بگذار تا لوازم كافى جمع
كنيم !!
يك سال از جنگ پرماجرا و بى سرانجام صفين
گذشته است .
بار ديگر امام تجديد قوا نموده است تا فتنه گران شام را به سزاى اعمال
ننگين خود برساند.
سپاه در نخيله اردو زده است و مقدمات حركت بسرعت انجام مى شود.
فرماندهان گروهها انتخاب مى شوند. پشتيبانى و تدارك سپاه چگونگى حركت ،
يكى پس از ديگرى سامان مى گيرد، امام عزم خود را در نابودى معاويه و
عمرو بن العاص جرم كرده است . از گوشه و كنار خبر مى رسد كه :
در ميان سپاهيان ولوله و شايعه اى پيچيده است ! نگرانى از خوارج كه در
راههاى منتهى به كوفه ، مردم آزارى مى كنند. برخى مى گفتند بهتر اين
است كه اميرالمومنين ابتدا كار خوارج را يكسره كند، سپس به سوى شام
حركت نمايد، چرا كه در فاصله رفتن سپاه به شام ، عراق بدون دفاع مى
ماند و خشك مغزان خارجى ، امنيت را سلب مى كنند. امام از اين شايعه و
شيوع آن ناراحت است . دشمن اصلى او، معاويه است . بايد هرچه زودتر به
سوى او تاخت . خوارج گرچه خشك مقدس و جهولند، ولى در پى حق ، راه را گم
كرده اند. اما معاويه آگاهانه در وادى باطل گام مى زند و فرق است ميان
اين دو گروه .
در حركت سپاه به سوى شام ، سستى و دودلى حاكم مى شود و سرانجام
اميرالمومنين على عليه السلام ناچار لشكر را به جانب خوارج حركت داد،
تا در پشت سر سپاه هنگام رويارويى با شام مناطق را ناامن نكنند. خوارج
از آب مى گذرند و در نهروان چنانكه كه امام قبلا يادآورده شده بود قلع
و قمع مى شوند. اين جنگ ، يك روز به طول انجاميد. امام پس از اين
عمليات ، بلافاصله سپاه را روانه اردوگاه تخليه كرد و خود در اردوگاه
خيمه زد، تا عمليات اصلى را انجام دهد.
مردم گروه گروه به اردوگاه وارد مى شدند و هر كدام در محل خود خيمه مى
زدند.
مقدمات حركت لشگريان امام به سوى شام براى جبران فرصتى كه در صفين به
ظالمان داده بودند، آماده مى شد.
امام ضمن خطبه هاى لشكريان را مخاطب قرار داده ، آنان را به ضرورت حركت
به سوى معاويه آگاه مى كند. حركتى كه تاوان اشتباههاى سال گذشته مردم
عراق در رويارويى با حيله عمرو بن العاص و اشعث بن قيس است .
اما اين بار، گويا عزم و اراده سپاهيان به سستى گراييده است به سخنان
امام گوش فرا مى دهند، ولى حركت نمى كنند! چون شترى كه كوهانش زخمى شود
در حركت كندى دارند، معلوم است فريب و غدرى ديگر در كار است . باز هم
برخى خواص دنياطلب دلها را فريفته اند.
سپاه كوفه ، چون گله اى رسيده از گرگ ، در يك طرف جمع مى شود و ناگاه
از طرف ديگر پراكنده مى شوند، يا چون لباسى كهنه كه دوخته شود بسرعت
پاره شود، آرام و قرار ندارد. نفاق در لباس دلسوزى و نصيحت ، ريشه وحدت
و انسجام را برباد مى دهد. در دلهاى مصمم به حركت سنتى و رخوت مى كارد
و بادهاى پريشان را بر چهره اهل عراق مى افشاند. سپاهى كه در ميان خود
منافقانى همچون اشعث بن قيس را در لباس مجاهدى جاى داده است و امثال
عمارياسر، خزيمه بن ثابت (ذوالشهادتين )، اويس قرنى ، هاشم مرقال و
بسيارى از سران صحابه و ابرار روزگار را در صفين برجاى گذاشته است !
امام مكرر با سپاهيان سخن مى گويد: هان اى سپاه كوفه چرا در انجام
فرمانم سستى مى كنيد! چقدر از آشنايى با شما پشيمانم ! اى كاش هرگز شما
را نمى ديدم ! شما به آتش زنه اى براى جنگ هستيد! ...
اشعث بن قيس به پا خاست ! اى اميرالمومنان ! شمشيرهاى ما كند شده و
تيرهايمان تمام شده است و سرنيزه هايمان افتاده است . بگذار تا لوازم
كافى به دست آوريم ، آن گاه به سوى دشمن حركت خواهيم كرد!
اين بار، اشعث و ديگر خواص عافيت طلب ، تجهيز و تدارك دوباره را مستمسك
قرار داده اند!
برخى خواص و اصحاب تدبير اهل عراق ، در لباس دلسوزى و نصيحت ، لشكريان
اسلام را از حركت به سوى شام مانع مى شدند و با ايجاد شايعه و تبليغات
مسموم دلهاى مصمم را به اضطراب و تفرقه متمايل مى كردند. سپاه امام
مدتى در نخيله زمينگير شد و تلاش ثابت قدمان وفادار به اميرالمومنين ،
در برابر تزوير پنهانى سران برخى قبايل و نامداران عافيت طلب ، به جايى
نرسيد، هرگاه امام لشكر را به حال خود رها مى كرد، باران شبهه و وسوسه
ها از سوى برخى ياران ناآشنا با حقيقت اسلام ، چون تير ظلمت ، وحدت و
همدلى سپاه را مى شكافت ، و چون امام با آنان سخن مى گفت ، اندكى آرام
مى گرفتند.
كم كم با ترغيب بخرى خواص ، شبانه ، افرادى از اردوگاه به سوى خانه هاى
خود فرار مى كردند و هر شب تعدادى ديگر به آنان افزوده مى شد.
امام با بعضى از ياران ثابت قدم خود بر جاى ماند؛ ولى همه روز، شاهد
عزيمت گروهى از لشكريان به سركردگى رئيس قبيله خود بود تا آن جا كه جز
اندكى از آن نيروى بسيار، بر جاى نماند و اين بار نيز تدبير امام بارى
مقابله با مكاران شام ، با حيله خواص سپاه مسلمانان و شليك تيرهاى شبهه
و وسوسه در لباس دلسوزى و نصيحت ، با شكست مواجه شد، تا زمينه براى
حكومت امثال معاويه ، مروان ، يزيد، حجاج ... و ديگر سفيهان بنى اميه
فراهم شود.
شهادتى كه تاريخ را
دگرگون كرد
شريح بن حارث از اصحاب رسول خدا صلى الله عليه و آله بود كه از
سوى عمر، خليفه دوم به عنوان قاضى كوفه منصوب شد. وى در اين منطقه به
شغل قضا مشغول بود، اميرالمومنين قصد داشت او را عزل كند، اما اصرار
مردم بر اين كه او منصوب از جانب عمر است ، باعث شد وى را ابقا نمايد.
داستان خانه خريدن شريح قاضى در زمان خلافت اميرالمومنين عليه السلام و
قباله چهار حد آن كه امام براى ايشان ترسيم كرد، در نامه سوم نهج
البلاغه آمده است .
(19) وى تا زمان روى كار آمدن مختار بن ابى عبيده ثقفى
در كوفه قاضى بود، مختار او را از شهر بيرون كرد و به دهى كه اهل آن
يهودى بودند، فرستاد.
چون حجاج بن يوسف ثقفى روى كار آمد، شريح را به كوفه فراخواند و منصب
قضا داد اما شريح درخواست كرد او را عفو كند چرا كه در زمان مختار بشدت
خوار و بى مقدار شده بود و حجاج پذيرفت .
قضاوتهاى شريح معروف است ، جمعا 75 سال منصب قضاوت داشته و در 120
سالگى درگذشته است . شهادت خلاف واقع شريح در ماجراى دستگيرى و شكنجه
هانى بن عروه از لحظه هاى حساس و سرنوشت ساز صدر اسلام است كه بدين
وسيله جان عبيدالله بن زياد را از خطر مرگ نجات داد تا سپاه او پس از
چند روز، عاشوراى محرم سال 61 هجرى را در سينه تاريخ ثبت نمايد.
بيست سال از نافرمانى مردم كوفه با اهل بيت رسالت گذشته است ، در اين
مدت فريب خوردگان بسيارى حق را يافته اند و بر عملكرد گذشته تاسف مى
خورند.
واكنش طبيعى مردم سيل نامه هاى تسليتى است كه براى شهادت امام حسن
مجتبى عليه السلام روانه مدينه و آستان امام حسين عليه السلام مى شود.
گروهها و قبايل كوفه ، اگرچه در يارى حق كوتاهى كردند، اما محبت اهل
بيت را در دل داشتند.
با مرگ معاويه و پايان عهدى كه امام و شيعيان با وى داشتند مردم به
امام حسين عليه السلام روى مى آورند. هر روز نامه اى از كوفه و اعلام
دعوت و بيعت قبيله اى مى رسيد، امام براى اتمام حجت با اهل عراق ،
پسرعمويش مسلم بن عقيل را روانه كوفه نمود.
ورود مسلم به كوفه ، آن چنان كه انتظار مى رفت ، با استقبال هزاران نفر
رو به رو شد.
مردم در قالب قبايل و دسته ها روى به جانب نماينده امام نهادند و با
آغوش باز بيعت كردند.
در اين هنگام ، والى كوفه ، نعمان بن بشير بود. او بخوبى فرق بين ابا
عبدالله الحسين و يزيد بن معاويه را مى دانست و در صدد مقابله با مسلم
برنيامد.
نعمان در قصر حكومتى را به روى خود بست و مماشات پيشه كرد.
يزيد با اطلاع از ورود مسلم به كوفه ، عبيدالله بن زياد را كه حاكم
بصره بود، مامور كرد علاوه بر بصره حكومت كوفه را در دست گيرد و قيام
اهلبيت را سركوب كند.
عبيدالله شتابان به سوى كوفه راند!
مردم منتظر قدوم پيشواى خود امام حسين عليه السلام بودند.
به همين دليل ، هنگام مواجه شدن با ورود سوارى كه سر روى خود را
پوشانده بود، به خيال اين كه امام وارد شده است ، بر او سلام دادند و
تا در قصر كوفه او را مشايعت كردند.
عبيدالله كه بر جان خود بيم داشت ، با صورت پوشيده تا قصر پيش آمد، آن
گاه از ماموران خواست نعمان را صدا بزنند.
استاندار از بالاى بام قصر به بيرون نگاه كرد و عبيدالله چون او را ديد
صدا زد: نعمان خيلى خوابيده اى ! در را باز كن ! چون عبيدالله پارچه از
صورت برداشت ، مردم او را شناختند و با سنگ بر او حمله كردند.
عبيدالله به درون قصر رفت و درها بسته شد.
او بخوبى مى دانست تنها راه كنترل اوضاع و عقيم گذاشتن كار مسلم بن
عقيل ، جذب سران قبايل و خواص كوفيان است .
در اين وقت ، مسلم در خانه هانى بن عروه از دوستداران اهلبيت و رئيس
قبيله بنى مراد بود. قبيله بنى مراد از طوايف بزرگ عراق بود كه بالغ بر
چهار هزار سواره نظام و هشت هزار پياده نظام داشت كه در ركاب هايى جمع
مى شدند. عبيدالله از طريق جاسوسان حكومت به محل اختفاى مسلم پى برد و
محمد بن اشعث بن قيس را به سراغ هانى فرستاد. هانى مسلم را در خانه
گذاشت و همراه جمعى از شمشيرزنان قبيله اش روانه قصر كوفه شد. هانى
هنگام ورود بر عبيدالله بن زياد به يارانش دستور داد، چنانچه صداى من
بلند شد يا قصد جان من كردن ، به درون خانه بريزيد و پسر مرجانه و همه
حاضران را به سزاى عمل خود برسانيد!
هانى همراه پسر اشعث ، بر عبيدالله وارد شدند. برخى از سران قبايل و
شريح قاضى كوفه نشسته بودند.
عبيدالله پرسيد: مسلم كجاست ؟
هانى گفت : پيش من نيست ؟
ابن زياد با او به درشتى سخن گفت .
هانى با شناخت موقعيت متزلزل عبيدالله و بيعت مردم با مسلم و شمشيرزنان
همراهش ، با خيال آرام گفت : اى عبيدالله ! پدرت زياد، بر من حقى دارد،
دوست دارم آن را تلافى كنم ، آيا مى خواهى خير ترا بگويم ؟
ابن زياد گفت : خير من چيست ؟
هانى گفت : در امان من از قصر خارج و با خاندان خود به سلامت سوى شام
روانه شويد، زيرا كسى كه بيشتر از تو و رفيقت حق دارد، اين جا آمده است
.
ابن زياد گفت : او را نزديك من بياوريد، چون هانى را به نزديكش آوردند،
با چوب دستى كه همراه داشت ، به صورت او زد و بينى و ابروى او را شكست
، گوشت چهره اش دريده شد و چوب را بر سر و صورتش خرد كرد.
هانى دست به دسته شمشير يكى از نگهبانان برد، ولى موفق نشد.
در ميان هياهوى درون قصر، ياران هانى از پشت در فرياد زدند: هانى را
كشتند، آماده كارزار شويد!
ابن زياد بيمناك شد و دانست كه هانى با پيش بينى به قصر آمده است .
ياران هانى به در مى كوبيدند، تا به درون آيند!
براى لحظه اى همه در اضطراب فرو رفتند. هانى با سر و روى شكسته فرياد
مى كشيد.ابن زياد سرگشته و مبهوت منتظر سرنوشت مانده بود.
لحظاتى ديگر شمشيرهاى بران بنى مراد بر سر والى غريب يزيد مى ريخت و او
را پاره پاره مى كرد! چيزى به خاطرش نمى رسيد. تنها وارد شهر شده است ،
و مردم با مسلم بيعت كرده اند. هانى بن عروه ، رئيس قبيله بنى مراد را
مجروح كرده است و ياران بى تاب او بر در مى كوبند تا به زندگى اش
خاتمه دهند.
ابن زياد به حاضران نگريست . شريح قاضى ، آن پير صحابى ، بر جاى خود
متحير ايستاده و منتظر ورود ياران هانى بود.
فكرى به خاطرش رسيد. هان ! اين شريح ، سالها قاضى كوفه است . مردم حرف
او را قبول دارند! مگر او بتواند جانم را نجات دهد!
فورى دستور داد هانى را به درون اتاقى ببرند تا مردان مسلح صدايش را
نشنوند.
هانى را كشان كشان به درون دخمه اى در قصر بردند و عبيدالله به شريح
گفت : نجات من در دست تو است . به جانب اين جماعت برو و بگو من از درون
قصر خبر دارم ، هانى سالم است و سروصدايى كه شنيديد، از او نبود.
شريح در مقابل پيشنهاد پسر زياد بر خود لرزيد: چطور پس از هفتاد سال سن
، شهادت دروغ بدهم ! من خود قاضى كوفه هستم ! مردم مرا به عنوان كسى كه
از سوى چند خليفه ، مقام قضاوت كوفه داشته ام ، مى شناسند. من را از
صحابه پيامبر مى دانند؛ وقتى سر و روى زخمى هايى را ببينند، نخواهند
گفت شريح شهادت دروغ داده است ؟ نه چنين نخواهم كرد.
مضطرب و سرگردان ايستاده بود از جانش كه در تيررس ابن زيادى كه در
فاصله چند مترى مرگ بود، مى ترسيد و از عواقب شهادت دروغ پيرمردى كه
بزودى رسواى خاص و عام مى شود، بيم داشت .
مرگ و زندگى ، دين و دنيا، مقام و گمنامى ، عافيت و رنج ، سرانجام طرف
يكى از دو تصميم را تا چند ثانيه ديگر خواهد گرفت !
نهيب ابن زياد تصميم نهايى را گرفت ، نه شريح ، شايد او نتوانست در آن
لحظه هاى سرنوشت ساز، عاقبت شهادتى را كه عليه حق داد، حدس بزنند!
اما هرچه بود، گواهى خلاف قاضى پير و سالخورده كوفه ، شمشيرهاى بران
بنى مراد را در غلاف كرد و قصر پر فريب كوفه را با هانى زخم خورده و
پنهان شده پشت سر انداخت .
و پسر زياد را از مرگ حتمى رهاند و كوفه را عليه مسلم شوراند و جهت
حركت امام را از كوفه به كربلا تغيير داد و حادثه دهم محرم را آفريد و
براى هفتاد سال ديگر بنى اميه را بر سرنوشت مسلمانان حاكم كرد.
شريح با دلى پر اضطراب و از ترس نهيب ابن زياد به جانب مردان بى پرواى
بنى مراد رفت !
- شريح چه خبر! هانى چه شد؟ شريح تو شاهد باش كه قصاص هانى جز سر
عبيدالله نيست !
شريح گفت : به كجا مى رويد؟ من گواهى مى دهم كه هانى زنده و سلامت است
و مساله اى پيش نيامده ! به خانه هاى خود بازگرديد كه رئيس تان مشغول
مذاكره با ابن زياد است .
ياران هانى به اعتماد شهادت صحابى به خانه بازگشتند، و عبيدالله جان
سالم بدر برد تا فجايع كربلا را رهبرى كند و مسير تاريخ را تغيير دهد!
و ساعاتى بعد بدن نيم جان هانى از بام دارالحكومه كوفه به زير فرو آمد!
غربت مسلم ، درس عبرتى
ديگر براى خواص
سال شصت هجرى ، ماههاى آخرش سپرى مى شد، مسلم بن عقيل نماينده و
سفير خاص امام حسين عليه السلام در كوفه مقدمات ورود مولايش را فراهم
مى كرد.
ناگاه عبيدالله بن زياد، استاندار بصره ، از جانب يزيد بن ابوسفيان
روانه كوفه شد و امير نعمان بن بشير را كنار گذاشت .
ابن زياد به عنوان اولين اقدام ، از درون قصر ناامن كوفه ، اقامتگاه
مسلم را جستجو كرد و هانى بن عروه را به دارالحكوم فراخواند.
هانى با تكيه بر بيعت سراسرى مردم كوفه و قبيله بنى مراد پيشنهاد كرد
عبيدالله در امان او از شهر بيرون رود اما اين سخن ، پسر زياد را
عصبانى كرد و هانى را زخمى و گرفتار ساخت .
مسلم بن عقيل چون سرنوشت رفيقش را شنيد، آماده باش داد و فرياد يا
منصور كشيد. يا منصور شعارى مقدس بود كه رسول گرامى اسلام در جنگها بر
زبان جارى مى كرد و اهل بيت او نيز چنين مى نمودند. مردم كوفه با شنيدن
صداى مسلم فرياد يا منصور سردادند و در مدت كوتاهى ، دروازه هزار مرد
مسلح گرد آمد. سازماندهى سربازان بسرعت انجام گرفت و قصر عظيم كوفه كه
نفراتى چند را در درون خود داشت ، چون نگينى احاطه شد.
عبيدالله سران قبايل و خواص حاضر در قصر را امر كرد بر بالاى بام
دارالاماره روند و هر كدام مردم قبيله خود را از همراهى مسلم دور
سازند.
روساى قبايل هركدام پس از ديگرى ، بر بالاى قصر نمايان شدند و با
ترساندن مردم از حركت سپاه شام ، امر كردند رعيت خود متفرق شوند.
راستى اگر خواص و اهل تصميم و تحليل كوفه ، آن سپاه دوازده هزار نفرى
را متفرق نمى كردند، مسير تاريخ اين گونه رقم مى خورد؟! هم اينان در
گذشته اى نه چندان دور، پيك در پيك ، پيوسته ، با نام و نشان ، خواستار
حضور امام حسين عليه السلام و بيعت با او به عنوان خليفه مسلمانان
بودند و افراد قبيله خود را جان نثار اهل بيت معرفى مى كردند.
شمار اين نامه ها را مورخان تا هجده هزار ذكر كرده اند و امام آنها را
همراه خود به عراق حمل كرد.
سپس با ورود نماينده امام ، پيرامونش گرد آمدند و با او بيعت كردند.
اين بيعت و مفاد آن از محكمترين بيعتها و همچون بيعت رضوان بود كه همگى
بر گذشت جان و مال در اين راه عهد كردند.
اما اينكه بر بالاى بام نشستگاه ابن زياد گويى از نسل و روزگارى
ديگرند! بيعت را به كنارى نهاده عهد را فراموش كرده و با پسر مرجانه
همنوا شده اند!
عشق به دنيا و ترس از مرگ ، آنان را به دامان آل اميه افكنده است . از
مردم مى خواهند اطراف مسلم را خالى كنند. گويى آن وقت كه با امام بيعت
كردند، ابن زياد و لشكر شام را از ياد برده بودند؟!
ساعتها و لحظه هاى آن روز ماندنى بسرعت مى گذشت . مسلم در بيرون قصر با
سپاهى كه تير رعب و وحشت و شبهه بر آن مى باريد و سران و خواص قوم در
كنار عبيدالله ، چون محتضرانى كه رگ حياتشان اندك اندك قوت مى گرفت !
روز مى گذرانيدند.
آفتاب آن روز به آرامى ازب بالاى صخره ها عبور كرد و غرورش را با سايه
ى شوم بر كوفه انداخته ، غروب احقاق حق ، غروب پيروزى ، غروب عمر هانى
و مسلم ، غروب وفاى به عهد، غروب حكومت صالحين و غروب امتحان بد خواص ،
كم كم صفهاى پى در پى سپاه نظم خود را از دست مى داد.
مبارزان به همديگر مى نگريستند، گويا از نيت درونشان صداى حقارت بلند
بود. صدايى كه آرزوى را دفنش مى كردند، اما سراپاى وجودشان را احاطه
كرده بود، شيوخ و روساى قبايل با سخنان فريبنده خود، آرام و قرار را از
دل آنان گرفته بودند. لحظه اى در راه ، به مسلم و امام فكر مى كردند و
عهدى كه تا پاى جان سپرده بودند، ناگاه صداى پيرى دنيادوست ، از بالاى
امارت كوفه رشته تفكرتشان را درهم مى ريخت :
- اى كوفيان شق عصاى مسلمين نكنيد، اجتماع مومنين را درهم نشكنيد،
برادركشى ديگر كافى است به زن و بچه هاى كوفه رحم كنيد!
سپاه شام در راه است تا دير نشده به خود آييد، ننگ بر فرزندان پدرم ،
اگر لحظه اى درنگ كنند!
اى زنان خاموش ! چرا دست فرزندانتان را نمى گيريد و از آتشى كه لهيب آن
همه را خواهد سوخت بيرون نمى بريد؟
سپاه شام در راه است ، ما با اين تعداد كم نمى توانيم مقابله كنيم ،
مسلم چه خيال كرده است ؟ مگر سپاه خليفه شوخى است ؟
در صفهاى آخر ولوله اى حاكم شد. گويا گروهى آشكارا ننگ را بر پيشانى
شان تصوير مى كنند: ما مى رويم ... ما هم مى رويم ... من هم مى آيم !
وقتى سران كوفه با امير عبيدالله بيعت كردند، ما كجاى كار ايستاده ايم
؟ نه ، خونريزى بى ثمرى است ، بيائيد برويم ...
مسلم به نماز مى ايستد، فارغ از سپاه با خداى سپاه به راز و نياز مشغول
مى شود: شهادت مى دهم كه خدايى جز تو نيست و شهادت مى دهم كه محمد رسول
و فرستاده تو است . حمد و سپاس مخصوص توست . تو صاحب روز جزا هستى !
تنها تو را مى پرستم و تنها از تو كمك مى خواهيم ما را به راه راست
هدايت فرما ...!
گويى در روضه رضوان خدا نشسته است . كوفه و كوفى را در هاله اى از تشتت
و نفاق ، در عمق دره هاى جاهليت بر جاى گذاشته است ، راز و نياز با
معبود، راز و نياز با پاك و بى همتا، خداوندى كه هر قيام و قعودى را
براى او انجام داده است . با دلى آرام ، در غروب ماموريت دنيايى اش ،
آخرين مناجاتها را انجام مى دهد.
آرامشى مطلق در ميان تلاطم و اضطراب بى كران قصر و حوالى آن ، مسلم را
با معشوق گره زده است .
سر از سجده بر مى دارد: اى خداى حكيم ! تو شاهد باش حسين در راه است و
من هرچه مى توانستم تلاش كردم ، اما كوفيان نه تو را مى شناسند، نه
فرزند رسولت و نه عهد و پيمان را. سپس با خود گفت : اى جان ! تا زمانى
كه در انجام وظيفه سعى و تلاش كرده اى ، از مرگ هراسان مباش !
سپس از جاى برخاست و ديد از سپاه دوازده هزار نفرى ، كمتر از صد نفر بر
جاى مانده اند! حركت كرد و پاهاى لرزان و دلهاى مضطرب ، صد نفر به
دنبالش كشيده شد. از بند قبيله كنده گذشت . به عقب برگشته ، در حالى كه
كسى همراهش نبود، سپاه كوفى از تاريكى شب استفاده كردند و در كوچه هاى
تنگ آن ، ظلمت را بر دل خود سيطره دادند و رفتند. مسلم ، همان فرمانده
اى كه ساعاتى قبل دوازده هزار نيرو داشت ، اينك تنها و سرگردان و بى
پناه ايستاده است ، تشنگى او را به سوى دروازده اى كشاند، پيرزنى جلو
در خانه منتظر فرزندش بود تا از غوغاى كوفه سالم بازگردد.
اى زن ! ظرفى آب مى خواهم .
- كه هستى ؟
- غريب و تنهايى در ميان كوفيان ! مسلم بن عقيل ، پسر عموى حسين بن على
عليه السلام .
آن زن طوعه نام داشت و از بستگان اشعث بن قيس ، سردسته منافقان در
حكومت على عليه السلام بود، مسلم را به خانه برد، اما فرزندش نتوانست
بر ايمان خود پايدارى كند، خبر به محمد ابن اشعث بن قيس ، رئيس قبيله
رسيد و او شتابان به سوى مرادش ، عبيدالله ابن زياد شتافت . عبيدالله
گفت : محمد بن اشعث همراه عبدالله بن عباس سلمى با هفتاد سرباز، مسلم
را دستگير كنند و به قصر كوفه بياورند.
آنان به خانه ريختند و مسلم با شمشير حمله كرد و بيرونشان ريخت . بار
ديگر حمله كردند و مسلم بيرونشان كرد. ياران ابن زياد وقتى قدرت مسلم
را مشاهده كردند. بر بالاى بام خانه رفتند و با سنگ و چوب و نى هاى
آتشى به او حمله كردند. جنگ و گريز مسلم و ياران اندك عبيدالله ،
ساعاتى طول كشيد و اگر در آن وقت نيز رگ غيرت اهل تصميم به حركت مى
آمد، باز هم امكان پيروزى وجود داشت . وقتى مسلم خود را تنها ديد، گفت
: آيا اين همه براى كشتن مسلم بن عقيل است ؟ اى جان من ! به طرف مرگى
كه فرار از آن ميسر نيست ، بيرون بشتاب ! و با شمشير افراشته به كوچه
آمد. نگاهى به ياران ديروزش كه اينك تماشاگر رزم تنهاى او هستند،
انداخت ، مسلم در كوچه نيز ساعتى مبارزه كرد؛ تنها و بى كس ، سپاه
ديروزش ، امروز تماشاگر بودند!
هر بار دشمنان احاطه اش مى كردند تا دستگيرش كنند و او با شمشير آخته
هاشمى اش بر آنان زخم مى زد و رجزى چنين مى خواند: قسم مى خورم كه جز
آزاده كشته نشوم ، اگر چه مرگ تلخ است ، هر كس روزى با حادثه اى رو به
رو مى شود! من بيم دارم دروغ بشنوم و يا فريب بخورم .
سپاه محمد بن اشعث چون كارى از پيش نبردند، به فريب و نيرنگ متوسل
شدند. پسر اشعث پيش آمد و گفت : اى مسلم ! نه فريب مى خورى و نه دروغ
مى گويم ، من به تو امان مى دهم ! مسلم پذيرفت . ابن اشعث او را به سوى
دارالحكومه برد. زخم شمشيرى ، لب بالاى فرستاده امام حسين عليه السلام
را دو نيم كرده ، خون جارى بود.
به دروازه قصر رسيد و بزرگان و رسول كوفه را بر در قصر ديد. منتظر
شرفيابى به حضور عبيدالله بودند تا فرصتى دست دهد به دسترسى اسير جديد
بروند. مسلم نگاهى خشم آلود به آنان انداخت : هان كه تصميم شما، توده
هاى مردم را به انحراف كشاند.
- اين دنياطلبان دروغگو، چه پست فطرت و بى غيرتيد! بيعت شكستيد و اينك
به دريوزگى پسر مرجانه مى رويد؟ چقدر فرق است ميان ديروز و امروزتان !
چه زود رنگ عوض مى كنيد!
سپس آرام صورتش را برگرداند و به درون قصر رفت و دنيايى از خفت و خوارى
در دلهاى بيمار سران قبايل و دعوت كنندگان پيمان شكن كاشت .
خواصى كه ايمان كافى ندارند و پيروان خود را در روز حادثه ، به شبهه و
شكست مى كشانند.
و مسلم را در ميان غوغاى آدم نمايان كوفى و سران دين به دنيا فروش ،
مظلوم و غريب از بالاى دارالاماره كوفه به پايين انداختند، تا درس
عبرتى باشد براى خواص اهل حق كه در زمان روبه رو شدن با جهاد و شهادت ،
مردم را به راه درست هدايت كنند!
والسلام
پايان جلد اول
خواص و لحظه هاى تاريخ ساز جلد دوم
پيشگفتار
بسم الله الرحمن الرحيم
خواص ، همواره الگوى عوامند و حركت آنان بطور عجيبى با سرنوشت اينان
گره خورده است و همين ، گره خوردگى سخت است كه مسووليت خواص را بسيار
سنگين و لغزش آنان را نابخشودنى نموده است .
خواص ، آنهايند كه به حق آگاهند و باطل را مى شناسند، داراى تحليل از
رخدادها و حركتها هستند، آگاهانه تصميم مى گيرند، برگزيدگانى هستند كه
مورد توجه قرار دارند. خلق آنها راى آنان ، گفتارشان ، كردارشان ،
تاييد و تكذيبشان و آنچه از آنان صادر مى شود، در جامعه موج مى آفريند،
توده هاى مردم را به سوى خود متوجه مى كند و علاقه ها و سليقه ها و
خواستهاى آنان را جهت مى دهد و كم و زياد مى كند.
خواص ، آنگاه كه حق را مى گزينند و از باطل فاصله مى گيرند، اندكى از
راه را پيموده اند، چرا كه به منزل رساندن بار امانت كه حق است ،
دشوارتر از انتخاب آن است ، چه بسيار كسانى كه حق را يافتند. لكن در
منزلهاى سخت ، پايدار نماندند و به باطل گرويدند و تمامى اعمال خود را
حبط نمودند و يا از يارى حق دست شستند و ذلت سكوت را خريدار گشتند.
خواص براى آنكه هم در انتخاب موفق و صحيح عمل نمايند و هم در به پايان
رساندن آن ، بايستى دو ويژگى عمده را در خود بارور كنند و همواره بر
صيانت آن در وجود خود مراقبت ورزند. بصيرت يعنى بيدارى و صبر و يعنى
پايدارى ، اين دو صفت اساسى است كه موجبات سعادت و رستگارى را فراهم مى
آورند. نگاهى به خواص طرفدار حق و مسيرى كه تا پايان پيمودند، بخوبى
خاصيت و اهميت اين دو ركن ماندگارى در صراط مستقيم را مى نمايند.
عمار ياسر، يكى از خواص طرفدار حق است كه پرچم تشخيص حق مى شود.
پيامبر گرامى اسلام صلى الله عليه و آله ، حضور عمار را در هر صفى و
جبهه اى و جناحى نشان حق بودن آن صف و جبهه و جناح معرفى مى نمايد.
عمار در جنگ صفين در ميان لشكريان على عليه السلام است و چون به شهادت
مى رسد در ميان شاميان موج مى آفريند كه عمار، به فرموده رسول خدا به
دست گروه گمراه و ستمكار شهيد شده است ، هر چند معاويه و عمر بن عاص با
فريب لشكريان خود اين موج را بر مى گردانند، لكن اساس همان بصيرت و صبر
است كه در عصر مومنى چون عمار تبديل به محور تشخيص حق از باطل مى گردد.
عمار ياسر با همين دو ستون نور است كه همواره در صراط حق ماند و جذب
باطل نشد و نه در تشخيص درماند و نه در پايدارى و حق سست گرديد. طلحه و
زبير و بسيارى از اصحاب هم بودند كه در مقطعى از حركت خود به دريافت
مدال و لقب از دست رسول خدا نايل آمدند اما آنجا كه پاى گذاشتن از مال
و منصب و شهرت و شهوت پيش آمد، پايدار نماندند و دست آوردهاى بزرگ را
با سرعتى باورنكردنى معامله كردند!!
خواص وقتى طرفدار حق شدند، از سوى شياطين و اولياء آنها احاطه مى شوند
و اين محل توجه قرار گرفتن ، بخاطر همان نقشى است كه در توده ها و جهت
گيرى آنها دارند. گرويدن طلحه و زبير و عايشه به خونخواهان عثمان !!،
سى هزار انسان علمى و چشم به شخصيت ها دوخته را تجهيز مى كند و سازمان
مى دهد تا در برابر على عليه السلام بايستند و اين امر، موفقيت بزرگى
براى شيطانى چون معاويه است .
شياطين ، خواص را در ميان خود و يارانشان مى گيرند نفوذ در بيوت علماء
و مراجع بزرگ و مسئوولين طراز اول نظام كه حضرت امام خمينى (ره ) سه
بار خبرگان رهبرى را با لفظ جلاله الله از آن حضار دادند و دميدن در
نفوس آنان و تحريك بزرگ بينى و القاء غرور در آنها دادن اطلاعات ناصحيح
و واداشتن به موضعگيرى غلط و غير منطق با مصلحت مسلمين و حكومت اسلامى
و ايجاد اختلاف بين آنان ، و گرايش به باطل از اهداف خط نفوذ است ، در
انقلاب اسلامى چه خواص و گروههايى كه مورد تمجيد و حمايت حضرت امام
خمينى (ره ) قرار گرفتند و همانان بوسيله ى همان امام مطرود و محكوم و
منحرف اعلام شدند!!
تبليغات پر حجم و تحقيرها يا تعريف ها، چه بسيار ايمانهاى ضعيف را دچار
ترديد و تشويش مى كند و دشمن از اين طريق ، آنان را به تسليم وا مى
دارد. ايمانهاى بزرگ ، آنگاه كه دشمن را پر تعداد و مجهز مى يافتند به
وجد مى آمدند، غلامهاى شمشير مى شكستند و زره از تن بيرون مى آوردند و
به نصرت و خواست الهى تن و جان مى سپردند و بر ايمانشان افزوده مى شد و
به درياى دشمن مى زدند. اما ايمانهاى كوچك و بصيرتهاى بى صبر، با همان
همهمه و بوق و كرنا و هيبت دشمن ، قبل از روبرو شدن با او، شكست را
پذيرا مى شدند!!
چه بزرگ بود مدرس ، آن راد مرد عالم كه در برابر اولتيماتوم روس براى
فتح تهران ، آنگاه كه تمامى نمايندگان مجلس باصطلاح ملى مبهوت و
خودباخته خفه شده بودند، برخاست و فرمود:
اگر بناست از بين برويم چرا با دست خودمان ، خودمان را از بين ببريم !؟
راى مخالف داد و موجى برافراشت كه اولتيماتوم روس را رد كرد و آنها هم
هيچ غلطى نتوانستند بكنند.
آنهايى كه با يك لبخند به دشمن تمايل پيدا مى كنند و با يك مصاحبه جذب
بيگانه مى شوند و يا با يك فشار سياسى يا اقتصادى يا تبليغى ، به خصم
گرايش مى يابند و عرت اسلامى خود و ملت خود را و استقلال كشور را و
نظام دينى و ولايى خود را با او معامله مى كنند، ايمان و باور و توجيه
شان جاى سوال دارد. آنان تا راحتى است و آسايش و رفاه با دين و رهبرى
آن همراهند و چون زمانه سختى و شدت و جهاد و آزمايش فرا رسد پشت به دين
و رهبرى مى كنند. پايدارى بر حق بزرگتر از يافتن و انتخاب حق است و اين
گردنه صعب و دشوار پيش روى تمامى خواص طرفدار حق قرار دارد، آنان كه از
اين گردنه به سلامت مى گذرند، اجر عظيم و شيرينى رضوان الهى را پيش رو
دارند و آنها كه به دره باطل سقوط مى كنند، عذاب سخت و تلخى خشم و غضب
الهى را در مقابل دارند و اينها بخاطر آن نقشى است كه در سعادت و با
شقاوت جامعه و هدايت يا ضلالت مردم دارند.
و بر توده هاى مردم است كه حق را بشناسند و آنگاه اهل حق را بيابند.
چشم و گوششان مجذوب شخصيتها و نامها و نشانها و جمعيت ها نشود و دنيا و
آخرت خود را به پاى هر كسى و گروهى نكنند و تابع عصبيت هاى قومى و
گروهى نگردند.
محور حق امام هدى و عادل و متقى و آگاه و دلسوز و مدبر و شجاع و سازش
ناپذير با دشمنان دين و ملت است . هر آنكس كه با اين محور بود و همراه
آن و مطيع ، او ارزشمند است و غير آن ، بى ارزش است اگر چه نامش و
سابقه اش ، مبهوت كننده باشد.
على بع الحق و الحق مع على
والسلام
موسسه فرهنگى قدر ولايت
فصل اول : چطور شد جامعه ى ساخته و پرداخته
پيامبر صلى الله عليه و آله اينقدرانحراف پيدا كرد؟
متن كامل خطبه اول نماز جمعه تهران به امامت
مقام معظم رهبرى حضرت آيه الله خامنه اى18/2/1377
مقام معظم رهبرى :
بحث عبرتهاى عاشورا مخصوص زمانى است كه اسلام حاكميت داشته باشد حداقل
اين است كه بگوييم عمده ى اين بحث مخصوص به اين زمان است ، يعنى زمان
ما و كشور ما كه عبرت بگيريم .
بسم الله الرحمن الرحيم
الحمدلله رب العالمين ، احمده و استعينه و
استغفره و اتوكل عليه و اصلى و اسلم على حبيبه و نجيبه و خيرته فى خلقه
و حافظ سره و مبلغ رسالاته ، بشير رحمته و نذير نفسته ، سيدنا و نيما و
نبينا ابى القاسم المصطفى محمد و على الله الاطيبين الاطهرين المتحبين
المظلومين سما ابى عبدالله الحسين عليه السلام و سما بقيه الله فى
الارضين
اوصيكم عبادالله بتقوى الله .
همه ى شما عزيزان ، برادران و خواهران نمازگزار را به تقواى الهى دعوت
و توصيه مى كنم . اول و آخر، تقواست و توصيه ى اصلى به توشه گيرى از
تقواست ، اگر بحثى هم مى كنيم ، براى اين است كه بتوانيم مايه ى تقوا
را در خودمان ، در مردم و مستمعان نماز جمعه ، ان شاء الله به مدد الهى
تقويت كنيم .
امروز در خطبه ى اول ، بحثى درباره ى ماجراى عاشورا عوض مى كنم .
اگرچه در اين زمينه بسيار سخن گفته شده است ، ما هم عرايضى كرده ايم ،
اما هر چه اطراف و جوانب اين حادثه ى عظيم و موثر و جاودانه بررسى مى
شود، ابعاد تازه ترى ، و روشنگريهاى بيشترى از اين حادثه آشكار مى شود
و نورى بر زندگى ما مى تاباند.
در مباحث مربوط به عاشورا، سه بحث عمده وجود دارد:
يكى بحث علل و انگيزه هاى قيام امام حسين است كه چرا امام حسين قيام
كرد؛ يعنى تحليل دينى و علمى و سياسى اين قيام در اين زمينه ، ما قبلا
تفصيلا عرايضى عرض كرده ايم ، فضلا و بزرگان هم بحثهاى خوبى كرده اند.
امروز وارد آن بحث نمى شويم .
بحث دوم ، بحث درسهاى عاشورا است كه يك بحث زنده و جاودانه و هميشگى
است ؛ مخصوص زمان معينى نيست درس عاشورا، درس فداكارى و ديندارى و
شجاعت و مواسات و درس قيام لله و درس محبت و عشق است .
يكى از درسهاى عاشورا، همين انقلاب عظيم و كبرى است كه شما ملت ايران
پشت سر حسين زمان و فرزند ابى عبدالله الحسين عليه السلام انجام دادند.
خود اين ، يكى از درسهاى عاشورا بود، در اين زمينه همه من امروز هيچ
بحثى نمى كنم .
بحث سوم ، درباره ى عبرتهاى عاشوراست ، كه چند سال قبل از اين ، ما اين
مساله را مطرح كرديم كه عاشورا غير از درسها، عبرتهايى هم دارد. بحث
عبرتهاى عاشورا مخصوص زمانى است كه اسلام حاكميت داشته باشد.
حداقل اين است كه بگوييم ، عمده ى اين بحث ، مخصوص به اين زمان است ،
يعنى زمان ما و كشور ما، كه عبرت بگيريم .
ما قضيه را اين گونه طرح كرديم كه چه طور شد، جامعه ى اسلامى به محوريت
پيامبر عظيم الشان ، آن عشق مردم به او، آن ايمان عميق مردم به او، آن
جامعه ى سرتاپا حماسه و شور دينى و آن احكامى كه بعدا مقدارى درباره ى
آن عوض خواهم كرد، همين جامعه ى ساخته و پرداخته ، همان مردم حتى بعضى
همان كسانى كه دوره هاى نزديك به پيامبر را ديده بودند، بعد از پنجاه
سال كارشان به آن جا رسيد كه جمع شدند، فرزند همين پيامبر را با
فجيعترين وضعى كشتند؟! انحراف ، عقبگرد برگشتن به پشت سر، از اين بيشتر
چه مى شود؟!
زينب كبرى سلام الله عليهما در بازار كوفه ، آن خطبه ى عظيم را اساسا
بر همين محور ايراد كرد: يا اهل الكوفه ، يا اهل
المختل و الغدر، اتبكون .
(20) مردم كوفه وقتى كه سر مبارك امام حسين را بر روى
نيزه مشاهده كردند و دختر على را اسير ديدند و فاجعه را از نزديك لمس
كردند، بنا به ضجه و گريه كردند. فرمود: اتبكون ؟؛ گريه مى كنيد؟
فلا رقات الدمعه و لا هدئت الرنه ؛ گريه
تان تمامى نداشته باشد. بعد فرمود: لفا مثلكم
كمثل التى تقضت غزبط من بعد قوه انكاثا تنخذون ايتانكم دخلا بينكم
، اين ، همان برگشت است ؛ برگشت به قهقرا و عقبگرد، شما مثل زنى
هستيد كه پشمها يا پنبه ها را با مغزل نخ مى كند؛ بعد از آن كه اين
نخها آماده شد، دوباره شروع مى كند نخها را از نو باز مى كند و پنبه مى
كند! شما در حقيقت نخهاى رشته ى خود را پنبه كرديد. اين ، همان برگشت
است اين ، عبرت است ، هر جامعه ى اسلامى ، در معرض همين خطر هست .
امام خمينى عزيز بزرگ ما، افتخار بزرگش اين بود كه يك امت بتواند عامل
به سخن آن پيامبر باشد. شخصيت انسانهاى غير پيامبر و غير معصوم ، مگر
با آن شخصيت عظيم قابل مقايسه است ؟ او، آن جامعه را به وجود آورد و آن
سرانجام دنبالش آمد، آيا هر جامعه ى اسلامى ، همين عاقبت را دارد؟ اگر
عبرت بگيرند، نه ؟ اگر عبرت نگيرند، بله . عبرتهاى عاشورا اين جاست .
ما مردم اين زمان ، بحمدلله به فضل پروردگار، اين توفيق را پيدا كرده
ايم كه راه را مجددا برويم و اسم اسلام را در دنيا زنده كنيم و پرچم
اسلام و قرآن را برافراشته نماييم ، در دنيا اين افتخار نصيب شما ملت
شد. اين ملت تا امروز هم كه تقريبا بيست سال از انقلابش گذشته است ،
قرص و محكم در اين راه ايستاده و رفته است . اما اگر دقت نكنيد، اگر
مواظب نباشيم ، اگر خودمان را آن چنان كه بايد و شايد، در اين راه نگه
نداريم ، ممكن است آن سرنوشت پيش بيايد، عبرت عاشورا، اين جاست .
حالا من مى خواهم يك مقدار درباره ى اين موضوعى كه چند سال پيش آن را
مطرح كردم و بحمدلله ديدم فضلا درباره ى آن بحث كردند، تحقيق كردند،
سخنرانى كردند و مطلب نوشتند، با توسع صحبت كنم . البته بحث كامل در
اين مورد بحث نماز جمعه نيست ، چون طولانى است ، و ان شاء الله اگر
عمرى داشته باشيم و توفيقى پيدا كنم . در جلسه يى غير نماز جمعه ، اين
موضوع را مفصل با خصوصياتش بحث خواهم كرد. امروز مى خواهم يك گذر
اجمالى به اين مساله بكنم و اگر خدا توفيق بدهد، در واقع يك متاب را در
قالب يك خطبه بريزم و به شما عرض بكنم .
اولا حادثه را بايد فهميد كه چه قدر بزرگ است ، تا دنبال عللش بگرديم
كسى نگويد كه حادثه ى عاشورا، بالاخره كشتارى بود و چند نفر را كشتند.
همان طور كه همه ى ما در زيارت عاشورا مى خوانيم :
لقد عظمت الرزيه و جلت و عظمت المصيبه ،
مصيبت خيلى بزرگ است ، رزيه ، يعنى حادثه ى بسيار بزرگ . اين حادثه
خيلى عظيم است . فاجعه ، خيلى تكان دهنده و بى نظير است .
سه دوره از دوران زندگى
حضرت حسين عليه السلام
براى اين كه قدرى معلوم شود كه اين حادثه چه قدر عظيم است ، من
سه دوره ى كوتاه را از دوره هاى زندگى حضرت ابى عبدالله الحسين عليه
السلام اجمالا مطرح مى كنم . شما ببينيد اين شخصيتى كه انسان در اين سه
دوره مى شناسد، آيا مى توان حدس زد كه كار اين شخصيت به آن جا برسد كه
در روز عاشورا را يك عده از امت جسدش او را محاصره كنند و با اين وضعيت
فجيع ، او و همه ى ياران و اصحاب و اهل بيتش را قتل عام بكنند و
فرزندانش را اسير بگيرند؟
اين سه دوره يكى دوران حيات پيامبر اكرم است . دوم دوران جوانى آن حضرت
، يعنى دوران بيست و پنجساله ى تا حكومت اميرالمومنين است سوم دوران
فترت بست ساله ى بعد از شهادت اميرالمومنين تا حادثه ى كربلاست .
در آن دوران زمان پيامبر اكرم ، امام حسين عبارت است از كودك نور ديده
ى سوگلى پيامبر، پيامبر اكرم دخترى به نام فاطمه دارد كه همه ى مردم
مسلمان در آن روز مى داند كه پيامبر فرمود: ان
الله ليغضب لغضب فاطمه
(21) اگر كسى او را خشنود كند، خدا را خشنود كرده است .
ببينيد اين دختر چه قدر عظيم المنزله است كه پيامبر اكرم در مقابل مردم
و در ملاعام ، راجع به دخترش اين گونه حرف مى زند؛ اين چيز عادى نيست .
پيامبر اكرم اين دختر را در جامعه ى اسلامى به كسى داده است كه از لحاظ
افتخارات در درجه ى اعلاست ؛ يعنى على بن ابى طالب عليه السلام او،
جوان ، شجاع ، شريف ، از همه مومنتر، از همه باسابقه تر، از همه
شجاعتر، و در همه ى ميدانها حاضر است ؛ كسى است كه اسلام به شمشير او
مى گردد؛ هر جايى كه همه در مى مانند، اين جوان جلو مى آيد، گره ها را
باز مى كند و بن بستها را مى شكند، اين داماد محبوب عزيزى كه محبوبيت
او به خاطر خويشاوندى و اينها نيست - به خاطر عظمت شخصيت اوست - پيامبر
دخترش را به او داده است . حالا كودكى از اينها متولد شده است ، و او
حسين بن على است .
البته همه ى اين حرفها درباره ى امام حسن عليه السلام هم هست ، اما من
حالا بحثم راجع به امام حسين (ع ) است ؛ عزيزترين عزيزان پيامبر، كسى
كه رئيس دنياى اسلام ، حاكم جامعه ى اسلامى و محبوب دل همه ى مردم او
را در آغوش مى گيرد و به مسجد مى برد. همه مى دانند كه اين كودك محبوب
دل اين محبوب همه است . او روى منبر مشغول خطبه خواندن است . اين بچه
پايش به مانعى مى گيرد و زمين مى افتد، پيامبر از بالاى منبر پايين مى
آيد، اين بچه را بغل مى گيرد و او را آرام مى كند، ببينيد مساله اين
است .
پيامبر درباره ى امام حسن و امام حسين شش ، هفت ساله فرمود:
سيدى شباب اهل الجنه
(22) اينها سرور جوانان بهشتند. اينها كه هنوز كودكند،
جوان نيستند؛ اما پيامبر مى فرمايد سرور جوانان اهل بهشتند. يعنى در
دوران شش ، هفت سالگى هم در حد يك جوان است ، مى فهمد عمل مى كند اقدام
مى كند، ادب مى ورزد و شرافت در همه ى وجود او موج مى زند. اگر آن روز
كسى مى گفت كه اين كودك به دست امت همين پيامبر، بدون هيچ گونه جرم و
تخلفى ، به قتل خواهد رسيد، براى مردم غيرقابل باور بود؛ همچنان كه
پيامبر فرمود و گريه كرد و همه تعجب كردند كه يعنى چه مگر مى شود؟!
دوره ى دوم ، دوره ى بيست و پنجساله ى بعد از وفات پيامبر تا حكومت
اميرالمومنين است ، جوان بالنده ، عالم و شجاع است ، در جنگها شركت مى
كند، در كارهاى بزرگ دخالت مى كند، همه او را به عظمت مى شناسند و نام
بخشنده ها كه مى آيد، همه ى چشمها به سوى او بر مى گردد؛ در هر فضيلتى
در ميان مسلمانان مدينه و مكه ، هر جايى كه موج اسلام رفته است مثل
خورشيدى مى درخشد؛ همه براى او احترام قايلند، خلفاى زمان ، براى او و
برادرش احترام قايلند، در مقابل او، تعظيم و تجليل و تبجيل و تجليل مى
كنند و نام آنها را به عظمت مى آورند؛ جوان نمونه ى دوران و محترم پيش
همه ، اگر آن روز كسى مى گفت كه همين جوان ، به دست همين مردم كشته
خواهد شد، هيچكس باور نمى كرد.
دوره ى سوم ، بعد از شهادت اميرالمومنين است ؛ يعنى دوره ى غربت اهل
بيت امام حسن و امام حسين عليه السلام باز در مدينه اند. امام حسن ،
بيت المال بعد از اين مدت به صورت امام معننوى همه ى مسلمان ، مفتى
بزرگ همه ى مسلمانان ، مورد احترام همه ى مسلمانان ، محل ورود و تحصيل
علم همه ، محل تمسك و توسل همه ى كسانى كه مى خواهند به اهل بيت اظهار
ارادتى بكنند، در مدينه زندگى كرده است ، شخصيت محبوب ، بزرگ ، شريف ،
نجيب ، اصيل و عالم او به معاويه نامه مى نويسد؛ نامه يى كه اگر هر كسى
به هر حاكمى بنويسد، جزايش كشته شدن است . معاويه عظمت تمام اين نامه
را مى گيرد، مى خواند، تحمل مى كند و چيزى نمى گويد. اگر در همان اوقات
هم كسى مى گفت كه در آينده اى نزديكى ، اين مرد محترم شريف عزيز نجيب -
كه مجسم كننده ى اسلام و قرآن در نظر هر بيننده است - ممكن است به دست
همين امت قرآن و اسلام كشته بشود، آن هم با آن وضع ، هيچ كس تصور هم
نمى كرد، اما همين حادثه ى باورنكردنى ، همين حادثه ى عجيب و حيرت
انگيز، اتفاق افتاد. چه كسانى كردند؟ همانهايى كه به خدمتش مى آمدند و
سلام و عرض اخلاص هم مى كردند. اين يعنى چه ؟ معنايش اين است كه جامعه
ى اسلامى در طول اين پنجاه سال ، از معنويت و حقيقت اسلام تهى شده است
، ظاهرش اسلامى است ، اما باطنش پوك شده است ؛ خطر اين جاست نمازها
برقرار است نماز جماعت برقرار است ، مردم هم اسمشان مسلمان است و عده
يى هم طرفدار اهل بيتند!
البته من به شما بگويم كه در همه ى عالم اسلام ، اهل بيت را قبول
داشتند؛ امروز هم قبول دارند و هيچ كس در آن ترديد ندارد. حب اهل بيت
در همه ى عالم اسلام ، عمومى است ؛ الان هم همين طور است . الان هم هر
جاى دنياى اسلام برويد، اهل بيت را دوست مى دارند. آن مسجدى كه منتسب
به امام حسين عليه السلام است و مسجد ديگرى كه در قاهره منتسب به حضرت
زينب است ، ولوله ى زوار و جمعيت است ، مردم مى روند قبر را زيارت مى
كنند، مى بوسند و توسل مى جويند.
همين يكى ، دو سال قبل از اين كتابى جديد - نه قديمى ، چون در كتابهاى
قديمى خيلى هست - براى من آوردند كه اين كتاب درباره ى معناى اهل بيت
نوشته شده است . يكى از نويسندگان فعلى حجاز تحقيق كرده و در اين كتاب
اثبات مى كند كه اهل بيت يعنى على ، فاطمه ، حسن و حسين ، حالا ما
شيعيان كه اين حرفها جزء جانمان هست ؛ اما آن برادر مسلمان غير شيعه
اين را نوشته و نشر كرده است . اين كتاب هم هست ، من هم آن را دارم و
لابد هزاران نسخه از آن چاپ شده و پخش گرديده است .
بنابراين ، اهل بيت محترمند، آن روز هم در نهايت احترام بودند، اما در
عين حال وقتى جامعه تهى و پوك شد، اين اتفاق مى افتد. حالا عبرت كجاست
؟ عبرت اين جاست كه چه كار كنيم جامعه آن گونه نشود ما بايد بفهميم كه
آن جا چه شد كه چامعه به اين جا رسيد. اين ، آن بحث مشروح و مفصلى است
كه من مختصرش را مى خواهم عرض بكنم .