بازگشت ديرهنگام و بى
نتيجه
پس از قتل عثمان ، وقتى على عليه السلام
به خلافت رسيد، طلحه و زبير تقاضاى حكومت بصره و كوفه را نمودند، ولى
امام افراد ديگرى را به جانب آن ولايات فرستادند. اين دو پس از چند
روز، به عنوان عمره راهى مكه شدند. گروهى نيز از بنى اميه ، همراه
مروان بن حكم روانه مكه شدند. عايشه همسر پيامبر صلى الله عليه و آله
نيز قبل از قتل عثمان به مكه رفته بود.
از طرفى استانداران عثمان ، عبدالله بن عامر و بعلى ابن منيه از بصره و
يمن به آنان پيوستند و سرانجام با بودجه و مال فراوان ابن عامر و بعلى
، اين افراد همراه ششصد سوار به سوى بصره راه افتادند.
در بصره استاندار اميرالمومنين ، عثمان بن حنيف در مقابل آنان ايستاد و
پس از مواجهه اى كوتاه قرار صلح را تا آمدن على عليه السلام گذاشتند.
تا شب هنگام بر خوابگاه حاكم امام حمله برده ، او را اسير كرده و سر و
رويش را تراشيدند و پس از ضرب و شتم ، روانه مدينه كردند. سپس به خزانه
دارى حمله كردند و مدافعان آن را اسير كرده ، پنجاه نفرشان را دست بسته
گردن زدند و اين اولين كسانى بودند كه دست بسته و به ستم ، در اسلام
گردن زده شدند!
اميرالمومنين عليه السلام سهل بن حنيف انصارى را در مدينه به جاى خود
گذاشت و به تعقيب طلحه و زبير بيرون آمد و منزل به منزل با جمع آورى
سپاه ، در پى آنان تا بصره پيش آمد.
على (ع ) در بدو ورود، به گروه پيمان شكن پيام فرستادند كه از جنگ دست
بردارند، اما ايشان قانع نشدند. سپس به دست جوانى مسلم نام كه از قبل
او را به شهادت بشارت داده بود، قرآنى داد و او را روانه سپاه طلحه و
زبير كرد تا با آواز بلند آنان را به قرآن خدا فرا بخواند، سپاه جمل
جوان را تيرباران كردند.
سپس ، دو تن از ياران حضرت را در ميمنه و ميسره سپاه به شهادت رساندند.
اما هنوز على عليه السلام مدارا مى كرد، تا شايد راهى براى جلوگيرى از
خونريزى مسلمان پيدا شود.
سپس عمار ياسر را روانه سپاه جمل كرد؛ اما تاثير نكرد.
جنگ جمل پنج ماه و بيست و يك روز پس از شروع حملات امام على عليه
السلام روى داد.
پس از آن كه سپاه جمل آماده كارزار شد و نصايح امام و اتمام حجتهاى
بزرگان صحابه موثر واقع نشد، حضرت على عليه السلام در حالى كه سربرهنه
بر استر پيامبر صلى الله عليه و آله سوار بود، بدون سلاح به نزديك سپاه
دشمن رفت و بانگ زد: اى زبير، پيش من بيا! زبير با سلاح تمام پيش على
عليه السلام آمد و آن دو يكديگر را در بغل گرفته و معانقه كردند. سپس
على به زبير گفت : زبير واى بر تو! براى چه آمده اى ؟ گفتند: خون عثمان
. على عليه السلام گفت : خدا از ما دو نفر، كسى را كه در خون عثمان
شركت داشته بكشد. اى زبير! ياددارى روزى در بنى بياضه به پيغمبر خدا
صلى الله عليه و آله برخورديم كه سوار استر بود و پيغمبر خدا به روى من
خنديد و من هم به روى او خنديدم تو همراه او بودى و گفتى : اى پيغمبر
خدا على دست از تكبر برنمى دارد. پيامبر فرمود على تكبر ندارد، اى
زبير! آيا تو او را دوست دارى ؟ گفتى : آرى به خدا او را دوست دارم و
پيامبر به تو فرمودند: به خدا به جنگ او خواهى رفت ، در صورتى كه
درباره او ظلم مى كنى ؟ زبير گفت : استغفرالله ، اگر به ياد داشتم هرگز
نمى آمدم ! على عليه السلام گفت : اى زبير برگرد! گفت : حالا كه كار از
كار گذشته ، چطور برگردم ، به خدا اين ننگى است كه هرگز پاك نخواهد شد.
گفت : اى زبير! پيش از آن كه ننگ و جهنم با هم جفت شوند با ننگ برگرد.
زبير برگشت و در حالى كه شعارى دال بر پشيمانى مى خواند از معركه جنگ
فاصله گرفت . پسرش عبدالله گفت : كجا مى روى و ما را تنها مى گذارى ؟
زبير گفت : پسرم ! ابوالحسن چيزى را به ياد من آورد كه فراموش كرده
بودم ، عبدالله گفت : نه به خدا، از شمشيرهاى بنى عبدالمطلب مى گريزى
كه دراز و تيز است و به دست جوانانى دلير است ، زبير گفت : نه به خدا
چيزى را كه زمانه از ياد من برده بود، به ياد آوردم و ننگ را بر جهنم
ترجيح دادم .
پس از آن كه على عليه السلام با زبير سخن گفت و سرانجام زبير پشيمان از
جنگ روى برگرداند و از سپاهيانش فاصله گرفت ، روى به جانب طلحه نهاد و
با آواز بلند گفت : اى ابومحمد! براى چه آمده اى ؟ طلحه گفت : براى
خونخواهى عثمان ! على گفت : خدا از ما دو نفر كسى را كه در خون عثمان
دخالت داشته باشد، بكشد. مگر نشنيدى كه پيغمبر خدا صلى الله عليه و آله
گفت : خدايا با هر كس كه با على دوستى مى كند، دوستى كن ، و با هر كه
با او دشمنى مى كند، دشمنى كن . تو اى طلحه ! اولين كسى بودى كه با من
بيعت كردى و سپس پيمان شكستى . در صورتى كه خداى عزوجل فرمود هر كه
پيمان شكند، بر ضرر خويش مى شكند.
طلحه كه با سخنان اميرالمومنين و كناره گيرى زبير از جنگ مواجه شده
بود، خود نيز به سختى پشيمان و براى لحظه اى بر تمام خطاهاى گذشته اش
نادم شد و گفت : استغفرالله و از ميدان جنگ فاصله گرفت . اما مروان و
ديگر فريب خوردگان نگذاشتند سپاه جمل از هم بگسلد و راه بر طلحه بستند
و سپاه آراستند.
سرنوشت اين دو صحابى پر سابقه از مهاجران اوليه كه در زمان رسول خدا به
طلحه الخير و زبير سيف الاسلام لقب يافتند، براى همه انقلابيون و
مبارزان آينه عبرت است .
زبير از خواص اصحاب رسول خدا و پسرعمه آن حضرت و اميرالمومنين على بود.
در روزگار غربت اهلبيت ، پس از رحلت نبى گرامى اسلام ، از معدود كسانى
بود كه در خانه على عليه السلام تحصن كردند و خواستار خلافت ايشان
شدند.
شمشير زبير چه غمها را كه از چهره رسول خدا و اسلام زدود و چه مجاهدتها
كه در راه پياده شدن حكم خدا تحمل كرد.
راستى چه چيز اين دو خواص طرفدار حق را فريفت و در مقابل اسلام راستين
قرار داد؟ اگر گزارش مسعودى مورخ شهير و محل رجوع فريقين را بشنويم ،
شايد در يافتن اين معما اثربخش باشد:
در ايام عثمان ، بسيارى از صحابه خانه ها فراهم كردند. از جمله زبير
خانه اى در بصره ساخت كه تاكنون يعنى سال 332 (سال تاليف مروج الذهب )
معروف است . وى در مصر، كوفه و اسكندريه نيز خانه هايى ساخت ...
موجودى زبير پس از مرگ ، پنجاه هزار دينار بود و هزار اسب ، هزار غلام
و هزار كنيز داشت ! طلحه بن عبيدالله در كوفه خانه اى ساخت كه هم اكنون
در محل كناسه به نام دارالطلحتين معروف است . از املاك عراق روزانه
هزار دينار درآمد داشت و بيشتر از اين نيز گفته اند. در ناحيه سراه بيش
از اين درآمد داشت . طلحه در مدينه نيز خانه اى ساخت و آجر سنگ و ساج
در آن بكار برد.
(15)
آيا مى توان گفت افتادن در دام تخلفات دنيا و دور شدن از ساده زيستى
زمان رسول خدا و غلتيدن در ميان زر و زيور و كنيز و غلام و عشق به مقام
اين گونه خواص امت صدر اسلام را در دامن شيطان انداخت ؟
اين خواص نام آورى كه در راه جهاد با دشمنان خدا در ركاب رسول گرامى
اسلام شمشيرها زدند و جانباز گشته بودند، چرا اين چنين در برابر على
عليه السلام كه حقانيت وى را مى دانستند و با يادآورى احاديث پيامبر
صلى الله عليه و آله اين چنين بر خود مى لرزند؛ ولى توان بازگشت در خود
نمى بينند مى ايستند؟ چه شده است كه آنان اسير دست هواهاى نفسانى خود و
فتنه گرانى چون مروان شده اند؟ آيا نفاق از آن هنگام كه در كنار رسول
خدا شمشير مى زدند، در دل آنان جوانه زده بود كه امروز چنين به بار مى
نشيند؟ يا اين كه ايثارگران و مجاهدان و جانبازان كه قله هاى رفيع جهاد
را فتح كرده اند، بيش از ديگران در معرض آسيب ، آفت و سقوط قرار دارند
و اينك اينان در عرصه پيكار مستمر با نفس خبيث ، ميدان را به خبيث ترين
دشمن خود روا مى گذارند و دستاوردهاى جهاد اصغر را به شيرينى چند روز
دنيا و نام ، نان ، مقامات و سندهاى فانى آن ، اين چنين ارزان معامله
مى كنند؟ به يقين آن دومى درست است ، چرا كه رسول خدا صلى الله عليه و
آله خود پس از بازگشت از جنگ سخت ، ياران را به جهاد اكبر كه جهاد نفس
است خواندند و آن كه در اين ميدان پشت كرد و شكست خورد، جز خسران عظيم
، حاصلى نخواهد درويد و آنان كه دير به خود آيند، هرگز موفق به جبران
مافات نمى شوند.
اصلاح اندكى از دنيا در
برابر فاسد شدن بسيارى از دين !!
عمرو بن العاص بن وائل بن سعيد بن سهم از قبيله بنى سهم است و
بنابر نقل از زمخشرى مادرش كنيزى بود از قبيله عنزه به اسيرى گرفته شد
و در مكه عبدالله بن جدعان تيمى او را خريد، وى زنى زناكار بود و در يك
روز ابولهب ، اميه ابن خلف ، هشام ، ابوسفيان و عاص بن وائل با او
همخواب شدند.
چون عمرو را زاييد هر كدام از اين مردان مى گفتند، فرزند من است .
سرانجام براى رفع اختلاف زن را حكم قرار دادند، مادر عمرو به دليل اين
كه عاص بيشتر از ديگران به او مخارج مى داد، گفت از عاص باردار شده ام
.
جوانى عمور مصادف با بعثت پيامبر بزرگ اسلام صلى الله عليه و آله بود.
او از هيچ گونه تحقير و توهين به پيامبر فروگذارى نكرد. پدرش عاص نيز
از مسخره كنندگان پيامبر بوده است و آيه مباركه شانئك هو الابتر در وصف
او نازل شده است . پيرو اين آيه قريش او را ابتر لقب دادند.
عمرو از كسانى بود كه براى برگرداندن مسلمانان مهاجر به حبشه به دربار
نجاشى رفت . همچنين از جمله افرادى بود كه راه را بر خانواده پيامبر كه
عازم مدينه بودند، بستند و آن قدر سنگ به كجاوه دخترش زينت زدند كه بچه
اش را سقط كرد.
عمرو تا زمان هجرت رسول خدا صلى الله عليه و آله اشعار هجو درباره
پيامبر مى سرود و بچه هاى مكه را وا مى داشت دنبال آن حضرت بروند و
آنها را بخوانند.
پيامبر اسلام در كنار حجر اسمائيل فرمود: خداوندا، عمرو بن العاص مرا
هجو كرده است و من شاعر نيستم ، تو عمرو را به عدد هجوى كه كرده است
لعنت بفرست .
عمرو نوزده سال از بيست و سه سال دوران بعثت رسول خدا صلى الله عليه و
آله را مشرك بود، اما پس از آن كه دريافت اسلام بر حجاز غلبه يافته است
و پس از انعقاد صلح حديبيه به مدينه آمد و اسلام آورد.
پسر عاص در زمان خلافت على عليه السلام پس از آن كه نامه حكومت بدون
ماليات مصر را از معاويه گرفت ، با امام به دشمنى برخاست و در اين راه
، از هيچ كوششى كوتاهى نكرد.
او همچون دوران رسول خدا به هجر اميرالمومنين على عليه السلام در ميان
شاميان مى پرداخت .
زبير بن بكار مى گويد: روزى عمرو بن العاص پيش معاويه نشسته بود و گفت
: حسن باد پدرش را زنده نگه مى دارد و مردم پيرامونش جمع مى شوند، چه
خوب است او را به شام دعوت كنى و نزد همه پدرش را لعنى و ناسزا بگوييم
، معاويه پذيرفت و امام را به شام دعوت كرد. چون مجلس آراستند.
حاضران يكى پس از ديگرى آنچه مى توانستند ناسزا و توهين به
اميرالمومنين على عليه السلام گفتند. امام حسن به هر يك از آنان پاسخ
مناسب گفت ، تا نوبت به عمرو بن العاص رسيد. امام حسن عليه السلام به
او گفت : اما تو اى پسر عاص ! فرزندى زاييده شده از اشتراك چند مرد
هستى ... درباره تو چهار مرد از قريش مراجعه كرده اند و از ميان آنان ،
مردى كه از همه كشنده تر، لئيم تر و خبيث تر بود، بر همه آنان غلبه
كرد. سپس پدرت برخاست و گفت : منم دشمن محمد صلى الله عليه و آله
ابتر و خدا درباره بيان خبائت او آيه اى فرستاد. رسوايى تو در داستان
حركت به سوى نجاشى معلوم است ...
عمرو بن العاص طبق قرار با معاويه سالها حاكم مصر بود تا مرگ گريبانش
را گرفت .
در اواخر عمر، بسيار نادم و وحشتزده شده بود. شافعى ، نقل مى كند: در
آستانه مرگ عمرو بن العاص ، عبدالله بن عباس به ديدارش رفت و بپرسيد.
چگونه صبح كردى عمرو؟ پاسخ داد: من به اين حال رسيده ام ، در صورتى كه
اندكى از دنياى خود را اصلاح و بسيارى از دينم را فاسد كرده ام . اگر
اكنون طلب كردن ، سودى به حالم داشت ، طلب مى كردم و اگر قدرت داشتم
فرار كنم ، فرار مى كردم ، در اين موقع ، مانند كسى كه ميان آسمان و
زمين خفه شده است ، قرار گرفته ام ، نه مى توانم با دستهايم بالا روم و
نه با پاهايم به زمين فرود آيم .
عمرعاص در معامله دين با
دنيا!!
شتابان به سوى كاخ سبز راه مى پيمود؛ خلاف حركت فرات ! چشمهايش
راه را جستجو مى كرد و فكرش ديوان قصر معاويه را لحظه اى از انديشه
ماموريت غافل نبود، حتى ايوان مداين هم او را از مجلس معاويه بيرون
نياورد. به تاخت از خانه كسرا گذشت تا پيام عبرت آموز امام خود را به
كسرايى نورسيده تسليم كند.
چند سالى است ، يزدگرد ساسانى دور از كاخ افسانه ايش ، با دست آسيابانى
خاموش گشته است ؛ اما نزديكى مداين ، قصرى سبز روييده است .
ايوان مداين چون چشمه آبى در ريگزار مداين فرورفته و از دمشق سر
برآورده است و اميرى خيره سر و لجوج در ميانه آن ، طبل مخالفت با حق را
سر داده است و اينك جرير بن عبدالله سفير پيام كوتاه و كوبنده اى است
كه از سوى شبيه ترين مردم به رسول خدا صلى الله عليه و آله ، على عليه
السلام به سوى دورترين خلق از او، معاويه بن ابوسفيان مى برد؛ در حالى
كه تو در شام هستى ، بيعت من در مدينه در گردنت مى باشد؛ زيرا گروهى كه
با من بيعت كردند، بر همان اساسى كه با ابوبكر، عمر و عثمان بيعت
كردند، اكنون نيز بيعت نموده اند. حاضران ، اختيار انتخاب ديگرى در
غايبان ، حق تمرد ندارند. پس در آنچه ديگر مسلمانان در آمده اند داخل
شو ...! در مورد قتل عثمان خيلى پرحرفى كرده اى ! پس فرمانبردار شو؛ آن
گاه از آن گروه شكايت كن تا تو و آنان را بر پايه كتاب خود بكشانم ...
اين را هم بدان كه تو از طلقايى هستى كه خلافت بر آنان روا نيست و براى
امامت و پيشوايى شايستگى ندارند.
(16)
راه پر پيچ و خم شمال عراق را در دامنه سلسله كوههاى پشت در پشت ، چون
حوادث روزگارش پشت سر مى گذاشت . ابلاغ پيام حق و لبيك پسر هند مى
توانست جهان اسلام را از آشوبى خانمانسوز نجات دهد، محور گردش حق را
اطمينان ثبات و استحكام بخشد و آرزوى پياده شدن احكام اسلام در اقطار
عالم را مهيا سازد، و اين همه را نتيجه رسالت جرير رقم مى زد.
فرستاده امام پس از چند روز حركت بى وقفه ، به دروازه دمشق رسيد:
- حامل پيام اميرالمومنين براى معاويه هستم .
او را جاى دادند و پيامش را به امير شام رساندند.
در فرداى ورودش به نزد امير فراخوانده شد و پيامش را محكم و كوبنده بر
فرزند خيره سر ابوسفيان انشا كرد. معاويه در جواب گفت : جزير اين پيام
كه تو آوردى ، براى جواب نياز به وقت دارد؛ مدتى در شام بمان تا فكر
كنم !
او اين فرصت را نه براى طلب خير و مشورت با خيرخواهان درخواست مى كرد،
بلكه در پى رايزنى با مكاران و حيله گرانى بود تا به افكار پريشانش
در مقابل جبهه حق سامان دهد.
معاويه برادرش عتبه را فراخواند و او را در جريان نامه جرير گذاشت .
عتبه گفت : براى اين امر بايد با عمرو بن العاص يكى شوى و دينش را
خريدارى كنى !
عمرو بن العاص حاكم معزول عثمان با حالت قهر از خليفه سوم در فلسطين
سكنا گزيده بود.
معاويه اين پيشنهاد عتبه را براى چاره جويى مناسب دانست و فورى به عمرو
نوشت :
جرير پيش ما آمد، مى خواهد براى على بيعت بگيرد، نفسم را حبس كرده ام
تا بيايى ، اگر اين كار برايت مشكل به بار آورد نيز بيا!
با رسيدن اين نامه ، عمرو به فكر فرو رفت ، او على عليه السلام و
معاويه را بخوبى مى شناخت و به يقين مى دانست تنها در پيوستن به جبهه
پسرعم پيامبر است كه دينش را حفظ مى كند، اما دنيا و حكومت از دست رفته
مصر در مشاركت با معاويه اموى به دست مى آيد.
عمرو بن العاص در زمان خلافت عمر بن خطاب در راس سپاهى مصر را فتح كرد
و تا زمان خلافت عثمان ، استاندار آن جا بود، عثمان او را عزل كرد و
عبدالله بن ابى سرح تبيعد شده رسول خدا صلى الله عليه و آله را به جاى
او گذاشت . عمرو با حالت قهر در فلسطين مسكن گزيد و لب به انتقاد خليفه
گشود.
اينك دوباره اميرى امورى او را فرا مى خواند و در پى اين مشاركت بر آن
است تا شايد حكومت مصر را به دست آورد.
عمرو درباره نامه معاويه و پيشنهاد همكارش بر عليه اميرالمومنين على
عليه السلام با فرزندانش عبدالله و محمد مشورت كرد عبدالله در جواب پدر
گفت :
پيغمبر در حالى از دنيا رفت كه از تو راضى بود، در خليفه بعدش نيز همين
طور، پس در منزلت بنشين ، تو براى خلافت ساخته نشده اى ! قصد اين را هم
ندارى كه در حاشيه دنيا پرستى معاويه قرار بگيرى كه بزودى هلاك شود و
بدبختى اش براى تو بماند ...
اين سخنان ، گرچه بيانگر واقعيت بود؛ اما شيخ آزمندى را كه در پى حكومت
مصر بود اقناع نكرد؛ پس روى به جانب ديگر فرزندش محمد نمود و گفت : راى
تو چيست ؟
محمد گفت :
تو از پيران قريش هستى و صاحب امر آن ، اگر اين امر به قطعيت برسد و
نامى از تو در آن نباشد، خوار و زبون مى شوى ، حق با جماعت اهل شام است
؛ عاملى از عوامل آنان باش و خواستار انتقام خون عثمان شو!!
عمرو به فكر فرو رفت ! خونخواهى عثمان ؟ من كه خود از مخالفان او بودم
! عثمان همان كسى است كه پيش عمر از سعايت كرد تا دستم به مصر نرسد و
چون خليفه شد، مرا عزل كرد!
اما اين هم قضيه اى است ! دعوتى است پر سر و صدا و عوام فريب !
اين دو سخن ، خود تشديد كننده تناقضات درونى اش بود و هر كدام نماينده
يكى از افكار دوگانه اش ! گاه بهره هاى آنى اين مشاركت او را سرگرم مى
كرد و گاه ارزشهاى آتى پيروى از حق ، هر لحظه بر اضطراب و دو دلى عمرو
اضافه مى نمود، هرگز اين چنين بر سر دو راهى پريشان نمانده بود؛ لجظه
اى با شتاب به استقبال پيشنهاد معاويه مى رفت و لحظه اى به عاقبت وى به
دنيافروشى پيرمردى مشرف بر موت مى انديشيد!
غلامش وردان چون اضطراب شيخ را دريافت با آهستگى جلو رفت و گفت : يا
ابا عبدالله كارها را درهم آميختى !
عمرو با لحن سرزنش آميز مى گويد: واى بر تو!
غلام بى توجه به سرزنش آقاى خود ادامه مى دهد: اگر مى خواهى تا از نيت
درونت ترا باخبر كنم !
بگو وردان !
دنيا و آخرت در درونت به كشمكش پرداخته اند و مى گويى : على آخرت را
دارد، ولى نصيب دنيايى در كنارش پيدا نمى شود و جبران دنيا در آخرت مى
گردد. همراهى با معاويه دنيا را در بردارد و آخرتى ندارد و در دنيايى
نصيبى آخرت جبران نمى شود و تو در بيان اين دو راهى ايستاده اى !
لبخندى بر لبان عمرو جارى گشت و گفت : به خدا قسم اشتباه نكرده اى ،
نظرت چيست وردان ؟
نظرم اين است كه در خانه نشين . اگر اهل دين پيروز شدند و روى كار
آمدند در زير سايه عفو دينشان زندگى كرده اى و اگر اهل دنيا روى كار
آمدند از تو بى نياز نيستند.
اما عمرو عزمش را جزم كرده بود و تنها عضوى كه نصيحت وردان را شنيد،
گوش او بود ساير اعضا و جوارحش از شرق دستيابى دوباره به حكومت مصر، سر
از پا نمى شناخت !
اگر چه از كسانى بود كه در غدير با على بيعت كرده و بارها بر آن تصريح
نموده است و غدير را به ياد آورد و شهادت بر آن داده است .
اكنون جان او پس از مدتها انتظار، تشنه مجد و شكوه حكومت مصر است .
آنچه خليفه پير اموى ، عثمان ، از او گرفته بود فرزند ابوسفيان اموى به
او پس مى داد. آن گاه همچنان عزم و آهنگ در چشمهايش مى درخشد كه با
صراحت و قاطعيت به غلامش دستور مى دهد: حركت كن وردان !
او سوار بر مركب چموش دنياطلبى ، به سوى معاويه تاخت تا از عوايد حاصل
از رويارويى با امام حق بهره مند شود.
عمرو به دمشق روسيه رسيد و دو روباه پير در انديشه فريب و بهره بردارى
از يكديگر، روبه روى هم قرار گرفتند. مكر و حيله هاى آن دو، لحظه به
لحظه حواله مى شد و ديگرى پاسخى مى داد، تا اين كه عمرو بن العاص از
دست به دست كردن هم پيمان خسته شد و به تنگ آمد، از اشاره بيرون آمد و
بصراحت گفت .
معاويه به خدا سوگند، تو با على هم سنگ نيستى ! تو نه هجرت او را دارى
، نه سابقه اش ، نه همنشينى او را با پيغمبر صلى الله عليه و آله ، نه
جهادش و نه درك او در دين و نه دانشش ، با وجود اين به خدا قسم ! او در
كارش حساب و كتابى است و داراى منزلت و مقامى ، و از جانب خدا نيك
آزمايش شده است .
همراهى مرا با خودت براى جنگ پرمخاطره با او به چه حمل مى كنى ؟
معاويه گفت : در اين باره تو چه حكم مى كنى ؟
عمرو پاسخ داد: مصر طعمه اى است .
معاويه ساكت شد، خواسته سنگينى است ، مصر و شام برابر هستند. آيا عمرو
مى تواند آن قدر مهم باشد كه مصر را به او بدهم با نرمش و هوشمندى جواب
داد: عمرو دوست ندارم عرب درباره ات بگويد كه تو تنها به خاطر دنيا در
اين امر دخالت كردى !
عمرو عصبانى شد و گفت : آن ديگر به تو مربوط نيست !
پس در حالى كه مى گفت : نه به خدا قسم ! كسى مثل من فريب نمى خورد من
زيركتر از آنم ...
به معاويه پشت كرد و قصد خروج داشت .
اگرچه ابن العاص درخواست همكاريش بر ضد على عليه السلام را مشروط به
حكومت بدون ماليات مصر كرده بود و قلب آزمند معاويه را دردآلود كرده
بود، اما معاويه از او دست بردار نبر، و بدون او فريب و فتنه هايش
ناقص بود؛ لذا خشم خود را فرو برد و پس از اندكى سكوت ، براى اين كه به
عمرو بفهماند كدام فريبكارترند و مقدارى از آتش خشم دلش را از پيشنهاد
گريزناپذير روباه پير خالى كرده باشد، گفت : عمرو نزديك بيا تا رازى با
تو در ميان بگذارم !!
عمرو با اشتياق نزديك شد و گوش خود را به لبهايش چسبانيد و منتظر شنيدن
راز شد. لحظه اى نگذشت كه فريادى مبهم چون صوت مار از دهانش خارج شد،
فريادى كه بر خشم دلالت داشت تا درد؛ زيرا معاويه او را غافلگير كرد و
يك گوشش را به دندان گرفت و گزيد.
معاويه بعد از اين فقط گفت : اين خدعه و نيرنگ است !
بالاخره معامله صورت گرفت و عمرو بن العاص حكم مصر را گرفت و آشكارا
عاقبتش را به رياست چند روزه دنيا فروخت چون معامله صورت گرفت ، حالا
نوبت طرح مشكلات و چاره انديشى عمرو بن العاص بود.
معاويه گفت : عمرو امشب سه خبر به ما رسيده است كه هيچ كدام وارد و
صادر نشده است .
- خبرها چيست ؟
- محمد بن حذيفه زندان مصر را شكسته و خود و يارانش بيرون رفته اند ...
- با آرامش و به اختصار به وى پاسخ داد. براى تو چه اهميت دارد كه مردى
با افرادى نظير خودش بيرون رفته است ، مى توان گروهى را بر سر او
بفرستى كه او را بكشند يا به پيش تو بياورند.
- خبر دوم اين است كه قيصر روم ، گروه روميان به سوى من آمده است تا بر
شام تسلط پيدا كند ...
عمرو به وى گفت : از غلامان و كنيزان رومى به وى هديه كن ، ظرفهاى طلا
و نقره پيشكش كن و او را به صلح و مسالمت بكشان كه زود به اين كار
كشيده مى شود.
پسر ابوسفيان همين كار را كرد و آن دو غائله را خواباند.
- خبر سوم اين كه على در كوفه فرود آمد و آماده حركت به سوى ماست .
- على ، اين همان گره اصلى است كه تمام زيركان و هوشمندان با تمام
شهرتشان در نيرنگهاى افسانه اى ، از گشودنش عاجزند ...
عمرو بن العاص پس از ساعتها فكر و انديشه ، به اين نتيجه رسيد كه رئيس
قبايل شام ، شرحبيل ابن لمسط الكندرى را با حيله ، به گونه اى بفريبد
كه او يقين كند. عثمان را على عليه السلام كشته است تا اين كه او قبايل
شام را عليه على عليه السلام و سپاه كوفه بسيج كند.
مكر او كارگر افتاد و معاويه به عنوان مشورت ، شرحبيل را به دمشق
فراخواند و در راه او از حمص تا دمشق ، در هر منزل ، مكارانى گماشت كه
شهادت دهند. عثمان را على عليه السلام كشته است . او چون به دمشق رسيد،
اين قدر بمباران تبليغاتى شده بود كه به معاويه گفت : معاويه ! مردم
همه معتقدند كه على عثمان را كشته است . به خدا قسم ! اگر با او بيعت
كنى ، ترا از شام بيرون مى كنم يا مى كشم !
معاويه كه مدتها منتظر چنين حرفى بود و براى رسيدن شرحبيل به اين عقيده
، مملكت ، مصر با قباله عمرو بن العاص كرده بود، با ظاهرى آرام گفت :
چشم ! من هم با شما مخالفت نمى كنم و من كسى جز يك نفر از اهالى شام
نمى باشم !!!
شرحبيل گفت : حالا كه اين طور است به جزير بگو پيش رفيقش برگردد.
و جزير بن عبدالله پس از ماهها كه در انتظار جواب معاويه روز را به شب
رسانده بود، اينك در تكامل آخرين حلقه خدعه معاويه و عمرو بن العاص ،
از سوى رئيس قبايل شام جوابش را شنيد:
- جزير! ميان شام و كوفه ، جز شمشير حكم نخواهد كرد، به رفيقت ملحق شو!
و اين چنين بود كه توطئه خواص دنياطلب ، عوام اهل شام را به جنگى كشاند
كه جهان اسلام را در گردابى از اضطراب و لرزش فرو برد، جنگى كه مدار
جامعه اسلامى را از جايگاه اصلى آن ، اهل بيت پيامبر اسلام جدا و در
خاندان ابوسفيان رئيس دشمنان اسلام قرار داد.
اشعث بن قيس ، در بوته
آزمايش چرب و شيرين دنيا!
اشعث بن قيس كندى ، رئيس قبيله بنى كنده است كه در سالهاى آخر
حيات پيامبر صلى الله عليه و آله اسلام آورد، چون پيامبر اسلام رحلت
فرمود، گروهى از مشركان قبيله بنى وليعه كه تحت تعقيب سپاه خليفه بودند
بر قبيله كنده وارد شدند و از رئيس آن ، اشعث بن قيس يارى خواستند.
اشعث كه ايمانش عميق نبود، به مشركان پناه داد و پيوند با رسول خدا را
فراموش كرد. به مشركان گفت : شرط يارى شما اين است كه مرا به شاهى
انتخاب كنيد و برايم رسما تاجگذارى نماييد، سرانجام براى اشعث تاجگذارى
كردند. او چون احساس قدرت كرد، گروهى را براى سركوبى سپاه اسلام بسيج
نمود؛ ولى در مواجهه با مبارزان اسلام ، شب هنگام دور از چشم يارانش
خود را تسليم فرمانده سپاه اسلام نمود و تامين خواست . اشعث درخواست
عفو ده نفر را نمود؛ ولى موقع نوشتن ده نفر، نام خودش را ننوشت به اين
گمان كه بجز خودش ده نفر امان دارند، فرمانده سپاه اسلام در كشتن او شك
كرد، لذا وى را دست بسته همراه اميران به مدينه آورد.
ابوبكر به اشعث امان داد اما هنگام مرگ از عفو او نادم بود. اشعث در
دوران خلفاى سه گانه ، در فتوحات حضور داشت و از جانب عثمان ، استاندار
آذربايجان و ارمنه بود. چون على عليه السلام به خلافت رسيد او را عزل
كرد و به دارالحكوم فراخواند. اشعث ابتدا خواست به معاويه بپيوندند،
اما قضيه ارتدادش پس از مرگ رسول خدا صلى الله عليه و آله را به ياد
آورد و به نزد على باز آمد.
در عهد خلافت على عليه السلام گرچه اشعث جزو سپاه امام بود و مناصبى
نيز داشت ؛ اما در چهره منافقى عمل مى كرد كه پشت امام را شكست .
در صفين به تحريك و تحريض او، لشكريان عراق امام را وادار به متاركه
جنگ كردند. سپس در انتخاب نماينده راى خود را كه ابوموسى اشعرى بود، بر
امام تحميل كرد! امام على عليه السلام عامل شكست جنگ صفين و نتيجه كار
حكميت را توطئه اشعث مى دانست ، در عين حال ، سزاى عملش را به خداوند
سپرد. اشعث سپاه آماده حركت امام را پس از جنگ نهروان كه به قصد شاميان
در نخيله اردوگاه كوفه تجهيز قوا مى كردند، با سخنان منافقانه و به
ظاهر دلسوزانه خود، از هم گسيخت و روانه خانه كرد. پسرش ، محمد بن اشعث
، در يارى رساندن به عبيدالله بن زياد مسلم بن عقيل و هانى بنى عروه را
به قصر كوفه آورد و دخترش جعده با هدايت معاويه ، امام حسن مجتبى عليه
السلام را مسموم و شهيد كرد.
قرآنها بر فراز نيزه ها!!
دام ديگرى براى خواص
جنگ منطق خود را دارد؛ خون ، زخم ، شهادت ، اسارت ، دورى از
استراحت ، امنيت و خانه ! و صفين نيز از اين قائده مستنثا نبوده است .
نهيب مجاهدان ميدان صفين ، فرات خروشان را عاجز كرده و به رنگ خون
درآورده است .
گاه آتش عمليات تا پاسى از شب فروكش نمى كند.
فرياد، خروش ، ضجه ناله و ضربات پى در پى در طول كيلومترها كناره فرات
جريان دارد و شب هنگام مبارزان زخميها و كشته هاى خود را به چادرها بر
مى گردانند.
شهيدان سپاه اسلام در همان محل به خاك مى روند تا در قيامت با لباس
خونين راه بر پسر هند جگر خوار و عمرو بن العاص بگيرند!
پيشواى هدايت يافتگان ، على بن ابى طالب گاه در تشويق و تحريض
مجاهدان و گاه پيشتاز نبرد است !
معاويه ، آن مكار شكم پرست بى ايمان ، در ميان شش حلقه از فدائيان فريب
خورده شام ، ساعاتى از روز، بر تپه اى نظاره گر جنگ است و سس در پى
اميال پست و جاهلى اش ، روانه خيمه ها مى شود.
جنگ با اتفاقات سنگين ماهها ادامه داشت ، سپاه شام اندك اندك تحليل مى
رفت و چهره درشت رهبران آن هر روز بر عده اى آشكار مى شد.
روز جمعه اى است و مالك اشتر فرمانده ميمنه سپاه امام به پيش تاخته است
. سنگرهاى سپاه كفر، يكى پس از ديگرى فرو مى ريزد خطوط اول ، دوم و سوم
مدافعان امير خيره سر شام درهم ريخته است . مالك اشتر چون شير مى خروشد
و راه حرم معاويه را در پيش مى گيرد.
قلع و قمع فريب خوردگان ، راه را به سوى مركز فتنه گشوده است . معاويه
در تيررس انتقام قرار مى گيرد، او كه با حيله و نيرنگ جهان اسلام را به
بازى گرفته است .
نگاه خشم آلود مالك و شيهه اسب انتقام قلب آكنده از ظلمت پسر ابوسفيان
را فرو ريخت .
بار ديگر چون هميشه روز حادثه ، متوسل فريب شد: پسر عاص كجاست ؟ او را
فورى اين جا بياوريد؟
- اى پسر عاص ، آن حيله نهايى خود را بياور كه همه از دست رفتيم ، به
ياد داشته باش ، حكومت مصر نتيجه پيروزى در اين جنگ است .
عمرو بن العاص لحظه اى به لشكر نگريست ، فرياد جزع و ناله بلند بود و
فرار و فرو شمشيرها درهم آميخته بود.
همچنان ايستاده بود، سپاه اسلام نزديك و نزديكتر مى شد و بزدلان شامى ،
اطراف اميران حيله گر خود را رها كرده ، جان از مهلكه مى ربودند.
عمرو يكبار فرياد زد: اى سپاه شام به كجا مى گريزيد! به سخنانم گوش فرا
دهيد! هركس قرآنى با خود دارد بر سر نيزه بلند كند! تنها با اين حيله
است كه زنده مى مانيم .
قرآن هاى بسيارى بالاى نيزه رفت ، بيش از پانصد قرآن بر فراز نيزه هايى
كه به خون امثال اويس قرنى و عمار ياسرها آغشته بود، قرار گرفت . به
تحريك عمرو بن العاص شاميان فرياد مى زدند: اى اهل عراق ، خدا ميان ما
و شما حاكم است ، پس از اهل شام ، چه كسى شام را حفظ خواهد كرد، چه كسى
به جهاد ترك و روم و كفار خواهد رفت ؟
تيرى از تيرهاى فريب و نيرنگ پرتاب شد و دلهاى بيمار را در متشابهات ،
به مجادله انداخت !
برخى از اهل عراق گفتند: كتاب خدا را مى پذيريم و اطاعت آن مى كنيم !
امام با فريب خوردگان سخن مى گويد: اى مردم ! واى بر شما! از روى خدعه
و حيله ، قرآن بر سر نيزه كرده اند ... كار خود را ادامه دهيد و با
دشمن خويش بجنگيد كه معاويه ، ابن عاص ، ابى معيط، حبيب بن مسلمه ، ابى
النابغه و كسانى همانند آنان ، اهل دين و قرآن نيستند. من آنان را بهتر
از شما مى شناسم كه در طفوليت همدم آنان بوده ام . بدترين اطفال و شقى
ترين مردانند!
در اين حال ، مالك اشتر به پا خاست و گفت : اى اميرالمومنين ! معاويه
به جاى مردان تلف شده خود، نيرو ندارد؛ ولى به حمد خدا تو مردان كار
آزموده دارى ؛ اگر او نيز مانند مردان تو را داشت ، صبر و پيروزى تو را
نداشت ! آهن را با آهن بكوب و از خدا يارى بخواه !
ساير صحابه و بازماندگان بدر و احد و فرماندهان لشكر امام ، در تاييد
سخنان مالك اشتر سخن گفتند. پايدارى قلبهاى مطمئن در مقابل توطئه
عمروعاص مى رفت تا بنيان فتنه شورشيان را به فرات بريزد كه اشعث بن قيس
، رئيس قبيله كنده ، منافقى كه پس از ارتحال رسول گرامى اسلام به
ارتداد گراييد و او را دست بسته به اسيرى وارد مدينه كردند و مورد عفو
خليفه اول قرار گرفت ، چون همه بيماردلان مترصد خطا و نيرنگ از ميان
سپاه امام به پا خاست و گفت : اى اميرالمومنين ! ما امروز هم با تو
همانيم كه ديروز بوده ايم و نمى دانيم فردا چه خواهد شد، اما اكنون آهن
كنده شده است و بصيرتها تيره شده است و در اين زمينه سخن بسيار گفت .
در اوج جنگ و قتال ، آن جا كه گوشتها از دم شمشير مى پرد، از صلح و
مدارا سخن گفتن ، طرفداران بسيارى دارد! دلهاى متمايل به دنيا را بسرعت
چاپ مى كند و آرزوها و اميال ، يكى پس از ديگرى در تاييد آن ظاهر مى
شوند! او سخنان رئيس قبيله كنده ، دل عوامان جبهه اسلام و فارغ از
عاقبت انديشى اين تصميم ، متمايل به سازش كرد.
جدال ميان صادقان طريق حق و بيمار دلان سپاه عراق بالا گرفت . در اين
اثنا اشعث بن قيس گفت : اگر بخواهيد من پيش معاويه مى روم و مى پرسم
منظورش چيست ؟
اشعث بى درنگ راه افتاد، در حالى كه از پوست حقيقت بيرون مى رفت و
پوستين فريب و نيرنگ به خود مى پوشاند!
او با معاويه سخن گفت و قرار بر اين نهادند كه از هر طرف ، حكمى تعيين
شود تا طبق حكم خدا قضاوت كنند!!
اشعث بازگشت و نتيجه مذاكره خود را شرح داد. گروه بسيارى از حاضرين
تاييد كردند. امام گفت : اى قوم ! معاويه و عمرو بن العاص اهل قرآن
نيستند، با آنان بجنگيد كه آخرين نفسهاى خود را مى كشند. و قوم تهديد
كردند: در صورت اصرار، با تو همان كنيم كه با عثمان كرديم !!!
على عليه السلام چون با اين قضيه مواجه شد، به مالك اشتر پيغام داد: از
جنگ دست بردار و به سوى خيمه ها بازگرد!
و اين چنين ، بار ديگر پيشواى صداقت و راستى ، از دست ياران سست اراده
و مكاران روزگار، جام زهر نوشيد، شمشير در غلاف نمود و با اندوه فراوان
سوى خيمه اش رفت ! و جنگى كه مى رفت بنيان حيله و نفاق را از دامن امت
اسلام بزدايد، با اقدامهاى خواص عافيت طلب سپاه اسلام شكست را به دامان
جبهه حق كشان و معاويه را از چند قدمى مرگ با عنوان اميرالمومنين !!
راهى دارالحكومه شام كرد و بنى اميه را براى نود سال بر سرنوشت
مسلمانان و ميراث رسول خدا صلى الله عليه و آله مسلط كرد. اين چنين است
كه تصميم خواص در وقت لازم ، سرنوشت جامعه را رقم مى زنند. در اهميت
تصميم خواص ، اين سخن رهبر فرازنه انقلاب اسلامى ، جامع هر مطلبى است :
از هر طرف كه شروع كنيد، مى رسيد به خواص ، تصميم گيرى خواص در وقت
لازم ، تشخيص خواص در وقت لازم ، گذشت خواص از دنيا در لحظه لازم ،
اقدام خواص براى خدا در لحظه لازم ، اينها هست كه تاريخ را نجات مى دهد
... در لحظه لازم بايد حركت لازم را انجام داد؛ اگر گذاشتيد وقت گذشت ،
ديگر فايده ندارد.
(17)
مخالفت خواص با انتخاب
حكم توسط على عليه السلام
تزوير شاميان شكل گرفته است . جنگى كه مى رفت آخرين مقاومتهاى
شرك اموى را به تاريخ ملحق كند، با مكر عمرو بن العاص و سخنان دلفريب
اشعث بن قيس ، به سكون و سردرگمى مبدل شده است . دو سپاه در برابر هم
صف كشيده اند اما ديگر به جنگ نمى انديشند.
آسياب جنگ و مبارزه از چرخش بازايستاده و ميدان فريب مكاران گشوده است
.
قبايل عراق ، هر كدام ديگرى را در پيدايش اين پايان كار، سرزنش مى كند.
شمشيرى بر فرق اشعث حواله مى شود كه كتل اسبش را دو نيمه مى كند و آن
منافق جان سالم بدر مى برد.
اين نمونه اى از آتش خشم فريب خوردگان سپاه عراق است كه عامل نفاق را
نشانه رفته است .
قرار است از هر طرف نماينده اى انتخاب شود تا بر محور حكم خدا قضاوت
كنند.
معاويه ، رفيق مكارش ، عمرو بن العاص را انتخاب كرد و مردم شام بر او
گردن نهادند.
اهل عراق و بويژه آنانى كه بعدها عقيده خوارج يافتند، به رهبرى اشعث بن
قيس گفتند ما با ابوموسى اشعرى را انتخاب مى كنيم .
امام على عليه السلام كه مجبور به پذيرش حكميت و فراخواندن مالك اشتر
از ميدان نبرد شده بود، اينك با كج فهمى ديگرى از همراهانش مواجه شده
است .
امام با اندوهى گران و قلبى آكنده از ملال ، بر فراز جايگاه ايستاد.
چشمهايش را به آن انبوه جمعيت كه دلشان لبريز از تفرقه و تشتت بود،
انداخت . سكوت بر خيمه گاه سپاه عراق حاكم شد. امام آغاز به سخن كرد:
اى مردم ! در قسمت اول با من مخالفت كرديد و تن به سازش و پذيرش
حكميت داديد، مرا تهديد كرديد، اگر مالك را از جنگ منصرف نكنم ، همچون
عثمان خواهيد كشت يا تحويل پسر ابوسفيان خواهيد داد! در اين جا با من
مخالفت نكنيد، من قصد ندارم ابوموسى را انتخاب كنم !
اشعث برخاست و گفت : ما جز به ابوموسى رضايت نمى دهيم ، امام گفت :
او قابل اعتماد نيست ! در جنگ جمل مردم را از كمك من بازداشت آن گاه
چند ماه فرارى بود تا او را امان دادم . من براى اين كار، عبدالله بن
عباس را انتخاب مى كنم .
اشعث و گروهى از سركردگان قبايل و خواص سپاه گفتند: به خدا سوگند! نمى
گذاريم دو نفر از قبيله مضر درباره ما حكميت كند.
گويى پنجاه سال از ظهور اسلام و برترى دادن ملاك تقوا و اخوت مومنين بر
معيارهاى جاهلى نگذشته است ! هنوز در انديشه اشعث بن قيس و بسيارى از
همفكرانش ، نزار و مضر در مقابل يكديگر قرار دارند!!
و اين باور نيز همراهان غدار، راه بر اقدام شايسته امام خود بستند، چرا
كه عبدالله بن عباس نمى توانست برآورنده نيت پليدشان باشد. ابن عباس ،
پسر عمر و يار باوفا و دانشمند على عليه السلام از اصحاب پيامبر اسلام
و استاندار بصره ، از جانب اميرالمومنين بود؛ او براحتى مكر عمرو بن
العاص را با استدلال و درايت خود درهم مى شكست و از اصول و فروع دين
، اطلاع و علم كافى داشت ، امام بار ديگر روى به جانب اهل عراق نمود و
گفت : حال كه با ابن عباس مخالفت مى كنيد، من مالك اشتر نخعى را به
نمايندگى انتخاب مى كنم .
مخالفان فرياد برآوردند: مگر آتش اختلاف و جنگ را كسى جز مالك اشتر
دامن زده است ؟ نه ما به حكميت مالك اشتر نيز رضايت نمى دهيم ! ... و
جز ابوموسى اشعرى كسى را نماينده نمى كنيم .
خواص كه با ناپايدارى خود، متاركه جنگ را بر اميرالمومنين تحميل كردند،
اينك نماينده دلخواه خود را نيز بر امام تحميل نمودند؛ اگرچه در حقيقت
ابوموسى نماينده مردم عراق بود، نه اميرالمومنين عليه السلام !
امام پس از اين كه بر لجاجت اهل نفاق و تزوير مطمئن شد و نمايندگان
منتخبش را نپذيرفتند، گفت : هر چه مى خواهيد بكنيد و به انتظار رايزنى
ابوموسى اشعرى و عمرو بن العاص نشست !
گفتگويى كه جز حماقت نماينده سپاه عراق ، چيزى را اثبات نكرد و سپاه
اسلام را پس از تحميل دهها هزار شهيد و زخمى ، با دلهاى پر شبهه به
خانه بازگرداند. حكميتى كه خوارج در پى آن روييده و چون خارى ، پيكر
اسلام را مجروح كردند.
سپاه عراق در حالى كه هزاران شهيد را در صفين بر جاى گذاشت با دلى پر
شبهه و اضطراب به سوى عراق حركت كرد.
در راه هر كدام ديگرى را از نتايج حكميت سرزنش مى كرد، امام ناچار به
آرام كردن آنان مى پرداخت و سعى داشت از ايجاد شكافهاى گسترده در ميان
مردم جلوگيرى كند. در منزلى از مسير، در حالى كه پيرامون حكميت سخن مى
گفت ، ناگهان كسى پرسيد: اول ما از حكومت نهى مى كردى ، سپس بدان دستور
دادى ، نمى دانيم كدام دستور درست است ؟
امام نگاهى خيره و شكافته به اشعث بن قيس انداخت ، دستهايش را بر هم زد
و گفت : اين جزاى كسى است كه كار درست و استوار و انديشه محكم را از
دست داده است .
اشعث براى اين كه چنين وانمود كند كه امام در سخنش ، نظرى به او نداشته
است ، گفت : اميرالمومنين عليه السلام اين سخن به زيان تو است ، نه به
نفعت .
امام كه تاكنون همه نفاق افكنيهاى اشعث را بى پاسخ گذاشته بود، با
عصبانيت به اشعث گفت : تو چه مى دانى كه زيان من كدام و نفع من چيست ؟
لعنت خدا و لعنت و نفرين لعنت كنندگان باعث اسيريت شده است و يك بار
ديگر در اسلام گرفتار شده اى و در هيچ يك دارايى و نسب باعث رهايى تو
نشد.
شخصى كه افراد و طايفه خود را به شمشير بسپارد و آنان را به سوى مرگ
كشاند، سزاى اين را دارد كه خويشاوند و نزديك او را دشمن بدارد و غير
خويشاوند به وى اطمينان نكند!
(18)
پادشاهى تو را بر دين
خودم ترجيح دادم !
در جنگ صفين كه ميان سپاه اسلام به امامت على بن ابى طالب با
شورشيان شام به رهبرى معاويه بن ابوسفيان ، روى داد. طوايف و قبايل شام
، عراق ، حجاز، ايران ، يمن و مصر، هر كدام تحت رهبرى اميران و روساى
محلى خود در يك سوى از دو جبهه صف كشيده بودند.
طوايف مختلف بر اساس گرايشهاى اعتقادى و وضعيت مكانى خود به سوى جنگ
كشيده مى شدند و بسيار اتفاق مى افتاد كه جمعى از يك قبيله در سپاه
حكومت اسلام و جمعى در سپاه شورشيان شام قرار مى گرفتند.
آنچه روشن است عامه مردم كمتر به تحليل و ريشه يابى حوادث روزگار، از
آغاز شكل گيرى نطفه حادثه ، تا نقطه اوج آن تن مى دهند، از اين رو،
بزرگان و نخبگان كه در اصطلاح ، خواص قوم خطاب مى شدند، رشته كنترل آمد
و شدهاى قبايل را در دست داشتند و هرجا آنان تمايل نشان مى دادند مردم
نيز به دنبالشان روانه مى شدند.
سپاه شام كه اساس تشكل آن بر حيله و مكر عمرو بن العاص و معاويه پايه
گذارى شد، اگرچه در درون خود فريب خوردگان بسيارى را همراه داشت ؛ اما
سران قبايل و آنانى كه سوابق اسلامى داشتند و حوادث روزگار را تحليل مى
كردند، بخوبى فرق ميان معاويه و على عليه السلام را مى دانستند، ولى
دنيا و زرق و برق آن و عشق به مقام ، چشمشان را خيره كرد. و نتوانستند
بر نفس زياده طلب و اغواگر مسلط شوند اما در لحظه هاى حساس ، به خطاهاى
خود اعتراف نموده اند.
در اين ميان ، يكى از حوادث پيش آمده در سپاه شام كه نشانگر عقايد برخى
خواص جبهه معاويه است ، در اين راستا است .
مسعودى نقل مى كند كه چون سپاه امام كار را بر شاميان تنگنا كردند و
شيرازه آنان از هم گسيخته شد، معاويه كه از دور شاهد عقب نشينى لشكرش
بود فرمانده و پرچمدار قوم تنوخ و بهمراء را كه نعمان ابن جبله تنوخى
بود را فراخواند.
چون نعمان آمد، معاويه به او گفت : مى خواهم كار قوم تو را به كسى
واگذار كنم كه از تو خوش قدمتر و پاكبازتر باشد، چرا كه تو پى در پى
شكست مى خورى و توان مقاومت ندارى و لشكر عراق ، كار را بر ما سخت
گرفته است !
نعمان گفت : به خدا سوگند! اگر مى خواستم قوم خود را به صورت اردويى
فراهم آورم ، بعضى از مردم بيكاره از زير بار وظيفه شانه خالى مى
كردند، جه رسد كه آنان را به شمشيرهاى بران ، نيزه هاى افراشته و مردان
كار آزموده بخوانم ! به خدا سوگند من به نفع تو و ضرر خودم كار كردم و
پادشاهى تو را بر دين خودم ترجيح دادم !!! و راه هدايت را كه مى دانم
كجاست (اشاره به اردوگاه على عليه السلام ) براى هوس تو رها كردم !!! و
از حق كه آشكارا آن را مى بينم ، روى گردان شدم !!! و عاقلانه ، عمل
نكردم كه با پسرعم پيغمبر خدا صلى الله عليه و آله و اول كسى كه به او
ايمان آورده و با او مهاجرت كرده به جنگ برخاستم !!! ولى حالا كه كار
را به تو سپرده ايم ، حق يا باطل ، بايد آن را انجام دهيم كه قطعا حق
نيست !!!
اكنون كه از ميوه ها و جويهاى بهشت محروم شده ايم از انجير و زيتون
غوطه دفاع مى كنيم !!!
اين بگفت و سوى قوم خود رفت .