اگر چهل مرد وجود داشت ،
نيروى آن را داشتم !
به كمانش تكيه زده بود و غروب آفتاب
غبارآلود صفين را نظاره مى كرد در اطرافش باقى مانده اصحاب رسول خدا
صلى الله عليه و آله حلقه بسته بودند.
همچون شيرى كه روباهان بر كنامش گستاخ شده ، بازى كنند، حقش را انكار
كرده اند، بيست و پنج سال است كه در غربت مراد خود مى سوزد. دنيا آن
روز كه محمد صلى الله عليه و آله را بدرقه كرد، به على حمله آورد؛ حمله
اى به استعداد بغض ، كينه و حسد شياطين و اينكه دست روزگار، قاسطين را
به رهبرى يكى از آزادشدگان فتح مكه در مقابلش قرار داده است . چه حادثه
اى ! گردش روزگار چگونه معاويه را هم سنگ و مدعى ساخته است . او كه
روزى از فرض مقايسه با اولى نيز فراتر بود، امروز با مشكر آزاد شده اى
كه ادعاى جانشينى پيامبر خدا را مى كند، رو به رو است و اين همه را از
روزى مى بيند كه اصحاب غدير را آگاهانه پشت سر انداختند، از حادثه اى
كه در سقيفه پيش آوردند و از خانه خالى و غريب فاطمه در فرداى رحلت
پدر، چه غير منتظره بود خبرى كه بشير برايش آورد؛ عده اى در سقيفه
بنى ساعده ، جمع شدند و ابوبكر را به خلافت انتخاب كردند!
راستى اگر بزرگان اصحاب حقش را رعايت مى كردند و او و فاطمه را تنها
نمى گذاشتند، عمر مى توانست آتش بدست ، سوى خانه اش روانه شود؟!
راستى اگر آن روز به جاى معدود افرادى كه كنارش ايستادند، همه اصحاب به
حكم رسول خدا صلى الله عليه و آله گردن مى نهادند، باز هم تاريخ اين
گونه رقم مى خورد؟!
آن روز و حوادثش را بارها در ضمير خود مرور كرده بود و اكنون در غروب
زرد صفين نيز فرياد فاطمه (س ) كه در آن روز سر داد تا بدان وسيله
شكايت به پيامبر خدا برد، در گوشش طنين افكن بود و ياد محمد صلى الله
عليه و آله كه آمده بودند تا خانه تنها يادگارش زهرا را آتش بزنند، پيش
از آن كه جنازه اش در خاك آرام بگيرد، شعله اى آتش را با خود داشتند با
هيزم و جنگ افزار قصدشان آتش زدن و ويران كردن بود خشم و حسدشان عليه
وصى منصوب رسول خدا صلى الله عليه و آله و ترسشان از روى آوردن به امام
حق گويان .
به ياد مى آورد كه عمر هيزم روى هم گذاشت تا خانه اش را آتش بزند، خانه
اى كه فاطمه دختر رسول خدا و نوه هايش حسن ، حسين ، زينب و ام كلثوم
درون آن بودند.
مكر عمر منزلت اهلبيت را نمى داند؟ مگر در غدير حاضر نبوده است ؟ مگر
فاطمه و اهل اين خانه را نمى شناسد؟
فرياد مى زند: قسم به كسى كه جان عمر در دست قدرت اوست ، يا بايد على
بيرون بيايد و يا خانه را بر سر ساكنانش آتش مى زنم .
عده اى كه از خدا مى ترسيدند و رعايت منزلت پيامبر صلى الله عليه و آله
را مى كردند، فرياد كشيدند: عمر! فاطمه درون اين خانه است !
بى پروا جواب داد؛ فاطمه باشد!!!
نزديك شد، با مشت و لگد به در كوبيد تا به زور وارد شود.
طنين صداى زهرا (س ) در نزديكى داخل خانه بلند شد ...
طنين استغاثه اى كه سرداده و مى گفت : پدر، اى رسول خدا ...
على عليه السلام پيدا شد ... با گلويى بغض گرفته و اندوهى گران ، چشمش
را در ميان آنان مى گردانيد، انگشتها را بر قبضه شمشير مى فشرد و مى
خواست از شدت خشم بر آن كوردلان حمله برد.
آيا چنين حقم را غارت و ميراث برادرم را غصب مى كنند و اكنون مى خواهند
زندگى خود و خانواده ام ، بازماندگان رسول خدا صلى الله عليه و آله را
نابود سازند؟
اندكى درنگ نمود، بر خشمش غالب آمد و با روح پيامبر خدا به مناجات
پرداخت .
برادر! اين مردم تنهايم گذاشتند و اكنون مى خواهند مرا به قتل برسانند
...
بار ديگر نگاهش به زهرا (س ) افتاد. قبضه شمشير را فشرد تا آن
تجاوزكاران را به سزاى عمل بدشان بنشاند! جمعيت چون موج آب روى هم
ريختند و امام در جستجوى ياور و در طلب ياران ديروز و خاموشان امروز با
حسرت گفت :
اگر چهل مرد وجود داشت ، نيروى آن را داشتم !!!
راستى كجا بودند خواص ؟ آنان كه سالها گرد رسول خدا صلى الله عليه و
آله جمع بودند و در راه عظمت اسلام و عزت مسلمانان شمشير زده و خون دل
خورده بودند؟
چه چيز آنان را از محور حق ، جدا كرده بود كه امروز، غربت على تاريخ را
شگفت زده كرده است ؟
شورايى كه حق را به غير
اهل آن سپرد!!
سال بيست و سوم از هجرت در حالى سپرى شد كه عمر بن خطاب دومين
خليفه پس از رحلت رسول خدا با ضربت ابولولو غلام ايرانى مغيره بن شعبه
در بستر مرگ آرميد.
عمر وقتى مرگ خود را حتمى ديد، از ميان اصحاب قريشى رسول خدا صلى الله
عليه و آله شش نفر را معين كرد كه پس از بحث و شور، از ميان خود يك نفر
را به خلافت انتخاب كنند.
اعضاى شوراى منتخب عمر عبارت بودند از: على بن ابى طالب عليه السلام ،
عثمان بن عفان ، سعد بن ابى وقاص ، زبير بن عوام ، طلحه بن عبدالله و
عبدالرحمن بن عوف .
خليفه براى پرهيز از هرگونه اقدام غيرقابل پيش بينى ، براى اين شورا
ضوابطى تعيين كرد كه لازم الاجرا بود، از جمله اين كه رئيس شورا را
عبدالرحمن بن عوف قرار داد. آنان مى بايست در خانه اى گردهم جمع مى
شدند كه پنجاه نفر از انصار نگهبانشان باشند، تا يك نفر از ميان خود
برگزينند.
اگر پنج نفر كسى را انتخاب مى كردند و نفر ششم مخالفت مى كرد، بايد سرش
را جدا مى كردند. چنانچه دو نفر با راى چهار نفر مخالفت مى كردند، بايد
آن دو كشته مى شدند، اگر سه نفر يك طرف و سه نفر طرف ديگر قرار مى
گرفتند، بايد به حكميت عبدالله بن عمر راضى مى شدند و اگر راضى به
قضاوت عبدالله نمى شدند، گروهى برنده بود كه عبدالرحمن بن عوف در ميان
آنان بود و چنانچه سه نفر ديگر با آنان مخالفت كردند بايد كشته مى
شدند.
عمر تركيب اعضاى شورا را به گونه اى ترتيب داده بود كه براى همگان روشن
بود، خلافت به عثمان خواهد رسيد. حضرت على عليه السلام خود ضمن تحليلى
چنين مى فرمايد: من و عثمان در اين جمع هستيم و بايد از اكثريت تبعيت
شود. سعد بن ابى وقاص پسر عموى عبدالرحمن بن عوف است و با او مخالفت
نخواهد كرد. عبدالرحمن كسى است كه پيامبر صلى الله عليه و آله او را با
عثمان برادر كرده و داماد او نيز بود و مسلما عثمان را انتخاب مى كند
حتى اگر آن دو نفر ديگر را طلحه و زبير را در كنار على عليه السلام
قرار مى گرفتند، راى با سه نفر اول بود، چون عمر اولويت را به گروهى
داده بود كه عبدالرحمن بن عوف در ميان آنان باشد. بدين ترتيب عمر نه
تنها هنگام وفات رسول اكرم صلى الله عليه و آله خلافت را از اهلبيت دور
كرد تا خود در ابوبكر از آن بهره مند شوند، بلكه هنگام مرگ نيز با
تعيين شوراى شش نفره اى كه راى نهايى با عبدالرحمن ، برادر خوانده
عثمان بود، مخالفت خود را با روى كارآمدن اميرالمومنين عليه السلام
آشكار كرد و اين همه در حالى صورت گرفت كه عمر خود به مراتب فضل و
برترى على عليه السلام اعتراف مى كند و خود راوى اقدام رسول خدا در نصب
او به خلافت و ممانعت خود با كتبى شدن اين دستور است عمر بارها مى گفت
:
اگر ابوعبيده جراح ضلع سوم شورا را در روز سقيفه - زنده بود او را به
عنوان خليفه پس از خود معرفى مى كردم .
با كمك چه كسى با آنان
جنگ كنم ؟
شوراى شش نفره تعيين خليفه و سرپرست آنان عبدالرحمن بن عوف ، سه
روز مهلت تعيين شده را به گفت و شنود با اشراف و روساى قبايل و
فرماندهان نظامى و اهل حل و عقد گذراندند.
پس از آن صبحگاهى در مسجد گردهم آمدند. عبدالرحمن كه در روز اخوت با
عثمان برادر شده بود و شوهرخواهرش همچون عثمان از اشراف و سرمايه داران
قريش بود، گفت : درباره تعيين خليفه از ميان اين گروه از مردم پرس و جو
كرده ام ، آنان هيچ كس را با عثمان !!! برابر نمى دانند.
در آن حال ، عمارياسر فرياد زد: اى عبدالرحمن ! اگر مى خواهى مسلمانان
گرفتار اختلاف نشوند، على را انتخاب كن .
مقداد بن اسود نيز برخاست و گفت : اى عبدالرحمن ! عمار راست مى گويد
على را انتخاب كن .
در اين زمان عبدالله بن سعد بن ابى سرح تبعيد شده و مطرود رسول خدا صلى
الله عليه و آله برخاست و گفت : اى عبدالرحمن ! اگر مى خواهى قريش
اختلاف نكنند عثمان را برگزين .
بتدريج مجلس مضطرب مى شد و طرفداران حق و اسلام ناب به طرفدارى از على
عليه السلام و طرفداران بنى اميه و اشراف قريش ، به طرفدارى از عثمان
سخن مى گفتند.
عمار خطاب به مردم گفت : اى مردم ! خداوند ما را به پيامبر خود كرامت
بخشيد و با دين او ما را عزيز گردانيد. چرا اين امر را از اهلبيت او
دور مى گردانيد؟ و مقداد گفت : من از قريش تعجب دارم كه چگونه مردمى را
كه احدى عالمتر و عادلتر از او را نمى شناسم ، چنين رها مى كنند؟
در اين ميان عبدالله بن سعد فرياد كشيد: اى عمار! امارت قريش به تو چه
ارتباطى دارد؟
عامر بن واثله مى گويد: من در روز شورا دربان بودم . على در محل اجتماع
و شورا خطاب به حاضران چنين گفت : من به طور موكد بر شما احتجاج و
استدلال خواهم كرد به چيزى كه هيچ فرد عرب و غير عربى از شما نتواند آن
را دگرگون كند.
پس فرمود: شما افراد را، همه شما را به خدا سوگند مى دهم كه آيا در
ميان شما كسى هست كه بيش از من به وحدانيت خدا ايمان آورده باشد.
همگى گفتند: نه .
فرمود: شما را به خدا سوگند مى دهم كه در ميان شما جز من كسى هست كه
برادرى چون برادر من جعفر طيار داشته باشد كه در بهشت با فرشتگان پرواز
كند.
همگى گفتند: نه به خدا قسم !
فرمود: شما را به خدا قسم مى دهم آيا در ميان شما غير از من كسى هست كه
عمويى چون عمويم حمزه داشته باشد كه شيرخدا و شير رسول خدا صلى الله
عليه و آله و سرور شهيدان است ؟
گفتند: نه ، به خدا قسم !
فرمود: شما را به خدا آيا در ميان شما جز من كسى هست كه همسرى چون
همسرم فاطمه ، دختر رسول خدا داشته باشد، كه سرور زنان اهل بهشت باشد.
گفتند: نه ، به خدا قسم !
فرمود: شما را به خدا قسم آيا در ميان شما جز من كسى هست كه دو فرزند
مانند فرزندانم حسن و حسين كه سرور جوانان اهل بهشت باشند داشته باشد.
همگى گفتند: نه ، به خدا قسم !.
فرمود: شما را به خدا قسم ، آيا در ميان شما جز من و پس از من كسى هست
كه چندين بار با رسول خدا صلى الله عليه و آله نجوا كرده باشد و پيش از
نجوا صدقه داده باشد؟
همگى گفتند: نه ، به خدا قسم !
فرمود: شما را به خدا قسم گواهى دهيد آيا جز من كسى در ميان شما هست كه
رسول خدا صلى الله عليه و آله درباره او فرموده باشد:
من كنت مولاه فعلى مولاه اللهم و ال من ولاه و
عاد من عاداه و انصر من نصره ليبلغ الشاهد الغائب
گفتند: نه ، به خدا قسم !.
و برخى نقلها: شما را به خدا قسم مى دهم آيا كسى از شما جز من هست كه
او را رسول خدا صلى الله عليه و آله در روز غدير به ولايت نصب فرموده
باشد.
گفتند: نه ، به خدا قسم !
(13)
عبدالرحمن بن عوف چون در مقابل اين همه فضايل و برترى امام كه حاضران
در مجلس آن را تائيد كردند نتوانست آشكار مخالفت نمايد و دست به حيله
اى زد كه احتمالا از قبل با دستيارى مكاران ديگرى در چنته حاضر داشت .
او كه مى دانست حضرت على عليه السلام در كنار كتاب خدا و سنت رسول خدا
صلى الله عليه و آله هرگز نمى پذيرد سنت و روش ديگران به عنوان قوانين
لازم الاجرا در متن دين قرار بگيرد ، گفت : اى على ! با خدا ميثاق و
عهد مى بندى كه اگر بر سركار آمدى به كتاب خدا و سيره رسول خدا و سيره
شيخين (ابوبكر و عمر) عمل كنى ؟
عبدالرحمن با آوردن سيره شيخين در كنار كتاب خدا و سنت رسول خدا صلى
الله عليه و آله آخرين تير زهر آلود را به سوى جبهه حق و امام آن پرتاب
كرد.
او بخوبى ميزان پايبندى و علم على عليه السلام به حريم شرع را مى دانست
.
(14)
چنين حكمى كه عمل به شيوه و آراى ابوبكر و عمر را حضرت على عليه السلام
در كنار عمل به كتاب خدا و سنت رسول صلى الله عليه و آله به عنوان تعهد
بپذيرد، امرى بود كه هيچ گونه رنگ و بوى دينى نداشت و عبدالرحمن گوينده
و طراحان احتمالى اين خدعه بيش از هر كس مى دانستند، تنها با اين
فريب است كه مى تواند اذهان مردم را از محور حق عدالت به سوى آنچه خود
يافته اند، منحرف نمايند.
امام ، اول تنها و مظلوم تاريخ در برابر اين توطئه ، چون هميشه زندگى
آرمانى خود تصميمى گرفت كه تاريخ حيات بشريت ، نمونه آن را جز براى
پيامبران خدا سراغ ندارند.
امام اندكى به آن جماعت فريبكار و صخره بدعت آميزى كه آگاهانه بر سر
راه صعود بر جايگاه غصب شده اش گذاشته بودند، نگريست ، در چهره آن
جماعت ، سى و شش سال تاريخ پر فراز و نشيب انقلاب محمد صلى الله عليه و
آله را براى لحظه اى از نظر گذراند و تجمل رنج و عذاب طاقت فرساى
محاصره سه سال ، در صخره هاى خشك و وحشتزاى شعب ابى طالب را.
هجرت مظلومانه پيامبر را به ياد آورد، شبى كه همه آرزوهاى جوانى اش را
در بسترى كه ساعتى ديگر شمشير جوانان مشرك قريش آن را پاره پاره مى كرد
به خاك سپرد.
پدر را به ياد آورد، آن گاه كه نفاق و شرك رو در رويش شمشير كشيد و
جوان بيست ساله ابوطالب ، قبضه ذوالفقارش را همراه جان خود در كف نهاد
و به ميدان حادثه تاخت تا دين اسلام سرافراز بماند. احد را براى خود
مجسم كرد؛ آن گاه كه رسول خدا تنها مانده بود و عافيت طلبان روز حادثه
و صحنه آرايان روز شورا فرار كرده بودند.
آن روز كه مظلومانه همراه عمويش حمزه ، چون پروانه ، پيرامون شمع وجود
رسول خدا صلى الله عليه و آله مى چرخيد تا از حريم اسلام و پيامبر خدا
صادقانه دفاع نمايد.
گويى صحنه نبرد خندق دوباره تكرار شده است ، عمر بن عبدود بر سر
لشكريان خاموش اسلام فرياد مى كشد. نفسها در سينه حبس شده است ، كسى را
ياراى جانبازى نيست . همگى ننگ سه بار بى جواب گذاشتن در خواست رسول
خدا صلى الله عليه و آله ، براى رفتن به ميدان عمرو را به جان خريده
اند و سرها را به زير انداخته اند.
تا ايامى چند از دنيا بهره گيرند و شرم نگاه رسول خدا صلى الله عليه و
آله را با چشمهاى خود به اعماق قلوب بيمار خود نبرند و او، تنها كسى
است كه حاضر به اين نبرد سنگين شده است ، چرا كه خود را فدايى دين مى
داند و اينك شريعت اسلام با تمام وجود در برابر تمام كفر ايستاده است .
لحظه هاى سخت دوران پيامبر را يكى پس از ديگرى از نظر گذراند.
آرى ! وظيفه من از اول مشخص بوده است ، من بر هدايت خود علمى يقين دارم
. اين بار نيز بر حق از دست رفته ام صبر مى كنم هرچه باشد سخت تر از
روزى نيست كه عمر آتش به دست ، در حالى كه پيامبر در قبر آرام نگرفته
بود به سراغ خانه دخترش فاطمه آمد؟
آن روز بر چهره ستمديده فاطمه نيز نگاه كردم و براى اسلام تحمل كردم ،
امروز كه او نيز شريك غم من نيست تحملش آسانتر است !
قريش انتقام كشتگان مشرك خود در بدر و احد را از من مى گيرند و من براى
رضا خدا تحمل مى كنم .
گرچه در اين كار به كسى مى مانم كه استخوان در گلو و خار در چشمش
باشد.
نه ! به خدا سوگند اگر تمامى آنچه را در آسمان و زمين است به من بدهيد
كه خلاف كتاب خدا و سنت رسول خدا صلى الله عليه و آله عمل كنم ، چنين
نخواهم كرد.
من هرگز در دين بدعتى نگذاشته ام !! هيهات امروز براى امارت و حكومت بر
شما چيزى بر دين تحميل كنم .
نه ! من فقط طبق فرمان كتاب خدا و سنت رسولش رفتار مى كنم .
نيرنگ عبدالرحمن مطابق دلخواهش به بار نشست او عثمان را صدا كرد و با
قبول اين شروط با او بيعت نمود.
امام همچنان ايستاده و حاضر نيست بيعت كند. او سراسر اين برنامه ، از
تركيب شورا تا سرپرستى عبدالرحمن و شروط كذايى اش را خدعه و نيرنگى مى
داند كه براى ممانعت از پيروزى جبهه حق طراحى شده است .
يكباره صداى عبدالرحمن بن عوف ، در فضاى مسجد پيچيد، على بيعت كن در
غير اين صورت گردن تو را خواهم زد!!
كوه غم يكباره بر امام هجوم آورد، عبدالرحمن بن عوف !!! گردن مرا
بزند!!! دنيا چه كسى را بر چه كسى برترى داده است !!!
شمشير پسر عوف در روزهاى سخت جهاد كه من درختان بلند و ربيعه و مضر را
به خاك مى انداختم ، هيچ گاه آفتابى نشد. امروز در سايه حيله و نيرنگ
زمانه مى خواهد گردن مرا بزند، خدا خوارش كند! پهلوانان عرب تاب تحمل
شمشير مرا نداشته اند.
نه ! به خدا عبدالرحمن مرا مى شناسد، اما اين شرايط روزگار است كه از
زبان او بيرون مى آيد اين واقعيت تلخى است كه سكوت اصحاب رسول خدا به
وجود آورده است .
اى كاش مردم قدرت درك وقايع را داشتند و خواص امت ، جرات اقدام شايسته
و بموقع را پيدا مى كردند! عمار و مقداد از امام پرسيدند، اگر قصد جنگ
دارد، مهيا شوند، امام با غمى جانكاه و نگاهى عميق گفت : با كمك چه كسى
با آنان جنگ كنم ؟!!
و دستش را كه اوضاع زمانه از اداره جامعه مسلمانان جدا كرده بود، در
دست عثمان گذاشت .
در آن شورا، همه مى دانستند حق كجاست و چه كسى سزاوار است كه سكان
هدايت امت اسلام را در جهان پر از دشمن به دست گيرد؛ اما، اقرار به حق
و گردن نهادن به آن ، نياز به دل كندن از زيب و زيورهايى است كه نفس و
شيطان بر آن تكيه كرده اند دست در دست على گذاشتن ، نياز به جهاد مستمر
با نفس دارد كه از دنيا و شيرينى آن بگذرد و عزت و مقام خود را در رفعت
اسلام ببيند و آنان اهل چنين دل كندن و جهادى نبودند و لذا در ميدان
انتخاب دست در دست عثمان نهادند.
مرا به حرم پيامبر
برگردانيد!
چشمش را به انتهاى دوردست سرنوشت امت دوخته بود.
ابرهاى تيره اختلاف و شقاق كه بزودى سايه مرگبار خود را بر اصحاب خواهد
انداخت . آنان كه دروازه مدينه را به قصد فتنه و آشوب پشت سر مى
گذارند، گويى هيچ گاه در كتاب خدا ننگريسته اند و عاقبت فتنه انگيزان
را ملاحظه نكرده اند. گويى پيام خدا را شب و روز به گوش خود القا نكرده
اند و چون عالمان يهود حامل كتابند، اما بى بهره از آن ، هنوز افكار
جاهليت در زواياى وجودشان جارى است و از معرفت عميق و ناب اسلام
برخوردار نشده اند. دين را چون كالايى دنيوى براى كسب سود و رفاه مادى
و قدرت خود مى پندارند. از روى حميت و عصبيت قومى در جريان حوادث تلخ و
شيرين گام مى نهند؛ اما در درونشان هبل حكم مى راند بت نفس همچنان زنده
و پرنفوذ باقى مانده است به اطراف نظر انداخت و غمى سنگين بر دلش نشسته
بود، عايشه و تنى چند از اهل خانه نشسته بودند، رسول خدا صلى الله عليه
و آله خبر فتنه يكى از همسرانش را به زبان آورد با قلب رئوف و مهربانش
، چون هميشه در پى هدايت خلق ، روى به آنان كرد و گفت :
در آينده يكى از همسران من فتنه اى را هدايت خواهد كرد و در آن كار، بر
حق نيست ، نشانه آن ، اين است كه سگان منطقه حواب شتر او را رم مى
دهند.
سپس به آرامى به چهره عايشه نگريست و گفت : حميرا، تو آن زن نباشى ! نه
يا رسول الله ، هرگز چنين نخواهم كرد.
در آن روز، زنان پيامبر سخت وحشتزده از خبرى كه نبى صادق بر زبان آورده
بود به يكديگر نگريست و هر كدام در ضمير خود آن زن را نفرين مى كردند.
زنى كه حرم پيامبر صلى الله عليه و آله را رها مى كند و رهبرى قيامى بر
ضد حق را عهده دار مى شود! مگر مى شود چنين باشد! نه ، هرگز ما نخواهيم
بود! شايد زنان رسول خدا اين خبر تكان دهنده را بارها در خاطر آورده و
اعمال خود را بدقت بررسى كرده اند كه چنين فريبى نخوردند.
اما گذر روزگار همچون كه مهر عزيزترين فرزند را از ياد مادر مى برد،
اين سخن رسول خدا را در هاله اى از غبار فراموشى پيچيد و به قعر حافظه
ام المومنين ، عايشه ، و شايد ديگر همسران امين وحى ، فرو برد. بيست و
پنج سال از فراق مراد و محبوب مدينه ، رسول خدا گذشته بود. هر روز خبرى
، حادثه اى ، فتحى و شكستى همه را مشغول كرده بود. حجازيان هر روز در
پى ماموريتى در شرق و غرب عالم ، آرام و قرار ندارند.
از آن هزاران سپاه و پيك ، آمد و شد در اقطار عالم ، قافله اى ششصد
نفره ، كه از كنار عزيزترين خانه ، مكه معظمه ، به همراهى يكى از اهل
حرم رسول خدا صلى الله عليه و آله ام المومنين عايشه سوى بصره حركت
كرده است .
با كوهى از تشويش و دلهره گاهى عنان خيال را به طرف شام مى چرخاند و تا
دروازه كاخ سبز پيش مى روند و معاويه ، آن مكار فرصت طلب ، آنان را
خوار و زبون ، ملعبه قدرت طلبى خود قرار مى دهد، شتابان مرغ خيالشان را
سرخورده و مايوس به يمن مى فرستند؛ در پى وعده و قرارهايى كه يعلى بن
منيه پى در پى رديف مى كنند اما شتران و اسبان سپاه جهل را در جاده
بصره ، فارغ از انديشه سواران به جلو مى برند. ناگاه سگان قبيله ، كلاب
بر شتر ام المومنين عايشه حمله مى برند. سگانى كه آمده اند تا او را از
خبرى مسبوق به ذهن آگاه كنند. خبرى كه روزى او را در مدينه غافلگير
كرده بود و امروز در جواب چون برق شمشير، حافظه اش را شكافت و آن سخن
راستگوى قريش را به مركز خاطراتش آورد بى درنگ پرسيد.
اينجا كجاست ؟!
غافلى كه افسار شترش را مى كشيد:
- ام المومنين قرين سلامت باشد، چه شده است ؟
- اى مرد عرب از تو پرسيدم نام اين سرزمين چيست ؟ بى تامل جواب من را
بگو!
- اينجا حواب نام دارد، و گروهى از چادرنشينان قبيله بنى كلاب در آن
ساكن هستند.
- انالله و انا اليه راجعون ، و اى كاش هيچ گاه زاده نمى شدم تا شاهد
اين روز باشم ، مرا به حرم پيغمبر برگردانيد، من احتياجى به رفتن ندارم
!!!
كاروان از حركت بازايستاد، همه سرگشته و پريشان دنبال زبير و طلحه مى
گشتند. اين جا ديگر از سپاه و لشكركارى ساخته نيست ؛ بلكه خواص هستند
كه بايد نقش بازى كنند.
زبير سر رسيد: چه شده است ؟ چرا از حركت افتاده ايد، پارس سگان باعث
توقف سپاه شده است ؟!
- نه زبير، جلو بيا! ام المومنين استرجاع گفته است و خواهان بازگشت به
حرم رسول خدا صلى الله عليه و آله است .
زبير خود افسار شتر عايشه را به دست گرفت : سلام بر ام المومنين ، چه
شده است ؟
- زود مرا به مدينه برگردانيد، پيامبر خدا مرا از اين روز و اين محل و
فريبى كه مى خورم ، خبر داده است ؟
حواب ! حواب ، حواب ! چقدر از شنيدن نام تو تنفر داشتم ، چه روزها كه
سخن رسول خدا صلى الله عليه و آله را با خود زمزمه كردم و از تصور آن
بر خود مى لرزيدم واى بر من ! من همان زنى هستم كه آن روز خود بر او
نفرين مى كردم !
آرى ! عايشه بر خلاف دستور شوهرش رسول خدا صلى الله عليه و آله پاى در
حواب نهاده بود و اكنون سراسيمه از فريبى كه خورده بود بر كينه و
احساسات زنده اش كه او را روياروى امام حق على (ع ) قرار داده است ،
نفرين مى فرستاد.
براى لحظه اى همه در تحير و سرگردانى پيرامون خود مى چرخيدند.
ام المومنين را به مدينه باز گردانيدند؟!
مردم خواهند پرسيد، چرا بازگشت ؟ آن وقت كه خبر رسول خدا از باطل بودن
كارمان شايع شد، چگونه مى توانيم به اهدافمان برسيم ؟
راهى پيش رويشان نبود، جز بازگشت به دامان حق و تسليم شدن به وصى رسول
خدا على بن ابى طالب عليه السلام در اندك لحظه اى ، تمامى آنچه را
بافته بودند بر باد رفته ديدند.
طلحه و زبير با تلخى به يكديگر نگريستند! ما تا اين جا آمده ايم ، اگر
عايشه بازگردد، براى هميشه رسوا شده ايم ! بايد از ذهن او خارج كنيم كه
اين جا حواب است ، زبير پاى پيش نهاد و بار ديگر زمام شتر را كشيد و
گفت : اى ام المومنين ! به خدا سوگند اينجا حواب نيست . پس از او طلحه
جلو آمد:
ام المومنين موقعيت من در اسلام را مى داند، من هيچ گاه دروغى در اسلام
نگفته ام ، به خدا سوگند، اين جا حواب نيست ! اما عايشه قانع نشد.
سپاه ششصد نفره درهم ريخت ، شيرازه كارها گسيخته شد و نزديك بود رسوايى
كار طلحه و زبير و پيمان شكنان قدرت طلب با نقل حديث پيامبر اسلام بر
باطل بودن اين گروه بر همگان آشكار شود.
بناچار سراغ كيسه هاى درهم و دينار شتافتند تا بر رسوايى خود پرده اى
بكشند.
آنان به هر طريق بود ايمان پنجاه نفر را خريدند، پنجاه فريب خورده كه
در ازاى كيسه هاى زر، شهادت مى دادند اين جا سرزمين حواب نيست !!!
به نظر اغلب مورخان اين اولين شهادت دروغى بود كه در اسلام ترتيب يافت
و سرانجام فريبى پشت فريب ديگر، كاروان فتنه انگيز را به پيشتازى عايشه
تا بصره پيش برد و آنها را مرتكب فتنه اى كرد كه سالها پيش ، راستگوى
قريش ، همسرش را از ورود در آن برحذر داشته بود.
و بيچاره مردم غافل كه در بى مكر و حيله برخى صحابه دنياطلب ، چون موج
آب هر روز به صخره اى بر مى خوردند!
راستى اگر آن روز، خواص همراه عايشه به حق گردن مى نهادند و افسار شتر
فتنه را از حواب به مدينه باز مى گرداندند و دوباره بر محور حق على بن
ابى طالب عليه السلام گرد مى آمدند، مسير تاريخ مسلمانان اين گونه رقم
مى خورد؟!
خواص آگاه به حق اما ساكت
و خانه نشين !!
در سالهاى حكومت على بن ابيطالب عليه السلام گروه هايى به
مخالفت با آن حضرت برخاستند كه در تاريخ به نام قاسطين و فاكثين و
مارقين شهرت يافته اند.
ناكثين پيمان شكنانى هستند كه بعد از بيعت با امام و تنها پس از آن كه
نتوانستند مقام و منصبى دلخواه در حكومت كسب كنند، با عناوين مختلف از
امام فاصله گرفته ، راهى مكه شدند و از آن جا با همراه كردن ام
المومنين عايشه عازم بصره شدند.
امام على عليه السلام از آغاز، فتنه آنان را تعقيب كرد و چون در بصره
به اموال مسلمانان تعرض كرده و استاندار و حاميان حكومت اسلامى را مورد
تعقيب و آزار و قتل قرار دادند به سوى آنان شتافت و در جنگى معروف به
جمل به شدت سركوبشان كرد.
گروه دوم قاسطين ، شورشيان شام به رهبرى معاويه بن ابوسفيان هستند.
معاويه پس از فوت برادرش يزيد بن ابوسفيان ، از سوى عمر، خليفه دوم
مسلمين به فرماندهى سپاه مستقر در شام منصوب شد و در زمان عثمان ، پسر
عموى اموى اش ، تقويت گرديد.
او كه به رغم درخواستهاى مكرر عثمان ، حاضر نشد براى كمك به خليفه نيرو
اعزام كند پس از قتل خليفه و بعد از آن كه امام على عليه السلام حاضر
نشد او را در استاندارى شام ابقاء كند به رويارويى با حكومت اسلامى
پرداخت . امام على عليه السلام در جنگ طولانى و پرحادثه صفين با آنان
جنگيد.
گروه سوم از دشمنان حضرت ، خوارج هستند كه از آنان با نام مارقين ياد
مى شود.
خوارج پس از حكميت ابوموسى اشعرى و عمرو بن العاص در جنگ صفين با دلايل
واهى ، گروهى از روى جهالت و گروه بيشترى براى قدرت طلبى و حسادت با
امام عليه السلام به مخالفت برخاستند.
على عليه السلام ضمن بيان حديثى از رسول خدا صلى الله عليه و آله مى
فرمايند: رسول خدا صلى الله عليه و آله مرا به جنگ با اين سه گروه باطل
خبر داده است .
علاوه بر اين سه گروه كه مستقيما سلاح به دست گرفتند و بخشى از نيروى
جهان اسلام را عليه امام حق على بن ابى طالب شوراندند؛ گروه چهارمى از
خواص مسلمانان نيز وجود داشت كه به رغم يقين به حق بودن جبهه على عليه
السلام و باطل بودن دشمنانش ، سكوت اختيار كرده از يارى امام دست
كشيدند.
تاريخ از اين دسته به نام قائدين يعنى نشستگان ياد مى كند.
مركز تجمع قائدين ، شهر مدينه بود و چنان فضاى اين شهر را آلوده و
سراسر شبهه ناك كردند كه در دلى آرامش و قرار نماند و مركز ثقل جهان
اسلام را آن گونه كه امام على عليه السلام در آغاز خلافتش بيان نموده
است آبستن حوادث نمودند.
برخى از اين افراد بدون علت قابل ذكر، از بيعت با امام على عليه السلام
پرهيز نموده و گروهى بيعت خود را مشروط به بيعت همه مردم كردند. پاره
اى نيز در ابتداى خلافت امام با ايشان بيعت كردند، اما در حوادث پيش
آمده همراه امام حركت نكردند و به قول خود، پلاس خانه شدند.
اينان با فتنه خواندن هر دو سوى حوادث و جنگهاى جمل ، صفين و نهروان ،
مروج كناره گيرى مردم از پيرامون امام بودند و سلامت را در خانه نشينى
ارزيابى مى كردند.
در صدر اين تفكر، مى توان از سعد بن ابى وقاص ، ابو سعيد خدرى ،
ابوموسى اشعرى ، عبدالله بن عمر، محمد بن مسلمه و ابو مسعود انصارى نام
برد. اين گروه از خواص طرفدار حق كه عشق به مقام و متاع دنيا و حسادت ،
نتوانست آنان را از قافله حق جدا كند. از كسانى هستند كه به شان و مقام
على عليه السلام ايمان داشتند. جالب است بدانيم كه افرادى از اين گروه
چون سعد بن وقاص و ابوسعيد خدرى ، خود از راويان حديث شان نزول آيه
تطهير هستند كه اين آيه فقط در فضيلت رسول گرامى اسلام على ، فاطمه ،
حسن و حسين عليهم السلام نازل شده است . معلوم نيست آنان با چه توجيهى
قيامهاى على عليه السلام را كه طبق تصريح اين آيه از هرگونه رجس و
آلايش به دور، و مطهر است ، فتنه مى خواندند. به علاوه ، اكثر اين گروه
از صحابه و خواص امت اسلام در غدير خم حاضر بوده و خود راوى حديث
غديرند و در مناظره هايى كه امام در روز شورا و ديگر مكانها به عمل
آورده ، به عنوان شاهد اين حديث رسول خدا سوگند ياد كرده اند.
سعد بن وقاص در جريان ديدار معاويه از مدينه ، پس از تصاحب خلافت ،
وقتى شاهد طعن معاويه در مورد على عليه السلام شد؛ آن چنان از فضايل
على عليه السلام در مجلس سخن گفت كه معاويه او را مورد لعن و نفرين
قرار داد و گفت : اگر من به اندازه تو از فضايل على عليه السلام مى
دانستم دست از يارى او نمى كشيدم و با اين سخن مكارانه خود سعد را به
ياد سكوت ناصوابش در زمان خلافت امام على عليه السلام انداخت و خجل ز
يادآورى اين فضايل !
آيا اين گروه از خواص امت شاهد بيعت آزادانه طلحه و زبير با امام على
عليه السلام و سپس بيعت شكنى آشكار آنان نبودند؟
آيا جرم پيمان شكنى ، به تاييد سنت جارى ، چيزى جز ارتداد بود؟ و حاكم
اسلامى در صورت اقدام مسلحانه پيمان شكنان ، حق تنبيه آنان را نداشت ؟
آيا آنان دعوى معاويه را براى خلافت نمى دانستند؟ آيا اينان خود از
منتقدان خليفه سوم نبودند؟
آيا جايگاه معاويه و خانواده اش را در اسلام نمى دانستند؟ آيا نمى
دانستند معاويه و ديگر طلقاء و روز فتح مكه شايسته رهبرى جامعه اسلامى
نيستند؟
آيا در روز غدير، شاهد نبودند كه پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله
فرمودند: خدايا با دشمنان على دشمن باش و با دوستان او دوست ؟ آرى اين
گروه بهتر از هركس فضايل و مناقب على عليه السلام را در آيات قرآن و
سخن رسول خدا مى دانستند، اما دنيا و زرق و برق آن فريبشان داد.
نيكوست به سخنانى كه از اين خواص در بحبوحه اختلافها و درگيريهاى امام
با معاويه صادر شده است نظرى داشته باشيم ، تا متوجه شويم دنيا چگونه
جمعى از بزرگان صحابه را فريفت ، در حالى كه مى دانستند جبهه مقابل حق
است .
معاويه چون متوجه شد برخى از اصحاب از يارى على عليه السلام باز
ايستاده اند و در مدينه خانه نشين شده اند، به اميد جذب آنان در جبهه
خود به سركردگان آنان نامه هاى پر قول و قرارى نوشت ، از جمله به سعد
بن ابى وقاص قول خلافت داد؛ اما بعد در جواب دعوت معاويه نوشت : اما
على چيزى كه ما داريم او هم دارد و چيزى ديگرى در او هست كه در ما نيست
!!! طلحه و زبير هم اگر در خانه مى نشستند، برايشان بهتر بود!، و دعوت
معاويه را نپذيرفت .
معاويه همچنين به عبدالله بن عمر قول خلافت داد و در نامه اى او را به
خلافت و حركت به شام دعوت كرد. عبدالله بن عمر در جواب نامه معاويه
نوشت : هيچ يك از ما از لحاظ ايمان ، هجرت ، مقام و منزلت در نزد رسول
خدا صلى الله عليه و آله و جنگ و مبارزه با مشركان ، مانند على نيستيم
، لذا از ما صرفنظر كن !
و محمد بن مسلمه در جواب نامه اى كه معاويه به سوى او فرستاد نوشت :
معاويه ! به جانم سوگند، چيزى جز دنيا نخواسته اى و فقط در اين كار از
هوا و هوست پيروى مى كنى . تو عثمان مردم را يارى مى كنى اما وقتى كه
زنده بود به كمكش نشتافتى !!!
با اين وصف ، آيا مى توان گفت قائدين به رغم يقين به حقانيت امام على
عليه السلام ، آگاهانه از يارى حق دست كشيدند و آن روز كه واجب بود، در
ميدان نبرد با بيعت شكنان و فئه باغيه حاضر باشند، پلاس خانه شدند؟ و
با اين عمل خود مردم را از پيوستن به امام بازداشتند، قائدين به عنوان
ستون چهارمى كه در مقابل اصلاحات امام على عليه السلام سنگ راه شدند،
در بازداشتن مردم از همراهى با وصى رسول خدا صلى الله عليه و آله تكيه
كلامى داشتند كه در تاريخ حيات اين گروه به يادگار مانده است ، اينان
در ترغيب مردم به خانه نشينى و عدم ورود در حوادث روزگار خلافت على
عليه السلام مى گفتند: در حوادث پيش آمده عبدالله مقتول باش ، نه
عبدالله قاتل ؛ يعنى دست از قيام و حضور در ميدان جهاد در مبارزه
برداريد و تن به سازش و مدارا تا رفع خطر بدهيد! شبهاتى كه اين گروه در
اذهان مردم در قبايل و سرزمينهاى اسلامى به عنوان خواص اصحاب و ياران
رسول خدا صلى الله عليه و آله انداختند، كمتر از ديگر توطئه ها در تنها
ماندن اهلبيت عليه السلام نبوده است ، چنان كه بيشتر اهل حجاز در ادوار
بعد به اين تفكر شناخته مى شدند.