كلمه طيبه

علامه حاج ميرزا حسين طبرسى نورى(ره)

- ۸ -


بالجمله از مجموع اين نوع اخبار و آثار ظاهر مى‏شود كثرت عطوفت و مهربانى و نظر مرحمتانه صاحبان اين اماكن شريفه به مجاوران و پناه آورندگان به مشاهد ايشان و معزز و محترم بودن اين گروه در نظرشان و اين مطلب گويا مركوز است. در اذهان جميع انام چه داعى بر حمل مردگان از بلاد بعيده با آن زحمات و فضايح و تحمل ناملايمات از مخالفين و اهل جور جز رجاى پيدا شدن حق مجاورت براى آن بيچاره‏ها كه اداى آن حسب الوعده نيست جز رفع شدايد برزخ و عذاب قيامت و ارتفاع درجات حسب مراتب ايشان چيز ديگر نيست، پس چه شده كه استخوان مردگان با همه بدى كردار به مجرد دفن در جوار بغير اختيار خود قابل اين همه اكرام و احسان شدند تا آن كه ديلمى در ارشاد القلوب نقل كرده كه جمله از صلحا ديدند كه از جميع قبور وادى‏السلام خطى مثل ريسمان كشيده و به قبر مطهر حضرت اميرالمؤمنين (عليه‏السلام) بسته شده و زنده‏ها با مجاورت سال‏ها و نقل به اين اماكن به پاى خود و تحمل مشاق و گرسنگى و اشتغال به عبادت و زيارت در ليالى و ايام و كور كردن چشم مخالفين و بغيظ آوردنشان در بلند كردن اين اشعار و تعظيمش محل نظر و لطف خاص و مورد احسان و اكرام ايشان نمى‏شوند؛ البته چنين نيست يا آن كه همه همسايه و جارند و هم صاحب بالجنب؛ چنانچه در باب نهم مفصلا خواهد آمد و اگر نبود نصوص و آيات و اخبار و سيره مستمره جميع ارباب عقول در احترام مجاورين بيوت و پناه آورندگان به ساحت عتيه آنها كفايت مى‏كرد؛ در اثبات اين مدعى و وضوح اين دعوى آنچه مشاهده مى‏شود در سال و ماه از لطفهاى مخصوصه كه به مجاورين خود مى‏كنند از كشف كروب و رفع هموم و اداء ديون و شفاء امراض درگاه شدت و اضطراب و دفع دشمن كه علاوه بر آن كه خود نعمتى است باعث زيادى ايمان و تكميل يقين و استحكام مودت، مى‏شود كمتر كسى ديده شده كه در ايام مجاورت به اين فيض فائز نشده باشد و لااقل در غير خود ديده غالب آن است كه درصدد پيداكردن و تفحص اين امور نيستند، بلكه التفات و تفطن به اين امور ندارند و الا در هر عصرى هزارها از آن مى‏توان جمع كرد سيد فاضل بديع الدين رضوى در كتاب حبل المتقين، بعضى از آنچه در عصر او كه نزديك به عصر علامه مجلسى است واقع شده بود، در نجف اشرف جمع كرده بود و در كتاب وسيله الرضوان پاره از آنچه در مشهد مقدس و حقير در كتاب دار السلام كه تاليف آن از بركات ظاهر مجاورت بود. بعضى از وقايع ازمنه را متفرقا ضبط كردم و حال به جهت استشهاد و تبرك به قليلى از آثار و اخبار و حكايات قديمه و جديده اكتفا مى‏كنم چه استقصاى آن علاوه بر عدم تمكن و احتجاج به فراغت تمام كه مفقود است خارج از وضع اين كتاب است.

حكايت اول: جناب عالم تقى و زاهد صفى آقا على رضايى اصفهانى همشيره زاده مرحوم خلد آشتيان حاجى كلباسى اعلى الله مقامه كه از يگانه صلحاى مجاورين و سرآمد اتقياى عاملين است فرمود: وقتى مايل شدم به مطالعه نهج البلاغه و بعد از تفحص به دستم نيامد، قبل از ظهرى به حرم مطهر اميرالمؤمنين (عليه‏السلام) مشرف شدم و بعد از زيارت به زبان فارسى عرض كردم اگر مصلحت بدانيد نسخه نهجى التفات فرماييد كه چند روزى از مطالعه آن منتفع شوم، پس بيرون آمدم و به جهت اداى فريضه جماعت، به مسجد شيخ جليل و فقيه نبيل شيخ حسن خلف خاتم المجتهدين شيخ جعفر نجفى اعلى الله تعالى مقامهما رفتم و مشغول به نافله ظهر شدم و شخصى در پهلوى من بود كه او را نمى‏شناختم و سابقه با او نداشتم بعد از اداى دو ركعت چون خواستم بر خيزم رو كرد به من و گفت: نهج البلاغه بسيار خوبى دارم مى‏خواهم چندى نزد شما باشد مطالعه كنيد، پس از سرعت اجابت متحير شدم، آن گاه رفت و نسخه را آورد ديدم نسخه خوش خط مذهب صحيحى است با حواشى بسيار خوب پس شكر الاهى به جاى آورده از او گرفتم و مدتها از

حكايت دوم: مرحوم خلد آشيان حاج ميرزا يوسف بروجردى كه قريب چهل سال مجاور كربلا بود، در غايت وثوق و ديانت نقل كرد، كه در اوايل مجاورت مواظبت بر خواندن قرآن داشتم و قرآن كوچك نداشتم كه به همراه خود بردارم و از فيض قرائت و در حرم مطهر و ساير مجالس محروم بودم، لهذا از جناب عالم فاضل آقا سيد ابراهيم قزوينى مجتهد كه در آن وقت مرجع انام بود، خواهش قرآن كوچكى كردم كه به رسم امانت تا زمانى كه خود تحصيل كنم به من بدهد. گفت: قرآن خوش خط مذهب وقفى نزد من هست از شخصى از اهل كرمانشاه كه به امانت سپرده، چنانچه نهايت مواظب در حفظ آن مى‏كنى مى‏دهم، پس متعهد شده گرفتم و از خود جدا نمى‏كردم چند روز پس از گرفتن زوارى از عجم آمدند كه در ميان ايشان زن فقيرى از اهل بروجرد بود و به جهت آشنايى سابق مكرر در خانه تردد مى‏كرد و آن ايام تابستان بود كه شبها در بام به سر مى‏بردم صبحى از خواب برخواستم اهل خانه حسب مرسوم اسبابى كه در بام بود بردند و پايين دسته كتابى كه اين قرآن در بالاى آنها بود در ايوان خانه كه محل نشستن روز بود، گذاشتند و مراجعت كردند به جهت بردن بقيه اسباب در اين حال آن زن به جهت وداع آمد در صحن خانه كسى را نديد پريشانى او را واداشت كه آن قرآن را برداشت و رفت كسى بر حال او مطلع نشد، چون از بام به زير آمديم قرآن را نديديم هر چه جستجو كرديم اثرى ظاهر نشد بسيار مهموم شدم؛ زيرا كه احتمال مى‏دادم بعضى كه از حال من مطلع نيستند: حمل بر دروغ كرده، مرا متهم كنند و اين را وسيله ندادن قرآن دانند، پس به حرم مشرف شدم و عرض كردم كه در مجاورت خود نپسنديد كه مرا به اسم دزدى بخوانند و از زيادتى پريشانى خيال به درس نرفتم بعضى از رفقا شنيده براى تسلى نزد من آمدند و هر چه خواستند اين خيال را از من زايل كنند نشد، حتى آن كه مرحوم ميرزا فتحعلى اصفهانى كه از خوشنويس‏هاى معروف بود و كمال صداقت با من داشت اظهار كرد كه بهتر از آن مى‏نويسم و به جايش مى‏گذارم بار تسكين خاطر من نشد. تا آن كه شب شد و به همين فكر و پريشانى حواس صبح كردم چون آفتاب طالع شد مقارن زمانى كه از بام به زير آمدم ديدم در خانه به هم خورد آن زن در نهايت شتاب و خستگى خود را به صحن خانه انداخت و قرآن را انداخت به سمت من و گفت قرآنت را بگير آن قدر نمى‏ارزيد، كه اين همه بلا بر سر من آوردى و مالم را از دستم دركردى. متعجب شدم گفتم از آنچه مى‏گويى اصلا خبرى ندارم و ابدا خيال نكردم كه قرآن را تو بردى مگر چه شده. گفت: ديروز صبح آمدم شما را وداع كنم كسى را در خانه نديدم چشمم بر اين قرآن افتاد طمع كردم و گرفتم بردم عصرى با زوار حركت كردم چون به كاروانسراى كه در دو فرسخى كربلا است رسيديم قافله ماندند كه سحر حركت كنند براى مسيب،171 من چون پياده شدم خرجين و اسباب خود را نزد مكارى گذاشتم و از بيم آن كه مبادا به جهت پس گرفتن قرآن كسى از عقب من بيايد از قافله دور شدم و قرآن را با خود برداشتم و در جاى نمناكى كه علفهاى بلند داشت خود را مخفى كردم و قرآن را در زير سر خود بر زمين گذاشتم و، خوابيدم زمانى بيدار شدم كه قافله همه رفته بودند، پس متحير ماندم كه چه كنم و به كدام سمت بروم در اين حال دو سوار عرب ديدم كه نيزه در دست داشتند به من حواله كردند و گفتند: برگرد به كربلا و قرآن را به صاحبش برگردان من از ترس نيزه رو به كربلا بنا به دويدن كردم و هر وقت كه عقب خود نگاه مى‏كردم مى‏ديدم سوارها در پشت سر هستند و سر هر دو نيزه محازى كتف من، پس من شتاب مى‏كردم تا آن كه اول طلوع به در قلعه شهر رسيدم چون ملتفت شدم اصلا اثرى از آن دو سوار نديدم و تمام اين دو فرسخ را متصل دويدم و هم چو گمان كردم كه تو ايشان را بر سر من فرستادى و حال نمى‏دانم بر سر اسبابم چه آمده بايد بروم پس قسم خوردم كه هيچ خبرى ندارم و چند قران به جهت خرجى به او دادم و رفت و قرآن را برداشتم ديدم يك طرف جلد با صفحات اول به جهت رطوبت زمين ضايع شده آن را عوض كردم و از آن هم بزرگ بيرون آمده شكر الاهى به جا آوردم.

حكايت سوم: جناب سيد مؤيد صالح زكى حاج سيد رضاى شيرازى معروف به كتاب فروش، كه زياده از چهل سال است به فيض مجاورت فايز و در تقوا و صلاح ممتاز، نقل كرد كه در اوايل مجاورت مواظب بودم بر روزه گرفتن ماه رجب و شعبان و به جهت شدت گرما و كثرت عرق بدنم مجروح شده كم كم به مرض‏هاى مختلفه مبتلا شدم قريب دو سال طول كشيد و از خود مايوس شدم و از جمله آنها اختلال خيال و وسوسه صدر بود كه كار را بر من تنگ كرد تا به آنجا كه از زندگى ملول شدم روزى در مقابل ضريح مقدس كربلا نشسته بودم همان قدر عرض كردم كه حال من بر شما پوشيده نيست چنانچه صلاح مى‏دانيد مرا شفا دهيد هر ساله در ايام محرم و صفر ده شب تعزيه دارى بكنم و شب فلان مقدار اطعام كنم فرمود: قسم به خدا از جاى خود حركت نكردم مگر آن كه از آن امراض هيچ در من باقى نماند و گويا هرگز مبتلا به آنها نشده بودم و تا حال تحرير هر ساله به عهد خود وفا مى‏كنند با آن كه به غايت پريشان و مقروض است.

حكايت چهارم: عالم ربانى و فاضل صمدانى مويد مسدد قطب دائره رموز اخبار و اسرار قرآنى جناب آخوند ملافتحعلى سلطان آبادى ايده الله تعالى نقل كرده: كه وقتى در انگشتشان ماده مشهور در عربستان بطلوع و عقربك ظاهر شد و درد اين ماده قبل از انفجار چنان است كه چندين شب و روز خواب را از چشم مى‏برد و مكرر شده محل ماده كه غالبا انگشتان است ناقص مى‏شود فرمود: چون درد شديد شد داخل در حرم مطهر اميرالمؤمنين (عليه‏السلام) شدم و موضع درد را به ضريح ماليدم فورا درد ساكت شد و تا زمانى كه درد منفجر شد و بعد از آن ابدا دردى نديدم.

حكايت پنجم: و ايضا زمانى مشغول تداوى بود، به جهت مرض مزمن سودائيكه داشته ودارد و اتفاقا براى زيارت مخصوصه به كربلا مشرف شد و به دستورالعمل طبيب بنا شد چند روز شير ميل كند و تا در بلد بود عمل كرد و چون از آنجا به سمت نجف اشرف حركت كرد و در كاروانسراى بين راه منزل كرد و در آن وقت كه تابستان بود آبادى آنجا منحصر بود به دو سه خانوار عرب، پس همراهان در صدد تفحص شير بر آمدند و در نزد آنها نيافتند؛ بلكه اصلا گاو و گوسفند نداشتند و غير از ايشان نيز احدى در بيرون و اندرون كاروانسرا نبود، پس مايوس شده برگشتند و با افسردگى زياد سفر را باز كردند و جناب ايشان متحير كه با آن مزاج با نان خشك مانده چه كند لقمه برداشت هنوز به دهن نبرده از پهلوى ديوار ايوانى كه در آن نشسته بود دستى ظاهر شد با كاسه شيرى و آن را در وسط سفره گذاشت و صاحب دست خود را ظاهر نكرد مانند زنى كه در پشت ديوار خود را پنهان كرده است و به دست آن را داده پس بعد از شكر الاهى و صرف غذا در مقام جستجوى او برآمدند و از داخل و خارج و اطراف اثرى از او و از شير و اسباب شير ظاهر نشد و غير آن دو سه خانه اعراب احدى را نيافتند.

حكايت ششم: و ايضا روزى در كربلا از خانه به عزم حرم بيرون آمد و در آن روزها خيال سفرى داشت و در بين راه شخصى برخورد و سئوالى كرد، پس وجه قليلى كه همراه داشت و غير از آن در منزل چيزى نداشت به او داد و پس از زيارت از حرم بيرون آمد و در صحن در ايوان حجره قبلى متصل به سمت غربى نشست، پس سيدى از كفشدارى بيرون آمد و ميل به سمت ايشان كرد و چون نزديك شد بعد از سلام بدون سئوال و جواب و شناختن سابق چيزى كه در مشت خود داشت در دست ايشان گذاشت و رفت، ديگر او را نديد و پيش از آن هم هرگز نديده بود و آن وجه مقدار كفايت سفرشان بود كه در نظر داشتند.

حكايت هفتم: جناب سيد سند و عالم معتمد آقا سيد هادى عاملى الاصل كاظمينى المسكن سلمه الله تعالى برادر زاده عالم جليل و حبرنبيل آقا سيد صدرالدين عاملى متوطن در اصفهان رحمه الله كه در زهد و تقوا يگانه زمان و وحيد دوران است، نقل كرد: كه در سال هزار و دويست و هفتاد و هشت گرانى شديدى در عراق عرب پيدا شد و چند روز بر ما گذشت كه قادر بر تحصيل گندم نشديم. قدرى برنج در خانه داشتيم روزها با آب طبخ مى‏كرديم و به همان قناعت داشتيم تا آن كه از رطوبت برنج مرضى در شكم بعضى از اولاد پيدا شد، پس از خانه بيرون رفتيم به جهت تحصيل مقدارى گندم كه شايد به آن معالجه شود و هر جا كه گمان مى‏رفت از دكان و خانه رفتم به دست نيامد. تا آنكه به قيمت بسيار راضى شدم پيدا نشد. چون مايوس شدم، پناه بردم به روضه مطهر جوادين (عليهماالسلام) پس از كشف حال مستدعى شدم مقدارى گندم را كه به آن مرض را رفع كنم چون به خانه برگشتم ديدم در صحن خانه زياده از سى من تبريز گندم سفيد پاك كرده كه يك من از آن در تمام عراق پيدا نمى‏شد، پس پرسيدم از كجاست؟ گفتند مردى آورد و گفت: اين مال فلان است و اسم شما را برد چون و اسم شما را برد از اسم او سئوال كرديم گفت محمد، پس شكر كردم و زياده از مقدار حاجت را در ميان همسايه‏ها و فقرا تقسيم كردم و در بلد از هر كس اسمش محمد بود پرسيدم منكر شد و تعجب مى‏كرد از آنكه چنين احتمالى در حق او برود.

حكايت هشتم: نقل فرمود كه وقتى رخوت عيال مندرس شد و از من مطالبه جامه نو داشتند و اين در ماه رمضان بود و دستم به غايت تهى و از قيمت آنها خالى بود، پس اعتراض كردم چون اعاده كردند وعده دادم كه در عيد نظر خواهم گرفت، پس راضى نشدند و به اصرار خود باقى ماندند. فرزندم سيد حسن بى اطلاع من از بعضى اصدقاء در بازار براى هر يك از ايشان يك پارچه گرفت به نحو اختلاف براى بعضى پيرآهن و بعضى زير جامه و هكذا چو شب اول ماه شوال شد صداى مردى از در خانه بلند شد كه اهل خانه را آواز مى‏كرد، پس يكى از فرزندان رفت نزد او بقچه بسته به او داد و رفت و گشوديم و ديديم رخوت تمام اهل خانه است از بزرگ و كوچك بر حسب قامت و مقدارشان سواى آن يكپارچه كه بى اذن من گرفته بودند كه در لباس هر يك نبود و من جهت نقصان آن پارچه‏ها را از رخوت هر يك ندانستم تا آن كه فرزندم سيد حسن به آنچه كه بدون اجازه من كرده خبر داد.

حكايت نهم: از جناب عالم ربانى و ابوذر ثانى صاحب كرامات باهره و فضائل ظاهره آخوند ملا زين العابدين سلماسى تلميذ خاص و صاحب اسرار جناب بحرالعلوم العلى الله مقامهما كه در ايام مجاورت سر من‏172 راى به جهت كشيدن قلعه در دور بلد نقل شده: روزى در حرم مطهر نماز مى‏خواندم و كسى غير از من در آنجا نبود ناگاه مرد تركى داخل شد و بعد از زيارت به زبان تركى به حضرت خطاب كرد كه خرجى من گم شده از تو مى‏خواهم و تو مى‏دانى من چيزى ندارم مرا به وطن برساند، خرجى من منحصر بود در همان و از تو جدا نمى‏شوم تا از تو نگيرم، و پنبه را از گوش بيرون كن و از اين قبيل سخنان مكرر مى‏گفت و گمان مى‏كرد من اين زبان را نمى‏دانم چون سخنانش زشت بود برخاستم و او را منع كردم و متغير شدم كه اين چه سؤ ادب است كه با امام (عليه‏السلام) مى‏كنى گفت: تو را چه كه ميان من و امام من داخل مى‏شوى برو پى كار خودت، من بهتر ايشان را مى‏شناسم و حق ايشان را رعايت مى‏كنم و تا مالم را نگيرم نمى‏روم، پس برگشتم به مكان خود دو زاويه سمت بالاى سر و آن مرد مشغول شد به سخنش و در دور ضريح طواف مى‏كرد و من در امر او فكر مى‏كردم، ناگاه صدايى شنيدم چون صداى زنجير در طشت، چون نگاه كردم ديدم كيسه بر زمين اقتاده متصل به ضريح و آن مرد در سمت پايين ما بود، چون آن صدا را شنيد به آن سمت برگشت، پس كيسه را ديد برداشت خوشحال و مسرور گفت: ديدى چگونه كيسه خود را از ايشان گرفتم، به همان سخنان كه زشتش مى‏پنداشتى و از آنها وحشت كردى و اگر آن سخنان نبود التفات نمى‏كردند. گفتم: در كجا گم شد گفت: ميان مسيب و كربلا و در اينجا ملتفت شدم، پس از صداقت و يقين و اخلاص او تعجب كردم و خداوند را شكر كردم به ديدن آن معجزه بزرگ.

حكايت دهم: جماعت بسيارى نقل كردند كه از جمله ايشان است عالم تقى آقا على رضاى اصفهانى و جنابان عالمان صالحان ميرزا محمد باقر و ميرزا اسماعيل دو خلف جناب آخوند مذكور كه در تقوا و ديانت و امانت ايشان، احدى را دغدغه و تزلزلى نيست و غير ايشان و در اصل حكايت متفق‏اند و به نحوى كه ميرزا محمد باقر نقل كرد اين است كه در زمان مجاورت مرحوم والد در سر من راى به جهت خدمت مذكوره من نيز با ايشان بودم و ايشان در دو طرف روز از بنا و عمله سركشى مى‏كردند و در وسط روز به عبادت مشغول و استراحت مى‏نمودند و من در جاى ايشان آنها را مواظبت مى‏كردم، روزى هوا زياد گرم شد، پس برگشتم به سوى خانه تا ساعتى بياسايم، ديدم در دست والد سوزن و خياطه‏ايست، و به آن پارچه را مى‏دوزد، گفتم: اين شغل زنان است و ايشان حاضر و مستعد براى آن كار فرمود: مى‏خواهم كيسه‏اى بدوزم براى چيزى كه از براى او شانى است و دوست دارم كه از كار دست خودم باشد، پس از آن چيز سئوال كردم فرمود: هنگام ظهر داخل شدم در حرم مطهر و با من كسى نبود، پس مشغول به نماز شدم و چون سر از ركوع بلند كردم دست در گوشه عمامه كردم، كه مهر تربت را گرفته در موصع سجود بگذارم ديدم نيست، پس متحير ماندم در تحصيل چيزى كه سجود بر آن جايز باشد و با من غير از او چيزى نبود در اين تحير بودم كه مهر ساخته مثل مهرها كه در كربلا مى‏سازند، از داخل ضريح مقدس بلند شد به سوى هوا، آن گاه منحرف شد به سوى من تا آن كه گذاشته شد در موضع سجود، پس سجده كردم بر آن با حمد و شكر الاهى بر اين نعمت عظيمه، پس وصيت فرمود كه آن را در كفنش بگذاريم و جناب آقا على رضا سلمه الله تعالى گفت: آن مهر را در نزد ايشان زيارت كردم در كاظمين و در شكل مثمن بود.

حكايت يازدهم: روز پنجشنبه بود كه به درد دندان مبتلا شدم و كم كم شدت مى‏كرد، تا شب جمعه شد وقت مغرب داخل در حرم عسكريين (عليهماالسلام) و مشغول به زيارت جامعه شدم و از شدت درد اصلا ملتفت نبودم كه چه مى‏خوانم و متفكر و مهموم بودم كه با اين درد چگونه نماز بخوانم و از بى توفيقى از فيض اين شب محروم ماندم، چون از زيارت فارغ شدم كه به قصد استشفا طرف گونه كه آن دندان در آن سمت بود بر عتبه ضريح مقدس ماليدم و مستدعى شدم كه اقلا به قدر زمان توقف در حرم مرا مهلت دهند، چون سر برداشتم گويا اصلا دردى نداشتم و از آن هم بالمره فارغ شدم.

حكايت دوازدهم: جناب عالم فاضل تقى و سالك عابد صفى قدوة الوالالباب و مانع ذكر اسم خود در اين كتاب اصلح الله تعالى در حاله و كثر فى المسلمين امثاله شد، كه عملش سبب تعجب و تحير انسان است. چه در ايام سال روزه‏دار و غذا منحصر در يك وقت و هميشه با وضو و طهارت واقعى بدن و لباس و مواظبت غالب صلوات و اوراد، شب و روز به اين حال چون ساير اهل علم مشغول درس و بحث و نوشتن در تابستان و زمستان به نحوى كه امتيازى نيست، احدى را بر ايشان و چند سال قبل با زحمت و مشقت خود را به مكه مشرفه رسانده و از آنجا به مدينه طيبه با نداشتن بضاعت جز اكسير توكل، يك سال در آنجا رحل اقامت انداخت و از زيارت و عبادت و تعليم مسائل به عوام شيعيان آنجا حظى وافر برداشت در سنه نود به نجف اشرف مشرف شد با دو نفر از اهل علم طبرستان خانه گرفتند و مشغول تحصيل بودند. جناب ايشان قدرى تنخواه داشت كسى بر آن مطلع نبود وقتى به خيالش افتاد كه وجودش منافى توكل و بقاى آن با وجود فقراء و مستحقين مانع از توفيق و رسيدن به كنه ايمان است پس در يك روز آن تنخواه را كه قريب به هشتاد تومان بود بر فقرا تقسيم كرد و به قدر دو ماه قوت را نگاه داشت نقل فرمود: ده، دوازده روز پيش از انقضاى مدت مزبوره شبى سحرگاه نيم ساعت قبل از فجر در حرم مطهر را باز نمودند و چراغها را روشن كردند و با جناب آقا سيد محسن نايب كليد دار و دو نفر از مجاورين وارد حرم شديم به جهت اداى نافله شفع و وتر، در پائين پا زيارت مختصرى متسعجلا خواندم و در بالاى سر مبارك قريب به ضريح مقدس نافله شفع را به جا آورده هنوز به جهت وتر بر خاسته، ملتفت طرف راست خود شدم مقدار هفت يا هشت قران سفيد مشاهده نمودم و در همان طرف به مقدار فاصله شخصى حاجى از مجاورين نشسته بود پرسيدم از شماست گفت: نه، با آن كه حسب عادت در اول شب بستن در حرم جاروب مى‏كنند و خدام با چراغ كمال فحص را مى‏نمايند از آنجايى كه بر سر هواى عالم ديگر بود اعتنا ننموده؛ بلكه ملتفت نشدم به حاجى مزبور گفتم برداشت چهار پنج روز كمال فحص از خدام و زوار و مجاورين نمود احدى مدعى نشد بالاخره وجه را خدمت جناب فقيه كامل شيخ محمد حسين كاظمينى داده بعد از زمانى از بعضى عوالم ديگر معلوم شد كه از انعامات حضرت اميرالمؤمنين (عليه‏السلام) بود و بر خود حرام كردم و براى من در آن خسرانى بزرگ بود.

حكايت سيزدهم: در آن سال چنانچه خود نقل كرد و حقير هم مطلع شدم بعد از تمام شدن مدت مزبور از آن خانه بيرون آمده و در صحن شريف حجره تنها گرفت و معاشرت را ترك كرد و امر خوراك را از همه پنهان نمود. چند روزى گذشت از حد مزبور كه ابدا قوتى نخورد. فرمود: ضعف در خود يافتم جميع مفاصل اعضايم به درد آمد كه از شدتش بى طاقت شدم، بعد از تشرف به حرم مطهر اعضايم را از زانو و كمر و مرفق و بند انگشتان و غير آن به ضريح مطهر ماليده عرض نمودم من طاقت درد ندارم، بنابر اين نبود فورا جميع دردها رفع شد اثرى از آنها باقى نماند، پس از آن صفراء زيادى در دهنم ظاهر شد به نحوى كه قدرت بر سخن گفتن نداشتم و هوا هم گرم چون در وسط جوزا بود تشنگى خيلى صدمه مى‏زد و شكم به پشت چسبيده دو تا شد، ثانيا ملتمس و متمسك به ضريح مقدس شده در روز دوازدهم هر سه فقره رفع شد اين عمل مرحوم سيد ابراهيم دامغانى كه از اتقيا مشتقلين بود فوت شد، همراه نعش به دريا رفته از آنجا به صحن از آنجا به وادى السلام رفتم و درس مباحثه و نوشتن مثل سابق برقرار ميل به آب و غذا ابدا نبود در بازار عبور مى‏نمودم همه اقسام نعمت در نظرم خاكى بود طبعم ابدا رغبت به چيزى نداشت، لكن چه فايده دوستى از عمل آگاه به مقتضاى محبت، براهين اقامه نمود و بعضى از اساتيد را نيز اطلاع داده به هر قسم بود و مخل كار و از صعود به مقام عالى نگاهم داشتند.
مولف گويد: در روز تشييع جنازه، حقير نيز همراه بودم و ابدا تغيير حالتى در ايشان نديدم و در آن روز از باطن امر مطلع نبودم و مراد از آن دوست يكى از علما بلد آمل مازندران است، كه با ايشان در آن خانه بود و ايشان، پس از اطلاع جناب فخرالمحققين و قطب الفقهاء والاصوليين الحاج ميرزا حبيب الله رشتى دام علاه را برداشته به حجره صحن رفتند به هر زبان كه داشتند و آخر به حكم بتى ايشان را اقطار دادند، حقيقت مرغى آسمانى را باز در قفس انداختند و حال تحرير اين كتاب در مصاحبتشان در بلده طيبه سامره هستيم و در مواظبت بر عمل خويش غفلتى ندارد و جز حرم مطهر و مجلس بحث و درس و بعضى مجالس تعزيه معاشرتى ندارد، اوقات شريفش مستغرق در عمل آخرت و همه ايام روزه دار ادام الله تعالى ايام سعادته.

حكايت چهاردهم: شيخ ديلمى كه در ارشادالقلوب روايت كرده از عبدالله بن حازم كه گفت: روزى با (هارون) رشيد از كوفه بيرون رفتيم، پس رسيديم به جنانب غريين پس آهوانى را ديديم، پس چرخها و سگان را به سمت آنها روانه كرديم، پس ساعتى آنها را دواندند. آهوان پناه بردند به پشته، چرخها و سگان برگشتند، رشيد از اين قضيه متعجب شد. آهوان از پشته برگشتند، پس چرخها و سگان دوباره به سوى آنها مراجعت كردند دفعه ديگر چنين كردند، پس رشيد گفت: به سرعت برويد كوفه و كسى كه كهن سال‏تر باشد از همه نزد من آريد، پس پيرى از بنى اسد را به نزد او آوردند، پس رشيد به او گفت: خبر ده مرا كه اين پشته يا (برآمدگى زمين) چيست؟ گفت: خبر داد مرا پدرم از پدرانش كه آنها مى‏گفتند در اين پشته قبر على بن ابيطالب (عليه‏السلام) است خداوند او را حرم قرار داده هيچ چيز به او پناه نمى‏برد مگر آن كه در امان خواهد بود، پس هارون فرود آمد و آبى خواست و وضو گرفت و در آن پشته نماز كرد و دعا نمود و گريست و خود را به خاك ماليد و امر كرد كه قبه بنا كنند كه چهار در داشته باشد، پس ساختند.

حكايت پانزدهم: شيخ صدوق در امالى از ابن عباس روايت كرده كه گفت: با اميرالمؤمنين (عليه‏السلام) در وقتى كه به سمت صفين تشريف مى‏برد بودم، پس نقل كرد حديثى طولانى در مرور آن جناب به كربلا و گريستن و خبر دادن به مصائب ابو عبدالله (عليه‏السلام)، تا آن كه حضرت فرمود: كه عيسى (عليه‏السلام) گذشت به كربلا و با او بود حواريين. پس ديد در اينجا آهوانى را كه به گرد هم آمده مى‏گريند. عيسى (عليه‏السلام) نشست و حورايين نيز نشستند، پس گريست و ايشان نيز گريستند و ندانستند كه چرا نشست و چرا مى‏گريد. گفتند اى روح الله و كلمه‏173 چه تو را به گريه آورده فرمود: آيا مى‏دانيد اين چه زمينى است گفتند نه، گفت: اين زمينى است كه كشته مى‏شود در او فرزند رسول احمد (صلى الله عليه و آله و سلم) و فرزند نجيبه طاهره شبيه مادرم و دفن مى‏شود در او طينتى كه پاكيزه‏تر از مشگ، زيرا كه او طينت فرزند شهيد است و همچنين است طينت پيامبران و فرزندان پيامبران و اين آهوان با من سخن مى‏گويند و مى‏گويند در اينجا چرا مى‏كنند به جهت شوق به سوى تربت فرزند مبارك و گمان مى‏كنند، كه ايشان ايمن‏اند كه در اين زمين يعنى تا در اينجا چرا مى‏كنند از شر دشمن آسوده‏اند.

حكايت شانزدهم: سيد جليل سيد رضى در جز پنجم تفسير174 خود كه مسمى است به حقايق التنزيل و دقايق التاويل در تفسير آيه شريفه فيه ايات بينات175 مى‏فرمايد: در خانه خداوند نشان‏ها و علامت‏هاى باهره است بر وجود مقدس خداوند عالم، و چون عبارت سيد در نهايت فصاحت بود به عرب نقل كردم‏
و من ايات الحرم التى لا توجد فى غيره ان الوحش والسباع اذا دخلته و صارت فى حدوده لا يقتل بعضها بعضا، ولا يؤذى بعضها بعضا، و لا تصطاد فيه الكلاب، والسباع سوانح الوحوش التى جرت عادتها بالاصطياد لها، و لا تعدوا عليها فى ارض الحرم كما تعدوا عليها اذا صادفتها خارج الحرم، فهذه دلالة عظيمة، و حجة على ان الله تعالى هوالذى ابان هذا البيت و ماحوله بهذا الاية من ساير بقاع الارض، لانه لا يقدر ان يجعل هذه البقعة التى ذكرناه على ما وصفناه منها و ان يحول بين السباع فيها، و بين مجارى عاداتها و حوافر طبايعها، و عمل النفوس السليطة التى ركبت فيها حتى تمتنع من مواقعة الفزايس و قد اكتبت لها و صارت اخذ ايديها، بل تأنس باضدادها و تانس الاضداد بها الا الله سبحانه و هذا خارج عن مقدار قوى المخلوقين و تدابير المربوبين‏176
تا اين كه مى‏فرمايد: فاما الذى شاهدته انا عند مقامى بمكة فى السنة التى حججت فيها فامتناع الطير من التحليق فوق البيت، حتى لقد كنت ارى الطائر يدنو من المطرح السحيق و المنزع البعيد فى احد طيرانه و اسرع خفقان جناحه حتى اقول قد قطع البيت عاليا عليه وجائزا به فما هو الا ان يقرب منه حتى يكسر منحرفا و يرجع متيامنا او متاسرا فيمر عن شمال البيت او يميته كان لافتا يلفته او عاكسا يعكسه و هذا من اطراف ما شاهدته وجربته، فاما اختلاط الطير بالناس حتى لا تنفر من ظلالهم ولا تتباعد عن همس اقدامهم، فهو شى‏ء بين و واضح و لعهدى بجماعات من المصلين فى المسجد الحرام، و هم يكفكفون الطير بايديهم عن مواضع سجودهم لشدة قربها منهم واختلاطهابهم و لقد رايت ظبيا وحشيا تتخرق الاسواق و تقف على جماعة من بايعى الاقوات فربما انتشط نشطة او اجتذب الشيى‏ء بعد الشى‏ء خلسته و عليه سمآء الساكن ودعة المطمئن الامن حتى انه ربما طرد، فلم يرعه الطرد و لم يفزعه الايمآء باليد قيل لى و لم اره انه اذا جاوز انصاب الحرم خرج كالسهم المارق والبرق الخاطف كان روعة انما ادركته بعد خروجه من حدود الحرم و دخوله فى اراضى الحل فتبارك الله رب رب العالمين‏177
حاصل ترجمه آن كه از آيات حرم كه يافت نمى‏شود و در غير او اين كه وحوش و درندگان هرگاه داخل شوند در آنجا و در حدود او قرار گيرند نمى‏كشد؛ بعضى ديگرى را و آزار نمى‏رساند بعضى، بعضى را، و صيد نمى‏كند در او سگان و درندگان وحشى را كه در اطراف ايشان ظاهر مى‏شوند، كه عادت جارى شده كه آنها را بگيرند و ستم نمى‏كنند بر آنها در زمين حرم، چنانچه در بيرون حرم مى‏كنند و اين دليلى است بزرگ و حجتى است واضح بر اين كه خداوند تبارك و تعالى است، كه جدا نموده اين خانه و اطراف او را از ساير بقعه‏هاى زمين زيرا كه قادر نيست اين كه قرار دهد اين بقعه را كه ذكر نموديم بر اين نحو كه وصف كرديم و اين كه حايل شود ميان درندگان آنجا و ميان عادات جاريه و طبيعتهاى شتابنده آنها و كاركردن نفسهاى با اقتدارى كه در آنها گذارده‏اند، به نحوى كه باز مى‏دارند خود را از در افتادن با شكارها و حال آن كه فراهم آمده بر ايشان و گرديد گرفتار دستهاى ايشان، بلكه مانوس مى‏شوند، با مخالفت جنس خود و مخالفها با آنها جز خداى عزوجل؛ زيرا كه اين بيرون است از توانايى خلايق و تدبيرهاى ايشان و اما آنچه خود مشاهده كرد هنگام اقامه در مكه در آن سال كه حج كردم در او پس امتناع مرغان است از پرواز كردن بر بالاى خانه تا آن كه مى‏ديد مرغ را كه نزديك مى‏شود از جاى دور در حالت تندى پرواز و سرعت به هم زدن بال خود تا اين كه مى‏گفتم گذشت از سمت بالاى خانه كعبه و عبور كرد از او، پس نبود جز نزديك شدنش به خانه كه منحرف مى‏شد و بر مى‏گشت به طرف راست يا چپ و مى‏گذشت از يمين يا شمال خانه كه گويا پيچانده، او را مى‏پيچد و برگرداننده او را بر مى‏گرداند و اين از تازه‏تر چيزى بود كه آنجا ديدم و به تجربه رساندم و اما اختلاط مرغان به مردم در آن جا تا به حدى كه رم نكنند از سايه‏هاى ايشان و دور نشوند از صداى قدمهايشان، پس چيزيست روشن و واضح و هر آينه در ياد من است جماعتى از نمازگذاران در مسجدالحرام كه ايشان بر مى‏گرداندند مرغها را به دستهاى خود از مواضع سجود خود از شدت نزديكى و اختلاط آنها به ايشان و به تحقيق كه ديدم آهويى وحشى را كه مى‏گذشت از بازارها و مى‏ايستاد نزد جمعى كه طعام مى‏فروختند و بسا بود از جاى خود حركتى مى‏كرد چيزى مى‏ربود و بر او بود علامت آرامى و آسايش مطمئن آسوده به نحوى كه بسا بود او را مى‏راندند و از راندن نمى‏ترسيد و از اشاره دست نمى‏هراسيد و كسى برايم نقل كرد كه او چون گذشت از نشانهاى حد حرم بيرون رفت مانند تير پرتاب و برق رباينده گويا ترس او را در بيرون حرم و زمينهاى حل گرفت.

حكايت هفدهم: سيد جليل على بن طاووس در باب نهم كتاب امان الاخطار مى‏فرمايد: آمدند نزد من بعضى كنيزان و عيال ايشان هراسان بودند و من در آن وقت مجاور بودم با عيالم مر مولاى خود على (عليه‏السلام) را، پس گفتند: ديديم در محل رخت كندن حمام كه حصيرها پيچيده مى‏شود و باز مى‏شود و نمى‏ديديم آن را، كه اين كار را مى‏كند، پس حاضر شدم در نزد در مسلخ، و گفتم سلام عليكم به تحقيق كه رسيده به من از شما آنچه را كه كرديد و ما همسايگان مولاى خود على (عليه‏السلام) مى‏باشيم و اولاد او و مهمان او و ما را بد نيامده همسايگى شما، پس مكدر نكنيد بر ما مجاورت آن جناب را و اگر از اين كارها كارى كرديد شكايت شما را به سوى آن جناب خواهم برد، پس نديدم از ايشان كه پس از آن متعرض مسلخ حمام شده باشند.

حكايت هيجدهم: فاضل المعى آخوند ملا كاظم هزار جريبى تلميذ علامه بهبهانى در كتاب تحفةالمجاور نقل كرده از سيد جليل جناب مير سيد على صاحب رياض كه فرمود: عادت داشتم به زيارت قبورى كه در بيرون كربلا نزديك خيمه گاه بود. در عصر پنجشنبه، پس شبى در خواب ديدم كه گويا رفتم به آن مقابر، پس ديدم بلد را كه خالى است از عمارت و بيوت و به جاى همه قبر و مكان آن مرتفع شده پس من متفكر و مستوحش شده كه شنيدم هاتفى مى‏گويند خوشا به حال كسى كه در اين ارض مقدس مدفون گردد اگر چه با هزاران گناه باشد از هول قيامت به سلامت در رود. و هيهات كه كسى در آنجا مدفون نشود از هول قيامت بسلامت در رود.

حكايت نوزدهم: و نيز در آنجا از جناب استاد اكبر آقاى بهبهانى نقل كرده كه فرمود: در خواب ديدم حضرت ابى عبدالله (عليه‏السلام) را، پس گفتم: اى سيد و مولاى من، آيا سوال مى‏كنند از كسى كه دفن شده در جوار شما، فرمود: كدام ملك است كه او را آن جرئت باشد كه از او سئوال كند.

حكايت بيستم: از شيخ اجل افضل الاتقياء و زين العلماء شيخ جواد نجفى، شنيدم كه فرمود: خبر داد مرا والدم حبر نبيل و راسخ در علم حديث و تنزيل شيخ حسين نجفى اعلى الله تعالى مقامها كه مردى نصرانى در بصره تاجر بود و او را اموال و امتعه بسيارى بود به نحوى كه بصره براى تجارت او گنجايش نداشت پس شركاى او كه در بغداد بودند به او نوشتند كه مكان تو در آنجا، لايق تو نيست و بغداد بلدى است وسيع براى تجارت و انواع معاملات؛ چنانچه به آنجا نقل نمايى، پس نصرانى اموال و مطالبات خود را جمع نمود و به سمت بغداد و سفر كرد و با او بود تمام آنچه داشت و در بين راه جماعتى از دزدان به او رسيدند و آنچه داشت از او گرفتند، نماند برايش چيزى، پس از شرم بى چيزى روى به باديه آورد و پناه به خيمه و منازل اعراب برد و از محل مضيف‏178 آنها چيزى مى‏خورد و از مكانى به مكانى مى‏رفت تا به جماعتى رسيد كه در ميانشان جوانان بسيار بود و مردانشان به زراعت مشغول بودند و او در نبودن آنها با آن جوانها انس گرفت و آنها با او مانوس شدند، تا آن كه روزى آثار افسردگى و ملال در او پيدا شد از سبب آن پرسيدند گفت: من در اكل و شرب كل بر شماها شده‏ام، از آن مى‏ترسم كه از اين جهت در آزار باشيد گفتند اين مضيف را (مهمانخانه) مصرفى معين است در هر روز كه بودن تو در آن چيزى از آن نكاهد و نبودنت چيزى بر آن نيفزايد، پس دلش آرم شد و مدتى بدان جا ماند و تا آن كه جماعتى از اهل حيص و اطراف آن كه پياده با پاى برهنه به زيارت ائمه (عليهم‏السلام) مى‏روند و توشه سفر ايشان منحصر است در انبانى كه در آن است. قدرى آرد و خرماى دون، بر آن جماعت نازل شدند. به قصد زيارت نجف اشرف و كربلا و پس از آن جوانها به شوق آمدند و با آنها مرافقت كردند و آن نصرانى را با خود برداشتند و او از توشه ايشان مى‏خورد و مال ايشان را حراست مى‏كرد. تا آن كه رسيدند به نجف اشرف و زيارت كردند و از آنجا رفتند به كربلا و آن ايام؛ ايام نزديك عاشورا بود و نصرانى با ايشان بود چون داخل شدند در كربلا بلد را ديدند كه از كثرت نوحه و لطم و ازدحام به خود مى‏لرزد، پس در صحن مقدس منزل كردند و متاع خود را در آنجا گذاشتند و به نصرانى گفتند: به جاى خود باش كه ما فردا بعد از ظهر نزد تو خواهيم آمد و آن شب عاشورا بود، پس نصرانى تنها در آنجا ماند چون پاره‏اى از شب گذشت ديد سه مرد را كه از حرم بيرون آمدند و يكى از آنها به ديگرى گفت كه ثبت كند اسامى زوارى را كه در بلدند و دفتر را نزد او آرد و به ديگرى فرمود: ثبت كند اسامى زوارى را كه در صحنند، پس هر دو رفتند و زمانى ناپديد بودند، آنگاه برگشتند و با ايشان بود دفتر اسامى زوار چون در آن نظر كرد فرمود چيزى را از ايشان مانده، پس دو مرتبه رفتند و برگشتند و گفتند احدى نمانده فرمود باقى مانده بار سوم برگشتند و گفتند كسى نمانده جز يك نفر نصرانى، در موضع فلانى، پس فرمود: چرا او را در دفتر ننوشتيد، آيا در ساحت ما منزل ننموده، پس نصرانى از خواب غفلت بيدار شد و نور ايمان در قلبش داخل شد و ايمان آورد بعوض اموال دنيا به نعم آخرت رسيد.

حكايت بيست و يكم: علامه مجلسى در مجلد بيست و دوم بحارالانوار نقل فرموده كه خبر داد مرا جماعتى بسيار از ثقات كه در وقت محاصره روم لعنهم الله نجف اشرف را، در سنه هزار و سى و چهار 1034 و بستن اهل نجف دروازه‏ها را، و مدافعه با آنها با كمى عدد و تهيه و كثرت دشمن و استعداد ايشان مدتها طول كشيد و ظفر نيافتند و گلوله توپ و تفنگ مثل باران بر آنها مى‏ريختند. و بر يكى از آنها بر نمى‏خورد حتى آن كه اطفال در كوچه‏ها منتظر بودند كه كى گلوله مى‏افتد كه با او بازى كنند؛ بلكه روزى دخترى دست خود را بالا كرده به جهت حاجتى، پس گلوله آمد و از آستين او داخل شد و از زير دامنش بيرون رفت و آسيبى به او نرسيد و بعضى صلحاء شبى اميرالمؤمنين (عليه‏السلام) را در خواب ديد كه در دستش سياهى بود، پس از سبب آن پرسيد: فرمود: از بس از شما گلوله‏هاى را برگردانم.

حكايت بيست و دوم: فاضل المعى سيد شمس الدين رضوى، سر كشيك روضه رضويه در عهد شاه طهماسب متاخر، در كتاب حبل المتين نقل كرده از شيخ محمد قاسم‏179 مجاور نجف اشرف كه قرض بسيارى پيدا كردم، پس عزم نمودم كه به سمت عجم روم، پس داخل روضه منوره شدم و زيارت وداع كردم كه صبح بيرون روم، پس شب در خواب ديدم كه شخصى در بالاى منار كه موذن در آنجا اذان مى‏گويد ندا مى‏كند كه نمى‏دانى كه على (عليه‏السلام) اميرالمؤمنين و سلطان سلاطين است. چون صبح شد فسخ عزيمت كردم، پس به زودى قرضم ادا شد و حال سى سال است كه در نجفم و به احدى محتاج نه شدم.

حكايت بيست و سوم: نيز در آنجا نقل كرده از مولى محمد تقى خادم، كه كليد دار حرم بود، گفت شب اميرالمؤمنين (عليه‏السلام) را در خواب ديد، كه به او فرمود: فردا جنازه مى‏آوردند بر استرى كه يك چشم او يك چشم جنازه كش كور است، زينهار كه بگذارى كه در حريم من دفن شود. چون صبح شد خواب خود را براى خدام نقل كرد، پس همه بيرون رفتند و در نزد دروازه منتظر جنازه شدند، كه ناگاه به همان علامت رسيد، پس آورنده او را زجر كردند و منع نمودند از دخول بلد و كليد دار دفعه ديگر حضرت را در خواب ديد كه به او فرمود: آيا تو را منع نكردم كه نگذارى آن جنازه را در جوار من دفن كنند. عرض كرد اى مولى منع كردم او را كه داخل بلد شود فرمود: فلان چند درهم رشوه گرفت و دفن كرد و به روايتى عرض كرد اى مولاى من او از قبر بيرون بياورم فرمود، نه زيرا كه دفن شد. به روايتى چون صبح شد آن قبر را شكافتند، پس ديدند در گردنش زنجيز محكمى كه طرف ديگر آن متصل بود به زير صندوق مبارك چون ديدند ممكن نيست، قبر را پر كردند و از اين معجزات و اظهار مرحمت آن حضرت به مجاور خود در آن كتاب بسيار است.

حكايت بيست و چهارم: جناب عالم جليل و سيد نبيل آقا سيد حسين شوشترى از نجمه علما و صلحاى مجاورين نجف اشرف بود و از ائمه جماعت رواق مطهر و در نزد علماى آن بلده طيبه معرز و و محترم، فرمود: وقتى با جناب سيدالعلماء و علمادالاتقياء صاحب المقامات العاليه والكرامات الباهره حاج سيد على شوشترى و فخرالحقيقين و خاتم المجتهدين و جمال الملة والدين علم الهدى شيخ مرتضى الانصارى اعلى الله مقامهم، به زيارت كربلا مشرف شديم چون وارد شديم به آنجا رفتم به منزلى كه هميشه به آنجا مى‏رفتم، ديدم صاحب منزل از من پريشان‏تر است، پس به زيارت حضرت عباس (عليه‏السلام) مشرف شدم و پس از فراغ از زيارت و نماز به نزد شباك‏180 آمدم و عرض كردم اى مولاى من، مى‏دانيد من از زوار شمايم و چيزى ندارم هنوز كلامم تمام نشده بود كه ديدم از شباك چيزى حركت كرد به نزد من افتاد و آن يك عدد شامى بود كه قيمت او در آن وقت دو قران و نيم بود پس به تعجيل برداشتم از خوف خدام و شكر الاهى به جاى آوردم.

حكايت بيست و پنجم: و نيز نقل فرمود: كه شبى جنابان سابقان سيد و شيخ قدس الله سرها، ميل كردند كه در نزد من غذا خورند، پس از اظهار مسرور شدم و به خانه آمدم در نزد اهل چيزى نيافتم، پس ساعتى متحير مانده كه چه تدبير كنم ناگاه نظر عيال به كنجى از كنجهاى خانه افتاد چيزى ديد پرسيد كه اين چيست؛ پس از جا بر خواستم و عصايى كه در دست داشتم به آنجا زدم كه ناگاه دراهم بسيارى از ديوار ريخت چنان كه كسى از آنجا مى‏ريزد، پس آنها را گرفتم و دانستم كه از جانب خداوند جل و علا است.

حكايت بيست و ششم: سيد فاضل جليل سيد محمد باقر شريف حسينى در كتاب نوالعيون نقل كرده از عالم زاهد سيد هاشم حايرى كه در نجف اشرف عطارى بود كه دكانش نزديك صحن مقدس بود و هميشه مردم را بعد از نماز ظهر موعظه مى‏كرد در آن دكان هرگز از جماعت خالى نبود و يكى از شاهزادگان شهر دكن از بلاد هند در نجف اشرف، مجاور بود، پس براى او سفرى روى داد به سوى بعضى بلاد و او را حقه بود كه در آن پاره‏اى از جواهرات نفيسه و سنگهاى قيمتى بود، پس آن را به آن عطار سپرد چون برگشت و مطالبه نمود منكر شد، پس در كار خود متحير ماند ناچار پناه به روضه مطهره برد و عرض كرد فدايت شوم، از اهل و ديار جدا شدم و از جاه و اموال فراوان اعراض كردم و اختيار كردم مجاورت قبر مطهر تو را به جهت رستگارى در روز رستخيز و سپردم مايه توكل خود را در نزد زاهدترين اهل بازار و حال به دينارى از آن اقرار ندارد و بر انكار اصرار مى‏نمايد و مرا شاهدى نيست جز خداى و حكمى غير از جنابت از تو مالم را مى‏خواهم، چون تفرعض به نهايت رسيد، خوابش ربود امام (عليه‏السلام) را در خواب ديد و به او فرمود: چون آخر شب دروازه بلد باز شود بيرون رود و اول كسى را كه مى‏بينى كه خواست از او بيرون رود حقه خود را از او مطالبه كن كه او آن را به تو مى‏رساند؛ پس بيدار شد و به فرموده عمل كرد، پس پيرمرد صالح عابدى را ديد كه به پشت خود هيزم مى‏كشد به جهت تحصيل قوت حلال و عمر خود را صرف مى‏كرد در قناعت و عبادت پس حيا كرد از او و مايوسانه برگشت و داخل شد در روضه مقدسه و كلام گذشته را اعاده نمود؛ پس در شب دوم ديد آنچه در شب اول ديده بود، پس بيرون رفت و همان مرد را ديد پس برگشت و سئوال خود را اعاده نمود در شب سوم نيز به همان نحو در خواب ديد پس بيرون رفت و همان مرد را ديد. تمام مقدمات را براى او نقل كرد و حقه را از او خواست چون عابد سخن او را شنيد ساعتى فكر كرد آن گاه گفت ان شاء الله به تو حقه را مى‏رساند فردا بعد از ظهر در نزد دكان شيخ عطار چون روز ديگر شد و مردم جمع شدند در نزد دكان؛ عابد خواهش نمود از عطار كه امروز وعظ را به من واگذار، پس عابد گفت: من فلان پسر فلانم و مرا خوفى است شديد از حق الناس و بى رغبتى به زر، و سيم به توفيق خداوند و قناعت و عزلت و با اين حال مرا امرى عظيم روى داد كه مى‏ترسانم شما را از عذاب اليم و سختى آتش دوزخ و خبر مى‏كنم شما را نه بعضى از آنچه خواهد آمد و در روز جزا، بدانيد كه من قرض كرده بودم براى حاجت پيش از اين به مدتى از بعضى يهود و صد دينار به حساب عجم كه عشر يك قران است و قرار دادم كه آن در ظرف بيست روز به او برسانم هر روز نصف عشرى، پس قسط ده روز را وفا كردم از قيمت هيزم آن گاه او را طلب كردم اثرى از او نديدم و كسى گفت كه او به بغداد رفته، پس شبى در خواب ديدم كه گويا قيامت بر پا شده و مردم جمع شدند در موقف حساب و مرا با دو نفر ديگر به موقف حساب آوردند، پس مرا به سوى او فرستاد چون به سمت او قصد كردم صراط را ديدم كه بر روى دوزخ است و از صداى مهيب ترسناك او هراسان شدم، چون رسيدم به او طلبكار يهودى خود را ديدم كه مانند خدره آتشى از دوزخ درآمد و بر صراط ايستاد و راه مرا بست و گفت: پنجاه دينار مرا بده و از پى كار خود برو، پس هر چه تضرع و انابه كردم و گفتم تو را جستجو كردم و در رساندن آن به تو تقصيرى نكردم، سودى نبخشد و گفت راست مى‏گويى، ولكن از صراط نخواهى گذشت، مگر آن كه حق مرا وفا كنى چون صراط او را ديدم گريستم و لابه كردم و گفتم الآن چيزى ندارم كه حق تو را به آن وفا كنم، پس يهودى گفت: بگذار مرا كه يكى از انگشتان خود را بر عضوى از اعضاى تو بگذارم، پس به اين راضى شدم چون راه را بسته بود در مطالبه ابرام مى‏نمود، پس انگشت خود را بر سينه من گذاشت از شدت سوزش او بيدار شدم و سينه خود را چنين مجروح ديدم و تا كنون به معالجه او مشغولم و از يهودى اثرى نيافتم آن گاه سينه خود را گشود، پس مردم ديدند در او زخمى منكر و صداى ايشان به گريه و زارى بلند شد و عطار ترسيد و صاحب حقه را به گوشه‏اى برد و توبه كرد و حقه را داد و عذر خواست.

حكايت بيست و هفتم: سيد جليل غياث الدين عبدالكريم بن احمد بن طاووس در كتاب فرحة الغرى نقل كرده كه در سنه پانصد و يك (501) هجرى در نجف اشرف گرانى به جايى رسيد كه هر رطل نان كه نود و يك مثقال بود به يك قيراط مى‏فروختند و به همين منوال تا چهل روز گذشت، پس مردم از سختى كار به دهات متفرق شدند و از خدام حضرت امير المومنين (عليه السلام) مروى بود كه او را ابو البقاء بن سويقه مى‏گفتند و صد و بيست سال از عمرش گذشته بود و از خدام غير او كسى نماند، پس كار بر او سخت شد زنش و دخترانش به او گفتند ما هلاك شديم تو نيز چون ساير خدمه برو شايد خداوند درى باز كند كه به آن زندگى كنيم، پس عزم كرد بر رفتن و داخل شد در قبه شريفه صلوات الله على صاحبها و زيارت كرد و نماز به جاى آورد، و در بالاى سر حضرت نشست و گفت: يا اميرالمؤمنين صد سال در خدمتت به سر بردم و از تو جدا نشدم نه حله را ديدم نه سكون و حال گرسنگى مرا و اطفالم را آزار رسانده و اينك از تو جدا مى‏شوم و بر من گران است، مفارقت تو وداع مى‏كنم تو را كه وقت مفارقت ميان من و تو رسيده آنگاه بيرون آمد و با مكارى بيرون رفت كه به وقف و سو راء بگذرد و در مرافقت او بود وهبان سلمى و ابو كردان و جماعتى از مكاريان و شب از نجف بيرون رفتند و تا ابوهيبش آمدند، پس بعضى گفتند وقت بسيار است پس فرود آمدند و ابوالبقاء نيز با ايشان فرود آمد و خوابيد، پس اميرالمؤمنين (عليه‏السلام) را در خواب ديد كه به او مى‏فرمايد: اى ابوالبقاء از ما مفارقت كردى، پس از اين مدت دراز؛ برگرد به همانجا كه بودى؛ پس گريان از خواب برخواست؛ پس از سبب گريستن او پرسيدند، آنچه در خواب ديد نقل كرد و برگشت چون دخترانش او را ديدند فرياد برآوردند، پس خواب خود را نقل كرد و بيرون آمد و كليد قبه مطهره را از زحان ابى عبدالله بن شهريار قمى كه از بزرگان علما است گرفت و به عادت خود نشست تا سه روز، روز سوم مردى وارد شد و توبره در پشت او بود به هيات آنان كه پياده به مكه مى‏روند، پس آن را باز كرد و از آن جامه در آورد و پوشيد و داخل قبه مطهره شد و زيارت كرد و نماز به جاى آورد و يك اشرفى به ابوالبقاء داد و گفت از اين طعامى براى من حاضر كن، كه نهار بخورم، ابوالبقاء نان و ماست و خرما حاضر كرد، پس به او گفت: اينها موافق مزاج من نيست ببر اينها را براى اولاد خود كه صرف كنند و اين اشرفى ديگر را بگير و براى من مرغى و نانى بگير، و پس آن را گرفت و آورد چون وقت نماز ظهر شد نماز ظهر و عصر را به جاى آورد آمد به خانه آن مرد با او بود، پس طعام را حاضر نمود و با هم خوردند و آن مرد دست خود را شست و گفت براى من سنگهاى وزنه طلا را، بياور، پس ابولبقاء رفت نزد زيدبن واقصه زرگر كه در در خانه تقى بن اسامه علوى نسابه بود و از او صينى‏181 را گرفت كه در او بود و زنها طلا و نقره پس آن مرد جمع كرد تمام وزنه‏ها را و آن را در كفه گذاشت. حتى جو و برنج و حبه و شبه و كيسه پر از طلا بيرون آورد و در مقابل آن وزنه‏ها گذاشت و آن را در دامن ابوالبقاء ريخت و برخواست و آنچه ماند آن را بست و كفش خود را پوشيد، پس ابوالبقاء به او گفت: اى سيد من، اين را چه كنم، گفت: اين از آن توست، فرمود: آن كسى كه به تو گفت برگرد به همانجا كه بودى كه به تو مقابل وزنها بدهم و اگر بيشتر از اين آورده بودى هر آينه مى‏دادم، پس ابوالبقاء مدهوش شد و به رو در افتاد و آن مرد رفت و ابوالبقاء دختران خود را شوهر داد و خانه خود را ساخت و حالش نيكو شد.

حكايت بيست و هشتم: جناب عالم كامل و سيدالافاضل الورع التقى آقا سيد هادى عاملى مجاور كاظمين كثرالله فى المسلمين امثاله كه در تقوا يگانه و در فضل مردانه‏اند، نقل فرمود: كه در سال 1278 آب دجله طغيان كرد و به دور بلد كاظمين احاطه نمود و راهها مسدود شد و چون شط فرو نشست، آبهاى ايستاده اطراف بلد از بساتين و غيره كه به قدر قامت بود و بعضى جاها زيادتر گل و باطلاق زياد مانع از رفتن به شط و آوردن آب شد، پس اهل بلد سده بستند ميان بساطين از بلد تا لب شط، به مقدار آن كه يك نفر از آن بگذرد و باقى جاها به جهت آب و گل قابل عبور نبود روزى قريب مغرب به جهت نداشتن آب و احتياج عيال ظرفى، برداشتم و به كنار شط رفتم و وضو ساختم و ظرف را پر كردم چون خواستم برگردم به جهت ظلمت آن راه باريك گم شد و از مراجعت مايوس شدم، چه به هر كجا قدم مى‏گذاشتم در گل فرو مى‏رفت كه محيط بود به اطراف شط به نحوى كه مستقر نمى‏شد تا مطمئن شده خود را به ساحل برسانم و به همين حال ماندم و ظلمت فرو گرفت و بر توقف در آن مكان عازم شدم با نهايت تشويش كه از جهت عيال داشتم، پس به باب الحوائج حضرت كاظم (عليه‏السلام) استغاثه كردم و متوسل شدم ناگاه مردى از ميان باغها پيدا شد و بر من سلام كرد، از او خجل شدم كه مرا به اين حال ديده كه در گل فرو مانده‏ام، پس از حالم پرسيد براى او شرح كردم، نزديك شد و دست مرا گرفت و ظررف آب را برداشت و هر كجا قدم مى‏گذاشت من پاى خود را در جاى قدم او مى‏گذاشتم و با او سير مى‏كردم تا رسيدم به اول سد كه از او مى‏گذشتند، پس به او گفتم خداوند تو را جزاى خير دهد ظرف را به من ده گفت: تو نمى‏دانى چگونه او را بردارى و او در پيش و من در پشت سر او مى‏رفتم و در هر مقدارى از سير سئوال مى‏كردم كه ظرف را به من ده و برگرد و او قريب به همان مضمون به من جواب مى‏داد و من چنان غافل بودم كه ملتفت نشدم كه آب همه اطراف را گرفته و از براى احدى محلى در اين بساطين نمانده و از اين جهت اصرار مى‏كردم كه به محل خود برگردد به خيال آن كه از سكنه بساتين است. تا آن كه نزديك شديم به اواخر سد ظرف را به من داد و دست مرا گرفت كه در آب نيفتم چون راه سد تنگ بود و مرا مقدر داشت چون در پشت سر من افتاد برگشتم به طرف او كه براى رحمتش چيزى به او دهم او را نيافتم آن وقت ملتفت شدم و گفتم: سبحان الله من چگونه به اين شخص اصرار مى‏كردم كه برگرد و حال آن كه در اين زمين محلى نبود كه او به آنجا برگردد و دانستم كه او از بندگان صالحين بود.

پى‏نوشتها:‌


171) مسيب نام مكانى است در نزديك شهر كربلا. م
172) مراد شهر سامرا است كه مرقد و مدفن امامان همام، حضرت هادى و امام حسن عسگرى و حكيمه خاتون دختر امام جواد و عمه امام حسن عسكرى و نرجس خاتون مادر حضرت صاحب الامر (عليه السلام) كه همه اين چهار بزرگوار داخل يك ضريح قرار دارند. م
173) كلمه در اصل فرخ بود كه به معنى جوجه است و چون كنايه است از فرزند به همان صورت ترجمه شد.منه‏
174) بعضى از مورخين نوشته‏اند كه سيد رضى تفسيرى بر قرآن نوشته كه حدود 10 جلد، كه از جهاتى بر التبيان شيخ طوسى برترى دارد. متاسفانه از آن تفسير عظيم جز جلد پنجم بقيه تا به حال به دست نيامده و در ضمن اسم آن‏تفسير كه جز پنجم آن اخيرا ترجمه شده و توسط آستان قدس چاپ و نشر شده حقائق التاويل فى متشابه التنزيل است. نه آنكه مرحوم نورى در متن ثبت كرده البته ايشان جا به جا اسم تفسير را ثبت نمودند علاوه بر اينكه به جاى متشابه؛ دقايق ذكر كرده‏اند. م‏
175) سوره آل عمران 3 آيه 97
176) علامه شريف رضى، حقايق التاويل فى متشابه التنزيل، ترجمه دكتر محمود فاضل، انتشارات قدس رضوى. ص 290. 1366
177) علامه شريف رضى، حقايق التاويل فى متشابه التنزيل، ترجمه دكتر محمود فاضل، انتشارات قدس رضوى، ص 292-291
178) مهمانخانه كه در هر طايفه از اعراب باديه نشين براى خود دارند. م‏
179) جناب شيخ محمد قاسم مذكور از معروفين علما است و در كتب رجاليه چون رياض العلماء و امل الآمل حالات و تصانيفش مذكور و اين حكايات را ديدم به خط عالم فاضل ميرزا مهدى بن محمد سعيد گلستانه به اين طريق كه گفت: ديدم در مشهد مولاى خود و مولاى هر مومن و مومنه اميرالمؤمنين سيدالوصيين (صلى الله عليه و آله و سلم) و على ابناء الطاهرين در سالى كه مشرف شدم به بوسيدن عتبه آن جناب كه سال هزار و سيصد و بيست و پنج بود به خط شيخ جليل و شيخ ابراهيم بن شيخ فاضل كامل صالح اورع اهل زمان و ازهد ايشان و اعبد دهر و اسعد ايشان تقى نقى صاحب كرامات و مقامات باهرات شيخ قاسم كاظمينى مولد نجفى مسكن در حيات و ممات قدس الله روحه در ظهر كتاب مزار جامع ابواب استبصار كه از مصنفات والد مرحوم او است. كه صورتش اين بود شنيدم از او چند دفعه كه مى‏فرمود كيفيت مجاورت سيدالوصيين عليه السلام را چنان بود كه به دينى مبتلا شدم كه براى او چاره نديدم و ترسيدم كه مشغول الذمه بمانم و از دست ظلمه پاره هموم به من رسيد، پس عزم كردم به غربت به سوى ديار عجم، پس خواستم تجديد عهد كنم با حسين بن على بن ابيطالب (عليه‏السلام) چون به نجف اشرف رسيدم در آن شبى كه فرداى آن عزم سفر داشتم اقدام به جههت بوسيدن عتبه، پس با قلب حزيين به امام خطاب كردم و عرض كردم يا اميرالمومنين،، من عزم كردم مسافرت به سوى عجم و از وارد شدن بر خان و وزير بزرگ چاره ندارم و اگر لسان مقال من از ايشان سوال نكند اما زبان حالم فرياد مى‏كند بر حال من و اگر لسان مقال ايشان با من تكلم نكند اما زبان حالشان با من سخن مى‏گويد، كه تو واگذاشتى چنگ زدن به دامان ائمه معصومين (عليهم‏السلام) را و متمسك شدى به‏دامان ما آن‏گاه رفتم خوابيدم كه سحر رحلت كنم، چون به خواب رفتم مردى را ديدم كه بر من صيحه مى‏زند و در او بود آثار عظمت و صلاح و بزرگى و اسمش حاج على بود و او را با لطف بسيا بود و رفاقت نيكويى داشت. ديدم كه غضبناك بر من نظر مى‏كند و دو چشمش مشتعل است بر من، چون او را چنين ديدم شكستگى خاطرم زيادتر شد و گفتم اى حاج على، چنين غضبى از تو معهود نبود به اين سختى و شدت در اين حال نداء عظيمى از منار بر آمد كه گوينده مى‏گويد كه اى عاقل اين موضعى است كه پادشاهان عتبه آن را مى‏بوسند و، تو قصد دارى كه از او رحلت كنى، پس بيدار شدم و عزم كردم بر توطن و فرستادم و عيال را آوردم و سال منقضى نشد كه دينم ادا و عيشم برجاست و پيوسته از آن جناب لطف و مرحمت مى‏بينم صاحب رياض العلماء مى‏گويد: در نجف اشرف به خدمتش رسيدم و از رخسارش نور ساطع بود او مصداق قول خداوند بود كه: (سيماهم فى وجوهم من اثرالسجود) و بعد از هزار و صد مرحوم شد. منه نور الله. 180) شباك يعنى قبه مشبك و در ضمن نام مكانى در مدينه و در مكه است و نام يك نوع گياهى هم هست ولى مراد مرحوم نورى همان قبه مشبك است كه در حرم حضرت عباس است. م‏
181) در گذشته سينى را با صاد مى‏نوشتند ايشان هم از همان رسم الخط قديم استفاده كرده‏