گامى در مسير

جواد محدثى

- ۵ -


4- سلوك اجتماعى

اغلب موضوعات اين بخش، مسايل‏مرتبط با ديگران و نحوه برخورداخلاقى شايسته با مردم است.مسير تربيت نفس و رسيدن به‏كمال، از ميان مردم مى‏گذرد. اينهارا نيز بخشى از سير و سلوك‏معنوى به شمار آوريم و درتصحيح رفتار اجتماعى و شيوه‏معاشرت خود بكوشيم.

آيين همرهى

آنجا كه رفتن و پيمودن يك «راه‏»، نيازمند «همراه‏» است، بايد اين‏همراه را شناخت، تا بهتر ما را به «مقصد» برساند.

زندگى، يك راه است، دوستانمان هم، همراهان.

اما، بايد ديد كه تا مقصد، همراد، يا رفيق نيمه راهند؟

آيا بازوى پرتوان مايند، در عمل و صحنه‏هاى زندگى؟

يا دست دشمنان‏اند، خنجر به دست و در انتظار فرصت؟

دور و برى‏هايتان را خوب نگاه كنيد، نه با ديد رفاقت و دوستى (كه‏چشم واقع بين را كور مى‏كند) بلكه به ديده ارزيابى و در ميزان و ترازوى‏دقت‏نظر.

نمى‏توان «اثرپذيرى‏» انسان را از معاشران و هم صحبتان انكار كرد.حشر و نشر با صالحان و نيكان، سازنده است، نشست و برخاست‏بافاسدان شرور و انسان‏هاى فرومايه و حقير، ويرانگر است و تباهى آفرين.

لوح دل صاف است و صفحه ضمير، روشن و تصويرپذير.

نشستن‏ها و حرف زدن‏هاى پوچ و بى‏محتوا و غيبت و شوخى‏هاى‏نامناسب، گرچه خواسته «دل‏» است، اما دشمن «عقل‏» است. كنترل زبان‏از بيهوده‏گويى و گوش از بيهوده‏شنوى، گرچه دشوار است، اما نوعى جهاد ومبارزه است. بى‏جهت نيست كه حضرت رسول‏صلى الله عليه وآله، مبارزه با نفس را«جهاد اكبر» ناميد و پيروزى در اين ميدان را «پهلوانى‏» دانست!

«نفس‏»، بعد لجنى و هوس‏ها را تقويت مى‏كند و گوش سپردن به‏فرمان خرد، حركت در سربالايى و پيمودن قله‏هاست، سخت، اماافتخارآفرين!

انتخاب دوست‏شايسته و همدم پاك، گامى در جلوگيرى از هرزگى‏ها وبيهودگى‏هاست.

كسى كه به «سعادت‏» خويش دل بسته است، دل به دوستان هرجايى‏نمى‏بندد و مى‏كوشد تا همراه خيرخواه را از رفيق نيمه راه و بدخواه بازشناسد.

آيا «دوست‏» و «دوست نما» را مى‏شناسى؟

به «داود طائى‏» گفتند: چرا از مردم كناره گرفته، گوشه عزلت‏برگزيده‏اى؟

گفت: چه كنم با جماعتى كه گناهانم را از من پنهان و پوشيده مى‏دارند!

شگفتا!... كسى اگر عيوب خويش را از ديگران بشنود خرسند مى‏شود،ديگرى رنجيده. يكى به استقبال نقادان مى‏رود و انتقاد را به عنوان يك‏هديه مى‏پذيرد، ديگرى از آن گريزان است و ناراحت مى‏شود.

اگر كسى ما را متوجه عقربى گزنده يا سگى هار كند، يا آلودگى لباس وچهره مان را به ما بگويد، از او سپاسگزار مى‏شويم و ممنون. ولى چرا اگرضعف‏هاى اخلاقى يا خطاهاى اجتماعى‏مان را بگويند، مى‏رنجيم؟

مگر اين نيز، مايه بى‏آبرويى نيست؟ كه هست!

مگر برطرف ساختن آن، ما را به كمال و جمال نمى‏رساند؟ كه‏مى‏رساند! پس اين رنجيدگى از چيست؟

بگذاريم ديگران ميدان و مجالى يابند تا ما را به خودمان بهتربشناسانند. ما نيازمند اين‏گونه معرفت و «خودشناسى‏» هستيم.

عاقلانه آن است كه انسان عيب خويش را از ديگرى بشنود و آن رابرطرف سازد. آن ديگرى چه دوست‏باشد، چه دشمن! دشمن، چون به‏چشم عداوت مى‏نگرد، عيب‏ها را هم بهتر مى‏بيند. ولى دوست، گاهى‏دوستانه مى‏گذرد و ناديده مى‏گيرد، يا به پاس حرمت دوستى، از گفتن‏عيوب ما پرهيز مى‏كند.

شما از كدام دوست‏بيشتر خوشتان مى‏آيد؟ آنكه عيبتان را از شمامى‏پوشاند؟ يا آنكه صادقانه و از روى حسن نيت‏به شما مى‏گويد؟

كدام يك به «آينه‏» شبيه‏تر است و ما تا چه حد به آينه عشق‏مى‏ورزيم؟ و تا چه حد، آينه عيب نما را مى‏شكنيم؟

هر چه كه در ديگران «بد» است، اگر در ما هم باشد، بد است.

درس بزرگى لقمان به ما داده كه گفته است: ادب را از بى‏ادبان آموخته،هر چه كه از كارشان ناپسند يافته، خود از آن پرهيز كرده است!...

آينه باشيم و آينه‏ها را دوست‏بداريم و با آينه‏ها دوست‏شويم.

گاهى «خود»، تبديل به يك «بت‏» مى‏شود. نتيجه آن، بروزخصلت‏هايى همچون: خودخواهى، خودپرستى، خودبينى، خودپسندى،خودرايى، خودمحورى و خودستايى است.

اگر «نفس‏» ، كنترل و مراقبت نشود، سر از اين طغيان و عصيان درمى‏آورد. آنگاه نمى‏توان حريفش شد و مهارش كرد و به راهش آورد.

اين كه انسان فقط و فقط خودش را قبول داشته باشد و به فكر و نظر وتشخيص ديگران هيچ ارزشى قائل نباشد (خود رايى و خود محورى)، يااينكه خود را از هر عيب و خطا مصون بداند و هر انتقادى را هر چنددلسوزانه و دوستانه، حمل بر غرض ورزى ديگران كند (خودپسندى وخودبينى)، اينها نشانه‏هايى از همان «بت‏» شدن نفس است، كه آدمى را ازپذيرش هر پند و موعظه و نقد و ارشاد، محروم مى‏سازد و چنين كسى خودرا بى‏نياز از هر راهنمايى و تذكر مى‏شناسد.

«مشورت‏»، يكى از راه‏هاى شكستن اين بت است.

«پندپذيرى‏» و «قبول نقد»، گام ديگرى در اين بت‏شكنى است.

احترام به ديگران و دورى از تكبر، همدردى با مردم در گرفتارى‏ها، تن‏دادن به كارهاى جمعى و همكارى، احتمال اشتباه در فكر و عمل خوددادن، پرهيز از جزم‏انديشى و مطلق‏سازى نسبت‏به خود، گفتن‏«نمى‏دانم‏» آنجا كه چيزى را نمى‏دانيم، خود را داناى همه چيز و كارشناس‏همه مسائل ندانستن و... اينها هم راهها يا نشانه‏هاى نجات از«خودپرستى‏» است.

شنيدن انتقاد از ديگران، اگر چه تلخ و سنگين است، ولى اگر بجا باشدو شنونده به كارگيرد و خويش را اصلاح كند، هم شيرين است، هم عملى‏است‏شجاعانه. (1) .

«آينه‏» چون عيب تو بنمود راست «خود» شكن، آيينه شكستن خطاست

و... اين «خودشكنى‏»، كمتر از «بت‏شكنى‏» نيست!

ميوه درخت دانش

درخت را از ميوه‏اش مى‏شناسند.

درخت‏هاى بى ميوه هم، دست كم سايه‏اى دارد و اگر هم خشك شودهيزمى است‏براى سوزاندن و گرم شدن.

درخت تو گر بار دانش بگيرد.

به زير آورى چرخ نيلوفرى را.

علم، پوستى دارد و مغزى. پوسته‏اش، همين فورمول‏ها، قانون‏ها واصطلاحات است. مغزش، «تواضع‏»، «ادب‏»، «بندگى‏» و...«معرفت‏»!

كدام عاقل فرزانه حاضر است عمر را صرف گردآورى بادام بى‏مغز وگردوى پوك كند؟

آن علمى كه «نور» به حساب آمده و با مشيت الهى در دل‏هاى مستعدجاى مى‏گيرد، مجموعه اين دانستنى‏ها و اصطلاحات نيست. روشنايى‏دل و صفاى باطن و معرفت و بصيرت، جلوه‏اى از آن «نورانيت‏» علم است.علم‏هايى هم هست كه «كدورت خاطر» و «قساوت قلب‏» و «تكبر» و«غرور» مى‏آورد.

درختى كه پربارتر باشد، شاخه‏هايش سر به زيرتر است. اين، همان‏فروتنى است كه از «بار دانش‏» سرچشمه مى‏گيرد و اگر جز اين باشد، جهل‏و غرور است، اما با نماى فريبنده علم و عقل!

ميان يادگيرى مشتى «اصطلاحات‏» در هر دانش و فنى، و رسيدن به‏«آدميت‏» و «كمال انسانى‏»، فاصله بسيار است.

كم نيستند «دانشمندان نادان‏»!

اگر علم، «معرفت‏» نياورد، درخت دانش خشكيده و بى‏ثمر است.

چه سود، اگر آنكه در مسير «دانش‏» قرار دارد، حق علم و معلم و تعليم‏را نشناسد؟

جوانان كه در اين راهند، به آموختن اين فنون شايسته‏ترند، تا «زينت‏دانش‏» را به «گوهر ادب‏» بيارايند.

كرامت انسان به «علم‏» است، اما... دانشى كه در درون دانشور هم‏روشنايى پديد آورد و «چراغ راه‏» شود و «نيروى رفتن‏»!

هر چيزى آفتى دارد. يكى از آفات علم هم «غرور» است.

آفت زدگان بوستان دانش قابل ترحم‏اند.

يكى بر مركب غرور ثروت و قدرت سوار مى‏شود، ديگرى بر مركب‏شهرت و رياست، يكى هم سوار بر مركب دانش مى‏شود و مى‏تازد و گرد وغبار راه مى‏اندازد و به ديگران بى‏اعتنايى مى‏كند و خود را «برترين‏»مى‏شمارد و از هر نقد و انتقاد و تذكرى بر مى‏آشوبد و خويشتن را مصون ازخطا و ايمن از اشتباه مى‏پندارد.

اين، آن علمى نيست كه در دل «خشيت‏» بيافريند و دانشور را به خدانزديكتر سازد.

تعليم دين ما اين است كه: تواضع و نرمش داشته باشيد، هم نسبت‏به‏كسى كه از او چيز آموخته‏ايد، هم نسبت‏به كسى كه به او دانش مى‏آموزيد.يعنى فروتنى هم در برابر «استاد»، هم «شاگرد». (2) .

اگر جز اين باشد، نه شاگرد، توفيق فيض آموختن بيشتر مى‏يابد، نه‏استاد در قلب شاگردانش جاى مى‏گيرد.

رعايت «حق استاد»، نخستين نشانه «ادب علم آموزى‏» است، وبرخوردارى از تواضع و خاكسارى و گم نكردن خويش، نشانه ديگرى ازلياقت «معلمى‏» است.

تا مى‏توان مغز داشت، چرا پوكى و پوچى؟

سخن و سكوت

«زبان‏»، يا كليد بهشت است، يا دوزخ!

شگفتا از كارسازى مهم اين قطعه گوشت در دهان!

چه بسيار «حق‏»هايى كه ناحق مى‏شود، با يك «شهادت دروغ‏». و چه‏«ناحق‏»هايى لباس حق مى‏پوشد، با يك اعتراف نابجا.

بازى با آبروى ديگران خطرناك است. چه حيثيت‏هايى كه با يك‏غيبت و تهمت‏بر باد مى‏رود و ديگر بازگشتى نيست و آبروى ريخته برخاك، جمع شدنى نيست.

چه دوستيهايى كه با يك كلمه به دشمنى و جدايى مبدل مى‏شود،

چه «كلمه‏»هايى كه رمز ناسپاسى و كفران است و موجب «سلب‏نعمت‏» مى‏گردد و نقمت و عذاب مى‏آورد. (3) .

آنان كه بر گفته‏هاى نا بجاى خويش پشيمان مى‏شوند، بسيارند; ولى‏چه سود؟ تير رها شده از كمان بازگشتنى نيست و «حرف‏» همان تير است‏و «دهان‏» همان كمان. چرا ايمان انسان با يك كلمه نسنجيده و يك‏نسبت ناروا بسوزد و خاكستر شود و بر باد برود؟

«عاقل‏»، مى‏انديشد و سخن مى‏گويد، «بى‏خرد» مى‏گويد و آنگاه به‏تامل مى‏نشيند. (4) .

به قول «بزرگمهر» حكيم:

«انديشه كردن كه «چه بگويم؟»، به از پشيمانى خوردن كه «چراگفتم؟».

اين زبان كوچك، اگر به رضاى خدا بچرخد، «نعمت‏بزرگ‏» است و اگربه ناحق حركت كند، «وسيله نقمت‏» است.

زبان بى‏گناه است. ماييم كه آن را به گناه وا مى‏داريم.

اينكه گفته‏اند: «كلام‏» اگر نقره باشد، «سكوت‏» طلاست، براى كسى‏است كه نتواند مالك زبان و اختياردار گفتار خويش باشد. براى چنين‏كسى، همان بهتر كه دم فرو بندد و خموشى گزيند، تا زبان سرخ، سرسبزش را به باد ندهد.

به همان اندازه كه گفتار نيكو، ارشاد، نصيحت، حقگويى، مطلوب وپسنديده است، حرفهاى بيهوده و گفتار بى‏محتوا و سخنان نسنجيده ولغويات و لهويات، منفور و نكوهيده است.

البته گاهى هم سكوت، «خيانت‏» است و سخن، «وظيفه‏». ولى... كجا؟موقع‏شناسى بسيار مهم است. مهمتر از اصل گفتار، آن است كه «كجا چه‏بگوييم؟».

هم گفتن سخن شايسته و دفاع از مظلوم و دفع يك تهمت، «عبادت‏»است، هم سكوت از بيهوده‏گويى و پرهيز از كلام بى‏ريشه و قول بى‏تحقق.

بسيارى پشيمان مى‏شوند كه چرا گفتند؟ ولى ندامت‏بر «سخن‏ناگفته‏» كمتر است. چرا مهارى بر گفته‏ها نزنيم؟

«سخن‏»، چون تيرى است از كمان پرتاب مى‏شود.

«عمل‏»، چون گلوله‏اى است كه از سلاح رها مى‏گردد و... بى‏شك، به‏جايى برخورد خواهد كرد. كنترل «گفتار» و «كردار»، گامى است مهم درخودسازى و سلوك. «اول انديشه، وانگهى گفتار...»

تا سخنى نگفته‏اى، گفتار در اختيار توست. اما همين كه تير از كمان‏جست و سخن از دهان رست، نتايج و پيامدهايش از اختيار تو بيرون‏است. (5) .

چاره، لحظه‏اى درنگ پيش از گفتار است. تامل در اينكه چه‏مى‏خواهى بگويى و چرا؟ انگيزه‏ات چيست و پيامد سخن كدام است وتاثير مثبت و منفى آن چگونه است؟ نفس آدمى، ميل به سركشى و طغيان‏دارد. اگر بتوانى با قدرت اراده و اختيارت، مهارى بر سركشى آن بزنى وزبان را در اختيار خود داشته باشى، از بسيارى «عواقب سوء» و«پشيمانيهاى بى‏ثمر» نجات خواهى يافت، وگرنه همچون مركبى چموش‏بر زمينت‏خواهد زد!

«مهار نفس‏»، گاهى به پيشگيرى قبلى است، گاهى به كنترل بعدى.

گاهى بايد درد ايجاد شده را درمان كرد، گاهى هم بايد از ايجاد بيمارى‏پيشگيرى نمود.

آيا شده است كه خود را بر غفلتها و حرفهاى بى‏حساب و برخوردهاى‏نسنجيده ملامت كنى و حسرت بخورى؟ خود اين، مرحله‏اى از «بيدارى‏وجدان‏» است، مى‏توانى تقويتش كنى، تا آنجا كه آينده را پيشاپيش بنگردو نتيجه هر سخن را بسنجد و پيش از رخ دادن صحنه حسرتبار، از وقوع‏آن جلوگيرى كند.

چگونه توان در آينه «كنون‏»، تصوير «آينده‏» را ديد و اگر زشت است، ازآن پيشگيرى كرد؟

«نفس مهار شده‏»، آينه جان را شفاف‏تر مى‏سازد. و «نفس رها»،همين روز را هم تيره مى‏سازد.

كيست كه از وراى گرد و غبار نفسانيات، بتواند سيماى «عقلانيت‏» راببيند؟

چه زشت است، بردگى نفس، و... چه نيكوست، رهايى از سلطه ابليس ووسوسه‏هايش!...

شعله عمل‏سوز

كوچك شمردن گناه، يكى از گناهان بزرگ است.

زبان، يكى از اعضايى است كه بيشترين گناه را مرتكب مى‏شود وكمترين بار گناه را حاضر است‏بر عهده بگيرد. شايد هم از اين رو كه‏«براده‏هاى سخن‏» و «تركشهاى گفتار» را جزو اعمال به شمار نمى‏آورد، تااز عواقب آن پرهيز و پروا كند.

گاهى با چشم مى‏توان حرف زد، حرف نوازشگر يا دشنام‏آميز.

گاهى با حركت دست مى‏توان سخن گفت،

گاهى اشاره چشم و ابرو، گوياتر از خيلى حرفهاست.

پس «غيبت‏» را نمى‏توان در بدگويى زبانى و تحقير كلامى پشت‏سرديگرى خلاصه كرد. گاهى همين اشارات و حركات و چشمك‏ها و اداها وتقليد صداها و رفتارها نيز، همان تاثير «غيبت كلامى‏» را دارد.

مگر مى‏توان به بهانه «طنز»، مؤمنى را غيبت كرد، يا به اسم برنامه‏شاد، با «آبرو» و «حيثيت‏» كسى يا كسانى بازى كرد؟ فلسفه تحريم غيبت،از يك سو حفظ شخصيت‏يك مؤمن است، از سوى ديگر نگهدارى‏خويشتن از رذيله خودخواهى و خودپسندى و عجب. هر كارى كه موجب‏هتك حرمت و استهزاى يك فرد آبرومند و شريف شود، يا به انسان‏احساس «خود برتر بينى‏» بدهد، ناپسند است.

مجالس و محافل، وقتى به غيبت آراسته شود، يعنى به گناه آلوده شده‏است. و چه اشتباه است كه «آلايش‏» را با «آرايش‏» عوضى بگيريم! و چه‏زشت است و خطرناك، كه انسان با «رضاى مخلوق‏»، موجب «خشم‏خالق‏» گردد و براى «پسند مردم‏»، به «معصيت‏خدا» روى آورد.

آنكه غيبت مى‏كند، يا به نيت‏ستايش از خويش است، يا ريشه درحسد دارد، يا از غرور و تكبر سرچشمه مى‏گيرد، يا براى جلب توجه اين وآن است، يا براى فرو نشاندن خشم است، يا بدگمانى عامل آن است، ياهمرنگى با جماعت،يا پذيرفتن بى تحقيق يك حرف و خبر... يا هم صرفايك شوخى و مزاح است و خوش بودن و خنداندن.

ولى... آنچه در اين ميان بر باد مى‏رود، «آبرو»ست. و آنچه بر جاى‏مى‏ماند، و بال گناه بر دوش و در نامه اعمال «غيبت كننده‏» است، كه جز باقلم «رضايت طرف‏»، از كارنامه عمل حك و اصلاح نمى‏شود.

اگر كسى كاستيهاى خويش را در نظر آورد، به افشاى عيوب ديگران‏نمى‏پردازد.

در بعضى غيبت، بصورت يك «عادت‏» در مى‏آيد.

ترك اعتياد به غيبت، مشكل است، ولى «غير ممكن‏» نيست.

دريغا كه با آتش زبان و شعله غيبت، خرمن طاعات و صالحات خويش‏را سوزانده، خاكستر كنيم، دريغ!

گناهان برخاسته از زبان بسيار است و هر گناهى گوشه‏اى از دل را سياه‏و صفحه‏اى از «نامه اعمال‏» را تباه مى‏سازد.

بيچاره كسى كه حريف زبان خويش نباشد.

آنگاه هر روز يك فرزند نا مشروع به او تحويل مى‏دهد كه نتيجه بذرافشانى ابليس در سرزمين دل است. گناهانى همچون: دروغ، تهمت،سخن چينى، فحش، جدل، خود ستايى، باطل سرايى، تحريف حقيقت،كتمان حق، افشاى راز، مردم آزارى، تحقير و استهزا، تند خويى وپرخاشگرى، قسم دروغ، شهادت ناحق، وعده‏هاى كذب و... همه زاده‏زبانهاى لجام گسيخته و بى‏مهار است.

همه اين گناهان هم، به ذائقه نفس، خوش است و مطلوب نفس‏حيوانى ماست. ولى... بستن دهان به هنگام طغيان نفس، نقشه‏هاى‏ابليس را نقش بر آب مى‏كند. به قول صائب تبريزى:

نيست درمان، مردم كج‏بحث را جز خامشى ماهى لب بسته، خون در دل كند قلاب را

البته كه لال بودن و سخن نگفتن هنر نيست!

هنر آن است كه زبان آزاد داشته باشى، اما بر گفتارت حاكم و مسلطباشى و هر سخنى را كه بر ذهن و زبانت آمد، نگويى.

تا چه حد، زبان در اختيار توست؟ و تا چه حد تو در اسارت زبانى؟

پرگويان حراف، بيشتر اشتباه مى‏كنند و عافيت هم در «كم گويى وگزيده‏گويى‏» است. به قول خواجه نصير طوسى:

«از حكيمى پرسيدند:

چرا استماع تو، از نطق، زياده است؟

گفت: زيرا مرا دو گوش داده‏اند و يك زبان، يعنى دو چندان كه مى‏گويى،مى‏شنو». (6) .

نابخردان، نسنجيده مى‏گويند و حرفشان خلق آزار است و بى‏مايه و چه‏نيكو سخنى است كلام سقراط:

«اگر خاموش باشى تا ديگران به سخنت آرند، بهتر كه سخن گويى وخاموشت كنند!» (7) .

اين جهان، جهان محاسبه است، آن جهان بيشتر! و خداوند، دقيقترين‏حسابگر است. آيا مى‏پنداريد حساب تنها نسبت‏به اعمال است؟

«حرفها» هم جز و «عملها»ست.

پس حساب شده‏تر زبان بگشاييم، كه پاسخگويى بر اين همه سخن‏بسيار دشوار است!

نقادى خويشتن

كيست كه بى‏عيب باشد؟ و كيست كه خود را بى‏عيب بداند؟

آيا شگفت نيست؟... چشمى كه در ديگران صدها عيب مى‏بيند، عيوب‏خويش را يا نمى‏بيند، يا نمى‏خواهد ببيند. اين «حب نفس‏» است كه چنين‏كوردلى براى آدمى پديد مى‏آورد.

كلامحبت چنين است و علاقه‏مندى به هر چيز، انسان را «كر» و «كور»مى‏كند تا ضعفها و عيوب آن را نبيند و نشنود.

حضرت رسول‏صلى الله عليه وآله فرمود: «خوشا آنكه پرداختن به عيوبش، او را ازعيوب ديگران باز دارد».

با نگاه و ديده‏اى كه به نقادى و ارزيابى ديگران و حرفها خصلتها وعملكردشان مى‏پردازى، به خويش هم بنگر. اگر آنچه را در ديگران،ناپسند و زشت مى‏شمارى، در خودت نبود، خدا را شاكر باش. و الا اگر همان‏عيب و نقص را خود داشتى...

راستى، داستان طعنه زدن سير به پياز را در شعر «پروين اعتصامى‏»خوانده‏اى؟ (8) .

عادت كرده‏ايم كه عيب خود را نبينيم، يا براى آن محملى پيدا كنيم.اين گريز از واقعيت است. شجاع كسى است كه با صراحت آينه، صادقانه‏برخورد كند و خود را فريب ندهد و سر وجدان خويش كلاه نگذارد!

بزرگان، دشمنى را كه عيب تو را بگويد، بهتر از دوستى دانسته‏اند كه آن‏را پنهان سازد. (9) چرا اين كار را خودمان نكنيم؟

تشكيل يك جلسه جدى و محرمانه براى «انتقاد از خويش‏» چه عيبى‏دارد؟ انسان عيب‏دار اگر به چاره بينديشد و بيمار به فكر درمان بيفتد، بهتراز پرده‏پوشى بر عيوب و كتمان درد است.

بد، بد است، چه از ما و چه از ديگران.

و... عيب هم، زشت است، چه در ما و چه در ديگران.

هم چشم گشودن به روى «عيب خويش‏» فضيلت است،

هم چشم بستن به روى «عيب ديگران‏».

به فرموده حضرت رسول‏صلى الله عليه وآله: انسان آن قدر عيب دارد كه پرداختن به‏آنها او را مشغول به خود سازد و به عيبجويى ديگران نپردازد! اما دشوارى‏كار در اينجاست كه انسان عيب خود را هنر مى‏بيند و توجيه‏گر ضعفها وكاستيهاى خويش است.

راستى... چه بايد كرد؟

نشست و برخاست‏با خبرگان عيب شناس و بصير كه حساس و دقيقند،مى‏تواند آينه‏اى باشد كه كاستيهاى ما را به ما بنمايد. اگر اهل دقت‏باشيم،گاهى اشاره‏ها، كنايه‏ها، نگاه‏ها و برخوردهاى اهل نظر و محاسبه، حامل‏«پيام‏» است و مى‏تواند «خط‏» بدهد.

چه عيب دارد كه از دوستانمان بخواهيم عيوب ما را به ما تذكر دهند؟

نه از روى كين، بلكه با انگيزه تذكر و خيرخواهى،

نه به قصد ويران كردن، بلكه با هدف ساختن،

نه پيش ديگران و به قصد رسواسازى، بلكه خصوصى، در گوشى،برادرانه، دلسوزانه و اصلاحگرانه!

نه به عنوان ضربه، بلكه به صورت «هديه‏». آنگونه كه امام صادق‏عليه السلام‏مى‏پسنديد و توصيه مى‏فرمود.

اينجاست كه «جهادى عظيم‏» لازم است و گذشتى فداكارانه از دوسوى: يكى آنكه تذكر مى‏دهد، ديگرى آنكه تذكر مى‏شنود.

جز انسانهاى با شهامت، كسى حاضر نمى‏شود كه خويشتن را درمعرض نگاههاى نقاد و كنجكاو قرار دهد و نتيجه را هم، هر چه بودبپذيرد! و جز انسانهاى ارزشى، كسى حاضر نمى‏شود كه به قصه خدمت‏به‏دوست، بدون مجامله و كتمان و مداهنه، خطاهاى دوست صميمى‏اش رابگويد.

راستى كه يافتن چنين دوستانى دشوار است، و «تداوم دوستى‏» با اين اوصاف، دشوارتر!

دشمن كيست؟

«دشمن‏شناسى‏»، يكى از ضرورى‏ترين شناخت‏هاست، ولى دشمنى‏كردن با دشمن و دشمن دانستن او و هوشيارى در مقابل دشمنى‏هايش ازآن ضرورى‏تر است.

دشمن، تنها آن نيست كه به خاك ميهن ما تجاوز كند، يا نقشه قتل ونابودى ما را بكشد، يا اموال ما را بدزدد.

آنكه «گوهر يقين‏» را مى‏ربايد و به جاى آن «ترديد» و «شك‏»تحويلمان مى‏دهد، دشمن ماست.

آنكه «احساس مسؤوليت‏» را از ما مى‏گيرد و در عوض، «بى‏خيالى‏»تزريق مى‏كند، دشمن است.

آنكه «توكل‏» ما را غارت مى‏كند و بذر «بى‏اعتمادى‏» به وعده‏هاى خداو پيغمبر را در مزرعه جانمان مى‏پاشد، دشمنى ديگر است.

دشمن، دشمن است. دوست پنداشتن دشمن و ناتوان و ناچيز شمردن‏آن، غفلت‏آور است و موجب خنجر خوردن از پشت مى‏شود.

از دشمن صريح و روياروى كمتر ضرر مى‏بينيم، تا دشمن پنهان و دور رو. (10) .

آنكه آشكارا خود را دشمن معرفى مى‏كند، كم خطرتر از دشمنى است‏كه شعار دوستى مى‏دهد و دشمنى خود را پوشيده مى‏دارد و نقاب دوستى وخيرخواهى به چهره مى‏زند. (11) .

هم شناخت دشمن ضرورى است، هم آشنايى با شگردها و شيوه‏هاى‏دشمنى‏اش.

در حديث است از قول اميرالمؤمنين‏عليه السلام كه فرمود:

«بزرگترين دشمن، دشمنى است كه مكر و كيد خويش را بيشتر پنهان‏سازد». (12) .

و آيا با «تسويلات‏» نفس و «وسوسه‏ها»ى آن آشناييد؟

با دشمن نفس، صلح كردن ننگ است چون در همه حال، با خرد در جنگ است

هر چند سخن ز آشتى مى‏گويد خصمى است كه آتش بس او نيرنگ است

ساده‏لوح كسى است كه به تمنيات بى‏پايان و سيرى‏ناپذير و نامحدود«نفس‏» و خواسته‏هاى «دل‏»، سخاوتمندانه «آرى‏» بگويد!

«نفس اماره‏»، يك دشمن داخلى و خانگى است، از آن غافل نشويم!

نفس، گاهى انسان را از بالاترين مرتبه بر زمين مى‏زند و نعمت را به‏نقمت و عامل «عروج‏» را به وسيله «سقوط‏» تبديل مى‏كند و مقام وشهرت را دامى براى صيد انسان مى‏سازد.

دست‏يافتن، به «مقام‏»، هميشه موجب خوشحالى نيست.

گاهى كسانى كه «بالا» مى‏روند، شديدتر زمين مى‏خورند و آسيب‏مى‏بينند.

آنكه نتواند «خود» را در پيچ و خم جاذبه‏ها، لغزشگاه‏ها، هوس‏ها ووسوسه‏ها حفظ كند و خود را نساخته باشد، هر چه «بالاتر» رود، سقوطش‏هلاكت‏بارتر و شكننده‏تر است.

حضرت امام‏قدس سره فرمود:

«خدا نكند قبل از آنكه انسان خودش را بسازد، دنيا به او روى آورد.»

و چه سخن شگفت و هشدار دهنده و سازنده‏اى!

گاهى براى بعضى‏ها، كنار بودن از صحنه مقامها، مسؤوليتها و رياستهامفيدتر و خوش‏عاقبت‏تر است، زيرا اگر مطرح و مشهور شوند، ظرفيت‏«شهرت‏» و «مقام‏» را ندارند و «خود» را گم مى‏كنند، بخصوص اگر ره‏صدساله را يكشبه طى كرده باشند و عنوان و نام و آوازه‏اى را كه ديگران به‏طور طبيعى از رهگذر يك عمر تلاش و رنج و فداكارى به دست مى‏آورند،اينان در «جوانى‏» و آغاز راه و بدون طى آن مراحل كسب كرده باشند. به‏نوعى «دولت مستعجل‏» و ميوه زودرس و شكفتن نابهنگام!

سعدى گويد: «هر چه زود بر آيد، دير نپايد.»

اين اشاره، به همان سرنگونى فواره است و فرودى كه در پى هر فرازاست و سقوط و هبوطى كه پس‏از «عروج بيجا» و «صعود بى هنگام‏» ديده‏مى‏شود.

اين كه نام و عنوان انسان بر سر زبانها بيفتد، براى حاشيه‏نشينان وناظران، وسوسه‏انگيز است و براى ناموران، جاده‏اى لغزنده و سكويى بر لب‏يك پرتگاه...

چه اصرارى به مطرح بودن و مشهور شدن؟ آفات و خطرات آن رانمى‏بينيد؟

گمنامى نعمتى است كه تنها گرفتاران «شهرت‏» و دردسرها و عوارض‏«معروف شدن‏» به ارزش آن واقفند.

بيچاره آنان كه شب و روز در تلاشند تا مشهور شوند.

يك جرعه حكمت

آن‏گونه كه يك باغبان، بوستانهاى سرسبز و گلهاى شاداب تربيت‏مى‏كند،

و آن‏گونه كه يك كشاورز نمونه، مزرعه خود را به بهترين صورت‏مطلوب در مى‏آورد،

و آن‏سان كه يك اسب‏سوار، اسب خودش را به حركتهاى مناسب و بجاو انعطاف پذيرى در مواقع مختلف و لازم، عادت مى‏دهد،

انسان هم بايد به عنوان باغبان دل و جان، به «تربيت‏خويش‏»بپردازد.

آنچه در فرهنگ دينى ما به نام «تاديب نفس‏» مطرح است، همين‏ادب كردن و تربيت‏خويشتن است.

مگر هميشه بايد به ديگران تذكر داد؟ خودمان كه محتاج‏تريم.

مگر هميشه بايد به كار و رفتار اين و آن دقت كرد و خوب و بد راشناخت و تذكر داد و داورى كرد؟ خودمان هم بى‏نياز از تذكر يا «ارزيابى‏خويش‏» نيستيم.

به يك نمونه از روشهاى تعليمى و خودسازى از زبان حضرت على‏عليه السلام‏دقت كنيم كه فرمود:

«كفاك ادبا لنفسك اجتناب ما تكرهه من غيرك‏» (13) .

براى نشان دادن اينكه خودت را ادب و تربيت كرده‏اى، همين كافى‏است كه از آنچه در ديگران بد و ناپسند مى‏دانى، اجتناب و پرهيز كنى.عجبا!... اين حرف را سعدى هم به بيانى ديگر، از قول لقمان حكيم چنين‏آورده است:

«لقمان را گفتند: ادب از كه آموختى؟

گفت: از بى‏ادبان! هر چه از ايشان در نظرم ناپسند آمد، ترك آن را برخودم لازم ديدم.» (14) .

حال، مى‏توانيم به خودمان نمره و امتياز بدهيم:

آيا واقعا از آنچه در ديگران زشت و ناپسند مى‏دانيم، پرهيز مى‏كنيم؟مثلا اگر كسى به ما بى‏اعتنايى كند، يا پشت‏سر ما حرف بزند، يا نوبت ما راغصب كند، ناراحت مى‏شويم و اگر در ايام امتحان يا هنگام مطالعه، كسى‏مزاحم ما شود، او را بى‏فرهنگ و بى‏تعهد مى‏دانيم.

خودمان چگونه‏ايم؟... آيا مواظبيم كه نسبت‏به ديگران بى‏احترامى وبى‏اعتنايى و غيبت و حق‏كشى و مزاحمت نداشته باشيم؟

مراعات اين، نشانه «ادب‏» از ديدگاه حضرت على‏عليه السلام است.

اگر صفتى ناپسند است، در همه و از همه زشت است، حتى اگر در خودما باشد.

مگر ما با ديگران چه فرقى داريم؟

برخورد «كريمانه‏» با ديگران، مرتبه‏اى والاتر از كمال روحى را نشان‏مى‏دهد ونشانه عظمت‏روحى وهمت‏بلنداست واين يك‏«هنر بزرگ‏»است.

هنر آن نيست كه بدى را با بدى، تندى را با تندى و خشونت را بارفتارى خشن‏تر، پاسخ دهى.

اگر «ظرفيت روح‏» و «كرامت نفس‏» داشتى و توانستى پرخاشها وخشونتهاى ديگران را با «متانت‏» و «نرمش‏» جواب دهى، آنگاه لذت‏پيروزى بدون لشگر و ياور را خواهى‏چشيد و عقب‏نشينى حريف‏راخواهى‏ديد.

امام سجادعليه السلام از خدا توفيق مى‏طلبد كه در برابر نيرنگ‏بازى وفريبكارى ديگران، خيرخواهانه برخورد كند و با آنان كه كناره‏گيرى وجدايى پيش مى‏گيرند، احسان و نيكى كند و به محروم‏كنندگان بخشش‏كند، با قطع رحم كنندگان صله رحم داشته باشد، نسبت‏به كسانى كه او را«غيبت‏» مى‏كنند، ياد نيكو داشته باشد و به جاى افشاى عيوبشان،خوبيهايشان را بازگويد، از خوبى‏ها تشكر كند و از بديها چشم بپوشد... (15) .

اين، همان برخورد «كريمانه‏» است كه هنر مردان بزرگ و روحهاى‏متعالى و جانهاى پاك شده از غرور و منيت است و روح معاشرت زيبا درجامعه مكتبى است.

اگر كسى به تو بى‏مهرى و بى‏اعتنايى كرد، يا از تو به احترام ياد نكرد، ياخوبيهاى تو را ناديده گرفت، هم مى‏توانى بى‏اعتنايى و بى‏حرمتى وناسپاسى كنى، كه همان «مقابله به مثل‏» است و از همه كس بر مى‏آيد،هم مى‏توانى ضعف و خطاى او را ناديده بگيرى، احترام كنى، خوبيهايش‏را بگويى و تقدير كنى، كه اين رفتار، «برخورد كريمانه‏» و يك «هنر» است.

اين است كه مانند يك تابلوى هنرى، جاودانه‏مى‏درخشدوماندگاراست.


پى‏نوشتها:

1) امام صادق‏عليه السلام: «احب اخوانى الى من اهدى الى عيوبى‏».
2) امام صادق‏عليه السلام: «تواضعوا لمن تعلمونه العلم و تواضعوا لمن طلبتم منه‏العلم‏» (اصول كافى، ج 1، ص 36).
3) رب كلمة سلبت نعمة و جلبت نقمة. (نهج‏البلاغه، فيض الاسلام، حكمت‏373).
4) لسان العاقل وراء قلبه وقلب الاحمق وراء لسانه. (نهج البلاغه، فيض‏الاسلام،حكمت‏39).
5) مضمون كلام حضرت على‏عليه السلام: «الكلام فى وثاقك مالم تتكلم، فاذا تكلمت‏به صرت فى وثاقه‏». (نهج البلاغه، فيض الاسلام، حكمت 737).
6) امثال و حكم، دهخدا، ج‏3، ص‏1332.
7) رهنمون، غلامحسين ذوالفقارى، ص‏447.
8) سير، يك روز طعنه زد به پياز كه تو مسكين چه قدر بد بويى گفت از عيب خويش بى‏خبرى زين ره، از خلق، عيب مى‏جويى.
9) از صحبت دوستى به رنجم كاخلاق بدم حسن نمايد كو دشمن شوخ چشم دانا تا عيب مرا به من نمايد؟
10) در شناخت منافقين، به «سوره منافقون‏» رجوع شود. نيز به خطبه 185 نهج البلاغه درتوصيف منافقان.
11) اخاف عليكم كل منافق الجنان‏عالم اللسان، يقول ما تعرفون و يفعل ماتنكرون. (نهج‏البلاغه، صبحى صالح، نامه 27، به نقل از پيامبر اكرم).
12) اكبر الاعداء اخفاهم مكيدة (الحياة، ج‏1 ص‏133).
13) نهج البلاغه، صحبى صالح، حكمت 412.
14) گلستان سعدى.
15) دعاى مكارم الاخلاق، صحيفه سجاديه، دعاى‏20.

 

next page

fehrest page

back page