شهادت يا ماندن
مى دانيد گاهى شهيد شدن آسانتر از زنده
ماندن است . اين طورى است . آدمهاى اهل معنا، اهل حكمت و دقت ، خوب درك
مى كنند، گاهى زنده ماندن و زندگى كردن و در يك محيطى تلاش كردن ، به
مراتب مشكلتر از كشته شدن و شهيد شدن و به لقاء خدا پيوستن است . امام
حسن (ع )، اين راه مشكل را انتخاب كرد، وضع آن زمان اين بوده است !
خواص تسليم بودند! حاضر نبودند حركتى بكنند! لذا وقتى يزيد بر سر كار
آمد و يزيد كسى بود كه خيلى خواب بود - خونش پايمال نمى شد و براى همين
امام حسين (ع ) قيام كرد.
وضع دوران يزيد طورى بود كه قيام ، تنها انتخاب بود، بر خلاف دوران
امام حسن مجتبى (ع )، كه دو انتخاب وجود داشت ، شهيد شدن و زنده ماندن
، و زنده ماندن ثوابش و اثرش و زحمتش ، بيشتر از كشته شدن بود، لذا
امام حسن (ع )، اين سخت تر را انتخاب كرد در زمان امام حسين (ع )، اين
طورى نبود، يك انتخاب بيشتر نبود، زنده ماندن ، يعنى قيام نكردن ، معنى
نداشت ، بايد قيام مى كرد، حالا به حكومت رسيد كه رسيد، نرسيد و كشته
هم شد كه شد، بايد راه را نشان مى داد، پرچم را بر سر راه مى كوبيد كه
معلوم باشد آن وقتى كه وضعيت آن طورى بشود، حركت بايد اين طورى باش ،
لذا امام حسين قيام كرد.
نقش تعيين كننده ى خواص
خوب وقتى امام حسين قيام كرد - با آن عظمتى كه امام حسين (ع )
در جامعه ى سالم داشت - خيلى از همين خواص پيش امام حسين (ع ) نيامدند
كه كمك كنند! ببينيد به وسيله ى اين خواص در يك جامعه ، چقدر وضعيت
خرابى مى شود! به وسيله ى خواصى كه حاضرند دنياى خودشانرا به راحتى بر
سرنوشت دنياى اسلام در قرنهاى آينده ترجيح بدهند! با اين كه امام حسين
خيل بزرگ بود؛ خيلى معروف بود.
من در قضاياى قيام امام حسين و همان حركت از مدينه و اينها نگاه مى
كردم ؛ خوب شب قبل آن روزى كه امام حسين عليه السلام از مدينه بيرون
آمد؛ عبدالله بن زبير بيرون آمده بود، در واقع هر دو، يك وضعيت داشتند،
اما امام حسين (ع ) كجا، عبدالله بن زبير كجا! امام حسين عليه السلام ،
حرف زدنش ، مقابله اش ، مخاطبه اش ، طورى بود كه همان حاكم آن روز
مدينه - كه وليد باشد - جرات نمى كرد با امام حسين درشت صحبت بكند.
مروان يك كلمه گفت ؛ حضرت آن چنان تشرى به مروان زد كه سر جايش نشست !
همين افراد رفتند، دور خانه ى عبدالله بن زبير را محاصره كردند، برادرش
را فرستاد؛ گفت كه اجازه بدهيد من حالا به دارالخلافه نيايم به او
اهانت كردند، گفتند: پدرت را درمى آوريم ، مردك بايد بيرون بيايى ، اگر
نيايى ؛ تو را مى كشيم و چه مى كنيم ؛ تا اين كه عبدالله بن زبير به
التماس افتاد؛ گفت : پس اجازه بدهيد حالا برادرم را بفرستم ، فردا خودم
بيايم . يكى گفت : خيلى خوب ، امشب را به او مهلت بدهيم !
عبدالله بن زبير كه او هم يك شخصيتى بود؛ وضعيتش اين قدر با امام حسين
فرق داشت ! كسى جرات نمى كرد چنين رفتارى با امام حسين عليه السلام
داشته باشد، به خاطر حرمتش ، به خاطر عظمتش ، به خاطر شخصيتش ، به خاطر
قدرت روحيش ، كسى جرات نمى كرد آن طور صحبت بكند، بعدا هم در راه مكه ،
هر كسى كه به امام حسين رسيد و صحبتى با آن بزرگوار كرد، خطابش به آن
حضرت جعلت فداك است ، قربانت گردم ، پدرم به قربانت ، با امام حسين
عليه السلام اين گونه حرف مى زدند، شخصيت امام حسين عليه السلام در
جامعه ى اسلامى ، اين طور برجسته و ممتاز است ، عبدالله بن مطيع ، در
مكه پيش امام حسين عليه السلام آمد، عرض كرد: يا
بن رسول الله ، ان قتلت لنسترقن بعدك يعنى اگر تو قيام كنى و
كشته شوى ، بعد از تو اين افرادى كه بر سر كار حكومت هستند؛ ما را به
بردگى خواهند گرفت . امروز به احترام تو، از ترس تو و به هيبت توست كه
اينها راه عادى خودشان را مى روند!
عظمت مقام امام حسين عليه السلام ، اين گونه است ، اين امام حسين ، با
اين عظمت ، كه ابن عباس در مقابلش خضوع مى كند، عبدالله بن جعفر خضوع
مى كند، عبدالله بن زبير - با اين كه از حضرت خوشش نمى آيد - در مقابلش
خضوع مى كند، بزرگان و همه ى خواص اهل حق ؛ اينها خواص جبهه ى حقند،
يعنى طرف حكومت نيستند، طرف بنى اميه نيستند، طرف باطل نيستند، حتى در
بين آنها شيعيان زيادى هستند كه امير المومنين عليه السلام را قبول
دارند، او را خليفه اول مى دانند! همه ى اينها وقتى با شدت عمل دستگاه
حاكم مواجه مى شوند، مى بينند بناست كه جانشان ، سلامتى شان ، راحتى
شان ، مقامشان ، پولشان ، به خطر بيفتد، همه پس مى زنند! اينها كه پس
زدند، عوام هم به آن طرف رو مى كنند.
حركت عوام به دنبال حركت
خواص
اگر اسامى كسانى را كه از كوفه به امام حسين عليه السلام نامه
نوشتند و دعوت كردند نگاه كنيد، اينهايى كه نامه نوشتند، همه جزو آن
طبقه ى خواصند، طبقه ى زبدگان و برجستگانند نامه ها هم زياد است از
كوفه ، صدها صفحه نامه و شايد چندين خورجين يا بسته ى بزرگ نامه آمد.
غالبا بزرگان و اعيان و شخصيتهاى برجسته و نام و نشان دارها و همين
خواص ، اين نامه ها را نوشتند! منتهى لحن نامه ها را نگاه كنيد! معلوم
مى شود كه در بين خواص طرفدار حق ، چه كسانى جزو آن دسته اى هستند كه
حاضرند دينشان را قربانى دنياشان بكنند و چه كسانى هستند كه حاضرند
دنياشان را قربانى دين بكنند. از خود نامه ها هم مى شود فهميد؛ و چون
كسانى كه حاضرند دينشان را قربانى دنيا بكنند، بيشترند، نتيجه ى آن در
كوفه ، شهادت مسلم بن عقيل مى شود و بعد هم از همان شهر كوفه يى كه
هجده هزار نفر آمدند با مسلم بن عقيل بيعت كردند؛ جمعيتى حدود بيست
هزار يا سى هزار يا بيشتر، بلند مى شوند و به جنگ امام حسين عليه
السلام در كربلا مى آيند.
يعنى حركت خواص ، به دنبال خود حركت عوام را مى آورد نمى دانيم عظمت
اين حقيقت كه براى هميشه گريبان انسانهاى هوشمند را مى گيرد؛ براى ما
درست و روشن مى شود يا نه ؟ شما ماجراى كوفه را لابد شنيده ايد؛ به
امام حسين عليه السلام نامه نوشتند؛ حضرت هم مسلم بن عقيل را فرستاد؛
گفت من او را مى فرستم ؛ اگر به من خبر داد كه وضع خوب است ؛ من هم
خواهم آمد مسلم بن عقيل هم به كوفه تشريف برد؛ منزل بزرگان شيعه وارد
شد؛ نامه ى حضرت را خواند گروه گروه مردم آمدند همه اظهار ارادت كردند.
فرماندار كوفه هم كسى به نام نعمان بن بشير بود؛ آدم ضعيف و ملايمى
بود. گفت : تا كسى با من نجنگد؛ من جنگ نمى كنم . با مسلم بن عقيل
مقابله نكرد. مردم ديدند ميدان باز است ، آمدند و با حضرت شروع كردند
به بيعت كردن .
دو سه نفر از خواص باطل - طرفداران بنى اميه - به يزيد نامه نوشتند كه
اگر مى خواهى كوفه را داشته باشى ؛ يك آدم حسابى به اين جا بفرست . اين
نعمان بن بشير نمى تواند در مقابل مسلم بن عقيل مقاومت كند. او هم به
عبيدالله بن زياد - كه فرماندار كوفه بود - حكم داد كه - به قول امروز،
با حفظ سمت - علاوه ى بر بصره ، كوفه هم تحت حكومت تو باشد و عبيدالله
بن زياد، يك سره از بصره تا كوفه تاخت ، در قضيه ى آمدن او هم ، نقش
خواص معلوم مى شود، كه اگر ديدم مجالى هست ؛ ممكن است بخشى از آن جا هم
عرض بكنم .
حركت بدون تحليل عوام
عبيدالله بن زياد به كوفه رسيد؛ در حالى كه شب بود. عوام كوفه -
مردم معمولى كوفه ، از همان قبيل عامى ها كه قادر به تحليل نبودند - تا
ديدند يك نفرى صورتش را بسته و با اسب و تجهيزات آمد؛ خيال كردند امام
حسين است ! راحت رفتند گفتند: السلام عليك يا بن رسول الله ! خاصيت آدم
عامى اين است ! آدمى كه اهل تحليل نيست ؛ منتظر تحقيق نمى شود؛ تا ديد
يك نفرى با اسب و تجهيزات وارد شده ، بدون اين كه يك كلمه حرف با او
زده باشند؛ يكى مى گويد اين امام حسين است ؛ همه مى گويند امام حسين ،
امام حسين ، امام حسين ! بنا مى كنند به او سلام كردن و احترام كردن !
صبر كنيد ببينيد او كيست !
او هم اعتنايى به مردم نكرد! به دارالاماره رفت ؛ خودش را معرفى كرد و
رفت داخل . از همان جا مبارزه را با جريان مسلم بن عقيل آغاز كرد و
اساس كار او عبارت بود از اين كه طرفداران مسلم بن عقيل را با اشد
فشار مورد تهديد و شكنجه قرار بدهد؛ يعنى هانى بن عروه را با غدر و
حيله آورد؛ سر و روى هانى را مجروح كرد. بعدا عده اى اطراف قصر جمع
شدند؛ به دروغ و حيله مردم را متفرق كرد؛ كه اين جا هم همان خواص بد -
خواص به اصطلاح طرفدار حقى كه حق را هم شناخت ، تشخيص دادند؛ اما
دنيايشان را ترجيح مى دهند - نقش دارند.
بعدا كه حضرت مسلم با جمعيت زيادى ، راه افتادند - در تاريخ ابن اثير،
نوشته است - به نظرم سى هزار دور و بر حضرت مسلم آمدند چهار هزار نفر
از مردم فقط اطراف خانه ى او با شمشير، به نفع مسلم بن عقيل ايستاده
بودند - اينها مربوط به روز نهم ذيحجه است - كارى كه ابن زياد كرد، يك
عده از همين خواص را بين مردم فرستاد كه مردم را بترسانند - مادرها و
پدرها را - تا بگويند با چه كسى مى جنگيد؟ چرا مى جنگيد؟ برگرديد؛
پدرتان را در مى آورند؛ اينها يزيدند؛ اينها ابن زيادند، اينها بنى
اميه اند؛ اينها چه دارند؛ پول دارند، شمشير دارند؛ تازيانه دارند؛ ولى
آنها چيزى ندارند! مردم را ترساندند، به مرور همه متفرق شدند! آخر شب -
وقت نماز عشا - هيچ كس همراه حضرت مسلم نبود! هيچكس ! و ابن زياد،
پيغام داد كه همه بايد براى نماز عشا به مسجد كوفه بيايند؛ نماز را با
من به جماعت بخوانند! تاريخ مى نويسد: براى نماز عشا پشت سر ابن زياد،
مسجد كوفه پر از جمعيت شد!
خواص طرفدار حق مقصرند
خوب ، چرا چنين شد؟! من كه نگاه مى كنم ، مى بينم خواص مقصرند!
همين خواص طرفدار حق مقصرند. بعضى از اين خواص طرفدار حق ، در نهايت
بدى عمل كردند! مثل شريح قاضى كه جزو بنى اميه نبود. كسى بود كه مى
فهميد حق با كيست ! مى فهميد كه اوضاع از چه قرار است ! وقتى هانى بن
عروه را به زندان انداختند و سر و رويش را مجروح كردند؛ سربازان و
افراد قبيله اش اطراف قصر عبيدالله بن زياد را گرفتند. ابن زياد ترسيد!
آنها مى گفتند كه هانى را كشتيد. ابن زياد به شريح قاضى گفت : برو ببين
هانى زنده است ؛ برو به اينها بگو زنده است . شريح آمد؛ ديد كه هانى بن
عروه زنده است ، اما مجروح است . هانى بن عروه گفت : اى مسلمانها، اين
چه وضعى است ! (خطاب به شريح ) پس قوم من چه شدند؟ مردند؟ چرا سراغ من
نيامدند؟! چرا نمى آيند مرا از اين جا نجات بدهند؟ شريح قاضى گفت : مى
خواستم بروم و اين حرفهاى هانى را به همين كسانى كه اطراف دارلاماره را
گرفته اند؛ بگويم ؛ اما افسوس كه جاسوس عبيدالله ، آن جا ايستاده بود!
جرات نكردم ! جرات نكردم يعنى چه ؟! يعنى همين كه ما مى گوييم : ترجيح
دنيا بر دين .
شايد اگر شريح ، همين يك كار را انجام مى داد؛ تاريخ عوض مى شد، اگر
شريح مى رفت به مردم مى گفت كه هانى زنده است ؛ اما در زندان است و
عبيدالله قصد دارد او را بكشد - هنوز عبيدالله قدرت نگرفته بود - آنها
مى ريختند و هانى را نجات مى دادند. با نجات هانى ، قدرت پيدا مى
كردند؛ روحيه پيدا مى كردند، اطراف دارالاماره مى آمدند؛ عبيدالله را
مى گرفتند، يا مى كشتند، يا مى فرستادند مى رفت ! كوفه ، مال امام حسين
عليه السلام مى شد و اصلا واقعه ى كربلا اتفاق نمى افتاد! اگر واقعه ى
كربلا اتفاق نمى افتاد، يعنى امام حسين عليه السلام به حكومت مى رسيد و
اگر اين حكومت شش ماه هم به طول مى كشيد - ممكن بود بيشتر هم طول بكشد
- براى تاريخ بركات زيادى داشت .
حركت بجا و حركت نابجا در
تاريخ
يك وقت يك حركت بجا، تاريخ را نجات مى دهد گاهى يك حركت نابجا
كه ناشى از ترس و ضعف و دنياطلبى و حرص به زنده ماندن است ؛ تاريخ را
در ورطه ى گمراهى مى غلطاند. شريح قاضى ! شما وقتى ديدى كه هانى اين
طورى است ، چرا شهادت حق ندادى ؟! نقش خواص ، خواص ترجيح دهنده ى دنيا
بر دين ، اين است .
وقتى كه عبيدالله بن زياد، به روساى قبايل كوفه گفت برويد مردم را از
اطراف مسلم متفرق كنيد؛ بعضى از همين افراد، جزو نويسنده هاى نامه به
امام حسين عليه السلام بودند؛ مثل شبشه بن ربعى ، به امام حسين نامه
نوشته بود و دعوت كرده بود! خودش جزو كسانى است كه وقتى عبيدالله گفت
برويد و مردم را از دور او متفرق كنيد؛ اين هم آمد و مردم را با
ترساندن و با تهديد و تطميع ، از اطراف مسلم متفرق كرد! چرا اين كار را
كردند؟
اگر امثال شيث بن ربعى ، در يك لحظه ى حساس از خدا مى ترسيدند - به جاى
اين كه از ابن زياد بترسند - تاريخ عوض مى شد! آنها آمدند؛ مردم را
متفرق كردند. عوام متفرق شدند، ولى چرا آن خواص مومنى كه اطراف مسلم
بودند، متفرق شدند؟ در بين آنها كسان خوبى بودند؛ افراد حسابى بودند.
بعدا بعضى از آنان در آمدند شهيد شدند؛ اما اين جا اشتباه كردند. البته
آنهايى كه در كربلا آمدند شهيد شدند، اما اين جا اشتباه كردند. البته
آنهايى كه در كربلا شهيد شدند، كفاره ى اشتباهشان داده شد؛ با آنها
بحثى نداريم ، اسمشان را هم نمى آوريم ، اما از اينها كسانى بودند كه
به كربلا هم نيامدند! نتوانستند بيايند، توفيق پيدا نكردند! بعدا مجبور
شدند جزو توابين بشوند!
اثر شهادت شهداى كربلا
وقتى امام حسين كشته شد، وقتى فرزند پيغمبر از دست رفت ، وقتى
فاجعه اتفاق افتاد؛ وقتى حركت تاريخ به سمت سراشيب آغاز شد؛ ديگر چه
فايده ؟ به همين دليل تعداد توابين در تاريخ ، چند برابر عده ى شهداى
كربلاست . شهداى كربلا همه در يك روز كشته شدند، توابين هم همه در يك
روز كشته شدند، اما شما ببينيد اثرى كه توابين در تاريخ گذاشتند؛ يك
هزارم اثرى كه شهداى كربلا گذاشتند نيست ! براى خاطر اين كه اينها در
وقت خود نيامدند؛ كار را در لحظه ى خود انجام ندادند؛ دير تصميم
گرفتند؛ دير تشخيص دادند.
چرا مسلم بن عقيل را تنها گذاشتيد؟! ديديد كه اين نماينده ى امام آمده
بود با وى بيعت هم كرده بوديد؛ او را هم كه قبول داشتيد - عوام را كارى
ندارم ، به خواص مى گويم - شما چرا شب كه شد؛ مسلم را تنها گذاشتيد كه
به خانه ى طوعه پناه ببرد؟!
خواص كوتاهى كردند
اگر خواص ، مسلم را تنها نمى گذاشتند؛ مثلا صد نفر مى شدند؛ اين
صد نفر اطراف مسلم را مى گرفتند؛ به خانه ى يكى از آنها مى آمدند و مى
ايستادند؛ دفاع مى كردند مسلم تنها هم كه بود؛ مسلم به تنهايى همه ى
سربازان ابن زياد را - همان عده اى كه آمده بودند - پس زد، اگر صد نفر
مرد با او بودند، مگر مى توانستند او را بگيرند؟! مردم باز هم اطرافشان
جمع مى شدند.
پس خواص ، اين جا كوتاهى كردند كه نرفتند اطراف مسلم را بگيرند.
ببينيد هر طرف حركت مى كنيد به خواص مى رسيد، تصميم گيرى خواص در وقت
لازم تشخيص خواص در وقت لازم گذشت . خواص از دنيا در لجظه اى لازم
اقدام خواص براى خدا در لحظه اى لازم ؛ اينهاست كه تاريخ را نجات مى
دهد ارزشها را نجات مى دهد، ارزشها را حفظ مى كند، بايد در لحظه ى لازم
، حركت لازم را انجام داد، اگر وقت گذشت ؛ ديگر فايده ندارد.
در الجزاير بعد از انتخاباتى كه جبهه ى نجات اسلامى در آن برنده شدند،
با تحريك امريكا و ديگران ، حكومت نظامى سركار آمد؛ آن روز اولى كه
حكومت اسلامى سركار آمد، هيچ قدرتى نداشت ، اگر آن روز مسوولين جبهه ى
اسلامى در الجزاير، همان ساعتهاى اول - كه هنوز حكومت نظامى عرضه يى
نداشت و كارى نمى توانست بكند - مردم را به خيابانها كشانده بودند،
حكومت نظامى از بين مى رفت . حكومت تشكيل مى دادند و امروز در الجزاير،
حكومت اسلامى سركار بود، نكردند! در وقت خودش بايد تصميم مى گرفتند،
نگرفتند، يك عده ترسيدند، يك عده ضعف پيدا كردند، يك عده اختلاف كردند،
يك عده گفتند، ما رئيس ، او رئيس ، اين رئيس !
تصميم به موقع امام راحل
(ره )
عصر روز بيست و يكم بهمن ماه سال 57 كه در تهران اعلام حكومت
نظامى شد، امام به مردم فرمود: مردم به خيابانها بروند! اگر امام آن
لحظه اين تصميم را نمى گرفت ، امروز هنوز محمدرضا در اين مملكت بر
سركار بود! با حكومت نظامى مى آمدند؛ مردم در خانه هاشان مى ماندند؛
اول امام بعد، مدرسه ى رفاه ، بعد بقيه ى جاها را قتل عام مى كردند،
نابود مى كردند! يك پانصد هزار نفر را در تهران مى كشتند، قضيه تمام مى
شد! مثل اين كه در اندونزى يك ميليون نفر را كشتند، تمام شد. امروز هم
آن آقا سركار است و خيلى شخصيت آبرومند و محترمى هم هستند؛ آب هم از آب
تكان نخورد!
امام در لحظه ى لازم تصميم لازم را گرفت .
اگر خواص ، در هنگام خودش ، كارى را كه لازم است ، تشخيص دادند و عمل
كردند، تاريخ نجات پيدا مى كند و حسين بن على ها به كربلاها كشانده نمى
شوند، اگر خواص ، بد فهميدند، دير فهميدند، يا فهميدند و با هم اختلاف
كردند - مثل آقايان افغانها - اگر در راس كار، افراد حسابى بودند اما
طبقه ى خواص منتشر در جامعه ، جواب ندادند. يكى گفت ما امروز كار داريم
، يكى گفت جنگ تمام شد، بگذاريد سراغ كارمان برويم ، برويم كاسبى كنيم
، چند سال همه آلاف و الوف جمع كردند، ما در جبهه ها گشتيم ، از اين
جبهه به آن جبهه ، گاهى غرب ، گاهى جنوب ، بس است ديگر، اگر اين گونه
عمل كردند، معلوم است كه در تاريخ ، كربلاها تكرار خواهد شد!
نصرت خدا
خداى متعال وعده داده است كه اگر كسى خدا را نصرت كند، خدا او
را نصرت خواهد كرد اگر كسى براى خدا حركت و تلاش بكند؛ پيروزى نصيب
خواهد شد؛ نه اين كه به هر يك نفرى پيروزى مى دهند، بلكه وقتى مجموعه
يى حركت مى كنند؛ البته شهادتها هست ، سختى ها هست ، رنجها هست ؛ اما
پيروزى هم هست . ولينصرن الله من يصر نمى فرمايد كه نصرت مى دهيم ، خون
هم از دماغ كسى نمى آيد. نخير، فيقتلون و يقتلون مى كشند و كشته مى
شوند؛ اما پيروزى به دست مى آورند. اين سنت الهى است .
وقتى كه از خون ترسيديم ، از آبرو ترسيديم ؛ به خاطر خانواده ترسيديم ؛
به خاطر دوستان ترسيديم ؛ به خاطر راحتى و عيش خودمان ترسيديم ؛ به
خاطر پيداكردن كاسبى ، براى پيداكردن يك خانه ى داراى يك اتاق بيشتر از
خانه ى قبلى ؛ وقتى به خاطر اين چيزها حركت نكرديم ؛ بله ، معلوم است
ده نفر مثل امام حسين هم كه بيايند و سر راه قرار بگيرند؛ همه شهيد
خواهند شد. همه از بين خواهند رفت ؛ كما اين كه اميرالمومنين عليه
السلام شهيد شد؛ كما اين كه امام حسين عليه السلام شهيد شد، خواص ،
خواص ، طبقه ى خواص !
عزيزان من ، ببينيد شما كجاييد، اگر جزو خواصيد - كه البته هستيد - پس
حواستان باشد. عرض ما فقط اين است البته اين حرفى كه ما زديم ؛ اين
مطلبى كه مى گوييم ؛ خلاصه ى مطلب است ، در دو بخش بايد روى اين مطلب
كار بشود؛ يكى بخش تاريخى قضيه است كه اگر من وقت داشتم ، خودم كار مى
كردم - متاسفانه من ديگر وقت ندارم - بايد بگردند؛ نمونه هايى را كه در
تاريخ فراوان است پيدا كنند و ذكر كنند كه خواص كجاها بايد عمل مى
كردند و عمل نكردند. اسم اين خواص چيست ؟ چه كسانى هستند؟ اگر الان
مجال بود و خودم و شما خسته نمى شديد، ممكن بود يك ساعتى در زمينه ى
همين موضوعات و اشخاصش براى شما صحبت بكنم ؛ در ذهنم هست .
تطبيق وقايع تاريخى با هر
زمان
بخش ديگرى كه بايد كار بشود تطبيق با وضع هر زمان است نه فقط
ما، در هر زمان ، طبقه ى خواص ، چگونه بايد عمل بكنند كه به وظيفه شان
عمل كرده باشند؟ اين كه گفتم اسير دنيا نشوند؛ يك كلمه است . چگونه
اسير دنيا نشوند؟ مثالها و مصداقهايش چيست ؟ عزيزان من ، حركت در راه
خدا هميشه مخالف دارد، اگر يك نفر از همين خواصى كه گفتيم ، بخواهد كار
خوب انجام بدهد؛ كارى را كه بايد انجام بدهد - اگر بخواهد انجام دهد -
ممكن است چهار نفر ديگر از همين خواص پيدا بشوند، بگويند آقا مگر تو بى
كارى ! مگر ديوانه يى ؟ مگر زن و بچه ندارى ؟ چرا دنبال اين طور كارها
مى روى ؟ كما اين كه در دوره ى مبارزه مى گفتند، خواص بايد بايستند؛
يكى از لوازم مجاهدت خواص ، همين است كه در مقابل حرفها و ملامتها
بايستند، بديهى است مخالفين تخطئه مى كنند، بد مى گويند، تهمت مى زنند.
انتخابات و دخالت نيروهاى
بسيج
خوب ، خدا را شكر مى كنيم ؛ ما انتخابات بسيار خوبى داشتيم .
آحاد مردم شركت كردند، الحمدالله نمايندگان خوبى انتخاب شدند.
الحمدالله دولت ، وزارت كشور، رئيس جمهورى ، شوراى نگهبان و ديگران همه
فعاليت كردند؛ انتخابات به اين خوبى انجام گرفت . حالا چهار نفر بسيجى
در گوشه ى كشور، در تهران يا در فلان جا؛ دو كلمه حرف زدند، سروصدا
بلند مى كنند، كه آقا سپاه وارد انتخابات شد! آقا فلان شد! اين حرفها
چيست ؟ بله ، اين طورى است ! اگر بخواهيد يك اقدامى بكنيد، يك حركتى
بكنيد، دشمن هست . دشمنهاى گوناگونى هستند، بعضى دوستند - دشمن هم
نيستند، از جبهه ى خودى هستند - منتهى نمى فهمند! تشخيص نمى دهند!
مورد سوال قرار مى دهند!
البته همان طور كه امام فرمودند، سپاه ، ارتش و نيروهاى مسلح نبايد در
سياست ، دخالت كنند، اما معنايش اين نيست كه نيروى عظيم بسيج ، حق
ندارد در يك قضيه ى عظيمى مثل انتخابات ، يك حركت شايسته و مناسبى
انجام بدهد، چرا اينها را با هم مخلوط مى كنند؟ آحاد سپاه هم مثل بقيه
ى مردم اند.
همه چيز را بايد خردمندانه عمل كنند البته عدم ورود در سياست به همان
معنايى كه امام فرمودند به قوت خودش باقى است . اين طور نيست كه كسى
خيال كند سياست عوض شد، زمان امام فرمودند: وارد سياست نشويد؛ ولى حالا
وارد سياست شويد! نخير، همان فرمايش امام است ؛ اما مصداقش اينها نيست
، مثالش اينها نيست .
اگر مردمان ارزشى ، جوانان مومن ، بهترين جوانان كشور، در قضيه ى
انتخابات يك حركتى انجام بدهند، يك كارى بكنند، در صندوقها حاضر بشوند،
مراقبت بكنند، نظارت بكنند، مانع - خداى ناكرده - تخطى بعضى ديگر
بشوند، اينها كار خلافى نيست ، غرض اين است كه شما در هر بخش ، هر
حركتى كه انجام بدهيد - خواص انجام بدهند - كه اين ، نسبت به كارهاى
بزرگ و عظيمى كه ممكن است در آينده پيش بيايد، يك نمونه ى كوچكى است ،
كسانى هستند بگويند چرا!
كشور ما كشور مجاهدت فى
سبيل الله
خدا را شكر مى كنيم كه امروز كشور ما، كشور مجاهدت فى سبيل الله
است ، كشور جهاد است ، كشور ايثار است ، كشور ارزشهاست . مسوولين كشور،
بزرگان كشور، علماى اعلام ، گويندگان ، مبلغين ، حتى در بخشهاى زيادى
مثل دانشگاهها و جاهاى ديگر، در خدمت انقلاب ، در خدمت اسلام و ارزشها
حركت مى كنند. نيروهاى مسلح هم كه معلوم است مظهر ارزشها هستند. سپاه -
با اين سوابق روشن - و يك چنين لشكرهايى كه وضعشان معلوم است ؛ اينها
چقدر زحمت كشيدند، چقدر ارزش آفريدند، الان هم بايد دنبال ارزشها
باشند.
حالا اين يك اجمالى بود از اين مساله يى كه بنا شد به مناسبت ايام محرم
عرض بكنيم ، البته آن مقدارى كه عرض كرديم ، خيلى مختصر بود، اگر چه
زمان يك قدرى زياد شد! به ما هم مرتب سفارش مى كنند كه سخنرانى هاتان
را كوتاه كنيد، براى اينكه خسته نشويد. حقيقتش همين است كه من مصلحت
نمى دانم كه خودم را خسته كنم تا بتوانم كارهاى ديگر را انجام بدهم ،
اما وقتى كه انسان در جمعى مثل جمع شما مى نشيند، به وجود مى آيد و
احساس خستگى نمى كند.
اميدواريم خداوند همه ى شما را موفق بدارد خداوند ان شاء الله روح امام
را با انبيا و اوليا محشور فرمايد. خداوند اين راه روشن را كه در پيش
پاى ملت ايران گذاشته شده است ؛ راه هميشگى اين ملت قرار بدهد. خداوند
ما را در خدمت انقلاب در خدمت اسلام ، در خدمت ارزشهاى اسلامى زنده
بدارد؛ ما را در همين راه بميراند. پروردگارا، مرگ ما را شهادت در راه
خودت قرار بده درجات شهيدان ما راه روز به روز عاليتر فرما. جانبازان
ما را از قبل خود اجر وافر عنايت فرما، به آنها سلامتى كامل عنايت
فرما. پروردگارا، كسانى كه در اين راه زحمت كشيده اند، مدتها در اسارت
بودند، آزاد شدند يا هنوز آزاد نشدند، مفقود الجسد هستند، مفقود الاثر
هستند، از آنها كسى خبر ندارد، خدايا اجر همه ى آنها را در اعلا دواوين
خود بنويس ؛ به خانواده هاى آنها اجر بده ؛ صبر عنايت كن ، مفقودان و
اسرا را زودتر رها و آزاد بفرما، امور مسلمانها را اصلاح بفرما، حاجات
مسلمانها را برآورده بفرما، كشورهاى اسلامى را از چنگال ، اجانب و
چنگال امريكا نجات بده ، روساى اسلامى را از خواب غفلت بيدار كن ، از
منجلاب شهوات بيرون بكش . پروردگارا به محمد و آل محمد (ص )، امريكا و
بقيه ى ايادى استكبار و اقطاب استكبار را، آن چنانى كه شايسته ى عزت و
اقتدار خود تو است ، منكوب و مقهور بفرما، لذت قهر و غلبه ى بر آنها را
به ملت ايران بچشان ، همچنانى كه شوروى را متلاشى كردى ، بقيه ى
استكبار را متلاشى بفرما، پروردگارا، كسانى كه در اين راه زندگى كردند،
در اين راه به لقاء تو پيوستند، مشمول رحمت و بركات خودت قرار بده ،
كارهايى كه مى شود تلاش هايى كه مى شود؛ همه را به لطف و كرمت قبول
بفرما.
والسلام عليكم و رحمه الله و بركاته
فصل دوم : لغزش خواص در برابر دنيا
تصميم گيرى خواص در وقت لازم ، تشخيص خواص در وقت لازم ، گذشت
خواص از دنيا در لحظه لازم و اقدام خواص براى خدا در لحظه لازم كه بايد
حركت لازم را انجام داد، اينهاست كه تاريخ را نجات مى دهد. ارزشها را
نجات مى دهد، ارزشها را حفظ مى كند، در لحظه لازم ، بايد حركت لازم را
انجام داد. اگر گذاشتيد، وقت گذشت ديگر فايده ندارد.
مقام معظم رهبرى
غدير و منزلت على عليه
السلام
خلافت و جانشينى پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله طبق عقيده
شيعه ، يك منصب الهى است كه از جانب خداوند تبارك و تعالى به داناترين
و فاضلترين فرد از امت واگذار مى شود.
رسول گرامى اسلام از آغازين روزهايى كه دعوت خود را آشكار كرد، مامور
شد. خويشاوندان را نسبت به رسالت خود آگاه كرده ، از عذاب قيامت
بترساند. در همان جلسه مساله جانشينى خود را نيز مطرح كنند. به منظور
ابلاغ اين حكم الهى ، على عليه السلام از سوى رسول خدا صلى الله عليه و
آله مامور تدارك غذايى شد و 45 نفر از بنى هاشم ، خويشان پدرى حضرت
رسول به صرف شام دعوت شدند.
پيامبر اكرم ضمن سخنانى در مورد رسالت خود فرمودند: نخستين كسى از شما
جمع حاضر كه دعوت مرا بپذيرد و يارى ام كند، برادر، وصى و جانشين من
خواهد بود.
به شهادت تاريخ ، جز على بن ابى طالب كسى از آن جمع برنخاست و پذيرش
نبوت و يارى ايشان را اعلام نكرد. لذا پيامبر اسلام در جمع حاضران
فرمود: اين جوان برادر، وصى و جانشين من است .
اين ماجرا در ميان مفسران و محدثان به حديث يوم الدار و بدءالد عوه
مشهور است .
بعدها در فراز و نشيبهاى 23 ساله دوران رسالت ، پيامبر اكرم به
مناسبتهاى پيش آمده ، مساله خلافت و وصايت على عليه السلام را به امت
گوشزد نموده است و مقام او را از همه بالاتر قرار داده است . از
مهمترين امتيازهاى ويژه اى كه على عليه السلام به دريافت آنها نائل آمد
و باعث شادى دوستداران حق و حسادت فرصت طلبان شد، حديث منزلت است كه
پيامبر صلى الله عليه و آله على عليه السلام را نسبت به خود چون هارون
عليه السلام نسبت به موسى عليه السلام دانست .
ديگر، حديث سد ابواب است . پس از مدتى كه از باز شدن در خانه بزرگان
صحابه به مسجد پيامبر در مدينه مى گذشت ، رسول خدا فرمان يافت به اصحاب
اعلام كند همه درها بايد بسته شود و فقط در ورودى خانه على عليه السلام
به مسجد مى تواند باز باشد. همچنين حديث اخوت در جريان عقد اخوت اصحاب
در مدينه است كه پيامبر اسلام همه مهاجر و انصار و خود و على عليه
السلام را با يكديگر برادر اعلام كرد.
به علاوه حديث ابلاغ پيام برائت در سوره توبه نيز از افتخارهاى منحصر
به فرد على عليه السلام بخصوص در برابر ابوبكر است ، چنان كه بالاتر از
همه ، خداى متعال در جريان مباهله مسيحيان نجران در آيات 61 - 59 آل
عمران ، على عليه السلام را به منزله نفس رسول صلى الله عليه و آله
معرفى مى نمايد.
و سرانجام ، آشكارتر از همه حديث غدير است ، در بازگشت از آخرين حجى كه
رسول گرامى اسلام در سال دهم هجرى گذارد.
پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله در سال دهم هجرى پس از آن كه در ميان
صدهزار نفر از امت خود آيين ابراهيمى حج را به جا آورد و تمامى قوانين
جاهلى را لغو كرد به سوى مدينه بازگشت . هنوز از مكه چند منزلى دور
نشده بود كه اين آيه نازل شد: يا ايها الرسول
بلغ ما انزل اليك من ربك و ان لم تفعل فما بلغت رسالته (مائده
27) فرمانى مهم كه عدم اجراى آن مساوى با عدم ابلاغ رسالتش بود. گويا
اجزاى اين فرمان ، خطرهايى در پى داشت كه پيامبر اسلام را به تفكر و
تدبير فرو برده بود - لذا در ادامه همين آيه خداوند قادر مى فرمايد
والله يعصمك من الناس خداوند ترا از آزار و مردم حفظ خواهد كرد.
نزول اين آيه با صراحتى كه داشت ، تكليف را براى پيامبر يكسره كرد.
دستور توقف صادر شد. اين در حالى بود كه حاجيان به سه راهبى كه مسافران
مدينه و مصر و عراق را از هم جدا مى كرد نزديك مى شدند: امين روحى در
پى نزول آيه اى با شما سخن خواهد گفت ! اين سخنى بود كه همراهان دهها
هزار نفرى حضرت رسول ، در بازگشت از حج به يكديگر خبر مى دادند،
سرانجام در بركه غدير خم كاروان به يكديگر رسيدند. هوا گرم بود مردم بى
صبرانه انتظار ابلاغ فرمان جديد را مى كشيدند و با لباسهاى خود،
زيرانداز و سايبان درست مى كردند. بالاخره انتظار به پايان رسيد و
پيامبر اسلام در ميان هزاران نفر از اصحاب و مسلمانان حجاز، بر بالاى
جايگاهى كه از جهاز شتر تهيه شده بود قرار گرفت . رسول خدا نگاهش را به
سيل جمعيت پيرامون انداخت ، سكوت بر محيط حاكم شد و نگاهها در هم آميخت
. رسول خاتم شروع به سخن كرد. حمد و ثناى خدا را گفت و از مردم در صدق
گفتار خود نظر خواست . فرياد گريه و زارى به پاخاست . آن گاه در ميان
جمعيت نظر انداخت . على عليه السلام را طلبيد و امام بر بالاى جايگاه
در كنار پيامبر خدا ايستاد.
در اين حال ، رسول گرامى اسلام فرمود: اى مردم ! هر كسى من مولاى او
هستم ، على نيز مولاى اوست . خداوندا كسانى كه على را دوست مى دارند،
دوست بدار و با كسانى كه على را دشمن مى دارند، دشمن باش ، اين سخنان
در حالى گفته شد كه پيامبر اسلام دست على عليه السلام را بالا برده بود
پس از پايان سخنان پيامبر اسلام ، سايبانى براى على عليه السلام برپا
كردند و مردم گروه گروه به عنوان خلافت بعد از رسول خدا با او بيعت
كردند. در اين جلسه حسان بن ثابت صحابى با كسب اجازه از پيامبر خدا
اشعارى سرود كه در تاريخ ضبط شده است .
اگر گذاشته بودند كه رسول
خدا صلى الله عليه و آله آن وصيت را بنويسند؟!
ماه صفر سال يازدهم هجرى از نيمه گذشته بود. رسول گرامى اسلام
پس از بيست و سه سال تلاش بى وقفه ، اندكى پس از بازگشت از زيارت كعبه
در بستر بيمارى افتاد بود.
طبق اخبار رسيده ، روميان براى هجوم به مرزهاى مسلمانان آماده ، مى
شدند. رسول خدا براى مقابله با اين تهديد، سپاهى از مهاجر و انصار
فراهم كرد و اسامه بن زيد جوان هجده ساله را به فرماندهى اين لشكر
برگزيد.
ايشان براى تحريض و تشجيع سپاه با دست خود براى اسامه پرچم بست و سران
و شيوخ اصحاب چون ابوبكر، عمر، ابوعبيده ، سعد وقاص و ... را به اسم
نام برد كه در سپاه و تحت فرماندهى ايشان به سوى دشمن حركت كنند.
اسامه جرف را لشكرگاه خود قرار داد و گروه هاى مجاهدان به اين اردوگاه
پيوستند.
در اين ميان دستهايى مرموز در حركت سپاه اخلال ايجاد كردند. از جمله
ايرادهايى كه برخى مطرح مى كردند، اين بود كه پيامبر، جوانى نورس را بر
بزرگان و پيران صحابه براى فرماندهى ترجيح داده است .
اين سخن ، بخوبى نشانگر ارزشهاى نظام قبيله گرى كه در رگ و پوست پيران
قوم ريشه داشت و در سال بيست و سوم از هشت هنوز معيار ارزشى آنان بود
عامل اصلى در ساختار قدرت نظام قبيله گرى من است فرمانده و رئيس قوم
بايد ريش سفيد آنان باشد و فضيلت ، توانايى ، علم و تقوا و مراتب بعدى
انتخاب جاى دارد.
رسول خدا چون در بستر بيمارى ، با اين دسيسه ، برخى صحابه مواجه شده در
حالى كه دستارى به سر بسته بود، راهى مسجد شد و پس از حمد و ثناى خداى
تعالى فرمودند:
اى مردم ! من از تاخير حركت سپاه سخت ناراحت هستم ، گويا فرماندهى
اسامه براى گروهى از شما گران آمده است و زبان به انتقاد او گشوده ايد
سرپيچى شما تازگى ندارد؛ قبلا از فرماندهى پدرش زبده نيز انتقاد مى
كرديد به خدا سوگند! هم پدر او شايسته اين مسووليت بود و هم خودش لايق
اين مقام است . من او را خيلى دوست دارم .
از منبر پايين آمدند و راهى بستر بيمارى شدند.
در زمان بيمارى هرگاه صحابه به عيادتش مى آمدند، مى فرمودند: سپاه
اسامه را حركت دهيد! و به اسم از پيران صحابه نام مى برد كه مدينه را
براى پيوستن به لشكر ترك كنند. آن گاه چون شنيد برخى تعلل مى كنند، آن
كارشكنان را لعنت كرد.
امين وحى باز هم با قلب مهربان خود در پى هدايت مردم آرام نداشت .
در يكى از روزهايى كه پيامبر صلى الله عليه و آله در بستر، از درد
بيمارى و كارشكنيهاى برخى صحابه بشدت آزرده شده بود، چشم باز كرد و
متوجه شد.
برخى از اصحابى كه قرار بود در سپاه اسامه حركت كنند، به عيادتش آمده
اند.
او كه از انگيزه اين گروه آگاهى داشت و قصد آنان از ماندن در شهر را مى
دانست ابتدا نگاهى عميق به چهره آنان نمود، سپس سرش را به زير انداخت و
مدتى در همين حال ماند. آن گاه به آرامى سر برداشت و دوباره به حاضران
نظر انداخت .
مجلس در سكوتى سنگين فرو رفته بود تو همه منتظر بودند تا شايد رسول خدا
صلى الله عليه و آله سخنى بگويد. اين لحظه ها بر همگان به سختى گذشت تا
آن كه سرانجام پيامبر لب به سخن گشود.
قلم و كاغذى بياوريد تا مطلبى برايتان بنويسم كه بعد از من منحرف
نشويد!
به روشنى پيدا بود اين فرمان رسول خدا صلى الله عليه و آله به آينده
مسلمانان ، پس از رحلتش مربوط مى باشد و چه بسا تمام رشته هاى فرصت
طلبان را پنبه خواهد كرد.
عمر بن خطاب بدون درنگ در بيان بهت و حيرت همگان گفت :
مرض بر اين مرد غلبه كرده و هذيان مى گويد كتاب خدا ما را كفايت مى كند
و احتياج به نوشته اى ديگر نداريم !!!
در پى اين سخنان عمر، مجلس به هم ريخت و گروهى گفتند فرمان رسول خدا
حتما بايد اجرا شود. عمر و همفكرانش عليه اينان سخن گفتند و مجادله دو
طرف در حضور پيامبر خدا بالا گرفت .
برخى زنان پيامبر كه از پشت پرده شاهد اين گستاخى و بى ادبى برخى صحابه
در برابر فرمان رسول خدا بودند، گفتند: چرا پيامبر را اذيت مى كنيد و
دستورش را اجرا نمى كنيد!
عمر اين بار سخن خود را متوجه زنان پيامبر صلى الله عليه و آله كرد و
گفت :
شما زنان ياران يوسف هستيد، هر موقع پيامبر بيمار شود ديدگان خود را
براى او مى فشريد و وقتى بهبود يافت بر او مسلط مى شويد.
بدين شكل زنان را نيز خجالت زده و خاموش كرد.
پيامبر اسلام از جسارتى كه در محضر ايشان انجام گرفت ، چهره درهم كشيده
از آنان خواست از اتاق بيرون روند. اين بار عمر خواستار اجراى اين سخن
رسول خدا شد و گفت : سريع اطراف پيامبر را خالى كنيد كه اذيت نشوند!!!
به خاطر اسلام از اين كار
جلوگيرى كردم !!
و اين چنين بود كه اقدام رسول خدا صلى الله عليه و آله براى
تثبيت جريان حق در جامعه اسلامى و تداوم نبوت در ولايت علوى ، از سوى
برخى از صحابه ناآشنا با حقيقت دين درهم شكست و پيامبر اسلام صلى الله
عليه و آله در حالى كه چشمان اندوهگينش را به اهل بيت غريبش دوخته بود
سر بر سينه على عليه السلام گذاشت و به آرامى تمام چشمان نافذش را براى
هميشه از اين دنيا برهم نهاد و چنان كه در ايام بيمارى اش در مسجد
مدينه فرمود ابرهاى تيره و تار فتنه بر مدينه سايه مرگبار انداخت و
محور گردش حق در گوشه اى انزوا گرفت .
ابن عباس بعدها از ماجراى يوم الخميس كه برخى مانع نوشتن دستور پيامبر
اسلام شدند بشدت مى گريست و مى گفت : تمام بدبختيها از روزى آغاز شد كه
نگذاشتند پيامبر خدا فرمانش را بنويسد.
عمر بن خطاب خود در ايام خلافتش با تصريح به اين مطلب كه پيامبر اسلام
صلى الله عليه و آله على عليه السلام را به عنوان وصى پس از خود معرفى
نموده بود، داستان ممانعتش از كتبى شدن اين فرمان را اين چنين بازگو مى
كند:
ابن ابى الحديد به نقل از كتاب تاريخ بغداد به طور مستند نقل مى كند كه
ابن عباس گفت زمانى در خلافت عمر بر وى وارد شدم او به خرما خوردن
مشغول بود و مرا دعوت به خوردن كرد. من خرمايى برداشتم از من پرسيد
عبدالله از كجا مى آيى ؟ گفتم از مسجد. گفت : پسرعمويت را چگونه ترك
كردى ؟ من گمان كردم مقصودش عبدالله بن جعفر است . اما او گفت كه
مقصودش عظيم اهل بيت است . من گفتم كه مشغول آبيارى نخلهاى بنى فلان
بود و در همان حال قرآن مى خواند. عمر پرسيد: آيا در سر او هنوز درباره
خلافت انديشه اى هست ؟ گفتم : آرى گفت : آيا بر اين باور است كه رسول
خدا صلى الله عليه و آله او را منصوب كرده است . گفتم : آرى به علاوه
من از پدرم عباس در اين باره مى پرسيده ام و او نيز تاكيد كرد. عمر گفت
: آرى از رسول خدا صلى الله عليه و آله درباره على مطلبى بود كه حجت
نتواند كرد! پيامبر اسلام در هنگام بيمارى قصد داشت تا به نام او تصريح
كند، اما من به خاطر اسلام از اين كار ممانعت كردم !! زيرا هيچ گاه
قريش بر او اجتماع نمى كردند، اگر على سركار مى آمد، عرب از سراسر نقاط
به مختلف او مى پرداخت !! رسول خدا صلى الله عليه و آله از تصميم درونى
من آگاه شد و از اين كار خوددارى كرد.
(11)
فتنه خواص در حالى كه بدن
مطهر رسول خدا صلى الله عليه و آله بر روى زمينبود!
آن روز كه رسول خدا با تكيه بر بازوان على عليه السلام و فضل از
مسجد بازگشت . عايشه بستر رسول خدا را در خانه خود پهن كرد و پيامبر
صلى الله عليه و آله با اظهار رضايت ساير زنان در خانه عايشه بسترى شد.
عايشه با اين اقدام خود مانع از رفتن پيامبر خدا به خانه دخترش فاطمه
صلى الله عليه و آله شد، تا از هرگونه اقدامى آگاه شود. شاهد بهره گيرى
او از اين كار، زمانى است كه بيمارى رسول خدا صلى الله عليه و آله شدت
يافت و به حاضران فرمودند: كسى را بفرستيد على عليه السلام را پيش من
آورد، عايشه بى درنگ گفت : اى رسول خدا چه مى شود، اگر ابوبكر را
بخوانى ، حفصه ! چون اين سخن را شنيد، گفت : اى رسول خدا! چه خوب است
عمر بيايد و لحظاتى بعد هر سه نفر در برابر پيامبر خدا حاضر شدند! حضرت
وقتى سه نفر را ديد از رازى كه مى خواست فقط با على در ميان گذارد چشم
پوشى كرد و فرمودند: برويد، اگر حاجتى بود شما را خبر مى كنم . چنين شد
كه فضاى خانه ناامن گرديد تا هنگام رحلت نبى مكرم فرا رسيد.
همچنين در لحظه اى كه مرض بر امين وحى غلبه يافت قاصد زنان بسرعت خود
را به منطقه اردوگاه لشكر رساند و ابوبكر را به شهر فراخواند، اين قاصد
بر خلاف دستور صريح رسول گرامى اسلام كه با زحمت فراوان اين افراد را
از مدينه خارج ساخته و روانه سپاه اسامه كرده بود، عمل مى نمود. چنان
كه حوادث بعدى معلوم كرد اين قاصد بخشى مهم از نقشه فعاليت سياسى قريش
مدينه در آستانه رحلت پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله بود، بدين سان
آن گونه كه رسول گرامى اسلام در آخرين روزهاى حياتش فرمود، مدينه از
جانب گروهى از خواص آبستن حوادث شد و ابرهاى تيره فتنه فضا را ظلمانى
كرد. در ميان اين رفت و آمدهاى جهت دار كه از سوى مخالفان اهل بيت در
جريان بود، روح ملكوتى پيامبر خاتم به آسمانها عروج كرد و پرده هاى
پنهان فتنه را كنار زد.
اهل بيت بنى هاشم و مومنان مدينه در تلخترين حادثه تاريخ غرق در شيون و
ماتم ، پيرامون پيكر بى روح حبيب خدا حلقه بستند.
در گوشه و كنار شهر نيز افرادى در مورد استفاده از اين حادثه در حال
مذاكره بودند، عمر و ابوعبيده ، جراح در مسجد مذاكره مى كردند. عمر به
ابوعبيده پيشنهاد خلافت داد و او ابوبكر را مناسب دانست . قاصد پسر
خطاب دو بار سراغ ابوبكر آمد و سرانجام او را از ميان عزاداران با خود
همراه كرد. آنچه پيدا بود در خارج از حلقه بنى هاشم ، برخى از اصحاب و
خواص شهر، بخصوص قريش در ستيز كسب قدرت و انتقال امامت جامعه از اهل
بيت عليه السلام برنامه داشتند. انصار كه دعوت كنندگان و حاميان دين
اسلام بودند نيز آگاه از كشمكشهاى سياسى قريش ، براى تثبيت موقعيت خود
در كانون قدرت آينده به دنبال جاى پايى ، سقيفه بنى ساعده را براى تجمع
و رايزنى انتخاب كرده بودند، نشانه هاى خصومت با اهل بيت پيغمبر، در
احضار ابوبكر از كنار جسد مطهر رسول خدا و دعوت نكردن از خويشان رسول
گرامى اسلام آشكار بود. اين سه بسرعت خود را به جمع انصار رساندند و
ابوبكر به نمايندگى آغاز سخن كرد. در مذاكرات انصار و اين سه نفر از
مهاجرين ، برترى با انصار بود، چون جمعيت غالب شهر را تشكيل مى دادند و
پيامبر صلى الله عليه و آله را درجاتى كه سيزده سال در ميان قوم خود
قريش تنها و مظلوم مانده بود، به شهر خود آوردند و حاميان اصلى دين و
پيامبر اسلام و پناه دهنده مهاجران بودند. آن جا كه ديگر سخنان تند و
پرخاشگرانه انصار مى رفت تا كار را يكسره كنند، ابوبكر ضمن پذيرفتن همه
فضايل و برتريهاى انصار گفت :
خويشاوندى ما به پيامبر خدا نزديكتر است و عرب خلافت را جز براى اين
خانواده نمى شناسد در ادامه اين سخن ، عمر گفت : چه كسى است كه بتواند
درباره جانشينى پيامبر صلى الله عليه و آله با ما ستيزد در حالى كه ما
اولياء و خويشاوندان او هستيم ؟!
اين استدلال باعث سكوت انصار و اعلام پذيرش خلافت خويشاوندان رسول شد،
اگر استدلال اين دو صحابى در برترى حق حكومت براى خويشاوندان رسول خدا
توانست انصار را قانع كند، هر انسان با انصافى را نيز مى آزرد كه آنان
خود لحظاتى بعد، روشى متناقض در برابر اهل بيت و خويشاوندان حقيقى رسول
خدا صلى الله عليه و آله اتخاذ كردند و مانع روى كار آمدن ايشان شدند و
خلافت را ميان خود به تعارف گذاشتند. ابوبكر دستان عمر و ابوعبيده را
بلند كرد و گفت با هر كدام مايليد بيعت كنيد و آنان از شيخ خواستند خود
دست بگشايد تا با او بيعت كنند، و شيخ نيز دست گشود و هر دو با وى بيعت
خلافت كردند. سپس وى را با سلام و صلوات به مسجد آوردند و عوام مدينه ،
فارغ از انديشه و تجليل وقايع در حالى كه هنوز جنازه رسول خدا دفن نشده
بود، در دام اين حركت ناپخته و بى اساس افتادند و در ميان غوغا و فرياد
جمعى خواص فرصت طلب ، با ابوبكر بيعت كردند. در روز اول ، بيشتر صحابه
بزرگ مهاجران و انصار حاضر نبودند و بيعت كردند. گرچه اصحاب صاحب نام
رسول خدا چون سلمان فارسى ، ابوذر غفارى ، عمارياسر، مقداد.
و آنان كه فارغ از انديشه هاى جريانى و جناحى ، به اسلام و وصاياى نبى
مكرم در حق اهل بيت مى نگريستند، كاملا غافلگير شدند لذا براى جبران
تيرى كه از سوى برخى خواص پرتاب شد و امواج آن عوام را تسخير كرد. شب
هنگام جمعى از شاخص ترين اصحاب و گراميترين مردم روزگار، در محله بنى
بياضه تجمع كردند تا وصيت رسول گرامى اسلام ، مبنى بر ولايت على عليه
السلام را احياء كنند.
اما طراحان خلافت ابوبكر، صبح فردا به مسجد آمدند و با طرح بيعت مجدد
اصحاب كبار را در مقابل عملى انجام شده قرار دادند. پس از اين ، اكثريت
توده عوام و مردم حاضر در شهر به دور از راى و نظر بزرگان صحابه و اهل
بيت ، با ابوبكر بيعت كرده بودند. على عليه السلام به دور از اين قضايا
مشغول تجهيز بدن رسول خدا صلى الله عليه و آله بود. عباس در مقابل
جنازه دست به سوى على عليه السلام دراز كرد و گفت : برادرزاده ! دست
بگشا تا با تو بيعت كنم تا مردم بگويند عموى پيامبر با پسر عموى پيامبر
بيعت كرد، ديگر دو نفر با تو مخالفت نخواهند كرد، على عليه السلام گفت
: عموجان ما به كار رسول خدا مشغوليم ، در اين وقت چيزى براى امام
مهمتر از اجراى وصيت در تجهيز و دفن بدن مطهر رسول خدا نبود و جز آن به
چيزى نمى انديشيد اين حداقل انتظارى بود كه از ساير خواص ، اصحاب و
بزرگان مدينه نيز مى رفت كه پيش از تدفين اشرف مخلوقات و كسى كه هر چه
عزت ، شرف و هدايت داشتند، از او بود دست از ستيزه گرى و كشمكش
بردارند.
عباس مايوس از جلب توجه برادرزاده بيرون رفت و به همراه ابوسفيان رئيس
قريش بازگشت ، ابوسفيان دست دراز كرد و گفت : ابوالحسن دست بگشا تا با
تو بيعت كنم ، چرا كه همانا تو سزاوار آن مى باشى ! امام فرمود: اين
مطلبى نيست كه درباره آن نگرانى باشد! عباس اصرار كرد و حضرت فرمود:
عموجان نمى خواهم اين كار در پشت در بسته باشد؛ بيعت بايد در برابر چشم
مردم انجام گيرد.
ابوسفيان چندين بار به امام مراجعه كرد و هر بار خواستار بيعت شد، ولى
امام آگاه از نيت فتنه گرى او فرمود: ابوسفيان تو چيزى را مى خواهى كه
ما را به آن كارى نيست و او را از پيش خود راند.
على عليه السلام بدن مباركه پيامبر را تجهيز و كفن كرد و خود و مردان
حاضر، پشت سرش به نماز ايستادند. سپس زنان اهلبيت نماز خواندند. آن گاه
در را به روى عموم گشود و اهل مدينه گروه گروه نماز گزاردند پس از آن
جنازه حبيب خدا، پيامبر خاتم را در ميان قبر نهاد و خود در گوشه اى
آرام گرفت تا جرعه جرعه كاسه هاى زهر را از دست برخى خواص كج انديش و
دنياطلب بنوشد.
در غربت اهل بيت ، اندكى از صحابه باوفا در كنار على (ع ) ايستادند و
حاضر نشدند با ابوبكر بيعت كنند. انصار نيز پس از چند روز از اقدام
ناشايست خود كه زمينه خروج حق از مدار آن را باعث شده بودند، پشيمان
شدند! ابوبكر چون مشاهده كرد جمعى از برگزيدگان صحابه در كنار اهل بيت
ايستاده و بنى هاشم نيز بيعت نكرده اند، موقعيت خود را در خطر ديد و در
پى چاره انديشى با دو بارش ، عمو و ابوعبيده جراح مشورت كرد. ابوعبيده
گفت : در اين كار از مغيره بن شعبه نظربخواه ابوبكر مغيره را احضار كرد
و از او خواست در برابر اهل بيت و جمعى از بزرگان صحابه كه بيعت نمى
كنند. راه چاره ارائه كند. مغيره گفت : جز اين كه ميان اين گروه تفرقه
ايجاد كنى و اجتماع آنان را برهم زنى ، راه چاره اى وجود ندارد.
راستى ابوبكر چرا به حق گردن نگذاشت ، سعى كرد در ميان مومنين و اهل
بيت عليه السلام بيندازد؟! و عجيب تر اين كه مغيره به عنوان يكى از
اصحاب باسابقه كه خود بارها شاهد سخنان رسول خدا صلى الله عليه و آله
در ولايت و وصايت على عليه السلام از جمله غدير خم بوده ، چگونه به خود
اجازه اين انديشه را مى دهد؟
ابوبكر پرسيد چگونه اين جمع را از هم جدا كنم ؟ مغيره گفت نزد عباس برو
و به او وعده شركت فرزندانش در امر خلافت را بده آن گاه كه اينان با تو
بيعت كردند، على عليه السلام تنها خواهد ماند!
ابوبكر اين نظر را پذيرفت و همراه عمر و ابوعبيده جراح پيش عباس رفتند
و پس از مقدماتى گفت : آمده ايم تا در حق فرزندانت نصيبى از خلافت قرار
دهيم ، عباس ضمن توبيخ اقدام نسنجيده وى گفت : اى ابوبكر! آن كه مى
خواهى بدهى ، حق توست يا حق مومنين ، يا حق خودم ؟! اگر از حق خودت به
ما حقى مى دهى ، آن را براى خودت محكم نگه دار و اگر حق مومنين است تو
چه حقى دارى كه در سهم آنان تصرف كنى ؟! ... و اگر اين حق از ماست ، ما
راضى نيستيم كه بخشى بدهى و بخشى بازگيرى !
ابوبكر مايوس از اين ترفند، از خانه عباس بيرون رفت و در يى ايجاد شكاف
در ميان قليل طرفداران ثابت قدم اهل بيت عليه السلام فرداى آن روز، راه
خانه على عليه السلام را در پيش گرفت . در خانه على (ع ) گروهى از
بزرگان صحابه چون ، سلمان ، عمار، ابوذر، مقداد، زبير و ... تجمع كرده
، راضى به بيعت با ابوبكر و جداشدن حق ولايت از على عليه السلام
نبودند، ابوبكر همراه دو رفيقش ، ابوعبيده و عمر، بر امام وارد شد و
گفت : پسرعمو و شوهر دختر پيامبر مى خواهد اتحاد مسلمانان را برهم
بزند؟ عجيب است كه ابوبكر كسى ديگر را متهم به ايجاد تفرقه در ميان
مسلمانان مى كنند! آيا مگر او و همراهانش نبودند كه آن هنگام كه بدن
رسول خدا دفن نشده بود، مسلمانان را دچار تفرقه و دودستگى كردند و
وصايت او را پشت سرانداختند و به دور از مشورت اهل بيت و بزرگان صحابه
، براى خود جامه خلافت دوختند؟! به علاوه مگر در همين سفر، او مطابق
راى مغيره ، خود در صدد ايجاد تفرقه و شكاف در ميان مومنين برنيامد؟!
عباس كه در آن مجلس حاضر بود، گفت : هيچ كس براى جانشينى رسول خدا
شايسته تر از على عليه السلام نيست و امام فرمود: اين مقام شايسته من
است بدين جهت به شما دست بيعت نمى دهم و شما براى بيعت كردن با من
سزاوارتريد، عمر در اين مجلس برآشفته سخن گفت و امام فرمود: اى عمر!
نيك بدوش كه بهره اى از آن براى توست ! امروز براى رفيقت محكم ببند تا
فردا به تو برگرداند!
ابوعبيده گفت : پسرعمو تو جوانى و ابوبكر پير است و اولويت دارد!
امام فرمود: تو بهتر مى دانى يا رسول خدا صلى الله عليه و آله ؟ گفت :
البته رسول خدا صلى الله عليه و آله ، امام فرمود: او اسامه جوان هجده
ساله را فرمانده همه پيران صحابه كرد. ابوعبيده سر به زير افكند و
جوابى نداد! اما تسليم حق نيز نشد.
امام تنها و غريب در خانه ماند و جز فاطمه (س ) و چند صحابه پاكباخته ،
بار و همراهى نداشت ، هركس او را مى شناخت ، خود را به تجاهل زد و بر
هر كه پيشى گرفته بود او حسد ورزيد. دردناكتر اين كه همه مردم در
برابرش همدست شده و گويا روزگار را به جنگش بسيج كرده بودند.
در ميان غربت مدينه على عليه السلام تنها يادگار رسول خدا، فاطمه زهرا
(س ) با حسن و حسين عليه السلام هر شب در خانه انصار و اصحاب مى رفتند
و در باز گرداندن حق از آنان استمداد مى كردند. خانه اى نماند و مردى
نبود، مگر آن كه دختر رسول خدا همراه شوهرش على عليه السلام بر آنها
گذشتند و اتمام حجت كردند و طلب يارى نمودند. اما جواب همه آنان پوزش
بود و عذرخواهى !! برخى در جواب مى گفتند: اگر پيش از ابوبكر مى آمدى ،
با تو بيعت مى كرديم ! امام فرمود: آيا سزاوار بود من بدن رسول خدا را
در خانه بگذارم و بيرون آيم و براى به دست آوردن خلافت بستيزم !؟
آرى امام كارى در شان خود كرد و ديگران نيز از اشتغال او به امرى واجب
، حق را ربودند كه آثار منفى آن تا هميشه تاريخ بشريت خواهد ماند.
پس از رحلت رسول گرامى اسلام ، گروهى به قهقرا برگشتند و اختلاف و
پراكندگى ، آنان را هلاك كرد بر غير خدا تكيه كردند و با غير
خويشاوندان (اهل بيت ) پيوند برقرار نمودند. از وسيله اى كه فرمان
داشتند به آن مودت ورزند (محبت خاندان رسالت ) كناره گرفتند و بنا و
اساس (ولايت ) را از جايگاه خويش برداشته و در غير آن نصب كردند (اينان
) معادن تمام خطاها و دروازه همه گمراهان و عقيده مندان باطل هستند.
(12)