كلمه طيبه

علامه حاج ميرزا حسين طبرسى نورى(ره)

- ۹ -


حكايت بيست و نهم: جناب عالم جليل و فاضل نبيل الصالح الصفى آقا ميرزا اسماعيل سلماسى ايده الله نقل كرد از والد ماجد خود عالم ربانى و مؤيد آسمانى صاحب كرامات باهره آخوند ملازن العابدين سلماسى مجاور ارض اقدس كاظمين كه سابقا كرامتى از ايشان نقل شد، كه فرمود: در سنه هزار و دويست و چهل و شش، كه طاعون عام عالم را فرو گرفت و ديار را از اهلش خالى نمود آب دجله طغيان كرد به نحوى كه در كوچه‏ها و صحن مقدس كاظمين آب جارى شد و مردم متفرق شدند و در صحن مقدس بسته شد. چند نفر از صلحا بنا را به رفتن به سامره گذاشتند، سفينه‏اى گرفتند و مرا هم با عيال در آنجا نشاندند، چون چند فرسخى دور شديم به چند جا از سد رسيديم كه شكسته بود و عرض و عمقش زياد، كشتى را هم بايد بكشند، عبور از آن مواضع ممتنع، لهذا ناخدا برگشت و در آخر باغات كاظمين قصرى عالى از نوابى هندى بود، كه پيوسته اظهار محبت مى‏كرد و در وقت فرار از مرض اصرار داشت كه در آن قصر منزل كنم قبول نكردم در اين حال كه كشتى برگشت و از آنجا بايد عبور كند به ناخدا گفتم به آنجا فرود آيد هر چه سعى و كوشش كرد، نتوانست از تندى آب خود را به آنجا برساند، لهذا از او دور شد و به هر قطعه خشكى كه مى‏رسيد بعضى بيرون مى‏رفتند تا به جايى رسيد و ما را بيرون كرد چون در آمديم ديديم در ميان شط و در و پنجره و چوبهاى قصر است كه بر روى آب مى‏رود معلوم شد كه در اين حال خراب شده و چون در محل نزول خود نظر كرديم و ديديم در وسط آب است و راهى به خشكى ندارد. متحير مانديم، در اين حال مرد پيرى پيدا شد و خود را در آب انداخت و به ما رساند و از حال ما مطلع شد، برگشت و از شاخهاى خرما راهى بست و ما را بيرون برد از آنها سايه بانى ساخت و ما را منزل داد و گندمى آورد نانى ترتيب داديم، يكى از عيال مبتلا شد به طاعون و فوت شد و آن مرد همراهى كرد در تجهيز، پس برگشتيم به بلد و در سمت پشت سر صحن خانه گرفتيم و در آن غير از من و يك نفر ديگر در خانه مقابل ساكنى نبود. شيخ محمود كليددار به ملاحظه رفاقت و دوستى كه داشت امر نمود، در صحن را كه بعد از چهل روز مسدود بود باز نمودند و احدى به آنجا راه نداشت، چون در باز شد ديدم شخصى را از اهل علم كه او را ملا على مى‏گفتند و از فضلا بود، لكن در آخر عمر فى الجمله خبط دماغى بهمرسانده در صحن بود، پس به او از روى تعجب گفتم كه در اين مدت چهل روز چگونه بى معاش زندگى كردى، پس در ما نگريست و ملامت كرد از سستى اعتقاد و اين آيه را خواند. و فى السما رزقكم و ما توعدون182 دانستيم كه رزقش را در اين مدت از خزانه غيب رساندند، پس در حرم مطهر را گشودند و زيارت كرديم و چون كسى نبود هر روز وقت ظهرى باز مى‏كردند و من لقمه نانى مى‏خوردم و قيلوله مى‏كردم آن گاه مشرف مى‏شدم، پس از اداى نماز و زيارت بر مى‏گشتم و در را مى‏بستند. تا آن كه روزى چون به خواب رفتم، ديدم در حرم مطهر تنها مشغول زيارتم چون غالب آن ايام جنازه‏اى را از در صحن كه سمت پائين پا است داخل كردند و به قدر نه نفر يا بيشتر تا دوازده كه زيادتر همراه جنازه نبود و دو شخص سفيدپوش به هياتى كه دانستم هر دو ملكند با او همراهند. مانند: موكلين تا آن كه نزديك ايوان مقدس رسيدند، پس حضرت موسى بن جعفر (عليهماالسلام) را ديدم در حرم مطهر است و به آن دو شخص فرمود: به زبان فارسى جرئت تا اينجا، پس آن دو نفر شرمگين شدند و در گوشه خود را مخفى كردند، پس جنازه را آن جماعت نزديك ضريح گذاشتند و صف كشيدند و چيزى بر روى جنازه انداخته بودند، كه يكى از گوشه‏هاى آن پاره بود، مقدم آن جماعت زيارت مختصرى خواند، چنانچه همان شخص در وقت دخول حرم اذان دخول مختصرى خواند شخصى از ايشان در حال كشيدن آن صف به من متصل شد از او پرسيدم كه: اين جنازه از كيست، گفت: از فلان شخص و او را مى‏شناختم كه بسيار بدكار و متهتك در معاصى و متجرى بود، پس متعجب شدم كه چنين مجرم تبه كار مقامش به اينجا رسد كه حضرت چنين شفقتى درباره او كند، پس از كثرت شوق و شعف و اميدوارى به شفاعت آن بزرگوران كه تا به اينجا است مشغول گريه شدم و از خواب بيدار شدم وقت حرم بود وضو گرفتم و داخل شدم چون به همان جا كه در خواب ايستاده بودم رسيدم جنازه را ديدم كه مى‏آورند همان اشخاص كه همه را مى‏شناختم و از اجامره و اوباش بلد بودند، به همان عدد مخصوص وارد شدند بهمان روش و اذن و دخول و گذاشتن در آن محل و صف كشيدن و همان روپوش بهمان علامت و همان شخص مشغول زيارت شد و همان شخص كه به من متصل شده بود در اين حال در پهلوى من ايستاد جز آن دو ملك و ظهور حضرت در باقى ابدا اختلافى نداشت؛ پس مبهوت ماندم و يقين كردم كه ميت همان است كه در خواب پرسيدم با اين حال از همان شخص سوال كردم گفت: فلان و نام همان شخص فاجر را برد و مرحوم اسم شخص را نبرد و كتمان ميكرد كه رسوا نشود.

حكايت سى ام: جناب عالم فاضل ثقه شيخ باقر كاظمينى مجاور در نجف اشرف كه از احفاد عالم جليل معروف شيخ هادى كاظمينى است نقل كرد كه: در نجف اشرف مرد مومنى بود در سلك اهل علم كه او را شيخ محمد مى‏گفتند، در نيت و طويت و سريره صدق و صفا و خلوصى داشت، مبتلا به مرض سينه بود به نحوى كه چون سرفه مى‏كرد با اخلاط سينه خون بيرون مى‏آمد و با اين مرض در نهايت فقر و پريشانى و مالك قوت روز نبود و غالب اوقات مى‏رفت نزد اعراب باديه نشين كه در حوالى نجف ساكنند به جهت تحصيل قوت هر چند جو باشد و با اين مرض و فقر دلش مايل به زنى از اهل نجف شده بود و هر چند او را خواستگارى مى‏كرد به جهت فقرش كسان آن زن اجابت نمى‏كردند و از اين جهت در هم و غم شديد بود و چون مرض و فقر و ياس از تزويج آن زن، كار را بر او سخت كرد، عزم نمود بر كردن آنچه معروفست؛ در ميان اهل نجف، كه هر كه را امر سختى روى دهد چهل شب چهارشنبه رفتن به مسجد كوفه را مواظبت كند كه لا محاله حضرت حجت عجل الله تعالى فرجه را به نحوى كه نشناسد ملاقات خواهد نمود و مقصدش به او خواهد رسيد، مرحوم شيخ باقر نقل كرد كه شيخ محمد گفت: من چهل شب چهارشنبه بر اين عمل مواظبت كردم چون شب چهارشنبه آخر شد و آن شب تاريكى بود از شب‏هاى زمستان و باد تندى مى‏وزيد، كه همراه باران بود و من نشسته بودم در دكه كه داخل در مسجد است و آن دكه شرقيه مقابل در اول كه در طرف چپ كسى است كه داخل مسجد مى‏شود و متمكن نبودم از دخول در مسجد به جهت خونى كه از سينه ميآيد و چيزى نداشتم كه اخطلاط سينه را در آن جمع كنم و انداختنش در مسجد هم روا نبود و چيزى هم نداشتم كه سرما را از من دفع كند، دلم تنگ و غم و اندوهم زياد و دنيا در چشمم تاريك شد و فكر مى‏كردم كه شبها تمام شد و اين شب آخر است نه كسى را ديدم و نه چيزى برايم ظاهر شد و اين همه مشقت و رنج عظيم بردم و بار زحمت و خوف بر دوش كشيدم در چهل شب كه از نجف ميايم به مسجد كوفه و با اين حال جز ياس برايم نتيجه ندهد و من در اين كار خود متفكر بودم و در مسجد احدى نبود و آتش روشن كرده بودم به جهت گرم كردن قهوه كه با خود از نجف آورده بودم و بخوردن آن عادت داشتم و بسيار كم بود كه ناگاه شخصى از سمت در اول مسجد متوجه من شد چون از دور او را ديدم مكدر شدم و گفتم كه اين اعرابى است از اهالى اطراف مسجد آمده نزد من كه قهوه بخورد و من امشب بى قهوه مى‏مانم و در اين شب تاريك، هم و غمم زياده خواهد شد. در اين فكر بودم كه او به من رسيد و بر من سلام كرد و نام مرا برد و در مقابل من نشست. از اين كه نام مرا مى‏دانست تعجب كردم و گمان كردم كه او از آنهائى است كه در اطراف نجف‏اند و من گاهى بر ايشان وارد مى‏شدم، پس پرسيدم از او كه از كدام طايفه عرب است گفت: كه از بعض ايشانم، پس اسم هر يك از طوايف عرب كه در اطراف نجف بودند، بردم گفت نه از آنها نيستم، پس مرا به غضب آورد از روى سخريه و استهزاء گفتم: آرى تو از طريطره و اين لفظى است بى معنى، پس از سخن من تبسم كرد و گفت: حرجى‏183 بر تو نيست من از هر كجا كه باشم ترا چه محرك شده كه به اينجا آمدى، گفتم سئوال كردن از اين امور به تو هم نفعى ندارد، گفت، چه ضرر دارد بتو كه مرا خبر دهى پس از حسن اخلاق و شيرينى سخن او متعجب شدم و قلبم به او مايل شد و چنان شد كه هر چه سخن مى‏گفت محبتم به او زياد مى‏شد، پس براى او تتن‏184 سبيلى ساختم و به او دادم گفت تو آن را بكش من نمى‏كشم، پس براى او در فنجان قهوه ريختم و به او دادم گرفت و اندكى از آن خورد آن گاه به من داد و گفت تو آن را بخور، پس گرفتم و آن را خوردم ملتفت نشدم كه تمام آن را نخورده آنا فانا محبتم به او زياد مى‏شد، پس گفتم: اى برادر خداوند تو را امشب براى من فرستاده كه مونس من باشى آيا نمى‏آئى با من كه برويم بنشينيم در مقبره جناب مسلم گفت با تو مى‏آيم حال خبر را نقل كن. گفتم: اى برادر، واقع را براى تو نقل مى‏كنم من بغايت فقير و محتاجم از آن روز كه خود را شناختم و با اين حال چند سال است از سينه‏ام خون مى‏آيد و علاجش را نمى‏دانم و عيال نيز ندارم و دلم مايل شده به زنى از اهل محله خودم در نجف اشرف و چون در دستم چيزى نبود گرفتنش برايم ميسر نيست و مرا اين ملاهاى ملاعين مغرور كردند و گفتند كه به جهت حوائج خود متوجه شو به صاحب الزمان (عج) و چهل شب چهارشنبه در مسجد كوفه بيتوته كن كه آن جناب را خواهى ديد و حاجتت را خواهد برآورد و اين آخرين شبهاى چهارشنبه است و چيزى نديدم و اين همه زحمت كشيدم در اين شبها اين است سبب آمدن من به اينجا و اين حوائج من است، پس گفت: در حالتى كه من غافل بودم و ملتفت نبودم، اما سينه تو پس عافيت يافت و اما آن زن، پس به اين زودى خواهى گرفت و اما فقرت پس به حال خود باقى است تا بميرى و من، با اين بيان و تفضيل ملتفت نشدم، گفتم نمى‏رويم به سوى جناب مسلم، گفت: برخيز، پس برخواستم و در پيش روى من افتاد چون وارد زمين مسجد شديم به من گفت آيا دو ركعت نماز تحيت مسجد نكنيم، گفتم: مى‏كنيم، پس ايستاد نزديك شاخص سنگى كه در ميان مسجد است و من در پشت سرش ايستادم به فاصله، پس تكبيره الاحرام را گفتم و مشغول خواندن فاتحه شدم كه ناگاه شنيدم قرائت فاتحه او را كه هرگز از احدى چنين قرائتى نشنيدم، پس از حسن قرائتش در نفس خودم گفتم شايد او صاحب الزمان (عليه‏السلام) باشد و شنيدم پاره كلمات از او كه دلالت بر اين مى‏كرد، آن گاه نظر كردم به سوى او، پس از حضور اين احتمال در دل در حالى كه آن جناب در نماز بود كه ديدم نور عظيمى به آن حضرت را احاطه نمود بنحوى كه مانع شد مرا از تشخيص شخص شريفش و در اين حال مشغول نماز بود و من قرائت آن جناب را مى‏شنيدم و بدنم مى‏لرزيد و از بيم حضرتش نتوانستم نماز را قطع كنم، پس به هر نحو بود نماز را تمام كردم و نور را از زمين بالا رفت پس مشغول شدم به گريه و زارى و عذر خواهى از سؤ ادبى كه در مسجد با جنابش كرده بودم و گفتم اى آقاى من، وعده جناب راست است كه مرا وعده دادى كه با هم برويم به قبر مسلم در بين سخن گفتن بودم كه نور متوجه جانب قبر مسلم شد، پس من نيز متابعت كردم و آن نور داخل در قبه مسلم شد و در فضاى قبه قرار گرفت و پيوسته چنين بود و من مشغول گريه و ندبه بودم تا آن كه فجر طالع شد و آن نور عروج كرد چون صبح شد ملتفت شدم به كلام آن حضرت كه اما سينه‏ات پس شفا يافت ديدم سينه‏ام صحيح و ابدا سرفه نمى‏كنم و هفته نكشيد كه اسباب تزويج آن دختر فراهم آمد من حيث لا احتسب و فقرم به حال خود باقى است، چنانچه آن جناب فرمود والحمدلله.

حكايت سى و يكم: مرحوم مغفور عابد صالح سيد محمد عاملى پسر حاج سيد عباس كه حال زنده و در قراى جبل عامل ساكن است به واسطه تعدى حكام كه خواستند او را نظام كنند از وطن متوارى شده با بى بضاعتى به نحوى كه در روز بيرون آمدنش از جبل عامل جز يك قمرى كه صد دينار عجمى است نداشت و هرگز سئوال نمى‏كرد. مدتى سياحت كرد و در ايام سياحت و در بيدارى و خواب عجايب بسيار ديد، بالاخره در نجف اشرف مجاور شد و در صحن مقدس از حجرات فوقانيه منزلى گرفت و در نهايت پريشانى مى‏گذراند و بر حالش جز دو سه نفر كسى مطلع نبود، تا آن كه مرحوم شد و از وقت بيرون آمدن از وطن تا فوت پنج سال طول كشيد و با حقير مراوده داشت بسيار محبوب و عفيف در روزهاى تعزيه دارى حاضر مى‏شد و گاهى از كتب ادعيه عاريه مى‏گرفت و چون بسيارى اوقات زياده از چند دانه خرما و آب چاه صحن متمكن نبود، لهذا به جهت وسعت رزق مواظب ادعيه ماثوره بود. گويا كمتر ذكر و دعائى بود، كه از او فوت شد در غالب شب و روز مشغول بود وقتى مشغول نوشتن عريض خدمت حضرت حجه عجل الله فرجه شد بنا گذارد كه چهل روز مواظبت كند به اين طريق كه قبل از طلوع آفتاب همه روزه مقارن باز شدن دروازه كوچك كه به سمت دريا است بيرون رود به طرف راست قريب به چند ميدان دور از قلعه كه او را احدى نبيند، آنگاه عريضه را در گل گذاشته به يكى از نواب آن حضرت بسپارد و در آب اندازد و چنين كرد تا سى و هشت يا نه روز. فرمود: بر مى‏گشتم در حالتى كه سرم پائين بود و خلقم بغايت تنگ كه ملتفت شدم گويا كسى از عقب به من ملحق شد به لباس عربى با چفيه و عقال و سلام كرد با حال افسرده جواب مختصرى دادم و توجه به جانب او نكردم، چون ميل سخن با كسى را نداشتم قدرى در راه با من موافقت كرد و من بهمان حال اول باقى بودم، پس به لهجه جبل عامل فرمود: سيد محمد چه مطلب دارى كه امروز سى و هشت و يا نه روز است كه قبل از طلوع آفتاب بيرون مى‏آئى و تا فلان مكان از دريا مى‏روى و عريضه در آب مى‏اندازى، گمان مى‏كنى امامت از حاجتت مطلع نيست، سيد گفت من تعجب كردم كه احدى بر شغل من مطلع نبود خصوص اين مقدار از ايام، و كسى مرا در كنار دريا نمى‏ديد و كسى از اهل جبل عامل در اينجا نيست كه من او را نشناسم خصوص با چفيه و عقال كه در جبل عامل مرسوم نيست، پس احتمال نعمت بزرگ و نيل مقصود و تشرف بحضور غائب مستور امام عصر (عليه‏السلام) را دادم و چون در جبل عامل شنيده بودم كه دست مبارك آن حضرت چنان نرم است كه هيچ دستى چنان نيست با خود گفتم، مصافحه مى‏كنم اگر احساس اين مرحله را نمودم به لوازم تشرف عمل مى‏نمايم، بهمان حالت دو دست خود را پيش بردم آن جناب نيز دو دست مبارك را پيش آورد مصافحه كردم نرمى و لطافت زيادى يافتم يقين به حصول نعمت عظما و موهبت كبرا كردم، پس روى خود را گردانيدم و خواستم دست مباركش را ببوسم كسى را نديدم.

حكايت سى و دوم: و نيز در آن ايام بعضى به سيد گفتند كه ختم آيه امن يجيب المضطر اذا دعاه و يكشف السو185 دوازده هزار مرتبه در يك مجلس بغايت مجرب است و بعضى ديگر دوازده هزار و دويست نوبت گفتند و بعضى گفته بودند، اگر كسى مشغول اين ختم شود و بنا نشده باشد كه حاجتش بر آورده شود در حال خواندن صد ماتى، بر او وارد شود كه آن را قطع كند و نتواند به اتمام رساند، روز پنجشنبه از صبح تا شام دوازده هزار نوبت را در يك مجلس خواند و شب جمعه همان روز ثانيا شروع كرد به اضافه دويست را نيز بخواند، فرمود: در حجره را بسته بودم و چون فى الجمله خوفى از ورود صدمه داشتم چراغ روشن بود هفتصد مرتبه باقى بود كه ديدم شعله چراغ مضطرب شد؛ مثل آن كه بادى به او بوزد با خود گفتم درها بسته و سوراخهاى حجره مسدود باد از كجا است در اين حال چراغ خاموش شد بسيار خوف كردم كبريت نزديك نبود كه چراغ را روشن كنم و اگر بر مى‏خواستم خوف به هم خوردن مجلس را داشتم و چون زحمت زياد كشيده بودم نمى‏خواستم دست بردارم و تمام نكنم و در تاريكى كمال اضطراب را داشتم، در اين حال گريه بر من روى داد گريستم و شكايت خود را به خداوند كردم كه نظر مرحمتى فرمايد، زمانى نگذشت كه چراغ روشن شد گويا كسى او را روشن نمود حالتم مستقر شد و ختم را تمام كردم از غرائبى كه در سياحت خود ديد و ذكرش مناسبت دارد، آنكه فرمود: چون به مشهد رضوى مشرف شدم با فراوانى نعمت آنجا بر من بسيار تنك مى‏گذشت، صبح آن روز كه بنا بود زوار بيرون بروند چون يك قرص نان كه خود را به زوار برسانم نداشتم مرافقت نكردم زوار رفتند ظهر شد به حرم مطهر مشرف، پس از اداى فريضه ديدم اگر خود را به زوار نرسانم قافله ديگر نيست و اگر به اين حال بمانم چون زمستان مى‏شد تلف مى‏شوم بر خواستم به نزديك ضريح رفتم شكايت كردم و افسرده خاطر بيرون آمدم و با خود گفتم به همين حال گرسنه بيرون مى‏روم اگر هلاك شدم مستريح مى‏شوم و الا خود را به قافله مى‏رسانم از دروازه بيرون آمدم از كسى راه را پرسيدم طرفى را به من نشان داد من هم تا غروب راه رفتم به جايى نرسيدم فهميدم راه، گمشده در بيابان بى پايانى رسيدم كه سواى حنظل چيزى در او نبود از شدت گرسنگى و تشنگى قريب به پانصد حنظل شكستم شايد يكى از آنها هندوانه باشد نبود، تا هوا روشن بود در اطراف آن صحرا مى‏گرديدم كه شايد آبى يا علفى پيدا كنم، تا بالمره مايوس شدم تن به مرگ دادم و گريه مى‏كردم ناگاه مكان مرتفعى به نظرم آمد به آنجا بالا رفتم چشمه آبى يافتم تعجب كردم، كه در بلندى چشمه آب چگونه است، شكر خداوند به جا آورده با خود گفتم آب بياشامم و وضو گرفته نماز بكنم؛ چنانچه مردم نماز كرده باشم بعد از نماز عشاء هوا تاريك شد و تمام صحرا پر از جانور و درنده شد از اطراف صداهاى غريب از آنها مى‏شنيدم بسيارى از آنها را مى‏دانستم، مثل شير و گرگ و بعضى از دور چشمشان مانند چراغ مى‏نمود. وحشت كردم چون زياده بر مردن چيزى نبود و رنج بسيار كشيده بودم رضا به قضا داده خوابيدم، وقتى بيدار شدم كه هوا به واسطه طلوع ماه روشن و صداها خاموش شده بود و من در غايت ضعف و بى حالى در اين حال سوارى نمايان شد با خود گفتم اين سوار مرا خواهد كشت؛ زيرا كه درصدد دست بردى خواهد بود و من چيزى ندارم اوقاتش تلخ خواهد شد و حداقل زخمى خواهد زد، پس از رسيدن سلام كرد جواب گفتم و مطمئن شدم، فرمود: چه مى‏كنى، با حالت اشاره ضعف اشاره به حال خود كردم فرمود: در جنب تو سه عدد خربزه است چرا نمى‏خورى من چون فحص كرده بودم و مايوس از هندوانه به صورت حنظل، چه رسد به خربزه، گفتم: مرا سخريه مكن بحال خود واگذار، فرمود: به عقب نگاه كن، نظر كردم بوته ديدم كه سه عدد خربزه داشت. پس فرمود: به يكى از آنها سد جوع خود كن. نصف يكى را، صبح بخور و نصف ديگر را با خربزه صحيح ديگر همراه خود ببر و از اين راه به خط مستقيم روانه شو فردا قريب به ظهر نصف خربزه را بخور و خربزه ديگر را البته صرف نكن كه بكارت خواهد آمد، نزديك به غروب به سياهى خيمه خواهى رسيد آنها تو را به قافله خواهند رساند، پس از نظر من غائب شد من برخواستم يكى از آن خربزه‏ها را شكستم بسيار لطيف و شيرين بود كه شايد به آن خوبى نديده بودم آن را خوردم و برخواستم و دو خربزه ديگر را برداشته روانه شدم و طى مسافت مى‏كردم تا ساعتى از روز برآمد و خربزه ديگر را شكسته نصفش را خوردم و نصف ديگر را در وقت ظهر كه هوا بسيار گرم شده بود خوردم و با خربزه ديگر روانه شدم قريب به غروب آفتاب از دور خيمه ديدم اهل آن چون مرا از دور ديدند بسوى من شتافتند و مرا به شدت تمام گرفته بعنف بسوى خيمه بردند. گويا خيال كرده بودند كه من جاسوسم و چون غير عربى نمى‏دانستم و آنها جز پارسى زبانى نمى‏دانستند هر چه فرياد كردم كسى گوش به حرفم نمى‏داد، تا به نزد بزرگ خيمه رفتم او با خشم تمام گفت: از كجا مى‏آيى راست بگو و الا تو را مى‏كشم، من به هزار حيله فى الجمله كيفيت حال خود را و بيرون آمدن ديروز از مشهد مقدس و راه گم كردن را ذكر كردم، گفت، اى سيد دروغگو، اينجاها كه تو مى‏گوئى متنفسى عبور نمى‏كند الا آن كه تلف خواهد شد و جانور او را خواهد خورد، علاوه اينقدر مسافت مقدور كسى نيست كه در اين زمان طى كند؛ زيرا كه به اين طريق متعارف از اينجا تا مشهد سه منزل است و از اين راه كه تو مى‏گويى منزلها خواهد بود راست بگو والا تو را با اين شمشير مى‏كشم و شمشير خود را بر روى من كشيد در اين اثنا خربزه از زير عباى من پيدا شد، گفت: اين چيست تفصيل را گفتم تمام حاضرين گفتند در اين صحرا ابدا خربزه نيست خصوص اين قسم كه ما تا كنون نديده‏ايم، پس بعضى به بعض ديگر رجوع كردند و به زبان خود گفتگوى زيادى كردند و گويا مطمئن شدند كه اين خرق عادتى است و بايد از حضرت مقدس رضوى (عليه‏السلام) باشد، پس آمدند و دست مرا بوسيدند و در صدر مجلس نشانيدند و كمال احترام اعزار را معمول داشتند لباسهاى مرا به جهت تبرك بردند لباسهاى نيكو برايم آوردند و دو شب و دو روز مهمان دارى كردند، در نهايت خوبى روز سوم ده تومان به من دادند و سه نفر با من فرستادند كه مرا به قافله رساندند.

حكايت سى و سوم: سيد على سمهودى در تاريخ مدينه از ابى بكر مقرى نقل كرده كه گفت: من و طبرانى و ابوالشيخ در حرم حضرت رسول (صلى الله عليه و آله و سلم) بوديم به حال پريشانى از گرسنگى كه در ما اثر كرده بود به همين نحو روز را به سر برديم تا شام، پس حاضر شدم در نزد مرقد منور حضرت و عرض كردم يا رسول الله، الجوع و برگشتم و خوابيدم و طبرانى نشسته بود و مطالعه مى‏كرد، پس شخصى علوى حاضر شد و با او دو غلام بود و با هر يك زنبيلى كه در او چيزى بود پس نشستيم و خورديم و باقى مانده آن را در نزد ما گذاشت و گفت: اى قوم، آيا شكايت كرديد بر رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم)؛ زيرا كه من آن جناب را در خواب ديدم، پس مرا امر كرد كه چيزى بردارم و براى شما آوردم.

حكايت سى و چهارم:186 و نيز در آنجا از ابى العباس بن نفيس مقرى نقل كرد كه گفت: من سه روز در مدينه طيبه گرسنه ماندم، پس آمدم نزد قبر مطهر و گفتم يا رسول الله، گرسنه‏ام آن گاه با حالت ضعف خوابيدم ناگاه دختركى با پاى خود مرا لگد زد، پس برخاستم و با او به خانه‏اش رفتم، پس مقدارى نان و گندم و خرما و روغن در نزدم حاضر كرد و گفت: بخور اى ابوالعباس كه مرا به اين امر كرده جدم (صلى الله عليه و آله و سلم) هر وقت گرسنه شدى بيا به نزد ما والحمدلله اولا و آخرا.
آباد كردن خانه‏هاى خداوند
پنجم: از جهات موجوده در اين جماعت خصلت آباد كردن ايشان است، خانه‏هاى را كه خداوند دوست داشته و اراده كرده و امر فرموده به بلند كردن و تعظيم و توقير آنها و خواستن حوائج و ابتهال و تضرع و تسبيح و تقديس و تمجيد در آنها، در كلام مبين خود بعد از آيه مباركه نور فى بيوت اذن الله ان ترفع و يذكر فيها اسمه‏187 چه مراد از بيوت به حسب تفسير، ظاهر اگر خانه‏هاى انبيا و اوصيا است، چنانچه عامه و خاصه نقل كردند پس مشاهده مشرفه و افضل آنها خواهد بود.
و در كشف الغمه، از انس و بريده روايت كرده كه: چون اين آيه نازل شد كسى عرض كرد: يا رسول الله، كدام خانه‏هاست اين خانه‏ها، فرمود: خانه انبياء، ابوبكر گفت: اين خانه، يعنى خانه على و فاطمه (عليهماالسلام) از آنهاست فرمود: بلى، از افاضل آنهاست و در اول اذن دخول كه در جميع مشاهد مشرفه خوانده مى‏شود مذكور است.
اللهم انى وقفت على باب بيت من ابواب بيوت نبيك‏188 بار خدايا من ايستاده‏ام بر در خانه از درهاى خانه‏هاى پيمبر تو و اگر مراد مساجد است؛ چنانچه بعضى گفتند، پس مخفى نيست كه حقيقت مسجديت در اينها موجود است، چه مراد از مسجد معبد و مصلاى مسلمانان است و بناى اين مشاهد و غرض اصلى از ساختن آن نيز جز اين نيست؛ بلكه عبادت در آن بيشتر و تضرع و خضوع در آن زياده از مساجد است؛ بلكه انواع و اقسام بندگى كه در آنها ذكر كرده مى‏شود در مساجد نيست بلكه در مساجد جز اقامه اساس توحيد كه شريكند در آن جميع اصحاب شرايع نشود و در مشاهد نشر اعلام توحيد و نبوت و ولايت و استحكام بنيان هر سه است، پس به مراتب افضل از مسجد خواهد بود و از اين جهت است كه در ثواب نماز در آنجا وارد شده مقدارى كه اندك آن در مساجد نيست و همچنين كثرت و تردد و ملائكه و عبادتشان كه قليلى از آن در مساجد وارد نشده بلكه مشرف شدن قطعات زمين به بناى مسجد در آن از روى فضيلت او است به دفن شدن پيغمبرى يا وصييى در او كه، شهيد شدند و قطره از خونشان در آنجا چكيده، پس چگونه خواهد بود، آن بقعه كه در بر گرفته جسد بهترين شهداء و اوصياء و انبياء را و جارى شده در او خونهاى مبارك ايشان و جناب بحرالعلوم اعلى الله تعالى مقامه اين مضمون را به نظم آورده مى‏فرمايد:

اكثر من الصلاة فى المشاهد لفضلها اختيرت لمن بهن حل والسر فى فضل صلاةالمسجد برشة من دمه مطهره و هى بيوت اذن الله بان   خير بيوت راكع و ساجد ثم بمن قد حلها سمى الحل‏ قبر لمعصوم به مستشهد طهره‏الله لعبد ذكره‏ ترفع حتى يذكراسمه الحسن‏

‏ و از اين كلمات ظاهر شد وجه جريان احكام مساجد در مشاهد و اشتراكشان در احكام و آداب و احترامات و اشرافيت آباد كنندگان مشاهد از آباد كندگان مساجد با همه تحريص و ترغيب كه در آن شده و قدر و منزلت كه بر ايشان قرار داده شده؛ چنانچه در كلام مجيد است انما يعمر مساجد الله من امن بالله واليوم الاخر و اقام الصلوة واتى الزكوة ولم يخش الاالله فعسى اولئك ان يكونوا من المهتدين‏189 جز اين نيست، كه آباد كند مسجدهاى خدا را آن كس كه بگرود به خداوند و روز باز پسين و به پاى دارد نماز و زكات را و نترسد مگر از خدا، پس شايد كه باشد ايشان از راه راست يافته‏گان و خلاصه ظاهر آن آن‏كه منحصر است آباد كننده مساجد در صاحب اين اوصاف، پس هر كه آباد كرد آن را از اين طايفه يا آن كه داراى اين خصال است آباد مى‏كند مساجد را چه به اين شغل عظيم و مقام عالى هر كسى نتواند رسيد، يا آن كه بايد غير اين طايفه آباد نكنند كه در مقام حكم و بيان تكليف باشد به هر احتمال از آيه ظاهر مى‏شود كه، مومن معتقد به روز جزا كه نماز گذار و زكات دهنده است و جز خداى تعالى از احدى نترسد آبادى مسجد با او است و فى الحقيقه اين مومنى است كه، از عهده تكاليف قلبيه اعتقاديه و اخلاقيه و بدنيه ماليه بر آمده، پس به ازاء اين خدمت سزاوار است خلعت هدايت و نماندن ابواب خيرات دنيويه و دينيه و اخرويه و نگاه دارى و همراهى و رساندن به مقصود را كه جمله آن داخل در اهتداست كه وعده منجر. فرمودند و مراد به آبادى مشغول ساختن او است به نماز و ذكر و تلاوت قرآن و تفكر و نشر علوم دينيه يا اعم از اينها و بنا و اصلاح و تطهير و تنظيف و فرش كردن و روشن نگاه داشتن آن و غيرها.
در علل الشرايع از حضرت امير (عليه‏السلام) مروى است كه فرمود: هر گاه خداوند به خواهد بر اهل زمين عذاب نازل كند ميفرمايد: اگر نبودند آنان كه بهم ديگر دوستى مى‏كنند بسبب عظمت من يا براى او و آباد مى‏كنند مساجد مرا و استغفار مى‏كنند در سحرها هر آينه عذاب را نازل مى‏كردم و در امالى و غيره از ابوذر مروى است كه رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) فرمود: اى ابوذر هر كه خواننده به سوى خدا را اجابت كند و نيكو آباد كند مسجدالحرام را مزدش با خداوند است. پس گفت پدر و مادرم فداى تو يا رسول الله، چگونه مساجد خدا را آباد كنيم فرمود: در مساجد خريد و فروش نكنند و در آن سخنان باطل نگويند مادامى كه در مسجد هستند، پس اگر چنين نكردى ملامت نكن روز قيامت، مگر نفس خود را اى ابوذر بدرستى كه خداوند مى‏دهد تو را مادامى كه در مسجدى به هر نفسى كه كه مى‏كشى در او درجه در بهشت و صلوات مى‏فرستد بر تو ملائكه و مى‏نويسد به هر نفسى كه مى‏كشى در او ده حسنه و محو مى‏كند ده سيئه و در دعاى دخول مسجد است.
و اجعلنى من زوارك و عمار مساجدك و ممن يناجيك بالليل والنهار190 خداوندا، قرار ده مرا از زايران خود و آبادكنندگان مساجد خود و از آنان كه مناجات كنند با تو در شب و روز و از اين اخبار ظاهر مى‏شود كه آبادكنندگان مساجد به عبادات مذكوره در آن است، پس چون دانستى كه مشاهد مشرفه همان بيوت مذكوره در آيه است يا اشرف از آن بنحوى كه داخل در مراد خواهد بود، پس تامل كن در مقدار تشريف خداوند آبادكنندگان آنها را در كلام شريف خود.
فى بيوت اذن الله ان ترفع و يذكر فيها اسمه يسبح له فيها بالغدو والاصال؛ رجال لا تلهيهم تجارة و لا بيع عن ذكر الله و اقام الصلوة وايتآء الزكوة يخافون يوما تتقلب فيه القلوب والابصار، ليجزهم الله احسن ما عملوا و يزيدهم من فضله والله يرزق من يشآء بغير حساب‏191
آن نور مبارك خدايى در خانه‏هاى است كه خداى تعالى امر نموده و اعلام داده كه آن را رفيع و بلند مرتبه دارند و به ياد آوريد در آن نام مقدسش را تنزيه مى‏كنند خداوند را، در آن خانه‏ها در صباح و پسين مردانى كه باز نمى‏دارند ايشان را، كسب و خريد و فروش از ذكر خدا و بپا داشتن نماز و دادن زكات و با اين كردار پسنديده و گفتار سنجيده، ترسانند از آن روزى كه مضطرب و دگرگون مى‏شود در او دلها و چشم‏ها به جهت كثرت شدائد و بزرگى اوضاع، او آن كار كنند كه جزا دهد ايشان را، خداوند به بهتر آنچه كردند يا جزا دهند بهترين اعمالشان را و زياد دهد يا مى‏دهد ايشان را، از فضل خود و خداوند روزى مى‏دهد هر كه را خواهد بدون اندازه عمل او يا بدون گمان او يا بدون طلب مكافات از او يا به تنگى در روزى يابى در آمدن در ضبط و حساب.
و سيد جليل عبدالكريم بن طاووس در فرحه الغرى و شيخ طوسى در تهذيب از ابى عامر تبانى واعظ اهل حجاز روايت كرده‏اند كه گفت: مشرف شدم خدمت ابى عبدالله جعفر بن محمد (عليهماالسلام) و گفتم: چيست براى آنكه زيارت كند قبر اميرالمؤمنين (عليه‏السلام) را و آباد كند تربتش را فرمود: اى اباعامر خبر داد مرا پدرم از پدرش از حسين بن على، از على از رسول خدا كه فرمود: قسم به خدا هر آينه كشته مى‏شوى در ارض عراق و دفن مى‏شوى در آن گفتم: يا رسول الله، چيست براى آن كه زيارت كند قبور ما را و آباد كند آنرا و تفقد كند و مواظب باشد بر آن فرمود: اى ابوالحسن خداوند قرار داد قبر تو و قبر اولاد تو را بقعه از بقعه‏هاى بهشت و عرصه از عرصات آن و بدرستى كه خداوند گرداند دلهاى نجيبهاى از خلق خود را و برگزيده از بندگان خود را مايل به سوى شما و به دوش مى‏كشند خوارى و اذيت را، پس آباد مى‏كنند قبور شما را و بسيار كنند زيارت شما را محض تقرب به سوى خدا و دوستى ايشان مر رسول را اينهايند يا على، مخصوص به شفاعت من و وارد شوندگان بر حوض من، ايشانند زوار من فردا در بهشت. يا على، كسى كه آباد كند قبور شما را و تفقد نمايد از آنها، چنان است كه اعانت كرده باشد سليمان بن داود را بر بنا بيت المقدس، پس چون واضح شد بزرگى مرتبه آباد كنندگان قبور ائمه انام (عليهم‏السلام) بنحو مذكور، پس پوشيده نماند كه آنان كه دستشان از رسيدن به اين نعمت سنيه كوتاه است توانند به اعانت و نگاه دارى آن جماعت در آن بقاع مطهره داخل در آن زمره شوند و در ثواب و جوائز الاهيه آنها شريك گردند؛ چنانچه سابقا، وجه اين معلوم شد، بلكه اجر نگاه‏دارى ايشان در آنجاها به مراتب بيشتر و بهتر از ثواب روشن كردن چراغ است در مساجد كه ثواب بسيار به جهت آن مقرر كرده‏اند چه آنها مشعل‏هاى خدايى و ستاره‏هاى درخشانند كه از نورشان آسمانها روشن و ملائكه مقتبس‏اند چنان چه در باب سابق به اخبار آن اشاره شد.
ششم: آن كه اين طايفه از مهاجرين‏اند و مهاجر را در دين اسلام فضلى است، عظيم و قدرى عالى و اصل هجرت در اول سلام براى كسانى مقرر شد كه در بلد خود نتوانستند مراسم دين را بر پا دارند، پس دل از وطن كنده به جايى رفتند كه توانستند اظهار دين خود كنند و به لوازم آن رفتار نمايند، مثل جعفر بن ابيطالب و جماعت بسيارى از مرد و زن كه به حضرت رسول (صلى الله عليه و آله و سلم) ايمان آوردند در مكه از خوف مشركين از اقامه شروط آن عاجز شدند، پس به حبشه هجرت كردند و بعد از آن خود آن جناب به مدينه طيبه هجرت فرمودند. چه اهل بلد قبل از قدوم مبارك به شرف اسلام مشرف شده در مقام نصرت مستقيم بودند و در اعانت مهاجرين به دادن منزل و اسباب تعيش كوتاهى نكردند، حتى بعضى كه دو زن داشتند يكى را رها كرده به آنها دادند؛ چنانچه حضرت ابراهيم (عليه‏السلام) از قريه كوثا كه از سواد كوفه با جناب لوط و ساره هجرت فرمود به حران شام و از آنجا به فلسطين تشريف بردند به جهت اقامه دين، چنانچه در قرآن است انى مهاجر الى ربى192 و حضرت اميرالمؤمنين (عليه‏السلام) چون در مدينه نتوانستند امر خلافت را منتظم دارند به كوفه هجرت فرمودند و در مقام افتخار مى‏فرمودند منم، آن كه دو هجرت كردم و از اينجا معلوم مى‏شود كه مهاجرت نه همان است كه از بلد كفر به بلد اسلام هجرت كند؛ بلكه هر كس در هر جايى كه نتواند دين خود را نگاه دارد يا نتواند معالم دين خود را در آنجا تحصيل كند بايد دست از آن كشيده به جايى رود كه بر اين دو امر قادر باشد بلكه علماء تصريح كرده‏اند كه هر كه از بلد خود دورى گيرد به جهت تحصيل علم يا حج يا زياد كردن طاعت يا زهد در دنيا او از مهاجرين به سوى خدا و رسول است و در نهج البلاغه است.
والهجرة قائمة على حدها الاول، ما كان لله فى الارض حاجة من مستسر، الامة و معلنها. لايقع اسم الهجرة على احد بمعرفة الحجة فى الارض، فمن عرفها و اقر بها فهو مهاجر193 حاصل مضمون آن كه هجرت نه همان مخصوص كسانى بود، كه در اول اسلام از بلاد شرك هجرت كرده به مدينه خدمت حضرت رسول (صلى الله عليه و آله و سلم) مى‏رسيدند؛ چه سبب هجرت كه عجز از اقامه دين است موجود و جانشين آن جناب به جاى او در احكام است، پس به همان قسم بايد هجرت كرد، مادامى كه خداوند را، در اهل زمين حاجتى است، پس به همان قسم بايد هجرت كرد، مادامى كه خداوند را، در اهل زمين حاجتى است از پنهان امت و آشكار ايشان و اين كنايه است از بقاى تكاليف از اوامر و نواهى چه كثرت ارسال انبياء و اهتمام در تبليغ احكام و ترغيب و ترهيب انام به حدى است كه گويا خداوند به جهت رسيدن نفعى به حضرت مقدس خود كرده و حال آن كه غرض از آن راجع به خودشان است و تا حجت در زمين و امام زمان شناخته نشود، نام هجرت راست نيايد، چه بى آن ايمانى نيست كه به جهت بر پا داشتن او ترك وطن شود، پس هر كه شناخت او را و در زير بار فرمان او رفت او مهاجر است؛ يعنى شرط ادراك فضيلت هجرت كه اقرار به ولايت است متحقق شده، پس اگر از بلدى به بلدى رود به جهت غرض مذكور با وجود اين شرط مهاجر بر او صادق است با اين كه مجرد همين قدر كافى است نظير خبرى در روضه كافى از جناب كاظم (عليه‏السلام) مروى است كه: هر كسى در اسلام متولد شده در حال آزادى او عربى است و هر كه را عهد و پيمانى است با نبى يا ائمه (عليهم‏السلام) و به آن وفا كرده او مولى است رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) را و هر كه از روى رضا داخل در اسلام شد او مهاجر است.
در امالى شيخ طوسى از ابى‏ذر مروى است كه عرض كرد: خدمت حضرت رسول (صلى الله عليه و آله و سلم) كه كدام هجرت افضل است فرمود: هجرت سئو؛ يعنى ترك معاصى و ابن ميثم از آن جناب روايت نموده كه مهاجر كسى است كه هجرت كند چيزى را كه خداوند بر او حرام كرده و بالجمله ظاهر هجرت ترك بلد است و رفتن به بلد ديگر به جهت تحصيل معالم دين و احكام الاهيه يا به جهت ترك معاصى و دورى از آنها كه در آن بلد ممكن نيست؛ پس او را چاره از كناره گرفتن نباشد و اين اول كار و آسان‏ترين عملى است كه مشق كنندگان ترك معاصى از او گريزى ندارند و همه اين اقسام داخل در سبيل الله و هجرت الى الله و رسول او است كه به فضل آن اشاره شده در آيه شريفه و من يهاجر فى سبيل الله194 تا آخر آيه كه عنوان هشتم بيايد و در آيه مباركه والذين هاجروا فى سبيل الله ثم قتلوا اوماتوا ليرزقنهم الله رزقا حسنا و ان الله لهو خير الرازقين ليدخلنهم مدخلا يرضونه و ان الله لعليم حليم‏195 هر كه مهاجرت كند در راه خدا پس كشته شود يا بميرد هر آينه خداوند او را روزى دهد، روزى نيكوئى، به درستى كه خداوند بهترين روزى دهنده‏ها است هر آينه داخل مى‏كند ايشان را ماوى و محلى كه به پسندد آن را؛ يعنى جنت نعيم و محل قرب رحمت رؤف كريم و خواهد آمد كه هجرت يكى از اسباب مقدم شدن در محل انفاق است.
هفتم: اين كه اين طايفه فقير و محتاجند و احتياجشان به جهت دست كشيدن از كسب براى معاش است به قدر رفع حاجت كه با تحصيل معالم دين خصوص در اين اعصار هرگز جمع نشود و اگر قدرت بر جمع فرض شود يا از راههاى ديگر مالى هر چند گزاف باشد بدستشان آيد باز از دايره فقرا و محتاجين بيرون نخواهند رفت مگر آن كه فقيرى هرگز پيدا نشود، چه داناى پرهيزكار اگر اخوان مؤمنين و فقرا و مساكين و ارامل و ايتام را بر خود و عيالش مقدم ندارد. لا محاله يا مثل خود قرار دهد يا زياده از اندازه مصارف قليلى از اوقات خود را در آنها صرف نمايد و چون آن جماعت به جهت بخل اغنيا زياد و از اندازه شمار بيرونند، پس دست عالم هميشه تهى باشد و اگر گاهى مقدارى حفظ كند به ملاحظه صلاح آن جماعت است، كه به تدريج بايشان برساند و از اين جهت همه انبياء و اوصيا صلوات الله عليهم هميشه فقير بودند. هر چند هزار هزار گاهى بدستشان مى‏آمد و مالداران را كه توفيق انفاق يافته‏اند محلى بهتر از ايشان پيدا نخواهد شد. به چند وجه:
اول آن كه فضيلت انفاق و مقدار بزرگى و حسن آن به اندازه مقام و فضل آن چيزى است، كه سبب انفاق تحصيل مى‏شود يا فسادش به صلاح مبدل مى‏گردد. پس دادن مالى كه به آن حفظ نفس پيغمبرى يا امامى مى‏كند؛ البته اجرش چندين هزار برابر دادن مالى است به جهت دفع حاجت مومنى كه در ترك آن ضرر قليلى به او ميرساند و همچنين اجر ساختن كعبه معظمه اگر خراب شود يا سفيد كردن مسجد قريه يا سير كردن مؤمنى يا سگى و غير اينها از درجات و اقسام انفاق كه در باب نهم خواهد آمد.
از كلمات سابقه معلوم شد كه نفيس‏تر از گوهر علم و محبوب‏تر از آن نزد خداوند چيزى نيست و بزرگتر از دين مبين در نزد جناب مقدسش اگر چيزى بود مقربان درگاهش را از انبياء و اوصياء و اولياء در معرض بلاهاى بزرگ از كشتن و حبس و زجر و امثال آن در نمى‏آورد؛ به جهت ترويج دين و نشر آن پس انفاقى كه به آن معالم دين به دست آيد يا محفوظ بماند، يا منتشر شود، البته از جميع اقسام آن بهتر و ثوابش بيشتر خواهد بود چنانچه در باب هشتم و نهم مشروح خواهد شد.
دوم: آن كه رسيدن به خير و صدقه و انفاق كه وعده به آن شده كار هر كسى نيست چه آن موقوف است، به ملاحظه و آداب ظاهريه و باطنيه پيش از آن و هنگام عمل و بعد از آن كه غالب مردم از آن بى خبرند، و از عمده آنها تشخيص مورد و محل قابل و كيفيت صرف كردن بر ايشان است، كه كمتر كسى از انفاق كنندگان به فيض آن رسيده و از اين جهت از خير آن محرومند؛ چنانچه علما چون مراقب حال محتاجين و مواظب فقراء و مساكينند و دانايند به كيفيفت مصرف و محل آن و تميز مهم از غير آن، پس عاقل را چاره از دادن مال به ايشان نيست، تا خود آنچه دانند عمل كنند و بسا باشد دينارى كه عالم از جانب او صرف كند مقابل هزار دينار باشد، كه خود صرف كند و از اين جهت حضرت ختمى مآب (صلى الله عليه و آله و سلم) مامور بودند به گرفتن صدقات و امثال آن از مردم و رساندن به محلش چنانچه مى‏فرمايد: خذمن اموالهم صدقه196 تا آخر آيه كه تفسيرش در باب هفتم بيايد و اگر امام (عليه‏السلام) يا نائبش مطالبه كند واجب است تسليم زكات به ايشان والا مستحب است چنان چه مستحب است دادن آن به فقيه جامع الشرايط، بلكه بعضى از علما واجب دانسته‏اند به ايشان را و بالجمله عالم هم خود فقير و هم زياده از رفع حاجت نگاه ندارد و هم مصرف صدقات خيرات و زيادتى آنچه را متصرفند بهتر داند و تواند رساند، به نحوى كه اختلالى در شرايط و آداب آن نشود.
سوم: آن كه در رفع پريشانى هر فقيرى جز كشف كرب و قضا، حاجت او نباشد و خير و نفع قابلى از او به ديگران نرسد و اما بر داشتن پريشانى اهل علم و اصلاح امورشان سبب اجتماع و به گرد آمدن ايشان است و آنجايى كه مركز علم و محل تحصيل و ضبط او است و از اجتماع ايشان مسلمين را قوت و شوكت و پشت بندى پيدا شود و در قلوب كفار و مشركين مهابت و خوف دهر است؛ هويدا گردد و اين قوت خوف از اعلا كلمه اسلام است به اعانت دله و برهان نه به زيادتى لشگر و كثرت شمشير سنان، و مضمحل شدن آئين كفر است به قوت بيان و صولت سخن نه به حدت پولاد و تيزى آهن و به سوختن خانه شبهات ملحدين است از شهاب جان سوز كلام نه به سپردن جانهايشان در ميدان مبارزات و خصام و چنانچه در جنگ‏ها و جهادها فئه و اردويى لازم است از مسلمين كه سبب قوت قلب مجاهدين باشد و اگر از ميدان مجادله كفار فرار كنند خود را به آنجا رسانند و خويشتن را مستعد و مهيا نمايند و به اين مقر دشمن را ترسان و متزلزل سازند و همچنين در حفظ بيضه اسلام از شبهات جنود كفر و اضلال و طغيان و اعلا و كلمه حق و نشر آن يكديگر شوند در معرفت شبهات و كيفيت رفع آن و رساندن آن به صاحبان شبهه به توسط كتابت يا فرستادن حامل قابلى و رجوع آنان كه در اطراف بلاد متفرقند، به ايشان اگر عاجز شوند از آنها و بالجمله اجتماع اهل علم در بلدى كه نشود، مگر به مهيا شدن اسباب ايشان شعار بزرگى است از شعارهاى اسلام كه در آن فوائد بسيار است و اقامه و تعظيم و استدامه آن بر هر كسى به قدر امكان متحتم است.
چهارم: آن كه خداوند در آخر سوره بقره آياتى در فضل انفاق و شروط آن و مذمت انفاق خالى از آنها ذكر فرموده؛ چنانچه بيايد و در مقام بيان محل و مورد انفاق مى‏فرمايد:
للفقرآء الذين حصروا فى سبيل الله لايستطيعون ضربا فى الارض يحبسهم الجاهل اغنيآء من التعفف تعرفهم بسيماهم لايسئلوؤن الناس الحافا 197 آن انفاقات گذشته براى فقرائى است، كه باز داشته شدند در راه خدا يعنى در مقام سيرند در راه خداوند و به سوى قرب مقدس حضرتش و به جهت موانع از رسيدن به مقصد بمانند و توانايى ندارند سير در زمين را كه به آن موانع را، رفع كنند گمان مى‏كنند نادان ايشان را غنى و بى نياز به جهت عفت و حفظ حال خود از اظهار كردن به ديگران ولكن از نشآء و آثار و مشاهده چهره و رخسارشان خواهى شناخت كه ايشان فقير و بى چيزند، مردم را به ابرام سئوال نمى‏كنند؛ يعنى هيچ سؤال نكنند؛ زيرا كه گاهى سؤال كنند، فقر ايشان از راه سئوال نيز معلوم و اين خلاف ظاهر آيه است يا آن كه مراد آن است كه مبرهند در سئوال نكردن كه شرح معنى عفت است و بالجمله اين اوصاف كه در محل انفاق ايشان غالبا از لباس تقوى عاريند، پس سالك راه خدا نباشند و اگر پرهيزكار باشند فقر ايشان را از مقدار عملى كه در دست دارند و مانع نباشد و اگر احيانا مانع شود از تحصيل معاش و سير در بلاد عاجز نباشد و غرضشان در هر بلدى حاصل و اگر عاجز باشند و عفت و تحفظ از سئوال و تگدى ندارند. و پيدا كننده عفت در ميانشان بسيار كم باشد بلكه از ظاهر (فى سبيل الله) بيرونند. چه مقصود از آن در غالب موارد استعمال آن كارهاى بزرگ نمايان است؛ از قبيل جهاد و حج و تحصيل علم و امثال آن.
در ارشادالقلوب در حديث معراج مذكور است كه خداوند فرمود: اى احمد، به درستى كه محبت براى خدا همان محبت است براى فقراء و تقرب به سوى ايشان عرض كرد: پروردگارا فقراء كيستند فرمود: آنان كه به اندك راضيند و بر گرسنگى صابرند و شاكرند بر حال وسعت و گرسنگى و تشنگى خود را شكايت نمى‏كنند و به زبانهاى خود دروغ نمى‏گويند بر پروردگار خود غضب نمى‏كنند و غمگين نمى‏شوند بر آنچه از دستشان رفته و خرسند نمى‏شوند به آنچه به ايشان مى‏رسد، اى احمد، محبت من محبت فقر است، پس ايشان را نزديك خود بيار و نزديك شو به مجالس ايشان و اين اوصاف جز در فقير عالم با تقوى كه تمام سخن در ايشان است نباشد. پس در هر جا ذكر مدح و فضيلت و امر به احسان و رعايتى از فقراء در كتاب و سنت شده مقدم يا تمام مقصود اين جماعت باشند.
پنجم: آن كه هر كس متكفل معاش اهل علم شود و پريشانى ايشان را بردارد؛ از كسانى خواهد بود كه خداوند عهده و ضمانتى كه از روزى طالبين علم كرده؛ چنانچه شهيد ثانى از رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) روايت كرده بر دست او جارى ساخته و به توسط او رسانده و در اين نهايت شرف و افتخار است كه به تشرف وكالت و خزانه دارى خداوندى سرافراز شده و چون طلب علم با دست زدن به ساير اسباب معاش جمع نشود، پس ضمانت روزى اهل علم غير از ضمانت روزى تمام خلايق است، كه با توكل تام از اسباب عاديه دست نبايد كشيد و راه روزى خود را در آن نبايد ديد و هر چند گاهى از آن و گاهى از غير آن برسد.
ششم: اين كه طايفه در اغلب اوقات غريب و از وطن اصلى مألوف و مجاورت اقرباء و دور و به درد غربت و بى كسى گرفتار چه كمتر وقتى باشد كه اسباب تحصيل علم در وطن اصلى و مجمع خويشان و آشنايان فراهم آيد؛ زيرا كه يا عالم جامع نباشد يا باشد با موانع بسيار از جهات مختلفه و از اين جهت غالب علماء كه در نظر است و در كتب حالشان مسطور است تا از بلد و مجمع انس خود مفارقت نكردند و به مقامات عاليه نرسيدند با آنكه در آنجا از جهت معلم و استاد مانعى نداشتند و از جهت اين صفت غربت و چشيدن مرارت اين بليت مورد الطاف خاصه الاهيه باشند و خداوند را با ايشان نظر رافت و رحمتى باشد، مخصوص؛ چنانچه در نوادر سيد راوندى از رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) مروى است كه فرمود: به درستى كه اسلام ظاهر شد غريب و زود است كه غريب شود؛ چنانچه نخستين بود پس خوشا به حال غرباء پس كسى گفت: يا رسول الله، آنها كيستند فرمود: آنان كه اصلاح كنند خود را در وقتى كه فاسد شوند مردم به درستى كه وحشتى و غربتى نيست براى مؤمن، و هيچ مومنى نيست كه در غربت بميرد مگر آن كه ملائكه به جهت ترحم بر او گريه مى‏كنند، چون كه كمند گريه كنندگان بر او گشاده مى‏شود به قبرش به نورى كه مى‏درخشد. از آنجا كه دفن شده تا وطن اصلى.
و در كتاب شهاب از آن جناب مروى است كه فرمود: مردن غريب شهادت است و در رجال كشى مروى است كه چون محمد بن مسلم شكايت كرد خدمت امام محمد باقر (عليه‏السلام) از غربت و اين كه در كوفه غريب است در جواب فرمود: اما آنچه ذكر كردى از غربت، پس از براى توست پيروى و اقتداء به ابى عبدالله (عليه‏السلام) كه در زمينى است دور از ما، نزد فرات و اما آنچه ذكر كردى از دورى مسافت، پس به درستى كه مؤمن در اين دار، يعنى دار دنيا غريب است در ميان اين خلق منكوس تا اين كه بيرون رود، از اين خانه به سوى رحمت خداوند و از اين خبر ظاهر مى‏شود كه غربت مومن و غريبى او نه از جهت دورى او است از وطن، بلكه به جهت عدم مجالست و عدم مشاكلت او است با ابناء جنس خود، كه سبب است از براى انس نگرفتن او با آن جماعت و وحشت داشتن از آنها و مترقب بودن رسيدن صدمه و اذيت از آنها و پريشانى و فساد كار و به هم خوردن رشته امور به جهت نبودن شخص داناى متقى كه تواند اعتماد كند بر او در اصلاح امور خود و ظاهر كند سر خويش را براى او و در كتاب تعريف احمد بن محمد صفوانى مروى است از جناب صادق (عليه‏السلام) كه فرمود: ابا فرموده خداوند كه قرار دهد مومن را مگر غريب زيرا كه او از خلاف جوهر اهل دنيا است هان قسم به خداى كه اگر بردارند از شما، پرده و حجاب را از مومن هر آينه خواهيد ديد او را كه نورى است متصل به نور ما چون اتصال شعاع آفتاب به آفتاب.
در كتاب تحف‏العقول مروى است از آنجناب كه فرمود: مؤمن در دنيا غريب است جزع نمى‏كند از ذلت و خوارى دنيا و به رغبت مزاحمت و مناقشه نمى‏كند با اهل دنيا در عزت دنيا، يعنى چون مؤمن پس از دانستن كه وطن حقيقى و مستقر دائمى او جاى ديگر است و عزت و ذلت در آنجا ثمر دهد و نفع بخشد و در اينجا چون مسافر است، در بلد غربت كه جز چند روزى اقامت ندارد و با اهلش الفتى نبسته و انسى نگرفته ذلتش در نزد ديگران از آنچه مقصود او است، چيزى نكاهد و عزتش در نظر آنها بر آنچه درصدد تحصيل او است چيزى نيفزايد، پس هرگز مؤمن از خوارى و ذلت دنيا نرنجد و در مقام دفع آن و جلب عزت بر نيايد. و هر كدام از آن را كه خداوند براى او خواسته و مقرر فرموده و با عزت ذات مقدس خود؛ در يكجا ذكر نموده كه ولله العزة و لرسوله وللمومنين198 از عزت در نزد اهل دنيا بى نياز و از هم آن آسوده و از براى غربت اهل علم دين كه مصداق حقيقى مؤمنند، سببى ديگر باشد غالبا كه آن تنگدستى و نداشتن بضاعت و مايه معاش باشد چنانچه، كراچكى در كنز روايت كرده كه اميرالمؤمنين (عليه السلام) فرمود: المقل غريب فى بلدته199 درويش تهى دست در بلد خود غريب است چه رسد اگر به ديار ديگر افتد، پس مكشوف شد كه اين طايفه از چند جهت غريبند.

پى‏نوشتها:‌


182) سوره الذاريات 51 آيه 22
183) در بعضى نسخه‏ها (خرجى) آمده است. م‏
184) تتن همان كلمه توتون است كه به رسم الخط قديمى نوشته شده. م‏
185) سوره النمل 27 آيه 62
186) نسخه نويس در اين نسخه عنوان سى و چهارم را جا انداخته و در عوض دو عنوان سى و دوم آورده بود كه از روى نسخه ديگرى اصلاح شد. م‏
187) سوره النور 24 آيه 36
188) بحارالانوار، ج 100 ص 160 روايت 41ب 2 ص‏160
189) سوره التوبه‏9 آيه 18
190) بحارالانوار، ج 84 روايت 16ب‏9 ص‏24
191) سوره نور24 آيه 36 تا 38 آن نور در خانه‏هايى است كه خدا رخصت داد ارجمندش دارند و نامش در آنجا ياد شود و او را هر بامداد و شبانگاه تسبيح گويند، مردانى كه هيچ تجارت و خريد و فروشى از ياد خدا و نمازگزاردن و زكات دادن بازشان ندارد، از روزى كه دلها و ديدگان دگرگون مى‏شوند هراسنا كند، تا خدا به نيكوتر از آنچه كرده‏اند جز ايشان دهد، و از فضل خود بر آن بيفزايد و خدا هر كه را خواهد بى حساب روزى دهد. ترجمه مرحوم نورى از آيات قدرى آشفته است، ترجمه آيات كه در پاورقى آورده شده شايد مناسب‏تر باشد. م‏
192) سوره عنكبوت 29 آيه 26
193) نهج البلاغه؛ دكتر صبحى صالح، چاپ بيروت قطع جيبى، ص 279 خطبه 189 فراز دوم خطبه، وجوب الهجرت‏
194) سوره النساء 4 آيه 100
195) سوره حج 22 آيه 58 و 59
196) سوره توبه‏9 آيه 103
197) سوره بقره 2 آيه 273
198) سوره منافقون 63 آيه 8
199) نهج البلاغه ابن ابى الحديد ج 18 ب‏3 ص 87 و نهج البلاغه شهيدى ص 361 كلمات قصار.