20- اوضاع سياسى و اجتماعى و ادارى
وسعت كم سابقه قلمرو اسلامى و تنوعى كه از لحاظ
اقليم،نژاد،آداب،ورسوم گونهگون در جامعه وسيع مختلط اسلامى
وجود داشت اداره چنينتوده عظيم انسانى را دشوار مىكرد و
توفيق بزرگ مسلمين درين نكتهبود كه تمام اين قلمرو پهناور را
با يك قانون واحد اداره كردندشريعت اسلامى.در واقع نزد مسلمين
دين و قانون يك چيز بود-شريعت.
حتى سياست و اداره نيز لا محاله از لحاظ نظرى تابع
شريعتبود.سيستماداره البته تازه نبود و دست كم امويها و
عباسيان قسمتى از آن را از روم وايران اقتباس كردند.اما در طرز
اداره حكومت اسلامى آنچه براى دنياتازگى داشت انطباق آن بود با
شريعت و وجود روح اخلاص واخلاق بود در آن.بر خلاف جامعه
عربى-جامعه جاهليت-كهمبتنى بر انساب و پيوندهاى خويشاوندى
بود،جامعه اسلامى بر اساساخوت دينى قرار داشت.درست است كه
بعدها، توسعه فتوح تدريجااعراب را در ممالك فتح شده يك تفوق و
امتياز عملى اما بى دوامداد، درست است كه در عهد خلافت اموى
اين تفوق اعراب نسبتبهساير مسلمين-كه موالى خوانده
مىشدند-مورد تاييد هيئتحاكمه وقتبود اما در جامعه مسلمين و
خارج از طرز فكر و طرز تلقى حكام وخلفاء تفاوتى بين عرب و عجم
ديده نمىشد.پيغمبر فضيلت را در تقوىاعلام كرده بود و اين
كسانى كه به نام«موالى»خوانده مىشدند غالبادر علم و تقوى
نيز، مثل مراتب ادارى،مىتوانستند فضيلت واقعى خودرا در جامعه
اسلامى احراز كنند.با وجود آنكه در پايان عهد
اموىنهضتشعوبيه-تحت تاثير بعضى اقوال خوارج و شيعه-تا
حدىتعصبات نژادى را در بين مسلمين بيدار مىكرد،تركيب جامعه
اسلامىو تسامح و تساهلى كه در آن حكمفرما بود اجازه بروز
تعصبات را در آننمىداد.درست است كه بعضى نهضتهاى ضد خلفا رنگ
شعوبى داشتاما پيشوايان همين نهضتها كه احيانا تمايلات سياسى
و قومىداشتند،غالبا ناچار بودند صبغه مذهبى به دعاوى خويش
بزنند تا بتواننددر بين عامه كسانى را به هوادارى خويش جلب
كنند.در واقع بسببهمين شعارهاى مذهبى بود كه بعضى ازين
نهضتهاى به مبادى تشيعمنسوب شدند.در جامعه اسلامى هميشه عامه
مسلمين همان اصل اخوتاسلامى را اساس عمل مىدانستند و
امتيازات عناصر حاكمه و همچنينتعصبات شعوبى ضد آن را نيز به
چشم يك تجاوز به قلمرو اخوت اسلامىمىديدند.طبقه،به آن معنى
كه در روم قديم و ايران ساسانى بود نزدمسلمين وجود نداشت.حتى
رفتار با اهل كتاب و يا بردگان نيز چنان باتساهل و مدارا توام
بود كه ازين حيث جامعه اسلامى هنوز مىتواندسرمشق خوبى براى
امريكا و افريقاى جنوبى باشد.واقعه صاحب الزنجبيش از آنكه
شورش بردگان باشد يك توطئه قرمطى بود چنانكه قيامخرمدينان،سرخ
علمان،سپيد جامگان و امثال آنها نيز بيش از آنكهنهضت قومى را
تحريك كنند،نهضتهاى مذهبى را تبليغ مىكردند.درجامعه
اسلامى،استثمار طبقاتى آن شكل غير انسانى را كه در
جامعهفئودال اروپا داشت نمىشناخت.فرقههاى مختلف كه تعدادشان
بر هفتاد بالغ مىشد و در مواقع حساس بعضيهاشان احيانا به جان
هم مىافتادندغالبا در مواقع عادى يكديگر را تحمل مىكردند.اهل
مذاهب اربعهحنفيها،شافعيها،مالكيها،و حنبليها-اگر در فروع
مسائل با يكديگربعضى اختلافات داشتند غالبا با ذمىها رفتارشان
با تساهل و تسامحنسبى بيسابقهيى همراه بود.حتى از همان دوره
اموى بقسمى از وجود اين ذميهاخاصه نصارا-در امور ادارى با
تسامح و گشاده نظرى استفاده مىشد كهاز هيچ حيثبراى آنها در
قلمرو اسلام جاى نگرانى نمىماند.در قلمرواسلام وجود اقليتهاى
يهودى و مسيحى-به عنوان اهل كتابقابل تحمل بود اما مسيحيت
قرون وسطى،در اندلس و سيسيل صقليهنمىتوانست اقليت مسلمان را
در داخل قلمرو خويش تحمل كند#180 وبعد از سقوط قدرت مسلمين در
اندلس و سيسيل، زندگى در قلمرو ومسيحيتبراى مسلمين تحمل پذير
نمىتوانستباشد.اگر اسلام در هر جادر فرانسه،در سيسيل،در
اسپانيا با شكست نظامى روبرو گشت و تدريجاآن سرزمينها را ترك
كرد و در داخل قلمرو خويش انزوا جستسببشعدم تسامح مسيحيتبود
در تحمل اقليتهاى دينى در قلمرو خويش.ازازين روست كه معامله
مسلمين با اين اقليتها از هر حيث قابل تحسينبود و درخور
اعجاب.اين اقليتها در جامعه اسلامى تا حد امكان درحمايت قانون
بودند-در حمايتشريعت.در اجراى مراسم دينىخويش تا آنجا كه
معارض حيات اسلام نباشد غالبا آزادى كافى داشتنداگر جزيهيى از
آنها در يافت مىشد در ازاء معافيتى بود كه از جنگداشتند و در
ازاء حمايت و امنيتى كه اسلام به آنها عرضه مىكرد.بعلاوه،اين
جزيه ساليانه از يك تا چهار دينار بيش نبود و آن را هم از
كسانىاخذ مىكردند كه توانايى حمل سلاح داشتند.از
راهبان،زنان،ونابالغان جزيه نمىگرفتند و
پيران،كوران،عاجزان،فقيران،و بردگان ازآن معاف بودند.نسبتبه
بردگان نيز معامله مسلمين همراه با تسامح بود و مسالمت. وقتى
از بردگى در اسلام صحبت مىشود نبايد ماجراىاسپارتاكوس يا
داستان كلبه عمو تام را به خاطر آورد.اگر اسلام اصلبردهدارى
را پذيرفت چنان انسانيتى را نسبتبه بردگان توصيه كرد كهدر
جامعه اسلامى برده تا حدى بمثابه عضو خانواده تلقى
مىشد.پيغمبر،بموجب روايات،آن كس را كه بنده خويش را بزند از
بدترين مردمخوانده بود.حتى گويند كه وقتى نيز توصيه كرده بود
كه بندگان را بنده( عبد)خويش نخوانيد مرد جوان( فتى)خويش
بخوانيد. در واقعتجارت برده در همان ايام،هم نزد يهود معمول
بود و هم نزدنصارا.اگر كليسا گهگاه نسبتبه آن اظهار كراهت
مىكرد،اسلام هماز پيغمبر اين سخن را نقل مىكرد كه بدترين
مردم آنست كه مردم رامىفروشد-شر الناس من باع
الناس.بعلاوه،وضع يك برده در نزدمسلمين با وضع او در نزد يهود
و نصارا طرف نسبت نبود.نزد يهود مردىكه با كنيز درم خريده
خويش مىآميخت عملش زنا محسوب مىشد وزن او حق داشت آن كنيز را
بفروشد و از خانه خويش دور كند چنانكهنزد نصارا هم فرزندى كه
از يك كنيز براى مرد به دنيا مىآمد، برده بودگويى گناه زناى
پدر را به گردن خويش داشت.در صورتيكه نزد مسلمين،نهفرزند آن
وضع حقارت آميز را داشت نه مادرش.مرد حق نداشتام ولد رابفروشد
و او بعد از مرگ خداوند خويش آزادى نيز مىيافت.در بينخلفا و
سلاطين اسلامى بسيار بودند كسانى كه مادرشان برده بودام ولد.از
بين مماليك-بندگان درم خريد-بعضىها در غزنه،هند،و مصر مكرر
سلطنتهاى مهم بوجود آوردند و اينهمه نشان مىدهدكه در قلمرو
اسلام برده بهيچوجه عرضه سرنوشتى از نوع سرنوشتبردگان امريكاى
عهد لينكلن نمىشد.چنانكه زن نيز،بر خلاف مشهور،درقلمرو اسلامى
وضعش اسارت آميز به نظر نمىآمد.در بين زنان مسلمانكسانى
بودند كه در امور اجتماعى و حتى كارهاى راجع به حكومت نيز از
خود لياقت نشان دادند،بعضى از آنها ملكه يا نايب السلطنه
بودند.
نام امثال تركان خاتون،آبش خاتون،شجرة الدر،و امثال آنها در
تواريخمحلى مسلمين هست. بعضى از زنان در امور اجتماعى نيز
قابليت و لياقتنشان مىدادند.سكينه دختر حسين بن على ع مجالس
ادبى و سياسى داشتو اشعار گويندگان مختلف را مىشنيد و نقد
مىكرد. (181) نفيسه دختر زيد بنالحسن بر وليد بن
عبد الملك اموى خروج كرد و در مصر در گذشت (182)
بااينهمه،علاقه به خانواده و امر تربيت زن را پايبند خانه
مىداشت امااين پايبندى اسارت و حقارت نبود.در حقيقت زن مسلمان
از جهت امنيتامنيت اقتصادى-مخصوصا از زنان بسيارى از نواحى
اروپا وضع بهترىداشت،زيرا مىتوانست در مال خود تصرف و دخالت
كند و شوهر ياطلبكارانش حق نداشتند در دارائى او مداخله
كنند.بعلاوه،تسهيلاتىكه اسلام در امر ازدواج مقرر مىداشت زن
را،هم از ورطه فحشاءدور نگه مىداشت هم از بى عفتيهائى كه
(Polygamy) مسلمين تا لازمه
محدوديتهاى غير طبيعىبود.بدينگونه،چند همسرى حدى يكمبارزه ضد
فحشاء بود،و زن مسلمان نيز-مادام كه از شوهر عدالتمىديد-آن
را بهيچوجه يك نوع ظلم و خفت در حق خويش تلقىنمىكرد.
جامعهيى چنين كه در آن نه زن مورد تعدى بود نه برده،و
حتىاقليتهاى دينى و مذهبى نيز از آسايش برخوردار بودند،براى
نظم وعدالتخويش مىبايست از يك قانون عالى بهرهمند
باشد-چنانكه بود.
اين قانون عبارت بود از شريعت،و در اسلام نيز-مثل
آئينموسى-دين و قانون يك چيز بود. بدينگونه،در شريعت محمد
ص،هرجرمى يك گناه محسوب مىشد و هر گناه يك جرم.منشا اصلى اين
شريعتكتاب خدا بود-قرآن كه هم منبع عقيده مسلمين نيز بود.ماخذ
يگرسنتبود كه آنچه را در قرآن مجمل يا مبهم بود تبيين و توضيح
مىكرد سنت عبارت بود از گفتار،كردار يا تقرير پيغمبر كه نقل و
حكايت آنحديثخوانده مىشد يا خبر.با اينهمه،در دورهيى كه
ديگر دسترسبه پيغمبر نبود-مخصوصا از وقتى اسلام از چهار ديوار
جزيرة العرببيرون آمد-گهگاه مواردى جزئى پيش مىآمد كه حكم آن
نه در قرآنتصريح شده بود نه در سنت.اينجا بود كه رجوع به يك
اصل ثالثغير از كتاب و سنت لازم مىآمد و آن عبارت بود از
اجماع-توافق عام.
اگر هيچ يك از اينها مشكل را حل نمىكرد به عقل انسانى رجوع
مىشديا به راى و قياس.با اينهمه،آنچه اجراء آن در شريعت اهميت
داشتحدود و شروط اين اصول بود.در مورد قرآن ضرورت داشت كه
آياتاحكام درست فهم شود،حدود امر و نهى و عام و خاص شمول آنها
معينگردد،ناسخ و منسوخ احكام شناخته آيد،اقتضاى معانى و
الفاظبدقت معلوم گردد،و البته اينهمه شناخت قرآن را لازم
داشت-تفسير.
البته در تفسير قرآن مسائل ديگر نيز غير از آنچه با قانون و
شريعتارتباط داشت پيش مىآمد مثل عقايد،اخبار گذشته،قصه
انبياء و انذارمشركان.تفسير هم مقتضى غور در اسلوب بلاغت اعجاز
آميز قرآن بودو هم مستلزم جستجو در شان نزول و در تفصيل قصص و
حكايات. ايننكته سبب شد كه تفاسير مختلف بوجود آمد:ادبى و
لغوى،مثلكشاف زمخشرى،يا كلامى و حكمى مثل تفسير امام فخر.در
حديث هماستنباط قانون مقتضى غور و دقتبود.از بين صدها هزار
حديث كه نقلمىشد-و حتى از همان عهد حيات پيغمبر منافقان و
معاندان آنها را بهكذب خويش آلوده بودند-خبر ثقه و قابل
اطمينان را كه بتوانددستاويز احكام شريعت واقع شود از روى چه
ميزانى مىتوان شناخت؟
احاديث از جهت اسناد،از جهت راويان،و از جهت متن تا چه حد
قابلاعتمادند؟اخبار آحاد،و اخبار متواتر هر يك تا چه حد و در
كدام شرايطحجتبشمارند؟علم حديث،علم درايه،و علم رجال بوجود
آمد تا از بين انبوه احاديث«صحاح»ميزانى بدست آيد،براى آنچه
ثقه هست و آنچهثقه نيست.از اينها گذشته بحث پيش مىآمد در باب
اجماع.اگرتحقق آن ممكن هستبه آن چگونه مىتوان علم يافت و تا
چه حدمىتوان آن را حجتشمرد؟بعلاوه،حدود و شروط كار عقل،راى
ياقياس را چگونه مىتوان تعيين نمود.ائمه چهارگانه سنت-ابو
حنيفه،مالك بن انس،شافعى،و احمد حنبل-اختلافشان غالبا از حدود
و شروطحجيت اين اصول ناشى است اما با وجود اختلافات قابل توجه
كه درينمذاهب فقهى-و مذهب شيعه-با آنها هست قانون
شريعتاسلامى كه روح اصلى آن وحى الهى است،در طى قرون و در
تمام قلمرومسلمين همه جا وحدت و اصالتخود را حفظ كرده است
(183) و در واقعهمه جا بيك گونه بر سرنوشت مسلمين،و
احوال و عقايد آنها حكومتكرده است.بدينگونه،فقه اسلامى با
تكيه برين اصول-كه ارزش وحدود آنها را علم اصول يا متدولوژى
فقه بررسى مىكند-بر احكامشريعت و ادله آنها نظارت دارد.در
حقيقت،با وجود بعضى موارد كه فقهاسلامى از آداب يا احكام رايج
در نزد اقوام و ممالك فتح شده شايدچيزهائى-بحكم اصول-گرفته
باشد رويهمرفته فقه اسلامى بعنوانيك سيستم قانونى كاملا اصيل
است و ابتكارى (184) بعلاوه،اين سيستم درقلمرو وسيع
اسلام نظم و عدالتى را كه در قرون وسطى مخصوصا در غرب،مدتها
مجهول بود به دنيا باز آورد.در همان دوره كه فقه
اسلامىمشكلترين دعاوى را بوسيله احكام الهى خويش حل و فصل
مىكرددنياى مسيحى قرون وسطى قضاوت الهى را بوسيله جنگ تن بتن
و آنگونهوسايل اجراء مىنمود.قانون شريعت،كه در اسلام حاكى از
امر و ارادهالهى است،از جهت اخلاقى مخصوصا قابل ملاحظه است و
رعايتانسانيت و پاس حقوق ديگران،مبناى اساسى بسيارى از احكام
آنست.
درين قانون گوئى انسان هيچ حقى ندارد مگر آنكه خدا نيز سهمى
در آن حق داشته باشد.اما سهم خدا عبارتست از امر او به اينكه
حق هر كسبايد به او داده شود و هيچ كس حق ندارد،به آنچه تعلق
به ديگرىدارد تخطى كند.بدينگونه،قانون اسلام كه در واقع يك
قانون الهى است، بى آنكه ناشى از مصلحت جوئيهاى انسانى شده
باشد به همان نقطه ازحق خالص (Pure Right)
مىرسد كه بقول يك محقق معروف اروپائىزمينه مشترك تمام
اقوام متمدن بشمارست (185) فاصله بين واقعيتبا حكم
شريعت در جامعه اسلامى اگر هستهيچ جا آن اندازه كه در امر
حكومت و سياست پيداستبارز نيست.درواقع،طرز انتخاب
خليفه-جانشين پيغمبر-از همان اوايل طورى شدكه نشان داد بين
تئورى و واقعيت در هيچ جا بقدر سياست اختلافنيست (186)
اين مساله خلافت قديمترين مورد خلاف بين مسلمين راتشكيل
داد و از همان ماجراى سقيفه دوستداران معدود اهل بيت رادر
مقابل عامه قرار داد.غلط است آنكه گويند تشيع را ايرانيان
بوجودآوردند يا نشر و تبليغ كردند،در واقع اين فكر در بين
عناصر غير عرب ازعهد مختار منتشر شد در صورتيكه مدتها پيش از
آن،و دست كم ازاواخر عهد عثمان، اين فرقه موجوديتخود را نشان
داده بود.
بعلاوه،بر خلاف مشهور،بيشتر كسانى از زرتشتيها كه به
اسلاممىگرويدند غالبا مذهب اهل سنت اختيار مىكردهاند،نه
مذهبشيعه (187) در هر حال،در مورد خليفه،شيعه قائل
به نصب و انتخاب عامهنبود و خلفا را غاصب مىشمرد چنانكه
خوارج نيز غالبا ضرورت انحصارخلافت را در قريش انكار مىكردند
و در خروج بر هر خليفه جائرخويشتن را ذيحق مىدانستند.با
اينهمه،خليفه هر كس بود،خواه ازخلفاى راشدين و خواه از امويها
يا عباسيان،كار عمدهاش غير از دفاعو حمايت از حوزه اسلام
نظارت بود در اجراء احكام شريعت.با وفاتپيغمبر، وحى-كه منشا
قانون بود-منقطع گشت اما خليفه كه جانشين پيغمبر بشمار مىآمد
مىبايستبر اجراء سنت و شريعت نظارت كند.درباره منشا قدرت و
حدود اختيار خليفه حثبسيارست اما در گذشته،صرف نظر از مدعيان
خاص،تنها دستههاى منظمى كه با اساس خلافتيا باشخص خليفه
اظهار مخالفت مىكردهاند عبارت بودهاند از خوارج وشيعه.با
امويها خلافتبه نوعى سلطنت موروثى تبديل شد و عباسياننيز كه
در آغاز كار آنهمه از امويها انتقاد كردند نتوانستند يا
نخواستندآن را به شكل عهد راشدين باز گردانند.اينجاست كه شكاف
بين تئورىو واقعيت،در امر راجع به حكومت روى مىنمايد.حكومت
راشدينبهر حال نوعى دموكراسى بود،از نوع حكومت عده قليل
اصحابحل و عقد.از لحاظ نظرى تمام مسلمين در انتخاب خليفه وارد
بودنداما محدوديت امكانات و تعارض اغراض و قدرتها حكومت اهل حل
وعقد واقعى را محدود مىكرد به حكومتيك عده قليل-اليگارشى.
خليفه در غالب امور با صحابه و ياران مشورت مىكرد و اگر هم
به حرفآنها گوش نمىداد حكومتش مطلق نبود و چيزى آن را محدود
مىكرد-شريعت.بدينگونه،شريعت قانون واحدى بود كه از امير
المؤمنين تافقيرترين مرد مسلمان همگى مكلف به اطاعت از آن
بودند. در واقع اسلامبا قانون واحدى كه منشا اصلى آن وحى الهى
بود بر سراسر قلمرو خويشبيكسان حكومت مىكرد و اسلام مرد چيزى
نبود جز تسليم وى به اين قانون.
توسعه فتوح اسلامى تدريجا منتهى به نتيجه قهرى آن شد:تجزيه.
امرا رفته رفته حساب خود را از مركز جدا كردند،و اين البته
مستلزم جدائىاز شريعت نبود. حتى در اسلام زمانى رسيد كه غير
از خليفه بغداد،دوخليفه ديگر در مصر و اندلس نيز وجود داشت و
در بلاد مختلف نيزامراء خود را سلطان مىخواندند-و نماينده
مستقل قدرت خليفه. بااينهمه،در تمام قلمرو اسلام قانون-يك چيز
بود:شريعت.بعلاوه،درتمام اين حوزه وسيع كه به نام امير
المؤمنين اداره مىشد سنتهاى ادارىهر محل تا آنجا كه با
شريعتسازگارى داشتحفظ شد و ادامه يافت:
در شام و مصر سنت رومى،در عراق و فارس
سنتساسانى.مركزيتادارى،ديوانهاى متعدد در«دار الخلافه»پديد
آورد و تجزيه خلافتانواع ديوانها درست كرد،در هر ولايتى.بيت
المال كه در عهد راشديندارائى آن مال الله محسوب مىشد از عهد
اموى بازيچه مطامع و اغراضخليفه شد،و امراء او.با ديوان
جند،ديوان نفقات،ديوان بريد،ديوانرسائل و ديوان اشراف قسمت
عمده كارهاى ادارى انجام مىيافت و ديوانبر و صدقات هم براى
كارهاى خيريه بود. در دوران بعضى خلفاء ديوانهاغير از روزهاى
جمعه در روزهاى سه شنبه هم تعطيل بود (188)
امافعاليت و اداره اين ديوانها،و نظم و ترتيب آنها هميشه تابع
شخصيتوزير بود كه خود گهگاه شغل خويش را-مثل عمالش-با دادن
هديهو رشوه بدست مىآورد و با«مرافق»حاصل از شغل آنچه را از
دستداده بود جبران مىكرد.تسلط بىدوام سلسلهها و هوس تبذير
بعضىامراء در كار خراج و ماليات بىنظميهايى را-مثل همه
جا-سبب مىشدو مشكلات مالى و ادارى پديد مىآورد.مسابقه رجال
دربار در تحصيلوزارت بعلاوه رواج القاب و عناوين پوچ در بين
عمال و امراء كه امثال ابو ريحانبيرونى و خواجه نظام الملك از
آن بشدت انتقاد كردند سبب مزيد فساد وحتى بروز حيف و ميل در
ديوان و پيدايش هرج و مرج در اداره مىشدكه هيچ يك روح اسلامى
و سنتى نداشت و تدريجا منتهى شد به نفرتعام از ديوان و
ديوانيان كه هنوز بين عامه مسلمين باقى است.