2- تسامح، مادر تمدن انسانى اسلام
تمدن اسلامى كه لا اقل از پايان فتوح مسلمين تا ظهور مغول
قلمرواسلام را از لحاظ نظم و انضباط اخلاقى،برترى سطح
زندگى،سعه صدر واجتناب نسبى از تعصب،و توسعه و ترقى علم و
ادب،طى قرنهاىدراز پيشاهنگ تمام دنياى متمدن و مربى فرهنگ
عالم انسانيت قرار داد (5) ،بيشك يك دوره درخشان از
تمدن انسانى است و آنچه فرهنگ و تمدنجهان امروز بدان مديونست
اگر از دينى كه به يونان دارد بيشتر نباشدكمتر نيست،با اين
تفاوت كه فرهنگ اسلامى هنوز در دنياى حاضر تاثيرمعنوى دارد،و
به جذبه و معنويت آن نقصان راه ندارد.
پيچيدگى عظيم نژادى و فرهنگى دنياى اسلام حتى در آنروزهاى
آميختگى اقوام و فرهنگها چنان غريب مىنمايد كه مورخ ازخود
مىپرسد روابط دينى بايد چقدر استوار باشد تا اين مايه
عناصرنامتجانس را با هم نگه دارد. (6) فعاليت
درخشان گذشته چنين تمدنى كهاروپا را از قرون وسطى تا قرن
شانزدهم در طب و فلسفه و شايد رياضىهنوز وامدار خويش نگه
داشته بود،آيا بايد به حساب تشويق و مساعدتاسلام گذاشته آيد
يا به حساب شور و علاقه اقوام مسلمانى كه در ايجاد و به ثمر
رسانيدن آن فعاليت داشتهاند؟شك نيست كه سهم اقوام گونهگونكه
در توسعه اين تمدن بذل مساعى كردهاند نبايد از نظر محقق دور
بمانداما آنچه اين مايه ترقيات علمى و پيشرفتهاى مادى را براى
مسلمينميسر ساخت در حقيقت همان اسلام بود كه با تشويق مسلمين
به علم وترويج نشاط حياتى،روح معاضدت و تساهل را جانشين تعصبات
دنياىباستانى كرد و در مقابل رهبانيت كليسا كه ترك و انزوا را
توصيه مىكردبا توصيه مسلمين به«راه وسط»توسعه و تكامل صنعت
و علم انسانى راتسهيل كرد.در دنيائى كه اسلام به آن وارد شد
اين روح تساهل و اعتدالدر حال زوال بود.از دو نيروى بزرگ آن
روز دنيا بيزانس در اثر تعصباتمسيحى كه روزبروز در آن بيشتر
غرق مىشد هر روز علاقه خود را بيشاز پيش با علم و فلسفه قطع
مىكرد.تعطيل فعاليت فلاسفه بوسيلهژوستى نيان،اعلام قطع
ارتباط قريب الوقوع بود بين دنياى روم با تمدنو علم.در ايران
هم اظهار علاقه خسرو نوشيروان به معرفت و فكر،يك دولت مستعجل
بود و باز تعصباتى كه برزويه طبيب در مقدمهكليله و دمنه
(7) به آن اشارت دارد هر نوع احياء معرفت را درين
سرزمينغير ممكن كرد.
در چنين دنيايى كه اسير تعصبات دينى و قومى بود اسلام
نفحهتازهيى دميد.چنانكه با ايجاد دار الاسلام كه مركز واقعى
آن قرآنبود-نه شام و نه عراق-تعصبات قومى و نژادى را با يك
نوع«جهان وطنى»چاره كرد،و در مقابل تعصبات دينى نصارا و
مجوس،تسامح و تعاهد با اهل كتاب را توصيه كرد و علاقه به علم و
حيات را.
ثمره اين درختشگرف-كه نه شرقى بود نه غربى-بعد از بسط
فتوحاسلامى حاصل شد و توسعه و ترقى آن مخصوصا تا وقتى بود كه
مشكلاتسياسى تساهل و تسامحى را كه اسلام بر خلاف دنياى بيزانس
و ايرانبه آن اجازه رشد مىداد از بين نبرده بود.در
واقع،رنسانس اروپا از وقتى آغاز شد كه قدرت كليسا به نفع
تعصبات قومى و محلى فرو كاست،در صورتيكه تمدن اسلامى فقط از
وقتى به ركود و انحطاط افتاد كه درآن تعصبات قومى و محلى پديد
آمد و وحدت و تسامحى را كه در آن بوداز ميان برد.اين تسامح
نسبتبه«اهل كتاب»كه نزد مسلمين اهل ذمهو معاهد خوانده
مىشدند مبتنى بر يك نوع«همزيستى مسالمت آميز»
بود كه اروپاى قرون وسطى بهيچوجه آن را نمىشناخت (8)
.در واقع،باوجود محدوديتى كه اهل ذمه در دار الاسلام
داشتند اسلام آزادى وآسايش آنها را تا حد ممكن تضمين مىكرد و
بندرت ممكن بود بدوننقض عهدى مورد تعقيب باشند.پيغمبر درباره
آنها توصيه كرده بود بهرفق و مدارا.حديثى هم نقل مىشد كه
پيغمبر فرمود هر كس بر معاهدىستم كند يا بروى بيش از طاقت
تكليف نهد،در روز قيامت من با اوداورى خواهم داشت. (9)
اين تسامح با اهل كتاب سبب مىشد كه آنهادر قلمرو اسلام
غالبا خود را در امنيت و آسايش حس كنند چنانكه نصارائىكه در
بيزانس به وسيله كليساى رسمى مورد تعقيب واقع مىشدنددر قلمرو
مسلمين پناه مىجستند.يك بطريق نسطورى در اواخر عهدخلفاى
راشدين از حمايت و عنايت اعراب، كه خداوند فرمانروايى عالمرا
به آنها واگذاشته است (10 ،نسبتبه ديانت مسيح
اظهار رضايت مىكند.
قراين بسيار حاكى است كه نسطوريها ظهور مسلمين و اعراب را
بمنزلهنجات از يوغ كليساى ملكائى تلقى مىكردهاند.يك شاهد
عمدهبر وجود روح تسامح در اسلام اين است كه اهل ذمه در امور
ادارىو بعضى مناصب حكومت هم با وجود كراهت عامه وارد بودهاند
ورويهمرفته شواهد موجود نشان مىدهد كه اين روح تساهل در
صدراسلام و قرون نخستين آن قويتر و مؤثرتر بوده است تا در عهد
مغولو ادوار متاخر. (11) اين سعه صدر و تسامح
مسلمين نه فقط مناظرات دينى وكلامى را در قلمرو اسلام ممكن
ساختبلكه سبب عمدهيى شد در تعاون اهل كتاب با مسلمين،در
قلمرو اسلام.درست است كه در اعمال و اقوالآنها از هر آنچه
تجاوزى به اسلام تلقى مىشد غالبا با قدرت جلوگيرى مىگشت اما
رويهمرفته،و صرف نظر از هيجانات عمومى و موارداستثنائى،در
قلمرو اسلام مثلا احوال يهود بهتر از احوال آنها بود درقلمرو
كليسا.بعلاوه،چنانكه گفته شد نصاراى شرقى،آن تساهل وتسامحى را
كه در قلمرو اسلام مىديدند در حوزه كليسا نمىيافتند و
ايننكته از اسباب عمده بود در ايجاد رفاه و آسايش،كه تمدن و
فرهنگانسانى بدان نياز دارد.در حقيقت اسلام،در غير مورد اهل
كتاب نيز آنخشونت را كه ساير اديان آن اعصار داشتهاند
نداشت.با وجود اختلافنظرى در ماهيت ايمان،در عمل غالبا همان
شهادت لسانى ملاك اسلامبشمار مىآمد و حتى خود پيغمبر با
منافقين كه آنها را مىشناخت نيزرفتارش توام با اغماض بود و
تسامح.بعد از وى نيز اسلام نه تشكيلاتانكيزيسيون اروپا را
بوجود آورد نه سياهچالهاى آن را.اختلاف امت را-مگر در مواردى
كه اساس اسلام را تهديد كند-مسلمين غالبا نوعىرحمت تلقى
مىكردند و مذاهب فقهى به همين دستاويز بدون تعارض وتعصب با
مسالمت در كنار هم مىزيستند-جز در موارد نادر و موردشيعه و
خوارج كه مذاهبشان دواعى سياسى نيز داشت و مربوط بهشخصيت امام
و خليفه بود.چنانكه مذاهب كلامى نيز بر خلاف عالممسيحى بدون
خونريزيهاى تعصب آميز پديد آمد و حديث«ستفترقامتى...»نيز كه
درين مورد نقل مىشد حاكى بود از روح تسامح اسلامىدرين
مسائل.اقدام هشام اموى در قتل غيلان دمشقى و جعد بن درهموسعى
مهدى عباسى در تعقيب زنادقه بيشتر جنبه سياسى و ادارى داشتو
همچنين قضايايى مثل«محنه»بوسيله معتزله،و تعقيب معتزله و
غلاةو صوفيه هم كه گهگاه در عالم اسلام پيش آمد در تاريخ
اسلام غالبااستثنائى بود و به روح كلى تساهل و تسامح آن
لطمهيى نمىزد. بطوريكه رويهمرفته قضاوتى كه كنت دو گوبينو
راجع به رفعت و علو اين حالتمسلمين دارد مورد تصديق و تاييد
تاريخ اسلام و گذشته مسلمين است.
وى مىگويد اگر اعتقاد مذهبى را از ضرورت سياسى جدا كنند
هيچ ديانتىتسامح جوى ترو شايد بى تعصبتر از اسلام وجود ندارد
(12) در واقع همينتسامح و بى تعصبى بود كه در قلمرو
اسلام بين اقوام و امم گوناگونتعاون و معاضدتى را كه لازمه
پيشرفت تمدن واقعى ستبوجود آورد وهمزيستى مسالمت آميز عناصر
نامتجانس را ممكن ساخت.اما آنچهاستفاده ازين«همزيستى»را در
زمينه علم و فرهنگ بيشتر ميسر مىساختعلاقه مسلمين بود به علم
كه منشا آن تاكيد و توصيه اسلام بود،دراهميت و ارزش علم.
3- مقام رفيع دانش در اسلام
در واقع،اين توصيه و تشويق مؤكدى كه اسلام در توجه به علم
وعلما مىكرد از اسباب عمده بود در آشنائى مسلمين با فرهنگ
ودانش انسانى.قرآن،مكرر مردم را به فكر و تدبر در احوال
كائناتو به تامل در اسرار آيات دعوت كرده بود (13)
،مكرر به برترى اهلعلم و درجات آنها اشاره نموده بود
(14) و يك جا شهادت«صاحبان علم»
را تالى شهادت خدا و ملائكه خوانده بود (15) كه
اين خود،به قول امامغزالى،در فضيلت و نبالت علم كفايت داشت
(16) بعلاوه،بعضى احاديث رسولكه به اسناد مختلف نقل
مىشد حاكى بود از بزرگداشت علم و علماء (17)
،واينهمه با وجود بحث و اختلافى كه در باب اصل احاديث و ماهيت
علممورد توصيه در ميان مىآمد،از امورى بود كه موجب مزيد
رغبتمسلمين به علم و فرهنگ مىشد و آنها را به تامل و تدبر در
احوال وتفحص و تفكر در اسرار كائنات بر مىانگيخت.از اينها
گذشته،پيغمبرخود نيز در عمل مسلمين را به آموختن تشويق بسيار
مىكرد.چنانكهبعد از جنگ بدر هر كس از اسيران كه فديه
نمىتوانستبپردازد درصورتيكه به ده تن از اطفال مدينه خط و
سواد مىآموخت آزادى مىيافت. (18) همچنين به تشويق
وى بود كه زيد بن ثابت زبان عبرى يا سريانى-يا هر دو زبان-را
فراگرفت (19) و اين تشويق و ترغيب سبب مىشد
كهصحابه به جستجوى علم روى آورند چنانكه عبد الله بن عباس
بنابر مشهوربه كتب تورات و انجيل آشنائى پيدا كرد و عبد الله
بن عمرو بن عاصنيز به تورات،و به قولى نيز به زبان
سريانى،وقوف پيدا كرده بود.اينتاكيد و تشويق پيغمبر،هم علاقه
مسلمين را به علم افزود و هم علماء واهل علم را در نظر آنان
بزرگ كرد،درست است كه آن علم مورد توصيهدر اوايل عبارت بود از
معرفت قرآن و دين،اما بعدها تمام علوم ديگربسبب ضرورتى كه
گهگاه در فهم و تفسير قرآن و آداب و مناسك دينىداشتند مورد
توجه مسلمين واقع شد و مخصوصا علم ابدان-طب ومتفرعات و مقدمات
آن-نيز محل توجه خاص مسلمين گرديد.بهر حال، تدريجا علوم بر حسب
فايدهيى كه از آنها حاصل مىشد نزد مسلمينمطلوب بود يا
نامطلوب. چنانكه علم نجوم اگر مذموم تلقى مىشد نه ازجهت
محاسبات نجومى بود-كه در قرآن كريم اشارتها هستبه اينكه
مسيرشمس و قمر حساب دارد-آنچه در نجوم مذموم شمرده مىشد
عبارتبود از احكام نجوم كه لغو بود و مايه اتلاف عمر.از قول
عمر بن خطاببعدها اين سخن نقل شد كه گفته بود از نجوم چيزى را
بياموزيد كه شمارا در بر و بحر هدايت كند و از هر آنچه جز آنست
دستبداريد. (20) اينكلام منسوب به خليفه دوم نشان
مىدهد كه در صدر اسلام از علم هرآنچه بيضرر بود يا نفعى داشت
مطلوب شناخته مىشد.آنچه نامطلوببود علمى بود كه زيان
داشت،مثل سحر و طلسمات،يا مايه اتلاف عمربشمار مىآمد،مثل
نجوم. حتى در تفسير قول پيغمبر كه علم را بر هرمسلم فريضه
شناخته بود بعدها بحث پيش آمد از فرض كفايه و غيركفايه.چنانكه
علم طب چون در بقاء نفس،و حساب چون در معاملاتو مواريث مورد
حاجتبود فرض كفايه شناخته شدند-بخلاف عقايد و احكام كه غير
كفايه بود.
تدريجا هر علم كه در قوام امور دنيا از آن گزيرى نبود
آموختنشفرض كفايه بشمار مىآمد چنانكه صناعات هم بسبب آنكه
نبودنشان موجبنقصان و تزلزل در امر زندگى است،جزو فرض كفايه
بود. (21) البته شعر وتاريخ و انساب،تا جائى كه
موجب لغو و فساد نمىشد،نه فرض بود نهمذموم.مىگويند وقتى
پيغمبر از جائى مىگذشت،كسى حرف مىزد ومردم بر او جمع آمده
بودند.پرسيد كيست؟گفتند علامهيى است.سئوالكرد چه
مىداند.گفتند شعر و انساب. پيغمبر گفت اين علمى است
كهدانستنش فايدهيى ندارد و ندانستنش زيانى ندارد. (22)
معهذا، بعدهابسبب فايدهيى كه ازين مباحث در فهم و تفسير
قرآن و حديث عايدمىشد ادب و تاريخ و انساب هم مطلوب شد،چنانكه
تعمق در دقايقنظرى و غير عملى طب و حساب و امثال آنها هم كه
خود آنها مورد حاجتنيست-اما دانستن آنها تا آن قدر كه مورد
حاجتباشد موجب افزودنقوتست-اگر چه ديگر فريضه نيست اما فضيلت
محسوبست.چنانكهعلم به مبادى نظرى عقايد-كه سبب دفع شكوك و
شبهات از قرآن وموجب دفاع از دين باشد-فرض كفايه اگر محسوب
نمىشد لا اقلفضيلتى مهم بود و بدينگونه كلام،و به دنبال آن
فلسفه نيز، تحت عنوانحكمت در نزد مسلمين وارد قلمرو علوم
محموده گشت و با اين مقدمات هرچند تندرويهاى بعضى فلاسفه عكس
العمل يافت،علم معقول نيز-وراى نجوم و حساب و طب-نزد مسلمين به
عنوان يك رشته مطلوب ازفعاليت عقلى مورد توجه واقع گشت.به اين
ترتيب پايه اصلى علم و تمدناسلامى در خود اسلام بود و در محيط
مساعد و توصيه و تشويقى كهاسلام براى آن داشت.با چنين مقدماتى
آيا معقولست كه مثل بعضىشرقشناسان پيشرفت تمدن و فرهنگ اسلامى
را به امر ديگرى غير از خوداسلام منسوب داشت؟
4- فرهنگ و تمدن انسانى و جهانى اسلام
تمدن اسلام كه بدينگونه وارث فرهنگ قديم شرق و غرب شد نه
تقليد كنندهصرف از فرهنگهاى سابق بود،نه ادامه دهنده
محض:تركيب كننده بود وتكميل سازنده.دوره كمال آن كه با غلبه
مغول به پايان آمد دوره سازندگىبود-ساختن يك فرهنگ جهانى و
انسانى-و در قلمرو چنين تمدن قاهرىهمه عناصر مختلف البته راه
داشت:عبرى،يونانى،هندى،ايرانى، تركى،وحتى چينى.اگر مواد اين
تركيب در نظر گرفته شود عنصر هندى و ايرانى همبهر حال از حيث
كميت ظاهرا از عنصر عبرى و يونانى كمتر نيست،اما اهميتدر
تركيب ساختمان است و صورت اسلامى آن كه ارزش جهانى دارد و
انسانى.
بعلاوه،آنچه اين تمدن را جهانى كرده است در واقع نيروى شوق
و ارادهكسانى است كه خود از هر قوم و ملتى كه بودهاند بهر
حال منادى اسلامبودهاند و تعليم آن.بدينگونه،مايه اصلى اين
معجون كه تمدن و فرهنگاسلامى خوانده مىشود،در واقع اسلام بود
كه انسانى بود و الهى-نهشرقى و نه غربى.جامعه اسلامى هم كه
وارث اين تمدن عظيم بود،جامعهيى بود متجانس كه مركز آن قرآن
بود،نه شام و نه عراق.با وجودمعارضاتى كه طى اعصار بين
فرمانروايان مختلف آن روى مىداد در سراسر آن يك قانون اساسى
وجود داشت:قرآن كه در قلمرو آن نه مرزى موجودبود نه نژادى،نه
شرقى در كار بود نه غربى.در مصر يك خراسانىحكومت مىكرد و در
هند يك ترك.غزالى در بغداد كتاب در ردفلسفه مىنوشت و ابن رشد
در اندلس به آن جواب مىداد.تا وقتى جامعهاسلامى در داخل بسبب
تسامح و وحدت از همكارى تمام عناصردارالاسلام بهره داشت و در
خارج با دنياى غير اسلامى مرتبط بود،باقدرت و بنيه قوى-از حيث
جسم و روح-مىتوانست هر چيز تازه ومطبوع را جذب و هضم
كند.انحطاط از وقتى آغاز شد كه از خارجرابطهاش با دنيا قطع
شد و در داخل مواجه شد با تمايلات تجزيه طلبى وتعصب گرايى.
بارى فرهنگ اسلامى مثل هر فرهنگ عظيم ديگر كه تعلق بهيك
امپراطورى وسيع جهانى دارد التقاطى است و دنياگير.رشد و
گسترشاين فرهنگ عظيم البته در بغداد عباسيان پديد آمد اما سنگ
اساسى آنرا فتوح اسلام نهاد-در حجاز و در شام.درست است كه
قسمت عمدهآن نيز،خاصه در اوايل عهد عباسيان،به ايران مديونست
(23) و سنتهاىساسانيان،ليكن روح آن بهر حال اسلامى است
و به هيچ قوم و نژادىبستگى ندارد.در حوزه وسيع دنياى اسلام
اقوام مختلف عرب،ايرانى،ترك،هندى،چينى،مغولى،افريقايى و حتى
اقوام ذمى بهم آميختند.هريك از اين اقوام نيز البته عيبهائى
داشت و مزايائى.چنانكه آميختن آنهابه يكديگر سبب شد كه مزاياى
بعضى اقوام نقصها و عيبهاى بعضىديگر را جبران كند و تعاون
عام-در سايه تسامح اسلامى و در اثرتاكيدى كه اسلام در بزرگداشت
علم كرده بود-هم التقاى فرهنگهاىمختلف را سبب شد هم التقاط
آنها را.
بدينگونه،اسلام كه يك امپراطورى عظيم جهانى بود با سماحتو
تساهلى كه از مختصات اساسى آن بشمار مىآمد مواريث و آداب بى-
زيان اقوام مختلف را تحمل كرد،همه را بهم درآميخت و از آن
چيزتازهيى ساخت.فرهنگ تازهيى كه حدود و ثغور نمىشناخت و
تنگنظريهايى كه دنياى بورژوازى و سرمايهدارى را تقسيم به
ملتها،به مرزها،و نژادها كرد در آن مجهول بود.مسلمان،از هر
نژاد كه بود-عرب يا ترك،سندى يا افريقائى-در هر جايى از قلمرو
اسلام قدممىنهاد خود را در وطن خويش و ديار خويش مىيافت.يك
شيخترمذى يا بلخى در قونيه و دمشق مورد تكريم و احترام عامه
مىشد ويك سياح اندلسى در ديار هند عنوان قاضى مىيافت.همه
جا،در مسجد،در مدرسه،در خانقاه،در بيمارستان از هر قوم مسلمان
نشانى بود و يادگارىاما بين مسلمانان نه اختلاف جنسيت مطرح
بود نه اختلاف تابعيت.همهجا يك دين بود و يك فرهنگ:فرهنگ
اسلامى كه فى المثل زبانشعربى بود، فكرش ايرانى،خيالش هندى
بود و بازويش تركى،اما دل وجانش اسلامى بود و انسانى.پرتو آن
در سراسر قلمرو اسلام وجود داشت:
مدينه،دمشق،بغداد،رى،نشابور،قاهره،قرطبه،غرناطه،قونيه،قسطنطنيه،كابل،لاهور،و
دهلى.زادگاه آن هم همه جا بود و هيچ جا.
در هر جا از آن نشانى بود،و در هيچ جا رنگ خاصى بر آن قاهر
نبود.
اسلامى بود،نه شرقى و نه غربى.با اينهمه،رشد و نمو آن در طى
مدت سهچهار قرن متوالى (24) چنان سريع بود كه فقط
به يك معجزه شگرف مىمانست.