فصل سوم : خواصى كه در لحظه هاى تاريخ ساز دين
به دنيا فروختند
مقام معظم رهبرى :
دنياطلبى آن است كه كسى براى خود بخواهد؛ براى خود حركت بكند، از بيت
المال يا غير بيت المال ، به فكر جمع كردن براى خود بيفتد؛ اين بد است
. بايد مراقب باشيم ، همه مراقب باشند كه اين طور نشود. اگر مراقبت
نباشد، آن وقت جامعه همين طور بتدريج از ارزشها تهيدست مى شود و به
نقطه يى مى رسد كه فقط يك پوسته ظاهرى باقى مى ماند. ناگهان يك امتحان
بزرگ پيش مى آيد - امتحان قيام ابى عبدالله - آن وقت اين جامعه در اين
امتحان مردود مى شود.
وسوسه يك ميليون درهم !
بى گمان يكى از مهمترين عواملى كه در طول تاريخ ، انسانها را از
مسير تعيين شده و برگزيده منصرف كرده است ، مواجه شدن با متاع و سود
زود هنگام ، و پيشنهاد مال و ثروت بوده است . زر و سيم ، اين فلز
فريبنده ، در تاريخ حيات انسان ، چه جنگها راه انداخته و چه اجتماعهايى
را به تفرقه كشانده ، چه اراده ها را مقهور خود كرده و چه راه هاى
روشنى را در انديشه مردان كار آزموده ، به شب ظلمانى و حيرت تبديل كرده
است . نبرد انسانهاى متعالى و برتر با وسوسه مال دنيا، در مقابل
پايدارى بر راه حق ، از حساسترين صحنه هاى كتاب زندگى انسانهاى روى كره
زمين است .
در صفحه هاى بعد، خواهيم ديد كه چگونه وسوسه خزانه پر جواهر بصره ،
عبدالله بن عباس ، پسرعمو صحابى رسول خدا و اميرالمومنين على عليه
السلام را فريفت و با ريختن بسيارى از آن در خورجين خود، در حساسترين
لحظه تاريخ اسلام ، آن جا كه جبهه امام على عليه السلام نياز به مردانى
ثابت قدم و سرشناس براى مجتمع كردن مردم و كارزار با نفاق داخلى است ،
راه مكه را در پيش گرفت و امام خود را در توفان حوادث دامنگير، تنها
بزرگان صدر اسلام است ، حكايتى بس عجيب و عبرت آموز براى خواص تاريخ
امتها و جوامع است . چنانكه در تحليل عوامل پايدارى و استقامت خواص
طرفدار حق نيز راه و روش عبدالله بن عباس گنجينه اى كم نظير است .
حكايت برادر كوچكترش عبيدالله نيز از صفحه هاى مخاطره انگيز و
معماآفرين تاريخ است . عبيدالله ، برادر كوچكتر عبدالله فرزند عباس بن
عبدالمطلب بن هاشم است و پسرعموى رسول خدا و على عليه السلام و سردارى
از ياوران امام على و امام حسن مجتبى عليهم السلام . عبيدالله يكى ، دو
سال پس از آن كه رسول خدا صلى الله عليه و آله به مدينه هجرت كرده
بودند، متولد شده است . عباس پس از هجرت ، در مكه ماند و همراه مشركان
در جنگ بدر شركت كرد. او به اسارت سپاه اسلام درآمد و با دادن فديه ،
مانند ساير اسيران آزاد شد. عبيدالله هنگام رحلت پيامبر اسلام ، تقريبا
نه ساله بوده و پس از آن ، بتدريج به ظلمى كه بر اهل بيت رفته بود،
آگاه شد و چون ساير خانواده اش به مركز اهل بيت ، خانه على عليه السلام
گرايش داشت . چون نوبت به خلافت اميرالمومنين رسيد، عبيدالله مشتاقانه
به دفاع از اسلام شتافت و از سوى اميرالمومنين به حكومت يمن منصوب شد.
حكومت عبيدالله در يمن ، با حمله يسر بن ارطاه ، فرمانده سپاه شام به
جبهه هاى غربى كشور اسلامى ، به خطر افتاد و چون پى در پى خبر پيروزى
بسر به وى مى رسيد، پيش از رويارويى با او، نه تنها سرزمين - كه حفاظتش
بدو سپرده شده بود - را رها كرد؛ بلكه فرزندانش را در يمن گذاشت و
خود هراسان به سوى كوفه گريخت . بسر به يمن مسلط شد و بى رحمانه دو طفل
بر جاى مانده عبيدالله را سر بريد و داغ آنان را بر دل او گذاشت .
عيسدالله در كوفه ، شاهد شهادت امام على عليه السلام خليفه مسلمين بود
و پس از وى ، مشتاقانه با فرزندش امام حسن عليه السلام بيعت كرد. به
گمان قوى ابن عباس كه در تاريخ ذكر شده ، كسى كه در مسجد كوفه ، بيعت
با امام حسن عليه السلام را به عنوان خليفه مسلمين ، با مردم مطرح كرد.
همين عبيدالله بوده است ؛ چرا كه عبدالله بن عباس آن روز در مكه بود و
نمى توانسته در روز بيعت با امام حسن عليه السلام ، در كوفه حاضر باشد.
در دوران خلافت كوتاه امام مجتبى ، عبيدالله از سرداران و خواص آن حضرت
محسوب مى شد. از اين رو، آن گاه كه پس از مكاتبه هاى پى در پى ، فرزند
لجوج و خيره سر ابوسفيان را مصمم بر جنگ ديد، عبيدالله بن عباس در آن
زمان ، 39 سال از عمرش مى گذشت و از حيث كمال و قواى روحى و جسمى ، در
بهترين موقعيت قرار داشت . همچنين او داغ قتل دو فرزند خردسالش را به
دست سپاه شام ، به دل داشت و پسرعموى رسول خدا صلى الله عليه و آله و
اميرالمومنين على عليه السلام و مورد قبول خاص و عام سپاه بود. لذا
انتخاب او به عنوان فرمانده مقدمه سپاه از نظر امام حسن عليه السلام
بهترين انتخاب محسوب مى شد.
امام حسن عليه السلام خود همراه سپاه مجهزش تا دير رحمن پيش رفت . آن
گاه سه روز در آن جا توقف كرد و سپاه را از هر جهت تكميل و آماده حركت
نمود. سپس عبيدالله بن عباس بن عبدالمطلب را احضار نموده و به وى
فرمودند:
اى پسرعمو! من دوازده هزار نفر از مردان جنگى عرب و قاريان شهر را
همراه تو گسيل مى دارم ، مردانى كه هر كدام از آنان ، با ستونى از دشمن
برابرى كنند. پس تو با اينان وارد شو، و با ايشان خوش سلوكى و خوشرويى
نما و نسبت به آنان متواضع و فروتن باش . آنان را به خود نزديك گردان ،
زيرا اينان باقى مانده مردم مورد اعتماد اميرمومنان على عليه السلام مى
باشند. همچنان به موازات شط فرات پيش برويد تا راه شما از آن بگردد. آن
گاه به مسكن (نام موضعى است ) مى روى و از آن جا پيش رو تا به معاويه
برسى و چون با او برخورد كردى ، همان جا جلوى او را بگير تا من بزودى
از پى تو در رسم و نيز اوضاع و احوال خود را هر روزه به اطلاع من برسان
، و در كارها با اين دو مرد، يعنى قيس بن سعد و سعيد بن قيس مشورت كن .
و چون با معاويه رو به رو شدى ، با او شروع به جنگ منما، و اگر او دست
به كار جنگ شد، تو نيز كارزار كن . پس اگر به تو گزندى رسيد، قيس بن
سعد، امير و فرمانروا بر مردم باشد، و اگر قيس از ميان رفت ، امارت با
سعيد بن قيس باشد. سپس دستورهاى ديگرى نيز به او داد.
عبيدالله در پى ماموريت به راه افتاد و منازل شنيوز، شاهى و فلوجه را
به موازات فرات پيمود تا طبق فرمان امام ، به مسكن رسيد.
معاويه نيز در راس سپاهى شصت هزار نفره ، در مسكن فرود آمده بود. روز
دوم استقرار، معاويه لشكرى به جنگ عبيدالله فرستاد و او نيز به نبرد
پرداخت و سپاه شام را به عقب راند، تا به لشكرگاهشان رسيدند. تا اين جا
عبيدالله در عهد خود، پابرجا و بر پيمان با امام مسلمين ، راه راستى
پيموده است . تنها شبهه در كار وى ، اين است كه بر خلاف حكم امام ،
گويا گزارش فعل و انفعالهاى سپاهش را گزارش نكرده است . اين موضوع ،
از لا به لاى نامه قيس بن سعد در روزهاى آينده معلوم مى شود. اگر چنين
بوده ، اين نقصى بزرگ براى يك فرمانده و نشانه اى از عدم تبعيت پذيرى
وى از امام محسوب مى شود.
عبيدالله در پس غروب آفتاب ، روزى كه سپاه تجاوزگر پسر ابوسفيان را
شكست داد، به خيمه اش وارد شد و پس از تشكيل شوراى نظامى و بررسى اوضاع
جبهه و سپاهش ، با خود خلوت كرد. تيرگى شب در جنگهاى آن زمان ، پرده اى
ميان مبارزان و روز پر تلاطم و اضطرابشان مى كشيد. لباسهاى خشن نظامى ،
زره آهنين و شمشير را از خود دور مى كرده اند و در ميان خيمه ، به
زندگى عادى خود مى پرداخته اند، اما نه آن چنان كه در شهر و ديارشان
آرامش مطلق داشته باشند. هر لحظه ، امكان بروز حادثه و زد و خوردى وجود
داشت . حداقل مشورت فرماندهان جزء با مافوق در دل شب ، امرى عادى بوده
است . عبيدالله در آن شب تاريخى و حادثه خيز نيز از اين قاعده مستثنى
نبود.
شب هنگام ، آن گاه كه بتدريج از فضاى جنگ و مبارزه فاصله مى گرفت ،
بناگاه دربانش او را از درخواست ملاقاتى باخبر كرد. پيكى از جانب پسر
ابوسفيان ، ابن جرب درخواست ملاقات با پسر عباس بن عبدالمطلب را داشت .
بنى عبدالشمس و بنى هاشم ، فرزندان عبد مناف ، مشهور به قبيله بنى عبد
مناف پيش از اسلام ، گرچه دو بازوى نيرومند قريش ، و سيد و سرور آنان
محسوب مى شدند؛ اما در درون خود، همچون همه قبيله ها، رقابتى نيز
داشتند.
يكى مقام سقايت كعبه ، و ديگرى ، كليددارى خانه خدا را به عهده داشت .
تا آن كه خداوند با نبوت محمد صلى الله عليه و آله بنى هاشم ، اين
خاندان را مقامى بس رفيع و بلند عطا فرمود و بنى عبدالشمس بيش از همه
مردم ، از اين رخداد الهى آزرده خاطر شدند؛ چرا كه از رقيب اصلى و
پسرعموهايشان ، يكباره فاصله اى ناپيمودنى يافتند. لذا تحت سرپرستى
ابوسفيان ، بزرگترين موانع بر سر راه نبوت پيامبر هاشمى ايجاد كردند و
تا آن روز كه سپاه اسلام ، مكه را در محاصره گرفت ، سردسته مشركان
بودند.
شبى كه پيامبر خدا در راس سپاهى ده هزار نفرى ، مشركان را در مكه
محاصره كرد، عباس بن عبدالمطلب ، ابوسفيان را بر پشت استر سفيدى سوار
كرد و در امان خود، از ميان سپاه اسلام عبور داده ، به خيمه رسول خدا
هدايت كرد، تا در آخرين لحظه ها، به زندگى پليد سردسته مشركان ، حياتى
دوباره ببخشد و اينك ، فرزندان اين دو سوار شوم ، در كناره هاى قريه
حيوضيه در سرزمين مسكن در راس دو سپاه راه پدران خود را ادامه مى دهند.
عبيدالله از سوى جبهه اسلام و معاويه از سوى مشركان ، پوستين عوض
كردند. نه از معاويه ، پسر ابوسفيان انتظارى جز اين مى رفت و نه از
عبيدالله ، پسر عباس . اما حق آن است كه بگوييم عباس در اسلام ، نه چون
برادرش ابوطالب ، محافظت پيامبر را به عهده گرفت ، نه چون ديگر برادرش
، حمزه ، جان خود را فداى برادرزاده اش كرد و نه فرزندش عبدالله و
عبيدالله ، چون على و جعفر در راه اسلام به شهادت رسيدند. عباس در
زمانى كه ساير فرزندان عبدالمطلب ، جان شيرين خود را نثار دين مقدس
اسلام و حريم رسول گرامى آن مى كردند، در مكه به معامله رباخوارانه اى
مشغول بود و به اين اكتفا نكرد. داغ اسارت در زمره ساير مشركان در جنگ
بدر، بر پيشانى اش نقش بست و سرانجام ، نوادگانش بر سرنوشت احساسات پاك
امت اسلام كه براى بازگرداندن حق اهل بيت قيام كرده بودند، سوار شدند و
سلسله بنى عباس را بناحق ، پايه گذارى كردند.
اينك سراغ معامله اى مى رويم كه پسرش ، عبيدالله ، در شبى از شبهاى
حادثه خيز سال چهلم هجرى ، در سرزمينهاى شمال و عراق ، در مسير رود
فرات با اسلام كرد و آن نمود كه پس از 1400 سال فاصله زمانى ، تلختر از
آن ، از يك مرد هاشمى نسب انتظار نمى رود. آرى ، ملاقات آن شب پيك
معاويه با عبيدالله ، خاطره ملاقات پدران اين دو در شب فتح مكه را
تداعى مى كند. پيكى كه از سوى سرچشمه حيله و نيرنگ ، به سوى عبيدالله
آمده بود.
همچون هميشه حيات ننگين ابوسفيانيان ، حامل پيشنهادى منفور و پليد بود
كه چاشنى آن را زر و تروير قرار داده بود، پيام معاويه به عبيدالله اين
بود كه :
حسن بن على به من پيشنهاد صلح داده و كار خلافت را به من واگذار خواهد
كرد. پس اگر هم اكنون فرمانبردار من شوى و تحت اطاعت من درآيى ، رئيس و
فرمانروا خواهى بود؛ وگرنه در زمانى فرمانبردار و مطيع من خواهى شد كه
تو تابع باشى ! و بدان كه اگر اينك سر در اطاعت فرو نهى و مطيع من شوى
؛ من هزار هزار درهم به تو خواهم داد، كه نيمى از آن را به طور نقدى به
تو مى پردازم و نيمى ديگر را هنگامى كه داخل كوفه شدم ، خواهم پرداخت .
و تو چه تصور مى كنى ؟ آيا عبيدالله پسر رسول خدا را به پيشنهاد يك
ميليون درهم خواهد فروخت ؟ آيا اسلام راستين و قيامت را آگاهانه پشت سر
خواهد انداخت ؟ آيا جبهه آفت زده سپاه عراق را به تلاطم بيشتر خواهد
كشاند؟ آيا امام خود را در ساباط مى گذارد و به دشمن اسلام و قاتل
پسرانش مى پيوندد؟ آيا ننگ تسليم به دشمن را بر پيشانى فرزندان عباس
خواهد گذاشت ؟ آيا امامش را از پيشنهاد معاويه آگاه خواهد كرد؟ آيا
پيرامون ادعاى معاويه ، تحقيق و بررسى خواهد كرد؟ آيا با مشاورانش قيس
بن سعد و سعد بن قيس ، درباره اين ادعاى معاويه مشورت خواهد كرد؟
نه ، او هيچ كدام از اين كارها را نكرد. تصور يك ميليون درهم پسر
معاويه ، تمام افكارش را احاطه كرده بود. خدا را مى شناخت ؛ اما يك
ميليون درهم در جلو چشمش ، جلوه بيشترى داشت . حافظ آيه هاى قرآن بود و
قيامت را در ذهن داشت ؛ اما زرق و برق دنيا، فريباتر بود. حق و باطل را
بخوبى مى شناخت ؛ ولى در پى پيوستن به پسر ابوسفيان ، به متاع زندگى مى
رسيد.
مال ، ثروت ، اسبهاى سوارى ، زنان زيباروى و كاخهاى رنگارنگ در انتظارش
بود! امام حسن را مى شناخت و دشمنش ، معاويه را هم ؛ اما زمان امتحان
سختى پيش آمده بود. گذشتن از يك ميليون درهم ، و مقام و منزلت در حكومت
شام انتخاب دشوارى بود.
آرى ، فرمانده سپاه اسلام ، همان شب در پى به دست آوردن درهمهاى پسر
ابوسفيان ، خيمه عزت و افتخار را پشت سر گذاشت . شايد آن شب تار، كه
عبيدالله به سوى معاويه مى رفت ، پس از هر قدمى كه بر مى داشت ، در پى
سرزنش وجدانش ، نگاهى به خيمه فرماندهى اش مى انداخت . به سپاهى كه
پيرامون او حلقه بسته بودند و به انتظارى كه از پسرعموى رسول خدا
داشتند.
به پسرعموى غريبش در ساباط، به حسن و حسين عليهم السلام و ساير بنى
هاشم . شايد اندكى درنگ روا داشته ، جز خدا، چه كسى شاهد رفتار آن شب
عبيدالله بوده است ؟
بى شك فاصله گرفتن از جبهه اسلام ، در حالى كه ده ها سال در آن سابقه
خدمت داشته ، بسيار سخت بر او گذشته است و عبيدالله ، آن شب ، از لباس
اسلام خارج و جامه خوارى و تسليم را بر تن كرد. نمى دانيم آن هنگام كه
به سوى معاويه مى رفت ، زره و كلاهخود و شمشيرش را نيز با خود برد يا
در لباس خواب كه مناسب تسليم است ، پيش معاويه رفت ! هر طور بود، او
رفت و به روايت يعقوبى ، در تاريخش ، از سپاه دوازده هزار نفرى تحت
امرش ، هشت هزار نفر در پى او روانه سپاه شام شدند. او رفت و به قول آن
نويسنده عرب :
نه دين ، نه انتقامجويى ، نه مفاخر قبيله اى ، نه خويشاوندى نزديك با
رسول خدا و يا مقام فرماندهى عالى ، نه ميثاقى كه در روز بيعت حسن بن
على و پيش از هر كس ، با خدا بسته بود، و نه ترس از زبان مردم و انتقام
تاريخ ، هيچ يك نتوانست او را از پرت شدن در اين پرتگاه ژرف باز دارد
...
او شبانه ، همچون فرارى ذليلى ، كه خودش مى داند، چه گناه بزرگى مرتكب
شده ، وارد اردوگاه معاويه شد و تاريخ از او روى برگرداند و نام او را
در ليست سياه ثبت كرد ...
فرار عبيدالله ، فضاى سپاه عراق را دگرگون ساخت و ناامنى و ياس را به
مدائن ، محل استقرار امام كشاند ... و پس از اين مصيبت بزرگ ،
مسووليتهاى ديگرى نيز پديد آمد كه عهده دار همه آنها در پيشگاه خدا و
در قضاوت تاريخ ، كسى جز عبيدالله نيست .
(56)
بامداد آن شب ، مردم در محل نماز، انتظار عبيدالله را مى كشيدند تا به
نماز جماعت حاضر شود. اما تا نزديك طلوع آفتاب ، از وى خبرى نشد.
ناچار به خيمه اش رفتند و با خبر شدند كه به معاويه ملحق شده است . از
اين رو، قيس بن سعد، فرمانده دوم سپاه ، با مردم نماز خواند و پس از
نماز، خطبه اى بدين مضمون براى سپاهيان ايراد كرد، كه آن را پايان بخش
اين حكايت تلخ تاريخ قرار مى دهيم :
اى گروه مردم ، كار زشتى كه اين مرد ترسو و بزدل ، يعنى عبيدالله بن
عباس كرد، بر شما گران نيايد و شما را ناراحت نكند؛ همانا اين مرد و
پدر و برادرش ، حتى براى يك روز هم كار سودمندى براى اسلام نكردند.
پدرش كه عموى پيغمبر صلى الله عليه و آله بود، همان كسى بود كه براى
مبارزه و جنگ با رسول خدا صلى الله عليه و آله در جنگ بدر حاضر شد و
ابواليسر كعب بن عمرو انصارى ، او را به اسارت گرفت و نزد آن حضرت
آورد. حضرت او را با گرفتن مبلغى به عنوان فديه ، آزاد كرد و فديه او
را ميان مسلمانان تقسيم فرمود. برادرش همان كسى بود كه اميرالمومنين
عليه السلام او را به حكومت بصره منصوب فرمود. او مال خدا و مسلمانان
را سرقت كرد و با آن كنيزكانى براى خويش خريدارى كرد. به خيال خود، اين
كار براى او حلال و مباح بود و خود همين مرد، كسى بود كه على عليه
السلام او را به ولايت يمن منصوب فرمود. هنگامى كه يسر بن ارطاه به
دستور معاويه بر آن جا حمله كرد، او از برابر يسر گريخت و فرزندان خود
را به جاى نهاد تا آنان كشته شدند. امروز هم چنان كرد كه ديديد.
اگر امروز نتوانم حكومتى
بدست آورم هرگز نخواهم توانست !!
مغيره ، فرزند شعبه ، از قبيله بنى ثقيف ، اهل طائف حجاز بوده
است . او در نيمه نخست قرن اول هجرى ، از تاريخ سازان برخى حوادث صدر
اسلام بود و در انتهاى همين نيمه ، دنيا را وداع كرده و به سوى دار
مكافات شتافته است .
مغيره از حيله گران و زيركان عرب محسوب مى شود. او در مدينه ، خدمت
رسول خدا صلى الله عليه و آله آمد و اسلام آورد. اما مورخان ، ايمان او
را سطحى دانسته اند. زندگى او، سراسر شگفتى توام با بدى ، زد و بند و
بيشتر ناراستى است . به قول دكتر طه حسين ، زندگى او، مشكلى است از
مشكلات . وى در جوانى ، به گروهى از مردم طائف كه دوازده يا سيزده نفر
بودند، آن قدر باده نوشانيد تا مست شدند و همه آنان را در مستى بكشت .
و چون ديگر نمى توانست به زادگاه خويش ، طائف باز گردد، كالا و
چهارپايان فراوان آن مردم كشته شده را كه از مصر آورده بودند، پيش
انداخت و به مدينه نزد پيامبر آمد و مسلمان شد. هر چه مال داشت ، بر
پيغمبر صلى الله عليه و آله عرصه كرد؛ ولى چون آن مال ، در اثر خيانت
به دست آمده بود، رسول خدا آنها را نپذيرفت .
مغيره پس از رحلت رسول گرامى صلى الله عليه و آله در جنگ با مرتدان
حجاز شركت كرد و در جهاد شام حضور داشت ، و در جنگ يرموك يك چشمش را از
دست داد. در زمان خلافت عمر، والى بصره بود؛ اما به فسق و فجور روى
آورد. مردم از وى به خليفه شكايت بردند و شهادت بر زناى مستمر او
دادند. خليفه شاهد خواست و چهار نفر، از جمله زياد بن ابيه از بصره
براى اداى شهادت حركت كردند. هنگام اداى شهادت ، سه نفر شهادت به رويت
كامل ايشان ، در حين ارتكاب خلاف دادند. ولى زياد بن ابيه شهادت را به
گونه اى ادا كرد كه خليفه قانع نشد، لذا حد تهمت بر شاهدان نواخته شد و
مغيره جان سالم به در برد. ماجراى تغيير لحن شهادت از طرف زياد، با
رخدادهايى كه بعدها ميان اين دو نفر روى داد، نشان از زد و بندهاى
سياسى ميان آنان داشت . چنانكه برادر زياد كه از جمله شهادت دهندگان
بود، بعدها خطاب به زياد گفت : سوگند به خدا، آنچه ما ديده بوديم ، تو
هم به چشمهاى خود مشاهده كرده بودى . هر چه بود، مغيره در جريان پيوستن
زياد به ابوسفيان ، اين خدمت را جبران كرد.
پس از رسوا شدن مغيره در بصره ، خليفه او را به فرماندارى كوفه فرستاد
و تحليلش اين بود كه كوفيان با واليان صالح ، چون عمارياسر سازگارى
ندارند؛ بلكه فاجرى مثل مغيره ، از عهده آنان بر مى آيد!!
مغيره تا زمان روى كار آمدن عثمان در حكومت كوفه ، بر جاى ماند؛ اما
خليفه سوم او را بركنار كرد. وى هنگام روى كار آمدن اميرالمومنين على
عليه السلام با او بيعت نكرد و در جنگهاى جمل و صفين خانه نشين بود. در
جريان حكميت در محل حضور يافت و بى شك شيطنتهايى نيز انجام داد و يك
چشمى منتظر عاقبت امور ماند. پس از شهادت على عليه السلام بسرعت خود را
به معاويه رساند و در ركاب وى ، به مبارزه با امام حسن عليه السلام
پرداخت . همراه خليفه جديد، به كوفه قدم گذاشت و با تردستى ، حكومت
كوفه را ربود. گفتنى است معاويه قصد داشت عبدالله ، پسر عمر بن العاص
را حاكم كوفه كند. مغيره مخفيانه به معاويه گفت : اگر عبدالله حاكم
كوفه شود و پدرش ، عمرو حاكم مصر، در واقع خليفه در ميان آرواره دو شير
گرفتار شده است . لذا معاويه ترسيد، از تصميم اولش منصرف شد و مغيره
را به حكومت كوفه گماشت .
مغيره زنان زيادى را عقد بسته است . آنان كه در گفته خود، ميانه رو
بوده اند، حداقل سيصد زن براى مغيره بر شمرده اند و حداكثر تا هزار زن
براى وى نوشته اند. چنانكه گويند، چهار زن با هم عقدى بسته و چهار زن
با هم طلاق مى داده است و بسيارى را با پول به طلاق سريع راضى مى كرده
است .
(57)
ما از حوادثى كه مغيره براى اسلام آفريد، دو مورد را انتخاب نموده ، به
شرح مختصر آنان مى پردازيم . ماجراى سومى نيز از او در جريان ملحق شده
زياد به ابوسفيان در همين كتاب آمده است .
نخست ، پيوند دادن زياد با معاويه ، پس از شهادت امام على عليه السلام
را به قضاوت خوانندگان مى گذاريم و سپس تلاش وى در ولايتعهدى يزيد بن
معاويه .
زياد دستيار عبدالله بن عباس عامل امام على عليه السلام در بصره بود و
در استانهاى جنوبى ايران ، بخوبى انجام وظيفه مى كرد. پس از جدا شدن
تلخ عبدالله بن عباس از امام ، زياد جانشين وى در بصره شد. معاويه نامه
هايى پى در پى به وى نوشت و با تهديد و تطميع ، او را به سوى شام فرا
خواند. زياد با الهام از رهنمودهاى امام على عليه السلام به درخواست
پسر ابوسفيان ، جواب تند و گزنده مى نوشت . ترس معاويه از زياد از چند
جهت بود؛ اول آن كه زياد از طراحان و داهيان عرب به شمار مى رفت و حضور
او در كنار معاويه ، مثلث عمر بن العاص ، مغيره و زياد را به وجود مى
آورد. دوم آن كه زياد سالها در بلاد جنوبى امپراتورى اسلامى ، استاندار
و كارگزار بود، لذا در ميان ايرانيان و موالى ، نفوذى داشت و مى توانست
كانون خطرى به حساب آيد. سوم ، اين كه زياد به كمك زيركى و كياستش ، از
عهده وظايفش بخوبى بر مى آمد و حضور او در استانهاى پهناور ايران
جنوبى ، مى توانست جبهه اهل بيت در كوفه را از پشتوانه نيرو و امكانات
مطمئنى برخوردار كند.
پس از شهادت امام على عليه السلام معاويه به سختى كوشيد تا زياد را با
خود همداستان كند و به سوى شام بكشاند. اما باز هم زياد مقاومت مى كرد
و پسر هند را قابل مقايسه با فرزند زهرا سلام الله عليه كه بتازگى در
كوفه بر جاى پدر نشسته بود، نمى دانست نامه زير، جوابيه اى است كه زياد
در زمان خلافت امام حسن عليه السلام بر يكى از نامه هاى سراسر فريب و
نيرنگ معاويه نگاشته است :
فرزند زن جگرخواره - اشاره به هند كه جگر حمزه سيد الشهداء را از سينه
بيرون آورد و بدندان گرفت - كانون نفاق و بازمانده احزاب به من نامه مى
نويسد و مرا وعده و وعيد مى دهد. در حالى كه بين من و او، پسران رسول
خدايند - اشاره به حسن و حسين عليهم السلام - با نود هزار (و در روايتى
هفتاد هزار) شمشير زن گوش و دل به فرمان ، كه تا دم شهادت روى از جنگ
بر نمى تابند. بخدا سوگند كه اگر معاويه بن من برسد، مرا بسى گزنده تر
و سرسخت تر خواهد يافت .
(58)
زياد در نامه بالا، به سه محور تكيه دارد: اول ، اشاره به نااهلى
معاويه به عنوان مركز منافقان و ريشه بر جاى مانده از مشركان احزاب و
فرزند هند جگرخوار و ابوسفيان ، سردسته مشركان ، دوم ، اشاره به صلاحيت
و قداست امام حسن عليه السلام به عنوان خليفه بر حق مسلمين و عدم امكان
مقايسه بين اين دو، سوم ، اشاره به نيروى زمينى سپاه اسلام تحت فرمان
امام حسن عليه السلام .
او بجز بخش سوم نامه اش كه يكى از عوامل عدم پيوستن به معاويه را شكست
ناپذيرى جبهه امام حسن عليه السلام دانسته است كه از شم سياسى او، با
توجه به اوضاع عراق ، بعيد بود در باقى موارد بدرستى قضاوت كرده است .
زياد بر اين اعتقاد پاى فشرد تا ميان امام حسن عليه السلام و معاويه
صلح افتاد و او از ترس نامه هاى گزنده اش به معاويه ، به سوى ايران
شتافت و در يكى از قلعه هاى محكم ماواى گزيد.
اما معاويه در پى حيله و فريب خود، بى توجه به محتواى نامه هاى زياد بن
اميه ، پى در پى او را به سوى خود فرا مى خواند؛ همچون مكارى كه در پى
به دست آوردن طعمه خود، به هر وسيله اى چنگ مى زند. او بخوبى مى دانست
، پس از صلح امام حسن عليه السلام ، مقاومت زياد، با فريبى پايان مى
يابد و براى اين كار، مكار يك چشمى را برگزيد كه كارش از ابتدا بر حيله
و خطا سامان گرفته بود؛ يعنى مغيره بن شعبه ثقفى .
مغيره نامه اى از معاويه ، دال بر وعده وعيد براى زياد، با خود برداشت
و به سوى فارس ، محل تحصن زياد راه افتاد و قول داد او را به معاويه
ملحق كند. او شيطان ، از چپ و راست ، و جلو و عقب بر زياد وارد شد و از
هر طرف او را در محاصره سحر و فريب خود گرفت ؛ تا اين كه فرزند عبيد را
فريفته ، با خود به دمشق شام برد و دست او را در دست دشمن ديرينه اسلام
، معاويه بن ابوسفيان گذاشت . دلالى مغيره در ملحق كردن زياد به معاويه
، در واقع جوابى است بر شهادت دو پهلويى كه زياد هنگام زناى مغيره براى
او ادا كرد و جانش را از خطر سنگسار نجات داد. قبل از اين ، امام على
عليه السلام زياد را از پيوستن به معاويه بر حذر داشته و ضمن نامه اى ،
ماهيت معاويه را چنين برايش وصف كرده بود:
من اطلاع يافتم كه معاويه ، نامه اى برايت نوشته تا عقلت را بدزدد و
عزم و تصميمت را درهم شكند. از او برحذر باش كه شيطان است . از هر طرف
به سراغ انسان مى آيد ... از پيش رو، پشت سر، از راست و چپ مى آيد تا
در حال غفلت ، انسان را تسليم خود كند و درك و شعورش را به يغما برد.
(59)
اما ايمان زياد آن قدر نبود كه او را از فريب مغيره و معاويه مصون دارد
و پند امام تقوا پيشه گان را براى هميشه آويزه گوش خود كند. او رفت و
به قافله قابيليان پيوست ؛ در حالى كه مغيره ، دلال و عامل اين وصلت
نامبارك گرديد.
مغيره ، پيوند ميان زياد و معاويه را به خاطر خرسند نمودن معاويه از
خود و دوام عمارتش بر كوفه ، انجام داد و چنين است كه عشق به بقاى مقام
و رياست ، او را به گناهى بزرگ مجبور كرد؛ چنانكه پيشنهاد ولايتعهدى
يزيد را هنگامى مطرح كرد كه پايه هاى حكومتش در كوفه ، بار ديگر لرزان
شده بود و اين همان مورد دومى است كه براى شما انتخاب كرده ايم .
مورخان مى نويسند، چون مدت امارت مغيره بر كوفه ، طولانى شد، معاويه
قصد داشت او را عزل نمايد و به جاى او، سعيد بن عاص اموى را منصوب كند.
چون اين خبر به مغيره رسيد، براى آن كه وانمود كند خودش از حكومت خسته
شده و قصد كناره گيرى دارد، رهسپار شام شد، تا مردم چنين پندارند كه
مغيره خودش از حكومت استعفا داده است ! اما در راه ، حيله اى به خاطرش
رسيد و چون به دروازه هاى دمشق رسيد، آن را براى همراهانش فاش كرد. او
مى دانست معاويه از ايمان برخوردار نيست و در پى پيشنهادى كه دنيايش را
تامين كند، متاعى خواهد پرداخت و آن متاع ، مى توانست ادامه حكومت
مغيره بر كوفه باشد. لذا مغيره ، پس از سبك و سنگين كردنهاى طولانى در
راه كوفه تا دمشق ، به همراهانش گفت : اگر من اين زمان نتوانم حكومت و
امارتى براى شما به دست آورم ، هرگز نخواهم توانست !! اين جمله هدف
واقعى مغيره از پيشنهاد جديدش را عيان مى كند؛ لذا خواننده بخوبى در مى
يابد كه واژه ها و الفاظ رسمى و ظاهر الصلاحى كه از اين پس از مغيره مى
خوانند، در راستاى عملى كردن اين نيت ، يعنى به دست آوردن حكومت از دست
رفته كوفه است .
مغيره پيش از ورود بر معاويه ، يكسره به ديدار پسرش يزيد شتافت ؛ چرا
كه امكان داشت در بدو ورود بر معاويه ، با عمل انجام شده اى رو به رو
شود و حكم بركنارى اش را دريافت كند. لذا پيش از آن كه خليفه را رويت
نمايد ت سراغ جوانى حريص به رياست و مقام رفت ، كه بسرعت مى توانست فكر
او را با اين پيشنهاد تسخير نمايد. وى بر يزيد وارد شد و گفت :
همانا سران اصحاب پيغمبر صلى الله عليه و آله و بزرگان و پيران قومش ،
همه رفته اند و فقط فرزندان ايشان مانده اند و تو در ميان آنان از با
فضيلت ترين و نيكو راى ترينى ، و به سنت و سياست ، داناترين كسانى ،
نمى دانم چرا اميرالمومنين براى تو بيعت نمى ستاند.
يزيد گفت : به نظر تو اين كار شدنى است ؟ مغيره گفت : آرى
يزيد نزد پدرش رفت و قصه مغيره را با او در ميان گذاشت . معاويه مغيره
را طلبيد و گفت : هان ! يزيد چه مى گويد مغيره !
گفت : اى اميرالمومنين ! ديدى كه پس از عثمان ، چه خونها ريخته شد و چه
تفرقه ها پديد آمد و يزيد نيكو جانشينى است . پس بيعت را براى او بگير.
اگر براى تو حادثه اى پيش آيد، او پناه مردم و جانشين تو خواهد بود.
ديگر نه خونى ريخته شود و نه فتنه اى بر پا گردد.
معاويه گفت : چه كسى مرا كمك خواهد كرد؟
مغيره گفت : كوفه به عهده من و بصره به عهده زياد، پس از اين دو شهر
نيز كسى با تو مخالفت نخواهد كرد.
معاويه گفت : بر سر كارت بازگرد و با كسان مورد اعتماد، در اين باره
مذاكره كن و بينديش و مى انديشم !
(60)
بدين وسيله ، مغيره در قبال تجديد و تحكيم حكومت كوفه ، يزيد شرابخوار
و فاسق را به عنوان وليعهد و خليفه بعدى بر جامعه ى مسلمين تحميل كرد و
بالاتر از آن ، پايه گذار سلطنتى موروثى شد كه تا آن زمان ، سابقه
نداشت . او خود به عمق خطايى كه براى حفظ مقام دنيوى انجام داده بود،
اطلاع داشت ؛ لذا پس از ديدار خليفه و توفيق در مكرى كه كارگر افتاده
بود، خطاب به همراهانش گفت : پاى معاويه را به ماجرايى كشانيدم كه براى
امت محمد صلى الله عليه و آله بسى ديرپا خواهد بود و گرهى پديد آوردم
كه بدين زوديها گشوده نخواهد شد.
(61)
مرور بر جمله اى كه مغيره پس از تثبيت نامزدى يزيد براى خلافت جامعه ى
اسلامى بيان داشته است ، مى رساند كه او به عمق انحراف ايجاد شده در
جامعه ى اسلامى ، در عين ايمان به دين اسلام ، اطلاع و اعتراف داشته
است . اما چرا مغيره با وجود اطلاع از عاقبت اين كار و ايمان به رسالت
پيامبر، اقدام به نامزدى يزيد و ابداع سلطنت موروثى در اسلام كرد؛
موضوعى است كه اين سلسله نوشتارها در پى آشكارتر كردن آن است ؛ موضوعى
كه اگر بخوبى شناخته و ابعاد آن بخوبى روشن شود، براى همه مبارزان ،
مجاهدان و خواص ، عبرت آموز و راهگشا خواهد بود. واقعيت تاريخى اين
قضايا، اثبات مى كند افرادى مانند مغيره ، دين و معاد را قبول داشته
اند؛ اما نتوانسته اند در لحظه هاى حساسى كه مقام و منزلت اجتماعى و
منافع مادى آنان به خطر مى افتد، جانب دين را گرفته و براحتى به متاع
دنيا پشت كنند. اميرالمومنين على عليه السلام به اين موضوع ، در جريان
فاصله گرفتن مردم ، بويژه خواص امت از پيرامونش ، صراحت دارد كه آنان
ضمن داشتن ايمان به معاد و آخرت ، نتوانسته اند در مقابل زرق و برق
دنيا مقاومت كنند.
براى اثبات اين كه مغيره ضمن ايمان به خداى تعالى ، دست به اين اعمال
خلاف مى زده است و در خدمت دستگاه معاويه قرار داشته ، داستان زير
شنيدنى است .
مسعودى در مروج الذهب آورده است كه :
از مدائنى شنيدم كه مى گفت مطرف بن مغيره بن شعبه مى گفت : با پدرم
مغيره سوى معاويه رفتيم ، پدرم پيش او مى رفت و با او صحبت مى داشت و
پيش من بر مى گشت و از معاويه و عقل او سخن مى گفت و از اعمال او كه
ديده بود، بشگفت بود. يكشب بيامد و شام نخورد و او را غمگين ديدم .
ساعتى منتظر ماندم و پنداشتم غم از حادثه اى است كه درباره ما رخ داده
است . بدو گفتم : چرا امشب ترا غمزده مى بينم ؟ گفت : پسرم امشب از پيش
نابكارترين مردم آمده ام . گفتم : قصه چيست ؟ گفت : با معاويه به
خلوت بودم ، بدو گفتم اى امير مومنان ، اكنون دوران تو است چه خوش است
كه عدالت كنى و نيكى بگسترى كه پير شده اى و با اقرباى بنى هاشمى خود
نكويى كنى ، كه ديگر از جانب آنها خطرى متوجه تو نيست . به من گفت :
دريغ ، دريغ . آن برادر تيمى حكومت يافت و عدالت كرد و چنين و چنان كرد
و همين كه بمرد، نامش نيز بمرد؛ مگر اين كه يكى بگويد، ابوبكر. پس از
او برادر بنى عدى حكومت يافت و ده سال بكوشيد و تلاش كرد و همين كه
بمرد، نامش نيز بمرد؛ مگر اين كه يكى بگويد، عمر. پى از آن برادر ما
عثمان حكومت يافت كه هيچ كس به نسب چون او نبود و آنچه توانست كرد و
چون بمرد، نامش نيز بمرد و يادگار رفتارى نيز كه با وى كردند، بمرد؛
اما اين برادر هاشمى ، هر روز پنج بار به نام او بانگ مى زنند كه اشهد
ان محمدا رسول الله با اين ترتيب ، يادگار چه كارى بجا خواهد ماند؟ بى
مادر، بخدا وقتى به خاك رفتيم ، رفتيم .
(62)
آرى ، مغيره ضمن اطلاع از كفر و ارتداد معاويه و حقوق مسلمى كه از اهل
بيت ضايع شده بود، در خدمت معاويه قرار گرفت و علاوه بر آن ، پسركى
فاسق و شرابخوار را به عنوان خليفه مسلمين نامزد كرد. در دين بدعتى
گذاشت كه دامنه آن ، در دين پيامبر طولانى شد و به گفته خودش ، گرهى در
دين اسلام پديد آورد كه بدين زوديها گشوده نخواهد شد!
پايان بخش اين قسمت را يك بيت شعر قرار مى دهيم كه حسان بن ثابت شاعر
صحابى رسول خدا صلى الله عليه و آله درباره مغيره بن شعبه گفته است :
اگر زشتى و پليدى مجسم گردد
|
برده اى از ثقيف خواهد بود زشت روى
و يك چشم
|
ركاب مرا از طلا پر كنيد!
براى توصيف لحظه هاى سرنوشت سازى كه تصميم خواص ، جهت تاريخ را
تعيين مى كند، صفحه هايى از دشوارترين لحظه هاى فرمانده فجيعترين جنگ
تاريخ را ورق مى زنيم .
عمر بن سعد بن ابى وقاص ، در اواخر سال 60 هجرى ، هنگام عزيمت به
پايگاه حكومتش - رى - با دستورى جديد مواجه گرديد، كه طومار آرامش و
خيال و آرزوهاى بلندش را درهم پيچيد و او را در سخت ترين فشارها قرار
داده و در ميان اضطرابى توفانزا و پر تلاطم براى مدتى فرو برد. اگر
رواياتى كه سن او را هنگام جنگ كربلا 55 سال نوشته اند، صحيح باشد، وى
در سال پنجم هجرى ، در مدينه متولد شده است . بى شك ، او به واسطه
جايگاه پدرش نزد رسول خدا صلى الله عليه و آله خاطراتى از پيامبر صلى
الله عليه و آله به ياد داشته و چهره ملكوتى آن مرد الهى را در ذهن
تيزبين كودكانه اش ثبت ، كرده است . پدرش سعد از شيوخ صحابه بود و
بخشهايى از جنگ غازيان مسلمان با سپاه ساسانيان را فرماندهى كرده است .
به اين دليل ، نام او در تاريخ ، با برجستگى خاص ثبت شده است . سعد هم
چنين از سوى خليفه دوم براى شوراى شش نفره تعيين خليفه ، منصوب شد و
شايد پس از همين زمان است كه از حدود خود تجاوز كرد و در عهد خلافت
اميرالمومنين على عليه السلام در سلك قاعدين ، خانه نشين شد.
انسان ، موجودى پيچيده و داراى قوايى بسيار مرموز است كه تا آخر عمر،
برخى تمايلات و خواستهايش ، بر خودش نيز پوشيده مى ماند. آيا سعد با
مشاهده پايگاه اجتماعى جديدش كه او را در شوراى شش نفره ، هم سنگ على
بن ابى طالب در رسيدن به خلافت رسول خدا قرار داده بود دچار تعارض
شخصيت شد و پس از آن ، با رويكردى كاملا جديد به وقايع اطرافش نگريست ؟
حوادث تاريخ نشان مى دهد، نه تنها او، بلكه طلحه ، زبير، عبدالرحمن و
حتى فرزندان اينان ، از پديده شوراى شش نفره تعيين خليفه ، كاملا تاثير
گرفته ، حقوق و امتيازهاى ويژه اى براى خود قائل شده و از جاده اخلاص و
صفاى ايمانى صحابه و تابعين خارج شده اند. اگر بگوييم تاريخ اول اسلام
، متاثر از تمايلات بلند پروازانه برخى از نوكيسه هاى شوراى شش نفره
بوده است . سخنى دور از واقعيت نگفته ايم . و يكى از اين امتياز خواهان
، عمر بن سعد است .
او از شخصيتهاى برجسته آن روز جهان اسلام بود. فرمانده پيروز جنگ با
ايران ، يكى از شيوخ صحابه و كانديداى خلافت اسلامى پس از مرگ پدر، كه
خود را به دستگاه معاويه نزديك كرد و از امتيازها و مناصب ويژه اى
برخوردار شد.
او در اواخر سال 60 هجرى ، به حكومت رافس - رى - منصوب شد. برخى گفته
اند، به طور مستقيم از سوى يزيد حاكم شده است و بعضى گفته اند،
عبيدالله بن زياد او را به حكومت رى منصوب كرده است . آنان كه نظر اول
را پذيرفته اند، مى گويند، ابن سعد براى رسيدگى به املاكش ، وارد كوفه
شده بود تا از آن جا به ايران سفر كند. در همين ايام ، موضوع حركت امام
حسين عليه السلام به عراق پيش آمد و عبيدالله ، حاكم جديد كوفه ، با
اصرار، عمر را مجبور كرد تا فرماندهى سپاه عراق را در نبرد با امام
بپذيرد. به نظر مى رسد، اين سخن كه عمر از سوى عبيدالله به حكومت رى
منصوب شده ، پيش از حركتش به سوى ايران ، از سوى عبيدالله ماموريت
جديدى به او واگذار شده و حكومت رى را مشروط به قبول و انجام آن كرده ،
به واقع نزديكتر است .
مهم اين است كه عمر به حكومت رى منصوب شده بود و پس از آن ، با ماموريت
كوتاه ديگرى كه قبول آن ، حكم قبلى را ابقا مى كرد، مواجه شد.
عبيدالله بن زياد، او را به قصر حكومتى فرا خواند و موضوع ورود حسين
عليه السلام به عراق را يادآورى كرد، و گفت : جز تو، كسى را ندارم كه
بتواند با او مقابله كند. ابتدا قضيه حسين را يكسره كن ، آن گاه به سوى
رى حركت كن . اين سخن عبيدالله ، دور از واقعيت نيست . تنها شخصى چون
عمر كه فرزند يكى از صحابه بزرگ و نامدار بود، از نظر روانى ، امكان
رويارويى با محبوبترين شخصيت جهان اسلام ، يعنى ابا عبدالله الحسين
عليه السلام را داشت ، و ساير فرماندهانى كه در كوفه بودند، به دليل
هيمنه عظمت نام و عصمت امام ، ياراى مانور دلخواه حكومت يزيد را
نداشتند و اين امكان وجود داشت كه سپاهيان از آنها جدا شده و به امام
ملحق شوند.
عمر سعد از اين پيشنهاد، به سختى بر خود لرزيد. او گرچه براى به دست
آوردن متاع دنيا كه گريبان بسيارى از خواص امت اسلام را گرفته بود، به
دربار امويان رفته بود؛ ولى قارى و حافظ قرآن بود و اميد رضوان الهى را
داشت . از سويى او نيز چون ساير فرزندان صحابه ، فرق ميان امام حسين
عليه السلام فرزند فاطمه سلام الله عليه و على عليه السلام با يزيد،
فرزند معاويه و ابوسفيان را به نيكى مى دانست و اين مطلبى نبود كه كسى
آن را فراموش كند. يا ناديده بگيرد. گرچه زرق و برق دنيا، خواص را به
سكوت كشانده بود؛ اما مشاركت در جنگ با امام حسين عليه السلام ، تصورى
بود كه فرزندان صحابه رسول خدا صلى الله عليه و آله به سختى از آن وحشت
داشتند.
عمر سعد، خود، همبازى حسين عليه السلام در سنين كودكى بود و شاهد بود
كه چگونه رسول خدا صلى الله عليه و آله ، حسين را در آغوش مى گرفت و
به او عشق و محبت مى ورزيد. از اين رو، رويارويى با حسين را ننگى ابدى
براى خود و خانواده اش مى دانست . عبيدالله كه با ترديد ابن سعد مواجه
شد، گفت :
حكومت رى مشروط به انجام اين ماموريت است ، فكر كن و سريعتر نتيجه را
به من اعلام كن .
شرط آخرى كه پسر زياد جلو پايش گذاشت ، اضطرابى جديد برايش آفريد. جوشش
در دلش پديد آورد. آن بخش از افكارش را كه به حكومت جديدش دلخوش داشت
نيز متلاطم كرد. ديگر عمر سعد توانايى حرف زدن و بلكه فكر كردن را هم
نداشت . فرصت خواست تا در اين باره بينديشد و با چهره اى مغموم ، دلى
افسرده و تنى تب آلود، از قصر خارج شد و به خانه رفت . رسيدن به حكومت
افسانه اى و پر جاذبه ملك رى در دامنه زيباى البرز - آن گاه كه با هواى
برترى طلبى انسان موافق افتد - و دل كندن از آن ، سخت ترين تصميمها،
حتى براى انسانهاى مومن و با اراده است ، و عمر سعد خيال نداشت به اين
آسانى طعمه به دست آمده را رها كند.
براى لحظه اى گفت : كاش آن گاه كه نامه حكومت را گرفته بودم ، بى درنگ
حركت مى كردم و خود را از كوفه دور مى كردم ؛ تا ديگر عبيدالله به فكر
ماموريت جديد برايم نباشد. كاش حسين به عراق نمى آمد. كاش ، عبيدالله
كس ديگرى را مامور اين كار مى كرد و كاش ، كاش ، كاش ... اما اينها هر
كدام آرزويى بيش نبود كه واقعيت موجود، مهر باطل بر همه آنها زده بود.
او در كوفه بود و عبيدالله حكومتش را بر رى ، مشروط به مقابله با حسين
كرده بود، و حسين به سوى دروازه هاى كوفه در راه بود و اين عمر سعد است
كه بايد تصميم نهايى را بگيرد. تصميمى كه يك سوى آن ، دست شستن از چيزى
است كه يك عمر به خاطر آن ، در دربار امويان خدمت كرده بود و اينك نامه
آن را در دست داشت ، و يك سوى ديگرش ، جنگيدن با اسلام ناب و حقيقت
دينى بود.
براى اعلام نتيجه ، يك شب وقت خواسته بود و لحظه ها بسرعت مى گذشت .
چنين گرفتارى بزرگى ، هرگز برايش پيش نيامده بود. گاه خود را در قصر
مجلل حكومت رى مى ديد؛ در حالى كه رجال و فرماندهان در اطرافش حلقه
بسته و خودش چون نگينى ، سلسله جنبان زيباترين ملك جهان است . گاه كه
اسب خيالش به صحراى طفا مى رفت و خود را در كنار شمر بن ذى الجوشن ،
خولى ، سنان بن انس و ... صف كشيده ، در مقابل اهل بيت رسالت ، نزد دين
و رسول خدا تسخير شده و شرمگين مى يافت ، بسرعت پرده تصورهايش را عوض
مى كرد تا از تلخى آن برهد.
به سختى نفس مى كشيد و مغزش ياراى چاره جستن نداشت . از جهان اطرافش
بريده بود و در افكار بريده و هيجانى خود غوطه مى خورد. در چنين فضاى
شكننده ، ناگاه خاطره اى چون پتك از مخزن خاطراتش بيرون جست و بر فرقش
كوفت . جمله اى از امام على بن ابى طالب عليه السلام كه روزى خطاب به
او گفته بود:
اين ، لحظه اى از جنود رحمانى بود كه سفره آزمايش را رنگين تر بر پيش
روى او گسترانيد - فالهمها فجورها و تقويها - تا شايد در آخرين لحظه ها
به مددش آيد.
اما با اين همه ، آيا دست برداشتن از حكومت رى كار آسانى بود؟
آيا تنها عمر بن سعد بود كه نمى توانست دل از متاع دنيا بردارد؟
آيا آيه شريفه
الم احسب الناس ان يتركوا ان يقول
آمنا و هم لا يفتنون
(63) فقط شامل عمر بن سعدى است كه اينك ميان انتخاب جنگ
با پسر رسول خدا يا حكومت رويايى ملك رى گرفتار آمده است ، يا همه ما
نيز دچار آزمايش سخت خواهيم شد تا گوهر ايمان حقيقى وجودمان برملا شود
و آن گاه به سوى حساب فرا خوانده شويم ؟
حقيقت اين است كه انسان در دوران آزمايش ، با انسان دوران آرامش ، با
انسان دوران آزمايش و ابتلا يكى نيست و قضاوت كردن براى ان دو حالت
انسان نيز آسان نخواهد بود. اگر بپذيريم كه 23 سال در اطراف وجود مقدس
رسول خدا، چون پروانه چرخيدند و از كانون چشمه فيض رحمانى آن حضرت ،
بهره بردند، خلقتى چون ساير انسانها داشته اند و مى توان قانونمندى
تاريخ را شامل آن دوره نيز كرد، آن گاه وقتى چرخش آشكار برخى از آن
انسانهاى بزرگ را از طريق هدايت به سوى بيراهه مشاهده مى كنيم ، آسانتر
مى توانيم قضاوت كنيم كه انسانها هر چند بزرگ بوده و به كانون ايمان و
دين هم نزديك باشند، امكان لغزيدن و انحرافشان وجود دارد و اين ،
واقعيتى است كه در جوهر همه انسانها وجود دارد و تنها پيامبران و ائمه
معصومين عليهم السلام هستند كه ، شيطان وجودشان را تحت سيطره و تسلط
خود در آورده اند و امكان انحراف را از آنان زدوده است .
شايد گوياتر از هر مطلبى در اين باره ، سخن اميرالمومنين على عليه
السلام در نهج البلاغه است كه از لغزش خواص صحابه رسول خدا هنگام
خلافتش ، چنين سخن مى گويد:
پس از ازدحام و تجمع كم نظير مردم در اطرافم ، چون به پا خاستم و زمام
خلافت را به دست گرفتم ، جمعى پيمان خود را شكستند، گروهى سر از اطاعتم
باز زدند و از دين بيرون رفتند، و دسته اى ديگر، براى رياست و مقام ،
از اطاعت حق سر پيچيدند. گويا نشنيده بودند كه خداوند مى فرمايد:
سرزمين آخرت را براى كسانى برگزيده ام كه خواهان فساد و سركشى روى زمين
نباشند و عاقبت نيك براى پرهيزكاران است (سوره قصص آيه 83) آرى ، خوب ،
شنيده و خوب آن را حفظ كرده بودند؛ ولى زرق و برق دنيا، چشمشان را خيره
كرد و جواهراتش آنها را فريفته بود.
(64)
وقتى گروهى از صحابه رسول خدا، با علم و آگاهى به قيامت و انحراف
راهشان ، نتوانستند از زخارف دنيا چشم بپوشند و آگاهانه در وادى ضلالت
گام نهادند، تكليف امثال ما كه چهارده قرن از آنان فاصله داريم ، روشن
است . چنانكه تكليف عمر بن سعد كه اينك در پريشانى و اضطرابى طاقت
فرسا، ميان انتخاب دنيا و آخرت متحير مانده است نيز روشن خواهد بود.
جاذبه متاع رنگارنگ دنيا، بويژه قدرت ، ستون فقرات انسانهاى بزرگى را
شكسته است كه از آن ميان ، يكى همين پسر سعد بن ابى وقاص است كه او را
روياروى انسان كامل زمانش و امام برگزيده رسول خدا صلى الله عليه و آله
قرار داد. تنش و كشمكش قواى متضاد كه شخصيت عمر بن سعد را ساخته بود،
در جدالى شكننده ، سرانجام چنين به ساحل آرامش رسيدند كه وى ، كارى كند
كه حكومت رى را داشته باشد، يعنى به جنگ امام حسين عليه السلام برود؛
ولى به اميد مصالحه ، نه مصمم بر قتل فرزند رسول خدا صلى الله عليه و
آله . اين نيت پنهان عمر بن سعد بود.
با چنين نيتى بود كه عمر بن سعد به كاخ ابن زياد گام نهاد و فرماندهى
سپاهى را پذيرفت كه مامور بود ابا عبدالله الحسين عليه السلام را بر
بيعت يزيد فراخواند، چنانكه امام نپذيرفت ، كارش را يكسره كند.
او به سوى كربلا رهسپار شد و روزهايى را با امام به مذاكره پرداخت .
عمر بن سعد در خلال اين مذاكرات ، به دنبال هدف خود بود كه هم دل ابن
زياد را مبنى بر انجام موفق ماموريتش كه زمينه ساز حكومت رى بود، به
دست آورد و هم دستهايش را به خون فرزند رسول خدا صلى الله عليه و آله
آغشته نكند. ولى در امام سازشى نيافت و اطرافيان ابن زياد، بويره شمر
بن ذى الجوشن ، باعث شدند كه جواب نامه هاى مصالحه جويانه اى كه عمر بن
سعد به كوفه فرستاد، نيت درونش را برآورده نكنند. شايد براى اولين بار،
زمانى ابن سعد كاملا خود را ميان انتخاب يكى از دو راه ، يعنى كشته
حسين عليه السلام يا حكومت رى ديد، عصر روز نهم محرم بود كه شمر بن ذى
الجوشن با نامه اى به سوى او آمد و راه مصالحه جويى را بكلى بست و او
را ميان فرماندهى سپاه براى كشتن حسين عليه السلام يا كناره گيرى مخير
كرد.
در اين جا بود كه آخرين اميدها بر باد رفت و همه ترديدها يكطرفه شد و
عمر بن سعد در رقابت ميان مقام و رياست دنيا، و راه حقيقت و راستى ،
دنيا را انتخاب كرد. بر خلاف تصميم تاريخى حر بن يزيد رياحى ، تصميمى
گرفت كه پليدترين چهره تاريخ جهان اسلام را در كنار شمر بن ذى الجوشن ،
از او به يادگار گذاشت . وى نخستين كسى بود كه تير در چله كمان نهاد و
به سوى سپاه اهل بيت عليه السلام رها كرد و همگان را نسبت به اين عمل ،
نزد ابن زياد، به شهادت طلبيد. پس از واقعه ى مصيبت بار كربلا، آخرين
گفتگوى حسين عليه السلام با عمر سعد همواره در ياد او بود.
يا بن سعد و يحك اتقاتلنى ؟ اما تتقى الله الذى
اليه معادك فانا بن من علمت الا تكون معى و تدع هولاء فانه اقرب الى
الله تعالى ... ما لك ذجك الله على فراشك عاجلا و لا غفرلك يوم حشرك
فوالله انى لا رجوان لا تاكل من بر العراق الا يسيرا
بنا به نقل خطيب خوارزمى ، حسين بن على عليه السلام بوسيله يكى از
يارانش بنام عمرو بن قرظه انصارى به عمر بن سعد پيام فرستاد تا با
همديگر ملاقات و گفتگو نمايند. عمر سعد با اين پيشنهاد موافقت نمود و
آنحضرت شبانه
(65) با بيست تن از ياران خويش به سوى خيمه اى كه در
وسط دو لشكر بر پا شده بود، حركت نمود و دستور داد يارانش بجز برادرش
ابوالفضل و فرزندش على اكبر وارد خيمه نشوند. عمر سعد هم به يارانش كه
تعداد آنها نيز بيست تن بود همين دستور را داد و تنها فرزندش حفص و
غلام مخصوصش بهمراه او وارد خيمه شدند.
امام در اين مجلس خطاب به عمر سعد چنين گفت : يا بن سعد اتقاتلنى ...
فرزند سعد آيا مى خواهى با من جنگ كنى در حاليكه مرا مى شناسى و مى
دانى پدر من چه كسى است و آيا از خدايى كه برگشت تو بسوى او است نمى
ترسى ؟ آيا نمى خواهى با من باشى و دست از اينها (بنى اميه ) بردارى كه
اين عمل به خدا نزديكتر و مورد توجه او است .
عمر سعد در پاسخ امام عرضه داشت مى ترسم در اينصورت خانه مرا در كوفه
ويران كنند.
امام فرمود: من به هزينه خودم براى تو خانه اى مى سازم .
عمر سعد گفت : مى ترسم باغ و نخلستانم را مصادره كنند.
امام فرمود: من در حجاز بهتر از اين باغها را كه در كوفه دارى بتو مى
دهم .
عمر سعد گفت : زن و فرزندم در كوفه است و مى ترسم آنها را بقتل
برسانند.
امام عليه السلام چون بهانه هاى او را ديد و از توبه و بازگشت وى مايوس
گرديد در حاليكه اين جمله را مى گفت ، از جاى خود برخاست :
مالك ذجك الله على فراشك چرا اينقدر (در اطاعت شيطان پافشارى مى كنى )
خدايت هر چه زودتر در ميان رختخوابت بكشد و در روز قيامت از گناهت در
نگذرد، بخدا سوگند اميدوارم كه از گندم عراق نصيبت نگردد مگر باندازه
كم (يعنى كه عمرت كوتاه باد)
عمر سعد نيز از روى استهزاء گفت جوى عراق براى من بس است
(66)
و آن گاه كه پس از واقعه ى كربلا، در راس سپاهش به كوفه آمد، هنگام
ورود بر ابن زياد، شعرى بدين مضمون مى خواند:
ركاب مرا خواه از طلا يا نقره پر كن
زيرا كه من حقيقتا آقاى بزرگوار و پرهيزكارى را به قتل رساندم .
و در شعر ديگرى مى سرود:
من كسى را به قتل رساندم كه مادرش ، بهترين مادرها و پدرش ، بهترين
پدرها بود.
از محتواى اين سرودها، پيداست كه عمر بن سعد به مقام و جايگاه حضرت ابا
عبدالله الحسين عليه السلام و خاندان رسالت و امامت آگاهى كامل داشته
است . اما ميل به مقام ، طلا و نقره و حضور در كانون قدرت اموى را بر
تحمل سختى و مشكلات طرفدارى از حق ، ترجيح داده است .
اما آنچه براى ما آموزنده است ، اين است كه اين آزمايشهاى الهى ، براى
همه انسانها و جوامع قابل تكرار است و از ويژگى سنتها و آزمايشهاى الهى
، قانونمندى و تغييرناپذيرى است .
چنانكه خداوند تبارك و تعالى در آيه شريفه (214 بقره ) آزمايش را خاص
همه امتها دانسته ، مى فرمايد: آيا پنداشتيد كه داخل بهشت مى شويد و
حال آن كه هنوز مانند آنچه بر سر پيشينيان شما آمد، بر سر شما نيامده
است ؟ آنان دچار سختى و زيان شدند و به هول و تكان درآمدند؛ تا جايى كه
پيامبر خدا و كسانى كه يا وى ايمان آورده بودند، گفتند، يارى خدا كى
خواهد بود؟ هشدار كه يارى خدا نزديك است .