خاطرات و حكايتها - جلد اول

گرد آورى و تدوين : مؤ سسه فرهنگى قدر ولايت

- ۴ -


عبرتهاى عاشورا

عبرتهاى عاشورا، مطلبى است كه چندين سال است از سوى مقام معظم رهبرى در مناسبتها و مجامع مختلف طرح مى شود.تكرار مساءله ، نشان از اهميت آن دارد چرا كه عبرتها غير از درسهاى عاشورا است و عبرتها براى زمانى است كه حكومت اسلامى مستقر است و بايستى از آنچه موجب انحطاط و گرفتار شدن به حوادث و وقايع مشابه عاشورا مى شود حذر نمايد.با توجه به اين اهميت و نيز بازگويى بخشى از تاريخ صدر اسلام است كه تمام اين بحث را از نظر شما مى گذرانيم .
در مباحث مربوط به عاشورا، سه بحث عمده وجود دارد:
يكى بحث علل و انگيزه هاى قيام امام حسين است ، كه چرا امام حسين قيام كرد؛ يعنى تحليل دينى و علمى و سياسى اين قيام .در اين زمينه ، ما قبلا تفصيلا عرايضى عرض ‍ كرده ايم ؛ فضلا و بزرگان هم بحثهاى خوبى كرده اند.امروز وارد آن بحث نمى شويم .
بحث دوم بحثهاى عاشورا است ، كه يك بحث زنده و جاودانه و هميشگى است ؛ مخصوص زمان معينى نيست .درس عاشورا، درس فداكارى و ديندارى و شجاعت و مواسات و درس قيام لله و درس محبت و عشق است .يكى از درسهاى عاشورا، همين انقلاب عظيم و كبيرى است كه شما ملت ايران پشت سر حسين زمان و فرزند ابى عبدالله الحسين عليه السلام انجام داديد.خود اين ، يكى از درسهاى عاشورا بود.در اين زمينه هم من امروز هيچ بحثى نمى كنم .
بحث سوم ، درباره عبرتهاى عاشورا است ، كه چند سال قبل از اين ، ما اين مساءله را مطرح كرديم كه عاشورا غير از درسها، عبرتهايى هم دارد.بحث عبرتهاى عاشورا مخصوص ‍ زمانى است كه اسلام حاكميت داشته باشد.حداقل اين است كه بگوييم عمده ى اين بحث ، مخصوص به اين زمان است ؛ يعنى زمان ما و كشور ما، كه عبرت بگيريم .
ما قضيه را اين گونه طرح كرديم كه چه طور شد جامعه ى اسلامى به محوريت پيامبر عظيم الشان ، آن عشق مردم به او، آن ايمان عميق مردم به او، آن جامعه سر تا پا حماسه و شور دينى ، و آن احكامى كه بعدا مقدارى درباره ى آن عرض خواهم كرد، همين جامعه ى ساخته و پرداخته ، همان مردم ، حتى بعضى همان كسانى كه دوره هاى نزديك به پيامبر را ديده بودند، بعد از پنجاه سال كارشان به آن جا رسيد كه جمع شدند، فرزند همين پيامبر را با فجيعترين وضعى كشتند؟! انحراف ، عقبگرد، برگشتن به پشت سر، از اين بيشتر چه مى شود؟!
 

زينب كبرى عليه السلام در بازار كوفه ، آن خطبه ى عظيم را اساسا بر همين محور ايراد كرد: يا اهل كوفه ، يا اهل الختل و الغدر، اءتبكون ؟! (49). مردم كوفه وقتى كه سر مبارك امام حسين را بر روى نيزه مشاهده كردند و دختر على را اسير ديدند و فاجعه را از نزديك لمس كردند، بنا به ضجه و گريه كردند.فرمود: اءتبكون ؛ گريه مى كنيد؟! فلا رقات الدمعه و ولا هدئت الرنه ؛ (50)گريه تان تمامى نداشته باشد.بعد فرمود: انما مثلكم كمثل التى نقضت غزلها من بعد قوة انكاثا تتخذون ايمانكم دخلا بينكم (51). اين ، همان برگشت است ؛ برگشت به قهقرا و عقبگرد.شما مثل زنى هستيد كه پشمها يا پنبه ها را با مغزل نخ مى كند؛ بعد از آن كه اين نخها آماده شد، دوباره شروع مى كند نخها را از نو باز مى كند و پنبه مى كند! شما در حقيقت نخهاى رشته ى خود را پنبه كرديد.اين ، همان برگشت است .اين ، عبرت است . جامعه ى اسلامى ، در معرض همين خطر هست .
امام خمينى عزيز بزرگ ما، افتخار بزرگش اين بود كه يك امت بتواند عامل به سخن آن پيامبر باشد. شخصيت انسانهاى غير پيامبر و غير معصوم ، مگر با آن شخصيت عظيم قابل مقايسه است ؟ او، آن جامعه را به وجود آورد و آن سرانجام دنبالش آمد.آيا هر جامعه ى اسلامى ، همين عاقبت را دارد؟ اگر عبرت بگيرند، نه ؛ اگر عبرت نگيرند، بله .عبرتهاى عاشورا اين جاست .
ما مردم اين زمان ، بحمدالله به فضل پروردگار، اين توفيق را پيدا كرده ايم كه آن راه را مجددا برويم و اسم اسلام را در دنيا زنده كنيم و پرچم اسلام و قرآن را برافراشته نماييم .در دنيا اين افتخار نصيب شما ملت شد. اين ملت تا امروز هم كه تقريبا بيست سال از انقلابش گذشته است ، قرص و محكم در اين راه ايستاده و رفته است .اما اگر دقت نكنيد، اگر مواظب نباشيم ، اگر خودمان را آن چنان كه بايد و شايد، در اين راه نگه نداريم ، ممكن است آن سرنوشت پيش بيايد. عبرت عاشورا، اين جاست .حالا من مى خواهم يك مقدار درباره ى اين موضوعى كه چند سال پيش آن را مطرح كردم و بحمدالله ديدم فضلا درباره ى آن بحث كردند، تحقيق كردند، سخنرانى كردند و مطلب نوشتند، با توسع صحبت كنم . البته بحث كامل در اين مورد، بحث نماز جمعه نيست ؛ چون طولانى است ، و ان شاءالله اگر عمرى داشته باشم و توفيقى پيدا كنم ، در جلسه يى غير جمعه ، اين موضوع را مفصل با خصوصياتش بحث خواهم كرد. امروز مى خواهم يك گذر اجمالى به اين مساءله بكنم ، و اگر خدا توفيق بدهد، در واقع يك كتاب را در قالب يك خطبه بريزم و به شما عرض ‍ بكنم .
اولا حادثه را بايد فهميد كه چه قدر بزرگ است ، تا دنبالش عللش بگرديم .كسى نگويد كه حادثه ى عاشورا، بالاخره كشتارى بود و چند نفر را كشتند.همان طور كه همه ى ما در زيارت عاشورا مى خوانيم : لقد عظمت الرزيه و جلت و عظمت المصيته ، مصيبت خيلى بزرگى است . رزيه ، يعنى حادثه ى بسيار بزرگ . اين حادثه ، خيلى عظيم است . فاجعه ، خيلى تكان دهنده و بى نظير است .
سه دوره كوتاه از زندگى امام حسين عليه السلام
براى اينكه معلوم بشود كه اين حادثه چه قدر عظيم است ، من سه دوره ى كوتاه را از دوره هاى زندگى حضرت ابى عبدالله الحسين عليه السلام اجمالا مطرح مى كنم . شما ببيند اين شخصيتى كه انسان در اين سه دوره مى شناسد، آيا مى توان حدس زد كه كار اين شخصيت به آن جا برسد كه در روز عاشورا يك عده از امت جدش او را محاصره كنند و با اين وضعيت فجيع ، او و همه ى ياران و اصحاب و اهل بيتش را قتل عام بكنند و زنانشان را اسير بگيرند؟
اين سه دوره ، يكى دوران حيات پيامبر اكرم است . دوم دوران جوانى آن حضرت ، يعنى دوران بيست و پنجساله ى تا حكومت اميرالمومنين است . سوم ، دوران فترت بيست ساله ى بعد از شهادت اميرالمومنين تا حادثه ى كربلاست .
در آن دوران زمان پيامبر اكرم ، امام حسين عبارت است از كودك نورديده ى سوگلى پيامبر. پيامبر اكرم دخترى به نام فاطمه دارد كه همه ى مردم مسلمان در آن روز مى دانند كه پيامبر فرمود: ان الله ليغضب لغضب فاطمه ؛ اگر كسى فاطمه را خشمگين كند، خدا را خشمگين كرده است . و يرضى لرضاها؛ (52)اگر كسى او خشنود كند، خدا را خشنود كرده است . ببينيد، اين دختر چه قدر عظيم المنزله است كه پيامبر اكرم در مقابل مردم و در ملا عام ، راجع به دخترش اين گونه حرف مى زند؛ اين چيز عادى نيست . پيامبر اكرم اين دختر را در جامعه اسلامى به كسى داده است كه از لحاظ افتخارات ، در درجه ى اعلاست ؛ يعنى على ابن ابى طالب عليه السلام . او، جوان ، شجاع ، شريف ، از همه مؤ منتر، از همه با سابقه تر، از همه شجاعتر، و در همه ميدانها حاضر است ؛ كسى كه اسلام به شمشير او مى گردد؛ هر جايى كه همه در مى مانند، اين جوان جلو مى آيد، گره ها را باز مى كند و بن بستها را مى شكند. اين داماد محبوب عزيزى كه محبوبيت او به خاطر خويشاوندى و اينها نيست - به خاطر عظمت شخصيت اوست - پيامبر دخترش را به او داده است . حالا كودكى از اينها متولد شده است ، و او حسين ابن على است .
 

البته همه ى اين حرفها درباره ى امام حسن عليه السلام هم هست ؛ اما من حالا بحثم راجع به امام حسين عليه السلام است ؛ عزيزترين عزيزان پيامبر؛ كسى كه رئيس دنياى اسلام ، حاكم جامعه ى اسلامى و محبوب دل همه ى مردم ، او را در آغوش مى گيرد و به مسجد مى برد. همه مى دانند كه اين كودك ، محبوب دل اين محبوب همه است . او روى منبر مشغول خطبه خواندن است ، اين بچه پايش به مانعى مى گيرد و زمين مى افتد؛ پيامبر از بالاى منبر پايين مى آيد، اين بچه را بغل مى گيرد و او را آرام مى كند. ببينيد، مساءله اين است .
پيامبر درباره اما حسن و اما حسين شش ، هفت ساله فرمود: سيدى شباب اهل الجنه ؛(53)اينها سرور جوانان بهشتند. اينها كه هنوز كودكند، جوان نيستند؛ اما پيامبر مى فرمايند سرور جوانان اهل بهشتند. يعنى در دوران شش ، هفت سالگى هم در حد يك جوان است ، مى فهمد، درك مى كند، عمل مى كند، اقدام مى كند، ادب مى ورزد و شرافت در همه ى وجود او موج مى زند. اگر آن روز كسى مى گفت كه اين كودك به دست امت همين پيامبر، بدون هيچ گونه جرم و تخلفى ، به قتل خواهد رسيد، براى مردم غير قابل باور بود؛ همچنان كه پيامبر فرمود و گريه كرد و همه تعجب كردند كه يعنى چه ، مگر مى شود؟!
دوره ى دوم ، دوره ى بيست و پنجاله ى بعد از وفات پيامبر تا حكومت اميرالمومنين است ؛ جوان ، بالنده ، عالم و شجاع است ، در جنگها شركت مى كند، در كارهاى بزرگ دخالت مى كند، همه او را به عظمت مى شناسند؛ نام بخشنده ها كه مى آيد، همه ى چشمها به سوى او برمى گردد؛ در هر فضيلتى ، در ميان مسلمانان مدينه و مكه ، هر جايى كه موج اسلام رفته است ، مثل خورشيدى مى درخشد؛ همه براى او احترام قايلند؛ خلفاى زمان ، براى او و برادرش احترام قايلند؛ در مقابل او، تعظيم و تجليل و تبجيل و تجليل و نام آنها را به عظمت مى آورند؛ جوان نمونه ى دوران ، و محترم پيش همه . اگر آن روز كسى مى گفت كه همين جوان ، به دست همين مردم كشته خواهد شد، هيچ كس باور نمى كرد.
دوره ى سوم ، دوره ى بعد از شهادت اميرالمؤ منين است ؛ يعنى دوره ى غربت اهل بيت . امام حسن و امام حسين عليه السلام باز در مدينه اند. امام حسين ، بيست سال بعد از اين مدت ، به صورت امام معنوى همه ى مسلمانان ، مفتى بزرگ همه ى مسلمانان ، مورد احترام همه ى مسلمانان ، محل ورود و تحصيل علم همه ، محل تمسك و توسل همه ى كسانى كه مى خواهند به اهل بيت اظهار ارادتى بكنند، در مدينه زندگى كرده است ؛ شخصيت محبوب ، بزرگ ، شريف ، نجيب ، اصيل و عالم . او به معاويه نامه مى نويسد؛ نامه يى كه اگر هر كسى به هر حاكمى بنويسد، جزايش كشته شدن است . معاويه با عظمت تمام اين نامه را مى گيرد، مى خواند، تحمل مى كند و چيزى نمى گويد. اگر در همان اوقات هم كسى مى گفت كه در آينده ى نزديكى ، اين مرد محترم شريف عزيز نجيب - كه مجسم كننده ى اسلام و قرآن در نظر هر بيننده است - ممكن است به دست همين امت قرآن و اسلام كشته بشود، آن هم با آن وضع ، هيچ كس تصور - نمى كرد؛ اما همين حادثه ى باور نكردنى ، همين حادثه ى عجيب و حيرت انگيز، اتفاق افتاد. چه كسانى كردند؟ همانهايى كه به خدمتش ‍ مى آمدند و سلام و عرض اخلاص هم مى كردند. اين يعنى چه ؟ معنايش اين است كه جامعه ى اسلامى در طول اين پنجاه سال ، از معنويت و حقيقت اسلام تهى شده است ؛ ظاهرش اسلامى است ، اما باطنش پوك شده است ؛ خطر اين جاست . نمازها برقرار است ، نماز جماعت برقرار است ، مردم هم اسمشان مسلمان است و عده يى هم طرفدار اهل بيتند!
البته من به شما بگويم كه در همه ى عالم اسلام ، اهل بيت را قبول داشتند؛ امروز هم قبول دارند و هيچ كس در آن ترديد ندارد. حب اهل بيت در همه ى عالم اسلام ، عمومى است ؛ الان هم همين طور است . الان هم هر جاى دنيا اسلام برويد، اهل بيت را دوست مى دارند. آن مسجدى كه منتسب به امام حسين عليه السلام است ، و مسجد ديگرى كه در قاهره منتسب به حضرت زينب است ، و لوله ى زوار و جمعيت است . مردم مى روند قبر را زيارت مى كنند، مى بوسند و توسل مى جويند.
همين يكى ، دو سال قبل از اين ، كتابى جديد - نه قديمى ؛ چون در كتابهاى قديمى خيلى هست - براى من آوردند، كه اين كتاب درباره ى معناى اهل بيت نوشته شده است . يكى از نويسندگان فعلى حجاز تحقيق كرده ، و در اين كتاب اثبات مى كند كه اهل بيت ، يعنى على ، فاطمه ، حسن و حسين . حالا ما شيعيان كه اين حرفها جزو جانمان هست ؛ اما آن برادر مسلمان غير شيعه اين را نوشته و نشر كرده است . اين كتاب هم هست ،من هم آن را دارم ، و لابد هزاران نسخه از آن چاپ شده و پخش گرديده است .
بنابراين اهل بيت محترمند؛ آن روز هم در نهايت احترام بودند؛ اما در عين حال وقتى جامعه تهى و پوك شد، اين اتفاق مى افتد. حالا عبرت كجاست ؟ عبرت اينجاست كه چه كار كنيم جامعه آن گونه نشود. ما بايد بفهميم كه آن جا چه شد كه جامعه به اين جا رسيد. اين ، آن بحث مشروح و مفصلى است كه من مختصرش را مى خواهم عوض بكنم .
خطوط اصلى نظامى كه پيامبر اكرم بنا نهاد
اول به عنوان مقدمه عرض بكنم ، پيامبر اكرم نظامى را به وجود آورد كه خطوط اصلى آن چند چيز بود. من در ميان اين خطوط اصلى ، چهار چيز را عمده يافتم :
اول ، معرفت شفاف و بى ابهام ؛ معرفت نسبت به دين ، معرفت نسبت به احكام ، معرفت نسبت به جامعه ، معرفت نسبت به تكليف ، معرفت نسبت به خدا، معرفت نسبت به پيامبر، معرفت نسبت به طبيعت . همين معرفت بود كه به علم و علم اندوزى منتهى شد و جامعه ى اسلامى را در قرن چهارم هجرى به اوج تمدن علمى رساند. پيامبر نمى گذاشت ابهام باشد. در اين زمينه ، آيات عجيبى از قرآن هست كه مجال نيست الان عرض بكنم . در هر جايى كه ابهامى به وجود مى آمد، يك آيه نازل مى شد تا ابهام را برطرف كند.
خط اصلى دوم ، عدالت مطلق و بى اغماض بود؛ عدالت در قضاوت ، عدالت در برخورداريهاى عمومى و نه خصوصى - چيزهايى كه متعلق به همه ى مردم است و بايد بين آنها با عدالت تقسيم بشود - عدالت در اجراى حدود الهى ، عدالت در مناصب و مسؤ وليت دهى و مسؤ وليت پذيرى . البته عدالت ، غير از مساوات است ؛ اشتباه نشود. گاهى مساوات ، ظلم است . عدالت ، يعنى هر چيزى را به جاى خود هيچ كس در جامعه ى اسلامى از چار چوب عدالت خارج نبود.
سوم ، عبوديت كامل و بى شريك در مقابل پروردگار؛ يعنى عبوديت خدا در كار و عمل فردى ، عبوديت در نماز كه بايد قصد قربت داشته باشد، تا عبوديت در ساخت جامعه ، در نظام حكومت ، نظام زندگى مردم و مناسبات اجتماعى ميان مردم بر مبناى عبوديت خدا؛ كه اين هم تفصيل و شرح فراوانى دارد.
چهارم ، عشق و عاطفه ى جوشان . اين هم از خصوصيات اصلى جامعه ى اسلامى است ؛ عشق به خدا، عشق خدا به مردم ؛ يحبهم و يحبونه (54)، ان الله يحب التوابين و يحب المتطهرين (55)، قل ان كنتم تحبون الله فاتبعونى يحببكم الله (56). محبت ، عشق ، محبت به همسر، محبت به فرزند، كه مستحب است فرزند را ببوسى ؛ مستحب است كه به فرزند محبت كنى ؛ مستحب است كه به همسرت عشق بورزى و محبت كنى ؛ مستحب است كه به برادران مسلمان محبت كنى و محبت داشته باشى ؛ محبت به پيامبر، محبت به اهل بيت ؛ الا المودة فى القربى (57).
پيامبر اين خطوط را ترسيم كردند و جامعه را بر اساس اين خطوط بنا نمودند. پيامبر حكومت را ده سال همين طور كشاند. البته پيداست كه تربيت انسانها كار تدريجى است ؛ كار دفعى نيست . پيامبر در تمام اين ده سال ، براى اين كه بتواند مردمى را كه درست بر ضد اين خصوصيات بار آمدند، متحول كند، زمان خيلى كمى است . جامعه ى جاهلى ، در همه چيزش عكس اين چهار مورد بود؛ مردم معرفتى نداشتند، در حيرت و جهالت زندگى مى كردند، عبوديت هم نداشتند؛ طاغوت بود، طغيان بود، عدالتى هم وجود نداشت ؛ همه اش ظلم بود، همه اش تبعيض بود - كه اميرالمؤ منين در نهج البلاغه در تصوير ظلم و تبعيض دوران جاهليت ، بيانات عجيب و شيوايى دارد، كه واقعا يك تابلوى هنرى است ؛ فى فتن داستهم با خفافها و طئتهم با ظلافها - محبت هم نبود؛ دختر خودش را زير خاك مى كرد، كسى را از فلان قبيله بدون جرم مى كشت - تو از قبيله ى ما يكى را كشتى ، ما هم بايد از قبيله ى شما يكى را بكشيم ! - حالا قاتل باشد، يا نباشد؛ بى گناه باشد، يا بى خبر باشد؛ جفاى مطلق بى رحمى مطلق ، بى محبتى و بى عاطفگى مطلق .
مردمى كه در آن جو بار آمدند، مى شود در طول ده سال آنها را تربيت كرد، آنها را انسان كرد، آنها را مسلمان كرد؛ اما نمى شود اين را در اعماق جان آنها نفوذ داد؛ بخصوص آن چنان نفوذ داد كه آنها بتواند به نوبه ى خود در ديگران هم همين تاءثير را بگذارند.
مردم داشتند پى در پى مسلمان مى شدند. مردمى بودند كه پيامبر را نديده بودند. مردمى بودند كه آن ده سال را درك نكرده بودند. اين مساءله ى وصالت ى كه شيعه به آن معتقد است ، در اين جا شكل مى گيرد. وصايت ، جانشينى و نصب الهى ، سر منشاءش اين جاست ؛ براى تداوم آن تربيت است ؛ والا معلوم است كه اين وصايت ، از قبيل وصايتهايى كه در دنيا معمول است ، نيست ، كه هر كسى مى ميرد، براى پسر خودش وصيت مى كند. قضيه اين است كه بعد از پيامبر، برنامه هاى او بايد ادامه پيدا كند.
حالا نمى خواهيم وارد بحثهاى كلامى بشويم ؛ من مى خواهم تاريخ را بگويم ، و كمى تاريخ را تحليل بكنم ، و بيشترش را شما تحليل بكنيد. اين بحث هم متعلق به همه است ؛ صرفا مخصوص شيعه نيست . اين بحث ، متعلق به شيعه و سنى و همه ى فرق اسلامى است . همه بايد به اين بحث توجه كنند؛ چون اين بحث براى همه مهم است .
چه شد كه جامعه ى اسلامى از آن حالت به اين حالت برگشت ؟
و اما ما ماجراهاى بعد از رحلت پيامبر. چه شد كه در اين پنجاه سال ، جامعه ى اسلامى از آن حالت به اين حالت برگشت ؟ اين اصل قضيه است ، كه متن تاريخ را هم بايستى در اين جا نگاه كرد. البته بنايى كه پيامبر گذاشته بود، بنايى نبود كه همين زودى خراب شود؛ لذا در اوايل بعد از رحلت پيامبر كه شما نگاه مى كنيد، همه چيز - غير از همان مساءله ى وصايت - سر جاى خودش است ؛ عدالت خوبى هست ، عبوديت خوبى هست . اگر كسى به تركيب كلى جامعه ى اسلامى در آن چيزهايى پيش مى آمد؛ اما ظواهر، همان پيه گذارى و شالوده ريزى پيامبر را نشان مى دهد. ولى اين وضع باقى نمى ماند. هر چه بگذرد، جامعه ى اسلامى به تدريج به طرف ضعف و تهى شدن پيش مى رود.
ببينيد، نكته يى در سوره مباركه ى حمد هست ، كه من مكرر در جلسات در مختلف آن را عرض كرده ام . وقتى كه انسان به پروردگار عالم عرض مى كند اهدانا الصراط المستقيم - ما را به راه راست و صراط المستقيم هدايت كن - بعد اين صراط مستقيم را معنا مى كند: صراط الذين انعمت عليهم ، راه كسانى كه به آنها نعمت دادى . خدا به خيليها نعمت داده است ، يا بنى اسرائيل اذكروا نعمتى التى انعمت علكم (58)نعمت الهى كه مخصوص انبيا و صلحا و شهدا نيست ؛فاولئك مع الذين انعم الله عليهم من النبيين و الصديقين و الشهداء و الصالحين . آنها هم نعمت داده شده اند؛ اما بنى اسرائيل هم نعمت داده شده اند.
كسانى كه نعمت داده شده اند، دو گونه اند:
يك عده كسانى كه وقتى نعمت الهى را دريافت كردند، نمى گذارند كه خداى متعال بر آنها غضب كند، و نمى گذارند گمراه بشوند. اينها همانهايى هستند كه شما مى گوييد خدايا راه اينها را به ما هدايت كن . غير المغضوب عليهم ، با تعبير علمى و ادبش ، براى الذين انعمت عليهم صفت است ؛ كه صفت الذين ، اين است كه غير المغضوب عليهم و لا الضالين ؛ آن كسانى كه مورد نعمت قرار گرفتند، اما ديگر مورد غضب قرار نگرفتند؛ و لاالضالين ، گمراه هم نشدند.
يك دسته هم كسانى هستند كه خدا به آنها نعمت داد، اما نعمت خدا را تبديل كردند و خراب نمودند؛ لذا مورد غضب قرار گرفتند؛ يا دنبال آنها راه افتادند، لذا گمراه شدند. البته در روايات ما دارد كه المغضوب عليهم ، مراد مراد يهودند، كه اين ، بيان مصداق است ؛ چون يهود تا زمان حضرت عيسى ، با حضرت موسى و جانشينانش ، عالما و عامدا مبارزه كردند. ضالين ، نصارى هستند؛ چون نصارى گمراه شدند. وضع مسيحيت اين گونه بود كه از اول گمراه شدند - حالا لااقل اكثريتشان اين طور بودند - اما مردم مسلمان نعمت پيدا كردند. اين نعمت ، به سمت المغضوب عليهم و الضالين مى رفت ؛ لذا وقتى كه امام حسين عليه السلام به شهادت رسيد، در روايتى از امام صادق عليه السلام نقل شده است كه فرمود:فلما ان قتل الحسين (صلوات الله عليه )داشتند غضب الله تعالى على اهل الارض (59)وقتى كه حسين عليه السلام كشته شد، غضب خدا درباره ى مردم شديد شد. معصوم است ديگر؛ بنابراين ، جامعه ى مورد نعمت الهى ، به سمت غضب سير مى كند؛ اين سير را بايد ديد. خيلى مهم است ، خيلى سخت است ، خيلى دقت نظر لازم دارد.
من حالا چند مثال بياورم . خواص و عوام ، هر كدام وضعى پيدا كردند. حالا خواصى كه گمراه شدند، شايد مغضوب عليهم باشند؛ عوام شايد ضالين باشند. البته در كتابهاى تاريخ ، پر از مثال است . من از اين جا به بعد، از تاريخ ابن اثير نقل مى كنم ؛ هيچ از مدارك شيعه نقل نمى كنم ؛ حتى از مدارك مورخان اهل سنتى كه روايتشان در نظر خود اهل سنت ، مورد ترديد است - مثل ابن قتيبه - هم نقل نمى كنم ابن قتيبه دينورى در كتاب الامامة و السياسة چيزهاى عجيبى نقل مى كند، كه من همه ى آنها را كنار مى گذارم .
وقتى آدم به كتاب كامل التواريخ ابن اثير نگاه مى كند، حس مى كند كه كتاب او داراى عصبيت اموى و عثمانى است . البته احتمال مى دهم كه به جهتى ملاحضه مى كرده است . در قضاياى يوم الدار كه جناب عثمان را مردم مصر و كوفه و بصره و مدينه و غيره كشتند، وقتى كه روايات مختلف را نقل مى كند، بعد مى گويد علت اين حادثه چيزهايى بود كه من آنها را ذكر نمى كنم ؛ لعلل ؛ علتهايى دارد كه نمى خواهم بگويم . وقتى قضيه ى جناب ابى ذر را نقل مى كند و مى گويد معاويه جناب ابى ذر را سوار آن شتر بدون جهاز كرد و آن طور او را تا مدينه فرستاد و به هم به ربذه تبعيد شد. مى نويسد چيزهايى اتفاق افتاده است كه من نمى توانم بنويسم . حالا يا اين است كه واقعا - به قول امروز ما - يك خود سانسورى داشته ، و يا اين كه تعصب داشته است و بالاخره او به شيعه است ؛ و نه هواى تشيع دارد؛ فردى است كه احتمالا هواى اموى و عثمانى هم دارد. همه ى آنچه كه من از حالا به بعد نقل مى كنم ، از ابن اثير است .
چند مثال از خواص در اين پنجاه سال چگونه شدند كه كار به اين جا رسيد؟ من دقت كه مى كنم ، مى بينم همه ى آن چهار چيز تكان خورد؛ هم عبوديت ، هم معرفت ، هم عدالت ، هم محبت . اين چند مثال را عرض مى كنم ، كه عين تاريخ است .
اگر من آن مزرعه بزرگ را داشتم !
سعيد بن عاص ، يكى از بنى اميه بود؛ قوم و خويش عثمان بود. بعد از وليدبن عقبة بن ابى معيط - همان كسى كه شما فيلمش را در سريال امام على ديديد؛ همان ماجراى كشتن جادوگر در حضور او - سعيد بن عاص روى كار آمد، تا كارهاى او را اصلاح كند. در مجلس او، فردى گفت كه ما اجود طلحة ؟؛ طلحة بن عبدالله ، چه قدر جواد و بخشنده است ؟ لابد پولى به كسى داده بود، يا به كسانى محبت كرده بود كه او دانسته بود. فقال سعيدان من له مثل النشاستج لحقيق ان يكون جوادا. يك مزرعه ى خيلى بزرگ به نام نشاستج در نزديكى كوفه بوده است . شايد همين نشاسته ى خودمان هم از همين كلمه باشد. در نزديكى كوفه ، ملك طلحه ى صحابى پيامبر در مدينه بوده است .سعيدبن عاص گفت : كسى كه چنين ملكى دارد، بايد هم بخشنده باشد! والله لو ان لى مثله - اگر من مثل مشاستج را داشتم - لا عاشكم الله به عيشا رغدا، گشايش مهمى در زندگى شماها پديد مى آوردم ؛ چيزى نيست كه مى گوييد او جواد است ! حالا شما اين را با زهد زمان پيامبر و زهد اوايل بعد از رحلت پيامبر مقايسه كنيد و ببينيد كه بزرگان و امرا و صحابه در آن چند سال ، چگونه زندگى يى داشتند و به دنيا با چشمى نگاه مى كردند. حالا بعد از گذشت ده ، پانزده سال ، وضع به اين جا رسيده است .
اشياى قيمتى بر بار چهل شتر!!
نمونه بعدى ، جناب ابوموسى اشعرى حاكم بصره بود؛ همين ابوموساى معروف حكميت . مردم مى خواستند به جهاد بروند، او بالاى منبر رفت و مردم را به جهاد تحريض كرد. در فضيلت جهاد و فداكارى ، سخنها گفت . خيلى از مردم اسب نداشتند كه سوار بشوند بروند؛ هر كسى بايد سوار اسب هودش مى شد و مى رفت . براى اين كه پياده ها هم بروند، مبالغى هم درباره ى فضيلت جهاد پياده گفت ؛ كه آقا جهاد پياده چه قدر فضيلت دارد، چه قدر چنين است ، چنان است ! اين قدر دهان و نفسش در اين سخن گرم بود كه يك عده از اينهايى كه اسب هم داشتند، گفتند ما هم پياده مى رويم ؛ اسب چيست ! فحنلوا الى فرسهم ؛ به اسبهايشان حمله كردند، آنها را راندند و گفتند برويد، شما اسبها ما را از ثواب زيادى محروم مى كنيد؛ ما مى خواهيم پياده برويم بجنگيم ، تا به اين ثوابها برسيم ! عده يى هم بودند كه يك خرده اهل تاءمل بيشترى بودند؛ گفتند صبر كنيم ، عجله نكنيم ، ببينيم حاكمى كه اين طور درباره ى جهاد پياده حرف زد، خودش چگونه بيرون مى آيد؟ ببينيم آيا در عمل هم مثل قولش هست ، يا نه بعد تصميم مى گيريم كه پياده برويم يا سواره . اين عين عبارت ابن اثير است . او مى گويد: وقتى ابوموسى از قصرش خارج شد، اخرج ثقله من قصره على اربعين مغلا؛ اشياى قيمتى كه با خودش داشت ، سوار بر چهل استر با خودش خارج كرد و به طرف ميدان جهاد رفت ! آن روز بانك نبود و حكومتها هم اعتبارى نداشت . يك وقت ديديد كه در وسط ميدان جنگ ، از خليفه خبر رسيد كه سما از حكومت بصره عزل شده ايد. اين همه اشياى قيمتى را كه ديگر نمى تواند بيايد و از داخل قصر بردارد؛ راهش نمى دهند؛ هر جا مى رود، مجبور است با خودش ببرد. چهل استر، اشياى قيمتى او بود، كه سوار كرد و با خودش از قصر بيرون آورد و به طرف ميدان جهاد برد! فلما خرج تتعله بعنانه ؛ اينهايى كه پياده شده بودند، آمدند و زمام اسب جناب ابوموسى را گرفتند. و قالوا حملنا على بعض هذا الفضول ؛ ما را هم سوار همين زياديها بكن ؛ اينها چيست كه دارى با خودت به ميدان جنگ مى برى ؟ ما داريم پياده مى رويم ؛ ما را هم سوار كن . وارغب فى المشى كما رغبتنا؛ همان طورى كه به ما گفتى پياده راه بيفتيد، خودت هم قدرى پياده شو و پياده راه برو. فضرب القوم بسوطه ؛ تازيانه اش را كشيد و به سر و صورت اينها زد و گفت برويد، بيخودى حرف مى زنيد! فتركوا دابة فمضى ، آمدند متفرق شدند، اما البته تحمل نكردند؛ به مدينه پيش جناب عثمان آمدند و شكايت كردند؛ او هم ابوموسى را برداشت . اما ابوموسى يكى از اصحاب پيامبر و يكى از خواص و يكى از بزرگان است ؛ اين وضع اوست !
قرض خودش را به بيت المال نمى داد!
مثال سوم . سعدبن ابى وقاص حاكم كوفه شد. او از بيت المال قرض كرد. در آن وقت ، بيت المال دست حاكم نبود. يك نفر را براى حكومت و اداره ى امور مردم مى گذاشتند، يك نفر را هم رئيس دارائى مى گذاشتند، كه او مستقيم به خود خليفه جواب مى داد. در كوفه ، حاكم سعدبن وقاص بود؛ رئيس بيت المال ، عبدالله بن مسعود بود، كه از صحابه خيلى بزرگ و عالى مقام بود. او از بيت المال مقدارى قرض كرد - حالا چند هزار دينار، نمى دانم - بعد هم ادا نكرد و نداد. عبدالله بن مسعود آمد مطالبه كرد؛ گفت پول بيت المال را بده . سعدبن ابى وقاص گفت كه ندارم . بينشان حرف شد؛ بنا كردند با هم جار و جنجال كردن . جناب هاشم بن عتبة بن ابى وقاص - كه از اصحاب اميرالمؤ منين و مرد خيلى بزرگوارى بود - جلو آمد و گفت بد است ، سما هر دو از اصحاب پيامبريد، مردم به شما نگاه مى كنند، جنجال نكنيد؛ برويد قضيه را ره گونه يى حل كنيد. عبدالله مسعود كه ديد نشد، بيرون آمد. او به هر حال مرد مسنى است . رفت عده يى ديگر را فرستاد و گفت برويد و نگذاريد. به خاطر اين كه سعد بن ابى وقاص از اصحاب شور است ؛ در شوراى شش نفره ، يكى از آنهاست ؛ بعد از چند سال ، كارش به اين جا رسيد. ابن اثير مى گويد: فكان اول مانزغ به بين اهل الكوفه ؛ اين اول حادثه يى بود كه در آن ، بين مردم كوفه اختلاف شد؛ به خاطر اين كه يكى از خواص ، در دنيا طلبى اين طور پيش رفته است و از خود بى اختيارى نشان مى دهد.
همه غنايم را به پانصد هزار درهم خريد!!
ماجراى ديگر. مسلمان رفتند، افريقيه - يعنى همين منطقه ى تونس و مغرب و اينها - را فتح كردند و غنايم را بين مردم و نظاميان تقسيم كردند. خمس غنايم را بايد به مدينه بفرستند. در تاريخ ابن اثير دارد كه خمس زيادى بوده است . البته در اين جايى كه اين را نقل مى كند، آن نيست ؛ اما در جاى ديگرى كه داستان همين فتح را مى گويد، خمس مفصلى بوده كه به مدينه فرستاده است . خمس كه به مدينه رسيد، مروان بن حكم آمد و گفت همه اش را به پانصد هزار درهم مى خرم ؛ به او فروختند! پانصد هزار درهم ، پول كمى نبود؛ ولى آن اموال ، خيلى بيش از اينها بود؛ كه يكى از چيزهايى كه بعدها به خليفه ايراد مى گرفتند، همين حادثه بود. البته خليفه عذر مى آورد و مى گفت اين رحم من است ؛ من صله ى رحم مى كنم ، و چون زندگيش هم خوب نيست ، مى خواهم به او كمك كنم . بنابراين ، خواص در ماديات غرق شدند.
فاسق در جايگاه حاكم
ماجراى بعدى . استعمل الوليد بن عقبة بن معيط على الكوفه ؛ وليدبن عقبة را - همان وليدى كه باز شما او را مى شناسيد كه حاكم كوفه بود - بعد از سعدبن ابى وقاص به حكومت كوفه گذاشت . او هم از بنى اميه و از خويشاوندان خليفه بود. وقتى كه وارد شد، همه تعجب كردند؛ يعنى چه ؟ آخر اين آدم ، آدمى است كه حكومت به او بدهند؟! چون وليد، هم به حماقت معروف بود، هم به فساد! اين وليد، همان كسى است كه آيه ى شريفه ى ان جاءكم فاسق بنباء فتبينوا(60)درباره ى اوست . قرآن اسم او را ان جاءكم فاسق بنباء فتبينوا؛ اگر فاسقى خبرى آورد، برويد تحقيق كنيد؛ به حرفش گوش نكنيد. آن فاسق ، همين وليد بود. اين متعلق به زمان پيامبر، در قرآن به نام فاسق آمده بود، همان قرآن را هم مردم هر روز مى خواندند، حالا در اين جا حاكم شده است ! هم سعدبن ابى وقاص تعجب كرد، هم عبدالله بن مسعود تعجب كرد! عبدالله بى مسعود وقتى چشمش به او افتاد، گفت من نمى دانم تو بعد از اين كه ما از مدينه آمديم ، آدم صالحى شدى - عبارتش اين است : ما ادرى اصلحت بعدنا ام فسد الناس - يا نه ، تو صالح نشدى ، مردم فاسد شدند كه مثل تويى را به عنوان امير به شهرى فرستادند! سعدبن ابى وقاص هم تعجب كرد؛ منتها از بعد ديگرى . گفت : اكست بعدنا ام حمقنا بعدك ؛ تو كه آدم احمقى بودى ، حالا آدم باهوشى شده يى ، يا ما اين قدر احمق شده ايم كه تو بر ما ترويح پيدا كرده اى ؟! وليد در جوابش برگشت گفت : لا تجز عن الا اسحق ناراحت نشو سعدبن ابى وقاص ، كل ذالك لم يكن ؛ نه ما زيرك شده ايم ، نه تو احمق شده اى ؛ و انما هو الملك ؛ مساءله ، مساءله ى پادشاهى است ! تبديل حكومت الهى ، خلافت و ولايت به پادشاهى ، خودش داستان عجيبى است . يتغداه قوم و يتعشاه اخرون ؛ يكى امروز متعلق به اوست ، يكى فردا متعلق به اوست ؛ دست به دست مى گردد. سعدبن ابى وقاص بالاخره صحابى پيامبر بود. اين حرف براى او خيلى گوشخراش بود كه مساءله ، پادشاهى است . فقال سعد: اراكم جعلتموها ملكها؛ مى بينيم كه شما قضيه ى خلافت را به پادشاهى تبديل كرده ايد.
 

يك وقت جناب عمر، به جناب سلمان گفت كه : املك انا ام خليفه ؟؛ به نظر تو، من پادشاهم ، يا خليفه ؟ سلمان ، شخص بزرگ و بسيار معتبرى بود، از صحابه ى عالى مقام بود، نظر و قضاوت او خيلى مهم بود؛ لذا عمر در زمان خلافت ، به او اين حرف را گفت . قال له سلمان ، سلمان در جواب گفت : ان انت جبيت من ارض المسلمين درهما او اقل او اكثر؛ اگر تو از اموال مردم يك درهم ، يا كمتر از يك درهم ، يا بيشتر از يك درهم بردارى ، و وضعته فى غير حقه ؛ نه اين كه براى خودت بردارى ؛ در جايى كه حق آن نيست ، آن را بگذارى ، فانت ملك لا خليفة ، در آن صورت تو پادشاه خواهى بود، و ديگر خليفه نيستى . او معيار را بيان كرد. در روايت ابن اثير دارد كه فبكا عمر؛ عمر گريه كرد. موعظه ى عجيبى است . مساءله ، مساءله ى خلافت است . ولايت ، يعنى حكومتى كه همراه با محبت ، همراه با پيوستگى با مردم است ، همراه با عاطفه ى نسبت به آحاد مردم كارى ندارد. پادشاه ، يعنى حاكم و فرمانروا؛ هر كار خودش بخواهد، مى كند.
اينها مال خواص بود. خواص در مدت اين چند سال ؛ كارشان به اين جا رسيد. البته اين مربوط به زمان خلفاى راشدين است ، كه مواظب بودند، مقيد بودند، اهميت مى دادند؛ پيامبر را سالهاى متمادى درك كرده بودند، فرياد پيامبر هنوز در مدينه طنين انداز بود و كسى مثل على بن ابى طالب در آن جامعه حاضر بود. بعد كه قضيه به شام منتقل شد، مساءله از اين حرفها بسيار گذشت . اين نمونه هاى كوچكى از خواص است . البته اگر كسى در همين تاريخ ابن اثير، يا در بقيه تواريخ معتبر در نزد همه ى برادران مسلمان ما جستجو كند، هزارها نمونه - نه صدها نمونه - از اين قبيل هست .
وقتى معيارها از دست رفت و ارزشها ضعيف شد
طبيعى است كه وقتى عدالت نباشد، وقتى عبوديت خدا نباشد، جامعه پوك مى شود؛ آن وقت ذهنها هم خراب مى شود. يعنى در آن جامعه يى كه مساءله ى ثروت اندوزى و گرايش ‍ به مال دنيا و دل بستن به حطام دنيا به اين جاها مى رسد، در آن جامعه كسى هم كه براى مردم معارف مى گويد، كعب الاحبار است ؛ يهودى تازه مسلمانى كه پيامبر را هم نديده است ! او در زمان پيامبر مسلمان نشده است ، زمان ابى بكر هم مسلمان نشده است ؛ زمان عمر مسلمان شد، و زمان عثمان هم از دنيا رفت . بعضى كعب الخبار تلفظ مى كنند، كه غلط است ؛ كعب الاحبار درست است . احبار، جمع خبر است . خبر، يعنى عالم يهود. اين كعب ، يعنى آن قطب علماى يعود بود،كه آمد مسلمان شد؛ بعد بنا كرد راجع به مسايل اسلامى حرف زدن ! او در مجلس جناب عثمان نشسته بود كه جناب ابى ذر وارد شد؛ چيزى گفت كه ابى ذر عصباين شد و گفت كه تو حالا دارى براى ما از اسلام و احكام اسلامى سخن مى گويى ؟! ما اين احكام را خودمان از پيامبر شنيده ايم . وقتى معيارها از بين رفت ، وقتى ارزشها ضعيف شد، وقتى ظواهر پوك شد، وقتى دنياطلبى و مال دوستى بر انسانهايى حاكم شد كه يك عمر با عظمت گذرانده بودند و سالهايى را بى اعتنا به زخارف دنيا سپرى كرده بودند و توانسته بودند آن پرچم عظيم را بلند بكنند، آن وقت در عالم فرهنگ و معارف هم چنين كسى سر رشته دار امور معارف الهى و اسلامى مى شود؛ كسى كه تاره مسلمان است و هر چه خودش بفهمند، مى گويد؛ نه آنچه كه اسلام گفته است ؛ آن وقت بعضى مى خواهند حرف او را بر حرف مسلمانان سابقه دار مقدم كنند!
اين مربوط به خواص است ؛ آن وقت عوام هم كه دنباله رو خواصند. وقتى خواص به سمتى رفتند، عامه ى مردم هم دنبال آنها حركت مى كنند. بزرگترين گناه انسانهاى ممتاز و برجسته ، اگر انحرافى از آنها سربزند، اين است كه انحراف آنها موجب انحراف بسيارى از مردم مى شود. وقتى ديدند سدها شكست ، وقتى ديدند كارها برخلاف آنچه كه زبانها مى گويد، جريان دارد، و برخلاف آنچه كه از پيامبر نقل مى شود، رفتار مى گردد، آنها هم آن طرف حركت مى كنند.
براى ما هم آن را بخوان !!
حالا يك ماجرا هم از عامه ى مردم . حاكم بصره به خليفه در مدينه نامه نوشت ، كه مالياتى كه از شهرهاى مفتوح مى گيريم ، بين مردم خودمان تقسيم مى كنيم ؛ اما در بصره كم است ، مردم زياد شده اند؛ اجازه مى دهيد كه دو شهر اضافه كنيم . مردم كوفه كه شنيدند حاكم بصره براى مردم خودش خراج دو شهر را از خليفه گرفته است ، اينها هم سراغ حاكمشان آمدند. حاكمشان كه بود؟ عماربن ياسر؛ مرد ارزشى ، آن كه مثل اوه ، استوار ايستاده بود. البته از اين قبيل هم بودند - كسانى كه تكان نخوردند - اما زياد نبودند. پيش عمار ياسر آمدند و گفتند تو هم براى ما اين طور بخواه ، و دو شهر هم تو براى ما بگير. عمار گفت : من اين كار را نمى كنم . بنا كردند به عمار حمله كردن و بدگويى كردن . نامه نوشتند، بالاخره خليفه او را عزل كرد!
شبيه اين براى ابى ذر و ديگران اتفاق افتاد. شايد خود عبدالله بى مسعود يكى از همين افراد بود. وقتى كه رعايت اين سررشته ها نشود، جامعه از لحاظ ارزشها پوك مى شود. عبرت ، اين جاست .
عزيزان من ! انسان اين تحولات اجتماعى را دير مى فهمند؛ بايد مراقب بود. تقوا يعنى اين . تقوا يعنى آن كسانى كه حوزه ى حاكميتشان شخص خودشان است ، وسيعتر است ، هم مواظب خودشان باشند، هم مواظب ديگران باشند. آن كسانى كه در راءسند، هم مواظب خودشان باشند، هم مواظب كل جامعه باشند كه به سمت دنيا طلبى ، به سمت دل بستن به زخارف دنيا و به سمت خود خواهى نروند. اين معنايش آباد نكردن جامعه را آباد كنند و ثروتهاى فراوان به وجود بياورند؛ اما براى شخص خودشان نخواهند، اين بد است . هر كس بتواند جامعه ى اسلامى را ثروتمند كند و كارهاى بزرگى انجام دهد، ثواب بزرگى كرده است . اين كسانى كه بحمدالله توانستند در اين چند سال كشور را بسازند، پرچم سازندگى را در اين كشور بلند كنند، كارهاى بزرگى را انجام بدهند، اينها كارهاى خيلى خوبى كرده اند؛ اينها دنيا طلبى نيست . دنيا طلبى آن است كه كسى براى خود بخواهد؛ براى خود حركت بكند؛ از بيت المال يا غير بيت المال ، به فكر جمع كردن براى خود بيفتد؛ اين بد است . بايد مراقب باشيم . همه بايد مراقب باشند كه اين طور نشود. اگر مراقبت نباشد، آن وقت جامعه همين طور به تدريج از ارزشها تهيدست مى شود و به نقطه يى مى رسد كه فقط يك پوسته ى ظاهرى باقى مى ماند. ناگهان يك امتحان بزرگ پيش مى آيد - امتحان قيام ابى عبدالله - آن وقت اين جامعه در اين امتحان بزرگ مردود مى شود.
گفتند كه به تو حكومت رى را مى خواهيم بدهيم . رى آن وقت ، يك شهر بسيار بزرگ پر فايده بود. حاكميت هم مثل استاندارى امروز نبود. امروز استاندارهاى ما يك ماءمور ادارى هستند؛ حقوقى مى گيرند و همه اش زحمت مى كشند. آن زمان اين طورى نبود؛ كسى كه مى آمد حاكم شهرى مى شد، يعنى تمام منابع در آمد اين شهر در اختيار او بود؛ يك مقدار هم بايد براى مركز بفرستد، بقيه اش هم در اختيار خودش بود؛ هر كار مى خواست ، مى توانست بكند؛ لذا خيلى برايشان اهميت داشت . بعد گفتند كه اگر به جنگ حسين بن على نروى ، از حاكميت رى خبرى نيست . اين جا يك آدم ارزشى ، يك لحظه فكر نمى كند؛ مى گويد مرده شوى رى را ببرند؛ رى چيست ؟ همه ى دنيا را هم به من بدهيد، من به حسين بن على اخم هم نمى كنم ؛ من به عزيز زهرا، چهره هم در هم نمى كشم ؛ من بروم حسين بى على و فرزندانش را بكشم كه مى خواهيد به من رى بدهيد؟! آدمى كه ارزشى باشد، اين طور است ؛ اما وقتى كه درون تهى است ، وقتى كه جامعه ، جامعه ى دور از ارزشهاست ، وقتى كه آن خطوط اصلى در جامعه ضعيف شده است ، دست و پا از ارزشهاست ، وقتى كه آن خطوط اصلى در جامعه ضعيف شده است ، دست و پا مى لغزد؛ حالا حداكثر يك شب هم فكر مى كند؛ خيلى حدت كردند يك شب تا صبح مهلت گرفتند كه فكر كنند. اگر يك سال هم فكر كرده بود، باز هم اين تصميم را گرفته بود، اين فكر كردنش ارزشى نداشت . يك شب فكر كرد، بالاخره گفت بله ، من ملك رى را مى خواهم ! البته خداى متعال همان را هم به او نداد آن وقت عزيزان من ! فاجعه ى كربلا پيش مى آيد.
ماجراى عاشقانه ى عاشورا
 

در اين جا يك كلمه راجع به تحليل حادثه عاشورا بگويم فقط اشاره يى بكنم . كسى مثل حسين بن على عليه السلام كه خودش تجسم ارزشهاست ، قيام مى كند، براى اين كه جلوى اين انحطاط را بگيرد. چون اين انحطاط داشت مى رفت تا به آن جا برسد كه هيچ چيز باقى نماند؛ كه اگر يك وقت مردمى هم خواستند خوب زندگى كنند و مسلمان زندگى كنند، چيزى در دستشان نباشد. امام حسين مى ايستد، قيام مى كند، حركت مى كند و يك تنه در مقابل اين سرعت سراشيب سقوط قرار مى گيرد. البته در اين زمينه ، جان خودش را، جان عزيزانش را، جان على اصغرش را، جان على اكبرش را، و جان عباسش را فدا مى كند؛ اما نتيجه مى گيرد.
و انا من حسين ، يعنى دين پيامبر، زنده شده ى حسين بن على است . آن روى قضيه ، اين بود؛ اين روى سكه ، حادثه ى عظيم و حماسه ى پر شور و ماجراى عاشقانه ى عاشوراست ، كه واقعا جز با منطق عشق و با چشم عاشقانه ، نمى شود قضاياى كربلا را فهميد. بايد با چشم عاشقانه نگاه كرد، تا فهميد حسين بن على در اين تقريبا يك شب و نصف روز، يا حدود يك شبانه روز - از عصر تاسوعا تا عصر عاشورا - چه كرده و چه عظمتى آفريده است ؛ لذاست كه در دنيا باقى مانده است و تا ابد هم خواهد ماند. خيلى تلاش كردند كه حادثه ى عاشورا را به فراموشى بسپارند اما نتوانستند.(61)