هيجدهم: ايضا در تحفةالازهار، مذكور است كه: سيدابوالحسن طاهر بن الحسين،592
مردى بود عالم عامل و فاضل كامل با ورع و زهد و صلاح و تقوى جليل القدر عظيم الشان
بلند همت ميان او و مردى خراسانى رفاقت و دوستى بود و خراسانى هر سال حج مىكرد و
به زيارت رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) مىآمد و دويست اشرفى براى او
مىآورد و اين معين بود براى او در هر سال، تا آن كه مردى به خراسانى بر خورد و به
او گفت تو مالت را ضايع مىكنى و صرف مىكنى در غير محلش، زيرا كه طاهر صرف مىكند
آن را در غير طاعت خدا و رسولش و مكرر اين سخن را به او گفت، تا آن كه خراسانى را
منصرف كرد از او و مال را به غير او داد و او را ملاقات نكرد، همچنين در سال دوم،
چون سال سوم شد و زمان سفر حج رسيد پيغمبر (صلى الله عليه و آله و سلم) را در خواب
ديد كه به او مىگويد: اى فلان، واى بر تو در حق فرزندم سخن دشمنان او را قبول كردى
و صله خود را و آنچه به او مىكردى از نيكى قطع كردى، صله خود را از او قطع مكن و
بده به او آنچه فوت شد از او تا تو را توانائى است، پس از خواب برخاست، خوشحال و
مسرور به آن خواب و تدارك سفر حج خود را كرد و آن مبلغ را با خود برداشت و به نحوى
كه پيغمبر (صلى الله عليه و آله و سلم) به او امر نموده بود. با هدايائى چون حج به
جا آورد و به زيارت حضرت مشرف شد رفت نزد طاهر و دست و پاى او را بوسيد و نشست در
آن مجلس كه سادات و اشراف و فضلا و اعيان بودند، پس طاهر ابتدا كرد و فرمود: اى
فلان، شنيدى درباره من سخن دشمنانم را، پس جدم پيغمبر (صلى الله عليه و آله و سلم)
را در خواب ديدى. پس امر كرد تو را به رساندن ششصد اشرفى كه مقطوع شده بود در طول
سه سال با هدايائى و اگر امر نمىكرد تو را آن را نمىآوردى و آن را از مال خود در
بلد خود جدا كردى سوگند مىدهم تو را كه چنين بود. گفت: قضيه چنين بود والله اى
فرزند رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم)، دانا نبود به آن جز خداى تعالى، طاهر
گفت: در نزد من بود خبر تو در سال اول و دوم و سوم دلم تنگ شد، پس ديدم جدم رسول
خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) كه به من مىگفت غم مخور كه من براى تو رفتم نزد
فلان و امر كردم او را، كه به تو بدهد آنچه فوت شده و يا مىتواند صله خود را از تو
قطع نكند، پس حمد كردم خداى عزوجل را و شكر نمودم بر نعمت و احسانش چون تو را ديدم
دانستم نياورده تو را مگر آنچه در خواب ديدم، پس خراسانى ديگر بار برخواست و دست و
پاى او را بوسيد و التماس نمود كه از او در گذرد به جهت گوش دادن به سخن دشمن در حق
او و مال را تسليم او كرد كه اين طاهر، طاهر بن يحيى بن الحسين بن جعفر الحجة بن
عبيدالله بن الحسين بن على بن ابيطالب (عليه السلام) است جد امراء مدينه منوره است.
نوزدهم: در جلد دوم تحفةالازهار، در ضمن احوال عالم جليل سيد مهنا بن سنان مدنى
صاحب مسائل مذكور است، كه از آيةالله علامه حلى (رحمه الله) نقل كرده از سيد على بن
داود حسينى سمهودى در جواهر العقيدين به سند متصل از شيخ شهاب الدين احمد بن يونس
القسطينى المغربى از بعضى مشايخ خود كه گفت: مردى از اعيان مغاربه از بلد خود عازم
حج و زيارت شد، پس مردى از اهل خير صد اشرفى به او داد و به او گفت: بگير اين مبلغ
را و به مدينه برسان، آن گاه بده به يكى از سادات اشراف بنى حسين كه نسبش صحيح باشد
تا بوده باشد اين خدمت صله از من به جدشان رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم)
روز فزع اكبر، روزى كه نفع ندهد مالى و فرزندى جز آن كه با دل سالم به حضور خداى
آيد، چون آن مرد وارد مدينه شد از سادات بنى حسين و از صحت نسب ايشان پرسيد به او
گفتند شبهه در صحت نسب ايشان جز آن كه ايشان از شيعه و رافضيانند، كه خر يهودند
دشمن دارند اهل سنت را و علانيه سب مىكنند و قاضى و خطيب و امام المسلمين از ايشان
است و امر بلد و در دست ايشان براى كسى مداخله در آن نيست گفت: پس خوشم نيامد كه آن
مال را به ايشان دهم چند روزى مكث كردم و در كار خود فكر مىكردم و در آنچه صاحب
مال به من وصيت كرده بود، تا آن كه روزى با يكى از ايشان مجتمع شديم، پس به او
گفتم: اى سيد من، اگر تو از اهل سنت بودى هر آينه مىدادم به تو آنچه با من است از
مال و قدر آن فلان مبلغ است، پس شكايت كرد به من از شدت تنگى و كثرت اضطرار خود و
خواست از من بعضى از آن را، گفتم: حاشا گفت: هرگز نشود كه بفروشم مذهب خود را به
دنياى دنيه، و از براى من است پروردگارى غنى كه مرا كفايت مىكند، پس رفتم و در آن
شب در خواب ديدم كه گويا قيامت بر پا شده و مردم مىگذرند از صراط چون خواستم بگذرم
امر فرمود، سيد نساء فاطمه زهرا (عليهاالسلام) كه مرا نگذارند، پس مرا مانع شدند،
پس استغاثه كردم كسى به فريادم نرسيد، پس ديدم پيغمبر (صلى الله عليه و آله و سلم)
كه مىآيد، پس به آن جناب استغاثه كردم و گفتم: يا رسول الله، من از امت توام و
دخترت منع كرده مرا از گذشتن؛ پس حضرت به آن مكرمه فرمود: چرا منع كردى او را گفت:
زيرا كه او روزى فرزند مرا منع كرد، پس حضرت ملتفت شد به من و فرمود: چرا روزى
فرزندش را مانع شدى گفتم: چون شيعى مذهب بود و اهل سنت را دشمن دارد و علانيه صحابه
را سب مىكند فرمود: تو را كه داخل كرده ميان فرزندان و اصحاب من، پس ترسان و
هراسان از خواب بيدار شدم و تمام مبلغ سپرده نزد خود را گرفتم و صد اشرفى از مال
خود بر آن افزودم و رفتم به سوى سيد و مولاى خود و مهنا بن سنان و بوسيدم دستش را،
پس حمد و ثناى الاهى به جاى آورد و به آنچه شايسته بود، آن گاه فرمود: اين امرى است
عجيب، سوگند مىدهم تو را آيا ديد جدم رسول الله و جدهام فاطمه زهرا (عليهاالسلام)
را و امر كردند تو را كه آن مال را به من دهى، بعد از آن كه مانع شدند تو را از
گذشتن صراط گفتم: آرى قسم به خدا چنين بود اى فرزند رسول خدا، پس سيد مهنا گفت: اگر
ايشان را نمىديدى و اگر نزد من نمىآمدى هر آينه شك داشتى در صحت نسب و مذهب من
مثل مذهب آن دو است، يعنى رسول خدا و صديقه (عليهاالسلام) و ابوعبدالله محمد بن
فرحون از سادات اين قصه را در ضمن ابياتى كه به خود خطاب كرده درج نموده است.
لان تمنخ الاشراف حلبا
فقد قال الرسول مقال صدق
ففى الاشراف ايضا فخر قربى
الم يبلغك ان فتى اتاهم
يقسمها على الاشراف طرا
فلم يدفع لهم منها نقيرا
راى ان القيمة قد اقيمت
و زهراء الرسول تقول مروا
فاصبح ذاك يستعفى و يبكى
فهب ما قلت فى الاشراف حقا
فنجم الدين اولى يالترضى
مهنا الخير جامع كل فضل
فقد اثنى على القطان طرا
و انت حشوت ياهذا كتابا
رو يدك يابن فرحون رويدا
و يحكم بينكم خير البر ايا
و ينظر من سيخطى فى نعيم
|
|
593 و تمدح ضدهم يا للعجاب
فلاتؤذون ما فى صحابى
و فخر بالولادة والصحاب
و قد اعطى وراهم فى جراب
و ياتى بالجوال المستطاب
لزعم لا يليق بذى اللباب
و ان الخوض ملتطم الشراب
سوى من بز نسل ابى تراب
بكاء المستقيل باكتياب
ايحسن ان يدون فى كتاب
و ارجى للنعيم و للثواب
و والده سنان للضراب
بالفاظ محبو كذا عذاب
من التشنيع فى غير الصواب
ستجمعون فى يوم الطلاب
امام الوقت فى يوم الحساب
و من يشقى و يخلد فى عذاب
|
بيستم: شمس الدين يوسف سبط ابوالفرح بن جوزى، در كتاب تذكرة الخواص
نقل كرده از كتاب جوهرى ابن ابى الدنيا كه مردى رسول خدا (صلى الله عليه و آله و
سلم) را در خواب ديد كه به او مىفرمايد: برو به سوى فلان مجوسى و به او بگو به
تحقيق كه آن دعا مستجاب شد، پس آن مرد امتناع كرد از اداى رسالت تا آن مجوسى گمان
نكند كه او به اين وسيله خواسته خود را به او بنماياند و از او فايده برد يا او را
نزد آن مرد مسلمان وقعى و اعتبارى هست، چون مرد مسلم با ثروت و مال بود، پس ديد
رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) را در مرتبه دوم و سوم كه همان سخن را به او
فرمود، پس على الصباح آمد نزد آن مجوسى در خلوت و گفت به او كه من رسول، رسول
خدايم، به سوى تو و آن حضرت به تو پيغام مىرساند كه آن دعا كه براى تو كردند
مستجاب شد، مجوسى گفت: آيا تو مرا مىشناسى گفت: بلى، گفت: پس من منكر دين اسلام و
نبوت محمدم، آن مرد گفت: من اين را مىدانم و مع هذا او مرا فرستاده به سوى تو و
مكرر امر فرموده، پس مجوسى گفت اشهد ان لا اله الا الله و اشهد
ان محمدا رسول الله و اهل اصحاب خود را طلب نمود و به ايشان گفت: كه من تا
حال در ضلالت بودم و حال به مذهب حق بازگشت كردم، پس شما نيز اسلام آوريد، كه هر كه
از شما مسلمان شود آنچه در دست او است از اموال من از آن او است و هر كه ابا مىكند
هر چه در نزد او است از مال من بايد دست بردارد، پس همه آن قوم و اهلش مسلمان شدند
و آن مجوسى را دخترى بود كه به پسرش تزويج كرده بود ميان آنها تفريق كرد آنگاه گفت:
آيا مىدانى آن دعا چه بود گفتم: نه والله و حال مىخواستم از تو بپرسم گفت: چون
دخترم را به پسرم تزويج كردم طعامى ساختم و مردم را خواندم، پس اجابت كردند و در
همسايگى من جماعتى از سادات فقرا بودند كه مالى نداشتند، پس من امر كردم غلام خود
را كه براى من حصيرى در صحن خانه فرش نمايد در اين اثنا شنيدم كه دختركى به مادرش
مىگويد: اى مادر، اين مجوسى ما را به بوى طعامش آزار مىرساند، پس طعام و جامه و
اشرفى بسيارى براى ايشان فرستادم چون ايشان آن احسان را از من ديدند آن دخترك به
باقى دختران گفت: قسم به خدا كه نمىخورديم تا دعا براى او بكنيم، پس همه دستها را
برداشتند بعضى گفتند: خداوند محشور كند تو را با جد ما رسول خدا (صلى الله عليه و
آله و سلم) و باقى آمين گفتند، پس اين است آن دعوت كه به اجابت رسيده است.
بيست و يكم: هم در آنجا روايت كرده از جدش ابى الفرج از ابى الخصيب كه گفت: من
منشى سيده مادر متوكل بودم، روزى در ديوان مشغول بودم كه ناگاه خادمى صغير از جانب
سيده نزد من آمد و با او بود كيسه كه در آن هزار اشرفى بود، پس گفت: كه سيده
مىگويد تو را، كه اين زر را تقسيم كن در ميان مستحقين كه او را از پاكيزهترين مال
من است و بنويس براى من نامهاى آنان كه به ايشان مىدهى، تا آن كه بعد از اين هر
چه از اين مال به دستم آمد صرف ايشان كنم. ابن خصيب گفت، پس آمدم و رفقاى خود را
جمع كردم و مستحقين را از ايشان پرسيدم، پس نام اشخاص را براى من بردند سيصد اشرفى
را بر ايشان تقسيم كردم تتمه آن نزد من باقى ماند من تا نصف شب كه ناگاه شخصى در
خانه را مىزد پرسيدم كيست؟ گفت: فلان مرد علويم و او همسايه من بود، پس به خود
گفتم اين مرد مدتى است همسايه من است و رو به من نياورده، پس رخصت دادم داخل شد به
او گفتم مرحبا و پرسيدم از او كه چه كار دارى گفت: گرسنهام، پس به او يك اشرفى
دادم آن گاه رفتم نزد زوجهام گفت چه شخصى بود كه در اين ساعت تو را به زحمت
انداخت. گفتم: وارد شد بر من شخصى از اولاد رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) و
نبود نزد من چيزى كه او را طعام كنم، پس يك عدد اشرفى به او دادم آن را گرفت و شكر
مرا كرد و رفت، چون به در خانه رسيد زوجهام بيرون آمد و حال آن كه گريه مىكرد و
مىگفت: آيا حيا نمىكنى كه مثل چنين مردى رو به تو آورد و تو به او يك اشرفى
مىدهى و حال آن كه مىدانى استحقاق او را بده تمام است از آنچه مانده، پس سخنش در
دلم جا كرد و از عقب او رفتم و كيسه اشرفى را تمام به او دادم آن را گرفت و رفت،
چون به خانه برگشتم پشيمان شدم و گفتم حال اين خبر به متوكل مىرسد و او علويين را
دشمن دارد، پس مرا خواهد كشت، پس زوجهام به من گفت كه مترس و بر خدا و جد علويين
توكل كن در اين سخن بوديم كه در خانه را زدند و مشعلها و چراغها بر دست خدام ظاهر
شد و مىگفتند سيده تو را مىطلبد، پس ترسان و انديشه ناك برخواستم و چون اندكى
راهى رفتم رسولان پى در پى مىرسيدند تا مرا در پس پرده واداشتند سيده و خادم به من
گفت سيده پشت اين پرده است، پس شنيدم كه گريه او بلند شده بود و مىگفت: اى احمد،
يعنى ابن الخصيب خدا تو را جزاى خير دهد و زوجهات را جزاى نيكو دهد در اين ساعت
خوابيده بودم پيغمبر خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) نزد من آمد و فرمود: خداى تو
را جزاى خير دهد و زوجه ابن الخصيب را جزاى نيك مىدهد معنى اين كلام چيست، پس قضيه
را براى او نقل كردم و او گريه مىكرد، پس بيرون فرستاد اشرفىها و جامه؛ و گفت اين
از علوى، و اين براى زوجهات و اين از تو است و آنچه فرستاد معادل صد هزار درهم
بود، پس مال را گرفتم و راه خود را از در خانه علوى قرار دادم، پس در خانه را
كوبيدم، پس از اندرون خانه آواز داد كه بده آنچه با تو است اى احمد، و بيرون آمد و
او گريه مىكرد، پس از سبب گريهاش پرسيدم گفت: چون در منزل خود داخل شدم زوجهام
به من گفت: اين چيست كه با تو است؟ پس آگاهش كردم، پس به من گفت: برخيز تا نماز
بكنيم و دعا كنيم و در حق سيده و احمد و زنش، پس نماز كرديم و دعا نموديم، آنگاه
خوابيدم، پس رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) را در خواب ديدم كه مىفرمود:
شكر ايشان را به جاى آوردم بر آنچه به تو كردند و در اين ساعت براى تو چيزى
مىآورند آن را قبول كن.
بيست و دوم: در تاريخ قم تاليف حسن بن محمد بن حسن قمى كه براى صاحب بن عباد نوشته
است، در باب سوم از آن مذكور است كه: اول كسى از سادات حسينيه كه به قم آمد
ابوالحسن الحسين بن الحسين بن جعفر بن محمد بن محمد بن اسماعيل بن جعفر صادق
(عليهالسلام) بود و از مشايخ قم روايت است كه ابوالحسن شرب آشكارا كردى، روزى قصد
سراى احمد بن اسحاق اشعرى كرد، به سبب حاجتى كه او را بود، احمد در قم وكيل وقف
بود، چون، ابوالحسن به نزديك سراى احمد رسيد، احمد او را راه نداد و او را از صحبت
خود منع كرد. ابوالحسن ملول و غمگين به منزل خود مراجعت كرد. بعد از آن احمد بن
اسحاق قصد خانه كعبه كرد، چون به (سر من راى) 594
رسيد و دستورى خواست امام (عليهالسلام) او را اجازت دخول نداد و او را از زيارت و
صحبت خود منع كرد، پس احمد متحير شد و درماند و نمىدانست كه به چه سبب او را از
صحبت و زيارت خود منع مىكند. احمد سر بر آستانه آن حضرت نهاد و بسيارى بگريست و
گفت اى نور ديده هر دو عالم، واى بر گزيده اولاد آدم، چه بى ادبى از من صادر شده
است، كه مرا به حضرت خود راه نمىدهى، پس امام (عليهالسلام) را دستورى داد فرمود:
اى احمد، ياد دارى كه فرزند زاده ما ابوالحسن در شهر قم به در خانه تو آمد و تو او
را بار ندادى احمد بگريست و سوگند خورد كه من او را از صحبت خود منع نكردم الا از
براى آنكه ترك شرب خمر كند و از آن توبه كند. امام (عليه السلام) گفت: اى احمد،
راست گفتى وليكن بايد حق سادات و علويه را بشناسى و ايشان را حرمت بدارى در هر حالى
كه باشند و به نظر حقارت در ايشان نظر كنى كه بزهمند شوى و گرفتار آئى، چون احمد
بن اسحاق به قم مراجع نمود، سيدابوالحسن در صحبت جمعى بسيار از مردم به ديدن احمد
رفت، چون نظر احمد برسيد ابوالحسن آمد از جاى برجست و پيش او باز دويد و بسيارى از
اعزاز و اكرام كرد تا او را در صدر بنشاند.
سيد ابوالحسن، چون اين حالت بديع و غريب از او ديد سوال كرد كه در اين مدت هرگز
چنين لطف و ترحيب درباره من نكردى از اين نوبت موجب چيست، احمد قصه رفتن خود به
صحبت امام حسن عسكرى (عليهالسلام) به (سر من راى) و منع كردن امام (عليهالسلام)
او را از صحبت شريف به سيد ابوالحسن595 باز
گفت، چون ابوالحسن اين قصه را شنيد، بگريست و گفت امام (عليهالسلام) تا بدين غايت
مرا حرمت همى نهند، پس روا نباشد كه من به غير رضاى خداى عمر و زندگانى گذارم، پس
گفت توبه كردم و به درگاه حق رجوع نمودم و پشيمان شدم از افعالى كه از سر جهل و
نادانى مباشر آن مىشدم و برخواست و به سر منزل خود بازگرديد و آلات شراب بشكست و
در مسجد همه اوقات اعتكاف گرفت تا آن گاه كه او را وفات رسيد و او را به مقبره
بابلان596 دفن كردند.
بيست و سوم: نيز در آن كتاب روايت كرده از هذيل بن حسان و او از برادر جعفر روايت
مىكند، كه او گفت: در خدمت حضرت صادق (عليهالسلام) گفتم: كه مرا پيش يكى از آل
محمد (عليهمالسلام) حقى بود و به من نمىداد و دفع و مطل مىنمود، پس بدان سبب من
او را سخن درشت گفتم و من بر آن پشيمانم حضرت صادق (عليهالسلام) فرمود: كه آل محمد
(عليهمالسلام) را دوست داريد و ذمتهاى ايشان را برگردانيد و ايشان را بحل كنيد و
به غايت ايشان را گرامى داريد و چون با ايشان مخالطه و آميزش كنيد و با ايشان
معامله، خريد و فروش نمائيد و به ايشان درشتى نكنيد و ناسزا نگوئيد.
بيست و چهارم: و نيز در آنجا روايت كرده به اسناد معتبر از ابى عبدالله كه او
فرمود: كه جد ما محمد مصطفى (صلى الله عليه و آله و سلم) فرموده است كه زود باشد كه
من در قيامت از براى چهار طايفه و چهار صنف مردم شفاعت كنم، اگر چه ايشان را به مثل
گناه همه دنيا بود. اول: كسى كه براى ذريت من شمشير كشد و ايشان را نصرت و يارى
دهد.
دوم: مردى كه ذريت مرا در حال فقر و فاقه و دست تنگى بدانچه در دست او باشد از
مغال و منال سخاوت كند و با ايشان بخشش كند.
سوم: مردى كه ذريت مرا به دل و زبان دوست دارد.
چهارم: مردى كه چون ذريت من عاجز و درمانده باشند حاجتى از حاجات ايشان بر آرد و
در گذاردن حاجات ايشان سعى نمايد.
بيست و پنجم: عالم جليل و حبر نبيل، كه در عصرش براى او در تقوى و زهد نظير و عديل
ديده نشده مرحوم حاج ملا على طهرانى مجاور نجف اشرف اعلى الله تعالى مقامه، كه در
آخر ماه صفر سنه 1797 مرحوم شد خبر داد مرا شفاها، كه والد مرحومم حاج ميرزا جليل
طيب (رحمه الله) كه سابقا ذكر از او شد هميشه مىگفت: كه وجود من و وجود اولادم
جمعيا از بركت آن علويه بود كه در كربلا منزل داشت. پرسيدم سبب آن، چگونه بود، گفت:
پيش از آن كه عيال اختيار كنم در طهران بودم شبى در خواب مردى را ديدم كه خوش صورت
و شمايل بود و جامه سفيد در بر داشت، پس به من گفت: اگر قصد زيارت امام حسين
(عليهالسلام) دارى، پس تعجيل كن كه بعد از دو ماه ديگر راه مسدود مىشود به نحوى
كه مرغى پرواز نخواهد كرد و در خاطرم زيارت آن جناب بود، پس چون بيدار شدم مهياى
زيارت مولاى خود شدم، پس به زيارتش مشرف شدم و تاريخ خواب را ضبط كردم، پس نگذشت از
آن حدى كه معين كرده بود كه راه مسدود شد، پس دانستيم كه آن خواب راست و آن مرد در
خبرى كه داد صادق بود و چون سيد العلماء المحققين مير سيد على صاحب رياض از من
معالجات نيكو ديد و در طبابت نفوس مردم را به سوى من ترغيب مىكرد، پس مدتى ماندم و
مردم به من رجوع مىكردند تا آن كه روزى در محكمه خود نشسته بودم ناگاه زنى داخل شد
با خادمه چون از مردم فارغ شدم و كسى نماند نزديك من آمد و دست خود را بيرون آورد
ديدم نمانده در آن جز از استخوان و به جهت مرض آكله، چون آن را مشاهده كردم طبعم
مشمئز شد و به او گفتم اين مرضى نيست كه بتوانم او را علاج كنم، پس آهى حسرتانه
كشيد و بيرون رفت، دلم سوخت خادمه او را آواز دادم و پرسيدم اين زن كيست؟ گفت: صاحب
بيگم از پدر و مادر علويه است و شوهرش علوى بود او را از هند آورد با مالى فراوان
كه از اندازه بيرون برد و همه آن را صرف كرد براى ابى عبدالله و الان دستش خالى شده
و مالى ندارد و به اين مرض مبتلا شده كه ديدى، پس به او گفتم: بگو بيايد تا معالجه
كنم، پس آمد و شروع كردم در علاج او از فصد و حجامت و مسهلات و معاجين و تا شش ماه،
پس از دستش و ساير بدنش كه به اين مرض مبتلا شده بود شروع كرد گوشت روئيدن و سال
نشد كه مرض بالمره و تمام شد، چنانچه گويا هرگز نداشت، پس علويه پيوسته نزد من
مىآمد و چون مادر به فرزند مهربانى مىكرد تا آن كه مدتى گذشت، پس در خواب ديدم
همان مردى را كه خبر داد كه راه بسته مىشود و امر كرد مرا به تعجيل در زيارت ابى
عبدالله كه مىگفت اى فلانى، مهيا شو براى سفر آخرت كه نمانده از عمر تو مگر ده
روز، پس بيدار شدم از خواب ترسان و هراسان، پس گفتم لا حول و
لا قوة الا بالله، انا لله و انا اليه راجعون و گفتم اين آخر ايام من از
دنيا است، پس در آن روز مراتبى عارض شد سخت و شديد، تا آن كه بسترى شدم و علويه
پرستارى مىكرد مرا و آنچه حاجت داشتم انجام مىداد تا آن كه روز دهم شد و احباى من
در كنارم جمع شدند، پس در آن هنگام كه ايشان نظر مىكردند به من و من نظر مىكردم
به ايشان كه ناگاه ديدم خود را كه منتقل شدم از عالمى به عالمى ديگر، از آنها كه در
دور من بودند احدى را نمىديدم و من در آن عالم بودم كه ناگاه ديدم ديوار خانه
شكافته شد و دو نفر از آنجا بيرون آمدند كه به غايت مهيب بودند، يكى از آن دو بالاى
سر من نشست و ديگرى در زير پاى من و ايشان چيزى از بدن مرا مس نمىكردند، وليكن خود
را چنان مىديدم كه از عروق من چيزى متعلق و متصل است به ايشان به نحوى كه از وصف
كردن آن عاجزم تا آن كه جان خود را چنين كردم كه به حنجره رسيده در اين حال باز
ديوار شكافته شد و مردى بيرون آمد و به آن دو نفر گفت: او را بگذاريد، ايشان گفتند
ما ماموريم، پس به ايشان گفت: به درستى كه حسين بن على (عليهالسلام) شفاعت كرد نزد
خداوند كه به دنيا رجوع كند، پس برخواستند و رفتند و من برگشتم و به عالم اول آن
جماعت را كه در اطراف من بودند ديدم، كه تهيه اسباب مردن منند، پس چشم خود را باز
كردم ايشان مسرور شدند و بشارت دادند كه ناگاه علويه داخل شد و گفت: بشارت باد شما
را به شفاى فلان؛ زيرا كه جدم حسين (عليهالسلام) شفاعت كرد نزد خداوند در شفاى او،
گفتند: چگونه دانستى گفت: من رفتم نزد قبر جدم حسين (عليهالسلام) پس تضرع كرد به
سوى خداوند در شفاى اين مريض و به آن جناب در شفاعت نزد خداوند، پس خواب بر من
مستولى شد در خواب جدم حسين (عليه السلام) را ديدم، پس گفتم: يا جداه از تو
مىخواهم شفاى فلان را فرمود فلان عمرش منقضى شده گفتم: اى آقاى من، من اين را
نمىفهمم شفاى فلانى را مىخواهم، پس فرمود: من خداوند را مىخوانم، پس اگر حكت را
در اجابت ديد مستجاب خواهد فرمود؛ آنگاه دستهاى مبارك خود را به جانب آسمان بلند
كرد و دعانمود، پس فرمود: بشارت باد تو را به درستى كه خداى تعالى دعاى مرا در شفاى
فلانى مستجاب فرمود جناب حاجى (قدس سره) مىفرمود عمر والد در آن وقت بيست و هفت يا
هشت سال بود و روز وفات قريت به نود سال داشت و به من مىگفت اى فرزند از براى
علويات شان بزرگى است و من و از ايشان عجايب ديدم و پاره از آن كرامات را نقل
مىكرد.
مولف گويد: خداوند به آن مرحوم پنج پسر بعد از آن مرض عطا فرمود از علماى مبرزين و
سه از اطباى ماهرين يكى از ايشان مرحوم مرقوم بود كه آيتى از آيات خداوندى در زهد و
تقوى و كرامت و حسن خلق و معاشرت و نمونه بود، از خلص اصحاب (عليهالسلام) و كملين
علماء گذشته در سفر و حضر مدتى با او مصاحبت كردم و اگر بخواهم صفات حميده و عبادت
و رفتار و حالاتش را ذكر كنم از وضع كتاب بيرون خواهم رفت، حشره الله تعالى مع
مواليه.
بيست و ششم: عالم ربانى و استاد رموز اخبار و اشارت قرآنى المولى الاجل جناب آخوند
ملافتحعلى سلطان آبادى ايده الله، نقل نموده كه از يكى از ارحام خود كه در نهايت
تقوى و سداد و مواظب طاعات و عبادات و از اهل ورع بود، كه شبى در ايام گرانى در
مسجد بودم، پس از اداى نماز به جماعت، واعظى بر منبر برآمده در ضمن مواعظ شرحى از
خمس سادات و اعانت ذريه كرام بيان فرمود مردم را تحريص و ترغيب نمود، پس به خود
گفتم گندمى كه در خانه اندوخته و منتظر زياد شدن قيمتى، با اين تنگى و كثرت فقراء
راهى ندارد و همچنين انتظار كشيدن آخر سال كه شايد مخارج ديگر پيدا شود و از آن خمس
گندم باقى مانده را دادن حسنى ندارد، چه به حسب ظاهر مخارج تازه نيست و مايحتاج
خانه تا آخر سال مهيا، پس با خود قرار دادم كه اولا خمس گندم موجود را بدهم و باقى
را فردا به فروختن و قرض دادن به هر كس هر چند كه بى اعتبار باشد تمام كنم، پس به
خانه آمدم خواستند طعام حاضر كنند امتناع كردم كه تا خمس اين گندم را ندهم چيزى
نخواهم خورد، گفتند: بماند فردا راضى نشدم، پس فقراء سادات را كه مىشناختم حاضر
كردم و حساب گندم كه در ميان كندوها بود مىدانستم، پس خمس آنها را به ايشان دادم
رفتند، آن گاه غذا خوردم على الصباح در مسجد حاضر شدم و فرياد كردم كه هر كس گندم
مىخواهد و به خريدن يا به قرض به خانه آيد مردم از شنيدن اين مژده خرسند و به سوى
خانه شتافتند، آنچه بود به قيمت وقت يا قرض كه هنگام درو دهند بردند ظهر شد آمدم
مشغول حساب گندم فروخته قرض داده شدم ديدم به اندازه پيش از دادن خمس است كه گويا
از آن كندوها كه وزن گندم هر يك معلوم بود چيزى برداشته نشده و به آنچه سادات بردند
و نقصى در گندم به هم نرسيد و دانستم كه اين كرامت باهره از خلوص اعانت به آن ذريه
طاهره بود.
بيست و هفتم: عالم فاضل جليل ميرزا عبدالله اصفهانى، معروف به افندى، تلميذ علامه
مجلسى در كتاب رياض العلماء در ضمن احوال سيد اجل امير كمال الدين فتح الله بن هبته
الله بن عطاء الله الحسنى الحسينى السلامى الشامى ذكر نموده كه او را كتابى است
نامش رياض الابرار در مناقب ائمه ابرار (عليهمالسلام) و در آن جا روايت كرده از
اربعين597 از اربعين از پيغمبر (صلى الله
عليه و آله و سلم) كه فرمود: هر كه ديد يكى از فرزندان مرا و بر نخواست كه براى او
به جهت تعظيم، پس به تحقيق كه مرا جفا كرده و هر كس مرا جفا كرده، پس او منافق است.
بيست هشتم: نيز در آنجا روايت كرده از اربعين سيد علاءالدين از سلمان (رضى الله
عنه) از پيغمبر (صلى الله عليه و آله و سلم) كه فرمود: كسى كه بيند يكى از فرزندان
مرا و نايستد براى او ايستادن تمام؛ يعنى راست بايستد، به جهت تعظيم او خداوند او
را به بلائى كه نيست براى او دوائى مبتلا مىكند.
بيست و نهم: در تفسير امام حسن عسكرى (عليهالسلام) از اميرالمؤمنين (عليه السلام)
مروى است كه گفت: شنيدم از رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) كه گفت: مىگويد
خداى تعالى، منم رحمن و اوست رحم جدا كردم براى او اسمى از اسم خود، پس هر كه او را
نيكى كرد او را نيكى مىكنم، هر كه قطع كند آن را قطع مىكنم او را آن گاه على
(عليهالسلام) فرمود: آيا مىدانيد چيست اين رحمى كه كسى او را وصل كند او را رحمان
و هر كه قطع كند قطع مىكند، پس كسى گفت: يا اميرالمؤمنين تحريص فرموده خداوند به
اين كلمه هر قومى را بر اين كه اكرام نمايند خويشان خود را و نيكى كنند ارحام خود
را فرمود: آيا ترغيب مىكند ايشان را بر اين كه نيكى كنند ارحام كافرهاى خود را و
اين كه تعظيم كنند آن را كه خداى حقير كرده و واجب نموده كوچك شمردن او را از
كافرين، گفتند: نه وليكن؛ ترغيب نموده ايشان را بر صله ارحام مؤمنين، خود فرمود:
واجب كرده خداى ارحام ايشان را به جهت اتصال آنها به پدران و مادران را، گفتند:
آرى، اى برادر رسول خدا، فرمود: پس ايشان در اين حال ادا مىكنند حقوق پدران و
مادران را، گفتند: آرى، اى برادر رسول خدا، فرمود: پس پدران و مادران ايشان جز اين
نيست كه غذا دادند ايشان را از دنيا و نگاه داشتند ايشان را از مكاره آن و آن نعمتى
است زائل و مكروهى است كه تمام مىشود و رسول پروردگار ايشان، رانده است ايشان را
به سوى نعمتى كه زايل نمىشود نگاه داشته از مكروه ابدى كه تمام نمىشود، پس كدام
يك از اين دو نعمت يا دو رحم بزرگترند. گفتند: نعمت رسول خدا (صلى الله عليه و آله
و سلم) بزرگتر و جليلتر و عظيمتر است و فرمود: پس چگونه رواست كه ترغيب نمايد بر
اداء حق آن كه حقش كوچك است و تحريص نفرمايد بر اداء حق آن كه حقش بزرگتر است
گفتند: جايز نيست اين، فرمود: پس در اين هنگام حق رسول خدا (صلى الله عليه و آله و
سلم) عظيمتر باشد از حق پدر و مادر و حق رحم او نيز عظيمتر است از حق رحم آنها،
پس رحم رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) اولى باشد به صله عظيمتر باشد در
قطيعه، پس ويل همه ويل براى آن كه قطع كند آن را، پس ويل همه ويل براى آن كه تعظيم
نكند حرمت ايشان را آيا ندانستى كه حرمت رحم رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم)
و حرمت رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) حرمت خداى تعالى است تا اين كه فرمود:
به درستى كه رحمى كه مشتق فرموده او را خداى از رحمت خود به قول خود كه منم رحمن و
او است رحم، رحم محمد (صلى الله عليه و آله و سلم) است و به درستى كه از اعظام خدا
است اعظام رحم محمد (صلى الله عليه و آله و سلم) و به درستى كه از اعظام رحم محمد
است اعظام محمد (صلى الله عليه و آله و سلم) و به درستى كه هر مؤمن و مؤمنه از
شيعيان ما او را از رحم محمد است و اعظام ايشان از اعظام محمد (صلى الله عليه و آله
و سلم) است، پس واى بر آن كه سبك شمرد چيزى را از حرمت محمد (صلى الله عليه و آله و
سلم) و خوشا حال آن بزرگ شمرد حرمت او را و اكرام نمايد رحم او را و آن را وصل
نمايد.
سى ام: در كتاب تحفةالازهار، سيد ضامن مدنى مذكور است كه تقى عرى حكايت كرده از
يعقوب بن يوسف بن على بن محمد مغربى كه گفت: حكايت كرد براى من شيخ عالم فاضل كامل
زاهد عابد، ابوعبدالله محمد بن فرحون فارسى در روضه نبويه على مشرفها السلام در سنه
هشتصد و ده كه گفت: من دشمن مىداشتم سادات اشراف بنى حسين اهل مدينه را، به جهت
شدت تعصب ايشان در مذهب خود و بغض ايشان اهل سنت را و سب كردنشان علانيه، پس در
خواب ديدم كه در مسجد نبوييم مقابل قبر شريف رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم)،
پس به من فرمايد: اى ابوعبدالله محمد چه شده تو را كه فرزندان مرا دشمن دارى، گفتم:
حاش الله، دشمنى با ايشان ندارم، اين است كه ناخوش دارم آنچه مىبينم از شدت بغض
ايشان اهل سنت تو را و آشكارا سب كردنشان صحابه تو را؛ پس فرمود كه تو را داخل كرده
ميان من و فرزندان من و اصحاب من و بر تقدير صحت قول تو فرزندان من عاق است آيا ولد
عاق ملحق نمىشود به نسب، پس گفتم بلى يا رسول الله، و از تو عفو مىطلبم، پس بيدار
شدم از خواب ترسان و توبه كردم به سوى خدا همان ساعت در نزد ضريح مقدس با اخلاص و
نيت صادقانه و ملاقات نمىكردم احدى از ايشان را مگر، آن كه به قدر استطاعت مبالغه
مىكردم در اكرام و اجلال و اعظام او و اين شخص صاحب آن استعمار است كه در حكايت
نوزدهم گذشت.
سى و يكم: شهيد اول در كتاب درةالباهره من الاصداف الطاهره، روايت كرده از رسول
خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) كه فرمود: كه كسى فرزندان مرا اكرام كند، پس به
تحقيق كه مرا اكرام كرده و فرمود: كسى كه دشمنى يا اهانت كند فرزندان مرا، پس به
تحقيق كه دشمن داشته مرا و كسى كه دشمن داشته مرا، پس به تحقيق كه خداوند را دشمن
داشته است.
سى و دوم: و نيز در آنجا و در كتاب جامع الاخبار از آن جناب روايت كرده كه فرمود:
فرزندان مرا دوست داريد نيكوكاران را براى خدا و بدكاران را براى من و آن خبر را
سيدالعلماء المتبحرين مير سيد احمد حسينى سبط محقق كركى و خاله زاده مير داماد و
داماد او را در منهاج الصفوى ذكر كرده و نيز دولت آبادى از علماء هند در مناقب خود
از فوائد جلاليه نقل كرده به اين عبارت را اكرموا اولادى
الصالحون لله والطالحون لى چنانچه در فضائل السادات نقل كرده.
سى و سوم: شيخ صدوق در معانى الاخبار روايت كرده كه شخصى از جناب صادق
(عليهالسلام) پرسيد، از معنى حى على خيرالعمل فرمود:
بهترين عمل نيكى كردن بر فاطمه (عليهالسلام) و اولاد او است.
سى و چهارم: در جامع الاخبار از رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) مروى است كه
فرمود: كه اكرام كنيد يا گرامى داريد فرزندان مرا و نيكو به جا آريد روش مرا يا
تحسين كنيد و نيكو شمريد آداب مرا يا به حسن آداب با من سلوك نمائيد.
سى و پنجم: در آن كتاب از جناب صادق (عليهالسلام) مروى است كه فرمود: آميزش مكن
با احدى از علويين؛ زيرا كه اگر با ايشان مخالطه و آميزش كنى همه ايشان را مبغوض
خواهى داشت، وليكن دوست دار ايشان را به قلب و هر آينه دوستى تو ايشان را از دور
بوده باشد.
سى و ششم: محمد بن على بن شهر آشوب مازندرانى، در كتاب مناقب از محمد بن كعب قرطى،
روايت كرده كه گفت: در جحفه598 خوابيده بودم،
پس ديدم رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) را در خواب پس رفتم خدمت آن جناب، پس
فرمود: به من كه اى فلان مسرور شدم به سبب آنچه مىكنى از احسان به اولاد من در دار
دنيا، پس گفتم: كه ايشان را واگذارم، پس به كى احسان كنم كه بهتر از ايشان باشد، پس
حضرت فرمود: چون چنين است پس جزاى عمل تو در عقبى با من است. پس نزد آن حضرت طبقى
بود كه در آن خرماى صيحانى بود. از آن جناب از آن خرما طلب كردم، پس قبضه از آن به
من داد كه در آن هيجده دانه خرما بود، پس تعبير كردم آن خواب را كه من هيجده سال
زندگانى خواهم كرد، پس اين خواب را فراموش كردم پس روزى ديدم ازدحام مردم را در
موضعى از مردم سبب ازدحام را، پرسيدم گفتند: حضرت على بن موسى الرضا (عليهالسلام)
آمده، پس ديدم آن جناب را كه نشسته در آن موضعى كه رسول خدا (صلى الله عليه و آله و
سلم) را در خواب ديدم كه در آنجا نشسته بود و پيش آن حضرت طبقى بود كه در آن خرماى
صيحانى بود، پس از آن خرما از آن حضرت طلبيدم پس كفى از آن خرما به من داد، كه قدر
آن هيجده دانه بود گفتم به آن جناب كه زياده به من از آن ده، فرمود: اگر جدم (صلى
الله عليه و آله و سلم) زياده به تو داده بود ما نيز زياده مىداديم.
سى و هفتم: عالم فاضل متبحر بصير سيد محمد اشرف بن سيد عبدالحسيب بن عالم جليل مير
سيد احمد بن سيد زين العابدين عاملى اصفهانى، در كتاب فضايل السادات كه براى شاه
سلطان حسين صفوى نوشته و تاريخ اتمام آن سنه هزار و صد و شش است از بعضى كتب معتبره
نقل كرده كه در شهر بصره زن فقيره علويه بود و چهار نيك اختر داشت كه همه از غايت
افلاس بى غذا از سؤالقضاء متلبس به لباس برهنگى گرسنگى بودند، پس داخل شد ايام عيد
بر آن ماتم زدگان صبيه سعيده صغيره او گريست و گفت از غايت آرزومندى و نياز اى مادر
آيا گمان دارى و مىبينى كه ما در اين عيد از نان جوى توانيم سير شد، پس مادر گريست
و از غايت اضطرار از خانه بيرون آمد كه از جهت ايشان تحصيل نانى كند، پس رفت به
خانه قاضى بصره قاضى ابوالحسين بصرى، پس گفت: اى قاضى من زن علويه فقيرهام و از
براى من چهار دختر جوان عريان است و اين ايام، ايام اجراى صدقات است پس نظر كن در
امر ما و امر كن براى ما، از بيت المال يا از وجوه آنقدر كه به سبب آن عسرت و تنگى
روزگار ما دفع شود و پس به تحقيق كه روز قيامت سوال كرده خواهى شد از ما اگر حقوق
ما اهل بيت را به عقوق مبدل سازى، پس قاضى از روى محبت و تكريم به او گفت كه فردا
بيا نزد من، كه به خوشى و نيكويى تو را روانه خواهم كرد، چون علويه برگشت يكى از آن
دختران گفت اى مادر، اگر قاضى به تو چند درهم نقره دهد براى من چه خواهى خريد، مادر
به او گفت چه مىخواهى گفت: قدرى پنبه مىخواهم كه ريسمان كرده پيراهن بدوزم و دختر
ديگر گفت: من از آن وقت كه پدرم وفات كرده آرزوى نان بازار دارم، دختر صغيره گفت:
من يك قرص نان درست مىخواهم. بامداد روز ديگر مادر نزد قاضى رفت و در گوشه نشست تا
مردم متفرق شدند بعد از آن گفت: اى قاضى، من آن زن علويهام كه ديروز وعده نمودى كه
به من و دخترانم احسان كنى، پس قاضى بانگ زد بر او و امر كرد غلامان خود را كه اين
سيده را بيرون كنيد، پس آن علويه بيرون آمد گريان و نالان و شكسته خاطر و با حسرت و
ناله مىكرد با زبان فصيح و صوت مليح و مىگفت چه بگويم با فاطمه دختر كوچك و با
زينب دختر بزرگ كه اميدوار و منتظر من هستند و به چه روى برگردم به سوى ايشان و به
چه زبان عذر بخواهم، پس گفت: اللهم لاتخيب ظنى فانى رفعت اليك
قصتى و منك سئلت حاجتى انك على كل شىء قدير اى سيد من نااميد نگردان اميد
مرا، پس به درستى كه من بلند كردم به سوى تو قصه خود را و از تو سوال نمودم حاجت
خود را به تحقيق كه تو بر همه چيز قادر و توانائى، پس در اين حال سيدوك نام مجوسى،
مست لايعقل سواره به او برخورد، و چون صداى گريه و ناله آن سيده را شنيد گمان نمود
در عالم مستى كه آن علويه به صداى بلند تغنى و سرود مىنمايد پس آن مجوسى گفت چه
خوش است صوت تو و چه دردناك است قلب تو، پس تو را، چه مىشود سيده گمان كرد كه او
هشيار و مسلمان و به او ترحم نموده است احوال خود را براى او گفت پس مجوسى به
غلامان خود امر نمود كه آن زن را برداشته به خانه بياوريد، چون به خانه رسيد براى
آن سيده صندوقى بيرون آوردند كه در آن چهارصد اشرفى و پنج دست رخت بود به آن سيده
گفت كه اين براى تو و دختران تو است، پس سيده به آن مجوسى دعا كرد و برگشت فرحناك
به سوى دختران خود، چون دختران آنها را ديدند مجوسى را دعا كردند و گفتند: اى آن كه
حق احسان و نعمت بر ما دارى ساكن گرداند خداوند تو را در قصرهاى بهشت و به تو عطا
نمايد فوز و رضوان و خدمت كار تو گرداند در بهشت حور و ولدان و بگرداند تو را از
اوليا و محبين رحمن؛ پس در همان شب قاضى در خواب ديد كه گويا داخل شد در فضاى
بوستانى و به نظر در آورد قصرهاى دلكش نيكو، پس آمد كه داخل آن قصور شود؛ رضوان كه
حاجب بود مانع شد، قاضى از سبب ممانعت پرسيد رضوان فرمود: اين از آن تو بود اگر به
نيكوئى معاشرت كرده بودى با آن سيده، وليكن از تو گرفته شد و داده شد به سيدوك
مجوسى، پس قاضى ترسان و هراسان از خواب بيدار شد و فى الحال سوار شد و آمد تا در
خانه سيدوك و بر او داخل شد و گفت چه عمل نيك در اين ايام كردى، مجوسى گفت: هفت روز
است كه مستم از آنچه مىگوئى خبرى ندارم كه كارى كرده باشم، قاضى گفت: نه چنان است
فكرى كن و تامل نما، پس غلامان گفتند اى سيد ما، تو به آن زن علويه در اين ايام
چهارصد اشرفى و پنج دست رخت دادى، قاضى گفت: مىفروشى ثواب اين عمل خير را به ده
هزار اشرفى مجوسى گفت چه باعث شده تو را بر اين معامله گفت: چون در خواب چنين و
چنان ديدم مجوسى گفت: هر عمل مقبولى گران بهاء است هرگاه دانستم كه عمل من مقبول
شده، مرا تمكن آن نيست كه آن را بفروشم، دست خود را دراز كن كه من گواهى مىدهم به
وحدانيت خداوند و رسالت محمد (صلى الله عليه و آله و سلم)، پس شهادتين گفت و اسلامش
نيكو شد و علويه را طلبيد و نصف مال خود را به او داد. راوى اين حكايت گفت: كه اين
صنف مردم را خداى عزوجل آفريده براى جنت و راحت، نه براى خدمت و عبادت يعنى، براى
صنفى خاصى از عبادت كه دادرسى درماندگان و برداشتن اضطرار بيچارگان باشد كه از افضل
عبادات است.
سى و هشتم: در كتاب جامع الاخبار مروى است كه رسول خدا (صلى الله عليه و آله و
سلم) فرمود: كه استخفاف نكنيد به فقراء شيعه على (عليهالسلام) و عترت او كه مردى
از ايشان شفاعت مىكند در مثل دو قبيله كه ربيعه و مضرند.
سى و نهم: و نيز در آنجا روايت كرده از آن جناب كه فرمود: هر كس با اولاد من طعام
بخورد خداى تعالى جسد او را بر آتش حرام گردانيد و ظاهر آن است كه مراد اين باشد كه
اولاد آن جناب برابر سر طعام خود حاضر كند و با او طعام بخورد.
چهلم: در كتاب فضائل السادات، از بعضى كتب انساب نقل كرده كه آن جناب فرمود: هر كه
نيكى كند به يكى از ذريه من، پس او در بهشت در درجه ما خواهد بود همانا مقصود اصلى
از اين باب تحريص و ترغيب بر اعانت و رعايت و احسان به ذريه طاهره و سلسله عليه
عاليه سادات عظيم الشان و الدرجات بود نه شرح مقامات و خصايص و فضايل و مناقب اين
طايفه، چه آن بيشتر از آن است كه در اين مختصر بگنجد و بسيارى از علما و متقدمين و
متاخرين را تصانيف مستقله در اين باب است و اتقن از آنها در متاخرين سيادت الاشراف
سيد المحققين العظام سيد حسين مفتى كركى دختر زاده محقق ثانى است و اجمع آنها فضايل
السادات سابق الذكر است والله العالم.
باب پانزدهم: در مدح و ترغيب
بر شركت در صدقه و انفاقات
1. در مدح شركت با غير در صدقات.
2. در فوائد بقرهاى كه بنىاسرائيل آن را قربانى كردند.
3. در فوائد اجتماع در عبادت.
4. اوصاف شريك.
5. حكايت حسن بن مثله و رسيدن وى به خدمت امام عصر.
6. كيفيت بناى مسجد جمكران قم.
7. شرح حال كتاب تاريخ قم.
بر هر عاقل هوشمند كه مىخواهد از هر رقم، توشه آخرت و از هر خرمن خيرات خوشه گيرد
و لازم كه چون بيند، بعضى يا جماعتى مالى فراهم كرده در راه خداوند صرف كنند و به
اجتماع در حضرت مقدسش هديه برند، به ساختن مسجدى براى عابدان يا انبار آبى به جهت
تشنگان يا قنطره و جسرى در معبر مسافران يا مقبره براى مردگان، يا اصلاح راهى براى
روندگان، يا كاروانسراى به جهت واماندگان، يا مدرسه براى متعلمان، يا قنات آبى در
بيابان و امثال اينها از محل آسايش مسلمانان به نحوى كند كه خود را، به آن جماعت
شريك كند و خويشتن را از جمله آن هديه قرار دهد. هر چند به گذاشتن خشتى يا برداشتن
مشتى از خاك باشد. چه از فوائد جليله اين خدمت و بركت توسل به اين شركت آن كه شايد
در ميان آن جماعت كسى باشد كه به جهت صدق نيت و خلوص عقيدت يا پاكى مالش از قذارت و
شبهه و حرمت هديه او در مقدس جنابش مقبول و پسنديده و نامش در دفتر متصدقين صادقين
به ثبت رسيده شود و باقى آن هديه يگانه كه به شراكت آشنا و بيگانه بود اگر رد شود
از ساحت و كرمش دور كه در يك معامله كه به اجتماع ابدى به جنابش كردند. پارهاى را
بخواند و بعضى را براند، چه اين عمل را از بندگانش ناخوش داشته با آن همه هواى و
هوس و لئامت و بخل، چه رسد به كردار جنابش كه همه كرم است و فضل و چون قبول نمايد
از آن صدقه جزئى و مال كم كه سرمايه شراكت بود و نفع كلى برد و خير عظيمى به او
رسد، چه هر چه شريك به همه آنچه به ديگران دهند رسد و با آن قلت و نداشتن بسيارى از
شرايط صدقه از فيض نام كامل آن محروم نماند و اين يكى از علت و اسرار شركت در عبادت
است.
در بسيارى از مواضع، چون نماز كه عمود دين و اعظم و اشرف عبادات جوارحى مسلمين است
و در شرع مقدس آن همه تاكيد و اصرار و ترغيب و وعده ثوابهاى بزرگ رسيده بر اجتماع
در اقامه آن، و به پا داشتن آن به جماعت با پيشوائى كه از اهل صلاح و سداد باشد، چه
در همه آن نمازها شركت در جماعت همه را به يكديگر بسته، شايد نمازى به درجه قبول
رسد و از بركت آن از عيوب و مفاسد ساير نمازها در گذرند؛ چنانچه جماعتى از علماى
اعلام تصريح فرمودند؛ بلكه بعضى از مفسرين و شيخ بهاءالدين در آخر مفتاح الفلاح در
نكته اين كه خداوند در سوره مباركه حمد اياك نعبد
فرمودند به صيغه جمع كه بنده مىگويد ما پرستش مىكنيم و حال آن كه مقام، مقام ذلت
و انكسار است نه اظهار جلال و تعظيم، پس بايد بگويد اياك
اعبد به صيغه مفرد چند وجه گفتند: يكى از آنها آن كه غرض نماز گذار از كلمه
نعبد عبادت خود و عبادت جميع عابدان است، از انبياء و اوصياء مؤمنين و ملائكه جن و
به اين صيغه عبادت خود را در تضاعيف عبادات آن جماعت درج مىكند و حاجت خود را در
اثناى حاجت ايشان معروض مىگرداند تا به بركت طاعت ارباب سعادت طاعت او مقبول و
دعوت او مستجاب گردد، پس گوئيا كه بنده مىگويد: خداوندا اگر عبادت من استحقاق قبول
ندارد به ساير عبادات مقبوله تشفع مىكنم مرا در دائره ايشان به طفيل قبول داخل
گردان و همين نكته لطيفه جارى است در اياك نستعين كه
بنده استعانت مىجويد براى جميع كارهاى دنيوى و اخروى مؤمنين و صلحا و اخيار و
كارهاى خود به طفيل ايشان و همچنين در طلب هدايات خاصه در قول
اهدنا الصراط المستقيم باز آن طايفه را شريك كرده و همچنين در سلام بر خود
در آخر نماز داخل كرده ملائكه و انبياء و صلحا را تا از پرتو فرود آمدن سلام
خداوندى بر آن گروه از شرور جنى و انسى و ارضى و سماوى دنيوى و اخروى سالم ماند، و
از عبادات شراكتى قربانى عيد اضحى است، كه در استحباب آن فرمودند: از هفت نفر
مىتوانند شريك شوند تا هفتاد و شترى يا گاوى يا گوسفندى در راه بكشند هرگاه هر يك
متمكن نشوند؛ چنانچه بنى اسرائيل چون مامور شدند به قربانى كردن گاوى مخصوص براى
زنده كردن آن كشته مجهول و يافت نشد، جز نزد جوانى كه به جهت نيكى كردن به پدر و
صلوات بر پيغمبر و آل اطهار او (عليهمالسلام) و تفضيل ايشان بر تمامى خلائق خداوند
وعده ثروت و بى نيازى به او داد و به او فرمود كه آن را جز به امر مادر نفروشد، پس
فروخت آن را به پر كردن پوست آن از اشرفى و خداوند پوست را فراخ كرد كه به پنج هزار
اشرفى پر شد و ايشان اگر چه در اول لجاجت كردند، وليكن در آخر كار همت نمودند و اين
مال عظيم را كه به قدر خزانه سلطانى است به شراكت جمع كردند و هر كسى از هر چه داشت
دست كشيد و براى يك قربانى همه خود را فقير كردند و آن قربانى را در منصه قبول
رسانيدند و از آن قربانى عجيب كه در دنيا هرگز مثل آن نيامده آن اثر عجيب و آن آيه
بزرگ خداوندى را ديدند و از بركت آن مرده را زنده كردند و تهمتى را از ميان
برداشتند اگر چه ديدن چنين آيه خود كافى بود در نفعى كه از آن صدقه بايد به ايشان
برسد، وليكن خداوند باز تفصيل فرموده و توسل به محمد و آل طيبين (عليهمالسلام) از
ذريه او را به ايشان تلقين كرد و بى تعب و مشقت و تأخير مدت گنجى در خرابه كه ده
هزار اشرفى در آن بود به ايشان نمود هر كس به آنچه داد رسيد و به مثل آن نفع ديد و
خداى را خوشنود كرد و جانى را خريد و آن آيه بزرگ را ديد و از براى كشف كروب و دفع
شدايد به آن هديه خاصه فايز گرديد و از براى ثبوت معاد و زنده شدن اموات و كيفيت
رجوع ارواح به اجساد برهان حسى مشاهده نمود و آن را به مقام اطمينان و يقين رساند،
و از قيل و قال استدلال و شبهات ارباب ضلال فارغ شد؛ بلكه آن جماعت براى عباد تا
روز قيامت برهانى محسوس براى اثبات صانع و توحيد و معاد و صدق جزاى اعمال به ميراث
گذاشتند و به اين جهت هزاران هزار مرده حقيقى را زنده كردند و حيات جاودانى دادند،
و در مقام تكاليف و اطاعت فرامين الاهيه ايشان را به طاعت نزديك كردند و از معصيت
دور چه به عيان ديده شد و ديگران دانستند كه سلطان عالم عادلى است كه كردارهاى خلق
در ظلمت شب در خلوت بر او پوشيده نيست. نيكى را به اضعاف آن جزا دهد و بدكاران را
به تازيانه عذاب تأديب كند. در يك ساعت گروهى از توانگران را بر خاك مذلت نشاند،
ساعتى ديگر همه را تاج بى نيازى بر سر گذارد و براى يك عمل جزئى كرورها در دنيا دهد
و دعاى بندگان را چگونه وسيله نيل مقصود كند مظلوم را يارى نمايد و حاسد را به آتشى
كه خود افروخته سوزاند، در مقام قدرت از ملاقات دو بىجان، جان بخشد و در مقام
عدالت دامن بى جرم را از لوث تهمت گناه بيرون كشد و مفترى را رسوا نمايد، و ظاهر
است كه وجدانى شدن اين معارف حقه و اضعاف امثال آن جز به ديدن چنين آيت و نظر آن
نشود و در آخر آيات اين قصه خداوند اشاره به اين مراتب فرمود:
كذلك يحى الله الموتى و يريكم أياته لعلكم تعقلون599
خداى تعالى مردگان را چنين زنده كند و آيات و حجج خود را بر آنچه اشاره شد و غير آن
به شما مىنمايد، تا شما بدانيد و عقل را به كار بنديد و تفكر و تأمل كنيد و در اول
و آخر اين قصه امر فرمود به ياد كردن آن كه با تامل آن فوايد را از او بيرون آورند
و از آن خرمن خوشهها چينند و اثر بزرگ آن قربانى و صدقه مقبوله را بينند و به شوق
و رغبت افتند و به گرد هم در آيند و در صدد زنده كردن مرده يا اموات بسيار برآيند،
مالى جمع كنند و قلوبى مجتمع در ميان گذارند و از اعانت زبانى و بدنى مضايقه نكنند.
جهان مستعدين را از هم معاش آسوده كنند كه به فراغت نفوس مرده خود را از نادانى
زنده كنند و به آن زنده شدن مردگان بسيارى زنده شوند غرابان تهى دست را از سادات و
غيرهم از شر نفس و وحدت نگاه دارند و سبب شوند، براى وجود نفوسى كه سنگين كنند زمين
را به عبادت خداوند و بسا هست كه از يك نفر اين كار و نظير آن صورت نگيرد؛ وليكن از
همت جزئى از مال و ترغيب ديگران خود يا به واسطه آن عقدها باز و مشكلها آسان شود.
بدون ظهور خسارت و خلل در رشته زندگى و اين فائده ديگر است از فوائد شركت در عبادت
چه بسيار از مهام دين و امور مهمه مسلمين است، كه بى اجتماع و تقويت صورت نگيرد،
بلكه در حق جوار اشاره شد، كه همه در همه چيز به همه محتاجند و به قوت و مظاهرت
اصلاح امور معاد و معاش خود كنند. تفاوت در ظهور و خفاى بعضى از آن امورات بالنسبه
به بعضى و در ظاهر آن تاكيد از اجتماع بيشتر شده مثل رفع بلاى عام كه از گناه خاص و
عام نازل شده و لهذا امر به اجتماع عام شده.
پىنوشتها:
592) در شجره كبير در انساب براى طاهر اولاد اعقاب بسيار ذكر كرده و در حق او گفت
(العالم المحدث بقة آل طه و يس له عقب كثيرة منهم الامراء بالمدينة والعلماء
والمحدثون بالمدينه و غيرها و مىگويند كه او فوت شد به جهت خوردن زهر كه به او
دادن در حق پدرش يحيى گفته كه او متولد شد در عقيق مدينه در خانه خود، قصر عاصم، در
محرم سنه دويست و چهارده و او نسابه بود صاحب كتابى است در نسب و براى او است
فضائلى و اولاد و عقاب كه از پنج پسر مانده و در حق حسين گفته مادرش ام اياس است،
دخترش محمد بن عمر بن عاتقه حجة الله مىگفتند و چون زيد بن على و جمعى قائل شدند
به امامتش و از امامان زيديه بود و او را حجةالله مىگفتند و چون زيد بن على فصيح و
بليغ بود او را وهب بحرى در مدينه هجده ماه حبس كرده، هيچ روز افطار نكرد مگر در
فطر واضحى و مادرش ام حماده است و دختر عاتقه بن صفوان بن اميه بن خلف و در حق
عبدالله گفته كه مادرش خالده دختر حمزن بن مصعب بن زبير عوام كنيه او ابوعلى در يكى
از پاهايش نقصانى بود؛ لهذا او را اعرج مىگفتند و صفاح او را مزرعه دار كه منفعت
آن در سال، هشتاد هزار اشرفى بود با محمد بن عبدالله نفس زكيه بيعت نكرد و رفت به
خراسان ابومسلم او را مال بسيار داد و در حق حسين اصغر گفته مادرش سعاده كنيز بود و
بخارى گفته كه ام عبدالله دختر امام حسين (عليهالسلام) و او عفيف و محدث و عالم و
فاضل و كريم بود در سنه صد و شصت و هفت فوت شده و در بقيع دفن شده. منه نورالله
قلبه
593) هلباء نسخه بدل
594) مراد شهر سامرا است كه به فارسى آن را شام راه يعنى راه منطقه شامات كه معرب
آن سامرا مىباشد البته (سر من راى) هم وجهى دارد.
595) در حكايت هيجدهم، از مقام اول، باب نهم.
596) در كتاب قم، چنين آمده كه بابلان زمين وسيعى بود، كه متعلق به جناب موسى بن
خزرج، كه امروز حرم حضرت معصومه (سلام الله عليه) و مدفن ابوحسن نيز در آنجا قرار
دارد. مجله نامه قم شماره دوم، مقاله استاد على اصغر فقيهى قمى م. در كتاب فضائل
السادات بعد از ذكر متن اين خبر به عربى چون خواست به حسب رسم خود ترجمه كند گفته و
آنچه در بعضى تواريخ فارسى مدينه المومنين قم به نظر رسيد كه در بيان اين روايت كه
ترجمه به اجمال و دليل تداول است و شهرت اين مقال مىتواند شد به اين مضون است كه
در زمان امام حسن عسكرى (عليهالسلام) سيدى بود مسمى به سيد حسين كه به اعمال قبيحه
مثل شرب خمر و غير آن اقدام مىنموده و والى موقوفات قم مردى بود به زيور صلاح و
سداد روزى سيد مزبور به ديدن والى آمدوالى فرمود تا در خانه بر روى او بستند و او
را از ديدن والى منع نمودند، اتفاقا والى در آن سال اراده به زيارت كعبه معظمه
نموده عازم خدمت امام حسن عسكرى (عليهالسلام) شد و چون به دولت سراى آن حضرت رسيد
آن حضرت فرمود: تا در خانه را بر روى او بستند والى بعد از تضرع بسيار گريه چشمها
به شرف پاى بوس آن سرور مشرف شد و عرض اخلاص خود نمود و سبب در بستن و تقصير خود
سوال كرد، آن حضرت فرمود به چه سبب در بر روى سيد ابوالحسن بستى گفت: يا حضرت،
سيدابوالحسن به شرب خمر مشغول بود حضرت فرمود: كه جزاى اعمال ايشان با ديگريست شما
را آن مرتبه نيست كه اين سلوك با ذريت رسالت نمائيد، اين نحو سلك مكنيد كه بزهمند
و بيچاره مىشويد و عبارت تاريخ فارسى كه حال متداول است به نحوى است كه ذكر كرديم.
پس آنچه صاحب فضائل نقل كرده تاريخ ديگرى خواهد بود براى قم. (منه نورالله قلبه)
597) يعنى چهل خبر از چهل نفر تابعين كه هر يك از يك صحابه روايت كردند جمع كرده و
در قدماء از اين رقم تاليف بسيار است بعضى از آنها الان موجود است.منه
598) جحفه يكى از ميقات حج است كه در 140 كيلومترى شهر مكه واقع شده و 2 كيلومترى
جحفه محل غدير خم است. م
599) سوره بقره 2 آيه 73