5- تمدن اسلامى، منشا يك فرهنگ عظيم انسانى
آشنايى اسلام با مواريث دنياى قديم اكنون چنان شگفت انگيز
مىنمايدكه شايد جز نهضت علمى صد ساله اخير ژاپن هيچ نظيرى در
تاريخ عالمبراى آن نتوان يافت.شوق و علاقهيى كه مسلمين در
دوران عظمتامپراطورى خويش به كسب و توسعه فرهنگ نشان دادند و
توفيقى كهدر اين راه پيدا كردند بىشك عظيم است و كمتر از
نبوغ قوم يونانىخيره كننده نيست.اين تمدن-باز تكرار بايد
كرد-نه عربى استنه هندى،نه تركى است و نه ايرانى.اسلامى است و
در عين حال جامعهمه اينها.طول مدت بقاى آن هم قابل ملاحظه است
زيرا عمر آن دردوره كمال و شكفتگى خويش هم از حيات تمدن
بالنسبه اصيل يونانقديم درازترست و هم از طول تمام عمر تمدن
مستعار امريكاى جديد.ازينگذشته،هم ادامه دهنده مواريث و سنن
قديم بوده است هم مايه بخشابداعات جديد و اين دو نكته نشان
مىدهد كه اين فرهنگ در جاى خودو در زمان خود از بزرگترين
فرهنگهاى انسانى بوده است.
اگر هنوز در مغرب زمين تاريخنويس ساده دلى هست كه
خالصانهگمان مىكند اسلام هيچ فرهنگ تازهيى بوجود نياورده
است و جز آنكه فرهنگ يونان قديم را به دنياى غرب منتقل كند
كارى نكرده است عذرشروشن است.قرنهاى دراز اسلام براى كليسا
اسباب وحشتبوده است.
در شام و فلسطين،در آسياى صغير و بالكان،در سيسيل و
فرانسه،درافريقيه و اندلس كشمكشهايى كه بين اسلام و مسيحيت،روى
دادهاست البته در اذهان عامه مغربيان تاثير نهاده است.خشم و
ترس ازاسلام،از خيلى قديم،هم پيغمبر را نزد نصاراى مغرب زمين
مورد نفرتساخت هم نام فرهنگ و تمدن اسلام را.براى قومى كه
قرنهاى دراز،ازبيخبرى،پيغمبر اسلام را مروج بت پرستى
مىخواندهاند و تبرى از وىرا حتى در بلاد اسلامى كه طبعا
بىمجازات سخت نمىمانده است نشانوفادارى بصليب و خدمتبه
مسيح مىشمردهاند ترديد در اهميت وارزش اسلام و جنبه جهانى
فرهنگ آن غريب نيست.وقتى فرنسيسبيكن و ولتر كه داعيه آزادى و
آزاد انديشى دارند بى تحقيق و از روىتعصب از محمد به بدى ياد
كردهاند (25) تكليف كشيشى كه در بيروت ياقاهره به
دعوت و تبليغ مسيحيت مىرود پيداست. حتى تا امروز بسيارىخاور
شناسان فرنگ هر جا در بيان احوال محمد به تاويل يا تفسيرى
دستمىيابند كه متضمن ايراد و اعتراض بروى باشد بر همان تكيه
مىكنند. (26) عناد با اسلام بسا كه آنها را وا
مىدارد كه با هر چه اسلامى است نيزمخالفت كنند و در كاستن
ارزش آن مبالغه تمام ورزند.
با اينهمه،كسانى كه توانستهاند خود را از اين مرده
ريگتقاليد و سنن قديم كليسا برهانند ارزش واقعى فرهنگ و تمدن
اسلام رادرست تخمين مىكنند.حقيقت آنست كه اسلام را در طى
تاريخ تمدنعالم اگر درست در زمان و مكان خود در نظر آرند
مىتوان منشا يكفرهنگ عظيم خواند كه فرهنگ و تمدن انسانى بدان
مديون است ودينى هم كه دارد اندك نيست.
6- معجزه فرهنگ اسلامى
تمدن و فرهنگ اسلامى در دوره اوج عظمتخويش وضع تمدن انسانى
را دريك مرحله طولانى از تحول آن عرضه مىدارد اما سرگذشت
پيدايش اينفرهنگ و عظمت و كمال آن چيزيست مثل اعجاز و از اين
حيث مىتواناز معجزه اسلامى هم مثل آنچيزى كه معجزه يونانى
خوانده مىشودسخن گفت.در واقع،آنچه معجزه اسلامى خوانده تواند
شد نيز در آغازحال از نقل معجزه يونانى شروع شد اما خود
يونانيها هم معجزهشان ايننبود كه تمدن و
(Ex Nihilo) خلق كنند. فرهنگ خود را از هيچ
فلسفه و علم آنها مخصوصا در ملطيه و ساير بلاد آسياى صغير
بوجود آمدو آنجا هم از طريق ليديه با مصر و بابل ارتباط
داشت.رياضيات طالسو فلسفه فيثاغورس از تاثير مصر و شرق خالى
نبود. (27) مسافرت افلاطونبه مصر،معروف است و
ظاهرا اين حكيم كه وقتى آكادمى خود را گشوددرش را از جانب شرق
ساخت در اعتقاد به يك روح شر كه همزمان باروح خير در عالم
حكومت مىكند از تعليم زرتشت متاثرست.ذيمقراطيسپدر فلسفه اتمى
هم ظاهرا به هند و ديگر بلاد شرق سفر كردو حتى هم ارسطو-قبل از
تماس با اسكندر-با آسياى صغير و شرق مربوط بود،هم ابيقوريان و
رواقيان. (28) در چنين احوالى كه مىتواندتمدن و
فرهنگ يونانى را يك ابتكار نبوغ خالص يونانى بخواند؟
حتى خود يونانيهاى قديم در بسيار جاها خويشتن را مرهون
شرقدانستهاند.اما تفاوت اساسى كه بين طرز فكر يونانى و طرز
فكر شرقىدر آن زمانها وجود داشت عبارت بود از تفاوت در
نظرگاهها.درمصر و بابل حساب و نجوم پيشرفتش بخاطر ارضاء حوايج
زندگى از قبيلتجارت و فلاحتبود در صورتيكه نظر يونانيان در
علم و فلسفه غالبابىشائبه بود (29) و براى اقناع
احتياج درونى به معرفت.كلام افلاطوندرين باب معروف است كه در
كتاب جمهور مىگويد روح يونانى حريصبدانستن است در مقابل روح
فنيقى و مصرى كه حريص استبه منفعت.
اين كنجكاوى خالص بود كه منشا معجزه يونانى شد و همين
معرفتعارى از شائبه بود كه هم اساس معجزه اسلامى شد و هم
اساسرنسانس اروپا.
در بين مسلمين،سبب عمده حصول آنچه معجزه اسلامى
خواندهمىشود بىهيچ شك ذوق معرفت جويى و حس كنجكاوى بود
كهتشويق و توصيه قرآن و پيغمبر آن را در مسلمين بر
مىانگيخت.كثرتتعداد علماء،اطباء،و مترجمان در عهد نهضت عباسى
شايد اين سؤال را بهخاطر بياورد كه آيا اين جماعت عرب
بودهاند يا نه؟جواب معروف ابنخلدون درين دوره نيز صادق بود
كه مىگويد:حملة العلم اكثر هم العجم.
چنانكه در سراسر دوره تمدن اسلامى در بين كتابهاى راجع به
طب،نجوم،و فلسفه نيز بعضى آثار مهم هست كه عربى است اما به دست
غيرمسلمانان انجام شده است-صابئين،يهود،و نصارا.با اينهمه،نه
اينآثار غير اسلامى محسوبست نه علماء عربى نويس را كه غير عرب
هستندمىتوان«عجم»خواند از آنكه در جاهايى كه منشا و مولد
اين علماءمشهور عصر عباسى بود-خوارزم،فرغانه،فاراب و سند-پيش
از اسلام نشانى از فعاليت علمى وجود نداشت و وقتى اين جوش و
هيجانبراى كسب علم،اسلامى است آيا حاصل آن را بايد به حساب
نژاد و اقليمگذاشت؟بهر حال،آنچه مسلمين را درين معرفت جويى
كامياب كرد حسكنجكاوى آنها بود و وجود تسامح فكرى،البته محرك
منصور خليفه ونخستين اخلاف او در تشويق اطباء و منجمين،احساس
حاجتبه ايندو طبقه از علماء بشمار مىآمد.چنانكه داستانى
شهورستحاكى ازآنكه منصور عباسى جرجيس بن بختيشوع را براى
معالجه بيمارى خويشاز جنديشاپور خواست و هارون هم براى علاج
سر دردى كه داشت پسراين جرجيس-نامش بختيشوع-را هم از جنديشاپور
طلب كرد و حتىهر دو خليفه در تشويق و تكريم اين پزشكان سعى
بسيار كردهاند.اما اينحس احتياج نزد يونانيها هم بود و آنها
نيز در طب و حساب و نجوم بكلىاز توجه به اين امر غافل
نبودند.نهايت آنكه،هم آنها و هم مسلمين بهآنچه قدر مورد
احتياج بود درين امور قانع نشدند و حس كنجكاوى،آنها را به
تحقيق و تعمق بيشتر مىكشاند.درست است كه احتياج بهحفظ صحت و
سعى در علاج بيماريهاى صعب رفته رفته مسلمين را بهسوى علم طب
هندى و يونانى كشانيد چنانكه اعتقاد به تاثير ستارگانو سعد و
نحس اوقات و تا حدى احتياج به شناختن اوقات توجه آنها را
بهنجوم و تقويم معطوف داشت،اما در وراى اينگونه حوائج جارى و
زودگذر-كه علم يونانى نيز در عمل بكلى از آن فارغ نبود-شوق به
دانشنيز محركى قوى بشمار مىآمد.علاقهيى كه مامون عباسى به
ترجمه كتبحكماء يونان نشان داد حاكى ازين شوق بى شائبه است.وى
براى بدستآوردن كتب يونانى كسانى را به دربار امپراطور
بيزانس،لئون ارمنى(20-813 ميلادى) فرستاد.به دستور او اقدام شد
براى مساحتارض،و نقشه بزرگى از تمام دنيا براى او رستشد كه
مسعودىآن را ديده است و در التنبيه و الاشراف از آن صحبت
مىكند.شرح عجايبى كه عمارة بن حمزه در سفر بيزانس ديد چنانكه
ابن الفقيه (30) نقل مىكند كنجكاوى منصور خليفه را
به كيميا برانگيخت.واثق خليفهاز قراريكه ابن خرداد به حكايت
مىكند (31) تحت تاثير ذوق كنجكاوى،محمد بن موسى
خوارزمى منجم را با عدهيى به بيزانس فرستاد تا دربارهمحل
غارى كه مىگويند اصحاب كهف در آنجا مدفون شدهاند
تحقيقكند.نوشتهاند امپراطور مسيحى هم به اين عده كمك كرد و
محمد بنموسى غار را با اجسادى در آنجا مشاهده كرد و در بازگشت
گزارش آن رابه خليفه داد.همين خليفه سلام ترجمان را هم با
عدهيى فرستاد تا در بابسد ياجوج تحقيق كند.حتى يك قرن قبل از
آن نيز،مسلمة بن عبد الملكسعى كرد راه به كهف الظلمات اسكندر
پيدا كند،و گويند به سبب خاموششدن مشعلى كه داشت از اين اقدام
منصرف گشت (32) اين اقدامات لا اقلشوق و علاقه
بىشائبه مسلمين را به دانستن و كشف كردن
مجهولاتمىرساند،خاصه در امورى كه فايده عملى بر آنها مترتب
نيست.چنانكهبسيارى مسائل هم مثل فلسفه و منطق و كلام و تاريخ
مورد توجهمسلمين شد بى آنكه هيچ سود عملى از آنها در نظر
باشد.بيرونى در تحقيقماللهند فقط به رهبرى يك شوق بى شائبه
آنهمه اطلاعات سرشار رادرباره فرهنگ و تمدن سرزمين هند بدست
آورد،مسعودى و تمام سياحانو جغرافيا نويسان اسلامى در تحقيقات
و تجسسات خويش بيشتر تحتنفوذ حس كنجكاوى بودند.درست است كه از
بعضى ازين تحقيقات همسودهاى عملى بدست مىآمد و علم لا ينفع
نزد مسلمين-مثل تمام عالممكروه بود (33) ،اما آنچه
محرك اصلى شور و شوقى بود كه مسلمين بهتحقيقات نظرى علماء
يونان و هند نشان مىدادند در واقع حس كنجكاوىبود.حتى حس
كنجكاوى بود كه امثال يعقوبى و مسعودى را به تاريخيونان و روم
علاقهمند كرد،و نه فقط در اوايل عهد عباسيان كتب طب ونجوم
هندى را به عربى نقل كرد،بلكه يك چند بعد از سقوط عباسيان نيز
توجه مسلمين را به فرهنگ چين و فرنگ معطوف داشت.اگر
مساعىامثال رشيد الدين فضل الله وزير،منجر به اشاعه فرهنگ
چينى نشد (34) لا اقلشاهدى شد بر اثبات علاقه
مسلمين به جستجوى علم-و لو در چين درآنسوى ديوار.بهر حال،اين
شوق بى شائبه به معرفتبود كه مامون عباسىرا واداشت تا براى
بدست آوردن كتب يونانى كس به دربار بيزانسبفرستد.حتى گويند
وقتى بوسيله يك اسير مسيحى خويش كه از هندسهاطلاع داشت دريافت
كه در قسطنطنيه يك استاد هندسه هستبه ناملئون كه بعسرت زندگى
مىكند و جز عدهيى معدود در آنجا كسى وىرا نمىشناسد مامون
نامهيى به لئون نوشت و او را به دربار خويش دعوتكرد و آن
اسير را-كه شاگرد لئون بود-وعده داد كه اگر نامه راجهت استاد
ارسال دارد آزادى بخشد.فيلسوف رياضى نامه خليفه را بهيك تن از
بزرگان بيزانس نشان داد و خبر به امپراطور رسيد و لئون
شهرتيافت.امپراطور وى را در يك كليساى مهم عنوان مدرسى داد و
ازقبول دعوت خليفه منع كرد.وقتى مامون دريافت كه لئون به بغداد
آمدنىنيستبا وى بناى مكاتبه آغاز نهاد و مسائلى چند در رياضى
و نجومنوشت و از وى جواب خواست.حكيم آن مسائل را جوابهاى شافى
دادو خليفه چنان از آن جوابها به شوق آمد كه براى جلب لئون اين
بار نامهبه امپراطور نوشت و از وى در خواستحكيم را براى مدتى
محدود بهبغداد گسيل دارد و به امپراطور وعدهها داد اما
امپراطور بدين كاررضا نداد و لئون را در تسالونيك،اسقف اعظم
كرد (35) درست است كهاين روايت در مآخذ اسلامى
مشهور نيست و از اين لئون تسالونيكى همآثارى كه در رياضى باقى
است چندان اهميت ندارد (36) اما داستان اگر
هممبالغه آميز باشد باز نشان مىدهد كه شوق و علاقه مسلمين به
آموختنعلوم يونانى تا چه پايه بود.در زمانى كه شارلمانى در
قلمرو خويش بزحمت مىتوانست چند تن با سواد پيدا كند مسلمين در
دربار مامونبا كتابهاى افلاطون و ارسطو و اقليدس و جالينوس
سرو كار داشتند.دورزمين را اندازه مىگرفتند و در مذاهب و
عقايد فلاسفه و در باب طبقاتارضى و اجرام فلكى تحقيقات و
مباحثات مىكردند.