خواص و لحظه هاى تاريخ ساز
(جلدهای ۳ , ۲ , ۱)

مؤ سسه فرهنگى قدر ولايت

- ۶ -


اصول نظامى كه پيامبر اكرم بنيان نهاد
اول به عنوان مقدمه عرض بكنم ، پيامبر اكرم نظامى را به وجود آورد كه خطوط اصلى آن چند چيز بود. من در ميان اين خطوط اصلى ، چهار چيز را عمده يافتم :
اول ، معرفت شفاف و بى ابهام ، معرفت نسبت به دين ، معرفت نسبت به احكام ، معرفت نسبت به جامعه ، معرفت نسبت به تكليف ، معرفت نسبت به خدا، معرفت نسبت به پيامبر، معرفت نسبت به طبيعت ، همين معرفت بود كه به علم و علم اندوزى منتهى شد و جامعه ى اسلامى را در قرن چهارم هجرى به اوج تمدن علمى رساند. پيامبر نمى گذاشت ابهام باشد در اين زمينه ، آيات عجيبى از قرآن هست كه مجال نيست الان عرض بكنم . در هر جايى كه ابهامى به وجود مى آمد، يك آيه نازل مى شد تا ابهام را برطرف كند.
خط اصلى دوم ، عدالت مطلق و بى اغماض بود؛ عدالت و قضاوت ، عدالت در برخورداريهاى عمومى و نه خصوصى - چيزهايى كه متعلق به همه ى مردم است و بايد بين آنها با عدالت تقسيم بشود - عدالت در اجراى حدود الهى ، عدالت در مناصب و مسووليت پذيرى ، البته عدالت ، غير از مساوات است ؛ اشتباه نشود، گاهى مساوات ظلم است . عدالت ، يعنى هر چيزى را به جاى خود گذاشتن و به هر كسى حق او را دادن ، او عدل مطلق و بى اغماض بود در زمان پيامبر، هيچ كس در جامعه ى اسلامى و چارچوب عدالت خارج نبود.
سوم ، عبوديت كامل و بى شريك در مقابل پروردگار؛ يعنى عبوديت خدا در كار و عمل فردى ، عبوديت در نماز كه بايد قصد قربت داشته باشد، تا عبوديت در ساخت جامعه ، در نظام حكومت ، نظام زندگى مردم و مناسبات اجتماعى ميان مردم بر مبناى عبوديت خدا؛ كه اين هم تفصيل و شرح فراوانى دارد.
چهارم ، عشق و عاطفه ى جوشان ، اين هم از خصوصيات اصلى جامعه ى اسلامى است ، عشق به خدا، عشق خدا به مردم ؛ يحبهم و يحبونه (23). ان الله يحب التوابين و يحب التطهرين (24)، قل ان كنتم تحبون الله قاتبعون يحببكم الله (25). محبت ، عشق ، محبت به همسر، محبت به فرزند، كه مستحب است فرزند را ببوسى ؛ مستحب است كه به فرزند محبت كنى ؛ مستحب است كه به همسرت عشق بورزى و محبت كنى ؛ مستحب است كه به برادران مسلمان محبت كنى و محبت داشته باشى ؛ محبت به پيامبر، محبت به اهل بيت : الا الموده فى القربى (26).
پيامبر اين خطوط را ترسيم كردند و جامعه را بر اساس اين خطوط بنا نمودند. پيامبر حكومت را ده سال همين طور كشاند. البته پيداست كه تربيت انسان كار تدريجى است ، كار دفعى نيست . پيامبر در تمام اين ده سال تلاش مى كردند كه اين پايه ها استوار و محكم شود و ريشه بدواند؛ اما اين ده سال ، براى اين كه بتواند مردمى را كه درست بر ضد اين خصوصيات بار آمدند، متحول كند. زمان خيلى كمى است . جامعه ى جاهلى ، در همه چيزش عكس اين چهار مورد بود، مردم معرفتى نداشتند. در حيرت و جهالت زندگى مى كردند، عبوديت هم نداشتند، طاغوت بود، طغيان بود، عدالتى هم وجود نداشت ؛ همه اش ظلم بود، همه اش تبعيض بود - كه اميرالمومنين در نهج البلاغه در تصوير ظلم و تبعيض دوران جاهليت ، بيانات عجيب و شيوايى دارد كه واقعا يك تابلوى هنرى است ؛ فى فن داستهم باخفانها و وطئتهم باظلافها (27) - محبت هم نبود، دختر خودش را زير خاك مى كرد، كسى را از فلان قبيله بدون جرم مى كشت - تو از قبيله ى ما يكى را كشتى ، ما هم بايد از قبيله ى شما يكى را بكشيم ! - حالا قاتل باشد، يا نباشد، بى گناه باشد، يا بى خبر باشد، جفاى مطلق ، بى رحمى مطلق ، بى محبتى و بى عاطفگى مطلق .
مردمى كه در آن جو بار آمدند، مى شود در طول ده سال آنها را تربيت كرد، آنها را انسان كرد، آنها را مسلمان كرد؛ اما نمى شود اين را در اعماق جان آنها نفوذ داد، بخصوص آن چنان نفوذ داد كه آنها بتوانند به نوبه ى خود در ديگران هم همين تاثير را بگذارند.
مردم داشتند پى در پى مسلمان مى شدند، مردمى بودند كه پيامبر را نديده بودند، مردمى بودند كه ا: ده سال را درك نكرده بودند. اين مساله ى وصايت ى كه شيعه به آن معتقد است ، در اين جا شكل مى گيرد. وصايت ، جانشينى و نصب الهى ، سر منشاش اين جاست ، براى تداوم آن تربيت است ؛ و الا معلوم است كه اين وصايت از قبيل وصايتهايى كه در دنيا معمول است ، نيست ، كه هر كسى مى ميرد براى پسر خودش وصيت مى كند، قضيه اين است كه بعد از پيامبر برنامه هاى او بايد ادامه پيدا كند.
حالا نمى خواهيم وارد بحثهاى كلامى بشويم ؛ من مى خواهم تاريخ را بگويم و كسى تاريخ را تحليل بكنم و بيشترش را شما تحليل بكنيد. اين بحث هم متعلق به همه است ؛ صرفا مخصوص شيعه نيست ، اين بحث ، متعلق به شيعه و سنى و همه ى فرق اسلامى است ، همه بايد به اين بحث توجه كنند؛ چون اين بحث براى همه مهم است .
و اما ماجراهاى بعد از رحلت پيامبر چه شد كه در اين پنجاه سال ، جامعه ى اسلامى از آن حالت به اين حالت برگشت ؟ اين اصل قضيه است ، كه متن تاريخ را هم بايستى در اين جانگاه كرد. البته بنايى كه پيامبر گذاشته بود، بنايى نبود كه به همين زودى خراب شود؛ لذا در اوايل بعد از رحلت پيامبر كه شما نگاه مى كنيد، همه چيز - غير از همان مساله ى وصايت - سر جاى خودش است ؛ عدالت خوبى هست ، ذكر خوبى هست ، عبوديت خوبى هست ، اگر كسى به تركيب كلى جامعه ى اسلامى در آن سالهاى اول نگاه كنند، مى بيند كه على الظاهر چيزى به قهقرا نرفته است . البته گاهى چيزهايى پيش مى آمد اما ظواهر، همان پايه گذارى و شالوده ريزى پيامبر را نشان مى دهد، ولى اين وضع باقى نمى ماند، هر چه بگذرد، جامعه ى اسلامى بتدريج به طرف ضعف و تهى شدن پيش مى رود.
ببينيد، نكته يى در سوره مباركه ى حمد هست كه من مكرر در جلسات مختلف آن را عرض كرده ام ، وقتى كه انسان به پروردگار عالم عرض مى كند اهدنا الصراط المستقيم - ما را به راه راست و صراط مستقيم هدايت كن - بعد اين صراط مستقيم را معنا مى كند: صراط الذين انعمت عليهم راه كسانى كه به آنها نعمت دادى ، خدا به خيليها نعمت داده است ، به بنى اسرائيل هم نعمت داده است ؛ يا بنى اسرائيل اذكروا نعمتى التى انعمت عليكم . (28)
نعمت الهى كه مخصوص انبياء و صلحا و شهدا نيست ؛ فاولئك مع الذين انعم الله عليهم من النبيين و الصديقين و الشهداء و الصالحين آنها هم نعمت داده شده اند، اما بنى اسرائيل هم نعمت داده شده اند.
كسانى كه نعمت داده شده اند دو گونه اند:
يك عده كسانى كه وقتى نعمت الهى را دريافت كردند، نمى گذارند كه خداى متعال بر آنها غضب كند و نمى گذارند گمراه بشوند. اينها همانهايى هستند كه شما مى گوييد خدا راه اينها را به ما هدايت كن غير المغضوب عليهم ، با تعبير علمى و اديبش ، براى الذين انعمت عليهم صفت است كه صفت الذين اين است كه غير المغضوب عليهم و لا الضالين ؛ آن كسانى كه مورد نعمت قرار گرفتند، اما ديگر مورد غضب قرار نگرفتند؛ و لا الضالين ، گمراه هم نشدند.
يك دسته هم كسانى هستند كه خدا به آنها نعمت داد، اما نعمت خدا را تبديل كردند و خراب نمودند؛ لذا مورد غضب قرار گرفتند؛ يا دنبال آنها راه افتادند، لذا گمراه شدند. البته در روايات ما دارد كه المغضوب عليهم ، مراد يهودند، كه اين بيان مصداق است ؛ چون يهود تا زمان حضرت عيسى ، با حضرت موسى و جانشينانش ، عالما و عامدا مبارزه كردند. ضالين ، نصارى هستند؛ چون نصارى گمراه شدند، وضع مسيحيت اين گونه بود كه از اول گمراه شدند - حالا لااقل اكثريتشان اين طور بودند - اما مردم مسلمان نعمت پيدا كردند. اين نعمت به سمت المغضوب عليهم و الضالين مى رفت ؛ لذا وقتى كه امام حسين عليه السلام به شهادت رسيد، در روايتى از امام صادق (ع ) نقل شده است كه فرمود: فلما ان قتل الحسين صلوات الله عليه اشتد غضب الله تعالى على اهل الارض (29)
وقتى كه حسين عليه السلام كشته شد، غضب خدا درباره ى مردم شديد شد. معصوم است ديگر؛ بنابراين ، جامعه ى مورد نعمت الهى به سمت غضب سير مى كند؛ اين مسير را بايد ديد خيلى مهم است ، خيلى سخت است ، خيلى دقت نظر لازم دارد.
چند مثال از خواص  
من حالا فقط چند مثال بياورم ، خواص و عوام ، هر كدام وضعى پيدا كردند. حالا خواصى كه گمراه شدند، شايد مغضوب عليهم باشند؛ عوام شايد ضالين باشند. البته در كتابهاى تاريخ ، پر از مثال است من از اين جا به بعد، از تاريخ ابن اثير نقل مى كنم ؛ هيچ از مدارك شيعه ، نقل نمى كنم ؛ حتى از مدارك مورخان اهل سنتى كه روايتشان در نظر خود اهل سنت ، مورد ترديد است - مثل ابن قتيبه - هم نقل نمى كنم . ابن قتيبه ى دينورى در كتاب الامامه و السياسه چيزهاى عجيبى نقل مى كند، كه من همه ى آنها را كنار مى گذارم .
وقتى آدم به كتاب كامل التواريخ ابن اثير نگاه مى كند، حس مى كند كه كتاب او داراى عصبيت اموى و عثمانى است . البته احتمال مى دهم كه به جهتى ملاحظه مى كرده است . در قضاياى يوم الدار كه جناب عثمان را مردم مصر و كوفه و بصره و مدينه و غيره كشتند، وقتى كه روايات مختلف را نقل مى كند، بعد مى گويد علت اين حادثه چيزهايى بود كه من آنها را ذكر نمى كنم ؛ لعلل ؛ علتهايى دارد كه نمى خواهم بگويم . وقتى قضيه ى جناب ابى ذر را نقل مى كند و مى گويد معاويه جناب ابى ذر را سوار آن شتر بدون جهاز كرد و آن طور او را تا مدينه فرستاد و بعد هم به ربذه تبعيد شد، مى نويسد چيزهاى اتفاق افتاده است كه من نمى توانم بنويسم . حالا با اين است كه او واقعا - به قول امروز ما - يك خود سانسورى داشته ، و يا اين كه تعصب داشته است .
بالاخره او نه شيعه است ، و نه هواى تشيع دارد؛ فردى است كه احتمالا هواى اموى و عثمانى هم دارد. همه ى آنها كه من از حالا به بعد نقل مى كنم ، از ابن اثير است .
چند مثال از خواص : خواص در اين پنجاه سال چگونه شدند كه كار به اين جا رسيد؟ من دقت كه مى كنم مى بينم همه ى آن چهار چيز تكان خورد، هم عبوديت ، هم معرفت ، هم عدالت ، هم محبت ، اين چند مثال را عرض ‍ مى كنم ، كه عين تاريخ است .
مزرعه ى بزرگ نشاستج  
سعيد بن عاص ، يكى از بنى اميه بود؛ قوم و خويش عثمان بود. بعد از وليد بن عقبه بن ابى معيط - همان كسى كه شما فيلمش را در سريال امام على ديديد، همان ماجراى كشتن جادوگر در حضور او - سعيد بن عاص روى كار آمد، تا كارهاى او را اصلاح كند. در مجلس او، فردى گفت كه ما اجود طلحه ؟ طلحه بن عبدالله ، چه قدر جواد و بخشنده است ؟ لابد پولى به كسى داده بود، يا به كسانى محبتى كرده بود كه او دانسته بود. فقال سعيد ان من اله مثل النشاستج لحقيق ان يكون جواد! يك مزرعه ى خيلى بزرگ به نام نشاستج در نزديكى كوفه بوده است . شايد همين نشاسته ى خودمان هم از همين كلمه باشد. در نزديكى كوفه ، سرزمينهاى آباد و حاصلخيزى وجود داشته است كه اين مزرعه ى بزرگ كوفه ، ملك طلحه ى صحابى پيامبر در مدينه بوده است . سعيد بن عاص گفت : كسى كه چنين ملكى دارد، بايد هم بخشنده باشد! والله لو ان لى مثله - اگر من مثل نشاستج را داشتم - لا عاشكم الله به عيشا رغدا، گشايش مهمى در زندگى شماها پديد مى آوردم ؛ چيزى نيست كه مى گوييد، او جواد است ! حالا شما اين را با زهد زمان پيامبر و زهد اوايل بعد از رحلت پيامبر مقايسه كنيد و ببينيد كه بزرگان و امرا و صحابه در آن چند سال ، چگونه زندگى يى داشتند و به دنيا با چه چشمى نگاه مى كردند حالا بعد از گذشت پانزده سال ، وضع به اين جا رسيده است .
اشياى قيمتى خود را سوار بر چهل استر كرد!
نمونه ى بعدى ، جناب ابوموسى اشعرى حاكم بصره بود؛ همين ابوموساى معروف حكميت ، مردم مى خواستند به جهاد بروند. او بالاى منبر رفت و مردم را به جهاد تحريض كرد، در فضيلت جهاد و فداكارى سخنها گفت . خيلى از مردم اسب نداشتند كه سوار بشوند بروند، هر كسى بايد سوار اسب خودش مى شد و مى رفت . براى اين كه پياده ها هم بروند، مبالغى هم درباره ى فضيلت جهاد پياده گفت : آقا جهاد پياده چه قدر فضيلت دارد، چه قدر چنين است ، چنان است ! اين قدر دهان و نفسش در اين سخن گرم بود كه يك عده از اينهايى كه اسب هم داشتند، گفتند، ما هم پياده مى رويم ، اسب چيست ! فحملوا الى فر سهم ؛ به اسبهايشان حمله كردند، آنها را راندند و گفتند، برويد، شما اسبها ما را از ثواب زيادى محروم مى كنيد، ما مى خواهيم پياده برويم بجنگيم ، تا به اين ثوابها برسيم ! عده يى هم بودند كه اين طور درباره ى جهاد پياده حرف زد، خودش چگونه بيرون مى آيد؟ ببينيم آيا در عمل هم مثل قولش هست ، يا نه ؛ بعد تصميم مى گيريم كه پياده برويم يا سواره اين عين عبارت ابن اثير است . او مى گويد: وقتى كه ابوموسى از قصرش خارج شد، اخرج ثقله من قصره على اربعين بغلا، اشياى قيمتى كه با خودش داشت ، سوار بر چهل استر با خودش خارج كرد و به طواف ميدان جهاد رفت ! آن روز بانك نمود و حكومتها هم اعتبارى نداشت . يك وقت ديديد كه در وسط ميدان جنگ از خليفه خبر رسيد كه شما از حكومت بصره عزل شده ايد. اين همه اشياى قيمتى را كه ديگر نمى تواند بيايد و از داخل قصر بردارد؛ راهش نمى دهند؛ هر جا مى رود، مجبور است با خود ببرد. چهل استر، اشياى قيمتى او بود، كه سوار كرد و با خودش از قصر بيرون آورد و به طرف ميدان جهاد بود! فلما خرج تتعله بعنانه ؛ اينهايى كه پياده شده بودند، آمدند و زمام اسب جناب ابوموسى را گرفتند. و قالوا احملنا على بعض هذا الفضول ، ما را هم سوار همين زياديها بكن ؛ اينها چيست كه دارى با خودت به ميدان جنگ مى برى ؟ ما داريم پياده مى رويم ؛ ما را هم سوار كن . وارغب فى المشى كما رغبتنا؛ همان طورى كه به ما گفتى پياده راه بيفتيد، خودت هم قدرى پياده شو و پياده راه برو. فضرب القوم بسوطه ، تازيانه اش را كشيد و به سر و صورت اينها زد و گفت برويد بيخودى حرف مى زنيد! فتركوا دابه فمضى ، آمدند متفرق شدند، اما البته تحمل نكردند، به مدينه پيش جناب عثمان آمدند و شكايت كردند؛ او هم ابوموسى را برداشت . اما ابوموسى يكى از اصحاب پيامبر و يكى از خواص و يكى از بزرگان است ؛ اين وضع اوست !
قرض خودش به بيت المال را نمى داد!  
مثال سوم : سعد بن ابى وقاص حاكم كوفه شد. او از بيت المال قرض كرد، در آن وقت بيت المال دست حاكم نبود. يك نفر را براى حكومت و اداره ى امور مردم مى گذاشتند، يك نفر را هم رئيس دارايى مى گذاشتند. كه او مستقيم به خود خليفه جواب مى داد. در كوفه ، حاكم سعد بن ابى وقاص ‍ بود؛ رئيس بيت المال ، عبدالله بن مسعود بود كه از صحابه ى خيلى بزرگ و عالى مقام بود. او از بيت المال مقدارى قرض كرد - حالا چند هزار دينار، نمى دانم - بعد هم ادا نكرد و نداد. عبدالله بن مسعود آمد مطالبه كرد گفت پول بيت المال را بده سعد بن ابى وقاص گفت كه ندارم ، بينشان حرف شد؛ بنا كردند با هم جار و جنجال كردن ، جناب هاشم بن عتبه بن ابى وقاص - كه از اصحاب اميرالمومنين و مرد خيلى بزرگوارى بود - جلو آمد و گفت بد است ، شما هر دو از اصحاب پيامبريد، مردم به شما نگاه مى كنند، جنجال نكنيد، برويد قضيه را به گونه يى حل كنيد. عبدالله مسعود كه ديد نشد، بيرون آمد. او به هر حال مرد امينى است رفت عده يى از مردم را ديد و گفت برويد امين اموال را از داخل خانه اش بيرون بكشيد. معلوم مى شود كه اموال بوده است . به سعد خبر دادند؛ او هم يك عده ى ديگر را فرستاد و گفت برويد و نگذاريد.
به خاطر اين كه سعد بن ابى وقاص ، قرض خودش به بيت المال را نمى داد، جنجال بزرگى به وجود آمد. حالا سعد بن ابى وقاص از اصحاب شوراست ! در شوراى شش نفره ، يكى از آنهاست ؛ بعد از چند سال كارش به اين جا رسيد، ابن اثير مى گويد: فكان اول مانزغ به بين اهل الكوفه ؛ اين اول حادثه يى بود كه در آن بين مردم كوفه اختلاف شد؛ به خاطر اين كه يكى از خواص در دنياطلبى اين طور پيش رفته است و از خود بى اختيارى نشان مى دهد.
همه اش را به پانصد درهم مى خرم !  
ماجراى ديگر مسلمانان رفتند، افريقيه - يعنى همين منطقه ى تونس و مغرب و اينها - را فتح كردند و غنايم را بين مردم و نظاميان تقسيم كرده اند.
خمس غنايم را بايد به مدينه بفرستند در تاريخ ابن اثير دارد كه خمس ‍ زيادى بوده است البته در اين جايى كه اين را نقل مى كند، آن نيست ؛ اما در جاى ديگرى كه داستان همين فتح را مى گويد، خمس مفصلى بوده كه به مدينه فرستاده است . خمس كه به مدينه رسيد، مروان بن حكم آمد و گفت همه اش را به پانصد هزار درهم مى خرم ؛ به او فروختند! پانصد هزار درهم ، پول كمى نبود ولى آن اموال خيلى بيش از اينها بود؛ كه يكى از چيزهايى كه بعدها به خليفه ايراد مى گرفتند، همين حادثه بود. البته خليفه عذر مى آورد و مى گفت اين رحم من است ؛ من صله ى رحم مى كنم ، و چون وضع زندگيش هم خوب نيست مى خواهم به او كمك كنم بنابراين ، خواص در ماديات غرق شدند.
جابه جايى معيارها را ارزشها و آدمها را ببينيد!  
ماجراى بعدى استعمل الوليد بن عقبه بن ابى معيط على الكوفه ؛ وليد بن عقبه را - همان وليدى كه باز شما او را مى شناسيد كه حاكم كوفه بود - بعد از سعد بن ابى وقاص به حكومت كوفه گذاشت او هم از بنى اميه و از خويشاوندان خليفه بود، وقتى كه وارد شد، همه تعجب كردند؛ يعنى چه ؟ آخر اين آدم ، آدمى است كه حكومت به او بدهند؟! چون وليد، هم به حماقت معروف بود، هم به فساد! اين وليد، همان كسى است كه آيه ى شريفه ى ان جاءكم فاسق بنبافتبيوا (30) درباره ى اوست . قرآن اسم او را فاسق گذاشته است ، چون خبرى آورد و عده يى در خطر افتادند؛ و بعد آيه آمد كه ان جاءكم فاسق بنبافتبيوا؛ اگر فاسقى خبرى آورد، برويد تحقيق كنيد؛ به حرفش گوش نكنيد. آن فاسق همين وليد بود. اين متعلق به زمان پيامبر است . معيارها و ارزشها و جابه جايى آدمها را ببينيد. اين آدمى كه در زمان پيامبر، در قرآن به نام فاسق آمده بود، همان قرآن را هم مردم هر روز مى خواندند، حالا در اين جا حاكم شده است عبدالله بن مسعود وقتى چشمش به او افتاد، گفت من نمى دانم تو بعد از اين كه ما از مدينه آمديم ، آدم صالحى شدى عبارتش اين است : ماادرى اصلحت بعدنا ام فسد الناس - يا نه ، تو صالح نشدى ، مردم فاسد شدند كه مثل تويى را به عنوان امير به شهرى فرستادند! سعد بن ابى وقاص هم تعجب كرد؛ منتها از بعد ديگرى گفت اكست بعدنا ام حمقنا بعدك ؛ تو كه آدم احمقى بودى ، حالا آدم باهوشى شده يى ، يا ما اين قدر احمق شده ايم كه تو بر ما ترجيح پيدا كرده اى ؟ وليد در جوابش برگشت گفت : لاخر عن ابا اسحق ؛ ناراحت نشو سعد بن ابى وقاص ، كل ذلك لم يكن ؛ نه ما زيرك شده ايم ، نه تو احمق شده اى ؛ و لنا هو الملك ؛ مساله ى پادشاهى است ! تبديل حكومت الهى ، خلافت و ولايت به پادشاهى ، خودش داستان عجيبى است . يتغداه قوم و يتعشاه اخرون ؛ يكى امروز متعلق به اوست ، يكى فرد متعلق به اوست ؛ دست به دست مى گردد. سعد بن ابى وقاص ، بالاخره صحابى پيامبر بود. اين حرف براى او خيلى گوشخراش بود كه مساله ، پادشاهى است . فقال سعد: اراكم جعلتموها ملكا؛ مى بينم كه شما قضيه ى خلاف را به پاداشاهى تبديل كرده ايد.
يك وقت جناب عمر، به جناب سلمان گفت كه : اءملك انا ام خليفه ؟ ؛ به نظر تو، من پادشاهم ، يا خليفه ؟ مسلمان شخص بزرگ و بسيار معتبرى بود، از صحابه عالى مقام بود، نظر و قضاوت او خيلى مهم بود؛ لذا عمر در زمان خلافت ، به او اين حرف را گفت . قال له سلمان ، سلمان در جواب گفت : ان انت جبيت من ارض السلمين در هما او اقل او اكثر؛ اگر تو از اموال مردم يك در هم ، يا كمتر از يك در هم ، يا بيشتر از يك در هم بردارى ، و وضعته فى غير حقه ؛ نه اين كه براى خودت بردارى ؛ در جايى كه حق آن نيست ، آن را بگذارى ، فانت ملك لا خليفه ، در آن صورت تو پادشاه خواهى بود، و ديگر خليفه نيستى . او معيار را بيان كرد. در روايت اين اثير))) دارد كه فيكا عمر؛ عمر گريه كرد. موعظه ى عجيبى است . مساله ، مساله ى خلافت است . ولايت ، يعنى حكومتى كه همراه با محبت ، همراه با پيوستگى با مردم است ، همراه با عاطفه ى نسبت به آحاد مردم است ، فقط فرمانروايى و حكمرانى نيست ؛ اما پادشاهى معايبش اين نيست و به مردم كارى ندارد پادشاه ، يعنى حاكم و فرمانروا؛ هر كار خودش بخواهد مى كند.
اينها مال خواص بود. خواص در مدت اين چند سال ، كارشان به اين جا رسيد. البته اين مربوط به زمان خلفاى راشد بن است ، كه مواظب بودند، مفيد بودند، اهميت مى دادند، پيامبر را سالهاى متمادى درك كرده بودند، فرياد پيامبر هنوز در مدينه طنين انداز بود و كسى مثل على بن ابى طالب در آن جامعه حاضر بود بعد كه قضيه به شام منتقل شد، مساله از اين حرفها بسيار گذشت . اين نمونه هاى كوچكى از خواص است البته اگر كسى در همين تاريخ ابن اثير، يا در بقيه ى تواريخ معتبر در نزد همه ى برادران مسلمان ما جستجو كند، هزارها نمونه - نه صدها نمونه - از اين قبيل هست .
وقتى معيارها از دست رفت ؟!  
طبيعى است كه وقتى عدالت باشد وقتى عبوديت خدا نباشد، جامعه پوك مى شود؛ آن وقت ذهنها هم خراب مى شود، يعنى در آن جامعه يى كه مساله ى ثروت اندوزى و گرايش به مال دنيا و دل بستن به حطام دنيا به اين جاها مى رسد، در آن جامعه كسى هم كه براى مردم معارف مى گويد، كعب الاخبار است ؛ يهودى تازه مسلمانى كه پيامبر را هم نديده است ! او در زمان پيامبر مسلمان نشده است ، زمان ابى بكر هم مسلمان نشده است ؛ زمان عمر مسلمان شد و زمان عثمان هم از دنيا رفت . بعضى كعب الاخبار تلفظ مى كنند، كه غلط است ؛ كعب الاحبار درست است . احبار، جمع حبر است . حبر، يعنى عالم يهود، ابن كعب ، يعنى آن قطب علماى يهود بود كه آمد مسلمان شد؛ بعد بنا كرد راجع به مسايل اسلامى حرف زدن ! او در مجلس ‍ جناب عثمان نشسته بود كه جناب ابى ذر وارد شد؛ چيزى گفت كه ابى ذر عصبانى شد و گفت كه تو دارى براى ما از اسلام و احكام اسلامى سخن مى گويى ؟ اما اين احكام را خودمان از پيامبر شنيده ايم .
وقتى معيارها از دست رفت ، وقتى ارزشها ضعيف شد، وقتى ظواهر پوك شد، وقتى دنباطلبى و مال دوستى بر انسانهايى حاكم شد كه يك عمر با عظمت گذرانده بودند و سالهايى را بى اعتنا به زخارف دنيا سپرى كرده بودند و توانسته بودند آن پرچم عظيم را بلند بكنند، آن وقت در عالم فرهنگ و معارف هم چنين كسى سررشته ها را امور معارف الهى و اسلامى مى شود؛ كسى كه تازه مسلمان است و هر چه خودش بفهمد، مى گويد؛ نه آنچه كه اسلام گفته است ؛ آن وقت بعضى مى خواهند حرف او را بر حرف مسلمانان سابقه دار مقدم كنند!
ماجرايى از عامه ى مردم !  
اين مربوط به خواص است ؛ آن وقت عوام هم كه دنباله رو خواصند، وقتى خواص به سمتى رفتند، عامه ى مردم هم دنبال آنها حركت مى كنند.
بزرگترين گناه انسانهاى ممتاز و برجسته ، اگر انحرافى از آنها سر بزند، اين است كه انحراف آنها موجب انحراف بسيارى از مردم مى شود؛ وقتى ديدند سدها شكست ، وقتى ديدند كارها بر خلاف آنچه كه زبانها مى گويد، جريان دارد و بر خلاف آنچه كه از پيامبر نقل مى شود، رفتار مى گردد، آنها هم آن طرف حركت مى كنند.
حالا يك ماجرا هم از عامه ى مردم . حاكم بصره به خليفه در مدينه نامه نوشت كه مالياتى كه از شهرهاى مفتوح مى گيريم ، بين مردم خودمان تقسيم مى كنيم ؛ اما در بصره كم است ، مردم زياد شده اند؛ اجازه مى دهيد كه در شهر اضافه كنيم ، مردم كوفه كه شنيدند حاكم بصره براى مردم خودش ‍ خراج دو شهر را از خليفه گرفته است ، اينها هم سراغ حاكمشان آمدند. حاكمشان كه بود؟ عمار بن ياسر؛ مرد ارزشى ، آن كه مثل كوه ، استوار ايستاده بود. البته از اين قبيل هم بودند - كسانى كه تكان نخوردند - اما زياد نبودند. پيش عمار ياسر آمدند و گفتند تو هم براى ما اين طور بخواه ، و دو شهر هم تو براى ما بگير. عمار گفت : من اين كار را نمى كنم ، بنا كردند به عمار حمله كردن و بدگويى كردن ، نامه نوشتند، بالاخره خليفه او را عزل كرد!
شبيه اين براى ابى ذر و ديگران اتفاق افتاد. شايد خود عبدالله بن مسعود، يكى از همين افراد بود. وقتى كه رعايت اين سررشته ها نشود، جامعه از لحاظ ارزشها پوك مى شود. عبرت ، اين جاست .
همه بايد مراقب باشند كه جامعه بتدريج از ارزشها تهى نشود  
عزيزان من انسان اين تحولات اجتماعى را دير مى فهمد، بايد مراقب بود، تقوا يعنى اين تقوا يعنى آن كسانى كه حوزه ى حاكميتتان شخص خودشان است ، مواظب خودشان باشند. آن كسانى هم كه حوزه ى حاكميتتان از شخص خودشان وسيعتر است . هم مواظب خودشان باشند، هم مواظب كل جامعه باشند كه به سمت دنياطلبى ، به سمت دل بستن به زخارف دنيا و به سمت خودخواهى نروند، اين معنايش آباد نكردن جامعه نيست ، جامعه را آباد كنند و ثروتهاى فراوان به وجود بياورند؛ اما براى شخص ‍ خودشان نخواهند، اين بد است . هر كس بتواند جامعه ى اسلامى را ثروتمند كند و كارهاى بزرگى انجام دهند، ثواب بزرگى كرده است . اين كسانى كه بحمدلله توانستند در اين چند سال كشور را بسازند، پرچم سازندگى را در اين كشور بلند كنند، كارهاى بزرگى را انجام بدهند، اينها كارهاى خيلى خوبى كرده اند؛ اينها دنياطلبى نيست . دنباطلبى آن است كه كسى براى خود بخواهد براى خود حركت بكند؛ از بيت المال يا غير بيت المال به فكر جمع كردن براى خود بيفتد اين بد است ، بايد مراقب باشيم ، همه بايد مراقب باشند كه اين طور نشود، اگر مراقبت نباشد، آن وقت جامعه ، همين طور بتدريج از ارزشها تهيدست مى شود و به نقطه مى رسد كه فقط يك پوسته ى ظاهرى باقى مى ماند، ناگهان يك امتحان بزرگ پيش مى آيد - امتحان قيام ابى عبدالله - آن وقت اين جامعه در اين امتحان مردود مى شود.
گفتند كه به تو حكومت وى را مى خواهيم بدهيم . رى آن وقت ، يك شهر بسيار بزرگ پرفايده بود. حاكميت هم مثل استاندارى امروز نبود. امروز استاندارهاى ما يك مامور ادارى هستند، حقوقى مى گيرند و همه اش ‍ زحمت مى كشند. آن زمان اين طورى نبود كسى كه مى آمد حاكم شهرى مى شد، يعنى تمام منابع درآمد اين شهر در اختيار او بود؛ يك مقدار هم بايد براى مركز بفرستد، بقيه اش هم در اختيار خودش بود؛ هر كار مى خواست ، مى توانست بكند؛ لذا خيلى برايشان اهميت داشت . بعد گفتند كه اگر به جنگ حسين بن على نروى ، از حاكميت رى خبرى نيست . اين جا يك آدم ارزشى ، يك لحظه فكر نمى كند؛ مى گويد مرده شوى رى را ببرند؛ رى چيست ؟ همه ى دنيا را هم به من بدهيد، من به حسين بن على اخم هم نمى كنم ؛ من به عزيز زهرا، چهره هم درهم نمى كشم ؛ من بروم حسين بن على و فرزندانش را بكشم كه مى خواهيد به من رى بدهيد؟! آدمى كه ارزشى باشد، اين طور است ؛ اما وقتى كه درون تهى است ، وقتى كه جامعه ، جامعه ى دور از ارزشهاست ، وقتى كه آن خطوط اصلى در جامعه ضعيف شده است ، دست و پا مى لغزد؛ حالا حداكثر يك شب هم فكر مى كند؛ خيلى حدت كردند، يك شب تا صبح مهلت گرفتند كه فكر كنند.
اگر يك سال هم فكر كرده بود، باز هم اين تصميم را گرفته بود، اين فكر كردنش ارزشى نداشت . يك شب فكر كرد، بالاخره گفت بله ، من ملك رى را مى خواهم ! البته خداى متعال همان را هم به او نداد. آن وقت عزيزان من ! فاجعه ى كربلا پيش مى آيد.
دين پيامبر، زنده شده ى حسين بن على عليه السلام است  
در اين جا يك كلمه راجع به تحليل حادثه ى عاشورا بگويم و فقط اشاره يى بكنم . كسى مثل حسين بن على عليه السلام كه خودش تجسم ارزشهاست ، براى اين كه جلوى اين انحطاط را بگيرد. چون اين انحطاط داشت مى رفت تا به آن جا برسد كه هيچ باقى نماند؛ كه اگر يك وقت مردمى هم خواستند خوب زندگى كنند و مسلمان زندگى كنند، چيزى در دستشان نباشد. امام حسين مى ايستد، قيام مى كند، حركت مى كند و يك تنه در مقابل اين سرعت سراشيب سقوط قرار مى گيرد. البته در اين زمينه ، جان خودش را، جان عزيزانش را، جان على اصغرى را، جان على اكبرش را، و جان عباسش ‍ را فدا مى كند؛ اما نتيجه مى گيرد.
و انا من حسين ، يعنى دين پيامبر، زنده شده ى حسين بن على است .
آن روى قضيه ، اين بود؛ اين روى سكه ، حادثه ى عظيم و حماسه ى پرشور و ماجراى عاشقانه ى عاشوراست ، كه واقعا جز با منطق عشق و با چشم عاشقانه ، نمى شود قضاياى كربلا را فهميد. بايد با چشم عاشقانه نگاه كرد، تا فهميد حسين بن على در اين تقريبا يك شب و نصف روز، يا حدود يك شبانه روز - از عصر تاسوعا تا عصر عاشورا - چه كرده و چه عظمتى آفريده است ؛ لذاست كه در دنيا باقى مانده است و تا ابد هم خواهد ماند. خيلى تلاش كردند كه حادثه ى عاشورا را به فراموشى بسپارند؛ اما نتوانستند.
من امروز مى خواهم از روى مقتل ابن طاووس - كه كتاب لهوف است - يك چند جمله ذكر مصيبت كنم و چند صفحه از اين صحنه هاى عظيم را براى شما عزيزان بخوانم ، البته اين مقتل ، مقتل بسيار معتبرى است . اين سيد بن طاووس - كه على بن طاووس باشد - فقيه است ، عارف است ، بزرگ است ، صدوق است ، موثق است ، مورد احترام همه است ، استاد فقهاى بسيار بزرگى است ؛ خودش اديب و شاعر و شخصيت خيلى برجسته يى است . ايشان اولين مقتل بسيار معتبر و موجز را نوشتند. البته قبل از ايشان مقاتل زيادى است . استادشان - ابن نما - مقتل دارد، شيخ طوسى مقتل دارد، ديگران هم دارند، مقتلهاى زيادى قبل از ايشان نوشته شد؛ اما وقتى لهوف آمد، تقريبا همه ى آن مقاتل ، تحت الشعاع قرار گرفت . اين مقتل بسيار خوبى است ؛ چون عبارات ، خيلى خوب و دقيق و خلاصه انتخاب شده است . من حالا چند جمله از اينها را مى خوانم .
يكى از اين قضايا، قضيه ى به ميدان رفتن قاسم بن الحسين است ، كه صحنه ى بسيار عجيبى است . اين قاسم بن الحسن عليه السلام يكى از جوانان كم سال دستگاه امام حسين است ؛ نوجوانى كه لم يبلغ الحلم است ؛ هنوز به حد بلوغ و تكليف نرسيده بوده است . در شب عاشورا، وقتى كه امام حسين عليه السلام گفتند كه اين حادثه اتفاق خواهد افتاد و همه كشته خواهند، و گفتند كه شما برويد و اصحاب قبول نكردند كه بروند، اين نوجوان سيزده ، چهارده ساله عرض كرد كه عمو جان ! آيا من هم در ميدان به شهادت خواهم رسيد؟ امام حسين خواستند كه اين نوجوان را آزمايش ‍ كنند - به تعبير ما - گفتند كه عزيزم ! كشته شدن در ذايقه ى تو چگونه است ؟ گفت احلى من العسل ؛ از عسل شيرنتر است . ببينيد، اين ، آن جهتگيرى ارزشى در خاندان پيامبر است . تربيت شده هاى اهل بيت اين طورند. اين نوجوان از كودكى در آغوش امام حسين بزرگ شده است ؛ يعنى تقريبا سه ، چهار ساله بوده كه پدرش از دنيا رفته و امام حسين تقريبا اين نوجوان را بزرگ كرده است ؛ مربى به تريبت امام حسين است . حالا روز عاشورا كه شد، اين نوجوان پيش عمو آمد. در اين مقتل اين گونه ذكر مى كند: قال الرواى : و خرج غلام . آن جا راويهايى بودند كه ماجراها را مى نوشتند و ثبت مى كردند. چند نفرند كه قضايا از قول آنها نقل مى شود. از قول يكى از آنها نقل مى كند و مى گويد: همين طورى كه نگاه مى كرديم ، ناگهان ديديم از طرف خيمه هاى ابى عبدالله ، پسر نوجوانى بيرون آمد: كان وجهه شقه قمر؛ چهره اش مثل پاره ى ماه مى درخشيد. فجعل يقاتل ؛ آمد و مشغول جنگيدن شد.
اين را هم بدانيد كه جزييات حادثه ى كربلا هم ثبت شده است ؛ چه كسى كدام ضربه را زد، چه كسى اول زد، چه كسى فلان چيز را دزديد؛ همه ى اينها ذكر شده است . آن كسى كه مثلا قطيفه ى حضرت را دزديد و به غارت برد، بعدا به او مى گفتند: سرق القطيفه . جزييات ثبت شده و معلوم است ؛ يعنى خاندان پيامبر و دوستانشان نگذاشتند كه اين حادثه در تاريخ گم بشود.
فضربه ابن فضيل العضدى على راسه فطلقه ؛ ضربه ، فرق اين جوان را شكافت . فوقع الغلام لوجهه ؛ پسرك با صورت روى زمين افتاد.
وصاح يا عماد؛ فريادش بلند شد كه عموجان ، فجل الحسين عليه السلام كما يجل الصقر . به اين خصوصيات و زيباييهاى تعبير دقت كنيد.
صقر، يعنى باز شكارى . مى گويد حسين عليه السلام مثل باز شكارى ، خودش را بالاى سر اين نوجوان رساند. ثم شد شده ليث اغضب . شد، به معناى حمله كردن است . مى گويد مثل شير خشمگين حمله كرد. فضرب ابن فضيل بالسيف ؛ اول كه آن قاتل را با يك شمشير زد و به زمين انداخت . آنها آمدند تا اين قاتل را نجات بدهند؛ اما حضرت به همه ى آنها حمله كرد. جنگ عظيمى در همان دور و بر بدن قاسم بن الحسن ، به راه افتاد. آمدند جنگيدند؛ اما حضرت اينها را پس زد. تمام محوطه را گرد و غبار ميدان فرا گرفت . راوى مى گويد: و انجلت الغبر؛ بعد از لحظاتى گرد و غبار فرو نشست . اين منظره را كه تصوير مى كند، قلب انسان را خيلى مى سوزاند: فرايت الحسين عليه السلام : من نگاه كردم ، حسين بن على عليه السلام را در آن جا ديدم . قائما على راس الغلام ؛ امام حسين بالاى سر اين نوجوان ايستاده است و دارد با حسرت به او نگاه مى كند. و هو يبحث برجليه ؛ آن نوجوان هم با پاهايش دارد زمين را مى شكافد؛ يعنى در حال جان دادن است و دارد پا را تكان مى دهد. والحسين عليه السلام يقول : بعدا لقوم قتلوك ؛ آن كسانى كه تو را به قتل رساندند، از رحمت خدا دور باشند. اين يك منظره ، كه منظره ى بسيار عجيبى است و نشاندهنده ى عاطفه و عشق امام حسين به اين نوجوان است ، و در عين حال فداكارى او و فرستادن اين نوجوان به ميدان جنگ ، و عظمت روحى اين جوان و جفاى آن مردمى كه با اين نوجوان هم اين گونه رفتار كردند.
يك منظره ى ديگر، منظره ى ميدان رفتن على اكبر عليه السلام است ، كه يكى از آن مناظر بسيار پرماجرا و عجيب است . واقعا عجيب است ؛ از همه طرف عجيب است . از جهت خود امام حسين ، عجيب است ؛ از جهت اين جوان - على اكبر - عجيب است ؛ از جهت زنان و بخصوص جناب زينب كبرى ، عجيب است . راوى مى گويد كه اين جوان پيش پدر آمد. اولا على اكبر را هجده ساله تا بيست و پنجساله نوشته اند؛ يعنى حداقل هجده سال ، و حداكثر بيست و پنج سال . مى گويد: خرج على بن الحسين ؛ على بن الحسين براى جنگيدن ، از خيمه گاه امام حسين خارج شد. باز در اين جا راوى مى گويد: و كان من اشبه الناس خلقا؛ اين جوان ، جزو زيباترين جوانان عالم بود؛ زيبا، رشيد، شجاع . فاستاذن اباه فى القتال ؛ از پدر اجازه گرفت و برود بجنگد. فاذن له ؛ حضرت بدون ملاحظه اذن داد. در مورد قاسم بن الحسن ، حضرت اول اذن نمى دادند، و بعد مقدارى التماس كرد، تا حضرت اذن دادند؛ اما على بن الحسين كه آمد، چون فرزند خودش است ، تا اذن خواست ، حضرت گفتند كه برو. ثم نظر اليه نظر يائس منه ؛ نگاه نوميدانه يى به اين جوان كرد كه دارد به ميدان مى رود و ديگر برنخواهد گشت .
وارخى عليه السلام عينه و بكى ؛ چشمش را رها كرد و بنا كرد به اشك ريختن .
يكى از خصوصيات عاطفى دنياى اسلام همين است ؛ اشك ريختن در حوادث و پديده هاى عاطفى . شما در قضايا زياد مى بينيد كه حضرت گريه كردند. اين گريه ، گريه ى جزع نيست ؛ اين همان شدت عاطفه است ؛ چون اسلام اين عاطفه را در فرد رشد مى دهد. حضرت بنا كردند به گريه كردن . بعد اين جمله را فرمودند، كه همه شنيده ايد: اللهم اشهد؛ خدايا خودت گواه باش .
فقد برز اليهم غلام ؛ جوانى به سمت اينها براى جنگ رفته است كه اشبه الناس خلقا و خلقا و منطقا برسولك .
يك نكته در اين جا هست كه من به شما عرض بكنم . ببينيد، امام حسين در دوران كودكى ، محبوب پيامبر بود؛ خود او هم پيامبر را به نهايت دوست مى داشت . حضرت شش ، هفت ساله بودند كه پيامبر از دنيا رفتند. چهره ى پيامبر، به صورت خاطره ى بى زوالى در ذهن امام حسين مانده است ، عشق به پيامبر در دل او هست . بعد خداى متعال ، على اكبر را به امام حسين مى دهد.
وقتى اين جوان يك خرده بزرگ مى شود، يا به حد بلوغ مى رسد، حضرت مى بينند كه چهره ، درست چهره ى پيامبر است ؛ همان قيافه يى كه اين قدر به او علاقه داشت و اين قدر عاشق او بود، حالا اين به جد خود شبيه شده است .
حرف مى زند، صدا شبيه صداى پيامبر است . حرف زدن ، شبيه حرف زدن پيامبر است . اخلاق ، شبيه اخلاق پيامبر است ؛ همان بزرگوارى ، همان كرم و همان شرف .
بعد اين گونه مى فرمايد: كنا اذا اشتقنا الى نبيك نظرنا اليه ؛ هر وقت كه دلمان براى پيامبر تنگ مى شد، به اين جوان نگاه مى كرديم ؛ اما اين جوان هم به ميدان رفت . فصاح و قال يابن سعد قطع الله رحمك كما قطعت رحمى . بعد نقل مى كند كه حضرت به ميدان رفت و جنگ بسيار شجاعانه يى كرد و عده ى زيادى از افراد دشمن را تار و مار نمود؛ بعد برگشت و گفت تشنه هستم . دوباره به طرف ميدان رفت . وقتى كه اظهار عطش كرد، حضرت به او فرمودند عزيزم ! يك مقدار ديگر بجنگ ؛ طولى نخواهد كشيد كه از دست جدت پيامبر سيراب خواهى شد. وقتى امام حسين اين جمله را به على اكبر فرمودند، على اكبر در آن لحظه ى آخر، صدايش بلند شد و عرض كرد كه يا ابتا عليك السلام ؛ پدرم ! خداحافظ. هذا جدى رسول الله يقرئك السلام ؛ اين جدم پيامبر است كه به تو سلام مى فرستد. و يقول عجل القدوم علينا؛ مى گويد بيا به سمت ما.
اينها منظره هاى عجيب اين ماجراى عظيم است ؛ و امروز هم كه روز جناب زينب كبرى سلام الله عليها است ، آن بزرگوار هم ماجراهاى عجيبى دارد. حضرت زينب ، آنكسى است كه از لحظه ى شهادت امام حسين ، اين بار امانت را بر دوش گرفت و شجاعانه و با كمال اقتدار، آن چنان كه شايسته ى دختر اميرالمومنين است ، در اين راه حفظ كنند. ماجراى امام حسين ، نجاتبخشى يك ملت نبود، نجاتبخشى يك امت نبود؛ نجاتبخشى يك تاريخ بود. امام حسين ، خواهرش زينب ، و اصحاب و دوستانش ، با اين حركت ، تاريخ را نجات دادند.
السلام عليك يا اباعبدالله و على الارواح التى حلت بفنائك .
عليك منا سلام الله ابدا مابقيت و بقى الليل و النهار و لا جعله الله اخر العهد منالزيارتك . السلام على الحسين و على على بن الحسين و على اولاد الحسين و على اصحاب الحسين .
بسم الله الرحمن الرحيم . قل هو الله احد. الله الصمد. لم يلد ولم يولد. ولم يكن له كفوا احد.

پروردگارا! به محمد و آل محمد تو را قسم مى دهيم ، ما را در راه اسلام و قرآن ثابت قدم بدار. پروردگارا! جامعه ى ما را، جامعه ى اسلامى قرار بده ، پروردگارا! ما را از اسلام جدا مكن . پروردگارا! به اسلام و مسلمين در همه جاى عالم نصرت كامل عنايت فرما. دشمنان اسلام را مخذول و منكوب بگردان . پروردگارا! به محمد و آل محمد، ارزشهاى اسلامى ، پيوند برادرى ، محبت و عاطفه ، عبوديت براى پروردگار، و عدل كامل را در ميان ما استقرار ببخش . پروردگارا! كسانى كه سعى مى كنند، دشمنانى كه كوشش مى كنند، براى اين كه جامعه ى ما را از اسلام دور كنند، آنها را از رحمت خودت دور كن .
پروردگارا! به محمد و آل محمد، قلب مقدس ولى عصر ارواحنا فداه را از ما خشنود كن . پروردگارا! دعاى آن بزرگوار را در حق ملت ما مستجاب بگردان . پروردگارا! ما را از ياران و انصار آن بزرگوار قرار بده . پروردگارا! شهداى عزيز ما، جانبازان عزيز ما، امام شهيدان رضوان الله عليه را مشمول رحمت و لطف خود قرار بده .
والسلام عليكم و رحمه الله و بركاته