
زياد از چند جهت براى معاويه سودمند بود؛ اول موقعيتش در استانهاى
جنوبى ايران بود، كه مى توانست براى تجديد قواى سپاه اهل بيت ، محل
مناسب باشد. دوم ، ويژگيهاى شخصيتى زياد بود كه مى توانست در حلقه
مكاران شام ، باعث پيشرفت كارشان باشد.
مغيره بن شعبه ، اينك ماموريت يافته بود حامى خود را به معدن خيانتها
ملحق كند و در توبره خود، نامه اى آغشته به نيرنگ و تطميع از سوى
معاويه همراه داشت . معاويه در نامه خود، زياد را پسر ابوسفيان و برادر
خود خطاب كرده بود و اين حكايت ، بدعتى شنيدنى در تاريخ اسلام است كه
به استلحاق نام گرفته است .
چنانكه گذشت ، دانستيم زياد پسر بنده اى رومى است كه نامش را به عربى
عبيد گذاشته بودند و خودش عبيد را در زمان خليفه دوم ، از بندگى خريد و
آزاد كرد. اينك معاويه براى فريب زياد، سخنى ناروا را از پدرش ابوسفيان
كه هر آزاده اى از آن شرم دارد، مستمسك فريب قرار داده بود.
جريان شرم آور زناى ابوسفيان در جاهليت با مادر زياد و اين را كه زياد
زاييده اين زنا بوده است ، پيش از اين نيز معاويه براى فريب زياد به
كار برده بود و امام على عليه السلام در نامه 44 نهج البلاغه كه براى
زياد نوشته ، پوجى آن را فاش كرده و زياد را از توجه به آن برحذر داشته
بود. بخشى از نامه امام چنين است :
من اطلاع يافتم كه معاويه نامه اى برايت نوشته تا عقلت را بدزدد و عزم
و تصميمت را درهم بشكند. از او برحذر باش كه شيطان است ... (آرى )
ابوسفيان در زمان عمر بن خطاب ، سخنى بدون انديشه از پيش خود، با تحريك
شيطان مى گفت ؛ ولى اين سخن آن قدر بى پايه است كه نه با آن نسب ثابت
مى شود و نه استحقاق ميراث مى آورد، كسى كه به چنين سخنى متمسك شود،
همچون شتر بيگانه اى است كه در جمع شتران يك گله وارد شود ...
(69)
اين نامه امام و پشتگرمى حكومت كوفه در آن وقت ، زياد را كفايت كرد كه
در دام فريب معاويه گرفتار نشود. اما اينك او ديگر تحت حاكميت امام على
نبود و خودش مى بايست تصميم قاطع اتخاذ كند؛ تصميمى كه دين و دنيايش دو
طرف آن را تشكيل مى داد و اين چنين است كه خواص در مقابل لحظه هاى
سرنوشت ساز تاريخ ، پس از سالها مجاهدت و تلاش ، دچار تحير و سرزدگى مى
شوند. اگر آن روز، زياد در مقابل درخواست معاويه مقاومت مى كرد، در
ادامه زندگى اش دچار مشكلات طاقت فرسا مى شد و چه بسا آشكار يا پنهان
كشته مى شد؛ اما دينش را تا لحظه آخر حفظ كرده بود و از اصول اسلامى ،
براى كارى شبهه ناك و بدعت آميز و براى همكارى با شيطان عدول نكرده
بود.
اما اگر مى پذيرفت ، از آن پس برادر خليفه خطاب مى شد و نسبش از بردگى
ثقى ، به يكى از خانواده هاى سرشناس عرب تغيير مى يافت و برداشتش از
بيت المال بخشوده مى شد و به حكومت و امارت در دستگاه اموى مى رسيد؛ و
حتى جايگاه خانواده و تبارش در دستگاه و جامعه رشد مى كرد.
لكن در پى اين پذيرش ، سه اشتباه بزرگ مرتكب مى شد كه براى هر سه آنها
آگاهى كافى داشت . اول آن كه در دين ، بدعتى آشكار مى گذاشت ؛ چرا كه
فرزند از بستر است و بر زناكار بايد حد جارى شود، نه آن كه فرزند را به
زناكار بدهند؛ در حالى كه پدرى دارد و در جامعه او را مى شناسد. دوم آن
كه از سوى امامش پيش از اين آگاه شده بود كه سخن ابوسفيان در استلحاق ،
يك سخن شيطانى دروغ است . و سوم آن كه ، به نيكى مى دانست در حلقه
اتصال با معاويه ، دينش را كه چهل سال از آن حفاظت كرده بود، پشت سر مى
گذارد و يه وادى شيطان قدم مى گذارد.
از آن سوى ، مغيره مكار نيز پى در پى بر وى حيله و مكر مى باريد.
چيزهايى كوچك را رها كن و به كار اصلى بپرداز هيچ كس جز حسن بن على
دعوى خلافت ندارد كه او نيز با معاويه صلح كرده است . پيش از آن كه
كار، استقرار گيرد، بهره خود را بگير.
زياد به مغيره گفت : به نظر تو چه كنم ؟! مغيره گفت : به نظر من ، بايد
نسب خود را با معاويه پيوند دهى و ريسمان خود را با او يكى كنى و گوش
به حرف مردم ندهى !
زياد گفت : اى پسر شعبه ! چگونه چوبى را جز در محل روييدن آن بكارم كه
نه آبى هست كه آن را زنده نگه دارد و نه ريشه اى كه آن را سيراب كند.
(70)
اين سخنان ، گواهند كه زياد خود اين نسب تراشى جعلى را قبول نداشته و
آن را مايه بى آبرويى مى دانسته است .
او به ياد داشت كه پيامبر اسلام فرموده بود: هر كس آگاهانه خود را جز
به پدر خويش ، به ديگرى نسبت دهد، بهشت بر او حرام است .
(71)
اما با همه اين دلايل روشن ، دل كندن از زرق و برق دنيا براى زياد قابل
تحمل نبود، و او كه روزى در جرگه سپاه امام على عليه السلام و از
واليان او بود، به صف دشمنانش پيوست و جريان ننگين و بدعت آشكار ملحق
شدن به ابوسفيان را پذيرفت تا مايه ننگ تاريخ و عبرت انسانهاى آزاده
باشد. جريان استلحاق بدون كم و كاست از سوى منابع دست اول نقل شده است
و در همان زمان نيز صحابه و تابعين ، اين بدعت را خلاف شرع اسلام اعلام
كردند.
همچنين برادران و قوم و تبار زياد، به اين اقدام شرم آور اعتراض كردند
و سوگند ياد كردند كه سميه هيچ گاه ابوسفيان را نديده است . از جمله
يونس بن عبيد خطبه نماز جمعه معاويه را قطع كرد و در مقابل مردم
برخاست و گفت :
اى معاويه ! از خدا بترس . پيغمبر صلى الله عليه و آله چنين حكم كرد كه
فرزند از بستر است و زناكار را بايد سنگسار كرد و اينكه تو بچه را به
زناكار مى دهى و بستر را سنگ مى زنى . زياد بنده عمه من و پسر بنده او
است . بنده ما را به ما بازگردان .
معاويه درمانده از پاسخ ، به تهديد روى آورد و گفت : ابن يونس ! بخدا
اگر بس نكنى ، بلايى بر سرت بياورم كه در داستانها بنويسند.
(72)
اين اقدام زياد و معاويه در آن زمان ، نقل مجالس شد و سخن سراييهاى
اصحاب شعر و قلم را در پى داشت .
پس از آن كه زياد، شرم آورترين حادثه تاريخ را كه قبول زنازادگى خودش
بود، بر پيشانى ترسيم كرد، از سوى معاويه به حكومت بصره گماشته شد و
سپس كوفه نيز به آن ضميمه شد و او اولين كسى بود كه حكومت عراقين را
همزمان به دست گرفت .
در اين زمان است كه زياد در همان سرزمين كه روزگارى تحت حكومت وصى
منصوب رسول خدا امارت داشت تحت حكومت فاجرترين انسان عصر خودش ، مرتكب
فجايعى شد كه تاريخ نمونه اش را كمتر ثبت كرده است .
بيش از هر چيز، زياد بر دوستداران امام على عليه السلام سخت مى گرفت و
آنان را با اندك شبهه اى گردن مى زد. در خطبه هايش ، به طور رسمى بر
رهبر، امام و مقتدايش على عليه السلام به خاطر كسب رضايت معاويه ،
ناسزا مى گفت .
زياد ضمن خطبه اى كه تا آن روز، مردم امثال آن را در عهد اسلام نشنيده
بودند، گفت :
هر كس ديگرى را در آب غرق كند، او را غرق خواهم كرد. كسانى كه خانه
مردم را سوراخ كنند، قلبشان را سوراخ خواهم كرد. هر كس گورى را بشكافد،
خودش را در آن ، زنده به گور خواهم كرد. هر كس از شما، از آنچه مردم بر
آن وحدت نظر دارند، شك كند، گردنش را خواهم زد.
(73)
بدين سان مردم را به شك و شبهه مى كشت ، تا چه رسد به عمل . اين تنها
گوشه اى از حكومت وحشتى است كه زياد در عراق به راه انداخته بود.
وحشت از زياد، به حدى رسيد كه چون به معاويه نوشت : عراق را با يك دستم
كنترل مى كنم و دست ديگرم بيكار است . معاويه هم حكومت مدينه را به
حكومت او ضميمه كرد. مردم مدينه ، از زن و مرد، به مسجد پناه برده ، سه
روز به استغاثه افتادند تا دفع شر او بنمايند.
از ميان فجايعى كه زياد در عراق مرتكب شد، دستگيرى و جعل امضا عليه حجر
بن عدى ، از اصحاب بزرگ رسول خدا صلى الله عليه و آله و فرستادن او به
سوى معاويه و پافشارى اش تا شهادت مظلومانه جمعى از بهترين اصحاب رسول
خدا صلى الله عليه و آله و مومنان است . شهادت حجر با دسيسه زياد،
توفانى از غم و ماتم را در جهان اسلام پديد آورد و از شرق تا غرب حكومت
اسلامى را به واكنش واداشت ، كه حكايت آنان در تاريخ مضبوط است . ما
حكايت پايمردى حجر و يارانش را همه از آن جهت كه گوشه اى از جنايتهاى
زياد بن عبيد را نمايان كنيم ، مى آوريم و هم از آن جهت كه حماسه كم
نظير حجر بن عدى و يارانش در مرج عذراء يكى از بلندترين حماسه هايى است
كه خواص طرفدار حق ، در تاريخ ضبط شده بشريت سروده اند. حكايت تلخى كه
رسول خدا صلى الله عليه و آله و اميرالمومنين عليه السلام سالها پيش از
وقوع ، آن را به شهادت اصحاب اخدود تشبيه كرده بودند. معاويه پس از
مكاتبه با زياد، مبنى بر ترديدش در شهادت حجر و يارانش ، و پافشارى
زياد بن ابيه بر كشتن آنان ، سرانجام ماموران حكومت شام ، براى شهادت
حجر و همراهان ، راهى مرج عذراء شدند.
معاويه ، هديه بن فياض قضاعى و حصين بن عبدالله كلابى و ابو شريف بدى
(74) را براى پايان دادن به قضيه زندانيان و اعدام سران
قيام به مرج عذرا فرستاد.
ماموران معاويه پيش زندانيان آمدند، شش تن را كه از آنان شفاعت شده
بود، بيرون بردند و خطاب به هشت تن ديگر، چنين گفتند: ما دستور داريم
كه آنچه را كه به آن امر شده ايم ، به شما باز گوييم ، و آن اين است كه
از على بيزارى جوييد و او را سب كنيد. اگر چنين كنيد، شما را رها
خواهيم كرد وگرنه شما را خواهيم كشت .
اميرالمومنين ، معاويه يقين داد كه خونهاى شما به موجب شهادتنامه
بزرگان شهرتان (عليه شما) حلال است ؛ ولى او (به شما تخفيف داده ) از
آن گذشته و از شما مى خواهد تا از على تبرئه جوييد تا شما را آزاد كنيم
.
گفتند: هرگز چنين نكنيم . بندها را از آنان گشودند و كفنهايشان را
آماده كرد و گورهايشان را حفر كردند. آنان تمام شب را به نماز و نيايش
پرداختند، شب شهادت پيش آمد. حجر و يارانش به سوى خدا رفتند و در سرور
نيايش غرق شدند. آنان ديگر به صداقت رسيده و به درجه صديقين گام
نهاده بودند. هستى با تمام وجود آنان ، زمزمه جاودانگى و ماندگارى سر
مى داد؛ زيرا يكپارچه صادق بودند و، صديق يعنى اين . آرى آنان به نيايش
پرداختند، نه براى نجات از مرگ ؛ بلكه براى آن كه بهتر از شهادت سود
جويند و آن را بهتر دوست بدارند تا بتوانند به مرحله روزيخوارى خدايى
برسند و آن سان كه او مى خواهد، در راهش بميرند. آنان از خدا، جز شهادت
نمى خواستند؛ زيرا شهادت در اين مرحله ، تنها كلمه و وسيله اى بود كه
طاغوت آن را مى شناخت و ستمگران از بيم آن بر خود مى لرزيدند. نام شهيد
براى حكام پيوسته اضطراب است و رنج .
جوخه اعدام ، بامداد شب شهادت ، پيش انقلابيون شهيد آمدند و به آنان
گفتند: اى كسان ، ما شب دوشين شما را ملاحظه كرديم كه نماز را طولانى
كرديد و دعا را نيكو انجام داديد. به ما باز گوييد كه نظر شما درباره
عثمان چيست ؟
آنان دسته جمعى گفتند: او نخستين كسى است كه از حكم خدا عدول كرد و بر
غير حق عمل نمود.
جلادان گفتند: معاويه اميرالمومنين ، نيك شما را مى شناخت كه دستور
قتلتان را صادر كرد.
بار ديگر از انقلابيون خواستند تا از امام على بيزارى جويند و آنان
گفتند: ما ولايت او را پذيرفته ايم و به او عشق مى ورزيم .
حجر از جلادان مهلت خواست تا دور ركعت نماز بجاى آورد. گفت :
سوگند به خدا كه هيچ گاه وضو نساخته ام ؛ مگر آن كه نماز گزارده باشم .
گفتند: بخوان ! او نماز بخواند و پس از آن گفت : بخدا نمازى كوتاهتر از
اين نخوانده ام . اگر به ملاحظه قضيه اى كه در پيش است ، نبود، دوست
داشتم كه آن را طولانى كنم . سپس گفت : الله
انانستعديك على امتنا، فان اهل الكوفه قد شهدوا علينا، و اهل الشام
يقتلوننا، اما و الله لئن قتلتمونى فانى اول فارس من المسلمين سلك فى
واديها، و اول رجل من المسلمين نسبحته كلايها
اى خداى بزرگ ! از تو براى امتمان كمك مى گيريم . خدايا تو گواهى كه
چگونه كوفيان به زيان ما شهادت دادند و چگونه شاميان ما را مى كشند.
بخدا اگر مرا مى كشيد، بدانيد كه من نخستين سوارى بودم كه در اين
سرزمين گام نهادم و نخستين كس از مسلمانان هستم كه سگان اين ديار بر من
پارس كرد.
بعضى گفته اند پسرش همام را هم كشتند و با اين كار، مى خواستند از
عاطفه پدرى استفاده كنند تا باشد كه حجر، از مقاومت دست بردارد و از
كرده خود پشيمان شود. هنگامى كه از تصميم آنان آگاه شد، از آنان
درخواست كرد تا فرزندش را پيش از او بكشند. آنان نيز سخاوتمندى كرده ،
درخواست او را پذيرفتند. نوشته اند فرزندش همام را فراخواند و جلادان
را گفت تا اول او را بكشند. در مقابل سوالى كه از او در اين باره شد،
گفت : ترسيدم كه ترس شمشير را بر گردنم ببيند و از بيم آن ، از ولايت
امام على عليه السلام بيرون رود و آن گاه نتوانيم در مقامى كه خداوند
به صابران وعده داده ، همديگر را ملاقات كنيم .
گويند حچر هنگام شهادت ، اين سخنان را بر زبان مى راند، درود بر تو اى
مولاى بزرگوار على بن ابى طالب ! من امروز به خاطر مولاى تو، به درجه
اصحاب ، احدود نائل مى گردم . يا اهل العراق
سيقتل سبعه نفر بعذراء مثلهم كمثل اصحاب الاخدود .
(75) اى عراقيان بزودى هفت از شما در سرزمين عذراء كشته
خواهند شد كه مثل آنان ، به مثل اصحاب اخدود ماند. پس از آن هدبه بن
فياض با شمشير به جانب او رو نمود و گفت : هرگز گمان نمى كردم كه از
مرگ عاجز باشى و از شمشير بترسى .
حجر گفت : اكنون با اين حال ، اگر ترسيده باشم ، ترس بر من عيب نيست ؛
زيرا كه قبرم را كنده ، كفنم را آماده و شمشير دشمن را كشيده مى بينم .
و اما بخدا از من ، جزعى به هنگام مرگ نخواهى شنيد و بر خلاف رضاى حق ،
عملى از من نخواهى ديد.
و اما بعد از كشتن : لا تنزعوا عنى حديدا و لا
تغسلوا عنى دما فانى لاق معاويه على الجاده . آهن و زنجير از
پايم نگشاييد و خون بدنم را مشوييد تا معاويه را با همان حال ، در صراط
ملاقات كنم .
سپس جلاد قدم پيش نهاد و گفت : گردنت را دراز كن تا بزنم . حجر در جواب
گفت : اين خونى است كه بناحق از من ريخته مى شود. اگر گردنم را پيش آرم
، ترا در كار زشت و ناصوابى كه مرتكب مى شوى ، كمك كرده ام .
معاذ الله كه من ترا در چنين عمل نادرستى يارى دهم . سپس گردنش را پيش
آوردند و زدند.
حجر با پنج تن از يارانش شهيد شدند. ولى عبدالرحمن بن حسان و كريم بن
عفيف خثمعى از جوخه اعدام خواستند تا آنان را به سوى معاويه گسيل دارد
و آنان در شام از امام على عليه السلام تبرى خواهند جست . گزارش به
دمشق رسيد، معاويه دستور داد تا آن دو را به دمشق آورند.
خثمعى چون بر معاويه وارد شد، گفت : اى معاويه خدا را! خدا را! تو از
اين دنياى فانى به سراى جاودان خواهى شتافت و از كشتن ما از تو پرسش
خواهد شد و از خون ما بازجويى خواهد شد. معاويه گفت : در مورد على عليه
السلام چه مى گويى . گفت : آيا گفته هاى تو را درباره او بگويم ، آيا
از دين على عليه السلام كه مورد توجه خداست ، بيزارى جويم ؟ معاويه را
اين جواب خوش نيامد. ولى شمر بن ذى عبدالله خثمى از او شفاعت كرد.
معاويه گفت او را به تو خواهم بخشيد؛ ولى يك ماه در زندان خواهد ماند.
پس از آن مدت ، او را به شرط آن كه هرگز داخل كوفه نشود آزاد كرد و او
بعدها در موصل سكنى گزيد. آن گاه معاويه رو به عبدالرحمن بن حسان كرد و
گفت : تو در مورد على عليه السلام چه مى گويى ؟ او گفت : گواهى مى دهم
كه امام على عليه السلام از كسانى بود كه پيوسته خدا را به ياد مى آورد
و بسيار امر به معروف و نهى از منكر مى كرد و از سر تقصير مردم در مى
گذشت . معاويه گفت : در مورد عثمان چه مى گويى ؟ گفت : او نخستين كسى
است كه درهاى ستم را در ميان امت گشود و درهاى حق را بست . معاويه گفت
: خودت را كشتى . گفت : من ترا كشتم چه ديگر ربيعه اى در صحرا نيست .
اين جسارت و صراحت ، موجب شد كه ديگر كسى نتواند در باب او شفاعت كند.
معاويه به زياد نامه اى نوشت و آن را همراه عبدالرحمن به سوى زياد
فرستاد. معاويه در آن نوشته بود كه : اين فرد بدترين انسانى است كه به
سوى من فرستاده اى ، او را به سزايى كه سزاوار است ، برسان و به بدترين
وجه بكش . زياد، او را در قس الناطف زنده بگور كرد.
(76)
شهادت حجر و يارانش ، شكافى در اسلام پديد آورد و تمام مردم نيك آن
روزگار را در اندوهى بزرگ فرو برد. حتى خود معاويه نيز تا آن روز كه
روزگارش سپرى شد، آن را از ياد نبرد. در بيمارى مرگ ، معاويه از اين
پيشامد ياد مى كرد و مى گفت : اى حجر واى بر من از تو! و نيز مى گفت :
مرا با پسر عدى ، روز درازى در پيش است . و اين تنها يكى از فجايعى بود
كه زياد بن ابيه ، كه روزى از خواص طرفدار حق بود، مرتكب شد.
فاعتبروا يا اولى الابصار
بسيار خوبى كه به يك بدى
آميخت !!
سخن گفتن درباره خطاى بزرگانى كه عمر خود را به عبادت ، جهاد و
نشر علم و معرفت گذرانده اند، بس دشوار و ناگوار است . اما از آن جا كه
خطاى بزرگان ، همچون خودشان بزرگ است و پرتو آن ، جامعه را فرا مى
گيرد؛ بناچار در كنار خوبيها، ذكر آن براى عبرت آموزى مردم ، لازم و
ضرورى است . همچنين موضوع اين كتاب ، حركتهاى سرنوشت ساز و تاريخ ساز
خواص جامعه است ، از اين رو، در عين گراميداشت و اكرام نقاط مثبت زندگى
آنان ، تحليل لغزششان براى اطلاع علاقه مندان به موانع طريق راستى و
حركت در صراط مستقيم ، امرى مهم و آموزنده خواهد بود.
از ميان خواص طرفدار حق كه بر برهه اى حساس و تاريخ ساز، صفحه هاى
تاريخ را رقم زده اند، يكى پسرعموى رسول گرامى اسلام و اميرالمومنين
على عليه السلام است . پسرعمويى عالم ، سياس ، مومن ، آگاه به زمان و
زيرك بود. مردى كه پيامبر در حق او دعا كرد تا بر تاويل قرآن توانا
شود.
مردى كه براى اثبات حق ولايت على عليه السلام بارها در برابر خلفا
ايستاد و به بحث و مهاجه پرداخت . مردى كه تا زنده بود، به پيروى از
اهل بيت عليه السلام مشغول بود و خاندانش را در جبهه آنان مجتمع كرد.
مردى كه بازوى تواناى اميرالمومنين در دوران خلافتش بود و امين اسرارش
؛ مردى كه در جمل ، در ركاب على عليه السلام جنگيد و در صفين پرچمدار
مبارزه با گمراهان شامى بود.
مردى كه با زبان فصيح و نكته گوى خود، بارها به نمايندگانى از
اميرالمومنين على عليه السلام با خوارج مهاجه كرد و گروه هاى زيادى را
به مسير حق هدايت نمود.
مردى كه در نهروان ، در كنار پسرعمويش ، پوزه فريب خوردگان خوارج را بر
خاك ماليد و از سوى اميرالمومنين على عليه السلام فرمان حكومت بزرگترين
شهر مرزهاى جنوبى حكومت اسلامى يعنى بصره را در دست داشت ؛ يعنى
عبدالله بن عباس بن عبدالمطلب .
ابن عباس مفسر و راوى بسيارى از سخنان رسول خدا و مورد ثقه از سوى
فريقين ، در آغاز خلافت على عليه السلام و پس از جنگ جمل ؛ از سوى امام
، حكومت بصره را در اختيار گرفت . موقعيت خاص بصره از حيث وسعت سرزمين
و جمعيت ، بويژه پس از آن كه دو گروه از مسلمين ، در جنگ خانمانسوز، در
كناره آن به جنگى تلخ پرداختند و عفريت تفرقه و كينه در دل اهل آن پخش
شد، اقتضا داشت كه امام مردى از اهل خود را كه از هر جهت توانا بود،
حاكم آن ديار كند.
ابن عباس در بصره ، با كياست و زيركى خاص خود، كارها را سامان داد و با
زبان پر جاذبه و سخنان عالمانه اش ، مردم را پيرامون حقيقت مجتمع كرد؛
گرچه گاهى نيز از حدود خود فراتر مى رفت و امام او را آگاه مى نمود.
آن جا كه بنى تميم را آزار داد و امام به وى نوشت :
ابوالعباس مدارا كن ... و سعى كن حسن ظن من نسبت به تو پايدار بماند و
نظرم درباره تو دگرگون نشود.
(77)
امام در حق عبدالله ، نيكخواه و مشفق بود. او را نصيحت و پند مى كرد و
بخشى از گنجينه عالم و نصايحش را نثار او مى نمود. از آن جمله اند
سخنان زير:
اما بعد، انسان گاهى مسرور مى شود به خاطر رسيدن به چيزى كه هرگز از
دستش نمى رفت ... خوشحالى تو بايد از چيزى باشد كه در طريق آخرت نائل
شده اى و تاسف تو بايد از امورى باشد كه مربوط به آخرت است و از دست
داده اى ، به آنچه از دنيا مى رسى ، آن قدر خوشحال مباش و آنچه را از
دست مى دهى ، بر آن تاسف مخور و جزع مكن . همتت در آن باشد كه پس از
مرگ ، به آن خواهى رسيد.
(78)
اما بعد، تو بر اجل و سر آمدت پيشى نمى گيرى و آنچه روزى تو نيست ،
قسمت تو نمى شود. بدان ، دنيا دو روز است ؛ روزى به سود تو و روزى به
زيانت . دنيا خانه متغير و پر تحولى است .
(79)
با چهره اى باز در مجلس خود با مردم رو به رو شو ... بدان ، آنچه تو را
به خدا نزديك مى كند، از دوزخ دور مى نمايد، و آنچه تو را از خدا دور
مى كند، به آتش نزديك مى نمايد.
(80)
امام در سخنانى كه براى عبدالله مى نوشت ، دنيا را برايش كوچك و آخرت
را بزرگ و شكوهمند مى نمود. او را به زرق و روزى مقدر دعوت مى كرد و از
حرص و آز باز مى داشت . تا شايد چشمها و قلب طالب زر و سيم و كنيز و
غلامش را آرام كند و بر جاده اعتدال به حركت آورد.
و عبدالله چنين بود تا آن جا كه ملاحظه كرد ستاره اقبال حكومت پسرعمويش
، در پى تفرقه و تشتت مردم عراق ، رو به افول مى رود و چنگ و دندان
حراميان شام ، نويد پيروزى معاويه را مى دهد. او دريافته بود، ياران
امام پراكنده شده ، شاميان قدرت يافته ، بزودى امام تنها و بى ياور
خواهد ماند.
شايد عدم حضورش در راس سپاهى كه از بصره براى حركت به سوى شام فرستاد
نيز نشانى باشد از ترديدش در باقى ماندن در جبهه حق ؛ چنانكه طه حسين
حدس زده است .
(81)
شك نيست عبدالله بن عباس از سياستمداران روشن بين و زيرك عصر خودش بوده
است و كارش را بر اساس تدبير، آينده نگرى و رعايت جوانب انجام مى داده
است . از اين رو، حدس اين دانشمند مصرى نيز قابل تامل است .
ما فارغ از ريشه يابى حوادث پيش از وقوع موضوع بحثمان ، سراغ رنجى مى
رويم كه عبدالله بن عباس در گير و دار جنگهاى داخلى - كه بر امام على
عليه السلام تحميل شده بود - بر او روا داشت و غمى پايان ناپذير بر قلب
امامش و زخمى جبران ناپذير بر پيكر جامعه اسلامى فرود آورد.
زمينه اين واقعه ، از آن جا آغاز شد كه ابوالاسود دوئلى ، يكى از اصحاب
اميرالمومنين در بصره ، به امام گزارش نوشت كه ابن عباس در اموال بيت
المال حيف و ميل شخصى روا مى دارد و سنت اسلامى را رعايت نمى كند.
كارگزار و پسرعمويت بى آگاهى تو، آنچه را زير دست دارد، مى خورد و مرا
نرسد كه اين راز از تو پوشيده دارم ...
امام با خواندن نامه ابوالاسود، بدون درنگ و مماشات ، ضمن تحسين وى از
ارسال گزارش ، به پسرعمويش ابن عباس نوشت :
اما بعد، من چيزى از تو شنيده ام كه اگر چنان باشد، پروردگارت را به
خشم آورده ، امانت خود را بر باد داده ، از امامت نافرمانى كرده و بر
مسلمانان خيانت ورزيده اى ... حساب خود را براى من بفرست و بدان كه
حسابخواهى خداوند، سخت تر از حسابخواهى مردم است .
(82)
ابن عباس در جواب امام ، بدون توجه به امر امام كه خواستار فرستادن
صورت حساب هزينه بيت المال بصره بود. با غرور و بى توجهى ، به مجامله
نوشت :
اما بعد، آنچه به تو رسيد (گزارش ) باطل است و من آنچه را زيردست دارم
، نيك نگاه مى دارم . پس سخنان كسانى را كه بر گمان چيزى مى نويسند،
باور مكن .
(83)
اين نامه چنانكه پيداست ، متهم را تبرئه نمى كند و امام را خشنود نمى
كند؛ چرا كه براى رد اتهام ، دليل و نشانه اى قابل قبول ، اقامه نشده
است .
افزون بر آن ، او شيوه على عليه السلام را در سختگيرى درباره اموال بيت
المال مى دانست و با عدالت على عليه السلام آشنا بود، و چاره اى جز رد
اتهام به شكل صحيح نداشت ؛ اما با اين حال ، چنين نكرد و امام در نامه
اى ديگر به وى نوشت :
اما بعد، من تو را رها نخواهم كرد؛ مگر آن كه مرا آگاه كنى چه اندازه
جزيه گرفته و از كجا گرفته اى ، و آنچه را خرج كرده اى ، به چه مصرف
رسانده اى ...(84)
در پى اين نامه ، ابن عباس دريافت امام از حقوق مسلمين نخواهد گذشت و
حساب و كتاب او دقيق و گريزناپذير است ؛ نتيجه حسابرسى معلوم بود و
عبدالله نيك مى دانست امامش در بازگرداندن اموال بيت المال و مجازاتش ،
اندكى ترديد نخواهد كرد. او بر خلاف انتظارى كه از چنين شخصيتى مى رفت
، بدون آن كه به فرمان امام گردن نهد يا به كوفه رفته و امام را ملاقات
كند، كار حكومت را رها كرده و حتى به رسم معمول نيز عمل نكرده ، كناره
گيرى خود را در قالب استعفا به امام گزارش ننمود. كارش را گذاشت و از
شهر بيرون رفت ، و چون مى دانست مردم بصره نخواهند گذاشت اموال به ناحق
برداشته بيت المال را از بصره بيرون ببرد، دست به حيله اى زد. وى از
دايى هايش در قوم بنى هلال خواست او را محافظت كنند تا به سلامت از شهر
خارج شود. آنان به تعصب جاهليت عدول كرده ، راه روشن اسلام را فرو
گذاشته ، اموال خزانه بيت المال بصره را كه طبق نقل برخى مورخان ، شش
ميليون درهم بود، در كيسه هاى بزرگ ابن عباس ريخته ، با شمشير برهنه
حفاظت كردند تا از بصره به سلامت سوى مكه ببرد. و عجب از چنين مردمى كه
نسبت خويش را، آگاهانه بر غارت بيت المال توسط والى ، برترى دادند و
چشم بسته تابع عصبيت قومى شدند، و خواهرزاده متمرد و غارتگر خود را در
امان گرفته ، از چنگ مردم رهانيدند.
او در پناه خالوهاى خود پيش رفت و در مكه آرميد. انتخاب شهر مكه براى
محل سكونت جديدش نيز خالى از سياست نبود. او به شهرى كه حرم امن بود،
رفت تا بتواند در سايه حرمت مكه ، اموال يتيمان ، بيوه زنان و مجاهدان
بصره را صرف عيش و نوش ، و دمسازى با كنيز و غلام نمايد. و چه كوتاه
فكر بود كه از حرم امن الهى ، چنين استفاده اى گستاخانه كرد و بى حيايى
را در مقابل خداوند نيز دامن زد. و چقدر فعلش با عملش فاصله داشت ؛ آن
جا كه حساب خدا را پشت سر انداخت و امام حقيقت خواه را رها كرد و اموال
مردم را مخصوص خود گرداند. و چقدر براى ما عبرت آفرين و آموزنده است كه
چنين صحنه هايى از بزرگان دين و روساى قوم و نخبگان اصحاب مشاهده مى
كنيم . راستى ابن عباس در حساسترين لحظه تاريخ اسلام ، جبهه حق را خالى
مى گذاشت و از بار تعهد و مسووليت شانه خالى مى كرد، و علاوه بر آن ،
دست به عملى چنين آشكار عليه حكم اسلام كه خودش مجتهد و عالم برجسته آن
بود، زد.
گمان مى رود، او دريافته بود كه جبهه اميرالمومنين على عليه السلام
گرچه حق است و خودش در كنار امام ، در آن شركت فعال داشته و بازوى
حكومت پسر عمويش به حساب مى آمده است ، اما حوادث روزگار، چنين خواسته
است كه شكست بخورد ... او كه در كنار حق ، چشم طمعى هم به مال دنيا،
كنيز، غلام و زر و زيور و زور داشت ، نمى خواست تا آخرش شريك غم امام
باشد. و در حقيقت ، او حسابرسى بيت المال را كه امرى معمول بود، بهانه
كرد تا از كسى كه بيشتر از هر كسى ، به حق بودنش اطلاع داشت ، فاصله
بگيرد. چنانكه نخواست از دشمنش معاويه هم كمكى بخواهد و چيزى بگيرد.
لذا اموال بيت المال را كه زير دستش بود، غارت كرد و به مكه رفت تا از
هر دو طرف دور باشد.
همچنين او مى دانست كه معاويه مرد خدا نيست ؛ بلكه مرد زد و بندهاى
سياسى است و در آينده ، او را از اموال بصره بازخواست نخواهد كرد.
امام چون از خروج ابن عباس و غارت بيت المال بصره با خبر شد، نامه اى
به سويش روانه كرد؛ نامه اى كه سراسر درد و اندوه حاكمى مظلوم و تنها
را تداعى مى كرد. جمله جمله اين نامه ، برخاسته از موقعيت و وضعيت
حكومت امام ، و غربت و مظلوميت و در عين حال ، شكوه و استوارى شگفتى
آفرين اوست . امامى كه از سوى نزديكترين يارانش ، امين اسرارش و
پسرعمويش ، درگير و دار سخت ترين حوادث كمرشكن روزگار، تير زهرآگين
خورده است . امامى كه تنها در كوفه مانده است و گويا، ياراى دست اندازى
بر اموال به يغما رفته بصريان را ندارد. امامى كه از پرده درى نخبه
خواص روزگارش ، آهى آتشين سر مى دهد و چنين مى نويسد:
اما بعد، همانا كه من ترا در امانت خود شريك خويش گردانيدم ، و چون
پيراهن خويشتن و محرم راز خود به خود نزديك ساختم ، و هيچ يك از
خويشاوندان را در همگامى و همكارى با خود و اداى اموال مردم به امانت ،
از تو درستكارتر نمى شناختم . اما همين كه ديدى ، روزگار با برادرزاده
ات سخت گرفته ، و دشمن با او بر سر پيكار است ، و مال مردمان را تباه
مى سازند و اين امت سرگشته و بى پشتيبان شده است ، از پسر عم خود روى
برتافتى و با گروهى كه از او جدا شدند، از او جدا شدى و جانب بدانديشان
گرفتى و او را بى ياور نمودى و از يارى او دست كشيدى و با كژروان
ناراست زى ، به او خيانت ورزيدى .
نه ، در ناسازيهاى روزگار، با عموزاده خود يارى كردى و نه وظيفه امانت
بجاى آوردى . گويى در تلاش خويش ، خداى را ناديده گرفتى . گويى دليلى
روشن از جانب پروردگار ندارى و گويى تاكنون با اين امت ، نيرنگ مى
باخته اى تا بر مال و منالشان دست يابى . و بر آن بوده اى تا از راه
فريب ، اموالشان را به يغما برى . پس آن گاه كه در خيانت به ملت سرپنجه
شدى و بازوى توانا يافتى ، دمى از حمله درنگ نكردى و به شتاب از كمين
برجستى و چندان كه توانستى ، اموال آنان را كه براى بيوه زنان و
نورسيدگان بى پدر اندوخته بودند ربودى ، آن سان كه گرگ چالاك ، بزغاله
خسته و درهم شكسته را مى ربايد.
سپس آن مال را، با دلى شاد به حجاز بردى ، بى آن كه فرا چنگ آوردن آن
را گناه دانى و از آن كار باك داشته باشى .
تف بر تو باد! گويى ميراثى كه از پدر و مادر به تو رسيده بود، به شتاب
براى خاندان خود مى بردى .
سبحان الله ! آيا روز بازگشت را باور ندارى ؟ يا از روز شمار نمى ترسى
؟ هان ! اى كه نزد ما روزى در شمار صاحبنظران بودى ! چگونه چنين آسان
آشاميدنى و خوردنى را به گوارايى فرو مى دهى ؛ در حالى كه مى دانى به
حرام مى خورى و به حرام مى آشامى . و چگونه از اموال يتيمان و درويشان
و گرويدگان و باز كوشان در راه حق ، كه خداى آن اموال ، را به آنان
غنيمت داده است ، و اين جهان را به دست آنان نگاهداشته ، كنيزان
خريدارى مى كنى و زنان به نكاح در مى آورى ؟
پس ، از خداى بترس و مال مردمان باز پس ده كه اگر چنين نكنى و خداى مرا
بر تو دست دهد، ترا به كيفر برسانم و از كيفر تو به اين كارها كه گفتم
، نزد خداى معذور باشم و همانا ترا به شمشيرى گردن زنم كه هيچ كس را با
آن نكشته ام ؛ مگر كه نگونسار به آتش اندر افتاده است .
به خداى سوگند كه اگر حسن و حسين ، اين كه تو كردى ، كرده بودند، تا حق
مردم را از آنان باز نمى ستاندم و ناروايى كه از ستم آنان رفته بود،
جبران نمى كردم ، نه در اراده استوارم دست مى يافتند، نه با ايشان از
سر مهر گرايش داشتم .
به خداى پروردگار جهانيان سوگند، اگر آنچه از اموال مردم را كه به حلال
گرفته باشى ، به من واگذارى ، تا كسان خويش را به ارث گذارم ، مرا
شادمان نخواهد كرد.
پس اينك تا مهلتى باقى است ، چشم معنا بگشادى و چنين پندار كه گويى به
پايان زندگى رسيده اى و به خاكت سپرده اند و كردار تو در جايى به تو
عرضه شده است كه در آن جا، ستمكار به حسرت مى خروشد و تباه سازنده حقوق
مردم ، آرزوى بازگشت به اين جهان مى كند؛ اما ولات حين مناص (آن هنگام
، هنگام گريز نيست ).
و ابن عباس پس از مطالعه نامه امام ، آن گاه كه رحل اقامت در مكه
افكنده و در اولين روزهاى ورودش ، ضمن ولخرجيهايى كه از پول بيت المال
مى كرد، سه كنيز سفيد پوست گرفته بود و با آنان ، روزگار به عشرت مى
گذراند، در جواب نامه امام نوشت :
اما بعد، نامه تو به من رسيد و دانستم كه آنچه من از مال بصره برداشته
ام ، بسيار بر تو گران آمده به جان خودم كه حق من از بيت المال ، بسيار
بيش از آن است كه برداشته ام . والسلام .
ابن عباس در اين نامه ، چون نامه هاى قبلى اش ، حقى را اثبات و گناهى
را پاك نمى كند؛ بلكه بر خطايش ، غبارى مى افكند و بر همه گذشته اش پشت
پا مى زند. گويى خاطره جنگهاى جمل ، صفين و نهروان را در حافظه ندارد.
ما پايان بخش اين مجادله حق و باطل را كلام آخرين امام در جواب نامه
ابن عباس قرار مى دهيم . تا از زبان اميرالمومنين ، تعجب و حسرت بر
چنين عقيده اى را، آن هم از پسرعموى رسول خدا و عالمى آشنا به كتاب خدا
و سنت رسول و استاندارش در بصره بشنويم . شايد كه خود از چنين حوادثى
پند گيريم و با هوشيارى و تحليل درست وقايع ، امام و رهبر خود را در
ظاهر و باطن ، و سختى و دشواريهاى پيچيده روزگار، پيروى كنيم .
اما بعد شگفت ترين شگفتيها اين است كه نفس تو بر تو آراسته است كه حق
تو بر بيت المال مسلمانان ، بيش از حق هر مسلمان ديگر است . اگر اين
ادعاى بيجا و آرزوى باطل ، ترا از گناه باز مى داشت ، البته كامياب مى
شدى .
خدا عمرت دهد كه بسيار دورى . آگهى يافته ام كه در مكه منزل گزيده و
رحل اقامت افكنده اى ، كنيزكان زاده مدينه و طائف را خريده ، نور چشم
خود كرده اى ، و بهاى آنان را از پول ديگران داده اى . به خداى سوگند
كه دوست ندارم آنچه تو از مال مردم برداشته اى ، حلال از مال من باشد و
آن را به ميراث گذارم ؛ پس چگونه ممكن است از اين كه با خوردن اين مال
حرام ، خوشى مى نمايى ، در شگفت نباشم . بهوش باش و كمى خود را نگاهدار
كه اينك به جايى رسيده اى كه فريب خورده ، بانگ حسرت بر مى دارد و
گناهكار آرزوى توبه مى كند، و ستمگر خواستار بازگشتن مى شود، و ديگر
راه بازگشت نيست .
والسلام .