كلمه طيبه

علامه حاج ميرزا حسين طبرسى نورى(ره)

- ۲۶ -


چنانچه در نهج البلاغه است كه اميرالمؤمنين (عليه‏السلام) فرمود: و لو ان الناس حين تنزل بهم النقم و تزول عنهم النعم فزعوا الى ربهم بصدق من نياتهم و وله من قلوبهم لرد عليهم كل شارد و اصلح لهم كل فاسد600 و اگر مردم، آنگاه كه فرود مى‏آيد بر ايشان بلاها و برطرف مى‏شود از ايشان نعمتها پناه جويند به سوى پروردگار خود، با نيات صادقانه و دلهاى مضطرب ترسناك، هر آينه خداوند به ايشان هر فرار كرده را برگرداند و به صلاح آرد بر ايشان هر تباه شده را و از جمله بلاها و قحط و غلا است كه امر فرمودند به اجتماع مسلمين در صحرا به جهت نماز تضرع و استسقا از خداوند تبارك و تعالى، بلكه فرمودند نمى‏شود كه چهل نفر از مؤمنين جمع شوند پس خداى را بخوانند در امرى مگر آن كه مستجاب مى‏شود.
در عدةالداعى مروى است: كه خداوند وحى كرد به عيسى (عليه‏السلام) كه اى عيسى، نزديك بيار مومنين را، و امر كن ايشان را كه دعا كنند با تو و در كافى مروى است كه جناب صادق (عليه‏السلام) فرمود: چون مؤمن بميرد، پس حاضر شوند در جنازه‏اش چهل نفر مرد از مومنين پس بگويند اللهم انا لا نعلم منه الا خيرا و انت اعلم به منا601 خداوند مى‏فرمايد امضا كردم شهادت شما را و آمرزيده‏ام براى او آنچه را كه مى‏دانم از چيزهائى كه شما نمى‏دانيد، و نيز از جناب باقر (عليه‏السلام) روايت كرده كه در بنى اسرائيل عابدى بود كه داوود (عليه‏السلام) از او به شگفت افتاد، پس وحى فرستاد خداى به سوى او كه، تعجب نيندازند تو را چيزى از امور او، زيرا كه او مرائى است، پس آن مرد مرد داوود (عليه‏السلام) فرمود: كه رفيق خود را دفن كنيد و خود حاضر نشد چون او را شستند پنجاه نفر ايستادند، پس شهادت دادند به آن چون او را دفن كردند. پنجاه نفر ديگر برخواستند، پس شهادت دادند به همان، پس وحى كرد خداوند به داوود (عليه‏السلام) چه مانع شد تو را كه حاضر شوى به جنازه فلان، گفت: پروردگارا به جهت آن امرى كه مرا بر آن مطلع كردى، پس خداوند به او وحى كرد كه چنين بود؛ وليكن شهادت دادند قومى از احبار و رهبان كه نمى‏دانند از او جز خوبى، پس انفاذ كردم شهادت ايشان را در او و آمرزيدم آنچه را خود دانا بودم كه در او بود و در قصه مباهله رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) با اهل نجران و به همراه آوردن اميرالمؤمنين و فاطمه و حسن و حسين (عليهم‏السلام) را با خود به جهت نفرين بر ايشان با داشتن آن مقام از نبوت و قرب و كمالات كه عقل از تصور آن عاجز كفايت است، براى ثبوت بزرگى ايشان اين كار و شركت و اجتماع در تذلل و بندگى پروردگار، و در تفسير على بن ابراهيم مروى است كه چون پسران يعقوب كردند، با يوسف آنچه كردند، لاوى به ايشان گفت اى قوم آيا نبستيم ما پسران يعقوب اسراييل الله، پسر اسحاق بنى الله، پسر ابراهيم خليل الله، آيا گمان مى‏كنيد كه خداوند مى‏پوشاند اين خبر را از پيمبران خود، پس گفتند: حيله چيست؟ گفت: برمى‏خيزيم و غسل مى‏كنيم و به جماعت نماز مى‏گذاريم و تضرع به سوى خداوند تبارك و تعالى مى‏كنيم كه اين خبر را از پدر ما بپوشاند؛ زيرا كه او جواد و كريم است، پس برخواستند و غسل كردند در سنت حضرت ابراهيم و اسحاق و يعقوب چنين بود كه نماز جماعت نمى‏كردند تا برسند به يازده مرد كه يك نفر امام و ده نفر ديگر در پشت سر او نماز كنند، پس گفتند كه چه كنيم كه امام نداريم لاوى گفت: خداى را در پيش روى خود قرار مى‏دهيم، پس نماز گذاردند و گريه كردند و تضرع نمودند و گفتند پروردگارا بر ما اين خبر را مستور دار.
مخفى نماند كه، چنانچه در صلاح زاد معاد، انسان محتاج است به شركت به اخيار عباد و نيكان بلاد كه از پرتو وجود ايشان از مفاسد و شرور عمل خويش آسوده و به بركت و ثواب و عمل شركاء رسيده و همچنين در اصلاح امر معاش او را از چنين شركت چاره نيست و در تجارت و زراعت و مواشى و بوستان چه از براى هر يك از آنها آفات و مهالكى بى حساب از سماوى و ارضى است، چون خشكى سال و ملخ و غرق شدن و سوختن و امراض و بادهاى سموم و حشرات و دزد و سلطان و كساوى و خسران و نظائر آن كه سبب پاره سو كردگار و پاره حفظ نظام روزگار و بهره محض لطف و دفع مضار و بعضى به جهت امتحان و اختبار و بعضى براى دل كندن از اسباب و توكل بر پروردگار است، وليكن مشاركت و اختلاط با ابرار و نشو و نما كرده در خير كه كارهايش ميمون و امورش مبارك پيوسته در نعمت زيسته نه، پس از نكبت، عمرى به لقمه نانى با هزار زحمت و دوندگى رسيده، فارغ كند دل را از بيم نزول آفات و زوال بركات چه بركت و يمن مجالست بزرگان و مخالطت با ارباب عزت و شان از آن بيشتر است كه خير را به خود كشد و شر را از شخص خويش دفع كند. دانه تلخ با گندم آب خورد، و لكه سياه به مجاورت نگين ياقوت بر افسر شاهى منزل گزينند. اجزاء خسيسه با اعضاء رئيسه از يك سفره در يك وقت غذا خورند و جلد حيوان را محض مصاحبت كتاب خداوند بوسه زنند و بر ديده گذارند.
در نهج البلاغه مذكور است كه اميرالمؤمنين (عليه‏السلام) فرمود: با كسانى كه روى كرده به ايشان روزى، شركت كنيد، زيرا كه او شايسته‏تر است براى ثروت و سزاوار است به اقبال حظ و در كافى و تهذيب از جناب صادق (عليه‏السلام) مروى است كه فرمود: مخالطه و معامله نكنيد، مگر به آنان كه در خير نشو و نما نموده‏اند. و فرمود: قرض نكنيد از كسانى كه تازه به نعمت رسيدند. و حضرت صادق (عليه‏السلام) به وليد بن صبيح فرمود: كه براى من از محارف چيزى، زيرا كه بركتى در مخالطه با او نيست نخر و فرمود: كه براى من از محارف چيزى، زيرا كه بركتى در مخالطه با او نيست نخر و فرمود: مؤمن محارف نمى‏شود و فرمود نخر از محارف كه بركتى در معامله او نيست و محارف بى بخت بى روزى است مقابل مبارك و چنانچه در خريده از مومن كه مبارك است بركت باشد، البته در شركت بهتر و بيشتر خواهد بود و فرمود: معامله نكنيد با صاحبان عاهات، چون كور و لال و پيس و ابرص و امثال ايشان، زيرا كه ايشان از هر چيزى ستمكارترند و با اكراه و با سفله و پست فطرتان، زيرا كه سفله بخير بر نمى‏گردد و فرمودند: مشاركت نكنيد با يهودى و نصارى و مجوس و بسيارى از مفاسد از روى جهل و ندانستن احكام حلال و حرام برخيزد و به سبب مداخله و شركت مومن دانا و واگذاشتن به او در هر حال و پيروى كردن او، چون متابعت ماموم امام را باز آسوده شود، چه گاهى به جهت حرمت از يك جهتى از روى ندانستن اصل حكم يا محل آن مسامحه در آن عذابهاى سخت كنند و براى زرع در ملك وقفى از روى سركشى و نادانى اولاد زارع را بكشند و زرع را خراب كنند.
چنانچه در تاريخ قم تاليف حسن بن محمد بن حسن قمى، نقل فرمود، از كتاب مونس الحزين فى معرفة الحق واليقين من مصنفات ابى جعفر محمد بن بابويه قمى به اين عبارت، باب حكايت بناى مسجد جمكران از قول حضرت امام محمد مهدى (عليه‏السلام) و على آبائه المغفرة والرضوان سبب بناى مسجد مقدس جمكران و عمارت آن به قول امام (عليه‏السلام) اين بوده كه شيخ عفيف صالح حسن بن مثله جمكرانى (رحمه الله) مى‏گويد: كه من شب سه شنبه هفدهم ماه مبارك رمضان سنه ثلث و تسعين و ثلثماه، در سراى خود خفته بودم، كه ناگاه جماعتى مردم به در سراى من آمدند نصفى از شب گذشته مرا بيدار كردند و گفتند برخيز و طلب امام محمد مهدى صاحب الزمان را اجابت كن، كه تو را مى‏خواند. حسن گفت: من برخواستم به هم برآمدم و آماده شدم گفتم بگذاريد تا پيراهن بپوشم آواز آمد از در سراى كه هو ما كان قميصك پيراهن به بر نكن كه از تو نيست دست فرا كردم و سراويل خود را بر گرفتم آواز آمد كه ليس ذلك منك فخذ سرا ويلك يعنى آن سراويل را كه برگرفتى از تو نيست از آن خود برگير آن را انداختم و از خود برگرفتم و در پوشيدم و طلب كليد در سراى كردم آواز آمد كه الباب مفتوح چون به در سراى آمدم جماعتى بزرگان را ديدم سلام كردم جواب دادند و ترحيب كردند، يعنى مرحبا گفتند و مرا بياوردند تا بدان جايگاه كه اكنون مسجد است، چون نيك بنگريدم تختى ديدم نهاده و فرشى نيكو بر آن تخت گسترده و بالشهاى نيكو نهاده و جوانى سى ساله بر آن تخت تكيه بر چهار بالش كرده و پيرى پيش او نشسته و كتابى در دست گرفته و بر آن جوان مى‏خواند و فزون از شصت مرد بر اين زمين گرد او نماز مى‏كنند؛ بعضى از جامه‏هاى سفيد و بعضى جامه‏هاى سبز داشتند و آن پير حضرت خضر بود، پس آن پير مرا نشاند و حضرت امام (عليه‏السلام) مرا به نام خود خواند و گفت برو و حسن مثله را بگو كه تو چند سال است كه عمارت اين زمين مى‏كنى و مى‏كارى و ما خراب مى‏كنيم و پنج سال است كه زراعت مى‏كنى و امسال ديگر باره از سر گرفته رد كنى تا بدين موضع مسجد بنا كنند و بگو اين حسن مثله را كه اين زمين شريفى است و خداى تعالى اين زمين را از زمين‏هاى ديگر برگزيده است و شريف كرده، تو با زمين خود گرفتى و دو پسر جوان خداى تعالى از تو باز ستد و تو متنبه نشدى و اگر نه چنين كنى آزار وى به تو رسد، آنچه تو آگاه نباشى. حسن مثله گفت: يا سيدى و مولاى مرا در اين نشانى بايد كه جماعت سخنى بى نشان و حجت نشنوند و قول مرا مصدق ندارند و گفت: انا سنعلم هناك علامت ما اينجا بكنيم تا تصديق قول تو باشد تو برو و رسالت ما بگذار و به نزديك سيدابوالحسن رو و بگو تا برخيز و بيايد و آن مرد را حاضر كند وجوه از رهق به ناحيه اردهال كه ملك ما است بياورد و مسجد را تمام كند و يك نيمه رهق را وقف كرديم بر اين مسجد كه هر سال وجوه آن را بياورند و صرف عمارت مسجد بكند و مردم را بگو تا رغبت كنند و بدين موضع و عزيز دارند و چهار ركعت نماز اينجا بگذارند و دو ركعت نماز تحيت، در هر ركعتى يك بار الحمد و هفت بار قل هو الله و تسبيح ركوع و سجود هفت بار بگويند و دو ركعت نماز امام صاحب الزمان (عليهم‏السلام) بگذارند بر اين نسق چون فاتحه خواند به اياك نعبد و اياك نستعين رسد صد بار بگويد و بعد از آن فاتحه را تا آخر بخواند و در ركعت دوم نيز به همين طريق بگذارد و تسبيح در ركوع و سجود هفت بار بگويد و چون نماز تمام كرده باشد تهليل بگويد و تسبيح فاطمه زهرا (عليهاالسلام) بخواند و چون از تسبيح فارغ شود، سر به سجده نهد و صد بار صلوات بر پيغمبر و آلش فرستد و اين نقل مبارك امام (عليه‏السلام) كه فمن صليهما فكانما صلى فى البيت العتيق602 يعنى هر كه اين دو ركعت نماز بگذارد، همچنين باشد كه دو ركعت نماز در كعبه گذارده باشد، حسن مثله جمكرانى گفت: كه من چون اين سخن بشنيدم گفتم با خويشتن كه گويا اين موضع است كه تو مى‏پندارى انما هذا المسجد الامام صاحب الزمان (عليه السلام) و اشارت بدان جوان كردم كه در چهار بالش نشسته بود، پس آن جوان به من اشارت كرد كه برو من بيامدم چون پاره‏اى راه بيامدم ديگر باره مرا باز خواندند و گفتند بزى در گله جعفر كاشانى راعى است بايد آن بز را بخرى و اگر مردم ده بها ندهند بخر و اگر نه تو از خاصه خود بدهى و آن بز را بيارى و بدين موضوع بكشى، فردا شب آن گاه روز چهارشنبه هيجدهم ماه مبارك رمضان و گوشت آن بز بر بيماران و كسى كه علتى داشته باشد سخت انفاق كنى كه حق تعالى همه را شفاى دهد و بز ابلق و موهاى بسيار دارد و هفت علامت دارد و سه بر سر جانبى و چهار بر جانبى، (كذوالدرهم) سياه و سفيد همچون درمها، پس رفتم، مرا بازگردانيد، و گفت هفتاد روز يا هفت روز ما اينجائيم، اگر بر هفت روز حمل كنى دليل كند بر شب قدر كه بيست و سوم است و اگر بر هفتاد حمل كنى شب بيست و پنجم ذيقعده الحرام دو روز بزرگوار است، پس حسن مثله گفت: من بيامدم و تا خانه آمدم و همه شب در انديشه بودم تا صبح اثر كرد فرض بگذاردم و نزديك على المنذر آمدم و آن احوال ماوى گفتم او با من بيامد و رفتم بدان جايگاه كه مرا شب برده بودند، پس گفت بالله نشان و علامتى كه امام (عليه‏السلام) مرا گفت كه يكى اين است كه اين زنجيرها و ميخها اينجا ظاهر است، پس نزديك سيد شريف ابوالحسن رضا شديم چون به در سراى وى برسيديم خدم و حشم وى را ديديم كه مرا گفتند از سحرگاه سيدابوالحسن در انتظار تو است تو از جمكرانى، گفتم: بلى، من در حال رفتم سلام كردم و خدمت كردم جواب نيكو داد و اعزاز كرد و مرا به تمكين نشاند و پيش از آن كه من حديث كنم مرا گفت: اى حسن مثله، من خفته بودم در خواب شخصى مرا گفت حسن مثله نام مردى از جمكران بامداد پيش تو مى‏آيد آنچه گويد سخن او را مصدق دارى و بر قول او اعتماد كنى كه سخن او سخن ما است بايد كه قول او را رد نگردانى از خواب بيدار شدم تا اين ساعت منتظر تو بودم، حسن مثله احوال را به شرح با وى بگفت در حال بفرمود تا اسبها را زين بر نهادند و بيرون آوردند و سوار شدند، چون به نزديك ده رسيدند جعفر راعى گله بر كناره راه داشت حسن مثله در ميان گله رفت و آن بز از پس همه گوسفندان مى‏آمد پيش حسن دويد و آن بز را برگرفت كه بها به وى دهد و بز را بياور جعفر راعى سوگند ياد كرد كه من هرگز بز را نديده‏ام و در گله من نبوده است الا امروز كه مى‏بينم و هر چند كه مى‏خواهم اين بز را بگيرم ميسر نمى‏شود و اكنون كه پيش شما آمد، پس بز را همچنان كه سيد فرموده بود در آن جايگاه آوردند و بكشتند و سيد ابوالحسن الرضا (رضى الله عنه) بدين موضع آمدند و حسن مثله را حاضر كردند و انتفاع از او بستدند و وجوه ده رهق را بياوردند و مسجد جمكران را به چوب پوشانيدند و سيد ابوالحسن الرضا (رضى الله عنه) زنجيرها و ميخ‏ها را به قم برد و در سراى خود گذاشت همه بيماران و صاحب علتان مى‏رفتند و خود را در زنجير مى‏ماليدند خداى تعالى شفاى عاجل مى‏داد و خوش مى‏شدند و ابوالحسن محمد بن حيدر گويد: كه به استفاضه شنيدم كه سيدابوالحسن رضا مدفون است در موسويان به شهر قم، و بعد از آن فرزندى از آن وى را بيمارى نازل شد و وى در خانه شد و سر صندوق را برداشتند زنجيرها و ميخ‏ها را نيافتند تمام شد حكايت آن موضع شريف مشتمل بر اعجاز بسيار و مطالب و فوائد و قلت وجود آن در كتب، به مناسبت جزئى نقل كرديم.
مخفى نماند كه مؤلف تاريخ قم، شيخ فاضل بن محمد قمى است و او معاصر شيخ صدوق است و در آنجا از برادر صدوق حسين بن على بن بابويه روايت مى‏كند و اصل نسخه عربى است و در سنه هشتصد و شصت و پنج حسن بن على بن حسن بن عبدالملك قمى، به امر خواجه فخرالدين ابراهيم بن الوزير الكبير خواجه عمادالدين محمود بن الصاحب خواجه شمس الدين محمد بن على الصفى آن را فارسى كرده علامه مجلسى در اول بحار مى‏فرمايد كه آن كتاب معتبرى است؛ وليكن ميسر نشد براى ما اصل كتاب و آنچه به دست ما آمده ترجمه او است و اين كلام محل تعجب است، چرا كه فاضل المعى مير محمد اشرف صاحب فضائل السادات در عصر آن مرحوم در اصفهان بود و از نسخه عربى نقل مى‏كند؛ چنانچه در باب سابق اشاره شد؛ بلكه مرحوم خلد آشيان آغا محمد على كرمانشاهى در حواشى رجال مير مصطفى در باب اسم حسن نام حسن مثله را بردند و مختصر خبر سابق از نسخه عربى نقل كردند و اعجب از اين، آن كه اصل كتاب مشتمل است بر بيست باب و عالم خبير ميرزا عبدالله اصفهانى تلميذ علامه مجلسى در رياض العلماء در ترجمه صاحب تاريخ گفته كه من ترجمه تاريخ را در قم ديدم و آن كتابى است بزرگ و نيكو كثير الفائده در چند جلد و الآن جز يك جلد كه مشتمل است بر هشت باب كه به نظر نرسيده بعد از تفحص بسيار و خبر سابق از خط سيد محدث جليل سيد نعمة الله جزائرى نقل شده در مجموعه كه از آنجا نقل كردم و پوشيده نماند كه كلمه تسعين در صدر اين خبر كه به معنى نود است مشتبه شده بر ناسخ و ظاهرا اصل سبعين بوده كه به معنى هفتاد است، زيرا كه فوت شيخ صدوق پيش از نود است و از اين قسم اشتباه مكرر ديده شده و لهذا جماعتى محض رفع اشتباه مى‏نويسد سبع يا سبعين بتقديم سين والله تعالى هوالعالم و تمام آنچه گفتيم در اين فائده شريفه از منافع اشتراك و اجتماع در دين و دنيا داخل است در فرمان الاهى كه تعاونوا على البر و التقوى603 امر است از خداى تعالى امر جمله مكلفان را بر معاونت و مظاهرت و يارى دادن يكديگر را به بر و تقوى و پرهيزكارى كه نيكو باشد از فضل و احسان و احسن از آن كه اصل اعانت از روى بر و تقوى باشد كه انسان به بر و تقوى اعانت كند ديگر بر بر و تقوى چه شود كه ديگرى را بر بر و تقوى اعانت كند؛ وليكن اعانت او از روى گناه و سركشى و نيت فاسده و اغراض باطله و به مال حرام و شبهه و پست با منت و اذيت باشد، پس رفع حاجت و سد خلت كه محبوب الاهى و معين بر تقوى بود حاصل شد، وليكن با خرابى و فساد اصل اعانت و احسن از آن اين اعانت را به بار متقى كند و افضل از همه آن شخص بار متقى از روى بر و تقوا بار متقى اعانت كند تا فائز شود به اعلى درجات باب اعانت و اجر آن به تمام برسد.

باب شانزدهم: در شرح حال جماعتى از تهى دستان‏

1. تفسير آيه مباركه و منهم من عاهدالله.
2. ميزان شناختن صدق و كذب معاهده كه در آيه است.
3. ميزان شناختن فضول اسباب زندگى.
4. حكايت ثعلبه انصارى و بدى عاقبت او.
از جواهر كنوز دين و ايمان كه از آنچه دارايند؛ صدقه نكنند و از خداى تعالى مالى تازه طلبند كه اگر عطا فرمايد از آن انفاق نمايند و چون عطا نمايد، ندهند، پس به عقوبتى خاصه مبتلا شوند؛ چنانچه در سوره توبه مى‏فرمايد:
و منهم من عاهد الله لئن أتنا من فضله لنصدقن و لنكونن من الصالحين، فلما أتهم من فضله بخلوا به و تولوا و هم معرضون، فاعقبهم نفاقا فى قلوبهم الى يوم يلقونه بما اخلفوا الله ما وعدوه و بما كانوا يكذبون‏604
پاره‏اى از مردمان يا منافقان كسى است كه عهد كرد با خداى تعالى كه اگر دهد ما را از فضل خود، هر آينه صدقه دهيم و از شايستگان باشيم، چون به داد ايشان را از فضل خود، بخل به آن نمودند و اعراض كردند و ايشان معتادند، پس از پى در آورد ايشان را بخل، مرض نفاق در دلهاى ايشان تا روزى كه رسند به جزاى خداوند، به سبب آن كه خلاف كردند با خداى خود، آنچه وعده كرده بودند با او به سبب آن كه بودند كه دروغ مى‏گفتند. در اصل عهد، كه با خداى تعالى كرده‏اند كه منافق حقيقى بودند كه در دل اقرار و تصديقى به وجود مقدسش نداشتند، يا داشتند، وليكن با مقام يقين نرسيده و بناى آن بر پايه محكمى نبوده كه در همان حال معاهده بناى خلاف و غدر داشتند. و در دل بناى به سر بردن آن عهد را نداشتند. يا در آن حال اگر چه بانى بر وفا نشكستن با خداوند بودند، وليكن به جهت ضعيف يقين و نهان بودن حب مال و جاه و اعتبار و اولاد و عيال و طول امل و خوف فقر و سؤ ظن به خداوند در مكنون خاطر و سويداى قلب به نحوى كه بر صاحبش گاهى امر مشبته و خود را خالى بيند از آن صفات و منزه داند از آلودگى به كثافت و قذارت آنها، بلكه خويش را متصف بيند به خلاف آنها و اظهار كند نفرت و سؤ عاقبت آنها را، ليكن بجزئى امتحان و اختبار از پا، در افتد و مكنون خاطر بر همه ظاهر گردد و از يك خواهش و اندوه و فرزند و ديدن زينت و متاع و آلات زيادى همسر و رفيق و چشيدن غذاى لذيذ و مشاهده جامه جديد نه عهدى در دل ماند، نه وفا، نه خودى به خاطر آورد، نه خدا، عقده عهدش را اگر به صد زنجير آهنين محكم بسته بود به يك مثقالى از هواى درهم شكند و، پايه پيمانش را اگر بر پشت ماهى زمين گذاشته به يك خواهش نفسانى از ريشه كند پس آن نفاق كهن كه با شعور اختيار كرده بود نفاقى تازه براى او زايد و خداوند صاحب آن را با نيم مرض عقوبت نمايد فى قلوبهم مرض فزادهم الله مرضا605 مرض دوم كه از جانب خدا است جزاى مرض اول است كه خود برگزيده و به آن امتحان ضعفش به قوت مبدل شود و اگر مستور بود آشكار گردد و اگر اندك بود زياد شود، پس هم توان گفت آن نفاق جلى يا نفاق يا مستور كه سبب خلف عهد و شكستن پيمان بود نفاقى تازه آرد يا قوتى در آن فزايد. يا پرده از روى وى بردارد و توان گفت كه خدايش چنين عقوبت كند، چه عقاب خداوندى منحصر به آتش جحيم و سوزش حميم نيست براى دل، نيز عقوبتها مقرر فرموده كه در پاداش جرمش يا عصيان اعضا در اينجا به او كند؛ چنانچه چه گاهى به بلاهاى آسمانى و ارضى عقوبت نمايد: فلما زاغوا ازاغ الله قلوبهم فاما الذين فى قلوبهم مرض فزادتهم رجسا الى رجسهم‏606 چون ميل كردند از خداوند يا دين يا آخرت خداوند نيز بر ميلشان افزود و آنان كه در دلهاى ايشان مرضى بود، از نفاق و شرك در آيات خداوندى بر اثر رجس قلبى و قذارت نفسانى رجسى تازه افزوده و اين كذب در معاهده با خداوند و نفاق در مراتب مذكوره را هنگام بستن پيمان علامتى است واضح و نشانه‏اى است، آشكارا كه به ديدن آن هر خردمندى داند كه او كاذب، يا صادق مومن، يا منافق است، پيمان را به جد در دل ببندد يا به زبان در مقام هزل چيزى گويد و اجمال ميزان شناختن صدق و كذب آن معاهده براى خودش اگر نفاقش پوشيده و در خود احتمال خلاف ندهد و براى ديگران آن كه بينند اگر آنچه را داراست از انواع اموال و اقسام ملاذ از ملك و عقار و مواشى و مركوب و فرش و جامه و اثاث خانه و زر و سيم و غير اينها هرگز زياده از آنچه به او احتياج دارد بى او رشته زندگيش از هم گسسته شود نگاه ندارد و آن را هر گاه كه به دستش آمد در راه خداوند انفاق كند، چنانچه مكرر در اخبار رسيده كه فضول معاش را نگاه نداريد.
و در جعفريات مروى است از اميرالمؤمنين (عليه‏السلام) كه رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) گذشت به زنى و او بر پسرش گريه مى‏كرد و مى‏گفت الحمدلله كه به شهادت مرد، يعنى شهيد شد و معلوم مى‏شود كه اين در پاره‏اى از غزوات آن حضرت بود. رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) فرمود: بازدار خود را اى زن، يعنى مرده خود را به خاطر جمع تزكيه مكن فلعله كان يبخل بما لا يضره و يقول فيما لا يغينه، پس شايد پسرت بخل مى‏ورزيد به آنچه اگر انفاق مى‏كرد ضررى به او نمى‏رسيد، چون از فضول معاش بود و سخن مى‏گفت در آنچه نفعى به او نمى‏رساند. معلوم مى‏شود كه اين دو صفت و كردار كه به نظر نه شناعتى دارد و نه فتحى در نزد خداوند، چنان بزرگند كه شهادت را از تاثير و حال مانع مى‏شوند آن كه فرمودند: بالاى هر نيكى، نيكى ديگر است، تا برسد به كشته شدن در راه خداوند كه برتر از آن هيچ نيكى نيست خصوصا اگر در ركاب همايون آن جناب باشد، پس اگر در رفتار خود چنين باشد، در عهد خود صادق، بلكه به مجرد آرزوى مالى براى صرف خيرى براى او اجر نويسند.
چنانچه در محاسن برقى از جناب صادق (عليه‏السلام) مروى است كه فرمود: به درستى كه بنده مؤمن فقير هر آينه مى‏گويد: پروردگارا روزى كن مرا تا چنين و چنان از نيكيها و راههاى خير كنم، پس هر گاه دانست خداوند اين را از او كه در نيت خود صادق است كه مى‏نويسد براى او از اجر مثل آنچه مى‏نوشت براى او اگر آن را مى‏كرد، زيرا كه خداوند بسيار عطا كننده و كريم است. و نيز در آنجا روايت كرده كه هيچ مومنى نيست كه قرار داده بر نفس خود حسنه يا چيزى از خيرات را، پس حائل شد ميان او و آن عمل حائلى مگر آن كه مى‏نويسد خداوند براى او آنچه جارى كرده بر نفس خود در دنيا و اگر با داشتن زيادى از اندازه احتياج و دل نكندن از محبت آنها و انفاق نمودن در راه خدا طلب مال ديگر كند، كه از آن به فقير دهد در عهد خود كاذب است و در حين معاهده و به راستى بر وفا بانى نيست چه آنكس كه او را نگذارد حال بر انفاق آن زيادى كه دارد و زينت دهد در نظرش نگاه دارى آن را به اين كه شايد چندى بعد از اين به او محتاج شوى يا عيالت زياد شود يا فرزندانت، پس از تو بى نياز باشند. يا شايسته نيست كه تو را ديگران چنين ببينند و نظاير اين از مرغبات حفظ و مخوفات انفاق همان كس بعد از رسيدن مال جديد با او خواهد بود، چه آن شيطان است كه حسب فرموده خداوند وعده فقر در وقت قصد انفاق به انسان مى‏دهد كه الشيطان يعدكم الفقر يا نفس اماره است كه احضرت الانفس الشح بخل و لئامت در او موجود و حاضر و چنانچه حال از عهده اين دو بر نيامد يا ضعف آنها به جهت كمى ثروت كه لازم دارد كمى حرص و قلت شياطين و موكلين بر او را بعد از آمدن مال جديد، هرگز قوت مقاومت آنها را نخواهد داشت يا زياد شدن حرص و طول امل و كثرت شياطين و بيشتر اين جماعت از روى جهل به صنف مايحتاج از غير آن و تميز دادن فضول معاش از ضرورى و توهم احتياج داشتن به آنچه داراست در نزد خود فضولى تصور نكنند و هر چه دارند آن را از ضروريات زندگى خود شمرند و از اين جهت پيوسته زيادى از احتياج بينند. پس بر آنان كه اراده دارند كه به راستى با خداى خود چنين معاهده كنند و از شر شكستن عهد ايمان و به عقوبت نفاق مبتلا نگردند، لازم است اولا شناختن مايحتاج از غير آن، پس انفاق زيادى و معاهده خدائى و اصدق اين امت و ازهد صحابه جناب ابوذر (رحمه الله) در كلام خود كه البته شنيده بود آن را از رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) ميزانى اجمالا بيان فرمود چنانچه در مقام اول از باب نهم، گذشت.
از جناب صادق (عليه‏السلام) كه ابوذر گفت: قرار ده دنيا را، دو درهم كه انفاق كنى، يك درهم را بر عيال خود و يك درهم را براى آخرت خويش پيش بفرست و درهم سوم ضرر مى‏رساند و نفع نمى‏بخشد، پس آن را مخواه. بگردان دنيا را دو كلمه، كلمه‏اى براى طلب حلال و كلمه‏اى براى آخرت و سومى ضرر دارد و نفع نمى‏دهد مخواه آن را و غرض آن جناب از درهم و كلمه مثال است نه اين كه در اين دو چنين كند و در باقى ملاذ دنيا بى لجام هر چه خواهد كند، پس بايد خطرات قلبيه و لحظات چشم و خطوات پا و سكنات و حركات و اشارات به تائيد حق جل و علا و يا براى تحصيل نفعى از منافع محله دنيا براى خود يا غير بوده به نحوى كه مانع از ياد خداوند و بازدارنده از ذكر جنابش نباشد و يا براى آخرت. و شيخ ابن فهد روايت كرده از حضرت صادق (عليه‏السلام) كه فرمود: به عيسى بن موسى، اى عيسى، همه مالها مال خداى عزوجل است كه نزد خلقش به وديعت گذاشته و امر كرده ايشان را كه بخورند و بياشامند و بپوشند و نكاح كنند و سوار شوند از آنها به ميانه روى و باقى را بر فقراء مومنين بذل كنند، پس هر كه از اين تعدى كرد آنچه بخورد از آن حرام و آنچه بنوشد از آن حرام و آنچه بپوشد از آن حرام و آنچه نكاح كند از آن حرام و آنچه سوار شود از آن حرام است.
در كافى مروى است كه جناب صادق (عليه‏السلام) نظر كرد به سوى فراشى در خانه مردى پس فرمود: فراشى براى مرد و فراشى براى اهل و فراشى براى مهمانش و فراشى براى شيطان و آخر خبر در خصال چنين است كه فراش چهارم مال شيطان است و نظير اين خبر را از رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) نيز روايت كرده و نيز در كافى مروى است از آن جناب كه فرمود: كسى كه بنا كند فوق آنچه محل سكناى او است روز قيامت تكليفش كنند كه او را بردارد و نيز از آن جناب روايت كرده كه فرمود: هر بنائيكه براى كفاف نيست، پس او بر صاحب خود روز قيامت وبال است و در فقيه مروى است كه رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) فرمود: هر كس بسازد بنيانى را محض رياء و سمعه، بر مى‏دارد آن را خداوند روز قيامت از زمين هفتم در حالتى كه او آتشى است كه مشتعل است از او، پس آن را طوقى مى‏كند و در گردنش مى‏گذارد و او را در دوزخ مى‏اندازد، پس چيزى او را حبس نمى‏كند پيش از قعر آن، كسى عرض كرد يا رسول الله، چگونه بنا مى‏كند به جهت ريا و سمعه، فرمود: بنا مى‏كند زياده از آنچه او را كفايت مى‏كند، محض تكبر كردن به سبب او بر همسايگانش و مباهات كردن بر برادرانش.
و در مجموعه شيخ ورام و غيره منقول است كه: سعد وقاص به عيادت سلمان رفته بود، پس سلمان گريست سعد به او گفت: چه تو را به گريه آورده‏اى ابوعبدالله، رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) وفات كرد و حال آن كه از تو راضى بود و بر آن جناب بر سر حوض وارد خواهى شد، پس سلمان گفت: آگاه باش كه من گريه نمى‏كنم به جهت ترس بر مردن و نه به جهت حرص بر دنيا وليكن رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) ما را وصيت كرد، پس فرمود: هر آينه بوده باشد قوت شما و آنچه به آن، روز خود را گذرانيد؛ مثل توشه سوارى و حال اين كه حول من اين اساود است و نبود حول او مگر انجانه و كاسه و مطهره و ابن اثير جرزى در نهايه اين حديث را نقل كرده و گفته اساود جمع سواد است و هر شخصى از انسان و متاع و غير آن سوادى است و جائز است كه اراده كرده باشد از اساود مارها كه جمع اسود باشد كه مار است تشبيه كرده آن متاع را به مارها به جهت رسيدن ضرر به او از وجود آنها و اگر انسان عاجز باشد از درك اين مقام، پس لامحاله طلب زياده نكند و در مقام آن معاهده بر نيايد كه شايد به جهت امتحان به او دهند، و او بخل كند، پس حال او حال ثعلبه بن حاطب انصارى شود، چنانچه شيخ ابوالفتوح و غيره روايت كردند كه بيامد نزد حضرت رسول (صلى الله عليه و آله و سلم) و گفت يا رسول الله، خداى را دعا كن تا مرا مالى دهد، رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) گفت ويحك يا ثعلبه607 برو و قناعت كن به اين كه دارى كه شكر كننده بهتر باشد از بسيارى كه، شكرش نكند، روزى چند برفت ديگر باره باز آمد گفت: يا رسول الله، از خداى تعالى، در خواه تا مرا مالى دهد، رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) گفت: تو را به من اقتدا نيست كه اگر من بخواهم بعز عرش خداى كه كوههاى زمين براى من زر و سيم شود؛ برفت، پس از آن باز آمد گفت: يا رسول الله، از خداى بخواه، تا مرا مالى دهد كه من حق خداى از آن بدهم و حقها از آن بگذارم و به او صله رحم كنم. رسول الله گفت: بار خدايا ثعلبه را مالى ده و ثعلبه گوسفندى چندى داشت، خداى تعالى زيادتى در او نهاد تا چنان مورچه فزايد، او مى‏فزود، و چون مالش زياد شد، خويشتن به تعهد و رعايت مال داشت، پس از آن كه پنج نماز در مسجد با رسول الله كردى، چنان شد كه جائى ساخت كه بيرون از مدينه كه گوسفندش آنجا بودى و نماز پيشين و ديگر با رسول الله بكردى و نماز بامداد و شام و خفتن آنجا كردى، گوسفند زياده شد، پيشتر رفت وادى بزرگ بود دور از مدينه آنجا رفت و جاى ساخت و پنج نماز از مسجد ببرد و آنجا بماند و از مسجد و نماز جماعت و اقتداء به رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) باز ماند، و آدينه و نماز آدينه به مسجد آوردى چون مال بيشتر شد از نماز آدينه نيز بماند و آنجا مقيم شد و اگر كسى آنجا بگذشتى احوال مدينه از او پرسيدى رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) گفت: ثعلبه چه كرد، گفتند: يا رسول الله، ثعلبه چندان گوسفند دارد كه در هيچ وادى نمى‏گنجد به فلان وادى رفته است و آنجا جاى ساخته و مقام كرده و رسول (صلى الله عليه و آله و سلم) گفت: يا ويح ثعلبه يا ويح608 اى واى، اى واى، ثعلبه سه بار، چون خداى تعالى آيه صدقه فرو فرستاد رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) مردى را از جهينه بخواند و يكى از بنى سليم و براى ايشان احكام و اسنان صدقه بفرمود نوشتن و گفت برود و از ثعلبه حق خدا بستانيد به فلان مرد سلمى رويد و او شتر بسيار داشت و از او نيز زكات بستانيد و ايشان بيامدند و نامه رسول (صلى الله عليه و آله و سلم) بر ثعلبه خواندند و از او زكات خواستند او گفت: اين جزيه چيست اين نيست الا مانند جزيتى، برويد به جاى ديگر كه خواهيد رفتن تا چون باز آئيد من راى خود به بينم، ايشان برفتند و به نزديك آن مرد سلمى شدند و نامه رسول (صلى الله عليه و آله و سلم) بر او خواندند او گفت: سمعا لامر الله و حكم رسول الله سميع و مطيعيم فرمان خداى و فرمان رسول خداى را، آن گه در ميان افتاد و آنچه رسول (صلى الله عليه و آله و سلم) نوشته بود از اسنان شتر گفت: بگيريد، خيار و بهترين آن اين ساعيان، گفتند ما را نفرموده‏اند كه خيار مال بستانيم، از عرض مال بده آنچه مى‏خواهى. گفت: حاشا كه من جز خيار و گزيده به خدا و پيغمبر او بدهم، ايشان بستاندند و باز آمدند و به نزديك ثعلبه رفتند، گفتند: چه مى‏دهى، بده تا برويم او ديگر بار همين مقاله گفت كه اين جزيه است و مانند جزيه برويد جاهاى ديگر، چون همه پرداخته باشند و به نزديك من آئيد برفتند و صدقات بستدند و باز نزديك ثعلبه آمدند او گفت: اين نامه كه داريد مرا دهيد نامه بستد و ديگر باره برخواند و گفت: اين جزيه است، شما برويد تا من در اين معنى راى خود ببينم، ايشان باز پيش رسول (صلى الله عليه و آله و سلم) آمدند و اين حال بگفتند، رسول (صلى الله عليه و آله و سلم) گفت: يا ويح ثعلبه يا ويح ثعلبه609 اى واى، اى واى ثعلبه؛ آنگه سلمى را دعا كرد بخير و خداى تعالى در حق ثعلبه اين آيه فرستاد و منهم من عاهد الله تا و هم معرضون610 اين آيه در حق ثعلبه آمد رسول (صلى الله عليه و آله و سلم) بر صحابه خواند مردى از خويشان ثعلبه حاضر بود آن بشنيد برخاست و به نزديك ثعلبه آمد و گفت ويحك ياثعلبه خداى تعالى در حق تو سه آيت قرآن فرستاد ثعلبه برخاست و به نزديك رسول (صلى الله عليه و آله و سلم) آمد و گفت من صدقه بياورم چنانكه فرمايى رسول (صلى الله عليه و آله و سلم) گفت: بعد از اين كه گفتى اين جزيه است خداى مرا فرموده است كه صدقه تو قبول نكنم او برخاست و خاك بر سر كرد و فرياد كردن گفت، رسول (صلى الله عليه و آله و سلم) گفت: اين است كه تو را گفتم و تو فرمان نبردى او برخاست و بازگشت و به جاى خود شد. رسول (صلى الله عليه و آله و سلم) در آن مدت به جوار رحمت خداى شد و صدقه او قبول نكرد و در عهد ابوبكر بيامد و گفت: صدقه من قبول كن، گفت: رسول (صلى الله عليه و آله و سلم) صدقه تو قبول نكرد، من نيز قبول نكنم، چون عمر به خلافت نشست بيامد و درخواست تا صدقه بياورد عمر نيز قبول نكرد و در عهد عثمان نيز بيامد او نيز قبول نكرد و در آخر عهد عثمان از دنيا رفت.

باب هفدهم: در بيان اجمالى از تكليف فقراء و محتاجين و گيرنده بالنسبه به اغنياء و اهل ثروت و معرفت حكم سوال از ارباب اموال به زبان حال يا مقال‏

1. حديث شريفى در حقيقت توكل
2. مطالبى كه بايد آنها را از خدا خواست يا نخواست.
3. عمده موانع استجابت دعا.
4. جايى كه سؤال از مخلوق واجب است.
5. جايى كه سؤال از مخلوق حرام است.
6. ذكر چندين داستان و مفاسد سؤال.
7. در اين كه با سؤال آبروى سائل مى‏رود
8. مؤمن نبايد خود را خوار كند.
9. زيبايى بى‏نيازى از مخلوق.
10. در تهديد سؤال از مخلوق و تخويف بر سؤال.
11. شرائط حاجت خواستن از خدا.
پوشيده نماند از آنجايى كه انسان سرمايه و بضاعتى جز فقر و نيستى ندارد، چون به خود نكرد چيزى از خود نه بيند و خود را داراى هيچ نداند و آنچه را به صورت مالك است، چون عاريه و امانتى است كه تا اذن تصرف و قوه آن را ندهند نتواند از آنها لذتى برد و خيرى بيند. گاهى پس گيرند، گاهى گذارند، اما به وديعت كه از تصرف در آن محروم است، تعب حفظش از او و نفعش براى ديگران است، پس او را چاره نباشد از سوال آنكه داراست و بى نياز اگر خواهد دهد و از خزينه‏اش چيزى كم نشود و اگر ندهد از روى مانع و عيبى است كه در او نگرد، نه به جهت لئآمت و بخلى است كه دستش را گيرد. سائل هر آنچه الحاح كند ملال نگيرد و از مسئلت ذلتى به او نرسد و آبى از رخسارش نريزد هر چه رد كند و محروم نمايد باز اجر بندگى و مزد عبوديت باقى است و اگر صادقانه كسى در كرمش را كوبيد كفش از خير خالى نيست مصاحبتى ندارد كه بخشش را در نظرش قبيح و امساك را نيكو نمايد و خزانه نعمتش را اندازه و نهايتى نيست، كه چون بردارد از آن چيزى بكاهد نه براى خود وقتى معين نموده كه در غير آن وقت حاجت خويش نشود نزد او برود و نه دربانى دارد كه بى دادن رشوه نتوان از او عبور نمود نعمتى نباشد كه به وهم اندر آيد و در خزانه‏اش نباشد و در آن خزانه چيزى نباشد كه گاهى او را به آن حاجت افتد.
شيخ جليل هارون بن موسى تلعكبرى روايت كرده از نوف بكالى گفت: ديدم اميرالمؤمنين، (عليه‏السلام) را كه پشت كرده و شتابان مى‏رفت، گفتم: اى مولاى من، كجا را قصد كردى فرمود: بگذار مرا كه آرزوهاى من پيش انداخته مرا به سوى محبوب، گفتم: اى مولاى من، آرزوهاى تو چيست؟ فرمود: دانسته آنها را آن كه آرزو از او است و بى نيازم از ظاهر كردن آنها براى غير او بنده را كافى است در تادبش كه شريكى قرار ندهد در نعمت او و حاجات خود غير پروردگار خود را، پس گفتم: يا اميرالمؤمنين، من بر نفس خويش ترسانم از حرص و نگريستن به سوى حطام دنيا، پس فرمود: به من كجائى، تو از پناه خايفين و كهف عارفين، گفتم دلالت كن مرا به سوى او، فرمود: به درستى كه خداوند عزوجل مى‏رساند آرزوى تو را به حسن تفضل خود و تو ملازم او شو به نيت و قصد خود و روى گردان از بلاى سخت كه در دل دارى و اگر تو را مهلتى داد در اجابت، پس من ضامنم از ورود آن و منقطع شو به سوى خداوند، زيرا كه مى‏فرمايد: قسم به عزت و جلال خودم و هر آينه قطع مى‏كنم آرزوى هر كه به غير من اميد دارد به نااميدى و هر آينه مى‏پوشانم او را جامه خارى در ميان مردم و هر آينه دور مى‏كنم او را از ساحت قرب خود و هر آينه جدا مى‏كنم او را از وصل خود و كم و بى قدر نمايم ياد او را حال آن كه بر نداشتن سختى‏ها به دست من است. آيا اميد دارد سواى مرا و حال آن كه منم زنده و باقى هستم، مى‏كوبد درهاى بندگان مرا و حال آن كه آنها بسته است و واميگذارد در مرا و حال آن كه باز است، پس كيست آن كه اميدوار شد به من از براى جرمهاى بسيارش، پس من اميدش را نااميد كردم، گرداندم آرزوى بندگان خود را متصل به خويش و گرداندم اميدهاى ايشان را ذخيره براى ايشان در نزد خود و پر نمودم آسمان‏هاى خود را از كسانى كه ملالت نگيرند از تسبيح من و امر كردم ملائكه خود را كه نه بندد درها را ميان من و ميان بندگان من، آيا نمى‏داند آن كه اگر انبار كرده او را بلائى از بلاهاى من، آن كه مالك نيست احدى برداشتن آن را، مگر به اذن من، پس چرا بنده از من به سبب آرزوى خود رو بر مى‏گرداند و حال آن كه به او دادم چيزى را كه سوال نكرده بود، پس از من سوال نمى‏كند و از غير من سؤال مى‏كند، آيا مرا چنين مى‏داند كه ابتداء عطا مى‏كنم خلق خود را بدون مسئلت آنگاه از من سوال مى‏كنند، پس اجابت نمى‏كنم سائل خود را آيا من بخيلم، پس بنده‏ام مرا به بخل نسبت مى‏دهد آيا دنيا و آخرت از آن من نيست، آيا كرم و جود صفت به من نيست، آيا فضل و رحمت به دست من نيست، آيا نه آن است كه آرزوها به آخر نمى‏رسد، مگر به سوى من، پس چه كسى آنها را از من كه قطع مى‏كند و شايد كه اميدوار شوند آرزومندان از غير من، قسم به عزت و جلال خود اگر جمع كنم آرزوهاى اهل زمين و آسمان را، آن گاه عطا نمايم به هر يك از ايشان كم نشود، از ملك من مقدار پاره‏اى از عضو مورچه و چگونه كم مى‏شود عطائى كه من او را زياد كردم، اى چه عذاب كه براى مأيوسين از رحمت من است. اى چه عذاب كه براى كسى است كه مرا عصيان كرده و حمله آورده بر حرام كرده‏هاى من و مراقبت نكرده مرا و سركشى كرده بر من، آن گاه حضرت مناجاتى به نوف تعليم فرمود كه آن را در صحيفه ثانيه علويه ذكر نموديم و همين خبر شريف كافى است و از براى ترغيب و تشويق فقراء و محتاجين به سوى در خانه رحمت خداوند غنى قادر دانا به احوال عباد و خواستن كشف مهام و انجاح مرام خود را از جزئى و كلى دنيوى و اخروى داخلى و خارجى از جناب احديتش با صدق در سوال چه اگر در مسئلت خود كاذب باشند ناچار خائب برگردد و دانستن سوال صادق و كاذب و تميز دادن خواهش بجا از خواهش بى جا امرى است، مهم و لازم بر هر سائل مسلم و گاه شود كه مطلب شايسته و به جا است وليكن خواسته آن را خصوص اين سائل، بيجا است. توضيح اين اجمال آن كه بحرى از حوائج و مطالب انسانى چنان است كه هيچ كس در هيچ وقت نتواند آن را از خداوند بخواهد و سوال آن از حضرت احديت، حرام است، چون طلبيدن مقام نبوت و امامت، بلكه درجات عاليه از علم و معرفت با اعراض از جميع مقدمات و اسباب تحصيل آن و مشغول بودن به آنچه زياد كند نادانى و ريبه و شك را و خواستن تمامى آنچه در شرع حرام شده و آنچه سبب باشد براى اختلال نظام و عالم و امثال اينها از آنچه سائل را قابليت نباشد، يا حاجب حرام باشد. و در خصال مروى است كه اميرالمومنين (عليه‏السلام) فرمود: اى صاحب دعا، سوال مكن چيزى را كه حلال نيست و چيزى كه نخواهد شد و بعضى از آنها چيزهائى است، كه هر كس در هر حال به هر مكان بايد آن را بخواهد و تضرع كند و الحاح و اجابت آن به هر وسيله و راه كه توان، به توسط آن به آنها رسيد و وصول به آنها را آسان كند و براى آنها حدى نيست و معلوم و مقدارى مشخص و مقامى معين، كه چون به آن رسيد براى سوال ديگر جائى نماند، چون تشنه كه آبى طلبد چون به او دادند و نوشيد براى طلبيدن آن محلى نماند، بلكه به هر درجه آن اگر رسيد باز برتر از آن درجه باشد. كه بايد طالب باشد و سوال نمود تا جان در بدن و روح در قالب است، چون مغفرت و رضا و خشنودى خدا و محبتش و بهشت و درجات آن و برائت از دوزخ و دركات آن و هدايات خاصه و محض اخلاص و حقيقت توكل و صدق تسليم و نورانى شدن دل و شرح صدر و قوت معرفت و زيادتى ايمان و كمال يقين و تمام رضا و رقت قلب و نظائر آن و پاره‏اى از آنها حاجاتى است كه رو مى‏دهد به انسان و مختلف مى‏شود به سبب اختلاف زمان و حالات و اطوار و امكنه و در طلب آن نيز محذورى نباشد و اين بر دو صنف است:
اول: آن كه خداوند براى آن راههاى مخصوصه و اسباب معينه قرار داده كه بايد از آن راه آنها را به دست آورد، مثل واجبات از تكاليف و مستحبات و محرمات و مكروهات و مباحات و توابع آنها كه بايست عامى از راه تقليد و عالم از كتاب و سنت و عقل قطعى بر آنها ظفر يابند.
دوم: آنچه كه براى وصول آنها راهى مخصوص معين نفرمودند مثل شفاء مرض و اداى دين و وسعت روزى و تخلص از دشمن و نجات از مهالك، چون طاعون و وبا و گم شدن در بيابان و مصاحبت دو نان و مفارقت دانايان و روزى شدن فرزند و بقاء نسل و معرفت مآل كار ميت و اطلاعى بر خيريت امرى كه اراده كرده آن را و امثال اينها از حوائج كه نه واجب است طلبيدنش غالبا و نه محذورى است در آن و اگر در مقام طلب بر آمد و از غير خداوند نخواهد و اگر از خداى خواست، چون قسم دوم كه سوالش واجب بود بايد از بابش درآيد و با شرطش بخواهد و چنانچه به زبان آن را مى‏طلبد، به كردار و رفتار خلاف آن را طالب نشود و اظهار كراهت و اعراض نكند، چون طالب فرزند كه عيال اختيار نكند و مشغول به انواع معاصى كه در آن حال استغفار كند و سائل مال كه دل به ديگران بسته و چشم بر دست و كرم مثل خود گماشته و شب و روز با قسم و توسل و انواع تذلل خود را بر ايشان عرض نموده و فقر خويش بر آنها نمانده، چه اين جماعت اگر چه به زبان خداى را خوانند اما به دل و به كردار بر در خانه اغيار ايستاده‏اند به زبان با خداى راز گويند و به دل و جوارح براى ذات مقدسش صد انباز گيرند، بلكه بايد به دل از ديگران مايوس و با خداى خود مانوس همه را فقير و عاجز داند از روى حقيقت و وجدان و خداى را مالك قادر عالم حكيم داند. به مشاهده و عيان در واسطه بودن روزى و رسيدن نعم الاهى بشر را چون كشتى و حيوان باربر پندارد و مقلب قلوب و بخشنده و ميل و نفرت را به دلها جز حضرت احديت كسى را نداند به خود و اعمال ناشايسته خود به دقت نگرد و حساب خود را از نفس، چون شريك از شريك عدوى خائن مكار كشد و خيانت خود را در امانت الاهيه از جوارح و قوى و اموال كه به او سپرده بر خود معلوم نمايد، كه تا چه حد تعدى و تفريط كرده و از حدود شرع تا به كجا تجاوز نموده و مستحق چه مقدار سياست و عقوبت شده و از ساحت قرب و مقام لطيف و احسان تا چه اندازه دور افتاده تا بر او مكشوف و هويدا شود كه سزاوار حال و مناسب افعالش رسيدن عقوبت است نه نزول رحمت، و جزاى كردار و نتيجه اعمالش ديدن انواع نقمت است، نه الوان نعمت، مقامش را با اين سرمايه خسران مقام دزدى بيند كه بر در خانه صاحب مال به جهت سوال ايستاده و مى‏داند كه صاحب خانه از دزديش مطلع و بر تعذيبش قادر وليكن به اميد وسعت و كرم و عفو درى مى‏كوبد و چيزى مى‏طلبد، كه اگر داد جز كرم بى اندازه سببى ندارد و به قدر بال مگسى استحقاق نداشت، تا آن را ملاحظه نمايد و اگر نداد ظلمى ننمود و مستحقى را محروم نكرد، چون با ياسى چنان از مخلوق و خونى چنين از رد به جهت شقاوت نفس و كردار زشت و طمعى بى سبب از درياى كرم بى ساحل حضرت مالك الملوك اگر حاجتى خواست و سوال كرد، سائلى است صادق كه وعده اجابتش دادن، به دادن همانچه خواسته يا بهتر از آن كه حاجتش به آن بيش و به حالش در دنيا يا آخرت اصلح است و بيشتر مردم به جهت نداشتن اين حالت و خود را مستحق دانستن به هر قسم لطف و مرحمت و نديدن در خويش جرمى قابل مواخذه و رفتن اگر باشد به راندن استغفار بر زبان و پنداشتن تاثير را در اذكار و ادعيه و ختوم مانند خواص اشيا از تدبير و تسخين و ترطيب و تخفيف و تسمين و امثال آن كه در تاثير محتاج نبود به وجود هيچ حالت نفسانيه و هيچ صفتى از صفات رذيله او را، مانع نباشد ضرر ايشان از ادعيه و او را بيش از نفعى است، كه در آنها معتقد و از آنها متوقعند. زيرا كه از عالمى مثلا دعائى براى حاجتى مخصوص گيرند يا در كتاب معتبرى بيند، پس آن را در آن حاجت خوانند يا غذاى حرام و لباس حرام و مكان حرام و شغل حرام و اغراض از فرايض بسيار و قلب شاك خراب ويران عارى از صفات اهل ايمان، پس اجابت ظاهرى در عقب آن بلا فضل نه بينيد، پس گاهى به دعا بد گويند كه من به فلان دعا اعتقاد ندارم كه مكرر خواندم و اثرى نديدم و گاهى واسطه را دشنام دهند كه چه دروغها گويند و مردم فريبند و بسا هست كه در بالاتر از ايشان شك كنند و در اصل دين سست شوند و از كثرت جهالت و غرور در خويش مانعى نه بينند و از همه معائب خود را منزه دانند با آن كه در قسم اخير از اقسام حاجات كه غالبا ادعيه و اذكار را به جهت انجاح او خوانند علاوه بر قابليتى محل و عدم استحقاق اجابت در بيشتر موانع ديگر هست، كه با حسن حال و استحقاق او مر اجابت را جمع مى‏شود مثل مضر بودن آنچه خواسته به حال او اگر چه از نادانى خيرى در او پنداشته يا مالى خواسته و سبب طغيان او است و زنى خواسته كه مايه بردن ايمان او است و فرزندى خواسته و دشمن جان او است و شفائى طلبيده و مرض مورث غفران او است يا به حال نظام عالم چون عاجز از تحمل گرما كه در فصل آن سرما خواهد كه به جهت شخص او از تمام منافع گرما از براى انسان و حيوان و نبات و جماد؛ بلكه براى خود داعى دست كشند و به عكس در موسم سرما تشخيص صلاح و فساد واقعى، اين رقم حوائج را علمى بايست كامل و بصيرتى تمام و تاييدى سماوى و نفسى بى هوى و تاملى با دقت و نظرى در عواقب و در بزرگى امر او همين بس كه نوح (عليه‏السلام) با آن مقام نبوت، نجات پسر خود را خواهد پس خطاب رسد:
انه ليس من اهلك انه عمل غير صالح فلا تسئلن ما ليس لك به علم انى اعظك ان تكون من الجاهلين؛ قال رب انى اعوذ بك ان اسئلك ما ليس لى به علم و الا تغفر لى و ترحمنى اكن من الخاسرين‏611
اى نوح، اين پسر پيرو تو نيست صاحب ناشايسته است، پس نخواه از من چيزى را كه دانا نيستى به صلاح او و من پند مى‏كنم تو را كه نباش از نادانان، يعنى به صلاح و فساد آنچه را خواهند گفت: پروردگار من پناه مى‏برم به تو از اين كه بخواهم از تو چيزى را كه دانا نيستم به او؛ يعنى به صلاحش و الا هر با شعورى مى‏داند كه چه مى‏خواهد و اگر مرا نيامرزى و رحم نكنى، مى‏باشم و از زيانكاران و همه آن تهديد است و اين معذرت و طلب عفو و ترحم به جهت صورت آن دعا بود كه با ندانستن به صلاح معلق نفرمودند به صلاح وگرنه مقام آن جناب از آن بزرگتر است كه با علم به صلاح منجزا چيزى بخواهند چه رسد به آنجا كه ندانند و اين قضيه دستورالعملى است براى تهى دستان از گوهر دانش و بينش، كه تا صلاح حاجت را با بصيرت تمام نفهمند، نخواهند و با فهميدن مغرور نشوند و منجز سوال نكنند، كه خطاى ايشان بيش از صواب و پوشيده از ايشان زيادتر از ظاهر شده بر ايشان است. بالجمله با اين دو مانع بزرگ كه يكى نداشتن استحقاق و ديگرى نبودن صلاح و ساير موانع جزئيه كه در باب آداب دعا ذكر شده است اگر دعائى مستجاب شود و سائلى را عطا فرمايند محل تعجب و استغراب است كه چگونه سائل و سوالش از چنگ اين موانع رها شدند و از براى آنچه گفتيم شواهد از آيات و اخبار بسيار است، كه مقام ذكر آنها نيست كه در وضوح به مكانى است كه به دليل حاجت ندارد و چون دانستى كه انسان فقير عاجز بايد سوال كند اما از غنى كريم و حاجات خود را بخواهد اما از قادر روف رحيم و اين از لوازم و آثار توحيد در ذات و صفات و افعال خداوند تبارك و تعالى است، چه آن كه در دل از روى برهان و وجدان و مشاهده و عيان اقرار و اذعان نمود كه نيست خالقى و رازقى جز ذات مقدس يگانه در صفات كماليه منزه از عجز و جهل و احتياج و ساير نواقص كه هر مضطر ناچار به او پناه برد و هر غريق از او نجات طلبد، البته از غير جناب اقدسش چيزى نتواند خواست، زيرا كه او را مانند خود فقير و عاجز داند و هرگز فقير از مثل خود چيزى نخواهد، مگر در آنجا كه به فرمان الاهى او را حواله بر مخلوق كنند و اذن سوال از غير دهند كه در آنجا سوال رواست بلكه گاهى واجب و گاهى مستحب شود، با مراقبت حالت قلبيه كه در دل محض فرمانبردارى سوال كند، نه آن كه او را مالك ضرر و نفعى داند و اگر فرمان نرسد حرام يا مكروه است كه بالاخره خود را به آنجا كشاند، پس مكشوف شد كه سوال از مخلوق را احكام مختلفه باشد.

پى‏نوشتها:‌


600) نهج البلاغه، دكتر صبحى صالح، چاپ بيروت جيبى، فرازى از خطبه 178، ص 257
601) دعايى است كه براى ميت خوانده مى‏شود.
602) كيفيت نماز تحيت و امام عصر (عج) در بحالارالانوار ج 53 ص 231 آمده است.
603) سوره مائده 5 آيه 2
604) سوره توبه‏9 آيه 75 و 76 و 77
605) سوره بقره 2 آيه 10 البته با تركيب فوق آيه‏اى در قرآن نيامده است.
606) سوره توبه‏9 آيه 124 و 125.
607) بحارالانوار، ج 22، ص 40، ب‏37
608) بحار، ج 22، (ص) 40، ب‏37
609) بحارالانوار، ج 22، ص 40، ب‏37
610) سوره توبه‏9 آيه 75 تا آخر 76
611) سوره هود 11 آيه 46 و 47