خاطرات و حكايتها جلد دوم

گرد آورى و تدوين : مؤ سسه فرهنگى قدر ولايت

- ۱ -


پيشگفتار 
انتشار مجموعه خاطرات و حكايت ها از آن رو كه منتسب به مقام عظماى ولايت است مورد استقبال جوانان قرار گرفته است . بعلاوه اين مجموعه از آن جا كه تاريخ انقلاب اسلامى و برخى مسائل مربوط به اوضاع روز را در اختيار مردم و بخصوص جوانان قرار مى دهد نياز اساسى احساس ‍ كنونى انقلاب اسلامى است و لذا از اين بعد نيز التفات و اشتياق به اين مجموعه فراوان بوده است . دشمنان انقلاب اسلامى ، ايمان جوانان را نشانه رفته اند و براى كم رنگ كردن و از بين بردن حميت و هويت دينى و استقلال فكرى آنان برنامه هاى پيچيده و متنوعى را تدارك ديده اند. جوانان با پاكى و صفاى باطن خود و علاقه و ارادت به اسلام و مقدسات دينى ،عقبه اين انقلاب پربارند و دشمن به صيد اين مرواريدهاى نظام اسلامى پرداخته است .
اگر چه دين ، امرى فطرى است و مردم متدين ايران با تمسك به اهل بيت عصمت و طهارت عليه السلام ، و قرآن و سنت نبوى ، ايمان را در دل خود و نهاد جوانانشان ستبر و ريشه دار و عميق ساخته اند و پنجاه سال تلاش ‍ پهلوى براى سست كردن اين ايمان و اعتقاد با زور و سر نيزه و حقه بازيها و دغلكاريها با قيام امام (ره ) نقش بر آب شد و معلوم گرديد كه اين تلاشها، آب در هاون كوفتن است ؛ لكن نظام جمهورى اسلامى موظف است بر اساس تجربيات تاريخى و دست مايه هاى عظيم حركت دينى خود، راه كمال و صلاح و پاكدامنى را جلوى روى جوانان هموارتر گرداند و تيرهاى زهر آگين فتنه و فساد، شكم و شهوت ، لاقيدى و بى هويتى را از جوانان دور كند.
امروز جامعه و جوانان نيازمند اين هستند كه با تاريخ پر بار بيست سال انقلاب اسلامى رابطه شعورى و شعارى خود را حفظ كنند و تعميق ببخشند. امروز جامعه و جوانان نيازمند آگاهى از رويدادها و حوادث 150- 200 سال اخير از دوران قاجار تا پيروزى انقلاب اسلامى هستند. بايستى جريانهاى اين مقطع حساس تاريخ كشور خود را به درستى بشناسند، عوامل اين جريانها و عملكرد آنان را شناسايى و ارزيابى كنند، سره را از ناسره تشخيص دهند و عبرتهاى لازم را براى تداوم حركت شهداء و امام شهداء (ره ) برگيرند. تحميق و فريب و خود باختگى و غرب باورى همواره بلاى جان نسل جوان اين كشور در طول 150 سال اخير بوده است و عوامل اين خصوصيت هاى زشت و نابود كننده ، يكى روشنفكران پرورش ‍ يافته در فرهنگ غرب بوده اند و ديگرى دولتمردان وابسته و مرعوب و مجذوب غرب ، كه گاه اين دو در يكجا جمع مى شد و با سرعت بيشترى فرهنگ بومى و اسلامى و منابع انسانى و مادى اين كشور را به فنا مى داد. امروز روشنفكرانى كه دل در گرو آزادى حيوانى غرب دوخته اند دوباره سر بر آورده و مشغول فتنه انگيزى هستند، سد راه آنان مسئولانى هستند كه از چم و خم نظام شاهنشاهى و تباهيهاى آن دريك مبارزه سخت ، پيروز خارج شده و امروز مسئووليتهاى نظام اسلامى به آنان سپرده شده است . اگر مسئولان ، بى ملاحظه از خوشامدهاى غرب و عناصر روشنفكرى وابسته ، در پى ايمان و معنويت و پرورش نهال تقوا در جامعه باشند و خود به صلاح و سداد عامل گردند، جوانان هرگز دل و ديده به روشنفكران بى ريشه و بى هويت نمى سپارند و اما اگر مسئولان ، هر چند برخى از آنان ، راهى جز اين بروند و رهنمودهاى رهگشا و جان فزاى ولى فقيه را كه اساس مشروعيت مسئووليت آنان و ميزان قبولى يا رد اقدامات آنان نزد خداى متعال و مردم است ، پشت سر نهند، دشمنان و بى هويت ها، انگل وار بر درخت تناور انقلاب و جوانان اين ملت و پشتوانه هاى نظام دينى ، شاخه هاى نازك و كم جان خود را بند خواهند كرد و از شيره جان اين ملت مكيده و اميدوار به بازگشت فضاى عيش و شهوت و چپاول بدتر از زمان شاه ، خواهند بود. كه هرگز چنين مباد.
موسسه فرهنگى قدر ولايت
در مدت دو سه ماه آوازه اى اين مسجد در مشهد پيچيد. 
من قبلا امام جماعت مسجد ديگرى به نام مسجد امام حسن مجتبى بودم كه نزديك منزلمان در يك خيابان نسبتا خلوت و تا يك حدودى هم دور افتاده بود. در آغاز كار كه آن جا نماز را شروع كردم ، مرا دعوت كردند براى امام جماعت آن مسجد. ساختمان آن جا عبارت بود از يك اطاق كوچكى و نمازگزاران و مستمعينش هم دو سه صف پيچ شش نفره را تشكيل مى دادند كه از پيرمردها و آدم هاى متوسط آن حول و حوش مسجد بودند؛ يك باربر بود به نام ملا حاجى حاضر از رفقاى همان مسجد است ، يك قهوه چى نزديك مسجد بود، يك شاگرد مكانيك و بقيه هم از همين قبيل بودند و غالبا هم مسن بودند سازنده مسجد يك حاجى خير و مسجد همسايه ى مسجد بود و به طور خلاصه شايد عده اى حدود بيست نفر مى شدند. وقتى من رفتم آن جا، شب اول يا شب دوم سوم كه نماز خوانديم از جاى خود بلند شدم رو كردم به مردم گفتم : با اين چند شبى كه ما اين جا دور هم جمع شديم ، يكى حقى شما به گردن من پيدا كرديد و يك حقى هم من به گردن شما پيدا كردم اما. اما حق شما بر گردن ما اين است كه من يك فردى براى شما حرف بزنم و حديثى چيزى برايتان بخوانم . حق من هم به گردن شما اين است كه شما آن حرف هاى مرا گوش كنيد و ياد بگيريد و لذا من حق خودم را عمل مى كنم . آيا شماها هم حاضر هستيد حق خودتان را ادا كنيد؟ خيلى خوشحال شدند و گفتند آرى . در طول اين مدت خيلى كمى اين مسجد كوچك از جمعيت پر شد به طورى كه ديگر جا تنگ شد و همان حاجى كه همسايه ى مسجد بود همت كرد از عقب مسجد يك مقدارى به آن اضافه كرد و مسجد بزرگتر شد و در مدت شايد دو سه ماه آوازه اين مسجد در مشهد بخصوص در ميان جوان ها پيچيد. به طورى كه وقتى مسجد كرامت ؟ بهترين و بزرگ ترين مسجد محله در مشهد محسوب مى شود ساخته و آراسته و كامل شد، بانى و كسبه ى دور بر آن مسجد مناسب ديدند بيايند بنده را كه در آن مسجد پيشنماز بودم ببرند در مسجد كرامت تا آن مسجد داراى اجتماع خوبى بشود و همين طور هم شد. مرا بردند آن مسجد و اجتماع زيادى در آن جا تشكيل شد (1) كه شما مثل اين كه آن جا بوده ايد و اجتماعات آن مسجد را مشاهده كرديد كه واقعا يك حركت فكرى در بين قشرهاى متوسط ايجاد شد.
قبل زا آن من با دانشجويان ارتباطات زيادى داشتم . كلاس هاى متعددى براى جوان ها و دانشجويان و طلبه ها برقرار كردم ، لكن قشرهاى متوسط شهر و مردم كوچه بازار كه از مسايل انقلاب ، بخصوص مسايل بنيانى انقلاب چندان اطلاعى نداشتند، از سال 42 وقتى مسايل همه گير شد و چند سالى از مسجد كرامت گذشته بود، مجددا با حفظ فضاى انقلاب يك تحولى در مشهد به وجود آوردند. البته مسجد كرامت خاطرات زيادى دارد كه از جمله به من اطلاع دادند كه از ساواك اعلام كرده اند ديگر حق ندارم بروم مسجد كرامت و بعد از مدتى كه در آن مسجد رفت و آمد داشتم و شايد هر هفته شش شب آن جا صحبت مى كردم و اجتماع زيادى در آن جا تشكيل شد، بالاخره ساواك آن جا را تعطيل كرد و برگشتم مجددا به مسجد امام حسن ، منتها ديگر مسجد امام حسن گنجايش جمعيتى كه با من بودند را نداشت ، لذا اهل محل و همان حاجى سابق الذكر - كه خدا انشاء الله او را حفظ كند مرد خير و خوبى بود - او همت كرد و بك مسجدى بزرگ تر از مسجد كرامت در همان محل مسجد امام حسن به وجود آورد كه الان آن مسجد هست ...
مسجد كرامت بعد از گذشت چند سال در سال 57 مجددا مركز تلاش و فعاليت شد و آن زمانى بود كه من از تبعيد به جيرفت در ماه آبان يا احتمالا اواخر مهر برگشته بودم . وقتى بود كه تظاهرات مشهد و جاهاى ديگر آغاز شده بود. ما آمديم يك ستادى مرحوم تشكيل داديم در مسجد كرامت براى هدايت كارها و مبارزات مشهد كه در آن ستاد مرحوم شهيد هاشمى نژاد و برادرمان جناب آقاى طبسى و من و يك عده از برادران طلبه جوان كه هميشه با ما همراه بودند و دو نفرشان به نام موسوى قوچانى و كامياب الان در قيد حيات نيستند و شهيد شده اند. (اين دو نفر از آن طلبه هايى بودند كه دائما در كارهها ما را همراهى مى كردند.) در آن جا جمع مى شديم و مردم هم آن جا در رفت و آمد بودند از ترس هيجان مردم جراءت نمى كردند اين طرف تر بيايند و اين سبب شده بود كه ما در اين مسجد روز را با امنيت مى گذرانيم و هيچ واهمه اى نداشتيم كه بيايند مسجد را تصرف كنند، يا ماها را بگيرند لكن ، شب ها را آهسته از تاريكى استفاده مى كرديم مى آمديم بيرون و در يك منزلى غير از منازل خودمان مى رفتيم و هر شب چند نفرى در مسجد مى مانديم . (2)
ماجراى تحصن ما در بيمارستان مشهد 
خيلى شب و روزهاى پرهيجان و پر شورى بود، تا اين كه مسايل آذر ماه مشهد كه مسايل بسيار سختى بود پيش آمد و ابتدا به بيمارستان (3) حمله كردند كه همان روز حمله ما رفتيم در بيمارستان متحصن شديم . و ماجراى رفتن به بيمارستان هم خيلى ماجراى جالب است و مطالبى است كه هيچ كس به علت آن كه نمى دانستند متعرض نشده كه البته در همه شهرها جريانات پرهيجان و تعيين كننده اى وجود داشته از جمله در مشهد، اما متاءسفانه كسى اينها را به زبان نياروده در حالى همين ها تكه تكه سازنده تاريخ روزهاى انقلاب است . وقتى خبر به ما رسيد كه در مجلس روضه بوديم و مرا پاى تلفن خواستند، من رفتم تلفن را جواب دادم ديدم چند نفر از دوست و آشنا و غير آشنا آن طرف خط از بيمارستان با دستپاچگى و سرا سيمه گى مى گويند: حمله كردند، زدند؛ كشتند، به داد برسيد. من آمدم آقاى طبسى را صدا زدم ، رفتيم در اطاقى كه عده اى از علما و چند نفر از معاريف مشهد در آن اطاق جمع بودند و روضه خوانى هم در منزل يكى از معاريف علماى مشهد بود. من رو كردم به آن آقايان ، گفتم : وضع در بيمارستان بدين منوال است و لذا ورود ما در اين صحنه احتمال زياد دارد كه مانع از ادامه ى تهاجم و حمله ى به بيماران و اطبا و پرستارها بشود و من با آقاى طبسى قطعا خواهيم رفت . اين در حالى بود كه ما با ايشان قرار نگذاشته بوديم اما مى دانستم كه آقاى طبسى هم خواهند آمد، به هر حال گفتم : اگر آقايان هم بيايند بهتر خواهد شد و اگر هم نيايند ما مى رويم . اين لحن تواءم با عزم و تصميم ما موجب شد كه چند نفر از علماى معروف و محترم مشهد گفتند: ما هم مى آييم ، از جمله آقاى مرواريد و بعضى ديگر پياده حركت كرديم به طرف بيمارستان .
وقتى ما از آن منزل بيرون آمديم ، به جمعيت زيادى كه در كوچه و خيابان و بازار جمع بودند و ديدند كه ما داريم مى رويم ، گفتيم به مردم اطلاع بدهند ما مى رويم بيمارستان ، همين كار را كردند و مردم هم پشت سر اين عده و ما پياده راه افتادند و مسافت از حدود بازار تا بيمارستان را كه شايد مثلا يك ساعت راه بود پياده طى كرديم و هر چه جلوتر مى رفتيم جمعيت بيشتر مى شد و با آرامى ، بدون هيچ تظاهر و شعار و كارهاى هيجان انگيز حركت مى كرديم به طرف مقصد. تا اين كه رسيديم نزديك بيمارستان . همان طورى كه مى دانيد جلو آن خيابانى كه منتهى به بيمارستان امام رضاى مشهد است ميدانى هست كه حالا اسمش فلكه ى امام رضا است ، سه خيابان منتهى به آن فلكه مى شود، ما وقتى از آن خيابانى كه اسمش جهانبانى بود مى آمديم به طرف بيمارستان ، از دور ديدم سربازها راه را سد كرده اند؛ يعنى در يك صف كامل و تفنگ ها هم به دستشان ، ايستاده بودند و ممكن نبود از آن جا عبور كنيم . من ديدم جمعيت يك مقدارى احساس اضطراب كرده اند، آهسته به برادرهاى اهل علمى كه همراهان بودند گفتيم : ما بايد در همين صف مقدم با متانت و بدون هيچ گونه تغييرى در وضع مان به جلو برويم تا مردم پشت سرمان بيايند و همين كار را كرديم . يعنى سرها را پايين انداختيم بدون اين كه به روى خودمان بياوريم كه اصلا سرباز مسلحى وجود دارد. رفتيم نزديك تا اين كه تقريبا به يك مترى سربازها رسيديم كه من ناگهان ديدم آن سربازها بى اختيار پس رفتند و يك كراهى به اندازه ى عبور سه چهار نفر از شد و ما رفتيم ، كه البته آنها قصد داشتند ما برويم بعد راه را ببندند، اما نتوانستند اين كار را بكنند، چون به مجرد اين كه ما از آن خط عبور كرديم ، جمعيت هجوم آوردند و آنها نتوانستند كنترل كنند و در نتيجه حدود مثلا چند صد نفر آدم با ما تا در بيمارستان آمدند، بعد هم گفتيم در را باز كردند و وارد بيمارستان شديم . با ورود به بيمارستان آن دانشجويان و پرستاران و اطباء كه در بيمارستان بودند وقتى ما را ديدند جان گفته و ما به طرف جايگاه وسط بيمارستان كه به نظرم يك مجسمه اى نصب شده بود رفتيم و مردم آن مجسمه را فرود آوردند و شكستند كه در اين هنگام رگبار گلوله هاى كاليبر - 50 به طرف مردم هدف گيرى شد. در حالى كه براى متفرق كردن ، يا كشتن يك عده از مردم گلوله هاى كاليبر كوچك مثل ژ - 3 و اين قبيل هم كافى بود. اما با گلوله هاى كاليبر - 50 كه يك سلاح بسيار خطرناك و براى كارهاى ديگرى درست شده است شروع به تير اندازى كردند بعدا كه خبر نگاران خارجى براى ديدن به آن جا آمدند، من پوكه هاى گلوله هاى كاليبر - 50 را به آنها نشان دادم و به آنها گفتم خبر اين جنايت را به دنيا مخابره كنيد تا دنيا بداند با ما چگونه رفتار كردند.
به هر حال بعد از يك ساعت كه خودمان هم نمى دانستيم بايد چه كارى بكنيم ، با چند نفر از روحانيون به يك اطاقى رفتيم تا ببينيم چه كار بايد كرد، در حالى كه معلوم نبود تهاجم ادامه دارد يا خير؟ من آن جا پيشنهاد كردم كه اعلام كنيم همين جا متحصن مى شويم و تا خواسته يمان برآورده نشود آن جا را ترك نمى كنيم . در آن جلسه كه حدود هشت تا ده نفر از اهل علم مشهد حضور داشتند، من براى اين كه هيچ گونه تزلزل و خدشه اى به مطلب وارد نشود، بلافاصله يك كاغذ آوردم و نوشتم ما امضاء كنندگان زير اعلام مى كنيم : تا انجام خواسته هايمان در اين جا خواهيم بود كه يكى از خواسته ها عزل فرماندهى نظامى و يكى ديگر، محاكمه ى عامل گلوله باران بيمارستان امام رضا و چيزهاى ديگر بود.
بدين وسيله اعلام تحصن كرديم و اين تحصن هم در مشهد و هم در خارج از مشهد اثر مهمى بخشيد، و از نقاط عطف مبارزات مشهد بود، كه بعدا هيجان هاى بسيار و تظاهرات پرشور و كشتار عمومى مردم را در مشهد به دنبال داشت . (4)
خاطره اى كه تا كنون كسى نگفته است . 
آمدن بنده به تهران ، قبلا قرار بود خيلى زودتر انجام بگيرد. يعنى وقتى من از تبعيد برگشتم و آمدم مشهد يك مدتى مشهد بودم و با دوستان تهران كارهاى مشتركى داشتيم كه براى انجام آن كارها به تهران بمانم و خود من هم همين قصد را داشتم ، لكن چون محرم و صفر در پيش بود و آن دستور امام نسبت به محرم و صفر، رفتم مشهد تا با همكارى دوستان ، كارهاى محرم و صفر را در مشهد سامان بدهيم و چون كارها مثل همه جاى ديگر در ارتباط با مردم خيلى دست و پاگير بود، تظاهرات فراوان و سازمان دادن راهپيمايى هاى مهم و بى سابقه چند صد هزار نفرى مشهد مانع آمدن من از مشهد به تهران مى شد تا اين كه مرحوم شهيد آقاى مطهرى چند بار برايم پيغام فرستادند براى يك كار مهمى بايد بيايم تهران و لذا دوستان مشهدى را راضى كردم كه بيايم تهران و آمدم .
اما آن كار مهمى كه ايشان گفته بودند، اين بود كه حضرت امام مرا به عنوان عضو شوراى انقلاب معين كرده بودند و من از اين قضيه خبر نداشتم كه آنها مى خواستند اين مطلب را ابلاغ كنند. لهذا اين انتصاب حضرت امام موجب شد تا در تهران بمانم و در مدرسه ى رفاه محل تشكيل كميته ى استقبال استقرار يافتيم تا آن روزهاى بسيار حساس قبل از آمدن حضرت امام و روز دوازدهم بهمن كه در اين رابطه يك خاطره اى در ذهنم مانده كه شايد براى شما هم جالب باشد . آن خاطره ى شبى است كه كه اعلام شد فرداى آن روز فرودگاه را بستند و بختيار مى خواست اين اعلاميه را در راديو اعلام بخوانند. لذا چون چند نفر از اعضاى شوراى انقلاب با بختيار سوابق (5) دوستى داشتند شوراى انقلاب با اين اعلاميه موافق است يا نه ؟
البته شايد آن روز اسم شوراى انقلاب را هنوز بر اين جمع منطبق نيمى دانستند. مى دانستند كه شوراى انقلابى وجود دارد منتها اين كه چه كسانى مجموعه اى شورا را تشكيل مى دهند برايشان مشخص نبود . لكن به هر حال معلوم بود كه يك عده اى با امام ارتباط دارند و بارزترين آنها شهيد بهشتى و شهيد مطهرى و برخى از برادران ديگرمان مثل آقاى هاشمى و شهيد باهنر از جمله كسانى بودند كه مشخصا در زمينه ى مسايل تظاهرات و غير ذلك با امام ارتباط داشتند آن شب يكى از همان آقايانى كه با گروه بختيار ارتباط داشت ، اعلاميه ى بختيار را كه در آن گفته بود مى خواهم براى پاره اى مذاكرات با آيت الله خمينى به پاريس بروم ، آورد آن جا و گفت اين اعلاميه را بختيار داده و گفته است امام هم با اى اعلاميه موافقت كرده است و اين امر براى ما غير قابل باور بود كه امام ملاقات با بختيار را به اين سادگى بپذيرد . چون ما از قبل مى دانستيم كه شرط دخول براى زيارت امام استعفاء از مقامات و حتى بالاتر از آن تبرى جستن از نظام پادشاهى و اين قبيل چيزها است و در بين ما اين شرط به عنوان اذن دخول براى رسيدن به خدمت امام گفته مى شد . و لذا باى ما قابل تصور نبود كه بختيار با يك متن بى رمق و ضعيفى اجازه رسيدن به حضور امام را دريافت كرده باشد لكن آن كسى كه اعلاميه را آورده بود و خودش هم عضو شوراى انقلاب بود، مى گفت تحقيقا بان كار انجام گرفته است .
در ابتداى جلسه كه اعلاميه را آوردند ، شهيد بهشتى در جلسه نبود و قبل از اين كه ايشان بيايند شهيد مطهرى يكى باز عبارات اعلاميه را اصلاح كرد و بعد كه شهيد بهشتى آمد يك اصلاح ديگرى هم ايشان به عمل آوردند كه در نتيجه اين دو اصلاح تقريبا محتوا عوض شد و آن دو شهيد گفتند اگر عبارات اين طور باشد شايد مورد قبول حضرت امام قرار بگيرد، لكن به نظر اكثريت بعيد به نظر مى رسيد كه امام چنين چيزى را قبول كنند . از اثناى صحبت يكى از حضار هم عقيده ى خودمان گفت اين مشكلى ندارد، خوب است خودمان تلفنى از پاريس سئوال كنيم ؟ شهيد مطهرى گفت : من خودم سؤ ال مى كنم و رفت در اطاق مجاور كه تلفن بود، پس از اندكى كه برگشت گفت بله امام قبول كردند و آقاى مطهرى گفته بودند ما اين جا دو مطلب را اصلاح كرديم كه به بختيار بقبولانيم لكن از آنجا گفته بودند شما براى تغيير اعلاميه اصرار نكنيد، امام همان متن را قبول كردند، فقط شما كارى بكنيد كه اعلاميه به اخبار ساعت هشت بعد از ظهر برسد ايشان كه برگشت گفت : امام قبول كردند و مى گويند اصرار هم نكنيد. ما گفتيم پس اقلا اين دو اصلاح انجام شده باشد كه همان ساعت علماى قم ... و همه ى علمايى كه از شهرستان به احتمال ورود امام آمده بودند تهران ، در دبيرستان علوى اسلامى جمع بودند، ما هم رفتيم در جلسه ى آنها، به خاطر ندارم حالا كه شهيد بهشتى يا شهيد مطهرى در آن مجلس مطلب را به عنوان خبر جديد در آن مجلس گفتند كه بختيار يك چنين اعلاميه اى داده است كه ظاهرا امام هم قبول كردند . آن برادرانى كه در آن مجلس بودند ... گفتند: نه ، امام اين را قبول نكرده است و اين همان نظر ماها بود. يعنى ما هم فكر مى كرديم اين براى امام غير قابل قبول است ، منتها آن تلفنى كه به پاريس شده بود و از پاريس جواب داده بودند امام قبول كرده است سبب شد تا دوستان ما كه در آن جلسه بودند گفتند ما خودمان با پاريس تماس گرفتيم ، امام قبول كردند آقاى منتظرى گفتند: تا من خودم با پاريس صحبت نكنم باور نخواهم كرد و در آن جلسه بر سر اين قضيه بگو مگو شد كه آيا امام اين متن جديد اصلاح شده را قبول مى كنند يا نه ؟
همه ى ما معتقد بوديم اگر امام قبول كنند، كار عجيبى انجام گرفته و اين را همه مى دانستند منتها چون آن جمع موجود در آن جلسه سابقه اى آن تلفن را نداشتند و خودشان با پاريس صحبت نكرده بودند، مايل بودند خودشان مستقيم صحبت كنند كه به نظرم آقاى منتظرى تلفن كردند و به پاريس گفتند كه اين كه من مى گويم را بنويسيد خدمت امام بگوييد و جوابش را به من بدهيد . ما رفتيم به مدرسه رفاه منتظر جواب امام بوديم تا نيمه شب كه آن اعلاميه ى كوتاه حضرت امام رسيد و حضرت امام گفتند: نخير من به كسى قول ندادم و تا استعفا ندهد، قبول نمى كنم . كه فرداى آن شب در روزنامه ها نوشتند و اين همان تكه ى جالب خاطره ى آن شب بود كه تا كنون كسى نگفته است . (6)
ماجراى تحصن در دانشگاه تهران 
آن شبى كه قرار بود صبح فردا برويم تحصن كنيم ، آن روزى بود كه امام قرار بود بيايند و نيامدند ما رفتيم در بهشت زهرا يك سخنرانى شهيد بهشتى كردند، بعد هم قطعنامه اى را كه تهيه كرده بوديم خوانديم و برگشتيم . وقتى برگشتيم صحبت شد حالا بايد قدم بعدى چه باشد؟ و فكر تحصن در تهران بى ارتباط با تجربه ى تحصى در مشهد نبود. يعنى تجربه ى موفق تحصن بيمارستان مشهد مشوق تحصنى بود كه در تهران انجام گرفت . و مدتى بحث شد كه تحصن كجا انجام بگيرد؟ بعضى گفتند: در مسجد امام بازار كه آن وقت موسوم به مسجد شاه بود و بعضى هم جاهاى ديگر را پيشنهاد مى كردند. ضمن همه ى پيشنهادها، دانشگاه هم پيشنهاد شد كه اين پيشنهاد بسيار جالب بود و از هر جهت خوب بود و بنابر اين شد صبح زود برادرها بروند به دانشگاه ، منتها خوف اين مى رفت كه دانشگاه را ببندند . لزا قبلا ما فرستاديم با يكى از مسؤ ولين دانشگاه كه بعدها رئيس دانشگاه شد تفاهم كرديم و مشكلات زيادى هم سر راه ما درست كردند، اما مسجد دانشگاه خوشبختانه باز بود و ما فورا رفتيم داخل مسجد و آن اطاقك بالاى مسجد را ستاد كارهايمان قرار داديم و اولين كارى كه كرديم يك اعلاميه نوشتيم گفتيم كه اين اعلاميه پخش بشود چون فكر مى كرديم حضور ما در اين جا وقتى فايده خواهد داشت كه همراه با زبان و بيان باشد و اين سياست را تا آخر هم ادامه داديم و همين بود كه اثر كرد؛ زيرا اگر سخنرانى و اعلاميه ها نبود مشخص نمى شد كه چه كارى انجام گرفته : يعنى هم مردم در جريان قرار نمى گرفتند و هم تبليغات دستگاه مى توانست آن را جور ديگرى جلوه بدهد . لذا برنامه هاى مختلفى در دانشگاه داشتيم : يكى سخنرانى هاى مستمرى بود كه در مسجد دانشگاه انجام مى گرفت و هر كدام از ماها يك برنامه ى سخنرانى آنجا گذاشتيم ، از برنامه هاى ديگر انتشار اعلاميه ها بود و يكى ديگر هم بولتن روزانه منتشر مى كرديم كه به گمانم دوتا بولتن منتشر كرديم ، يكى در دانشگاه به نام تحصن بود يكى هم هنگام تشريف آوردن امام و بعد از ورود امام در مدرسه رفاه كه من يكى دو شماره از آن را دارم كه نشان دهنده ى سبك روحيات و افكار و آن هيجانات و احساس ها و ديدهاى خيلى ابتدايى نسبت به حوادث بى سابقه و سريع آن روزهاست كه آدم وقتى نگاه مى كند مى بيند آن وقت با مسائل چگونه برخورد مى كرديم . (7)
روى خيابان افتادم و سجده كردم 
روز 22 بهمن و روزهايى كه امام تشريف آورده بودند، مى دانيد مقر كارها در مدرسه ى رفاه بود؛ اما محل سكونت امام دبستان علوى شماره 2 بود كه بايد خيابان ايران ، يعنى كوچه مستجاب را طى مى كرديم و از خيابان ايران هم مقدارى مى گذشتيم و مى رفتيم مى رسيديم آن جا كه تمام اين مسير هم در تمام ساعات مملو از جمعيت بود . و ساعت هاى متمادى مردم در سطح خيابان و كوچه هاى اطراف ايستاده بودند به انتظار اين كه دسته دسته بروند امام را زيارت كنند، امام هم يك دستى تكان مى دادند و مردم به هيجان مى آمدند و عده اى حتى غش هم مى كردند و آنها از منزل بيرون مى رفتند، يك عده ى ديگر مى آمدند و تمام ساعات روز تقريبا پيش از ظهر مردها بودند و بعد از ظهر زنها.
ما يك ستاد جديدى هم در دبيرستان علوى اسلامى تشكيل داديم براى كارهاى تبليغات و اعزام افراد به كارخانه ها، براى اين كه كارگرها را توجيه نمايند و از نفوذ بعضى از عناصر مخرب كه داشت در كارخانه ها صورت مى گرفت ، جلوگيرى كنند، و كارهاى تبليغاتى گوناگون ديگر كه دفتر تبليغات اسلامى و مدرسه ى شهيد مطهرى ، همه از همان تشكيلات كوچك آن روز سر چشمه گرفت و منشعب شد .
يك روزى كه من داشتم بين اين دو سه مقر براى انجام يك كارى با عجله مى رفتم يكى از دوستان مرا نگهداشت ، گفت : شماها اين جا مشغول كارهاى خودتان هستيد لكن عوامل كمونيست در كارخانه ها رفتند و دارند كارگرها را تحريك مى كنند و كارهاى مخرب انجام مى دهند . و چون آن روزها لحظات آن قدر پر حادثه بود كه قد رت ذهنى و حتى چشم انسان قادر نبود همه ى اين حوادث و تازه هاى كشور در اين محدوده ى مكانى كوچك در آن چند روز داشت خودش را نشان مى داد و بر يك عده معدودى تحميل مى شد كه بايد آنها را حل و فصل كنند و واقعا چنين قدرتى براى هيچ كس وجود نداشت ، خيلى روزها دشوار و پر حادثه اى بود، لذا مطلب به نظرم خيلى جدى نيامد و حساس نشدم و رفتم در آن محلى كه داشتيم همان دبيرستان علوى ، كه يك نفر ديگر تا همان برادر آمد، يك گزارش مفصل ترى داد. من احساس كردم يك حادثه اى هست ، تصميم گرفتم بروم از نزديك ببينم ، پرسيدم كجا بيشتر حساس است يك كارخانه اى را اسم آوردند و گفتند در اين كارخانه عده اى هستند، رفتم در آن كارخانه ، ديدم بله كارگزاران اين كارخانه هشتصد نفر بودند، پانصد نفر دختر و پسر كمونيست هم بر اينها اضافه شده بودند، همان طور كه مى دانيد وقتى در يك بخشى از مناطق كارگرى تهران كه كارخانه هاى زيادى نزديك هم هستند، اگر هر حادثه اى در يكى از اين كارخانه ها اتفاق مى افتاد، مى توانست با سرعت به جاهاى ديگر سرايت كند و معلوم شد اينها مى خواستند يك پايگاه براى خودشان درست كنند كه همين جا را پايگاه قرار دادند و مسئولان آن جا را تهديد به قتل و ارعاب مى كردند تا كارگرها احساس پيروزى بكنند، و آنها هم نقطه نظرهاى خاص خودشان را اعمال نمايند . من وقتى رفتم آن جا ديدم وضع آن طور است ، مشغول حل و فصل قضايا شدم . آن روز را در آن جا گذراندم و روز بعد هم كه 22 بهمن بود من در آن كارخانه بودم كه خبر حمله ى نيروهاى گارد به نيروى هوايى را شنيدم كه به وسيله مردم شكست خوردند و تار و مار شدند . در راه بازگشت از آن كارخانه بود كه ناگهان راديو گفت : اين جا صداى انقلاب اسلامى ايران است و من از ماشين پايين آمدم ، روى خيابان افتادم و سجده كردم . يعنى اين حادثه برايم خيلى عجيب بود . اگر چه بعد از آمدن امام معلوم بود كه حادثه اتفاق افتاده ، اما اين كه از راديو و فرستنده ى رسمى كشور اين صدا به گوش من برسد، اين اصلا يك چيز باور نكردنى بود و خنده دار اين جاست كه به شما بگويم : شايد تا چند هفته دائما اين فكر و اين شك براى من پيش ‍ آمده بود كه نكند من خواب باشم ، و لذا فكر مى كردم اگر خوابم از خواب بيدار شوم ، اما معلوم شد نخير بيدارى است . (8)
شب هاى هيجان انگيز دهه ى پيروزى انقلاب 
من با بسيارى از اين شهدا نامدار و معروف روزها و شب ها زيادى را با هم بوديم . كمتر ساعاتى را ما چند نفر از هم جدا مى شديم كه در اين رابطه چند چيز ما را به هم متصل مى كرد: يكى شوراى انقلاب بود كه تمام سنگينى كارهاى آن روز بر دوش شوراى انقلاب بود و حتى بعد از تشكيل دولت موقت هم باز در حقيقت همين عده كارها را روبراه مى كردند . در آن روزها راديو تلويزيون را بايد مواظب مى بوديم ، پادگان ها را بايد مراقبت مى كرديم و آن كسانى را كه شايد به تحريك گروهكها اسلحه خانه ها را غارت مى كردند بايد مواظب مى بوديم ، از جاهاى مختلف كه براى حل مشكلات فراوان مراجعه مى كردند مراقبت مى كرديم و تمام مسايل به اين جمع مربوط مى شد كه بايستى دائما با هم مى بوديم و لذا من با همه ى آنها خاطره دارم ، لكن واقعا عاجز از اين هستم كه بتوانم يكى از آن خاطرات را انتخاب كنم . البته شب هاى 1718 بهمن به آن طرف و بخصوص از نوزدهم بهمن كه نيروى هوايى آن رژه را در حضور امام رفتند، خيلى مساءله جدى تر شد و احتمال كودتا مى رفت گرچه آن سران فرارى انكار مى كردند، لكن بعدها از نوشتجاتى كه از آنها باقى مانده و راست و دروغ هايى كه سر هم كردند، معلوم شد . واقعا قصد داشتند اگر بتوانند يك حركتى انجام بدهند، اما نمى توانستند و چنين امكاناتى برايشان وجود نداشت ، زيرا كودتا به معناى سركوب ميليون هاى نفر بود.
آنها مى توانستند با مقدارى تانك به خيابانها بيايند و تعداد بيشتر از مردم را هدف گلوله قرار دهند يا چند جا را بمباران كنند اما چيزى كه بتواند حاجت آنها را بر آورده كند اصلا برايشان ممكن نبود چون اگر مى خواستند موفق شوند، بايستى همه مردم را از بين مى بردند، لكن نسبت به مقر حضرت امام در مدرسه علوى و مدرسه رفاه كه محل اجتماع ما بود و دولت موقت نيز روز پانزدهم بهمن در همان مدرسه رفاه كارهاى خودش را شروع كرده بود، احتمال حملات بيشترى وجود داشت . مى گفتند ممكن است بيايند آن جا را بمباران كنند يا چترباز پياده كنند و يك كارهايى انجام بدهند . مثلا فرض ‍ كنيد دست به يك كارهاى خطرناكى از قبيل آتش سوزى بزنند و به هر حال احتمال چنين چيزهايى وجود داشت . لذا شب ها را مصرا از ما مى خواستند برويم در جاهاى مختلفى و يكجا نباشيم ، براى اين كه اگر حادثه اى پيشامد كرد، همه با هم از بين نروند و چند نفرى باقى بمانند . البته ما خودمان ترجيح مى داديم برويم مدرسه علوى و محل اقامت امام همان جا باشيم لكن خبر آوردند امام گفتند: اين جا جمع نشويد و متفرق بشوند كه بعدا شب ها را در منازل مختلف مى خوابيديم و دو شب را من با مرحوم شهيد بهشتى و شهيد باهنر همان نزديكى ها منزل حاج محسن لبانى بودم ، چون خانه هايى را انتخاب مى كرديم كه نزديك مدرسه رفاه باشد و من آن شبها را فراموش نمى كنم كه فكر و مطالعه مى كرديم ببينم براى فردا چگونه برنامه ريزى كنيم . و دائما صداى انفجار گلوله و حتى گلوله هاى منورى را كه ما تصور مى كرديم به طرف بيت امام پرتاب مى شود، مشاهده مى كرديم ، كه خيلى شبهاى هيجان انگيزى بود. (9)
شهيد آيت الله اشرفى اصفهانى ، مظهر يك روحانىكامل
به نظر من شخصيت مرحوم شهيد اشرفى معرف يك زندگى نمونه و شخصيتى در ابعاد گوناگون بود و من اين ابعاد را نه فقط از دور و با مشاهده گوناگون زندگى ايشان ، به فلكه از نزديك و با معاشرت و گفت و شنود و مشاهده و وضع خصوصى اش دريافتم . اولا اين پيرمرد نزديك به نود ساله مظهر كار و تلاش بود . هيچ انسانى فكر نمى كرد كه مردى در آن سن و با آن موقعيت اجتماعى ممكن است آنقدر نسبت به وظايف اجتماعى در حالى كه يك روحانى و يك عالم متنفذ و متشخص هست فعال باشد. من مظاهر فعاليت هاى ايشان را خودم از نزديك به چشم ديدم . حضورش در اجتماعات مردم در باختران و در كارهايى كه به زعامت روحانى ايشان و امامت جمعه انجام شد مشهود است . من خودم ديدم كه شهيد اشرفى در هواى سرد زمستان مقيد بود در سمينار ائمه جمعه كه در شهر باختران با يك فاصله نسبتا قابل توجهى از شهر باختران تشكيل شده بود و در يك مجلسى كه حضور ايشان در آنجا براى سازمان دادن به كار نماز جمعه در آن استان ، يا در خود شهر باختران لازم بود حضور پيدا مى كرد و در سفرهاى متعددى كه در زمان حيات ايشان به باختران داشتم ، مى ديدم كه مثل يك روحانى جوان در همه مراحل و مراسم شركت داشتند . حتى زمستان و هواى سرد و ازدحام جمعيت براى اين مرد مومن و با اخلاص هيچ مهم نبود و مشكل به حساب نمى آمد و همه جا حاضر بود . و يا مثلا شركت و حضور ايشان در جبهه هاى جنگ با لباس نظامى كه البته اين را مردم عزيز ما در عكس هايى كه از ايشان كه در جرايد چاپ شده و باقى مانده است ديده اند يك مردى كه در آن سنين لباس نظامى بپوشد و برود خط مقدم جبهه


درميان سربازان و سلحشوران اسلام ، اين خيلى چيز پر ارزشى است و اين نمونه اى از تلاش شهيد اشرفى بود و تحرك او بود كه من گفتم نمونه هاى زيادى از اين قبيل هست و واقعا دفتر ايشان و منزل ايشان ملجاء مردم و محل رفت و آمد و مراجعات مردم بود . در هر مناسبتى كه لازم بود ايشان به سفر بروند، با همان سنين سفر مى كردند و هر جا پياده روى لازم بود پاى پياده مى رفتند، هر جا نشستنى در يك اجتماع و لو چهار، پنج ساعت يا بيشتر لازم بود ايشان شركت داشتند، در صورتى كه كسانى در سن ايشان قاعدتا بايد بيشتر به استراحت بپردازند. لكن ايشان استراحت و بسترشان حداقل فرض كنيد كتابخانه يا مثلا اطاق كارشان بود كه براى ايشان يك ضرورت به حساب مى آمد. و اين مرد مثل اين كه خستگى ها را اصلا حس ‍ نمى كرد و لذا به نظر من در اين مورد مرحوم آيت الله اشرفى نظير نداشت و من خودم تا كنون در ميان علما نظير تلاش و خستگى ناپذيرى مثل ايشان را نديدم .

يك خصوصيت ديگر كه ايشان داشت و براى هر روحانى فوق العاده حائز اهميت است سادگى و بى پيرايگى ايشان و حداقل اول شخص منطقه باختران و از شخصيت هاى برجسته كشور است . آن وقتى كه من رفتم منزل ايشان و در خدمتشان بودم آقا زاده هاى ايشان آنجا نبودند و ايشان بايد شخصا خودش بلند مى شد استكان چاى يا ظرف گز را براى پذيرايى مهمان از اطاق ديگر از دست همسرشان كه ايشان هم قهرا خانم مسنى بايد مى بودند مى گرفت و جلو مهمان مى گذاشت . يعنى حتى در منزل ايشان يك خدمتكار وجود نداشت و اين پيرمرد مثل دوران طلبگى كارها را خودش انجام مى داد و وضع داخلى زندگى اش بسيار ساده و متوسط بود.
اطاق كتابخانه ايشان را كه من ديدم ، يك اطاق طلبگى به تمام معنا و يك چيزى شبيه يك شخصيت برجسته ى موجه كه مردم انتظار دارند وضع زندگى اش اين جور باشد مثل يك طلبه حقيقى و اين همان چيزى است كه در روحانيون برجسته ديده مى شود و توصيه ى امام عزيزمان دائما به روحانيون همين بود كه در زندگى شخصى شان از اين روش عدول نكنند . در حالى كه اگر ايشان مى خواست يك خانه ى راحت و وضع زندگى راحت ترى براى تامين آسايش كه حق هر كسى است داشته باشد هيچ كس ‍ از او ايراد نيم گرفت و خداى متعال هم يقينا راضى بود.
يكى ديگر از خصوصيات ايشان مردمى بودن آن مرحوم بود . زبانش زبان مردم و قابل فهم بود، با همان لهجه ى اصفهانى خودمانى با مردم صحبت مى كرد، حتى در سخنرانى ها و در ديدارها خيلى بى پيرايه و بدون هيچگونه احساس برترى از عامه ى مردم بود . مردم هم به ايشان انس ‍ داشتند.
همين مساله پوشيدن لباس پاسدارى و رفتن درميان بچه ها، نشان دهنده اين بود كه از حضور در كنار قشرهاى گوناگون مردم لذت مى برد و احساس ‍ مى كرد جزو مردم است و لذا طبيعتا يك چنين شخصيت هايى وجودشان و تاثيرشان در دلها و در اذهان مردم بيشتر از آن كسانى است كه نسبت به مردم براى خودشان برترى قايلند و از مردم كناره مى گيرند. ايشان در كنار مردم و قبر اين مردم دل مى سوزانند.
يك بار در اوايل كه تشريف آوردند تهران با اين كه من آماده بودم به ديدن ايشان بروم ولى ايشان اصرار داشتند تشريف بياورند آنجا، كه آمدند و نسبت به من اظهار محبت فرمودند . من در برخورد ايشان با خودم آن چنان حالت سادگى و تواضع را از يك پيرمردى كه عمر خودش را در راه تحصيل علم و تدريس و فعاليت علمى گذرانده و در كنار مردم موقعيت ممتاز روحانى دارد و الان هم در انقلاب يكى از اركان انقلاب محسوب مى شود، احساس مى كردم و برايم درسى آموزنده بود .

به نظر من مرحوم آيت الله اشرفى اصفهانى مظهر يك روحانى كامل بود . در بعضى از كتابهاى نويسندگان معروف گاه چهره يك روحانى و صفاتى را كه يك روحانى بايد داشته باشد ديده ايم و خواهنده ايم . اگر من مى خواستم تمثيل مظهر يك روحانى كامل را به مردم معرفى كنم كه روحانى خوب آن كسى است كه اين صفات را داشته باشد، شخصيت مرحوم آيت الله اشرفى به عنوان يك روحانى خوب و ممتاز برايم تداعى مى شد . جون همه چيزهايى كه در يك روحانى لازم است وجود داشته باشد، در ايشان بود زبان نافذ، دل مهربان زندگى بى پيرايه ، تن خستگى ناپذير، اراده ى قوى ،

اشتياق و علاقه فراوان به خدمت . ايشان عاشق خدمت بود كه اگر نبود جا داشت اين همه تلاش نكند و هيچ كس هم از ايشان متوقع نبود در سن بالاتر از هشتاد سالگى مثلا به فعاليت و تلاش و رفت و آمد بپردازد . اما ايشان به علت عشق و علاقه اى به كار كه به خاطر خدا براى مردم داشت از فعاليت باز نمى ايستاد و به همين جهت هم تاثير اين مرد و امثال ايشان خيلى زياد بود.
من يك وقت درباره شهداى محراب گفتم كه در حقيقت آنها بال و پرهاى امام بودند و كسانى بودند كه پيام امام و پيام اين انقلاب را تا اعماق جامعه رسوخ مى دادند و مى رساندند. چه كسى هست كه روحيه ى امام و منطق امام و فقه انقلابى و اسلامى امام را به زواياى جامعه مى رساند و از موضع يك انسانى كه مورد قبول و احترام مردم هست ، اين افكار را مثل آب زلال در كام تشنه ى مردم مى ريزد؟ بله يك روحانى درانى حد است كه مى تواند چنين مسئوليت خطيرى را به عهده بگيرد.
منافقين و عناصر ضد انقلاب و ضد مردم درست تشخيص دادند كه سراغ شهداى محراب رفتند و آنها را به شهادت رساندند. آنها مى دانستند نقش و تاثير اين بزرگمردان در بسيج مردم و در حركت دادن و شكل دادن به حركت انقلاب چقدر زياد است . اما البته اشتباه منافقين اين بود كه براى نابود كردن اين عزيزان شهيد كردنشان را انتخاب كردند، زيرا شهادت نه فقط شخصيت آنها را از بين نبرد و نه فقط آنها را به فراموشى نسپرد و نه فقط ياد و خاطره و اثر مستمر آنها را از مردم باز نگرفت بلكه حتى شديدتر و پررنگتر كرد .
من خيال نمى كنم كه اين عزيزانى كه در طول اين مدت به شهادت رسيدند بعد از شهادتشان تاثير كمترى از زمان زندگى شان روى مردم داشته باشند و لذا با اغتنام از فرصت به مردم باختران و خانواده محترم اين شهيد عزيز، به دوستان و نزديكان و ارادتمندان ايشان در اصفهان و قم و در هر جاى ديگر مجددا به خاطر شهادت ايشان تبريك و تسليت مى گويم و اميدوارم كه پيام اين نفس گرم و دل تپنده و جوشان انقلاب و اسلام ، همچنان براى مردم قابل فهم و قابل درك و قابل عمل باشد. (10)
امشب مى خواهم بروم مهمانى و ممكن است ديگر برنگردم 
يكى از تاسف هاى من اين است كه آن خاطرات را در آن زمان ننوشتم ، جون اگر ريز جزئيات نوشته مى شد، امروز يك كتاب خيلى خواندنى و آموزنده و شيرينى در اختيار داشتيم كه البته وقت هم نبود، يعنى آن فرصتى كه انسان بنشيند و روزى يكى دو ساعت چيز بنويسد اصلا وجود نداشت . اما يك چيزهايى به خاطرم مانده است و يك چيزهاى مختصرى هم يادداشت كرده ام كه گاهى آن يادداشت ها را نگاه مى كنم .
در مورد آبادان همان طور كه مى دانيد محاصره ى آبادان تدريجا انجام گرفت يعنى از اولين ماههاى جنگ و شايد از اولين هفته هاى جنگ بود كه عراقى ها از محور طلايه و حسينيه وارد شدند، مرز را شكافتند و به طرف اهواز كه نسبت به آن نقطه از مرز طرف شرق محسوب مى شود آمدند و يكى از كارهايشان اين بود كه خودشان را به رودخانه ى كارون چسباندند كه در آن جا ما پادگان مهمى به نام پادگان حميد داشتيم ، اين پادگان را گرفتند و بعضى از تاسيسات آن را ويران كردند، بعضى را هم مورد استفاده قرار دادند و بعد جاده ى اهواز خرمشهر را گرفتند، ولى جاده ى اهواز آبادان كه طرف غرب رود يعنى طرف جنوب بود، باقى ماند اما چون آنها هدفشان اين بود كه آن جاده را نيز تصرف كنند، لذا خودشان را به رودخانه رساندند .
رودخانه ى كارون را وقتى در نقشه نگاه كنيد مشخص است كه در يك جاهايى به خرمشهر نزديك مى شود و يك جاهايى هم به جاده آبادان ؛ در آن موارد و جاهايى كه اينها رسيده بودند كنار رودخانه ، از جمله كارهاى برادران ما در آنجا اين بود كه مى رفتند به اينها ضربه مى زدند و من خاطره اى در اين رابطه دارم كه بد نيست بگويم گرچه شايد قبلا هم گفته باشم .
برادرى بود به نام حاج صادق عبدالله زاده كه بسيار مرد خوب و از كسبه بازار تهران بود. ايشان آمده بودند در ستادى كه ما آنجا بوديم (و مرحوم چمران هم بودند) كار مى كرد، با توجه به اين كه ايشان يك بازارى بود و مرد جوانى هم نبود، اما

لباس رزم به تن مى كرد. به ياد دارم آن شبهاى اول كه رفته بوديم استاندارى و من در اطاق داشتم نماز مى خواندم ايشان هم در همان اتاق داشت تلفنى به تهران صحبت مى كرد در حاليكه من نمى دانستم با چه كسى صحبت مى كند و خودش را هم نمى شناختم كيست اما چون لباس نظامى به تنش ‍ بود، خيال مى كردم بايد درجه دار يا افسر باشد ايشان داشت با خانواده اش ‍ تركى صحبت مى كرد و من بعد از نماز نشسته بودم داشتم حرف هاى او را مى شنيدم البته نمى دانم با برادرش بود يا با شريكش ، ولى معلوم بود كه آن طرف از نزديكان ايشان است . به هر حال او مى گفت امشب مى خواهم بروم مهمانى و ممكن است برنگردم بنابراين اگر برنگشتم ، به بچه هاى من برسيد. و لذا من خيلى منقلب شدم از اين كه يك چنين مردى عازم مرگ و شهادت است و اين طور صحبت مى كند. بعد وقتى پرسيدم اين مرد كيست ، گفتند حاج صادق عبدالله زاده از كسبه بازار است ، كه بعد هم شهيد شد. البته نه در آن شب بلكه بعد از دو سه ماه به فيض شهادت رسيد. (11)
دفاع موجب شد آنها طرح را قبول كنند 
در همان اوقات بچه هاى ما به آن جا(كناره رود كارون ) مى رفتند همچنان كه يك عده از بچه هاى سپاه همان زمان رفتند در نقطه ى موازى عراقى ها آن طرف رود كارون (يعنى در حدود دار خونين يك منطقه اى بود به نام محمديه و شايد هم سلمانيه كه حالا درست به ياد ندارم ) در آنجا مستقر شدند و جزء آن برادرانى كه رفتند آنجا و مستقر شدند، يكى هم برادرمان رحيم صفوى است كه اكنون جزء عناصر اصلى سپاه و جزء برادران عاليرتبه سپاه است و آن وقت جزء بچه هاى معمولى سپاه و جزء دوستان نزديك سرهنگ صياد شيرازى بود كه در كنار سرهنگ شيرازى در كردستان جنگيده بود و خيلى هم جوان مومن و صالح و خوبى بود؛ ايشان يك عده از برادران را آورده بود آن طرف رود كارون و با امكانات خيلى كمى يك پايگاه زده بودند كه گاهى ايشان به اهواز در آنجا كه ما بوديم مى آمد تا از ستاد محل استقرار ما، يا لشكر وسايلى را كه مى خواست بگيرد، اما براى او مشكل درست مى كردند و ايشان هم از برادران خونسرد سپاه در برخورد با برادران ارتشى بود، چون آنوقت برادران سپاه و ارتش در اوايل كار كه با يكديگر همكارى مى كردند، زياد نمى توانستند با هم بسازند و خيلى زود از هم ديگر مى رنجنيدند، اما ايشان آدمى بود كه اصلا نمى رنجيد و هر وقت مى آمد آن جا كه مثلا يك خمپاره 81 كه مى خواست با توجه به اينكه چيز مهمى هم نبود مدتى معطل مى شد ولى مى آمد مرا يا ديگران با مى ديد تا بالاخره درست مى شد و برمى گشت مى رفت .
خلاصه اين كه اينها تدريجا يك پايگاهى به اين نحو درست كردند و همان را

نقطه اى توسعه قرار دادند تا در نهايت به شكست حصر آبادان و راندن نيروهاى دشمن در عمليات ثامن الائمه منتهى شد البته با استفاده ى اصلى از همان پايگاه و با طرح برادران سپاه كه اين طرح را ايشان آورد در يكى از جلسات شوراى عالى دفاع در دزفول براى مطرح كرد.
غرض اين كه اين بچه ها در منطقه سلمانيه گرد آمدند و كم كم براى دشمن يك موانعى درست كردند و اطراف خودشان را مين كاشتند . آن وقت يك كانالى هايى درست كردند تا از اين كانال ها بدون اين كه دشمن آنها را ببيند خودشان را به نزديكى هاى دشمن برسانند براى اين كه حرف هاى دشمن را استماع كنند، در حالى كه دشمن آمده بود اين طرف رودخانه سر پل گرفته بود و داشت سر پل خود را توسعه مى داد و همان طور كه مى دانيد همين توسعه سر پل براى دشمن يك موفقيت و براى ما يك ناكامى شد، اما همين موفقيت در نهايت دام دشمن شد و به شكست خودش انجاميد . البته چنانچه دشمن اين طرف كارون نيامده بود و اين كار خطرناك را نكرده بود، مسلما ضربه عمليات ثامن الائمه را نمى خورد.
به هر حال دشمن سر پل خود را وسيع كرد تا رساند به جاده ماهشهر- آبادان ، يعنى يك چنين منطقه وسيعى را توانست با اين شيوه بگيرد و شايد حدود دو لشكر يا بيشتر در آنجا مستقر كرده بود كه اكنون دقايق آن درست به يادم نيست ، و در عين حال اين درياى دشمن موجب اين نمى شد تا بچه هاى ما كه يك عده معدودى بودند در آن جا نمانند و مقاومت نكنند و احساس نكنند كه مى توانند پيش بروند لذا ماندند و حقا و انصافا مقاومت كردند و اين طرحى را كه همين برادران ما درست كرده بود، آورد دزفول (البته بنى صدر و آن كسانى كه اطراف او بودند، حاضر نبودند حرف سپاه را حتى گوش كنند تا چه جاى اين كه عمل كنند و معتقد بودند اينها بچه و خامند و وارد نيستند و يك مقدار هم از اينها كودك بودند، اين بود كه خيلى اعتنا نمى كردند) ايشان به ما متوسل شد، من هم ترتيبى دادم كه ايشان يعنى خود برادر رحيم صفوى طرحش را برداشت آمد جلسه شوراى عالى دفاع و گفت اگر اين مقدار نيرو باشد ما حصر آبادان را مى شكنيم ، البته جدى گرفته نشد. ولى من و برادران ديگرمان آقاى هاشمى و مرحوم رجائى آن وقت ها جبهه قوى داشتيم و خوب مى توانستيم با اين مسائلى كه آنها داشتند برخورد كنيم يك قدرى از آن طرح دفاع كرديم تا بالاخره دفاع ما موجب شد، آنها طرح را قبول كردند و گفتند برود در لشكر مربوطه كه در آن منطقه بود تكميل شود، و بنابراين طرح رفت در آن جا. البته چند ماه معطل شد و اين كه مى گوييم شايد مربوط مى شود به آذر ماه يا ديماه سال 59 كه همان طور ادامه پيدا كرد تا در سال بعد يعنى سال 60 و در مرداد ماه يا شهريور ماه سال شصت بود كه عمليات شكستن حصر آبادان انجام گرفت ، يعنى حداقل پنج ، شش ماه طول كشيد، اما همين طرح بود كه پياده شد، البته با تكميل و دقت بيشتر و تعداد نيرويى را هم كه آن برادران پيش بينى كرده بودند و به آن اضافه شد و الحمدلله آن كار انجام گرفت ، از مساءله حصر آبادان من اين را در خاطر دارم . (12)