و فرمود: چه بسيار نخله كه آويزان است خوشه آنها ابوالد حداح را در بهشت خواهد
بود.
سوم: جماعت بسيارى از اكابر علماء به اسانيد معتبره روايت كردند در سبب نزول سوره
هل اتى و ما به ذكر يكى كه اقدم آنهاست، قناعت مىكنيم؛ شيخ جليل فرات بن ابراهيم
كوفى در تفسير خود روايت كرده كه از جناب صادق (عليهالسلام) از پدرش از جدش
(عليهمالسلام) كه گفت: مريض شد جناب حسن و حسين (عليهمالسلام) مرض شديدى، پس
عيادت كرد ايشان را سرور فرزندان آدم، محمد (صلى الله عليه و آله و سلم) و عيادت
كرد ايشان را ابوبكر و عمر؛ پس عمر عرض كرد به على (عليهالسلام) يا اباالحسن، اگر
نذر مىكردى براى خداوند نذر واجبى؛ زيرا كه هر نذرى كه نيست براى خدا، پس واجب
نيست بر صاحبش وفاى به آن، پس على بن ابيطالب (عليهالسلام) فرمود اگر خداوند عافيت
داد و فرزندان مرا از مرضى كه دارند، روزه بگيرم براى خداوند سه روز پى در پى و
فاطمه (عليهاالسلام) فرمود: مثل گفتار على (عليهالسلام) و كنيزكى بود مر ايشان را
كه او را فضه مىگفتند: گفت: اگر خداوند دو سيد مرا شفا داد از آنچه دارند سه روز
براى خداوند روزه بگيرم پس چون خداوند عافيت داد آن دو جوان را از مرضى كه داشتند
على (عليهالسلام) رفت نزد همسايه خود كه او را شمعون بن حارا مىگفتند، پس به او
گفت: اى شمعون، سه صاع جو به من ده با قدرى پشم بريده كه بريسد آن را براى تو دختر
محمد (صلى الله عليه و آله و سلم)، يعنى مزد آن ريستن پول آن جو باشد، پس يهودى آن
جو و صوف را داد، پس به او فرمود: اى دختر رسول خدا، بخور اين را و بريس اين را، پس
آن شب را به روز آوردند و روز را با روزه چون شام شد برخواست كنيز و صاعى از آن جو
را خمير كرد و پنج گرده نان پخت قرصى براى على و قرصى براى فاطمه (عليهمالسلام) و
قرصى براى حسن و قرصى براى حسين (عليهمالسلام) و قرصى براى كنيز، على با رسول خدا
(صلى الله عليه و آله و سلم) نماز كرد، پس روى آورد به منزل تا افطار كند چون
گذاشته شد طعام پيش روى ايشان و اراده خوردن كردند، ناگاه سائلى بر در خانه ايستاد
و گفت: السلام عليكم يا اهل بيت محمد (صلى الله عليه و آله و سلم) مسكينى از مساكين
مسلمينم مرا طعام دهيد خداوند طعام دهد شما را بر خوانهاى بهشت، پس انداخت على
(عليهالسلام) و آن جماعت نان را از دست خويش و حضرت على (عليهالسلام) اين شعرها
را انشا كرده گفت:
فاطم ذات السود و اليقين
اماترين البائس المسكين
يطلب لله و يستكين
كل امرىء بكسبه رهين
و يدخل الجنه امنين
يهوى من النار الى سجين
|
|
يا بنت خير الناس اجمعين
قد جاء بالباب له حنين
يشكوا الينا جائع حزين
من يفعل الخير يقف سمعين
حرمت الجنه على الضنين
يخرج منها ان خرج بعد حين406
|
پس فاطمه (عليهالسلام) اين ابيات را انشا نمود و فرمود:
امرك سمع يابن عم و طاعة
امط عنى اللوم و الرفاعه
انى لاعطيه ولا انهى ساعة
ان الحق الاخيار و الجماعة
|
|
ما بى من لوم و لا و ضاعة
عذبت بالبر له صناعة
ارجو، لان جعت من المجاعة
وادخل لجنة لى شفاعة407
|
پس طعام خويش را به آن مسكين دادند و شب را با همان روزه به روز
آوردند و چيزى به جز آب نچشيدند چون شام روز ديگر شد كنيزك برخاست به سوى صاع دوم
رفت، پس آن را خمير كرد پنج قرص نان از آن پخت و على (عليهالسلام) با نبى (صلى
الله عليه و آله و سلم) نماز كرد و پس رو به سوى منزل كرد تا افطار كند، چون طعام
پيش روى ايشان گذاشته شد و اراده خوردند كردند ناگاه يتيمى بر در خانه ايستاد و گفت
السلام عليكم يا اهل بيت محمد، يتيمى از يتيمان مسلمينم مرا طعام دهيد خداوند شما
را از مائده بهشتى طعام دهد، پس انداخت على (عليهالسلام) و انداختند آن جماعت از
دست خود طعام خود را و على بن ابى طالب (عليهالسلام) انشاء كرد و فرمود:
فاطم بنت السيد الكريم
قد جائنا الله بذى اليتيم
حرمت الجنة على اللئيم
طعامه الضريع فى الجحيم
|
|
بنت نبى ليس بالزنيم
و من يسلم فهو السليم
و لا يجوز الصراط المستقيم
فصاحب البخل يقف ذميم408
|
پس فاطمه (عليهاالسلام) اين ابيات را انشا كرد و فرمود:
انى ساعطيه و لاابالى
واقض هذا الغزل فى الاغزال
ان يقبل الله و ينمى مالى
امسوا جياعا و هم اشبالى
بكربلا يقتل باقتتال409
|
|
و او ثر الله على عيالى
ارجوا بذاك الفوز فى المال
و يكفنى همى فى الاطفال
اكرمهم على فى العيال
لمن قتله الويل و الوبال410
|
كبولة فارت على اكبال
پس طعام خود را به او دادند و شب را با روزه خود به سر آوردند و نچشيدند جز آن و
صبح كردند روزهدار چون شام رسيد كنيز برخواست به سوى صاع سوم رفت و آن را خمير كرد
و پنج قرص نان از او پخت و على با رسول (صلى الله عليه و آله و سلم) نماز كرد، پس
رو به منزل آورد تا افطار كند چون گذاشته شد طعام در پيش روى ايشان و اراده نمودند
ناگاه اسيرى كافر بر در ايستاد و گفت: السلام عليكم يا اهل بيت محمد (صلى الله عليه
و آله و سلم) قسم به خدا كه شما با ما به انصاف رفتار نكرديد ما را اسير مىكنيد و
مقيد مىسازيد و به ما طعام نمىدهيد مرا طعام دهيد من اسير محمدم، پس انداخت على
(عليهالسلام) و آن جماعت از دست خود طعام را و على (عليه السلام) انشا كرد و
فرمود:
افاطم حبيبتى و بنت احمد
قد زانه الله بخلق اعبد
بالقيد مأسورا فليس يهتد
عند الا له الواحد الموحد
اعطيه لا تجعلينه انكد
|
|
من سمه الله فهو محمد411
قد جائنا الله بذى المقيد
من يطعم اليوم يجده فى غد
ما زرع الزارع سوف يحصد
ثم اطلبى خزائن لم تنفذ412
|
پس فاطمه (عليهاالسلام) انشا نمود و فرمود:
يابن عم لم يبق الا الصاع
ابنى و الله هما جياع
ابوهما للخير ذو متاع
عبل الذارعين شديد الباع
|
|
قد دبرت الكف مع الذارع
يا رب لاتتركهما ضياع
قد يصنع الخير بابتداع
الا قناع نسجه بصاع413
|
پس همه طعام خود را به او دادند و با روزه، شب را به سر آوردند و جز
آب چيزى نچشيدند، چون صبح كردند و خداوند مقرر فرمود كه نذر ايشان وفا شود؛ و على
(عليهالسلام) دست دو فرزند خود را گرفت و ايشان چون دو جوجه بىبال بودند؛ كه از
گرسنگى مىلرزيدند، پس ايشان را به منزل رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) برد
چون حضرت رسول به ايشان نظر كرد دو چشم مباركش از اشك پر شد و دست آن دو پسر را
گرفت و ايشان را به منزل فاطمه (عليهاالسلام) برد، چون رسول خدا (صلى الله عليه و
آله و سلم) به سوى او نظر كرد ديد كه رنگش دگرگون شده بود شكمش به پشت چسبيده پيش
آمد و او را سخت گرفت و ميان دو چشمش را بوسيده فاطمه (عليهاالسلام) گريه كنان
فرياد كرد و اغوثاه به خداوند و به تو يا رسول الله از گرسنگى، پس حضرت سر مبارك به
آسمان بلند كرد، و گفت: بار خدايا، آل محمد را سير كن، پس جبرئيل فرود آمد و گفت:
يا محمد، بخوان گفت: چه بخوانم گفت: بخوان: ان الأبرار يشربون
من كأس كان مزاجها كافورا414 تا آخر سه
آية، پس بعد از آن، على (عليهالسلام) روانه شد و آمد به نزد ابوجبله انصارى و گفت:
اى ابوجبله، آيا ميسر شود نزد تو قرص يك دينار، گفت: آرى اى ابوالحسن، شاهد مىگيرم
خداوند و ملائكه او را و تو را از جانب خدا و رسولش كه بيشتر مال من حلال است
فرمود: مرا حاجتى نيست در چيزى از آن اگر قرض است قبول مىكنم، پس يك دينار به او
داد، پس حضرت در كوچههاى مدينه مىگذشت تا طعامى بخرد، ناگاه مقداد بن اسود كندى
را ديد بر سر راه نشسته، پس نزديك او شد و بر او سلام كرد و فرمود: چه شده كه تو را
در اينجا غمناك و اندوهگين مىبينم، گفت: مىگويم آنچه را گفت بنده صالح موسى بن
عمران رب انى لما انزلت الى من خير فقير415
پروردگارا من به آنچه فرو فرستى از خير فقيرم؛416
پس حضرت فرمود: چند روز است اى مقداد، گفت: اين روز چهارم است، پس حضرت اندك تاملى
كرد، گفت: الله اكبر، آل محمد از سه روز و تو اى مقداد از چهار روز؛ تو از من
سزاوارترى به اين دينار؛ پس آن دينار را به او داد و رفت تا آنكه بر رسول خدا (صلى
الله عليه و آله و سلم) در مسجدش داخل شد چون فارغ شد رسول خدا (صلى الله عليه و
آله و سلم) دست بر كتف على (عليهالسلام) زد پس فرمود: يا على، برخيز برويم به منزل
تو شايد در آنجا طعامى بيابيم چون به ما رسيده كه تو دينارى از ابى جبله گرفتهاى،
پس روانه شد و على (عليهالسلام) از رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) حيا
مىكرد و سنگ گرسنگى بر شكم بسته بود تا آنكه در خانه فاطمه (عليهاالسلام) را
كوبيدند، چون نظر فاطمه بر رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) افتاد كه گرسنگى
در رخسارش اثر كرده بود رو برگردانيد و رفت و گفت داد از رسوايى نزد خدا و رسولش،
گويا ابوالحسن ندانست كه سه روز است كه نزد ما چيزى نيست، پس داخل شد در پستوى خانه
و ده ركعت نماز كرد آنگاه عرض كرد اى خداى محمد، اين محمد پيغمبر توست و فاطمه دختر
پيغمبر تو و على برگزيده پيغمبر تو و پسر عم او و اين دو، حسن و حسين فرزند زادگان
پيغمبر تو هستند، بار خدايا بنى اسرائيل از تو درخواست كردند كه بر ايشان مائده از
آسمان فرو فرستى، پس فرو فرستادى مائده را بر ايشان و آنها به آن كفران نمودند، بار
خدايا به درستى كه آل محمد كفران نكردند به آن نعمت، پس از سلام ملتفت شد ناگاه
كاسه بزرگى ديد پر از آب ثريد و آب گوشت، پس آن را برداشت و گذاشت نزد رسول خدا
(صلى الله عليه و آله و سلم) پس آن جناب دست را به سوى كاسه دراز كرد، پس كاسه و
ثريد آب گوشت خداوند را تسبيح كردند، پس خواند نبى (صلى الله عليه و آله و سلم)
و ان من شىء الا يسبح بحمده417 و
فرمود: يا على، از اطراف كاسه بخوريد و صومعه او را يعنى قبه وسط آن را خراب نكنيد،
زيرا كه بركت در آن است پس ميل فرمود رسول و على و فاطمه و حسن و حسين (صلى الله
عليه و آله و سلم) و حضرت مىخورد و بر روى على تبسم مىكرد و على (عليهالسلام)
مىخورد و از روى تعجب به فاطمه نگاه مىكرد. پس نبى (صلى الله عليه و آله و سلم)
فرمود: يا على، بخور و چيزى از فاطمه سوال مكن، حمد خداى را كه گرداند مثل تو را و
مثل او را مريم دختر عمران و زكريا كه هرگاه داخل مىشد زكريا در محراب مريم نزد او
رزقى مىديد و مىگفت اين براى تو از كجا آمد مىگفت از نزد خدا، زيرا كه خداوند
روزى مىدهد آن را كه ميخواهد بى اندازه، يا على، اين بدل آن دو دينار كه قرض دادى
يا قرض گرفتى به تحقيق كه خداوند عطا فرمود به تو بيست و پنج جزو از معروف، اما يك
جزء از آن را براى تو در دنيا قرار داد و اين كه تو را از بهشت خود اطعام كرد و
بيست و چهار جزء آن را براى آخرت تو ذخيره كرد و على بن ابراهيم از جناب صادق
(عليهالسلام) روايت كرده كه در نزد فاطمه (عليهاالسلام) قدرى جو بود آن را حريره
ساخت، چون پخت و پيش روى خود گذاشتند، مسكينى آمد و گفت خدا شما را رحمت كند
بخورانيد به ما از آنچه خدا شما را روزى داده، پس على (عليهالسلام) برخواست و ثلث
آن را به او داد، پس درنگى نشد كه يتيمى آمد و گفت خدا شما را رحمت كند اطعام كنيد
بر ما از آنچه خداوند شما را روزى كرده، پس على (عليه السلام) برخاست و ثلث دوم را
به او داد، پس درنگى نشد كه اسيرى آمد و گفت خدا شما را رحمت كند اطعام كنيد بر ما
از آنچه خداوند به شما روزى كرده، پس على (عليهالسلام) برخاست و آن ثلث باقى را به
او داد و از آن نچشيدند، پس خداوند نازل فرمود آيات مباركه
عينا يشرب بها عباد الله تا و كان سعيكم مشكورا418
را در شأن اميرالمؤمنين (عليهالسلام) و آن جاريست در حق مؤمن كه بكند آن را براى
خداوند.
چهارم: آية الله علامه حلى در منهاج الصلاح نقل فرموده از عالم جليل احمد بن محمد
بن خالد برقى صاحب كتاب محاسن كه درك كرده عصر امام حسن عسكرى (عليهالسلام) و غيبت
صغرى را كه گفت: من فرود آمدم در رى و مهمان ابوالحسن مادرانى منشى كوتكين بودم و
براى من در نزد او وظيفه بود هر سال ده هزار درهم كه آن را از ماليات قريهاى كه در
كاشان داشتم محسوب مىكردم، پس از من مطالبه ماليات كردند و او به جهت پاره كارها
از من غفلت كرد، پس در روزى كه در سختى و اضطراب و اندوه بودم كه ناگاه داخل شد بر
من شيخى عفيف كه سست شده بود از بس كه خون از او رفته بود و او مردهاى در صورت
زندها بود، پس گفت: اى ابوعبدالله، جمع كرده ميان من و تو را عصمت دين و موالات
ائمه طاهرين (عليهمالسلام) پس برخيز براى من در اين ايام به جهت رضاى خداوند و
سادات ما، پس به او گفتيم درد تو چيست گفت: در حق من گفتند كه من در نهانى نوشتم به
سلطان در امر كوتكين، پس به اين سبب مال و خون مرا حلال كردند، پس او را وعده دادم
كه حاجت تو را برمىآورم و او رفت و پس از رفتن او من انديشه كردم و گفتم اگر حاجت
خود و حاجت او را طلب كنم هر دو با هم برآورده نمىشود و اگر حاجت او را خواهش كنم
حاجت مرا بر نخواهد آورد، پس در همان ساعت برخواستم و رفتم به خزانه كتب خودم، پس
يافتم حديثى را كه روايت كرده بودم آن را از جناب صادق (عليهالسلام) و آن اين است
كه، هر كس خالص كند قصد خود را در حاجت برادر مؤمن خداوند مقدر مىكند انجاح آن را
بر دست او و بر مىآورد هر حاجتى كه خود دارد، پس همان ساعت برخواستم و بر استر خود
سوار شدم و آمدم بر در خانه ابوالحسن مادرانى، پس مرا بعضى حاجبان مانع شدند و بعضى
اذن دادند، پس متفق شدند بر داخل شدن من، پس داخل شدم و يافتم او را كه نشسته بر
چهار بالش خود و تكيه كرده بود بر مسند ملوكانه و بر دست او چوبى بود، پس سلام كردم
بر او جوابم داد، پس اشاره كرد بنشين، پس خداوند بر زبانم اين آيه را جارى كرد كه
به آواز بلند آن را خواندم. وابتغ فيماء اتاك الله الدار
الاخرة و لاتنس نصيبك من الدنيا و احسن كما احسن الله اليك و لا تبغ الفساد فى
الارض ان الله لايحب المفسدين419
حاصل مضمون: به جوى در آنچه خداى به تو داده از مال و جوارح و جاه دار آخرت را هر
نعمتى كه به تو داده از داخلى و خارجى و ظاهرى و باطنى در راه خير صرف كن و آخرت را
آباد نما و فراموش نكن قسمت و حظ خود را از دنيا و حيات و صحت و فراغت و جوانى و
نشاط توان گيرى كه اگر در راه خير صرف نكنى حظى از دنيا نبردى و فراموش كردى كه چه
به تو دادند و براى چه دادند و نفع آنها براى تو چيست و در كجا خواهد بود و نيكى
كن؛ چنانچه خداوند به تو نيكى كرده كه آنچه را محتاجى بى سوال؛ بلكه بى استحقاق
بدون منت و اذيت به نحوى كه ندانى داده و مىدهد؛ تو نيز به ديگران چنين ده و فساد
را بر زمين طلب مكن كه نشود مگر به فاسق و تباه كردن زمين، پس به سبب آن ميزان كند
فساد در زمين به بردن بركت از آب و گياه و غيره؛ چنانچه در باب سوم اشاره به آن شده
به درستى كه خداوند فساد كنندگان را، دوست ندارد، پس ابوالحسن گفت: خداوند مستدام
كند اكرام تو را اى ابوعبدالله تفضل كرد خداوند به ما به اموالى كه قرار مىدهيم آن
را قيمت براى آخرت و ابتغ فيما أتاك الله الدار الاخرة و لاتنس
نصيبك من الدنيا420 اشاره است به معاش
و جامه و لباس پاكيزه، يعنى اين دو فقره از آيه را كه خواندى به جهت ترغيب به دادن
آنها است و احسن كما احسن الله اليك و لاتبغ الفساد فى الارض
ان الله لا يحب المفسدين421 اين مقدمه
حاجتى و اسباب انجاح او است، پس ذكر كن آن را با روى گشاده تبانى و آرامى گفتم فلان
كس را در حقش چنين و چنان گفتند، گفت: آيا او از شيعيان است كه او را مىشناسى،
گفتم: آرى، پس چوبى كه در دست داشت انداخت و از كرسى فرود آمد پس اشاره كرد به سوى
غلام خود و گفت: آن دفتر را بيار پس دفترى آورد كه در آن ثبت مال آن مرد و آن مالى
بى حساب بود، پس امر كرد كه به او رد كردند و امر كرد براى او خلعتى و استرى كه او
را به سوى اهلش، معزز و مكرم برگرداند پس گفت: اى ابوعبدالله، كوتاهى نكردى در
نصيحت و تدارك كردى كار مرا به سبب او، پس از جانب خود رقعه بدون خواهش من پاره كرد
و در او نوشت:
بسم الله الرحمن الرحيم، يطلق لاحمد بن محمد بن خالد البرقى
عشرة الاف درهم و ذلك من خراج ضيعته بقاشان داده شود براى احمد بن محمد هزار
درهم و اين باشد از ماليات مزرعه او به كاشان، يعنى از آن بابت حساب شود، پس اندكى
صبر كرد و گفت: اى ابوعبدالله، خداوند تو را پاداش نيك دهد از جانب من به تحقيق كه
تدارك كردى كار مرا به سبب او و تلافى كردى حال مرا به جهت او، يعنى اصلاح كردى
خرابى كار من را كه به جهت ظلم به او پيدا شده بود از جانب خود رقعه ديگر پاره كرد
و در او نوشت.
بسم الله الرحمن الرحيم يطلق لاحمد بن محمد بن خالد البرقى
عشرة الاف درهم و ذلك لاهتدائه الصنيعة و العارفة الينا حاصل آن ده هزار
درهم ديگر به او دهند چون ما را دلالت كرد به خير و نيكويى احمد گفت: پس من قصد
كردم ببوسم دست او را، گفت: اى ابوعبدالله، كار مرا مشوب مكن والله اگر دست مرا
بوسيدى پاى ترا مىبوسم اين كم بود در حق او اين به حبل آل محمد (صلى الله عليه و
آله و سلم) متمسك است.
مؤلف گويد: اين ابوالحسن ماورانى اسمش احمد بن الحسن بن الحسن است و از شيعيان خاص
و مورد توقيع امام عصر (عليهالسلام)، چنان چه سيد على بن طاووس در كتاب فرح الهموم
روايت كرده از ابوجعفر طبرى حكايت طولانى كه محصل آن، آن كه ابوالعباس احمد بن
دنيورى سراج ملقب به استاده از دنيور اراده حج كرد يك سال يا دو سال بعد از وفات
امام حسن (عليهالسلام) و اهل دنيور شانزده هزار اشرفى كه از مال امام (عليه
السلام) در نزد ايشان جمع شده بود به او دادند مال هر كسى در كيسه كه او به هر كسى
كه نشان و علامت آن را بگويد تسليم كند، چون به كرمانشاه رسيد ابوالحسن ماورانى در
آنجا بود او نيز هزار اشرفى در كيسه كرد با چند تخته جامه الوان كه در بقچه بسته
بودند كه احمد ندانست در آن چيست، پس احمد آمد به بغداد اول نزد دو نفر كذابين كه
مدعى نيابت بودند، رفت و نشانى نيافت آنگاه به نزد ابوجعفر محمد بن عثمان رفت و به
امر او و دلالت او رفت به سامرا در خانه حضرت امام حسن (عليهالسلام) وكيل حضرت را
ملاقات كرد، پس از عرض مطلب توقعى از جانب حضرت حجة (عليهالسلام) بيرون آمد كه
حاصل مضمونش اين بود كه احمد رسيد و با او است فلان مقدار كه در كيسه چنين و كيسه
چنين تا آخر نشان به نشان كيسهها را نوشته بود و از كرمانشاه فلان مقدار از جانب
احمد بن الحسن المادرانى و عدد جامهها و رنگ هر يكى را بيان فرمود و امر فرمود كه
آنهارا در بغداد به ابوجعفر بدهد او نيز چنين كرد و در مراجعت اهل دنيور جمع شدند و
آن توقيع را بر ايشان خواند يكى از آنها بيهوش شد پس از چندى ابوالحسن مادرانى را
ملاقات كرد و قصه را نقل كرد، ابوالحسن گفت: سبحان الله اگر من در چيزى شك كنم در
اين شك نكنم كه زمين را خداى عزوجل خالى از حجت نمىگذارد و بدانكه چون كوتكين جنگ
كرد با يزيد بن عبدالله422 در شهر زور و بر
بلاد او مستولى شد و خزانه او را متصرف شد، مردى به من گفت: كه يزيد بن عبدالله423
اسب و شمشير خود را قرار داد براى در خانه مولاى ما، پس من، خزانه يزيد را نقل
مىكردم به سوى كوتكين يكى يكى و اسب و شمشير را، پس انداختم تا آن كه جز آن چيزى
نماند و اميد داشتم كه بماند براى مولاى ما (عليهالسلام) چون مطالبه كوتكين سخت شد
و نتوانستم رد كنم اسب و شمشير را به ذمه گرفتم در هزار اشرفى و آن را جدا كردم و
به خازن خود، سپردم و گفتم در محكمترين جاها بگذارد و خرج نكند هر چند خيلى محتاج
شوم و من در رى در مجلس خود نشسته بودم و حكم مىنمودم و امر و نهى مىكردم كه
ناگاه ابوالحسن اسدى داخل شد و زياد نشست از حاجتش پرسيدم گفت: در خلوت بايد بگويم
خازن گوشه از خزينه را خالى كرد به آنجا رفتم پس رقعه كوچكى بيرون آورد از مولاى ما
(عليه السلام) كه در او نوشته بود؛ اى احمد بن الحسن هزار اشرفى ما كه نزد توست
قيمت اسب و شمشير تسليم كن به ابوالحسن اسدى، پس براى شكر خدا به سجده افتادم و
دانستم كه حجت خدا است چون غير خودم كسى مطلع نبود، به جهت سرور سه هزار اشرفى ديگر
بر آن افزودم كه خداوند بر من به اين نعمت منت گذاشت، تمام شد ملخص حديث؛
پنجم: سبط شيخ طبرسى در مشكات الانوار از احمد بن جعفر الرهبان روايت كرده كه شخصى
به امام على نقى (عليهالسلام) عرض كرد: كه چه شد كه براى ابو دلف چهار هزار و يك
قريه است فرمود: چون شبى مومنى مهمان او شد، پس به او به جهت توشه ظرف خرمائى داد
كه در او بود چهار هزار و يك خرما، پس خداوند به او به عوض هر دانه خرما، يك قريه
عطا فرمود.
ششم: شيخ مفيد در كتاب اختصاص روايت كرده از بريد عجلى از پدرش كه گفت: داخل شدم
بر ابى عبدالله (عليهالسلام) پس گفتم: فداى تو شوم، حالم نيكو بود و امروز تمامى
چيزها تغيير كرده پس فرمود: چون وارد كوفه شوى بجوى ده درهم و اگر نيافتى آن را پس
بفروش بالشى از بالشهاى خود را به ده درهم، پس دعوت كن ده نفر از اصحاب خود را
يعنى از شيعيان و مهيا كن بر ايشان طعامى چون از خوردن فارغ شدند، پس از ايشان
خواهش كن براى تو خدا را بخوانند؛ گفت: پس آمدم به كوفه و جستجوى ده درهم كردم قادر
نشدم بر آن تا آن كه فروختم بالشى را به ده درهم، چنانچه حضرت فرمود: و بر ايشان
طعامى ساختم و ده نفر از اصحاب خود را خواندم چون خوردند سؤال كردم از ايشان كه
براى من دعا كنند، پس درنگى نكردم كه دنيا به سوى من مايل شد.
هفتم: قطب راوندى در كتاب لب لباب نقل كرد كه: شخصى از قاضى رى چيزى خواست پس به
او وعده داد هنگام ظهر چون وقت ظهر آمد وعده كرد وقت عصر چون در آن وقت آمد او را
نااميد برگرداند، پس اندوهگين برگشت. در راه شخصى نصرانى به او دچار شد و از حالش
پرسيد قصه خود را براى او نقل كرد نصرانى گفت: تو و فرزندانت در نفقه من هستيد
مادامى كه زندهام، پس قاضى در آن شب در خواب قصرى در بهشت ديد، پس خواست داخل در
آن شود، پس به او ندا كردند كه اين دو قصر را براى تو بنا كرده بوديم چون سائل را
برگرداندى ما آنها را به نصرانى داديم چون قاضى بيدار شد آمد پيش نصرانى و خبر داد
به او آنچه را ديد و نصرانى نقل كرد براى او آنچه به آن مسلم كرد، پس قاضى گفت:
خريدم آنچه را به او دادى به ده هزار درهم گفت نمىفروشم و اسلام آورد.
هشتم: ايضا در آن كتاب روايت كرده كه سائلى داخل شد در مسجدى چيزى به او ندادند،
پس از گرسنگى مرد، پس در فرداى آن روز او را كفن كرده و دفن نمودند، چون به مسجد
برگشتند ديدند آن كفن را كه در محراب گذاشته و بر او نوشته بود اين كفن برگشته شد
به شما و پروردگار به شما غضب كرده.
نهم: ديلمى در اعلام الورى روايت كرده از ابى امامه كه رسول (صلى الله عليه و آله
و سلم) فرمود: به اصحاب خود آيا خبر ندهم شما را از خضر، گفتند: آرى يا رسول الله
فرمود: وقتى راه مىرفت در بازارى از بازارهاى بنى اسرائيل ناگاه چشم مسكينى به او
افتاد پس گفت: تصدق كن بر من خداوند در تو بركت دهد، خضر گفت ايمان آوردم به خداوند
هر چه خداى تقدير فرموده مىشود در نزد من چيزى نيست كه، آن را به تو دهم قسم
مىدهم به وجه خدا كه تصدق كنى بر من كه من مىبينم خير را در رخساره تو و اميد
دارم خير را در نزد تو خضر گفت: ايمان آوردم به خداوند به درستى كه سؤال كردى از من
به امرى بزرگ سؤال كردى از من به وجه رب من، پس بفروش مرا، پس او را پيش انداخت به
سمت بازار و به چهارصد درهم فروخت و مدتى در پيش مشترى ماند كه او را به كارى
وانمىداشت، پس خضر گفت: تو مرا خريدى به جهت خدمت كردن پس به كارى مرا فرمان ده.
گفت: من ناخوش دارم كه تو را به زحمت اندازم؛ زيرا كه تو پيرى و بزرگ گفت: به تعب
نخواهى انداخت، يعنى هر چه بگوئى قادرم بر آن گفت: پس برخيز و اين سنگها را نقل كن
و كمتر از شش نفر در يك روز آنها را نمىتوانستند نقل كنند، پس برخواست در همان
ساعت آن سنگها را نقل كرد، پس آن مرد گفت احسنت و اجملت
كارى نيكو كردى و طاقت آوردى چيزى را كه احدى طاقت نداشت، پس براى آن مرد سفرى روى
داد، پس به خضر گفت: گمان مىكنم شخص امينى هستى، پس جانشين من باش بر اهل من و
نيكو جانشينى كن و من خوش ندارم كه تو را به مشقت اندازم: گفت: به مشقت نمىاندازى؛
مرا گفت: قدرى خشت بزن براى من تا برگردم، پس آن مرد به سفر رفت و برگشت و خضر براى
او بناى محكمى كرده بود، پس آن مرد به او گفت از تو سؤال مىكنم به وجه خداوند كه
حسب تو چيست و كار تو چون است خضر فرمود: سؤال كردى از من به امر عظيمى به وجه
خداوند عزوجل و وجه خداوند مرا در بندگى انداخته اينك به تو خبر دهم من آن خضرم كه
شنيدهاى؛ مسكينى از من سؤال كرد چيزى نبود نزد من به او بدهم، پس سؤال كرد از من
به وجه خداوند عزوجل پس خود را در قيد بندگى او درآوردم و مرا فروخت و به تو خبر
دهم كه هر كس كه از او سوال كنند به وجه خداوند عزوجل، پس رد كند سائل را و حال آن
كه قادر است بر آن مىايستد، روز قيامت و نيست در روى او پوست و گوشت و خون جز
استخوان كه مضطر بست و حركت مىكند. مرد گفت: تو را به مشقت انداختم و نشناختم.
فرمود: كه باكى نداشته باش نگاه داشتى مرا و احسان كردى گفت: پدر و مادرم فداى تو
حكم كن در اهل و مال من آنچه خداوند بر تو مكشوف نموده، يعنى در اينجا باش و هر چه
خواهى بكن يا تو را مختار كنم هر جا كه خواهى بروى فرمود: مرا رها كن تا خداوند را
عبادت كنم چنين كرد، پس خضر فرمود: حمد مر خداى را كه مرا در بندگى انداخت آنگاه
مرا نجات داد.
دهم: شيخ ابراهيم كفعمى در كتاب مجموع الغرائب نقل كرده كه ديدم در بعضى از كتب
اصحاب كه گفت ابوالقاسم پدر وزير را ابوالمعلا كه من محبوس بودم، پس طلب كردم قدرى
خرجى به جهت موكلين كه به آنها دهم، پس پشيمان شدم و آن مال را صدقه دادم، پس شنيدم
هاتفى را كه مىگفت اى ابوالقاسم، خير باقى مىماند و احسان نگاه مىدارد و مرد
آنچه را پيش فرستاده در صبح آن روز ملاقات خواهد كرد فرج رسيد و از حبس بيرون آمدم.
يازدهم: به خط عالم فاضل مولانا ملك على، شاگرد عالم جليل شيخ حسين والد شيخ بهائى
(رحمه الله) در ظهر رجال ابن داود كه در آنجا اجازه نيز بود به خط آن مرحوم براى او
اين حكايت ديدم كه منقول است از عبدالله بن مسعود كه گفت: سالى در حج بودم در آن
كثرت عرفات خوابم ربود به گوشه رفتم خوابيدم، در خواب ديدم كه ندايى از آسمان رسيد
كه اين همه خلايق كه در حجند حج هيچ كدام مقبول نيست الا حج شيخ موفق، كه به حج
نيامده و حج همه را به او بخشيدم و چون برخواستم بعد از اتمام به زيارت شيخ آمدم
چون ديدمش سلام كردم گفت: عليك السلام يا عبدالله گفتم: چون دانستى نام مرا گفت:
چند روز است كه ملهم مىشوم كه دوستى از دوستان ما به ديدن تو مىآيد كه عبدالله
نام دارد گفتمش يا شيخ مىدانى كه به چه كار آمدهام گفت: بلى حقتعالى اندك پذير
بسيار بخش است، پس گفتم: كه اين رتبه از چه يافتى گفت: من مرديم موزه دوز، موزه
فقرا مىدوختم و از بعضى اجرت نمىگرفتم و حاصل كار خود را سه حصه مىكردم حصهاى
به فقرا مىدادم و حصهاى صرف ضروريات مىكردم و حصه ديگر ذخيره مىكردم كه به حج
روم، چون موسم حج شد خواستم كه روانه شوم اهل خانهام به فرزندى حامله شد و مىگفت
كه امسال مرو به بين كه حالم چه مىشود من قبول نكردم تا آن كه از منزل همسايه بوى
كباب به مشامم رسيد، از روى آن كرد آمدم و همسايه را گفتم كه اندكى از آنچه مىپزى
به من ده، كه به عيال خود برم كه از روى آن كرده بر همسايه ضرورت شد كه آنچه كه هست
بگويد: گفت: يا عبدالله از اين اراده بگذر كه آنچه بر ما حلال است بر تو و اهل بيتت
حرام است كه من مدتى است قوت عيال نمىيابم و از رسول خدا (صلى الله عليه و آله و
سلم) رخصت شده كه اگر كسى در مخمصه افتد مقدار سد رمق از ميته مىتواند بخورد، من
رفتم به كنار خندق خرى مرده يافتم و قدرى از آن را جهت عيال آوردهام و كباب كرده
چون اين حال از او شنيدم مؤنه حج به او دادم و او بسى خوشحال برگشت و اين مرتبه از
آنجاست.
دوازدهم: شيخ جليل ورام بن ابى فراس در تنبيه الخواطر نقل كرده كه عبدالله بن جعفر
وقتى رفت به مزرعهاى كه داشت، پس فرود آمد در نخلستان قومى و در آنجا غلام سياهى
بود كه كار مىكرد در آنجا نخلها ناگاه قوت آن غلام را آوردند و سگى نيز داخل باغ
شد و نزديك غلام رفت، پس غلام انداخت يك قرص از آن را براى او، پس خورد آن را آنگاه
قرص دوم و سوم را انداخت براى او، پس آن را خورد و عبدالله نظر مىكرد به سوى او و
گفت اى غلام قوت تو هر روز چه قدر است گفت همان كه ديدى گفت: چرا برگزيدى اين سگ را
بر نفس خود گفت: اين زمينى است كه سگ ندارد و گمان مىرود كه از مسافت دورى آمده
گرسنه، پس ناخوش داشتم كه ردش كنم، گفت امروز چه خواهى كرد گفت: به گرسنگى
مىگذرانم پس عبدالله گفت: مرا بر سخاوت ملامت مىكنند و اين غلام سخىتر از من
است، پس آن نخلستان و آن غلام را و آنچه در آن باغ بود از آلات و اثاث خريد آنگاه
غلام را آزاد كرد و همه آنها را به او بخشيد.
سيزدهم: جنابان عالمان فاضلان صالحان فخرالفقهاء و زين الاتقيا الحبرالمعتمد سيد
محمد كه از اعيان علماء بلده طيبه كاظمين و اهل آنجاست و اخوى او عالم فاضل تقى،
جناب سيد حسين كه ملجاء جماعت اماميه در شهر بغداد است و هر دو در علم و تقوى و
صلاح و سداد مشهور و معروف در نزد علماء عراق كثر الله تعالى امثالهم، نقل نمودند
كه جده ايشان علويه دختر عالم جليل و حبر نبيل مرحوم سيد احمد صاحب تحقيق در فقه و
اصول و مؤلف منظومه رائقه معروفه در رجال كه عيال مرحوم سيد حيدر جد ايشان بود و او
نيز از علماء معروف آن بلد است سه ماه رجب و شعبان و رمضان را روزه مىگرفت و در
يكى از شبهاى شريفه كه يا نيمه رجب يا شعبان، مهمان بسيارى براى او رسيد، پس در
وقت افطار طعام را براى مهمانها حاضر كرد و اندكى از آن براى سحور خود گذاشت و به
جهت تعب و رنج مهماندارى به چيزى ميل نكرد به همان آب تنها افطار نمود، پس سائلى از
همسايگان كه غير از خانه اين سادات سوال نمىكرد بر در خانه آمد و فقر و مسكنت او
را مىدانست، پس آنچه براى سحور خود گذاشته بود به آن سائل داد و ديگر در خانه
ماكولى نيافت پس نماز شب خود را به جاى آورد و آبى نوشيد و در اطاق را از درون بست
و چراغ به حال خود روشن و در فراش خواب خود رفت، با قصد روزه صباح چون مستى خواب بر
چشمش مستولى شد و هنوز به خواب نرفته كه نظر مىكند و مىبيند مانند مبهوت به جهت
غلبه خواب كه ديد دو زن را كه آثار جلالت و بزرگى و وقار از سيمايشان ظاهر و
هويداست و آن كه در سن از ديگرى كوچكتر و در شأن و رتبت بزرگتر نشست در بالاى سر او
و به او خطاب كرد با تبسم كه اى دخترك من چگونه عازم شدى به روزه گرفتن بدون افطار
و سحر و حال آن كه تو پيرى، عرض كرد فقيرى آمد و طعام خود را به او دادم و اتفاق
افتاد كه براى من چيزى باقى نماند، پس به او فرمود: حال چه ميل دارى، گفت: آلوى
بخارا و نبات و چيزى از شيرينى پس دو كيسه به او مرحمت فرمود كه رنگ هر دو سبز بود
در يكى نبات و در ديگرى آلوى بخارا، در هر يك مقدار صد مثقال از آنها بود و هر دو
كيسه در دستش بود رو به در خانه كرد. پس ديد بسته است به نحوى كه بسته بود، پس به
سرعت آن را باز كرد، مرحوم سيد حيدر كه در اطاق ديگر نشسته بود، فرياد كرد كه كيست
در را باز كرده، پس آمد به نزد سبد و قضيه را گفت، پس علويه به اطاق خود مراجعت
نمود هر دو كيسه را بر سر جا نماز ديد. بسيار مسرور شد و حمد و ثناى الهى را به جاى
آورد، پس آن كيسه، آلو بخارا را تقسيم كردند بر اهل خانه و خويشان و اصدقاء و كيسه
نبات را به حال خود گذاشتند چند سال براى استشفاء تبرك هر كه شنيد خواست و گرفتند و
دادند.
و در آن زمان جناب عالم جليل القدر صفوه العلماء المتبحرين و عميد الحكماء
والمتكلمين مرحوم آخوند ملا زين العابدين سلماسى مريض بود مرض ايشان به غايت سخت
بود و در ميان ايشان و سيد، الفت تمامى بود و اخوت داشتند صبح همان شب با كرامت سيد
قدرى از آن نبات برداشته به نزد مرحوم آخوند آمد و قصه را نقل كرد آخوند فرمود: اين
نبات بهشت است و فيه شفاء من كل داء و قدرى از آن ميل
نمود فورا عافيت يافت و نيز در آن زمان نواب مستطاب جليل الشان غلام محمد خان هندى
كه در ميان نوابهاى هند ممتاز و بى نظير و از اخيار آن بلاد بود مريض و بسترى بود
و به سيد كمال اخلاص داشت و در همان روز مرحوم سيد قدرى از آن نبات براى او فرستاد
و به محض تناول شفا يافت و خبر به بلاد ايران و جاهاى ديگر رسيد از آن خواستند و
بردند تا آن كه وقتى متنبه شدند كه اين مقدار اندك چگونه تمام نمىشود، با آن كه از
او زياده از يك من شاه تقريبا گرفته شد و بعد از اين التفات و تعجب و گفتن چند روز
باقى ماند و تمام شد و مرحوم سيد حيدر يكى از آن دو كيسه را در ميان كفن خود گذاشت
و ديگرى را در ميان كفن علويه و هر دو كفن در ميان بقچه و آن بقچه در ميان صندوق
هندى بود، كه هميشه بر او قفل بود و آن صندوق در صندوقخانه بود كه آن هميشه مقفل
بود چون امانات مردم در او بود، در آن را باز نمىكرد، مگر سيد يا علويه و بعد از
مدتى سيد خواست كفن خود را به كسى از بزرگان ببخشد، پس بقچه را باز كرد و خواست آن
كيسه را از ميان كفن بيرون آورد آن را نيافت پس از علويه به پرسيد كيسه در كجا است
گفت: در ميان كفن، پس كفن خود را باز كرد آن ديگرى را نيز در آنجا نديدند.
چهاردهم: جناب متتبع فاضل سيد محمد باقر بن محمد شريف حسينى اصفهانى از علماى عهد
نادرشاه در كتاب نورالعيون نقل كرده كه عالمى به جهت امر مهمى داخل شد بر سلطان
امير اسماعيل سامانى، سلطان خراسان، پس او را به غايت تعظيم و توقير فرمود، در وقت
برخواستن تا هفت قدم او را مشايعت نمود شب رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) را
در خواب ديد كه به او فرمود: يكى از علماء امت مرا تعظيم كردى، پس از خداى تعالى
خواستم كه تو را در دنيا معزز دارد تا هفت قدم مشايعت كردى پس سلطنت در اولاد تو تا
هفت پشت باقى خواهد بود.
پانزدهم: نيز در آنجا نقل كرده كه مردى بود صالح بيست هزار درهم مقروض بود و مالى
نداشت و طلبكار روزى از او مطالبه كرد و در مطالبه سختى نمود، پس آن مرد گريان و
پريشان به خانه خود برگشت همسايهاى يهودى، داشت چون او را به آن حال ديد گفت تو را
قسم مىدهم به دين اسلام كه مرا خبر ده از حال خويش، پس نقل كرد براى او آنچه بر او
گذشت چون بر حالش آگاه شد داخل خانه شد و بيست هزار درهم آورده تسليم او كرد و گفت
اگر چه من در دين مخالف تو هستم اما در دنيا همسايهام سزاوار نباشد كه در كلفت قرض
باشى. پس تسليم كن اين را به طلبكار خويش، پس گرفت: آن را و آورد به نزد طلبكار خود
او متعجب شد و پرسيد از صورت واقعه و حكايت را براى او نقل كرد، پس آن شخص داخل
خانه شد و تمسك او را آورد و به او داد و گفت ذمه تو را ابرا كردم كه من پستتر
نخواهم بود از يهودى و هرگز از تو مطالبه نخواهم كرد، پس در آن شب در خواب ديد كه
قيامت بر پا شده و صحيفههاى اعمال در پرواز بعضى را به دست راستش مىدهند و
پارهاى را به دست چپ و نامه عمل او را به دست راستش دادند و اذن دادند كه بى حساب
به بهشت رود، پس از سبب نكشيدن حساب و فرستادن به بهشت پرسيد به او گفتند تو به
مروت خود تمسك آن مرد صالح را به او رد كردى، پس چگونه ما رد نكنيم به تو نامه
اعمال تو را و حال آن كه مائيم رحمان رحيم و چنانچه از حساب او اعراض كردى ما نيز
از حساب تو اعراض كرديم و چنانچه تو مال خود را به او بخشيدى ما نيز تو را عفو
كرديم.
شانزدهم: نيز در آنجا از عبدالله بن مبارك نقل كرده كه گفت: در سالى چون از مناسك
حج فارغ شدم به زيارت حضرت رسول (صلى الله عليه و آله و سلم) رفتم، پس آن جناب را
در خواب ديدم به من فرمود: چون به كوفه رفتى بهرام مجوسى را از من دعا برسان و بگو
در قيامت من شفيع تو خواهم بود، چون به كوفه آمد به نزد او رفت و از كارهاى نيكى كه
كرده بود پرسيد كه چون مورد لطف سيد عالم شد گفت: دختران و پسرانى داشتم به يكديگر
تزويج كردم گفت بهتر از اين چه كردى گفت زنارى معين كردم براى هر يك از فرزندان خود
كه چون بزرگ شدند بر ميان بندند گفت: آيا چيزى كه نيك باشد در دين ما كردى گفت: در
همسايگى من زنى بود فقير چند فرزند يتيم داشت شبى داخل خانه من شد و چراغ خود را
روشن كرد چون بيرون رفت خاموش كرد من درباره او بدگمان شدم از عقبش رفتم ديدم داخل
خانه خود شد اولاد او گفتند چه براى ما آوردى گفت: حيا كردم از دوست نزد دشمن شكايت
كنم، پس دانستم كه ايشان به طعام محتاجند، پس جمع كردم آنچه در نزد من بود و طبقى
را پر كردم و نزد ايشان فرستادم، گفت در جستجوى همين بودم بشارت باد تو را كه رسول
خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) تو را سلام مىكند و تو را روز قيامت وعده شفاعت
داده، پس بهرام بر حسرت عمر گذشته در غير اسلام گريست و گفت: در دين شما يك چيز
ضايع نمىشود، پس بر من اسلام را عرضه كن كه واجب است بر هر كس كه داخل شود.
هفدهم: محدث جليل سيد نعمةالله جزائرى در نورالانوار كه شرح صحيفه كامله است، نقل
كرده كه يكى از مجتهدين در خواب مرحوم آخوند ملا عبدالله شوشترى استاد مجلسى اول و
يگانه عصر خود در تقوى و علم و عمل را ديد، بعد از فوتش كه در هيأت نيكو و مكانت
عالى، پس از سبب آن پرسيد گفت: سببش آن كه در دستم سيبى بود و من از مسجد جامع
اصفهان بيرون مىآمدم، پس طفلى در راه به من برخورد، پس آن سيب را در دست او
گذاشتم، پس خوشحال شد و به من دادند و آنچه را كه مىبينى و گمانم اينكه گفت آن طفل
يتيم بود.
هيجدهم: مرحوم خلد آشيان حاج ميرزا خليل طهرانى كه در سداد و صلاح و فن طب سرآمد
دهر و مقبول عامه و خاصه و مطبوع و محبوب همه علماء عراق بود، پدر عالم جليل و شيخ
نبيل، كه نبود براى او در زهد و تقوى در عصرش نظير و بديل؛ شيخناالاكرم و مولانا
الاعظم الحاج ملا على طهرانى اعلى الله مقامه، نقل كرد كه من در علم طب چندان درسى
نخواندم و استادى نديدم همه اين مهارت و بصيرت از بركت دادن يك نان بود و آن چنان
بود كه در جوانى به قصد زيارت معصومه به قم مشرف شدم و در آن جا، بلكه در جاهاى
ديگر گرانى سختى بود كه نان به زحمت به دست مىآمد و در آن زمان نزاع بود ما بين
دولت ايران و روس و اسرا را آورده بودند و در بلاد متفرق كرده بودند از زن و مرد و
صغير و كبير و من در يكى از حجرات درالشفا كه عمارتى است در زير مدرسه متصل به صحن
شريف و در او حجراتيست كه، غربا و مترددين منزل مىكنند، منزل كرده بودم روزى به
بازار رفتم و رنج فراوانى كشيدم تا نانى به دست آوردم و قصد منزل كردم در بين راه
به زنى از اسراى نصارى رسيدم كه طفلى در بغل گرفته بود و از گرسنگى رخسارش زرد شده
بود، چون مرا ديد گفت شما مسلمانان رحم نداريد كه خلق را اسير مىكنيد و گرسنه نگاه
مىداريد، پس بر او رقت كردم و آن نان را به او دادم و از او گذشتم، روز چيزى
نخورده شب نيز چيزى نداشتم، تنها در منزل نشسته بودم ناگاه مردى داخل حجره شد و گفت
بى بى مرا دردى رسيده كه بى طاقت شده و نام آن را برد اگر طبيبى سراغ دارى كه علاجش
را بپرسم بر زبانم جارى شد كه فلان چيز خوب است گمان كرد كه من طبيبم رفت، پس ساخت
و خورد و فورا بهبودى يافت ساعتى نكشيد كه همان مرد آمد با يك مجموعه كه در آن
الوان اطعمه بود با يك عدد اشرفى و معذرت و تشكر بسيار، فردا آن زن قضيه درد و دواى
فورى خود را براى آشنايان نقل كرد، كه چنين طبيب و مداوا نديده بودم و بعضى از
ايشان به پارهاى امراض مبتلا بودند جوياى منزل من شدند و پرسيدند به همان نحو از
مفردات بدون معرفت به اصل مزاج و طبيعت آن دوا چيزى نگفتم رفت و خورد شفا يافت خبر
منتشر شد بر من هجوم آوردند به همان نحو چيزى مىگفتم و خوب مىشدند سود زيادى به
دستم آمد، پس تحفه طبى پيدا كردم و مراجعت كردم كه لامحاله اسامى مفردات و امزجه
آنها را ياد بگيرم چندى در آنجا ماندم آنگاه برگشتم به طهران و به مراجعه كتب در
اندك وقتى معروف و مشهور و نامم در اسامى استادان ثبت شد و همه آن از اثر ايثار آن
قرص نان بود و قضيه عجيبه ديگر دارد كه در ضمن حكايات متعلق به سادات بيايد
انشاءالله تعالى.
نوزدهم: جناب سيد محمد حسينى شهير بابن قاسم عاملى در كتاب اثنا عشريه حكايت كرده
كه مردى هفتاد سال خداوند را عبادت كرد، پس شبى در معبد خود بود كه ناگاه زنى جميله
آمد و خواست كه در معبد را براى او بگشايد و آن شب، شب سردى بود، پس اعتناى به او
نكرد و مشغول عبادت خود شد، پس آن زن برگشت عابد به او نظر كرد، پس دلش را برد و
قلبش را مالك شد پس از عبادت دست كشيد و در پى آن زن رفت. پس به او گفت به كجا
مىروى گفت: به آنجا كه مىخواهم گفت: هيهات مراد، مريد و آزاد بنده شد، پس او را
كشيد و داخل منزل خود گرفت و هفت روز در منزل او ماند، پس در آن حال به فكر افتاد
در آنچه مشغول او بود از عبادت و اين كه چگونه عبادت هفتاد سال را به هفت شب معصيت
فروخت، پس آنقدر گريست كه غش كرد چون به حال آمد آن زن گفت اى مرد، قسم به خداوند
تو عصيان خداوند نكردى با غير من و من نيز معصيت نكردم با غير تو و من در سيماى تو
آثار صلاح را مىبينم، پس قسم مىدهم تو را به خداوند كه چون مصالحه كردى با مولاى
خود مرا به خاطر آرى، پس بيرون رفت آن مرد فرار كرده تا آن كه شب شد و به خرابه
رسيد كه در آنجا ده نفر كور بود و در نزديكى آن كورها راهبى بود كه مىفرستاد براى
ايشان در هر شب ده قرص نان، پس غلام راهب نانها را آورد، پس آن مرد عاصى دست خود را
دراز كرد و يكى از آن نانها را گرفت پس باقى ماند يكى از آن كورها كه چيزى نگرفت،
پس گفت نان من چه شد غلام گفت: من در ميان شما ده نفر تقسيم كردم كور گفت: امشب را
به گرسنگى خواهم سر برد، پس آن مرد عاصى گريست و آن قرص نان را به او داد و به خود
گفت من سزاوارترم به گرسنگى به سر بردن، زيرا كه من عاصيم و او مطيع، خوابيد و سخت
شد بر او گرسنگى تا آن كه مشرف به هلاكت شد، پس امر فرمود: خداوند ملائكه را كه
جانش را بستانند، پس ملائكه رحمت و ملائكه عذاب در او مخاصمه كردند ملائكه رحمت
گفتند اين مردى است كه از گناه خود فرار كرده و در مقام اطاعت برآمده و ملائكه عذاب
گفتند: بلكه او عاصى است، پس خداوند وحى كرد به ايشان كه عبادت هفتاد سال او را به
معصيت هفت شب بسنجيد، پس آن دو را سنجيدند، پس معصيت هفت شب بر عبادت هفتاد سال
فزونى پيدا كرد پس خداوند وحى كرد به ايشان كه معصيت هفت شب را به آن قرص نانى كه
برگزيد به آن ديگران را بر نفس خود بسنجيد؛ و سنجيدند و قرص نانى برترى بر آن پيدا
كرد، پس ملائكه رحمت روح او را قبض كردند.
بيستم: نيز در آن كتاب حكايت كرده كه مردى روزى نشسته بود با زنش مشغول خوردن بود
و در پيش روى ايشان مرغ بريانى بود، پس سائلى بر در خانه آمد آن مرد بيرون رفت و بر
او بانگ زد و راند، پس اتفاق افتاد كه آن مرد فقير شد و نعمت از او زايل شد و زن را
طلاق داد و او شوهر كرد به مردى، پس روزى شوهرش با او غذا مىخورد و مرغ بريانى در
نزد ايشان بود كه ناگاه سائلى بر در خانه ايستاد و چيزى خواست آن مرد به زنش گفت كه
اين مرغ را به او ده، پس زن آن مرغ را نزد او برد، چون نظر كرد؛ ديد شوهر اول او
است، پس مرغ را به او داد و گريان برگشت، پس شوهر از سبب گريهاش پرسيد او را خبر
داد كه سائل شوهر اول او بود و نقل كرد براى او قصه خود را به آن سائلى كه او را
راند، پس آن مرد گفت كه والله منم آن سائلى كه او را بانگ زد و راند.
بيست و يكم: ايضا در آنجا حكايت كرده كه زن شلى بر عايشه داخل شد و گفت: پدرم صدقه
را دوست مىداشت و مادرم صدقه را دشمن داشت و در عمرش صدقه نداد، مگر پاره پيه و
قدرى گياه كه از پس گياهى روئيده بود، پس در خواب ديدم كه قيامت برپا شده و مادرم
پوشانده و به همان گياه عورت خود را و در دستش همان قطعه پيه بود كه او را از تشنگى
مىليسيد، پس رفتم به نزد پدرم و او در كنار حوضى نشسته بود و مردم را آب مىداد،
پس طلب كردم از او قدح آبى و مادرم را سيراب كردم، پس از بالا مرا ندا كردند، كه هر
كه او را سيراب كرد خداوند دستش را شل كند، پس بيدار شدم به اين نحو كه مىبينى؛
يعنى با دست شل شده.
بيست و دوم: و نيز در آنجا از بعض صالحين نقل كرده كه گفت: مرا برادرى صالح بود
فوت شد، پس از مردنش او را در خواب ديدم، پس به او گفتم: چه كردى، گفت: چون مرا دفن
كردند ملائكه غلاظ و شداد آمدند و مرا به عنف كشيدند و سمت جهنم بردند و درهاى او
باز بود و دود بالا مىرفت و غليظ و شديد بود و شعله او سخت به نحوى كه نزديك بود
كه از هم جدا شود و من يقين كردم به هلاكت خود؛ در اين حال بودم كه ناگاه دخترى
نيكو رخسارى را ديدم كه مىگفت: مترس و غمگين مباش كه خداوند تو را به من بخشيد
آنگاه ايستاد ميان من و آتش، پس خداوند شر آتش را از من برگرداند، پس به او گفتم:
تو كيستى؟ گفت: من صدقه توام كه در نهانى كرده بودى، آنگاه منادى ندا كرد از زير
عرش كه داخل كنيد بنده مرا از در مغفرت به سوى بهشت، پس مرا داخل كردند.
بيست و سوم: سيد محدث نبيل سيد نعمت الله جزائرى در كتاب انوار النعمانيه حكايت
كرده كه مرحوم مقدس اردبيلى اعلى الله نامه مقامه در سال گرانى آنچه از اطعمه داشت
با فقراء تقسيم مىكرد و مىگذاشت براى خود مثل يكى از ايشان، پس در يكى از سالهاى
گرانى چنين كرد عيالش در خشم شده و گفت مرا و فرزندان مرا در چنين سالى واگذاشتى كه
از مردم سوال كنيم، پس او را گذاشت و براى اعتكاف به مسجد كوفه رفت چون روز دوم شد
مردى به در خانه آمد و با او بود چند بار گندم پاك و پاكيزه و آرد نرم و نيكو، پس
گفت: كه اين را صاحب منزل براى شما فرستاده و او در مسجد كوفه معتكف است، چون مقدس
از اعتكاف برگشت زنش به او گفت: طعامى كه با اعرابى فرستادى طعام نيكويى بود، پس
حمد الاهى به جاى آورد و او را از آن طعام خبرى نبود.
پىنوشتها:
406) تعداد ابياتى كه مرحوم ميرزا حسين نورى نقل كرده و به حضرت على (عليهالسلام)
و يا به حضرت زهرا سلام الله عليها نسبت داده با تعداد ابياتى كه به همين مضمون در
بحارالانوار و يا مصادر ديگر آمده، بعضا تفاوت زيادى دارد. و در بعضى قطعات هم
اندكى با هم فرق دارند و لذا بنده در اصلاح و ويرايش كتاب همانطورى كه مرحوم ميرزا
نورى ثبت كرده به همان صورت آوردم ولى براى اطلاع خوانندگان و مقايسه نقلهاى
متفاوت، آن طورى كه در بحارالانوار ثبت شده در اين پاورقى آوردم. كه تفاوت زيادى با
متن مرحوم نورى دارد.
ضمن اينكه اشعار فوق در ديوان منسوب به امام (عليهالسلام) نيامده ولى در
بحارالانوار بدين صورت ثبت شده
فاطم ذات المجد و اليقين يا بنت خيرالناس اجمعين
اما ترين البائس المسكين قد قام بالباب له حنين
يشكوا الى الله و بستكين يشكوا الينا جائعا حزين
كل امرى بكسبه رهين و فاعل الخيرات يستبين
موعده جنة عليين حرمها الله على الضنين
و للبخيل موقف مهين تهوى بالنار سجين
شرابيه الحميم والغسلين
بحار، ج 35 و ص 237 و كشف الغمه، ج 1 و ص 302 و امالى صدوق، ص 256 روضه الواعظين ص
160
407) در بحار ابيات فوق از زبان حضرت زهرا (س) به اين صورت آمده است. فاقبلت فاطمه
(س) تقول:
امرك سمع يابن عم و طاعه مابى من لؤم و لارضاعه
غديت باللب و بالبراعه ارجوا اذا اشبعت من محاعه
ان الحق الاخيار والجماعه و ادخل الجنة فى شفاعه
و عمدت الى ما كان على الخوان فدفعتة الى المسكين
بحارالانوار، ج 35 ص 238، ب6
بحارالانوار، ج 35 ص 246 ب 6م
408) در بعضى از نسخههاى ديوان مولى امام على بن ابيطالب، ابيات فوق چنين نقل شده
و در بعضى از نسخ هم اين ابيات نيامده،
فاطم بنت السيد الكريم بنت نبى ليس بالزنيم
قد جائنا الله بذااليتيم من يرحم اليوم فهو رحيم
موعدة فى جنه النعيم حرمهاالله على اللئيم
من سلم البخل يعش سليم و صاحب البخل يقف ذميم
يهوى به فى وسط الجحيم شرابه الصديد و الحميم
ديوان امام على بن ابيطالب ص 412م
409) در بعضى نسخهها اين كلمه را (باغتيال) ثبت كردند.
410) تفسير فرات، ص 523
411) اين بيت در نسخه امالى به اين صورت آمده (فاطمه يا بنت النبى المحمد) بنت نبى
سيد مود.
412) در كتاب تفسير فرات ابيات فوق از قول امام على (عليهالسلام) به صورت ذيل آمده
است. لازم به يادآورى است كه حقير به چندين نسخه از ديوان امام مراجعه كردم اين
ابيات در آنها نيامده بود. والله اعلم بالصواب؛ البته آنچه كه مرحوم نورى ثبت كرده
و با آنچه كه در تفسير فرات آمده جزء در مواردى آنهم در مفردات اختلاف چندانى
ندارند و تفسير فرات به اين صورت ثبت كرده است.
يا فاطمه جيبتى و بنت احمد يا بنت من سماه الله فهو محمد
قد زانه الله بخلق اغيد قد جاءناالله بذى المقيه
بالقيد ما سور فليس يهتدى ممن يطعم اليوم يجده فى غد
عند الا له الواحد الموحد و ما زرعه الزارعون بحصد اعطية
ولا تجعليه انكد ثم اطلبى خزائن التى لم تنفد
تفسير، فرات ص 523م
413) اين ابيات تقريبا بهمان صورت كه مرحوم نورى ثبت كرده در تفسير فرات آمده مگر
مواردى در مفردات، اختلافى بين ثبت مرحوم نورى با ديگران نيست. موارد اختلاف مانند؛
در مصراع اول مرحوم نورى (الاالصاع در تفسير فرات (الاصاع آمده و در بيت سوم مصرع
اول نورى (ذومتاع ذكر كرده و ديگران (صناع آوردند و آخرين كلمه اين قصيده در ثبت
نورى (بصاع و ديگران (نساع آوردند كه چندان مهم نيست تفسير فرات ص 523
414) الانسان سوره 76 آيه 5
415) سوره قصص (28) آيه 24
416) در نهج البلاغه مذكور است كه اميرالمؤمنينعليهالسلام) فرمود: اگر خواهى
پيروى كنى به موسى كليم الله زيرا كه مىگويد (رب انى الآيه قسم به خدا سوال نكرد
خدا را جز نانى كه بخورد آن را، زيرا كه مىخورد گياه زمين را و به نحوى شد كه سبزى
گياه ديده مىشود از زير پرده شكم او به جهت لاغرى و متفرق شدن گوشت او منه
417) سوره الاسراء 17 آيه 44
418) سوره انسان 76 آيه 6و22
419) سوره قصص 38 آيه 77
420) سوره قصص 38 آيه 77.
421) بحار، ج 13 ص 249 ب8
422) شهر زور منطقهاى در كردستان عراق، كه منطقهاى با صفا و سرسبز و خرم است كه
داراى بلاد زيادى است و علماى زيادى از آن منطقه برخاسته است. م
423) اين قضيه يزيد بن عبدالله و اسب و شمشير را كه محدثين به طرق مختلفه نقل كردند
و در كتاب عيون المعجزات منسوب به سيد مرتضى رحمةالله چنين است كه از معجرات حضرت
صاحب زمان (عليهالسلام) كه در غيبت آن جناب ظاهر شد چيزى است كه شيعه روايت كردند
و از احمد بن الحسن المادرانى روايت كردند از احمد ابن الحسن المادرانى كه او گفت
وارد جبل شدم با شما و من قائل به امامت نبودم جز آن كه اهل بيت (عليهمالسلام) را
دوست مىداشتم اجمالا تا آن كه يزيد بن عبدالله تميمى مرد كه صاحب شهر زور و يكى از
ملوك اطراف بود او از اسبهاى خاصه بود كه مشهور بود و در نزاهت آنها را معروفيات
مىگفتند، پس به من وصيت كرد در مرض وفاتش كه يك اسب تاتارى كه خاصه او بود با
كمربند و شمشيرش را بدهم به هر كس كه او را صاحب الزمان مىنامند، پس ترسيدم كه اگر
اسبش را ندهم به اذكوتكين از طرف او به من آزارى برسد در نفس خود فكر كردم و آن اسب
و شمشير و كمربند را در نفس خود به هفتصد اشرفى قيمت كردم و بر اين مطلب نكردم احدى
را از خلق خداوند كه در اينحال توفيعى از عراق رسيد كه بفرستد هفتصد اشرفى را كه از
مادر نزد تو از بابت قيمت اسب و شمشير و كمربند است ايمان آوردم به آن جناب صلوات
الله عليه و منقاد شدم و تسليم كردم و مال را حمل نمودم و مخفى نماند كه نسخ مهتاج
كوتكين و در باقى اذكوتكين ضبط شد والله العالم منه. اين پاورقىها در بعضى از
نسخهها نيامده است. م