خواص و لحظه هاى تاريخ ساز
(جلدهای ۳ , ۲ , ۱)

مؤ سسه فرهنگى قدر ولايت

- ۷ -


فصل دوم : خواصى كه در راه حق ثابت قدم ماندند 
مقام معظم رهبرى :
عزيزان من ! انسان اين تحولات اجتماعى را دير مى فهمد؛ بايد مراقب بود. تقوا يعنى اين . تقوا يعنى آن كسانى كه حوزه ى حاكميتشان شخص ‍ خودشان است مواظب خودشان باشند. آن كسانى هم كه حوزه ى حاكميتشان از شخص خودشان وسيعتر است ، هم مواظب خودشان باشند، هم مواظب ديگران باشند. آن كسانى كه در راسند، هم مواظب خودشان باشند، هم مواظب كل جامعه باشند كه به سمت دنياطلبى ، به سمت دل بستن به زخارف دنيا و به سمت خودخواهى نروند.
عراقين را به تو مى دهم !!  
اين بار، دفتر زندگى يكى از استوانه هاى ايمان و استقامت ، صبر و بصيرت را ورق مى زنيم تا در ادامه بررسى موضوع خواص و لحظه هاى سرنوشت ساز تاريخ ، لحظه هايى را با او و تحولاتى كه در زندگى برايش پيش آمد و چگونگى برخوردش با آن پيشامدها، آشنا شويم .
او از صحابه رسول خدا صلى الله عليه و آله و اميرالمومنين عليه السلام و امام حسن مجتبى بوده است و در تارخى عرب ، در زمره رجال سياستمدار و زيرك به حساب مى آمده است . اوج پايدارى او در حوادث بى شمارى كه برايش رخ داد، از او الگويى موفق براى خواص طرفدار حق ترسيم كرده است .
اين شخص قيس بن سعد انصارى است . پدرش سعد بن عباده رئيس قبيله خزرج ، يكى از روساى دو طايفه اى است كه رسول خدا صلى الله عليه و آله را از مكه به مدينه دعوت كردند و با آغوش باز جان و مال خود را در راه اسلام و رسول اكرم و مهاجران ايثار كردند. سعد و فرزندش قيس ، از صحابه برجسته رسول گرامى اسلام محسوب مى شدند و آن حضرت ، بارها مراتب رضايت خود را از آنان ابراز داشت .
پس از وفات پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله سعد با ابوبكر بيعت نكرد و در راه شام ، شبانه او را به نحو مرموزى از ميان برداشتند و چنين شايع كردند كه جن او را كشته است ! علاقه اين خانواده ، به اهل بيت رسول خدا صلى الله عليه و آله نيز ستودنى است .
از ميان حوادثى كه قيس در كانون آن قرار داشت و از لحظه هاى سرنوشت ساز و تاريخ ساز اسلام محسوب مى شوند، حوادثى است كه در سالهاى حكومت امام على عليه السلام و امام مجتبى عليه السلام روى داد. قيس همراه امام على عليه السلام ، مدينه ، شهر خاطره ها و وطن اجداديش ‍ را به قصد تعقيب پيمان شكنان پشت سر گذاشت و پس از شركت در جنگ جمل وارد كوفه شد. امام در بدو ورود به كوفه ، قيس را به عنوان فرماندار مصر منصوب كرد و از او سرزمينى بود در وراى شام و گروهى از عثمانيان در آن به فتنه گرى مشغول بودند. قيس با مشاهده وضع امام و عزيمت قريب الوقوعش به صفين ، حاضر نشد از سپاه اسلام ، گروهى را با خود همراه كند. لذا به امام گفت :
ولى از لحاظ سپاه ، آن را براى شما مى گذارم تا اگر بدانها نياز پيدا كردى ، در دسترست باشد، و اگر خواستى آن را به جهتى بفرستى ، سپاهى داشته باشى . ليكن خود و خانواده ام به مصر مى رويم ... (31)
او همراه چند نفر، بدون سپاه و محافظ راه افتاد و در كوتاهترين فرصت ، خود را به مصر رساند. اين گذشت و اثيار، نشانه اى از جانبازى خالصانه او براى رهبر و مقتدايش مى باشد. عبور از راه پرخطر و پردشمن عراق تا مصر و از سرزمين دشمن براى به دست گرفتن استانى در پشت سرش ، تنها از دست مومنان مخلص بر مى آيد. آنان كه در ايمان به هدف و باور به مقصد، ذره اى ترديد ندارند و به هواى زر و زيور دنيا دل خوش نكرده اند.
چند روز نگذشت كه وارد مصر شد و تنها هفت همراه داشت . در دستش ‍ چيزى جز دعوتنامه اى براى فراخواندن مردم به بيعت نداشت . آن گاه به آرامى بر فراز منبر مسجد جامع فسطاط ايستاد و چنين گفت :
سپاس و ستايش ، شايسته خداوندى است كه حق را آورد و باطل را از بين برد و ستمگران را سركوب كرد ... مردم ! ما با بهترين شخصى كه پس از پيغمبرمان محمد صلى الله عليه و آله مى شناختيم ، بيعت كرديم . شما هم به پاخاسته ، بر اساس كتاب خدا و سنت پيامبرش بيعت كنيد. اگر ما بر همان اساس ، براى شما كار نكرديم ، بيعتى در گردنتان نداريم ... (32)
تاكيد قيس بر اين كه امام على عليه السلام بهترين شخصى است كه پس از پيامبر مى شناسد، نشان از عقيده او به امتياز على عليه السلام بر خلفاى پيشين دارد.
سحر كلام قيس و آرامش و وقارش در كنار هوش سرشارى كه او را در راس ‍ سياستمداران عصرش قرار داده بود، مصر، آن سرزمين پر رمز و راز را به روى او گشود و امامش را از بابت تسلط معاويه و عمر بن العاص بر آن ديار، آسوده خاطر كرد.
ورود قيس به مصر، تيرى به سهمگين بر پيكر معاويه و عمر بن العاص بود. سياست و تدبير قيس ، دست آن شيطان صفتان را به دامان بلند امانتى كه بدو سپرده بودند، نمى رساند و ايمان بى شائبه اش ، راه هرگونه فريب و نيرنگ را بر حراميان شام بسته بود.
معاويه و شاميان ، در ترس و اضطراب از شير بى همتايى كه بر مصر حكم مى راند، لحظه اى آرام نداشتند. چاره انديشان براى نفوذ در سد آهنين ايمان قيس به امامش ، روزنه اى نمى ديدند. سرانجام معاويه براى غالب آمدن بر شكوه قيس ، دست به معامله اى زد كه بهايى پس سنگين برايش ‍ داشت . بهايى كه در صورت پيروزى ، معاويه را از نصف سرزمينهاى اسلامى محروم مى كرد. اما براى خريدن امتياز بزرگمردى چون قيس ، بهايى كمتر را قابل طرح نمى دانست . لذا به قصد فريبش ، با دست حيله گر خود، نامه اى براى قيس نوشت و در آن چنين آورد:
از معاويه بن ابوسفيان به قيس بن سعد، سلام بر تو! اما بعد ... اگر مى توانى از خواستاران انتقام خون عثمان باشى ، چنين كن و از دستور ما پيروى كن . اگر من پيروز شدم ، تا زنده ام عراقين (كوفه و بصره ) را به تو مى دهم ... و تا هنگامى كه قدرت دارم ، حجاز را به هر يك از خويشانت كه دوست دارى ، واگذار مى كنم . جز اين (نيز) هر چه دوست دارى ، از من بخواه كه تو هر چه بخواهى ، از من دريافت مى كنى ... (33)
مكار شام براى دزديدن ايمان اين صحابى ، به دو وسيله متمسك شد؛ نخست ، خونخواهى خليفه مقتول ، تا راه شرعى را براى قيس توجيه كند، و دوم ، پر كردن جيب او از هر چه مى خواست ، از مقام و مال و ثروت براى خود و خويشانش ؛ به علاوه ، هر چيز ديگرى كه خودش تعيين كند.
كافى است بدانيم دو استان بصره و كوفه ، تمام سرزمينهاى فعلى كشور عراق و بيش از نيمى از كشور ايران را شامل مى شده است . اگر بر اين دو بخش ، حجاز را بيفزاييم كه ضمن شرط معاويه آمده بود، وى براى دور كردن قيس بن سعد از امام على عليه السلام ، بيش از نصف تمام متصرفات حكومت اسلامى را به وى بخشيده است .
قيس در جواب نامه معاويه ، مدتى درنگ نمود يا با پيامهاى خام كننده اى ، او را سرگرم خيالپردازى كرد. خيالهايى كه گاه هوش پسر خيره سر ابوسفيان را به مرحله جنون و ديوانگى مى كشاند. آرى ، خواص طرفدار حق ، آن گاه كه دست از مطامع دنيا بشويند، همه افسونها و حيله هاى شيطانى را در دامنه هاى كوهسار وجود خود مدفون مى كنند و تمامى پليدى معاويه ها و عمر بن العاص ها را در طوفانى از اضطراب بر سرشان خراب مى كنند. دير زمانى گذشت تا قيس ، جواب نامه معاويه را نوشت ؛ زمانى كه براى كوبيدن فكر و خيال ، و زجر كش كردن مكار و شام در نظر گرفته بود و دير هنگامى كه چشمهاى اعور پسر ابوسفيان ، دروازه مصر را به انتظار پاسخ قيس ، نظاره گر بود؛ نامه اى در بسته از قيس به دستش رسيد:
شگفتا از فريبى كه درباره من خورده اى و طمعى كه در من بسته اى . از من مى خواهى از فرمان كسى رخ بتابم كه شايسته ترين شخص براى اميرى ، حقگوترين و راه يافته ترين آنان ، و از همه كس به پيغمبر خدا نزديكتر مى باشد.
و به من دستور مى دهى سر به فرمان تو نهم كه از همه مردم ، براى اين كار نالايقتر، دروغگوتر و گمراهتر و از رسول خدا صلى الله عليه و آله دورترى و طاغوتى از طاغوتهاى ابليس هستى ... (34)
جوابى چنين كوبنده و خردكننده ، در جواب پيشنهاد معامله اى بى نظير، معاويه را چون مارى زخم خورده درهم پيچاند. راستى آن همه انتظار، سرابى بيش نبود؟ پسر سعد آن همه مال و ملك را بهايى كم براى دورى از على مى داند؟ باز هم در خود پيچيد و با قهرى تمام ، روى به حيله اى ديگر آورد.
حيله اى كه با همفكرى عمر بن العاص ، براى بدنام كردن قيس نزد امامش ‍ آغاز كرد. اما امام هيچ گاه به ايمان و وفادارى قيس شك نكرده ؛ اگر چه عراقيان در اغواى توطئه شاميان ، گرفتار ترديد شدند. قيس چون شمشيرى بران ، در دست امام تقوا پيشگان ، در تمامى فتنه هايى كه زمان پيش آورد، ثابت قدم و استوار ايستاد و تهديد، تطميع و غوغاى حراميان ، او را در پيمودن مسير درست ، به ترديد نكشاند. تا آن گاه كه در شامگاه بيست و يكم رمضان سال چهلم هجرى ، با امام و مقتدايش ، وداعى جانسوز كرد؛ در حالى كه در پرونده اش جز ايمان خالص ، ايثار بى شائبه و جانبازى بى مهابا در راه پاسدارى از كيان اسلام ، چيزى نبود.
پس از شهادت امام على عليه السلام قيس بن سعد، به عنوان يكى از صحابه رسول خدا صلى الله عليه و آله و بزرگ خزرجيان و انصار، مردم را متوجه امامت حسن بن على عليه السلام كرد و با خطبه هاى آتشين خود، مردم را به سوى اهل بيت رهنمون شد. به شهادت تاريخ ، آن گاه كه مردم در جواب امام مجتبى كه از آنان خواست به اردوگاه جنگ بروند، كندى كردند؛ از سوى قيس ، به تندى مورد عتاب قرار گرفتند و با ايراد يك سخنرانى كم نظير، آمادگى خود و بستگانش را براى ايثار در راه امام حسن عليه السلام اعلام كرد. امام او را به نيكى ستود و ايمان او را برتر شمرد. در پى سخنان او و ساير بزرگان صحابه ، سپاه به حركت درآمد. پس از آن كه سپاه امام حسن عليه السلام در اردوگاه كوفه سامان گرفت ، قيس بن سعد، به عنوان جانشين اول فرمانده مقدمه سپاه ، كه عبيدالله بن عباس بود، از سوى امام برگزيده شد و سپاه به سوى محل ماموريتش حركت كرد. چنانكه در حكايت عبيدالله بن عباس خواهد آمد، وى در برابر درخواست يك ميليون درهم معاويه ، تاب مقاومت نياورد و شبانگاه به سوى درهم و دينار شتافت . او نه تنها خود را به دشمن معرفى كرد؛ بلكه از سپاه دوازده هزار نفرى عراق ، بيش از هشت هزار نفر، در پى فرمانده خود، به دشمن پيوستند.
اينك كه فرمانده اول سپاه ، خود را به دشمن معرفى كرد، و دو سوم سپاه نيز فرار كرده اند، قيس در بزرگترين روز امتحانش ، به تنهايى در ميان كوه هاى هيبت شكن شمال عراق ، دشمن سركش شام و توطئه هاى پى در پى حيله گران بر جاى مانده است ! نگاهى به خيمه خالى فرمانده فرارى ، نگاهى به خيمه هاى خالى سربازان فرارى ، گوشه چشمى به نگاه هاى پريشان معدود سپاهيانى كه به او مى نگرد مى اندازد، تا تصميم نهايى را بگيرد ...
آيا او نيز فرزند رسول خدا را رها خواهد كرد و راهى را خواهد رفت كه عبيدالله رفته است ؟ آيا اين بار به نداى معاويه لبيك خواهد گفت ؟ يا راه سوم را انتخاب مى كند و به سوى كوفه باز مى گردد؟ يا عنان اسبش را به سوى مدينه مى چرخاند؟ نه ، قيس چون كوهى استوار، چون رودى خروشان و خورشيدى فروزان ، در روز سخت حادثه مى خروشد و براى اندك سپاهيان مضطرب كه در حلقه محاصره شاميان قرار دارند، سخن آغاز مى كند:
اى گروه مردم ! كار زشتى كه اين مرد ترسو و بزدل ، يعنى عبيدالله بن عباس ‍ كرد، بر شما گران نيايد و شما را ناراحت نكند. همانا اين مرد و پدر و برادرش ، حتى يك روز هم كار سودمندى براى اسلام نكردند. پدرش كه عموى پيغمبر صلى الله عليه و آله بود، همان كسى بود كه براى مبارزه و جنگ با رسول خدا صلى الله عليه و آله در جنگ بدر حاضر شد و ابوالسير كعب بن عمر و انصارى او را به اسارت گرفت و نزد آن حضرت آورد ... برادرش همان كسى است كه اميرالمومنين عليه السلام او را به حكومت بصره منصوب فرمود، و او مال خدا و مسلمانان را سرقت كرد ... و همين مرد، عبيدالله كسى بود كه على عليه السلام او را به ولايت يمن منصوب نمود و هنگامى كه بسر بن ارطاه به دستور معاويه بر آنان حمله كرد، او از برابر بسر گريخت و فرزندان خود را به جاى نهاد تا آنان كشته شدند، امروز هم چنان كرد كه ديديد. (35)
سخنان جذاب ، صادقانه و مدبرانه قيس ، چنان فضا را دگرگون كرد كه سپاهيان بر جاى مانده فارغ از فرار فرمانده و دو سوم سپاه يكباره فرياد برآوردند:
سپاس خدا را كه او را از ميان بيرون برد. تو اكنون ما را به جنگ با دشمن كوچ بده (36)
معاويه كه براى چند ساعت ، از پيوستن عبيدالله و سپاهيان به لشكرش ‍ خوشحال بود، با ستون تزلزل ناپذير قيس بن سعد مواجه شد كه باقى مانده سپاه عراق را منسجم نموده و آماده جهاد كرده است . براى لحظه اى ، در اين انديشه فرو رفت كه آيا قيس هنوز همانند گذشته ، سازش ناپذير است ؟ آيا او دفاع از خلافت امام حسن عليه السلام را همچون امام على عليه السلام مى داند؟ آيا فرار عبيدالله كه پسرعموى رسول خدا صلى الله عليه و آله و على عليه السلام بود، كافى نيست كه اين بار در انديشه قيس ، ترديد و شبهه وارد كند؟ چاره اى نداشت تا راه رفته را بار ديگر بپيمايد. اين بار، اوضاع ، بسيار با گذشته فرق كرده بود. امام على عليه السلام امروز در راس حكومت نبود. از سپاه عراق فرمانده اش به اتفاق بيشتر سپاهيان ، به معاويه پيوسته بودند، امام در پى جمع آورى نيرو در شهرهاى عراق مشغول است و قيس ‍ با چهار هزار نفر، در مقابل شصت هزار نفر ايستاده است .
بار ديگر، دست به قلم برد و نامه اى حاوى تطميع و وعده يك ميليون درهم به قيس نوشت و پيوستن عبيدالله را به او يادآورى كرد.
اما قيس ايمانش را به متاع دنيا مشروط نكرده بود كه در موقع پيشنهاد يك ميليون درهم ، در انديشه اش تزلزل راه يابد. او براى دين خود، دليلى روشن داشت و با تقوا و ايمان راستين ، راه روشن خود يافته بود. اين بار نيز چون گذشته ، معاويه را با جوابى دندان شكن مواجه كرد؛ گرچه شرايط امروز، بسيارى را به ورطه شك و ترديد انداخته بود.
نه بخدا سوگند! هرگز مرا ديدار نخواهى كرد؛ جز اين كه ميان من و تو نيزه باشد.
و بى درنگ باقى مانده سپاه را آماده كارزار كرد و گزارشى از اوضاع پيش ‍ آمده را براى امام حسن عليه السلام به بساط فرستاد.
معاويه سرخورده از نفوذ در ايمان بى خلل قيس بن سعد، روى به دشنام گويى گذاشت و در جواب وى نوشت :
اى يهودى پسر يهودى ! تو بى جهت سركشى مى كنى درباره كه براى تو سودى ندارد و بيهوده خود را به كشتن مى دهى ؛ زيرا گران كسى كه تو او را دوست دارى ، امام حسن عليه السلام غالب شود، تو را از امارت و رياست معزول گرداند و اگر كسى را كه دشمن دارى ، پيروز گردد، تو را مورد خشم و عقوبت قرار داده و خواهد كشت ... (37)
آرى ، معاويه ، خسته از مقاومت ناشكننده اين خواص سپاه امام ، روى به تهديد آورد، تا شايد با اين سلاح كه مناسب وضع سپاه بى روحيه قيس بود، او را براى خود رام كند. اما بار ديگر فهميد كه مردان خدا را، گرچه در فشار سخت حوادث ، احساس تنهايى و غربت كنند؛ با تهديد نيز نمى توان از راه بازداشت . شاهد اين ادعا، جواب شكننده و توام با شكوه قيس به شرايط پديد آمده و امير خيره سر شام است كه با شصت هزار سپاه ، او را در ميان گرفته و چنگ و دندان نشان مى دهد.
اى معاويه ! اى بت پرست فرزند بت پرست ! تو همان كسى هستى كه بناچارى و كراهت ، به ديانت اسلام درآمدى . از روى ترس ، بدان گردن نهادى و دوباره به ميل خود، دانسته از دين خارج شدى . خداوند براى تو، در اين دين ، بهره اى نگذاشت . از قديم مسلمان نبودى و نفاق تو تازگى ندارد، تو همواره با خدا و رسولش دشمن بودى ... (38)
چنين كلمه هاى درشتى ، براى كسى كه فرمانده چهار هزار نفر سپاه متزلزل است و فرمانده شان نيز به دشمن پيوسته و در مقابل يك سپاه پر روحيه ، به استعداد شصت هزار نفر قرار دارند، آن هم خطاب به فرمانده سپاه دشمن ، البته حكايت از بى اعتنايى گوينده آن ، به ناملايماتى است كه در مقابل چشمش قرار دارند و بزودى دامنش را خواهند گرفت . چنانكه پس از مصالحه امام حسن عليه السلام با معاويه نيز يكى از مشكلات معاويه ، بيعت قيس بود كه به سختى اين بيعت صورت گرفت . پس از آن نيز قيس ‍ همواره در مقابل زورگويى و نااهلى بنى اميه مى ايستاد و تن به سازش و پذيرش شرايط دشوار دوران امويان نمى داد.
مطالعه و كاوش در شرايطى كه قيس بن سعد، پابرجا و استوار در برابر ناملايمات روزگار، ايمانش را حفظ نمود و جان بر كف ، به حمايت و طرفدارى از حق قيام كرد، الگويى كم نظير از خواص طرفدار حق را كه در فراز و نشيبهاى سخت زندگى ، هيچ گاه دچار لغزش نشدند، به تصوير مى كشد.
با اندك مطالعه اى در ويژگيهاى شخصيتى قيس بن سعد و شرايط حاكم بر او و محيطش ، دو عامل را در راس علل پايدارى اين صحابى ، مى توان بر شمرد و آن عوامل ، از شرطهايى است كه امام على عليه السلام آنها را شرطى براى پيمودن صراط مستقيم دانسته است ؛ يعنى صبر و بصيرت . قيس در ناملايمات و سختيهايى كه براى پيمودن راه مستقيم برايش پيش ‍ آمده است ، صبر و استقامت داشته است و در دين و دنيايش ، و حوادث و فتنه هايى كه به نام اسلام بر جامعه تحميل شد داراى بصيرت و آگاهى ، توام با اطمينان خاطر به هدايت خودش بوده است . اين دو ويژگى در كلام رهبر حكيم انقلاب اسلامى حضرت آيت الله خامنه اى نيز به عنوان مشخصه هاى مهم پايدارى بر صراط مستقيم قلمداد شده است .
بجرات مى توان گفت ، ميزان برخوردارى از صبر و بصيرت ، و ملكه تقوا، معيار و ميزان پايدارى در صراط مستقيم و جبهه حق است . و تنها كسانى تا آخر، زير پرچم حق پويان خواهند ماند، كه از اين سه صفت ، به قدر كافى برخوردار باشند.
او نسبت به شما ناصح و خيرخواه و نسبت به دشمنانتان سختگير و پايدار است
هنوز صداى او از دل تاريخ شنيده مى شود، چهارده قرن گذر ايام نتوانسته است او را در كام خود فرو برد.
گويى اينك در نخيله سوار بر اسب در تدارك سپاه و جهاز جنگى به شتاب در حركت است تا گمراهان را درهم شكند.
بازوان ستبرش در گودى سپر فرو رفته ، با چشمان نافذش راه پر پيچ و خم صفين را نظاره مى كند و دشمن را زير نظر دارد.
او شير عراق و پهلوان ايمان و شجاعت و بصيرت ، پرچم دار على ابن ابيطالب ، مالك اشتر فرزند رشيد بنى مذحج است . اگر بخواهيم او را بشناسيم بايد به سراغ مولا و مرادش برويم كه اين چنين او را معرفى مى كند: ... در روزهاى خوفناك نمى خوابد و در اوقات بيم و هراس از دشمنان روى بر نمى تابد، بر بدكاران از آتش سوزان سختتر است ؛ او مالك فرزند حارث برادرى از قبيله مذحج است (39)
اين وصف را آن زمان كه مصر در آتش فتنه مى سوخت و امام مصر را بر خود و عراق مقدم داشت و پرچمدارش را به آن وادى فرستاد در نامه اى خطاب به مردم آن سامان نوشته است .
در جاى ديگر، امير و مقتدايش اينچنين او را وصف مى كند:
مالك بن حارث اشتر را ... زره و سپر خويش قرار دهيد. چه اين كه او كسى است كه احتمال نمى دهم سستى به خرج دهد و لغزش پيدا كند، و نيز از اين بيمناك نيستم كه كندى نمايد آنجا كه سرعت لازم است و با سرعت به خرج دهد در جايى كه آرامش لازم است . (40)
باز هم اگر بخواهيم وصفش را بيشتر بدانيم امام و رهبرش او را چنين توصيف مى كند:
او شمشيرى است از شمشيرهاى خدا كه نه تيزيش به كندى مى گرايد و نه ضربتش بى اثر مى گردد.
اگر او فرمان بسيج داد حركت كنيد و اگر دستور توقف داد توقف نماييد.
كه ، او هيچ اقدام ، هجوم يا عقب نشينى و پيشروى جز به فرمان من نمى كند. من شما را بر خودم مقدم داشتم كه او را به فرمانداريتان فرستادم . او نسبت به شما ناصح و خيرخواه است و نسبت به دشمنانتان سختگير (41)
و اگر باز هم بخواهيم قدر و منزلت مالك اشتر را نزد امامش بدانيم به نامه 53 نهج البلاغه يعنى همان عهدنامه معروف مالك اشتر نظر بايد انداخت .
مالك اشتر بخاطر مخالفت با سيره و روش عثمان در استفاده از بيت المال و فرمانداران غير صالحى كه مى گماشت و نحوه رفتار او در برابر اعتراض ‍ مومنان ، توسط عثمان تبعيد شد و تا كشته شدن او در تبعيد بسر برد.
زمانى كه ، ابوذر، آن صحابى بزرگ رسول خدا، زبان به اعتراض گشود و معاويه با بخشش دينارهاى فراوان نتوانست او را از تكليف امر به معروف و نهى از منكر باز دارد و دين او را بخرد، به دستور عثمان به مدينه اعزامش ‍ نمود. در مدينه عثمان نيز از اعتراضهاى ابوذر دلتنگ شد و او را به ربذه تبعيد نمود. ابوذر در حال احتضار بود و همسرش نگران تنهايى خود و عدم توانايى بر غسل و دفن اباذر، كه اين حديث را آن صحابى بزرگ برايش ‍ خواند و گفت : نگران و ناراحت نباش زيرا از رسول خدا شنيدم كه فرمود:
يكى از شما در بيابانى بى آب و علف از دنيا مى رود و گروهى از مومنان در هنگام مرگ در بالين او حاضر خواهند شد.
همسرش كنار جاده رفت و كاروانى را كه از آنجا رد مى شد، مطلع ساخت . كاروانيان بر بالين ابوذر رفتند و بعد از آنى از دنيا رفت او را كفن نموده و بعد از نماز بر او، دفنش كردند. مالك اشتر و حجره عدى ، جزو اين كاروان بودند (42) و به عنوان مومنانى كه پيامبر ايمان آنها را تاييد كرده شناخته شدند.
آرى مالك حق را مى شناخت و نسبت به باطل همواره اعتراض داشت و زبان و شمشيرش در راه ابقاى حق و امحاى باطل تا لحظه شهادت از حركت باز نياستاد و درست هم تشخيص مى داد و درست هم عمل مى كرد، آنچنان كه ايمانش به تاييد پيامبر گرامى اسلام رسيد.
شمشير مالك همچون تدبير او و زبانش در خدمت مدار حق و ولايت ، على عليه السلام بود. آنچنان كه وقتى معاويه در نامه اش به على عليه السلام او را تهديد به لشكرى مى كند كه نه ابتدايش پيداست و نه انتهايش . حضرت پاسخ مى دهد، با من يك تن هست كه آنها از روى زمين برخواهد چيد چنانچه خروس دانه ها را مى ربايد. معاويه پاسخ نامه را كه خواند به اطرافيانش گفت : على راست مى گويد او مالك اشتر است .
آن زمان كه ابوموسى اشعرى والى كوفه بود و حضرت على عليه السلام به او نوشت تا مردم كوفه را به جهاد عليه اصحاب جمل فراخواند و نيروى آنان را به ذى قار، اردوگاه لشكريان على عليه السلام ، بياورد. ابوموسى از اينكار سرباز زد و چندين بار نامه ها و پيكهاى حضرت را دست خالى بازگرداند. او مردم كوفه را با خواندن حديثى از رسول خدا صلى الله عليه و آله دعوت به نشستن در خانه ها مى كرد و جنگ حضرت را با اصحاب جمل فتنه مى ناميد.
مالك اشتر، هر پيكى كه از كوفه مى رسيد و خبر از گستاخى و نافرمانى ابوموسى مى آورد، خشمگين تر مى شد، عاقبت از حضرت على عليه السلام خواست تا او را مامور اصلاح امور كوفه گرداند. حضرت با درخواست مالك موافقت فرمود و مالك وارد شهر شد و وقتى جو مسموم شهر كوفه را ديد، تدبيرى انديشيد و به نواحى مختلف شهر رفت و با مردم ديدار و آنان را متوجه ماموريت خود و حقيقت دعوت اميرمومنان و دورويى و فرصت طلبى ابوموسى كرد و مردم به او پيوستند و بدين گونه سپاه مختصرى تدارك ديد و در حالى كه گروهى از مردم در مسجد شهر تجمع كرده و ابوموسى با آنان سخن مى گفت ، به سوى كاخ فرماندارى رفت و آنجا را تسخير نمود، نگهبانان خبر را به مسجد بردند و او مضطرب از منبر پايين آمد و دوان دوان خود را به كاخ رساند و با بهت و حيرت جمعيتى را ديد كه از نفاق او به خشم آمده اند. مالك اشتر با ديدن او، چون شيرى غريد و فرياد زد:
بيرون برو، خدا جانت را بيرون بياورد! به خدا قسم از منافقان هستى !
و در عين حال ، وقتى ابوموسى امان خواست ، امانش داد و مردم را از تعرض به او بازداشت . با اين تدبير كوفه در اختيار امام قرار گرفت و جمعيت زيادى همراه با مالك به ذى قار رفت و به اردوى امام پيوست تا امام را در جنگ با اصحاب جمل يارى كنند. هم فتنه ابوموسى دفع شد و هم سپاه امام تقويت گرديد و روحيه لشكر نيز با شنيدن اخبار كوفه دو چندان شد.
مالك از آنان بود كه فتنه هاى صدر اسلام نتوانست او را از مسير حق جدا كند. يكى از اين فتنه ها، جنگ جمل بود. عايشه ، به عنوان ام المومنين همراه با طلحه و زبير، اصحاب برجسته رسول خدا با بهانه خونخواهى عثمان سپاه عظيمى از فريب خوردگان را تدارك ديدند و بصره را با پيمان شكنى اشغال كردند و اينك رو در روى سپاه اميرمومنان ايستاده اند.
مالك قبل از شروع غائله ، آن هنگام كه خبر به او رسيد كه عايشه دست اندر كار فتنه جمل است و آهنگ بصره را دارد تا بر عليه حكومت عدل على عليه السلام قيام كند، طى نامه اى كه به مكه فرستاد عايشه را از اين كار نهى كرد و به او نوشت :
اما بعد؛ تو همسر رسول خدا صلى الله عليه و آله هستى و به تو فرمان داده است كه در خانه بمانى . اگر چنين كردى چه بهتر و اگر در خانه خود، توقف نكرده و به پا خاستى ، من با تو جنگ مى كنم ، تا تو را به خانه ات و جايگاهى كه باعث خوشنودى خدايت گردد بازگردانم . (43)
عايشه اين نصيحت را نيز چون نصيحت ساير خيرخواهان نپذيرفت .
مالك در ميدان جنگ نيز رشادت ها نمود و يكى از ستونهايى بود كه فتنه جمل را شكست و آنان را در سودايى كه داشتند ناكام گذاشت . پس از اتمام جنگ و شكست اصحاب جمل ، به همراه عمارياسر در بصره ديدارى داشتند با عايشه ، عايشه از عمار در مورد همراهش پرسيد و عمار او را معرفى نمود. چون عايشه ، اشتر را شناخت از او درباره علت رفتارش و زدن عبدالله بن زبير پرسيد (44). پاسخ مالك نشان مى دهد كه اعتقادى وى به حق و مدار آن ، حضرت على عليه السلام تا چه اندازه ريشه دار و عميق و اصولى است .
اگر اين نبود كه با رسول خدا خويشاوندى داشت او را مى كشتم و مسلمانان را از شر او راحت مى كردم .
عايشه گفت : مگر نشنيدى كه پيامبر فرموده : مسلمان ، مسلمان را نمى كشد مگر كسى را كه كافر شود يا زناى محصنه كند، يا نفس محترمى را به قتل برساند؟
مالك گفت :
اى ام المومنين ! به خاطر يكى از اين سه تا، با او جنگ كرديم (45)
و چه زيبا سخن گفت چرا كه اصحاب جمل هم عنوان باغى را داشتند كه پس از بيعت با على عليه السلام ، عهد خود شكسته و در برابر او قيام كرده بودند و هم در هجوم ناجوانمردانه شبانه به بصره ، جمعى از مردم بى گناه را به قتل رسانده بودند و خون آن نفوس محترم را به ناحق ريخته بودند.
بصيرت و بينش مالك اشتر در ميدان جهاد نيز در اشعارش متجلى است .
در سخت ترين روز جنگ صفين يعنى يوم الهرير، آنجا كه در جوشش خون و گرماگر سفير تير و نيزه ، سوار بر اسب سرخ و سياه پشت سر امام خود بر شاميان مى تاخت چنين مى سرود:
حمد و سپاس خدايى را شايسته است كه پسرعم پيامبرش را در ميان ما قرار داد. او قديميترين مهاجر و نخستين مسلمانان است . شمشيرى است از شمشيرهاى خدا كه بر دشمن فرو مى بارد. بنگريد، هرگاه آتش گاه جنگ پر لهيب و پر شراره شود و غبار، آوردگاه نبرد را در خود فرو كشد و نيزه ها درهم شكند و يلان رزم جو اسبان تيزتك جولان دهند و صداى شيهه اسبان و فرياد رزم آوران همه جا را پر سازد به دنبال من آييد و دستورم را اطاعت كنيد (46)
آنگاه كه شياطين براى افروختن آتش شبهه و ترديد در سپاه على عليه السلام ، قرآنها بر سر نيزه كردند و فرياد برآوردند كه ما برادريم !! قرآن بين ما حكم باشد و ترديد در بى بصيرتان سپاه امام آنچنان تاثير گذاشت كه على عليه السلام را تهديد كردند كه اگر مالك را از چند قدمى خيمه ى معاويه و فتح كامل نبرد و دفع شر فتنه شام برنگرداند او را خواهند كشت يا تحويل دشمن خواهند داد. اشتر با پيغام حضرت ، باز مى گردد و خطاب به اغفال شدگان نهيب مى زند:
سست عنصران خوار، آيا وقتى كه دشمن شما را قاهر و غالب مى بيند دعوت به حكميت قرآن مى كند؟ سوگند به خدا كه آنها اوامر الهى و سنت پيامبر را فرو نهاده اند پس نبايد به اين دعوت پاسخ دهيد، مرا اندكى مهلت دهيد تا پيروز شويم ... سوگند به خدا كه شما فريب خورديد (دشمن ) شما را به ترك پيكار خواند پس پذيرفتيد. اى روسياهان گمان مى كرديم كه نماز و نيايش شما به خاطر ترك دنيا و شوق به ديدار خداوند است ؛ اينك روشن است كه گريز شما به خاطر هراسيدن از مرگ است . ننگتان باد اى شبه مهتران . پس از اين عزتمند نخواهيد شد. گم شويد و دور گرديد همانسان كه ستمكاران دور شدند (47).
آرى مالك اشتر ايمان و بصيرت و شجاعت را درهم آميخت و آن سه را تا زنده بود چون سپرى در برابر ضلالت و گمراهى به همراه داشت و در سايه اين زره ، دوست را از دشمن و مكر و حيله هاى خائنانه را اين چنين تمييز مى دهد. آنگاه كه در روز جمل جوان مغرور و منحرف قريش - محمد بن طلحه - را با نيزه زده بود، چنين سرود:
من به جانب او نيزه زدم و او بر روى دستها و دهان خود افتاد من او را تنها به اين جهت زدم كه جزو پيروان على نبود. آرى هر كس كه از حق پيروى نكند پشيمان گردد. (48)
آرى از نظر مالك هر كس از پيروان على نباشد گمراه است و بايد پوزه او را به خاك ماليد.
مالك اشتر شمشيرى بود از شمشيرهاى خدا كه على عليه السلام به وسيله او غرور گمراهان را درهم مى شكست .
اى مالك ، تو جزو افرادى هستى كه براى اقامه دين از او كمك مى جويم تا تكبر و غرور گناهكاران را درهم شكنم و مرزهاى خطرناك را مسدود نمايم . (49)
مالك در همه ى رخدادهاى سخت و رويكردهاى دنيا و كيسه هاى زر معاويه و پيشنهادهاى آنچنانى كه به سوى ياران امام عليه السلام و خواص ‍ طرفدار حق سرازير شده بود و ايمان از كف بسيارى از آنان ربوده بود، ايمان خود را سخت محافظت كرد. دنيا را با تمام فريبش شناخت و طرد كرد و حق را با همه عظمت و زيباييش دريافت و بر آن پايدار ماند.
حضور و استقامت مالك و صلابت او در مواجهه با باطل در لحظه هاى تاريخ ساز امت اسلام ، چندان كارساز و سرنوشت ساز و بزرگ است كه دشمن مكار، شيطان بزرگ ، معاويه چنان از او در خوف است كه وقتى شنيد، مالك به عنوان استاندار بسوى مصر در حركت است ، به شدت در هراس شد و پايه هاى تخت فرعونيش را متزلزل ديد. از يك سو به جاسوس ‍ خود جايستار پيغام داد كه اگر موفق شود مالك را از سر راه بردارد براى تمام عمر از خراج معاف خواهد بود و از طرف ديگر مردم شام را جمع كرد و با اعلام اين خبر گفت : بياييد همگى دعا كنيم تا مالك به مصر نرسد! كه رسيدن او به مصر كار ما را و شما را تمام خواهد كرد.
جايستار در مسير حركت مالك ، با عسل مسموم از او پذيرايى كرد و ايمان خود را با معاف شدن از خراج مبادله نمود. شهادت مالك ، معاويه و شام را غرق در شادى ساخت در حالى كه على عليه السلام و مومنان در اندوهى بزرگ فرو رفتند. مالك به فرمان امام على عليه السلام به سوى مصر مى رفت تا فتنه بزرگى كه در شرف رخدادن بود خاموش كند، چرا كه بعد از جنگ صفين و جريان حكميت ، آرام آرام زمزمه هاى مخالفت با محمد بن ابى بكر استاندار امام در مصر برخاسته و مخالفين امام كه از سوى شام حمايت بيدريغ مى شد، جرات اظهار مخالفت يافته بودند. امام براى مهار آشوب و رفع تشنج ، تنها مالك را كار آمد اين عرصه مى شناخت و تدبير و شناخت و شمشير وى را چاره ساز حفظ مصر كه بسيار مهم است مى دانست .
آن هنگام كه خبر شهادت مالك به معاويه رسيد بسيار خرسند شد. مردم را حمع كرد و به آنان گفت :
على دو دست داشت ، يكى را در صفين قطع كردم (مقصود عمارياسر بود) و ديگرى امروز قطع شد. شهادت مالك در سال سى و هشتم هجرى بود.
امام ، اندوهگين از دست دادن يار باوفايى چون مالك ، فرمود:
خداوند مالك را رحمت كند، او براى من چنان بود كه من براى رسول خدا بود.
مالك اشتر، آن كه در شناخت حق و باطل كوشا بود و در قيام و جهاد تا شهادت لحظه اى آرام و قرار نداشت ؛ اين چنين پس از شهادت از سوى امام و مولايش توصيف مى شود:
خداوند مالك را جزاى خير دهد، اگر كوه بود از پايه هاى بزرگ آن به شمار مى رفت و اگر سنگ بود سنگى سخت و استوار بود. آگاه باشيد به خدا سوگند كه مرگ تو (اى مالك ) عالمى را ويران مى كند. بر مردى مانند مالك بايد گريه كنندگان گريه كنند.
امام بر مرگ پرچمدار باوفايش بسيار گريست و چون در اين باره مورد پرسش همراهانش قرار گرفت فرمود:
به خدا قس شهادت او مردم مغرب (شام ) را عزيز و مردم مشرق (عراق ) را ذليل كرد. (50)
آنگاه فرمود ... هل موجود كمالك آيا كسى مانند مالك وجود دارد؟
و ما اينك نيز در مقابل اين پرسش مولايمان على عليه السلام قرار داريم . راستى آيا كسى چون مالك وجود دارد؟
راستى مى توان چون مالك بود؟ آيا راه مالك پيمودنى است ؟ آيا چون مالك مى توان تا آخر فقط بر اساس ايمان و بصيرت و شجاعت و پايدارى در ميدان حق بر عليه باطل ايستاد؟
آيا چون مالك مى توان در شبهاى حادثه خواب به چشم راه نداد و براى دشمنان حق از آتش گدازنده تر بود؟
آيا چون مالك مى توان ياور مظلوم و دشمن ظالم بود؟ آيا چون مالك مى توان پيرو امام و رهبر بود؟
آيا چون مالك مى توان دوست و دشمن را از يكديگر تشخيص داد؟
آيا مى توان چون مالك زيست و چون مالك مرد و چون مالك رضايت امام خود را به دست آورد؟
آرى مى توان چون مالك بود؛ مشروط بر آن كه آن سه ويژگى مالك اشتر يعنى ايمان و بصيرت و پايدارى را تا آخر همراه داشت .
در سايه ايمان و تقواست كه راه هدايت را در كوران غبار فتنه ها مى توان جست با بصيرت و آگاهى است كه مى توان از برخوردهاى كج انديشانه و گمراه كننده در امان ماند. و با صبر و شجاعت است كه در برابر آزمايش و ابتلاء و سختى هاى حق گويى و حق پويى ، مقاومت و ايستادگى ممكن خواهد شد.
آرى تنها در سايه اين صفات است كه دنيا و چرب و شيرينى آن خواص و نخبگان برگزيده اى چون مالك بن حارث - اشتر - را در كام خود نمى بلعد. و آنها را همچون ستارگان فروزنده اى در وراى زمانها و مكانها، الگو و راهنماى انسانها قرار مى دهد.
او فرزندى خيرحواه و شمشيرى برنده و ستونى استوار بود  
محمد بن ابى بكر، در سال حجه الوداع در بيداء متولد شد، مادر او اسماء دختر عميس همسر جعفر فرزند ابوطالب بود. اسماء زنى بزرگوار بود كه همراه همسرش جعفر بن ابى طالب از مكه به حبشه هجرت كرد و در حبشه داراى سه فرزند به نامهاى محمد، عبدالله و عون گرديد. سپس همراه با جعفر (در سال هفتم هجرت ) از حبشه به مدينه آمد. بعد از شهادت جعفر در جنگ موته ، با ابوبكر ازدواج كرد و خداوند محمد بن ابى بكر را به او داد. پس از مرگ ابوبكر، حضرت على عليه السلام با اسماء ازدواج كرد و ثمره اين ازدواج يحيى بن على بود.
محمد در دامان چنين مادرى و در مكتب حضرت على عليه السلام پرورش ‍ يافت و با ولايت انس گرفت آنچنان كه در آزمايشهاى سخت پس از رحلت رسول گرامى اسلام صلى الله عليه و آله همواره بر اعتقاد به حقانيت على عليه السلام پاى فشرد.
از آنجا كه محمد فرزند ابى بكر بود و خواهرش عايشه ، با او از پدر نسبت مشترك داشت ، از لحاظ روانى ، در صحنه هاى آزمايشهايى چون جمل ، بسيار در سختى قرار داشت . لكن او با بصيرتى كه نسبت به حق و ولايت پيدا كرده بود همه احساس و عواطف و جاذبه هاى آن را يكسره زير پا نهاد. در جنگ جمل رو در روى خواهرش كه علم مخالفت با على عليه السلام را برداشته بود ايستاد و قله هاى ايمان و معرفت را بالا رفت . آنجايى كه علقه هاى قومى و عشيره اى بيشترين تاثير را در حمايت ها يا دشمنيها داشت ، او حميت ايمانى و دفاع از حق را برگزيد و اسير علقه هاى جاهلى نشد. او هر كه را كه در برابر حق مى ايستاد دشمن مى داشت و با او مبارزه مى كرد و چنين كارى از ايمانهاى بزرگ و دلهاى منور به نور معرفت حق تعالى بر مى آيد ولا غير. او يكبار به نمايندگى از سوى امام به نزد عايشه رفت تا بلكه آنان را از طغيان بازدارد اما حاصلى بدست نياورد و بعد از پيروزى بود كه عايشه را درمانده يافت و با مهربانى به او گفت :
آيا از رسول خدا نشنيدى كه فرمود: على مع الحق و الحق مع على ؟. و سپس به دستور امير مومنان او را به مدينه با احترام بازگرداند.
نامه محمد بن ابى بكر به معاويه ، دفاع جانانه اى است از ولايت و فضيلت و نشانه اى از بزرگى ايمان و وسعت بصيرت او:
به نام خداوند بخشاينده مهربان ؛ از محمد بن ابى بكر به آن گمراه پسر صخر، درود و سلام بر مردم فرمانبردار از خدا، كسانى كه تسليم اهل ولايت الهى هستند ... اينك مى بينيم كه تو دم از همتايى با او على عليه السلام مى زنى ، در حالى كه تو تويى (با آن سابقه بد در اسلام ) و او، اوست ، كه داراى سابقه برجسته در تمام خيرات و نيكوييهاست . او نخستين كسى است كه اسلام آورد و پاك نهادترين مردم است . خاندان او پاكيزه ترين خاندان و همسر ارجمند او از همه مردم والاتر؛ و پسر عمش رسول خدا صلى الله عليه و آله بهترين كسان است . لكن تو خود لعنت شده و پسر لعنت شده اى . هميشه تو و پدرت (ابوسفيان ) قتنه ها و توطئه ها بر ضد دين خدا به راه انداختيد و براى خاموش كردن پرتو اسلام كوشيديد و دسته بنديها و احزاب را ايجاد كرديد و از مال ، مايه گذاشتند و با قبايل مخالف اسلام رفت و آمد كرديد. بر اين روش پدرت از دنيا رفت و تو بر همين عقيده و اساس جايش را گرفتى . گواه بر اين گفته من ، باقيمانده دسته ها و احزاب مخالف و سران منافق و مخالف رسول خدا صلى الله عليه و آله هستند كه به تو پناه آورده و از تو جايگاه مى طلبند.
گواه على عليه السلام (در حقانيتش ) با برترى آشكار و سابقه پيشگامى او در اسلام ، ياران وى از مهاجر و انصارند كه ذكر فضيلتشان در قرآن آمده و خداوند ايشان را ستوده است ... واى بر تو! چگونه خود را با على عليه السلام مقايسه مى كنى ؟ (51)
در اين نامه ، فصلهايى از بينش و فرقان و بصيرت است كه براى خواص ‍ امروز، درسهاى بزرگى دارد. محمد جوان و به فرموده امام على عليه السلام ، نورس ، چنان عمقى در حقيقت پيدا مى كند كه هم سابقه را مى بيند و نيك و بد آن را تشخيص مى دهد و هم حال افراد را، نقش معاويه و پدر او را در ايجاد احزاب و گروههاى معاند بخوبى مى بيند و رفت و آمد آنان با دشمنان دين را نشانه گمراهى آنها مى شمرد و گرد آمدن منافقين و تبهكاران و احزاب مخالف را پيرامون او نشانه بارز و گواه روشن بطلان ادعاى او معرفى مى كند.
محمد بن ابى بكر در هنگامى كه عبدالله بن سعد بن ابى سرح از سوى عثمان كارگزار مصر بود، در راس معترضين به وى قرار داشت . شكايت مردم آنقدر زياد شد تا عثمان مجبور گشت نامه اى به عبدالله بنويسد و او را تهديد كند كه روشش را اصطلاح نمايد. اما عبدالله يكى از شاكيان را آنچنان زد كه كشته شد!
هفتصد تن از مصريان به همراهى محمد راهى مدينه شدند و شكايت به عثمان بردند. طلحه سخنرانى شديدى عليه عثمان نمود. عايشه به عثمان پيغام داد كه به شكايت شاكيان رسيدگى كند. حضرت على عليه السلام به عنوان سخنگوى مردم نزد عثمان رفت و گفت : آنان از تو مردى را به جاى مردى درخواست دارند كه خونى را هم ريخته است پس او را معزول دار و بين آنان به انصاف قضاوت كن .
عثمان با توجه به فشارها و نظر مردم ، حكم استاندارى مصر را براى محمد نوشت و آنان را راهى ساخت . آن هنگام كه سه شبانه روز از مدينه دور شدند غلام سپاهى را ديدند كه سوار بر شتر با سرعت به سوى مصر مى تازد.
همراهان محمد خود را به او رساندند و وقتى او را شناختند كه غلام عثمان است و بسوى مصر مى رود نزد محمد آوردند و بالاخره نامه عثمان را از او كشف كردند در حالى كه انكار آن را مى كرد. نامه را گشودند، در آن نوشته شده بود:
وقتى كه محمد بن ابى بكر و افراد ديگر آمدند. آنها را بكش و نامه آنان را باطل كن و در سر كار خود باقى بمان تا دستور جديد را به تو ابلاغ كنم .
محمد و يارانش با ناراحتى به مدينه بازگشتند و اين مقدمه اى شد بر محاصره خانه عثمان ، و اگر چه عثمان گناه نامه را به گردن مروان بن حكم مى انداخت ، اما عاقبت به دست مردم خشمگين ، در حالى كه فرزندان على عليه السلام از خانه او حفاظت مى كردند كشته شد.
بعد از جنگ جمل ، حضرت على عليه السلام او را به ولايت مصر منصوب نمود و عهدنامه معروفى را خطاب به محمد و مردم مصر نگاشت كه محمد در ورود به مصر مردم را گرد آورد و عهدنامه مولا را برايشان قرائت كرد.
به نام خداوند بخشاينده مهربان ؛ اين عهدى (و دستورى ) است كه بنده خدا على ، اميرالمومنين ، براى محمد بن ابى بكر نوشته است ، زمانى كه او را كارگزار مصر كرد. او را به تقواى الهى و اطاعت از خدا در نهان و آشكار و ترس از او در پنهان و حضور فرمان داد. او را فرمان داد به نرمش با مسلمان و خشونت با تبهكار و عدل با اهل ذمه و انصاف با ستمديده و سختگيرى بر ستمكار و گذشت از مردم و احسان به آنها به مقدار توان ، و خداوند نيكوكاران را پاداش و بدكاران را عذاب مى كند ...
محمد در مصر به رتق و فتق امور پرداخت . او در سالهاى اوليه فرماندارى خود با مشكل سوالهاى فقهى و علمى گروههاى مختلفى كه در مصر بودند مواجه بود و لذا در نامه اى به حضرت پيامبر صلى الله عليه و آله آن سوالات را مطرح كرد كه پاسخهاى حضرت در يك نامه طولانى به محمد بن ابى بكر در تاريخ ماندگار است .
پس از اتمام جنگ صفين و قضيه حكميت ، كه جو سياسى عراق متشنج شد و در ميان مردم اختلاف بروز كرد، طرفداران معاويه جرات پيدا كردند و سر به مخالفت برداشتند و آشوب مصر را فرا گرفت . حضرت امير با اطلاع از اوضاع ، مالك اشتر را به سوى مصر فرستاد تا در سايه تجربه ى او، تشنج را آرام نمايد. اما او در راه مصر با خدعه ى معاويه مسموم و شهيد گشت . محمد با ياران اندك كه داشت در برابر عمر بن عاص كه با شش هزار نفر و با تجهيزات كامل به سوى مصر براى جنگ و فتح آن ديار آمده بود ايستاد. معاويه مى دانست كه مردم در پشت سر محمد يكپارچه نيستند و اختلاف وضعيت آنان را مشكل كرده است . نامه اى به محمد نوشت و او را تهديد كرد به جنگ و مثله شدن و خواست تا قبل از جنگ ، مصر را تسليم او كند. محمد نامه اى به حضرت امير فرستاد و از او درخواست كمك نمود. نامه مولا او را در عزمش ، راسخ كرد:
نوشته بودى در همراهان خود سستى ديده اى ، تو، سست مشو اگرچه آنها سستى بورزند. ديارت را محكم و استوار نگهدار، و پيروانت را گرد خود فراهم آور، و پاسداران و ديده بانانى بر لشكرت بگمار، و كنانه بن بشر را كه مردى خيرخواه و با تجربه و دلير است به سوى دشمن بفرست ...
محمد با دريافت اين نامه ، پاسخ نامه معاويه را نوشت و در آن متذكر شد:
مرا از بريدن اندام تنم (مثله ) ترساندى كه گويا تو بر من دلسوزى و من اميدوارم پيشامد ناگوار بر شما فرود آيد و خدا شما را در نبرد نابود سازد و ذلت و خوارى را بر شما فرود آورد.
محمد با ياران اندك و فرمانده وفادارش كنانه بن بشر، ايستادند و جنگ مردانه كردند و چون قواى كمكى با تعللى كه اهل كوفه نمودند به موقع نرسيد، در جنگ شكست خورد و يارانش از دور او پراكنده شدند و او تنها در ميان خرابه اى در شدت جراحت و تشنگى به دام افتاد و اسير شد.
از محمد چه باقى ماند؟ جز نيروى ايمان و عزمى كه او را چون نيزه مستقيم و چون كوه سربلند و چون پرتو نور كاملا هشيار و بيدار نگهدارد، برايش ‍ نمانده بود، در طول راه تا فسطاط و در سوز گرما و شنهاى تفته در برابر آنان سر فرود نياورد و اظهار عجز نكرد. حتى چشم به پايين نيانداخت تا به پاهايش بنگرد و با يك كلمه يا حتى اشاره اى در برابر جلادانش ذلت نشان نداد. همچنان بر بلنداى ايمان و استقامت خود و ولايت مولايش ايستاده بود و بر ضعف و خستگى و دردها چيره مى شد.
پس از يك راهپيمايى طولانى و گذراندن وى از شهر و جمعيت تماشاكننده اى كه توهينش مى كردند، هيچ احساس گرسنگى نمى كرد، چرا كه شكمش به پشت او چسبيده بود و جايى براى خوراكى نداشت و اشتهايى نيز براى خوردن نمانده بود. ليكن بدنى كه خستگى آن را ضعيف كرده ، گرماى فشرده آبش را گرفته است ، همچون شاخه اى پژمرده ، به رطوبتهاى درون خود لب مى زد و خود را مرطوب مى كرد.
همچنان كه زبانش به كام او چسبيده بود، به اطرافيانش رو كرده با صدايى پر ابهت گفت :
به من آب بدهيد.
صدايش در فرياد همهمه گم شد، دوباره گفت :
يك قطره آب
درندگى وحشيانه ابن حديج ، فرماندهى كه سپاهش را به يارى عمر بن عاص آورده و او را پيروز گردانده بود، آنچنان وجود آن خبيث را فرا گرفت كه چون اژدها خروشيد و گفت : خدا مرا سيراب نكند اگر تو را قطره آبى بنوشانم ... به خدا سوگند! اى پسر ابوبكر من تو را تشنه مى كشم تا خدا تو را از حميم و غسلين (آبهايى كه به دوزخيان چشانده مى شود) بنوشاند. محمد در آن حال ، همچنان استوار و مقاوم ماند و پاسخ كوبنده به او داد:
اى زاده يهودى بافنده ! اين به خواست تو و آنان كه گفتى نيست . آنها به دست خداست كه دوستانش را سيراب مى كند و دشمنانش را تشنه مى دارد. تو و همگان تو و هر كس تو را دوست مى دارد و تو دوستش ‍ مى دارى دشمنان خدايند. به خدا اگر شمشير به دستم بود، نمى گذاشتم مرا به اين حال برسانيد.
معاويه بن حديج گفت : مى دانى با تو چه خواهم كرد؟ تو را درون اين الاغ مرده مى نهم و آتش مى زنم محمد گفت :
اگر با من چنين كنى ، دير زمانى است كه با اولياى خدا چنين كرديد ...
اميدوارم خدا تو و رهبرت معاويه بن ابى سفيان و اين را (اشاره به عمر بن عاص ) به آتش شعله ور بسوزاند كه هرگاه فرو كشد خدايش فروزنده سازد.
معاويه بن حديج از شدت ناراحتى ، برجست و با شمشير سر از تن محمد جدا ساخت و بعد پيكر او را درون شكم الاغ مرده گذاشت و به آتش ‍ كشيد!! و سر او را به شام نزد معاويه فرستاد و اين اولين سرى بود از يك مسلمان كه در بازار شام به گردش درآمد.
پس از شهادت محمد، عبدالرحمن فزارى ، كه نيروى اطلاعاتى على عليه السلام در شام بود، به نزد حضرت آمد، و خبر شهادت محمد را گزارش داد و گفت : اى اميرالمومنين ، من سرور و شادى مانند سرور و شادى كه در هنگام پخش خبر شهادت محمد بن ابى بكر در شام اتفاق افتاد، نديدم . حضرت على عليه السلام در پاسخ فرمود:
آرى ، اندوه ما بر شهادت محمد بن ابى بكر به اندازه شادى آنها بر كشتن اوست . نه ، بلكه اندوه ما چندين برابر شادى آنهاست (52)
و بنابر نقل مسعودى ، حضرت ، وقى از شادى معاويه و يارانش بر شهادت محمد آگاه شد فرمود:
ناشكيبايى ما بر وى به اندازه شادى آنهاست ، بيتابى من بر كشته اى - از هنگام اين جنگها - به اندازه بى تابيم بر او نيست . او فرزند همسر من (اسماء دختر عميس ) بود و من وى را فرزند خود مى شمردم ، او با من به نيكى رفتار مى كرد و فرزند برادرم (عبدالله بن جعفر) محسوب مى شد، براى اين است كه ما اندوهگين هستيم و او را به حساب خدا مى گذاريم (53)
محمد بصيرت و صبر را در حضور حضرت آموخت و تا آخر عمر از اين دو گوهر گرانبها يعنى بيدارى و پايدارى حفاظت نمود و شهادت را در آغوش ‍ فشرد.
محمد به آنجا رسيد كه مولايش على عليه السلام پس از شهادت وى ، در توصيفش فرمود:
به خدا سوگند تا آنجا كه مى دانم محمد از آنها بود كه به انتظار مرگ بودند و براى روز جزا عمل مى كرد و با هر شكل و چهره نابكار، دشمنى داشت و سيما و روش مومن را دوست مى داشت (54)
چه پايان خوشى براى محمد بود كه در دامان ولايت رشد و پرورش يافت و در دفاع از ولايت چنين محكم ايستاد و ذره اى منحرف نشد و پاداش ‍ پايدارى خود را از بدترين دشمن خدا دريافت كرد. گوارايش باد رضوان الهى و غضب خدا بر دشمنان ولايت .
حضرت على عليه السلام آنچنان در غم شهادت جانكاه محمد، اندوهگين شد كه پس از مذمت مردم كوفه در تعلل آنها به كمك رسانى به محمد، غم و اندوه خود را در نامه اى به ابن عباس كارگزار خود در بصره نوشت :
مصر به دست دشمن افتاد و محمد بن ابى بكر شهيد شد، در نزد خداوند عزوجل ، او را به حساب آورديم . او فرزندى خيرخواه و خيرانديش بود.
كارگزارى كوشا و شمشيرى برنده و ستونى جلوگيرنده بود. من به مردم امر كردم و در آغاز به آنها پيشنهاد كردم و فرمان دادم كه پيش از واقعه به يارى وى برخيزند (مردم كوفه ). آنان را در نهان و آشكار و در رفت و برگشت به حمايت از او دعوت كردم ؛ برخى با كراهت و بى اعتنايى آمدند و گروهى به دروغ عذر خواستند و جمعى نيز نشستند و دست از يارى ما كشيدند. از خداوند مى خواهم از شر آنان به من گشايش و گريز گاهى عنايت كند و بزودى مرا از آنها راحت كند. به خدا سوگند اگر نبود كه بر شهادت در هنگام برخورد با دشمنم دل بسته ام و خود را براى مرگ آماده كرده ام ؛ دوست داشتم كه حتى يك روز با اينها نباشم . (55)
مردمى كه دعوت امام خود را لبيك نگويند اسير هواها و هوسهاى جور و ستمكار شوند چنان كه مردم عراق شدند. محمد بن ابى بكر در تمام عمر با امام خود بود و لحظه اى از او جدا نشد و مكر مكاران و عواطف و احساسات نسبى در او كارگر نيافتاد. چنين باد عاقبت كار ما، انشاءالله .