خواص و لحظه هاى تاريخ ساز
(جلدهای ۳ , ۲ , ۱)

مؤ سسه فرهنگى قدر ولايت

- ۸ -


تصميمى افسانه  
جهاد در جبهه حق ، عاليترين صحنه جدايى انسان از دنيا و دنياطلبان ، و روى آوردن به خدا و خداگرايان است . در اين ميان ، جهاد همراه جبهه حق ، آن گاه كه مجاهد بر حسب برآيند حوادث ، پيروزى را دور از دسترش بداند و چشم انداز اوضاع ، شكست و نامرادى را ترسيم كند، بسيار برجسته و قابل دقت خواهد بود. در تاريخ ، صحنه هايى را مى توان سراغ گرفت كه طرفداران جبهه حق ، با علم به شكست ظاهرى و كشته شدن در ميدان جنگ ، روى به جهاد و مبارزه آورده و با تمام آرزوها و آسايش دنيايى ، خانواده و زندگى ، وداعى عاشقانه كرده اند. و برجسته تر از همه رخدادهايى چنين در تاريخ زندگى انسانها - آن بخش كه به ما رسيده است - حادثه فداكارى جبهه اهل بيت پيامبر صلى الله عليه و آله در آغازين روزهاى سال 61 هجرى در صحراى طف مى باشد. آن گروه اندك كه از ميان جامعه ى وسيع مسلمين آن روز، در مسير مدينه تا مكه و از مكه تا عراق غربال شده و همگى ، نمونه هاى عالى خواص طرفدار حق بودند كه در سخت ترين ميدان انتخاب ، مشكلترين تصميم را گرفتند. تصميمى كه با تمام ابعادش ، هيچ گاه در تاريخ تكرار نشده و نخواهد شد.
ما از خواص طرفدار حق ، حر بن يزيد رياحى را بيان مى كنيم ؛ زيرا اين انسان بزرگ ، در سرنوشت سازترين لحظه تاريخ حيات مسلمين ؛ عجيب ترين چرخش فكرى را بر مدار انديشه خود، به حركت درآورد و زيباترين گرايش ‍ را در فضايى شكننده و سخت متلاطم ، به نمايش گذاشت . ابعاد تصميم حر بن يزيد رياحى ، كمتر در يك جا به صورت جامع بررسى شده است و ابعاد چرخش فكرى حر، در آخرين ساعتها كه مى رفت تا به سطور زشت ترين صفحه هاى تاريخ بپيوندد، اگر بخوبى ترسيم شود، نه تنها براى همه خواص ‍ طرفدار حق ، بلكه همه انسانها، به حكم اين كه از فطرت الهى برخوردارند، مهم است .
حر از خاندان بنى رياح از قبيله هاى نام آور عرب ساكن بصره بود. در سال 56 هجرى توسط زياد بن ابيه حاكم وقت بصره و در زمان معاويه ، با پسرش ‍ يزيد بن معاويه بيعت كرد و نامش در ليست بيعت كنندگان از خواص اهل بصره ، در توبره پيك حاكم ، به شام رفت . از آن روز، مورد عنايت ويژه دستگاه اموى قرار گرفت و مدارج ترقى را پيمود، تا جايى كه از مال و مكنت فراوانى برخوردار شد و املاك زيادى به دست آورد. زنان مختلفى گرفت و فرزندانى چند پيدا كرد. در دستگاه عبيدالله بن زياد كه پس از پدر، حاكم بصره شد، از سرداران محسوب مى شد و همو بود كه از سوى عبيدالله ، به مقابله كاروان امام حسين عليه السلام ، در آخرين روزهاى سال 60 از كوفه ، همراه سپاهى كه تاريخ نويسان از سيصد تا هزار سوار نوشته اند، از كوفه بيرون آمد.
حر به واسطه تناسب اندام ، مهارت در سواركارى ، قدرت جسمى ، قدرت اراده و ثبات قدم ، فرمانده سواره نظام بود.
اهميت حر براى حاكم عراقين (بصره و كوفه ) آن جا روشن مى شود كه موقع انتخاب وى ، سردارانى مانند شمر بن ذى الجوشن ، خولى بن يزيد اصبحى ، كعب بن طلحه دارمى ، نصر بن خرشمه نميمى ، يزيد بن ركاب كلبى ، سنان بن انس نخعى ، عروه بن قيس و ... در كوفه وجود داشتند و از اين ميان ، عبيدالله براى هر كدام عيبهايى قائل شده بو و اين را هنگام سخن گفتن با عمر بن سعد بيان كرده است .
حاكم جديد كوفه ، حر را چنان با شتاب به سوى امام حسين عليه السلام فرستاد كه وى نتوانست براى سپاه خود، به قدر كافى وسايل سفر فراهم كند. پسر زياد به وى گفت : به من خبر رسيده حسين در منزلگاه زباله است و به سوى كوفه در راه است . يك ساعت معطلى نيز خطرناك مى باشد. حر شتابان از كوفه فاصله گرفت و از منزل ذوخشب به قافله امام برخورد كرد و آنان را در محاصره گرفت .
ما در پى بررسى ابعاد تصميم مهم و تاريخى حر، از وقايع تاريخى آن دو سپاه فاصله مى گيريم و تنها به اين واقعيت اشاره مى كنيم كه حر پس از قطعى شدن حمله سپاه كوفه به كاروان امام ، شب نهم يا صبح روز دهم محرم ، به سپاه امام پيوست . كاوش در شرايط آن روز حر بن يزيد رياحى و دو سپاه آن ميدان ، و اوضاع زمان براى نشان دادن اهميت اين تصميم ، ما را كمك خواهد كرد. در نگاه اول ، در مى يابيم در آن روز كه حر تصميم گرفت به امام حسين عليه السلام بپيوندد و با توجه به شناختى كه از سختگيرى حاكم كوفه - عبيدالله بن زياد - و اوضاع ميدان نبرد نابرابر داشت ، چند هزار نفر در مقابل كمتر از صد نفر - به عنوان يك فرمانده ، مى دانست هيچ گونه امكان پيروزى براى جبهه امام وجود نخواهد داشت و همگى كشته خواهند شد. تصميم براى جدا شدن از همه نام حركت به سوى گروهى كه بر اساس تمام قواعد جنگى ، محكوم به شكست و مرگ بودند، يكى از مهمترين ويژگيهاى اين تصميم است .
مطلب ديگر، اين است كه اقدام شجاعانه حر در پشت كردن به دستورهاى حاكم و رها نمودن سپاهيان و پيوستن به دشمن ، مجازاتى جز مرگ نداشت . از اين رو، اگر در بحبوحه جنگ نيز كشته نمى شد، يقين داشت پس از متاركه جنگ ، از سوى حكومت يزيد كشته خواهد شد. اين مساله در فرهنگ جنگ اعراب و همه جهانيان مرسوم بوده و هنوز هم جرم سربازانى كه آگاهانه به دشمن بپيوندند، مرگ است .
سومين ويژگى خاص اين تغيير عقيده ، اين است كه حر در حكومت شام و كوفه ، از رياست و اقتدار برخوردار بود و مقام و منزلت اجتماعى ، از جمله دوست داشتنى ترين انگيزه هاى طبيعى انسان مى باشد. بنابراين ، حر آگاهانه ، به مقام و منزلت اجتماعى پشت كرد و خود را در معرض تيغ سربازانى گذاشت كه خود، فرمانده بخشى از آنان بود.
حر علاوه بر مقام و منزلت بالايى كه در سپاه كوفه داشت ، از ثروتمندان عراق نز محسوب مى شد و داراى زمينهاى زراعى و باغهاى زيادى بود.
همچنين مى دانست كه با پيوستن به سپاه محاصره شده فرزند زهرا سلام الله عليه ، نه تنها مالى در انتظارش نخواهد بود؛ بلكه حتى در صورت زنده ماندن ، بر حسب روش حاكمان اموى ، تمام اموال منقول و غير منقولش ‍ ضبط خواهد شد. اضافه بر آن ، مى دانست كه با پيوستنش به سپاه امام حسين عليه السلام ، نه تنها خود و خانواده اش از حقوق اجتماعى محروم خواهد شد؛ بلكه قبيله بنى رياح نيز تحت پيگرد و زندان قرار خواهند گرفت ، و اين مطلب را به عنوان يكى از سرداران حكومت معاويه و يزيد، بخوبى در روش آل ابوسفيان دريافته بود.
همچنين حر به فكر قهرمان و تبديل شدن به يك قهرمان افسانه اى نيز نبود زيرا تا آن زمان ، بجز رسايل اهل بيت عليه السلام ، عرب رسم بر كتابت نداشت و به ثبت تاريخ نمى پرداخت . كتابت و ثبت حوادث تاريخى در ميان اعراب ، از قرن دوم ميلادى و توسط موالى ايرانى آغاز شد. علت اختلاف نظر در وقايع قرن اول اسلام نيز همين عدم كتابت در آن دوره مى باشد. در حالى كه عرب هنوز با كتابت و تاريخ نويسى بيگانه بود، انگيزه تبديل شدن به يك قهرمان تاريخى نيز در مخيله حر وجود نداشت . وى در صحراى كربلا، گمنام و تنها؛ از شهرت ، مقام ، مال ، جان و خانواده ، بلكه قبيله اش گذشت و همه را فداى جانبازى در راه حق كرد؛ بدون آن كه انتظار داشته باشد كسى نامش را به خاطر داشته باشد و از او ستايش كند. چرا كه در آن زمان ، حتى اميرالمومنين على عليه السلام نيز به صورت رسمى مورد سب امويان قرار مى گرفت ؛ تا چه رسد به كسى كه در حمايت از فرزند محاصره شده اش ، در صحرايى از سرزمين عراق به پا خاسته باشد.
مطلب مهمتر اين كه در آن زمان ، گروهى از صحابه رسول خدا صلى الله عليه و آله هنوز زنده بودند و از وقايع و حوادث فاصله مى گرفتند. چنانكه برخى زنان پيامبر نيز در قيد حيات بودند و به رغم يقين به صلاحيت نداشتن يزيد براى خلافت بر مسلمين ، گوشه انزوا گزيده بودند؛ در حالى كه روزگارى مقابل امام على عليه السلام ايستاده بودند! همچنين بيشتر فرزندان سرشناس صحابه ، دوران شكوه و عظمت خود را مى گذراندند و همگى در عين همراهى قلبى با امام حسين عليه السلام به صف قاعدين پيوسته بودند، حر نيز مى توانست چون آنان ، از دو سپاه فاصله گرفته ، به گوشه اى رفته و در بلاد پهناور اسلامى ، با مال فراوان خود زندگى كند، تا چون صحابه پيامبر و فرزندان آنان ، حداقل دستش در ريختن خون فرزند رسول خدا آغشته نشود. اما او چنين نكرد و در مقابل تنهايى اهل بيت رسالت ، نتوانست بى طرفى اختيار كند. آن شب حتى امام حسين عليه السلام ياران خود را مورد خطاب قرار داد و فرمود: فردا هر كسى اين جا بماند، كشته خواهد شد. من از پسر سعد قول گرفته ام ، هر كس امشب بخواهد برود، اجازه دارد از حلقه محاصره خارج شود. بلند شويد برويد و دست برادران من را هم بگيريد و ببريد.
در چنين اوضاعى ، يك نفر از فرماندهان و سرداران سپاهى كه فردا بدون شك پيروزى را نصيب خود خواهد كرد و بهترين پاداش را خواهد گرفت ، عاشقانه به گروه اقليت و محكومان به شكست و تشنگان محاصره شده مى پيوندد، اين اقدامى است كه در تاريخ حيات بشريت ، از نمونه هاى كمياب است .
تا جايى كه كورت فرشيلر آلمانى ، در كتاب امام حسين و ايرانيان مى نويسد: تصور نمى كنم در تاريخ مغرب زمين ، بتوان واقعه اى نظير پيوستن حر بن يزيد به حسين عليه السلام يافت . و در جاى ديگر مى نويسد: اين گونه پيوستها جز در افسانه نمونه ندارد.
بنابر روايات ، حر گمان نمى كرد سرانجام اين لشكركشى عبيدالله بن زياد، به مقاتله با فرزندان رسول خدا بيانجامد، او تصور مى كرد آل ابوسفيان در مقابل امام ، صرفا دست به مانور مى زنند تا او را از ورود به كوفه و امامت جامعه باز دارند؛ اما جرات كشتن او را ندارند. ولى چون در عصر تاسوعا عزم فرماندهان سپاه كوفه را بر جنگ قطعى ديد و نتيجه چنين جنگى ، به طور كامل روشن بود، در فاصله چند ساعت ، بزرگترين تصميم را گرفت . پيداست اتخاذ چنين تصميمى چقدر مشكل است ؛ پشت كردن به همه گذشته و روى آوردن به سپاهى كه هيچ شانسى براى زنده ماندن ندارد، البته ساعتهايى حر را به سختى به تفكر واداشته است . قدرت تصميم گرفتن در آن شب حادثه خيز، قلب و فكر اين سردار مردد را به سختى درهم فرو برده است . او فارغ از سپاه پر هلهله و شادى خوان كوفه ، به حسين مى انديشيد؛ به حقيقت مطلق ، قيامت خدا، فرزندان رسول خدا صلى الله عليه و آله ، به سرانجام پيوستن به حسين عليه السلام ، به بازماندگان خودش كه چون اسيران بيگانه در معرض فروش قرار مى گرفتند، به مال و املاكش ، به قبيله پدرش كه به واسطه پيوستن او به حسين عليه السلام ، به سختى مجازات مى شدند. آرى ! تصميمهاى بزرگ ، اراده هاى بزرگ مى خواهند. او از جانب حاكم عراقين ، براى مقابله با امام حسين عليه السلام در راس سپاهى به كربلا آمده بود و اينك مى خواست بر خلاف آن ، به جبهه مخالفش بپيوندد. آيا چنين كارى ممكن بود؟ بلى ! وجدانش آن را تصديق مى كرد؛ ولى همه دنيايش با آن مخالف بود. كورت فرشيلر در كتاب امام حسين و ايرانيان به نقل از قاضى سعد الدين ابوالقاسم عبدالعزيز معروف به ابن براج ، كشمكش و گفتگوى حر با وجدانش در آن شب سخت ، را اين چنين ترسيم نموده است .
وجدان حر بن يزيد از او پرسيد كه آيا تو قصد دارى فردا با حسين عليه السلام بجنگى ؟ حر جواب مثبت داد. وجدان كه ابن براج آن را (نفس ‍ ناطقه ) مى خواند از حر بن يزيد پرسيد آيا نمى بينى كه شماره كسانى كه با حسين عليه السلام هستند از عده اى معدود تجاوز نمى نمايند و آيا تو مى توانى بر خود هموار كنى كه با اين سپاه بزرگ با آن عده معدود بجنگى ؟
حر بن يزيد جواب داد به من ماموريت داده اند كه با حسين عليه السلام بجنگم و من خواهم جنگيد و كمى يا زيادى همراهان حسين اثرى در ماموريت من ندارد.
وجدان و بقول ابن براج نفس ناطقه پرسيد آيا تو مى دانى كه حسين عليه السلام نوه پيغمبر اسلام است يا نه . حر بن يزيد رياحى جواب داد اين را مى دانم .
نفس ناطقه از وى پرسيد تو كه اين را مى دانى چگونه مى خواهى با نوه پيغمبر خود پيكار كنى ؟ حر بن يزيد جواب داد به من ماموريت داده اند كه با او بجنگم و من چاره اى غير از پيكار با او ندارم . نفس ناطقه پرسيد آيا تو خود حسين عليه السلام را مستوجب اين مى دانى كه بقتل برسد؟ حر بن يزيد گفت نه . نفس ناطقه از او پرسيد آيا او را گناهكار مى دانى يا بيگناه ؟ حر بن يزيد جواب داد من او را بيگناه مى دانم . نفس ناطقه سوال كرد چگونه مى خواهى دست را به خون يك بيگناه بيالايى ؟ حر بن يزيد جواب داد من دستم را بخون حسين عليه السلام نمى آلايم بلكه حاكم عراقين دستش را به خونش مى آلايد و او هم مسئول نيست چون مامور است و يزيد بن معاويه دستش را بخون حسين عليه السلام آلوده مى كند و من مثل شمشيرى هستم در دست عبيدالله بن زياد حاكم عراقين و آيا شمشير كه فرقى را مى شكافد گناهكار است يا مردى كه آن شمشير را به حركت در مى آورد؟ نفس ناطقه گفت شمشير جان و شعور ندارد و از خود داراى اختيار نيست ، ولى تو جان و شعور دارى و مختار اعمال خود هستى . از شمشير كه جزو جمادات است بازخواست نمى كنند چرا يك نفر را بقتل رسانيد ولى از تو كه انسان هستى و شعور و عقل دارى بازخواست مى نمايند. شمشير كه در دست شمشيرزن مى باشد مجبور است نه مختار اما تو مختارى نه مجبور و آيا مى توانى بگويى كه تو مجبور هستى كه حسين عليه السلام را بقتل برسانى ؟ حر بن يزيد گفت از يك جهت بلى . نفس ناطقه پرسيد از كدام جهت مجبور هستى كه حسين را به قتل برسانى ؟ حر بن يزيد جواب داد از اين جهت كه اگر او را به قتل نرسانم منصب خود را از دست مى دهم و آنچه بمن مى رسد قطع خواهد شد. وجدان يا نفس ناطقه گفت دروغ مى گوئى و اگر تو نمى خواستى باين جا بيايى و به جنگ حسين عليه السلام بر وى كسى تو را از منصبى كه دارى معزول نمى كرد و آنچه بايد به تو برسد قطع نمى شد. آيا روزى كه مى خواستند تو را براى حفاظت حسين بفرستند، نمى توانستى عذرى بياورى و بگويى كه ديگرى را بجاى تو انتخاب نمايند؟ حر بن يزيد گفت مى توانستم عذرى بياورم ولى از پاداش محروم مى شدم . نفس ناطقه پرسيد اگر قاتلى را مامور قتل تو بكنند و آن قاتل بعد از قتل تو پاداش ‍ دريافت كند، آيا تو او را بى گناه مى دانى و اگر بتو بگويد كه براى دريافت پاداش مبادرت به قتل تو مى كند آيا او را بى گناه مى دانى يا نه ؟ حر بن يزيد گفت او را گناهكار مى دانم .
نفس ناطقه گفت اى رياحى عمل تو نيز همينطور است و تو اجبار نداشتى كه براى كشتن حسين عليه السلام براه بيفتى ، بلكه براى دريافت پاداش براه افتادى ، تو اگر از دريافت پاداش صرفنظر مى كردى ، راضى به كشتن حسين عليه السلام كه تو او را بى گناه مى دانى نمى شدى . و اينك كه براى دريافت مزد خود را آماده كرده اى كه حسين عليه السلام را به قتل برسانى مسئول هستى . حر بن يزيد پرسيد نزد كه مسئول هستم ؟ نفس ناطقه جواب داد نزد خدا و آيا به معاد عقيده دارى يا نه ؟ حر بن يزيد گفت بلى . نفس ناطقه پرسيد آيا عقيده دارى كه بعد از معاد مجازات مى توانى آن مجازات را تحميل نمايى ؟ حر بن يزيد سكوت كرد و بعد از لحظه اى گفت در هر صورت ، اينك دير شده و من نمى توانم تصميم خود را تغيير بدهم . نفس ‍ ناطقه گفت تو هم اكنون هم مى توانى تصميم خود را تغيير بدهى . تو اكنون فرمانده نيستى تا اين كه مسئوليت اداره كردن سپاه خود را داشته باشى و عمر بن سعد تو را از فرماندهى معزول كرده است و در اينجا كارى ندارى و مى توانى بروى . حر بن يزيد گفت نمى توانم بروم چون اگر از اين جا بروم مرا مرد فرارى خواهند دانست و آيا مى دانى مجازات سلحشورى كه از ميدان جنگ بگريزد چيست ؟
سرانجام ، او تصميم خود را نهايى كرد و با تمام وجود به حق پيوست ، در روايتى آمده است : صبح روز دهم محرم ، قره بن قيس از خواص سپاه كوفه ، حر را متفكر و آشفته حال ديد. از او پرسيد: چه شده است ؟ حر گفت : بين دو راه ايستاده ام و يكى از آن راه ها به سوى حق مى رود و ديگرى ، به طرف ناحق .
يكى از آنها، به بهشت منتهى مى شود و راه ديگر به جهنم ، قره بن قيس ‍ گفت :
حال مى خواهى كدام راه را انتخاب كنى ؟ حر گفت : مى خواهم راه حق و بهشت را انتخاب كنم . ابن قيس گفت : اما اگر اين راه را انتخاب كنى ، بازماندگان خود را دچار جهنم دنيا مى كنى - زندگى آنان تباه مى شود - حر گفت : مگر بازماندگان من تا ابد زنده هستند؟ مگر آنان نمى ميرند؟! و به سوى هدايت تاخت و به روشنايى پيوست .
بى شك در سپاه كوفه ، از سرداران و بزرگانى كه تفاوت ميان امام حسين عليه السلام سرور شهيدان و سيد جوانان بهشت ، و يزيد شرابخوار را همچون حر مى دانستند، بسيار وجود داشت . آنان توان بريدن از دنيا و متاع آن را نداشتند.
متاع دنيا در چشمهايشان بزرگ جلوه مى كرد و خدا و حقيقت در ذهنشان در مراتب بعد قرار گرفته بود. مرگ در ذهنشان وحشتناك مى نمود و براى چند روزه زندگى ، حاضر به پشت سرانداختن همه حقيقت بودند. براستى اگر خواص آن سپاه ، چون حر بن يزيد، بموقع تصميم مى گرفتند و به پشتيبانى از حقى كه چون روز به آن اعتقاد داشتند، از صف يزيديان جدا مى شدند، حادثه كربلا رخ مى داد؟
آرى ! تصميم خواص در وقت لازم ، مى تواند تاريخ را دگرگون كند؛ در حاليكه تصميم ديرهنگام حر بن يزيد رياحى ، تنها توانست خودش را نجات دهد.
مرگ با افتخار  
از بدو ورود سپاه شوم پيمان شكنان به بصره ، با بصيرت و غيرتى كه در وجودش فوران داشت ، خواستار سخت گيرى بر اين گوره خيره سر بود. اما در مقابل ، به راى نماينده امامش عثمان بن حنيف نيز پايبند بود.
همراه او به ملاقات طلحه ، زبير و عايشه رفت و از آنان خواست تا رسيدن حكم اميرالمومنين ، آرامش را حفظ كنند و بر اين اساس ، آرامش موقت بر بصره چهره نماياند؛ اما پيمانى كه يك سوى آن ، مروان بن حكم ، ابن عامر يعنى طلحه و زبير پيمان شكن بودند، به راستى كه سخت بى اعتبار بود. و اين مطلبى بود كه حكيم بن جبله ، رئيس قبيله بنى عبدالقيس بر آن عقيده استوارى داشت . آيا قلم و بيان ما، پس از چهارده قرن ، توانايى وصف گوشه اى از فداكاريهاى حكيم بن جبله را خواهد داشت ؟ كسى كه از سوى بزرگان ، به قهرمان قهرمانان و اسطوره دست نايافتنى فداكاران ، در راه هدف مقدسش شناخته شده است . هرگز بر اين باور نيستم كه در صفحه هايى چند بتوانيم وصف اين اسطوره جانبازى و فداكارى را آن گونه كه حق مطلب است ، بيان كنيم . اما - آب دريا را اگر نتوان كشيد، هم به قدر تشنگى بايد چشيد - بويژه آن كه در زندگى اين بزرگان از صحابه رسول گرامى اسلام صلى الله عليه و آله ، الگوهاى بسيار برجسته اى براى زندگى كسانى كه مى خواهند در زمان كوتاه از زندگى خود، پاسدار ارزشها، جانباز اعتقادات اسلامى و مروج راه صدق و راستى و آزادگى باشند، وجود دارد. بدين روى ، از صفحه هاى پرافتخار زندگى اين صحابى تنها به ماجراى مقاومتش در برابر طلحه ، زبير و پيمان شكنانى كه بصره را جولانگاه خود قرار داده بودند، مى پردازيم .
حكيم بن جبله ، از عرفا و اوتاد زمان خود و از اصحاب پيامبر بزرگ اسلام محصوب مى شد و بر قبيله عبدالقيس رياست مى كرد. به امام على و اهل بيت عليه السلام معرفتى تام داشت و پس از بيعت با امامش ، همراه عثمان بن حنيف ، استاندار منصوب اميرالمومنين ، به سوى بصره رهسپار شد. چند ماهى از تجديد مردم بصره ، جز سيماى كارگزاران شرورى كه با خون دل ، آنان را از شهر بيرون رانده بودند، نمادى نداشتند؛ همراه همسر فريب خورده رسول خدا، به دروازه شهرشان رسيدند و زمزمه شوم اختلاف امت را سر دادند. وصف اين گروه را از نگاه مردم بصره كه قبلا با سران اين سپاه آشنا بوده اند، عبدالفتاح عبدالمقصود مصرى در كتاب واقعه چنين وصف مى كند:
آيا دوباره گذشته شوم و ظلمانى باز مى گردد. به هر سوى اين سپاهى كه براى مغلوب كردن آنها آمده است ، چشم مى اندازند، با چهره هاى كينه توزى رو به رو مى شوند. اشباح گذشته از ميان رفته را در قيافه بسيارى از كسانى كه در آن صفها بستند، مى بينند. اين ابن عامر، كارگزار قبلى شان مى باشد كه او را از شهر بيرون كرده اند. و آن ابن عقبه فاسق تبهكار است كه برگشته است . مروان پسر آن مرد رانده از درگاه پيامبر را هم در ميان آنان مى بينند. همان مروان طاغى گردنكشى كه در مملكت ، آتش افروخت و حماقتش به زندگى عثمان پايان بخشيد. همه اين افراد و نظاير آن بودند كه چون چشم به آنان مى افتاد، گلوى انسان پر از غصه مى شد. آيا عايشه پشتيبانانى بهتر از آنان نديده است كه در دعوت خود، بدانان اتكا كند؟
وجود اين سپاه بدانديش و فريبكار در چشم حكيم و همه دانايان بصره ، چون خارى فرو مى رفت و چون استخوانى ، بغض را در گلويشان گره مى زد. اما تزوير و نفاق ، پيچيده تر از آن بود كه بتوان براحتى آن را خاموش كرد. در ميان عوام ، عناوين ، مناصب و اشخاص ، به جاى حق و عدالت مى نشينند. عوام به سابقه طلحه ، زبير و عايشه مى نگريستند و قدرت تحليل وقايع و درك معيارها و تطبيق اعمال انسانها بر آنها را نداشتند. اما خواص طرفدار حق ، چون حكيم بن جبله ، بخوبى مى دانستند در جوف اين انسان نمايان ، عشق به مقام ، رياست و اشرافيگرى جاهليت ، و ترس از عدالت اميرالمومنين على عليه السلام است كه آنان را به هواى فريب همسر پيامبر صلى الله عليه و آله و به سوى بصره رانده است ؛ نه حق خواهى .
و چنانكه حكيم و همه بصيران بصره پيش بينى مى كردند، سرشت وحشيانه مروان و همراهان فرصت طلبش ، كار را به جايى رساندند كه خون غيرتمندان را به جوش آورد و حكيم ، آن صحابى غيرتمند و شجاع را به كارى واداشت كه در تاريخ ، مانند اسطوره مى درخشد و حماسه اى از يك مومن راستين اسلام و طرفدار اهل بيت را در زير آسمان نيلگون به يادگار گذاشت ، و شايسته است كه در هر زمانى ، به عنوان الگو و اسوه همه مجاهدان ، مبارزان و نيك سيرتان مطرح شود.
آرى ، سپاه فريب خورده پيمان شكنان ، شب هنگام ، پيش از اداى نماز عشاء، بر خلاف پيمانى كه با والى امام بسته بودند، مخفيانه به مسجد ريختند، بر نگهبانان حمله بردند و مسجد را مالامال از خون محافظان شهر كردند. سپس به سوى خانه والى شهر عثمان بن حنيف رهسپار شدند و در تاريكى شب ، در حالى كه مروان ، طلحه و زبير، پيشاپيش آنان بودند، يكباره بر پاسبانان دارالحكومه حمله بردند، آنان را مظلومانه از دم تيغ گذراندند و بر پرونده ننگين خود در آن شب چهل كشته ديگر افزودند. پس متوجه ابن حنيف تنها و بى ياور شدند: او را اسير كرده ، مروان بر او حمله برد و تا آن جايى كه در دستش رمق داشت ، بر والى امام تازيانه زد. سپس خود را روى او انداخت و با نيشهاى خود موى سر و ريش و ابروان ، و حتى مژگانش را كشيد تا خوى وحشيگرى سپاه جمل را در تاريخ ، براى حقيقت خواهان ترسيم نمايد و راه صدق و راستى را براى پيروان اسلام ناب آشكار كند. آن گاه ابن حنيف را به اردوگاه ، نزد ام المومنين بردند و او دستور قتلش را صادر كرد. تنها زمانى به زندان رضايت داد كه مسائل جديدى پيش آمد، كه مجال ذكر آن در اين مختصر نيست .
سپاه جمل ، آن گاه به خزانه بيت المال حمله كرده و هر چه در آن بود، به غارت بردند و صبح ، در حالى طلوع كرد كه بصره در اختيار پيمان شكنان سپاه جمل بود و والى شهر، در زندان آنان .
آن شب ابن جبله هرگز نخوابيد و قلبش آرام نداشت . همين كه اخبار آن تجاوزگرى به وى رسيد، چون شير از جاى برجست و از طغيان آن جمعيت و شكستن قرار داد آتش بس ، سخت خشمگين شد.
از قبيله اش (بنى عبدالقيس )، گروهى در مقاومتهاى قبلى به شهادت رسيده بودند. تنها سيصد نفر اطرافش جمع بودند و در مقابل ، سپاه چند هزار نفرى پيمان شكنان قرار داشت ، كه چون ريگى در بيابان به حساب مى آمدند. اما آنچه آنان را واداشت تا در مقابل جنايتهاى طلحه ، زبير و مروان ، آگاهانه به جنگى نابرابر بپردازند، تشخيص حق و غيرت دينى آنان بود كه اجازه نمى داد در مقابل ستمكاران ، وقت گذرانى پيشه كنند.
ماجراى حمله جوانمردانه حكيم بن جبله و سپاه معدودش بر آن خيل انسانهاى گمراه تحت فرماندهى طلحه و زبير، در مصادر و منابع تاريخ اسلام ، از شگفتيهاى كم نظير است و نويسندگان چيره دست مسلمان ، با احساس بلند و طبع ظريف خود، حماسه آن بزرگمرد انسانيت و شجاعت را در پاسدارى از امام خود، وصف كرده اند. ما در ميان كسانى كه اين حماسه را توصيف كرده اند، شرح عبدالفتاح عبدالمقصود را به اختصار مى آوريم . تا حماسه اصيل پيروان ولايت اهل بيت عليه السلام را از زبان انديشمندى توانا بازگو كنيم .
با دسته كوچك رفت تا اين كه به شهر روزى و منزلگان دشمنان رسيد. در آن جا با سربازان عايشه و جنگ افزارهاى هولناكشان برخوردند. از دور ديدند كه عبدالله پسر زبير، به طرف آنان مى آيد. همين كه در ميدان ايستادند. به عنوان نمونه گويايى از تكبر، تجاوز كارى و دشمنخويى نمودار شده و با خشم به فرمانده انقلابيون گفت : حكيم چه مى خواهى ؟ او هم خباثت نشان داده به آرامى گفت : مى خواهيم از اين مال سهم ببريم .
آيا نمى دانست كه اين دزد بخيل تقاضايش را رد مى كند و روى خوش نشان نمى دهد؟ اندكى پيش بود كه اگر پدرش جلو او را نمى گرفت ، نزديك بود به دوستان و طرفدارانش هم چيزى ندهد.
پاسخى داد كه در نظر پسر زبير، به هنگام خواستن دهش و بذل مال ، پاسخى جز آن وجود ندارد:
- هيچ چيز به شما نمى دهيم .
شايد اين سخن ، ابن جبله را خوشحال كرد و قلبا از آن احساس شادمانى كرد كه ديد، همان بهانه اى را كه مى خواسته است ، در اختيارش گذاشته و باعث خشم كسانى مى شود كه اين راه را براى كسب روزى پيموده اند.
سخن خود را برگردانيده ، با پسر زبير درباره موضوع اصلى آمدنش صحبت مى كند:
- و اين كه عثمان ين حنيف را رها كنيد، تا بر طبق معاهده اى كه بسته ايد، در دارالاماره حكومت كند تا امام بيايد.
جواب دشمن حاكى از احساس تكبر و برترى جويى زياد او بود، و بى هيچ پروايى ، با لحن كسى سخن مى گويد كه يقين دارد مى تواند موقعيت آمرانه اى داشته باشد. گفت :
عثمان بن حنيف را رها نمى كنيم تا اين كه اطاعت على را از گردن خود بردارد.
پس اين طور؟ نيتهاى باطن آشكار شد. مرام و منظور حزب كشف گرديد. پس داستان رهاكردن او، فقط حيله و نيرنگى براى از هم پاشيدن صفوف مخالفان و متفرق كردن مردم بود؟ و به بند كشيدنش هم تنها بدان جهت كه آزادى اش را به قيمت خيانت به مولايش بخرند؟ هدفشان از اين قيام نيز گرفتن قدرت از چنگ فرزند ابى طالب بوده است ؛ اگر چه مدتها آن را زير پوشش گرفتن انتقام خون عثمان ، پنهان كرده بودند؟
در اين موقع ، حكيم چون ديد كه اهل شهرش را از خيانتى به خيانت ديگر سوق مى دهند و گاهى از راه مال و گاهى با ترساندن و ارعاب ، و با ذلت اسارت و تازيانه كيفر، آنان را به شكستن پيمانها و بيعتهايشان تشويق مى كنند، در كمال خشم فرياد زد: به خدا قسم ! اگر يارانى يافتم ، به وسيله آنان شديدا شما را مى كوبم و به همين هم راضى نمى شوم ، بلكه شما را مى كشم !
سپس نگاه تحريك آميزى به اطرافيان خود افكند، گويى مى خواهد خون مردانگى را در آنان به جوش آورد و نخوت و خودخواهيشان را برانگيزد كه بگويند: آن ياران كه مى گويى ، ما هستيم . چون ديد خشم آنان را برافروخته است و به حميت و غيرت به جوش آمده اش پاسخ مثبت داده اند، بار ديگر چشمهاى آتشين و ملتهب خود را به سوى عبدالله انداخت و به مبارزه جويى و اعتراض خود ادامه داد: ... به خدا قسم ! به خاطر آن عده از برادران ما را كه كشته ايد، ريختن خون شما بر ما حلال گشته است ! از خدا نمى ترسيد؟ از چه رو خونريزى را روا مى دانيد؟
- به خاطر خون عثمان بن عفان !
- كسانى را كه كشتيد، كشندگان عثمان بودند؟
دليل كوبنده كه زبان برترى جويى و مجادله را لال مى ساخت ! آيا پسر زبير مى توانست ادعا كند كه كشتار مسجد، كشته شدگان كاخ و مقتولان عبدالقيس ، همگى براى گرفتن انتقام خون عثمان بوده است ؟ پدرش ، طلحه ، عايشه و تمام يارانشان دنبال يك قاتل مى گشتند. و با تيرهاى خود، صدها كس را كشتند؛ ولى قاتلى كه خون خليفه مقتول در گردنش بود، در ميان آنان وجود نداشت . آيا در نظر آنان ، اين قصاص عادلانه اى بود؟
ابن جبله چشم به آسمان برداشت تا خدا را به شهادت طلبد:
- خدايا تو داور عادلى هستى ، شاهد باش ! ...
و بعد به طرف گروه افراد پشت سرش رو كرد و گفت : مردم ... من درباره جنگيدن با اينان ترديد ندارم ، از شما هر كس شك دارد، بايد برگردد!
اين كلمه ها، شيپور شروع جنگ بود ...
به موازنه دو طرف ، هيچ نمى انديشيد. به خاطرش نمى گذشت كه به ارقام و اعداد مراجعه كند. او شمشير خود را كشيده بود تا به صفوف به هم فشرده و انبوه چون ابرهاى متراكم آنان ، بتازد و بكشد. در آن روز كه در ميدان مدينه الرزق (بيت المال ) شمشير به روى اصحاب جمل كشيد، خيال مى كرد داس درو را تكان مى دهد! آرى بر خود لازم مى ديد كه آن سرهاى فتنه جو را درو كند؛ همان سرهايى كه تمام اين مراحل طولانى ، از ريگزار مكه تا سواد بصره را پيموده اند و مى خواهند پايه هاى كاخ خلافتى را كه امام برافراشته است ، درهم كوبند و ويران سازند. آيا بدان جهت كه تنها به خاطر خدا با على بيعت كرده اند، دفاع از دولت او هم در راه خدا نيست ؟
حكيم ابدا به فكر اين نبود كه در برابر هزاران هزار سرباز مجهز به بهترين سلاح و تجهيزات ، قرار گرفته است و خودش فقط سيصد نفر ياور جنگجو دارد.
تنها به حق متكى بود و اتكاى به ايمانش او را بس . بايد بگذارد تا دسته هاى انبوه و كثير آنان ، آن طور كه ميل دارند، در گرداب جنگ غرق گردند، شايد بتواند بر سطوت و شكوه آن گرداب غالب آيد و كوه اين توفان را درهم شكافد.
نيزه ها با يكديگر جوش خورد. هر فردى از ياران جمل كه در آن جا بود، به پيش تاخت و نيزه خود را روى اين دسته كوچك به حركت در آورد، بزند و جولان دهد. حتى طلحه هم به پيش تاخت ، زبير نيز حركت كرد، مثل اين كه عليه سپاه انبوه تجاوز گرى مى جنگند. دسته هاى خود را منظم كردند و فرماندهانى تعيين نمودند. چهار فرمانده با نظم و ترتيب ، بدان گروه از شماره ضعيف و از لحاظ اراده ، قوى حمله بردند. يكى از آن چهار، طلحه بود، كه دسته خود را به طرف حكيم رهبرى كرد. حكيم با قدمى ثابت ، شجاعانه و شمشير به دست ، در رويشان ايستاد. رجز مى خواند و شعارش ‍ اين بود:
 

اضربهم بالياس
 
ضرب غلام عابس
 
من الحياه آيس
(آنان را با (شمشير) خشك مى كوبم - كوبيدن جوان طايفه عايس ، از زندگى نااميدى ).
خون خود را فداى وفادارى خود نمود و زندگى ارزان خود را در قربانگاه ايمانش قربانى كرد.
از همان ابتدا، مى دانست كه در برابر اين جمعيتهاى فراوان و مجهز و تقويت شده ، ايستادگى نمى تواند كرد و قدرت دفع تجهيزات و جنگ افزارهاى هولناكى كه خود و ياران اندكش را مى كوبد، ندارد. به نيتهاى باطن آن دشمنان آشنا بود و مى دانست پرچم بزرگترشان كه هميشه گرد آن جمعند، عايشه ، دختر صديق مى باشد، لذا اگر آن پرچم ، اكنون كه در ابتداى جنگ هستند، سرنگون شود، وحشتزده خواهند شد، شجاعت خود را از دست خواهند داد و ديگر چيزى در مقابل ندارند كه از آن دفاع كنند. تنها تقديس آن بانو است كه وحدتشان را حفظ مى كند. حميت را در خونشان به جوش مى آورد و آنان را به جنگ وادار مى سازد. خدا مى داند كه حكيم در آن موقعيت ، مى خواست سوء قصدى نسبت به عايشه داشته باشد، يا تصميم گرفت او را به عنوان گروگان گرانقيمتى در اختيار گيرد، تا به وسيله او، صلح شرافتمندانه اى براى مردم خود كسب كند، شوكت و شكوه امام را به بصره برگرداند و قدرت غصب شده اش را مسترد دارد.
همين كه آتش جنگ شعله ور شد، گروهى از يارانش به طرف خانه ام المومنين ، در نزديكى ميدان مدينه الرزق (شهر روزى ) رفتند تا بزور وارد آن شده ، ساكن در امن و امانش را بربايند. اين كار، به وسيله آن گروه اندك ، بدون شك ، براى رسيدن به پيروزى و آخرين اميدشان براى حكمفرما ساختن آرامش بر شهر و امتشان بود. اما در خانه ، محكمتر از آن بود كه آن گروه مهاجم بتوانند آن را بكشنند و وارد خانه شوند. از آن گذشته ، در جلو خانه هم گروهى از طرفدارانش از قبيله قيس و ازد و رباب صف بسته بودند. اينان ايستاده بودند تا هرگونه تجاوزى را دفع كنند. محر كشان در دفاع از خانه ، اين بود كه در پشت ديوارهاى خاموش آن ، زنى نشسته است كه به علت چندين سال همجوارى و همزيستى با رسول خدا صلى الله عليه و آله تقدس مى باشد.
كمى بعد شعله هاى فروزان جنگ به خاموش شدن و سرد شدن گراييد.
در خانه عايشه ، شاهد جسدهايى بود كه بر اثر نيزه ، شكافته شده بود. اقدامات اين گروه كوچك ، نفعى برايشان نداشت و سرنوشت حتميشان را به تاخير نينداخت . كاملا روشن شد كه شجاعت ابن جبله ، اگر چه او را به مقام قهرمانان اساطيرى مى رساند؛ اما قادر نيست پيروزى مورد نظر را نصيبش سازد. از هر سو نيزه باران مى شد. هزاران دست ، روى خودش و يارانش فرود مى آمد، سلاحهايى براق چون تابش برق ، به سويشان دراز مى شد و مرگ اطرافش را پر كرده بود. اگر دشمنانش همگى مى توانستند او را خلع سلاح كنند، به وى دست مى يافتند. چون به وى دسترسى نداشتند، او و يارانش را هدف سنگريزه و خاك قرار دادند تا به هدف خود برسند. با وجود اين ، قدمى عقب ننشست و پشت نشان نداد و تزلزلى در او ايجاد نگرديد؛ بلكه همچنان در محل خود ايستاده ، از جايش تكان نمى خورد. گويى روى دو پايش ، چون ساختمانى ايستاده است ! شمشيرش يك لحظه از حركت نمى ايستاد.
بالاخره لحظه تعيين تكليف قطعى درگيرى فرا رسيد. شخصى از ياران جمل به حكيم نزديك شد تا با نابود كردن او، آتش جنگ را فرو نشاند؛ در يك لحظه غافلگيرى ، از پشت سرش آمده ، با شمشيرش ضربه اى به يك پاى او زد.
شمشير ساقش را از پا جدا كرد. آيا ضارب ، حكيم را چون كاخ استوارى ديده بود كه تا پايه هايش را درهم نكوبيده اند، از پاى در نخواهد آمد؟ چنين پنداشت ، و هنگامى پندارش تبديل به يقين گرديد و قلبش خنك شد كه مشاهده كرد، دست حكيم از آن ضربت مصيبت بار لرزيد و شمشيرش ‍ به ميان اجساد، نقش بر زمين شده و ساق پاى بريده اش افتاد!
در اين لحظه بحرانى كه شخص خود را گم مى كند و درد طاقت فرسا سراسر وجودش را تسخير مى كند، آن شخص از اين جراحت دردناك ، خم به ابرو نياورد و دليرى نمونه اش كه او را به صورت قهرمانان افسانه اى در آورده بود، كم نشد ... در اين هنگام ، سرش را به طرف دشمنش برگردانيد. نظر تيز، مملو از كينه اى تلخ ، به وى افكند. آن دشمن و هم پيمان جمل ، چون ديد كه قربانى اش از پا درآمده است و نمى تواند به تلافى آن ضربت ، ضربتى وارد سازد، لبخند شماتت بارى بر لبهايش نقش بست . و نيز اين ضارب سالم و پيروز، حكيم را ديده است كه زمين گرد سرش مى چرخد و نزديك است كه از بى يارى و رنج ، به زمين در غلتد. از رنج ؟ آيا حقيقتا آن انسان سترگ ، در ميان اجساد قطعه قطعه شده دفن مى گردد؟ يك چشم به هم زدن ، وسيعتر از آن بود كه آن مجروح نتواند يك حركت ناگهانى از خود بروز ندهد. در مدتى كوتاهتر از يك چشم به هم زدن ، پيچيد و ساق بريده شده اش را بلند كرد و همچون شخص سالم برخاست و پاى قطعه شده را چنان بر فرق دشمنش كوبيد كه آن شخص ، نقش بر زمين شد، و پيش از اين كه به خود آيد، حكيم خود را بر رويش انداخت و با تنها سلاحى كه داشت ؛ يعنى انگشتهايش ، گلوى او را فشرد تا جان از بدنش به در رفت .
حكيم اندكى درنگ كرد تا نفسى تازه كند و با چهره اى خرسند و خشنود، درد را مخفى مى داشت . در ميان سرهاى بريده پراكنده و قطعه هاى اجساد متفرق ، و بر فراز سفره نبردى كه هنوز هم گرم زد و خورد و كشمكش بود، بر جسد دشمنش نشست و شايد تا آن روز، متكايى از آن نرمتر نيافته بود! اين تلاشها، او را داشت خسته مى كرد و خونهايى كه از زخم بزرگش مى رفت ، آهسته آهسته او را به حال غش و اغما مى انداخت . همچون كشتيبانى كه در طول بحر پيمايى خسته و نزار شده ، اكنون كشتى را به ساحلى پر درخت مى برد تا در آن جا بيارمد و بياسايد. ولى حتى در اين بحران نيمه بيهوشى هم سرنوشت خود را از دست نمى دهد. يا شايد در اين هنگام كه دارد به خواب مرگ فرو مى رود، سرشت شجاعت را به خواب مى بيند. با صدايى ضعيف ، افتخاركنان ، رجز زير را مى خواند:
 
من كسى نيستم كه با ننگ بميرم
 
ننگ فرار كردن است
 
هلاكت مجد و شكوه را سنگين نمى كند ...
اندكى از زندگى حكيم باقى بود كه يكى از سواران خودش به محل افتادنش ‍ آمد و چون او را ديد، صدا زد:
- حكيم ! چه شده حكيم ؟
- كشته شدم ...
- كى ترا كشت ؟
حتى در اين تنگنا هم قوت خود را از دست نمى دهد و از مباهات و تفاخر غافل نمى ماند، لبخند زنان گفت : متكايم !
آن سوار، فورى حكيم را به محل امنى برد و ديگر افرادش كه هنوز زخمى نخورده بودند، پيرامونش حلقه زدند. همين كه آنان را پيرامون خود ديد، از زندگى آنان حياتى و از قدرتشان قوتى به دست آورد، بدانان دستور داد زير بلغش را بگيرند و با يك پا در ميانشان ايستاد. پيروزى را از دست داده است ؛ ولى جانها، تا نسلهايى پى در پى ، مى توانند كينه را در خود نگه دارند و چون ميراثى به نسلهاى بعد منتقل كنند. حال كه چنين است ، چرا پيش از اين كه بميرد، بار ديگر افراد خود را عليه آن تجاوزكاران تحريك نكند؟ كلمه هاى آخرش داراى قداست و احترام وصيتى است كه اجراى آن واجب مى باشد.
اشخاصى كه در اطرافش حلقه زده بودند، خاموش شدند، و با اين كه بالاى سرشان شمشيرها در حركت بود، از جاى خود تكان نخوردند و اعتنايى به شمشير نكردند ... حكيم گفت :
مردم ، ما با اين دو نفر مخالفت و با على بيعت كرده ايم و اطاعت او را گردن گذاشته ايم . حال اين دو نفر آمده با مخالفت و جنگ خواستار انتقام خون عثمان مى باشند، بين ما كه داراى خانه و همسايه هستيم ، جدايى افكندند، خدا مى داند كه آنان خواستار گرفتن انتقام خون عثمان نيستند.
ديگر نتوانست به سخن ادامه دهد، نفسهايش منجمد گرديد و نگذاشت كلمه هايش به گوشها برسد. بقيه گفتارش در گلوى او بود كه مرگ با انگشتهاى يخزده اش لبهاى او را مهر زد و الفاظ وى ، پيش از تولد مردند. چون غبار نبرد فرو نشست و صداى چكاچاك شمشيرها و سلاحها خوابيد، حكيم در كنار جسدهاى قطعه قطعه شده پسر بزرگتر و برادر رشيد، و اجساد سوارانش ، روى خاكهاى از خون آبيارى شده ، افتاده بود؛ همان افرادى كه تا آخرين لحظه ، دستورش را اطاعت كردند، و همان گونه كه در زندگى بر آنان فرماندهى داشت ، در پذيرفتن مرگ هم فورى پيرو او شدند.
در اين حقيقت ، نمى توان شك كرد كه او نمونه بى نظيرى براى از خود گذشتگى و دفاع از عقيده اش گرديد؛ به طورى كه مشكل بتوان در ميان مردان ، براى او شبيهى و در ميان قهرمانان ، همچون او قهرمانى يافت . همين بس كه مرگ را بر زندگى ننگ آميز و تسليم ترجيح داد. با تصميمى آهنين و خشنود از موضعگيرى خود، به سوى پروردگارش شتافت ، شادمان به خاطر دفاع از آزادى ملتى كه حاضر نبود، طغيان دشمن را بپذيرد و مجبور به قبول عقيده اى شود كه بدان ايمان ندارد. حكيم افراد عايشه را سپاهى تجاوز كار و ستمگر مى ديد كه مى خواهند با قدرت سلاح ، در روزگار نور و عدالت ، كه خورشيد آن بتازگى طلوع كرده بود، اهل بصره را به دوره ظلمت و جاهليت برگردانند. لذا از جاى برخاست تا آلودگى نكبت و بدبختى را با زبان و قلب و خونش پاك سازد. و اين گفتار او است كه عقيده اش را بروشنى و به طور خلاصه ، اعلام و جان تسليم و ذلت ناپذير او را معرفى مى كند، اندكى در گوشها طنين افكن شد و سپس پرچمى براى گرد آوردن ياران و همفكرانش گرديد، و بحق تا آن جا از او دفاع كردند و با دشمنانش جنگيدند كه سرچشمه زندگيشان خشكيد. و تا آن گاه كه در اين جهان ، گوشهايى آماده شنيدن نداى تقوا و آزادگى از دنيا هست و يارانى دارد، امثال اين گفته ها طنين انداز است .