4- سلوك اجتماعى
اغلب موضوعات اين بخش، مسايلمرتبط با ديگران و نحوه برخورداخلاقى شايسته با
مردم است.مسير تربيت نفس و رسيدن بهكمال، از ميان مردم مىگذرد. اينهارا نيز بخشى
از سير و سلوكمعنوى به شمار آوريم و درتصحيح رفتار اجتماعى و شيوهمعاشرت خود
بكوشيم.
آيين همرهى
آنجا كه رفتن و پيمودن يك «راه»، نيازمند «همراه» است، بايد اينهمراه را
شناخت، تا بهتر ما را به «مقصد» برساند.
زندگى، يك راه است، دوستانمان هم، همراهان.
اما، بايد ديد كه تا مقصد، همراد، يا رفيق نيمه راهند؟
آيا بازوى پرتوان مايند، در عمل و صحنههاى زندگى؟
يا دست دشمناناند، خنجر به دست و در انتظار فرصت؟
دور و برىهايتان را خوب نگاه كنيد، نه با ديد رفاقت و دوستى (كهچشم واقع بين
را كور مىكند) بلكه به ديده ارزيابى و در ميزان و ترازوىدقتنظر.
نمىتوان «اثرپذيرى» انسان را از معاشران و هم صحبتان انكار كرد.حشر و نشر با
صالحان و نيكان، سازنده است، نشست و برخاستبافاسدان شرور و انسانهاى فرومايه و
حقير، ويرانگر است و تباهى آفرين.
لوح دل صاف است و صفحه ضمير، روشن و تصويرپذير.
نشستنها و حرف زدنهاى پوچ و بىمحتوا و غيبت و شوخىهاىنامناسب، گرچه خواسته
«دل» است، اما دشمن «عقل» است. كنترل زباناز بيهودهگويى و گوش از بيهودهشنوى،
گرچه دشوار است، اما نوعى جهاد ومبارزه است. بىجهت نيست كه حضرت رسولصلى الله
عليه وآله، مبارزه با نفس را«جهاد اكبر» ناميد و پيروزى در اين ميدان را «پهلوانى»
دانست!
«نفس»، بعد لجنى و هوسها را تقويت مىكند و گوش سپردن بهفرمان خرد، حركت در
سربالايى و پيمودن قلههاست، سخت، اماافتخارآفرين!
انتخاب دوستشايسته و همدم پاك، گامى در جلوگيرى از هرزگىها وبيهودگىهاست.
كسى كه به «سعادت» خويش دل بسته است، دل به دوستان هرجايىنمىبندد و مىكوشد
تا همراه خيرخواه را از رفيق نيمه راه و بدخواه بازشناسد.
آيا «دوست» و «دوست نما» را مىشناسى؟
به «داود طائى» گفتند: چرا از مردم كناره گرفته، گوشه عزلتبرگزيدهاى؟
گفت: چه كنم با جماعتى كه گناهانم را از من پنهان و پوشيده مىدارند!
شگفتا!... كسى اگر عيوب خويش را از ديگران بشنود خرسند مىشود،ديگرى رنجيده. يكى
به استقبال نقادان مىرود و انتقاد را به عنوان يكهديه مىپذيرد، ديگرى از آن
گريزان است و ناراحت مىشود.
اگر كسى ما را متوجه عقربى گزنده يا سگى هار كند، يا آلودگى لباس وچهره مان را
به ما بگويد، از او سپاسگزار مىشويم و ممنون. ولى چرا اگرضعفهاى اخلاقى يا خطاهاى
اجتماعىمان را بگويند، مىرنجيم؟
مگر اين نيز، مايه بىآبرويى نيست؟ كه هست!
مگر برطرف ساختن آن، ما را به كمال و جمال نمىرساند؟ كهمىرساند! پس اين
رنجيدگى از چيست؟
بگذاريم ديگران ميدان و مجالى يابند تا ما را به خودمان بهتربشناسانند. ما
نيازمند اينگونه معرفت و «خودشناسى» هستيم.
عاقلانه آن است كه انسان عيب خويش را از ديگرى بشنود و آن رابرطرف سازد. آن
ديگرى چه دوستباشد، چه دشمن! دشمن، چون بهچشم عداوت مىنگرد، عيبها را هم بهتر
مىبيند. ولى دوست، گاهىدوستانه مىگذرد و ناديده مىگيرد، يا به پاس حرمت دوستى،
از گفتنعيوب ما پرهيز مىكند.
شما از كدام دوستبيشتر خوشتان مىآيد؟ آنكه عيبتان را از شمامىپوشاند؟ يا آنكه
صادقانه و از روى حسن نيتبه شما مىگويد؟
كدام يك به «آينه» شبيهتر است و ما تا چه حد به آينه عشقمىورزيم؟ و تا چه
حد، آينه عيب نما را مىشكنيم؟
هر چه كه در ديگران «بد» است، اگر در ما هم باشد، بد است.
درس بزرگى لقمان به ما داده كه گفته است: ادب را از بىادبان آموخته،هر چه كه از
كارشان ناپسند يافته، خود از آن پرهيز كرده است!...
آينه باشيم و آينهها را دوستبداريم و با آينهها دوستشويم.
گاهى «خود»، تبديل به يك «بت» مىشود. نتيجه آن، بروزخصلتهايى همچون:
خودخواهى، خودپرستى، خودبينى، خودپسندى،خودرايى، خودمحورى و خودستايى است.
اگر «نفس» ، كنترل و مراقبت نشود، سر از اين طغيان و عصيان درمىآورد. آنگاه
نمىتوان حريفش شد و مهارش كرد و به راهش آورد.
اين كه انسان فقط و فقط خودش را قبول داشته باشد و به فكر و نظر وتشخيص ديگران
هيچ ارزشى قائل نباشد (خود رايى و خود محورى)، يااينكه خود را از هر عيب و خطا مصون
بداند و هر انتقادى را هر چنددلسوزانه و دوستانه، حمل بر غرض ورزى ديگران كند
(خودپسندى وخودبينى)، اينها نشانههايى از همان «بت» شدن نفس است، كه آدمى را
ازپذيرش هر پند و موعظه و نقد و ارشاد، محروم مىسازد و چنين كسى خودرا بىنياز از
هر راهنمايى و تذكر مىشناسد.
«مشورت»، يكى از راههاى شكستن اين بت است.
«پندپذيرى» و «قبول نقد»، گام ديگرى در اين بتشكنى است.
احترام به ديگران و دورى از تكبر، همدردى با مردم در گرفتارىها، تندادن به
كارهاى جمعى و همكارى، احتمال اشتباه در فكر و عمل خوددادن، پرهيز از جزمانديشى و
مطلقسازى نسبتبه خود، گفتن«نمىدانم» آنجا كه چيزى را نمىدانيم، خود را داناى
همه چيز و كارشناسهمه مسائل ندانستن و... اينها هم راهها يا نشانههاى نجات
از«خودپرستى» است.
شنيدن انتقاد از ديگران، اگر چه تلخ و سنگين است، ولى اگر بجا باشدو شنونده به
كارگيرد و خويش را اصلاح كند، هم شيرين است، هم عملىاستشجاعانه. (1) .
«آينه» چون عيب تو بنمود راست «خود» شكن، آيينه شكستن خطاست
و... اين «خودشكنى»، كمتر از «بتشكنى» نيست!
ميوه درخت دانش
درخت را از ميوهاش مىشناسند.
درختهاى بى ميوه هم، دست كم سايهاى دارد و اگر هم خشك شودهيزمى استبراى
سوزاندن و گرم شدن.
درخت تو گر بار دانش بگيرد.
به زير آورى چرخ نيلوفرى را.
علم، پوستى دارد و مغزى. پوستهاش، همين فورمولها، قانونها واصطلاحات است.
مغزش، «تواضع»، «ادب»، «بندگى» و...«معرفت»!
كدام عاقل فرزانه حاضر است عمر را صرف گردآورى بادام بىمغز وگردوى پوك كند؟
آن علمى كه «نور» به حساب آمده و با مشيت الهى در دلهاى مستعدجاى مىگيرد،
مجموعه اين دانستنىها و اصطلاحات نيست. روشنايىدل و صفاى باطن و معرفت و بصيرت،
جلوهاى از آن «نورانيت» علم است.علمهايى هم هست كه «كدورت خاطر» و «قساوت قلب»
و «تكبر» و«غرور» مىآورد.
درختى كه پربارتر باشد، شاخههايش سر به زيرتر است. اين، همانفروتنى است كه از
«بار دانش» سرچشمه مىگيرد و اگر جز اين باشد، جهلو غرور است، اما با نماى
فريبنده علم و عقل!
ميان يادگيرى مشتى «اصطلاحات» در هر دانش و فنى، و رسيدن به«آدميت» و «كمال
انسانى»، فاصله بسيار است.
كم نيستند «دانشمندان نادان»!
اگر علم، «معرفت» نياورد، درخت دانش خشكيده و بىثمر است.
چه سود، اگر آنكه در مسير «دانش» قرار دارد، حق علم و معلم و تعليمرا نشناسد؟
جوانان كه در اين راهند، به آموختن اين فنون شايستهترند، تا «زينتدانش» را به
«گوهر ادب» بيارايند.
كرامت انسان به «علم» است، اما... دانشى كه در درون دانشور همروشنايى پديد
آورد و «چراغ راه» شود و «نيروى رفتن»!
هر چيزى آفتى دارد. يكى از آفات علم هم «غرور» است.
آفت زدگان بوستان دانش قابل ترحماند.
يكى بر مركب غرور ثروت و قدرت سوار مىشود، ديگرى بر مركبشهرت و رياست، يكى هم
سوار بر مركب دانش مىشود و مىتازد و گرد وغبار راه مىاندازد و به ديگران
بىاعتنايى مىكند و خود را «برترين»مىشمارد و از هر نقد و انتقاد و تذكرى بر
مىآشوبد و خويشتن را مصون ازخطا و ايمن از اشتباه مىپندارد.
اين، آن علمى نيست كه در دل «خشيت» بيافريند و دانشور را به خدانزديكتر سازد.
تعليم دين ما اين است كه: تواضع و نرمش داشته باشيد، هم نسبتبهكسى كه از او
چيز آموختهايد، هم نسبتبه كسى كه به او دانش مىآموزيد.يعنى فروتنى هم در برابر
«استاد»، هم «شاگرد». (2) .
اگر جز اين باشد، نه شاگرد، توفيق فيض آموختن بيشتر مىيابد، نهاستاد در قلب
شاگردانش جاى مىگيرد.
رعايت «حق استاد»، نخستين نشانه «ادب علم آموزى» است، وبرخوردارى از تواضع و
خاكسارى و گم نكردن خويش، نشانه ديگرى ازلياقت «معلمى» است.
تا مىتوان مغز داشت، چرا پوكى و پوچى؟
سخن و سكوت
«زبان»، يا كليد بهشت است، يا دوزخ!
شگفتا از كارسازى مهم اين قطعه گوشت در دهان!
چه بسيار «حق»هايى كه ناحق مىشود، با يك «شهادت دروغ». و چه«ناحق»هايى لباس
حق مىپوشد، با يك اعتراف نابجا.
بازى با آبروى ديگران خطرناك است. چه حيثيتهايى كه با يكغيبت و تهمتبر باد
مىرود و ديگر بازگشتى نيست و آبروى ريخته برخاك، جمع شدنى نيست.
چه دوستيهايى كه با يك كلمه به دشمنى و جدايى مبدل مىشود،
چه «كلمه»هايى كه رمز ناسپاسى و كفران است و موجب «سلبنعمت» مىگردد و نقمت و
عذاب مىآورد. (3) .
آنان كه بر گفتههاى نا بجاى خويش پشيمان مىشوند، بسيارند; ولىچه سود؟ تير رها
شده از كمان بازگشتنى نيست و «حرف» همان تير استو «دهان» همان كمان. چرا ايمان
انسان با يك كلمه نسنجيده و يكنسبت ناروا بسوزد و خاكستر شود و بر باد برود؟
«عاقل»، مىانديشد و سخن مىگويد، «بىخرد» مىگويد و آنگاه بهتامل مىنشيند.
(4) .
به قول «بزرگمهر» حكيم:
«انديشه كردن كه «چه بگويم؟»، به از پشيمانى خوردن كه «چراگفتم؟».
اين زبان كوچك، اگر به رضاى خدا بچرخد، «نعمتبزرگ» است و اگربه ناحق حركت كند،
«وسيله نقمت» است.
زبان بىگناه است. ماييم كه آن را به گناه وا مىداريم.
اينكه گفتهاند: «كلام» اگر نقره باشد، «سكوت» طلاست، براى كسىاست كه نتواند
مالك زبان و اختياردار گفتار خويش باشد. براى چنينكسى، همان بهتر كه دم فرو بندد و
خموشى گزيند، تا زبان سرخ، سرسبزش را به باد ندهد.
به همان اندازه كه گفتار نيكو، ارشاد، نصيحت، حقگويى، مطلوب وپسنديده است،
حرفهاى بيهوده و گفتار بىمحتوا و سخنان نسنجيده ولغويات و لهويات، منفور و نكوهيده
است.
البته گاهى هم سكوت، «خيانت» است و سخن، «وظيفه». ولى... كجا؟موقعشناسى بسيار
مهم است. مهمتر از اصل گفتار، آن است كه «كجا چهبگوييم؟».
هم گفتن سخن شايسته و دفاع از مظلوم و دفع يك تهمت، «عبادت»است، هم سكوت از
بيهودهگويى و پرهيز از كلام بىريشه و قول بىتحقق.
بسيارى پشيمان مىشوند كه چرا گفتند؟ ولى ندامتبر «سخنناگفته» كمتر است. چرا
مهارى بر گفتهها نزنيم؟
«سخن»، چون تيرى است از كمان پرتاب مىشود.
«عمل»، چون گلولهاى است كه از سلاح رها مىگردد و... بىشك، بهجايى برخورد
خواهد كرد. كنترل «گفتار» و «كردار»، گامى است مهم درخودسازى و سلوك. «اول انديشه،
وانگهى گفتار...»
تا سخنى نگفتهاى، گفتار در اختيار توست. اما همين كه تير از كمانجست و سخن از
دهان رست، نتايج و پيامدهايش از اختيار تو بيروناست. (5) .
چاره، لحظهاى درنگ پيش از گفتار است. تامل در اينكه چهمىخواهى بگويى و چرا؟
انگيزهات چيست و پيامد سخن كدام است وتاثير مثبت و منفى آن چگونه است؟ نفس آدمى،
ميل به سركشى و طغياندارد. اگر بتوانى با قدرت اراده و اختيارت، مهارى بر سركشى آن
بزنى وزبان را در اختيار خود داشته باشى، از بسيارى «عواقب سوء» و«پشيمانيهاى
بىثمر» نجات خواهى يافت، وگرنه همچون مركبى چموشبر زمينتخواهد زد!
«مهار نفس»، گاهى به پيشگيرى قبلى است، گاهى به كنترل بعدى.
گاهى بايد درد ايجاد شده را درمان كرد، گاهى هم بايد از ايجاد بيمارىپيشگيرى
نمود.
آيا شده است كه خود را بر غفلتها و حرفهاى بىحساب و برخوردهاىنسنجيده ملامت
كنى و حسرت بخورى؟ خود اين، مرحلهاى از «بيدارىوجدان» است، مىتوانى تقويتش كنى،
تا آنجا كه آينده را پيشاپيش بنگردو نتيجه هر سخن را بسنجد و پيش از رخ دادن صحنه
حسرتبار، از وقوعآن جلوگيرى كند.
چگونه توان در آينه «كنون»، تصوير «آينده» را ديد و اگر زشت است، ازآن پيشگيرى
كرد؟
«نفس مهار شده»، آينه جان را شفافتر مىسازد. و «نفس رها»،همين روز را هم تيره
مىسازد.
كيست كه از وراى گرد و غبار نفسانيات، بتواند سيماى «عقلانيت» راببيند؟
چه زشت است، بردگى نفس، و... چه نيكوست، رهايى از سلطه ابليس ووسوسههايش!...
شعله عملسوز
كوچك شمردن گناه، يكى از گناهان بزرگ است.
زبان، يكى از اعضايى است كه بيشترين گناه را مرتكب مىشود وكمترين بار گناه را
حاضر استبر عهده بگيرد. شايد هم از اين رو كه«برادههاى سخن» و «تركشهاى گفتار»
را جزو اعمال به شمار نمىآورد، تااز عواقب آن پرهيز و پروا كند.
گاهى با چشم مىتوان حرف زد، حرف نوازشگر يا دشنامآميز.
گاهى با حركت دست مىتوان سخن گفت،
گاهى اشاره چشم و ابرو، گوياتر از خيلى حرفهاست.
پس «غيبت» را نمىتوان در بدگويى زبانى و تحقير كلامى پشتسرديگرى خلاصه كرد.
گاهى همين اشارات و حركات و چشمكها و اداها وتقليد صداها و رفتارها نيز، همان
تاثير «غيبت كلامى» را دارد.
مگر مىتوان به بهانه «طنز»، مؤمنى را غيبت كرد، يا به اسم برنامهشاد، با
«آبرو» و «حيثيت» كسى يا كسانى بازى كرد؟ فلسفه تحريم غيبت،از يك سو حفظ شخصيتيك
مؤمن است، از سوى ديگر نگهدارىخويشتن از رذيله خودخواهى و خودپسندى و عجب. هر كارى
كه موجبهتك حرمت و استهزاى يك فرد آبرومند و شريف شود، يا به انساناحساس «خود
برتر بينى» بدهد، ناپسند است.
مجالس و محافل، وقتى به غيبت آراسته شود، يعنى به گناه آلوده شدهاست. و چه
اشتباه است كه «آلايش» را با «آرايش» عوضى بگيريم! و چهزشت است و خطرناك، كه
انسان با «رضاى مخلوق»، موجب «خشمخالق» گردد و براى «پسند مردم»، به
«معصيتخدا» روى آورد.
آنكه غيبت مىكند، يا به نيتستايش از خويش است، يا ريشه درحسد دارد، يا از غرور
و تكبر سرچشمه مىگيرد، يا براى جلب توجه اين وآن است، يا براى فرو نشاندن خشم است،
يا بدگمانى عامل آن است، ياهمرنگى با جماعت،يا پذيرفتن بى تحقيق يك حرف و خبر... يا
هم صرفايك شوخى و مزاح است و خوش بودن و خنداندن.
ولى... آنچه در اين ميان بر باد مىرود، «آبرو»ست. و آنچه بر جاىمىماند، و بال
گناه بر دوش و در نامه اعمال «غيبت كننده» است، كه جز باقلم «رضايت طرف»، از
كارنامه عمل حك و اصلاح نمىشود.
اگر كسى كاستيهاى خويش را در نظر آورد، به افشاى عيوب ديگراننمىپردازد.
در بعضى غيبت، بصورت يك «عادت» در مىآيد.
ترك اعتياد به غيبت، مشكل است، ولى «غير ممكن» نيست.
دريغا كه با آتش زبان و شعله غيبت، خرمن طاعات و صالحات خويشرا سوزانده، خاكستر
كنيم، دريغ!
گناهان برخاسته از زبان بسيار است و هر گناهى گوشهاى از دل را سياهو صفحهاى
از «نامه اعمال» را تباه مىسازد.
بيچاره كسى كه حريف زبان خويش نباشد.
آنگاه هر روز يك فرزند نا مشروع به او تحويل مىدهد كه نتيجه بذرافشانى ابليس در
سرزمين دل است. گناهانى همچون: دروغ، تهمت،سخن چينى، فحش، جدل، خود ستايى، باطل
سرايى، تحريف حقيقت،كتمان حق، افشاى راز، مردم آزارى، تحقير و استهزا، تند خويى
وپرخاشگرى، قسم دروغ، شهادت ناحق، وعدههاى كذب و... همه زادهزبانهاى لجام گسيخته
و بىمهار است.
همه اين گناهان هم، به ذائقه نفس، خوش است و مطلوب نفسحيوانى ماست. ولى... بستن
دهان به هنگام طغيان نفس، نقشههاىابليس را نقش بر آب مىكند. به قول صائب تبريزى:
نيست درمان، مردم كجبحث را جز خامشى ماهى لب بسته، خون در دل كند قلاب را
البته كه لال بودن و سخن نگفتن هنر نيست!
هنر آن است كه زبان آزاد داشته باشى، اما بر گفتارت حاكم و مسلطباشى و هر سخنى
را كه بر ذهن و زبانت آمد، نگويى.
تا چه حد، زبان در اختيار توست؟ و تا چه حد تو در اسارت زبانى؟
پرگويان حراف، بيشتر اشتباه مىكنند و عافيت هم در «كم گويى وگزيدهگويى» است.
به قول خواجه نصير طوسى:
«از حكيمى پرسيدند:
چرا استماع تو، از نطق، زياده است؟
گفت: زيرا مرا دو گوش دادهاند و يك زبان، يعنى دو چندان كه مىگويى،مىشنو».
(6) .
نابخردان، نسنجيده مىگويند و حرفشان خلق آزار است و بىمايه و چهنيكو سخنى است
كلام سقراط:
«اگر خاموش باشى تا ديگران به سخنت آرند، بهتر كه سخن گويى وخاموشت كنند!»
(7) .
اين جهان، جهان محاسبه است، آن جهان بيشتر! و خداوند، دقيقترينحسابگر است. آيا
مىپنداريد حساب تنها نسبتبه اعمال است؟
«حرفها» هم جز و «عملها»ست.
پس حساب شدهتر زبان بگشاييم، كه پاسخگويى بر اين همه سخنبسيار دشوار است!
نقادى خويشتن
كيست كه بىعيب باشد؟ و كيست كه خود را بىعيب بداند؟
آيا شگفت نيست؟... چشمى كه در ديگران صدها عيب مىبيند، عيوبخويش را يا
نمىبيند، يا نمىخواهد ببيند. اين «حب نفس» است كه چنينكوردلى براى آدمى پديد
مىآورد.
كلامحبت چنين است و علاقهمندى به هر چيز، انسان را «كر» و «كور»مىكند تا ضعفها
و عيوب آن را نبيند و نشنود.
حضرت رسولصلى الله عليه وآله فرمود: «خوشا آنكه پرداختن به عيوبش، او را ازعيوب
ديگران باز دارد».
با نگاه و ديدهاى كه به نقادى و ارزيابى ديگران و حرفها خصلتها وعملكردشان
مىپردازى، به خويش هم بنگر. اگر آنچه را در ديگران،ناپسند و زشت مىشمارى، در خودت
نبود، خدا را شاكر باش. و الا اگر همانعيب و نقص را خود داشتى...
راستى، داستان طعنه زدن سير به پياز را در شعر «پروين اعتصامى»خواندهاى؟
(8) .
عادت كردهايم كه عيب خود را نبينيم، يا براى آن محملى پيدا كنيم.اين گريز از
واقعيت است. شجاع كسى است كه با صراحت آينه، صادقانهبرخورد كند و خود را فريب ندهد
و سر وجدان خويش كلاه نگذارد!
بزرگان، دشمنى را كه عيب تو را بگويد، بهتر از دوستى دانستهاند كه آنرا پنهان
سازد. (9) چرا اين كار را خودمان نكنيم؟
تشكيل يك جلسه جدى و محرمانه براى «انتقاد از خويش» چه عيبىدارد؟ انسان
عيبدار اگر به چاره بينديشد و بيمار به فكر درمان بيفتد، بهتراز پردهپوشى بر عيوب
و كتمان درد است.
بد، بد است، چه از ما و چه از ديگران.
و... عيب هم، زشت است، چه در ما و چه در ديگران.
هم چشم گشودن به روى «عيب خويش» فضيلت است،
هم چشم بستن به روى «عيب ديگران».
به فرموده حضرت رسولصلى الله عليه وآله: انسان آن قدر عيب دارد كه پرداختن
بهآنها او را مشغول به خود سازد و به عيبجويى ديگران نپردازد! اما دشوارىكار در
اينجاست كه انسان عيب خود را هنر مىبيند و توجيهگر ضعفها وكاستيهاى خويش است.
راستى... چه بايد كرد؟
نشست و برخاستبا خبرگان عيب شناس و بصير كه حساس و دقيقند،مىتواند آينهاى
باشد كه كاستيهاى ما را به ما بنمايد. اگر اهل دقتباشيم،گاهى اشارهها، كنايهها،
نگاهها و برخوردهاى اهل نظر و محاسبه، حامل«پيام» است و مىتواند «خط» بدهد.
چه عيب دارد كه از دوستانمان بخواهيم عيوب ما را به ما تذكر دهند؟
نه از روى كين، بلكه با انگيزه تذكر و خيرخواهى،
نه به قصد ويران كردن، بلكه با هدف ساختن،
نه پيش ديگران و به قصد رسواسازى، بلكه خصوصى، در گوشى،برادرانه، دلسوزانه و
اصلاحگرانه!
نه به عنوان ضربه، بلكه به صورت «هديه». آنگونه كه امام صادقعليه
السلاممىپسنديد و توصيه مىفرمود.
اينجاست كه «جهادى عظيم» لازم است و گذشتى فداكارانه از دوسوى: يكى آنكه تذكر
مىدهد، ديگرى آنكه تذكر مىشنود.
جز انسانهاى با شهامت، كسى حاضر نمىشود كه خويشتن را درمعرض نگاههاى نقاد و
كنجكاو قرار دهد و نتيجه را هم، هر چه بودبپذيرد! و جز انسانهاى ارزشى، كسى حاضر
نمىشود كه به قصه خدمتبهدوست، بدون مجامله و كتمان و مداهنه، خطاهاى دوست
صميمىاش رابگويد.
راستى كه يافتن چنين دوستانى دشوار است، و «تداوم دوستى» با اين اوصاف،
دشوارتر!
دشمن كيست؟
«دشمنشناسى»، يكى از ضرورىترين شناختهاست، ولى دشمنىكردن با دشمن و دشمن
دانستن او و هوشيارى در مقابل دشمنىهايش ازآن ضرورىتر است.
دشمن، تنها آن نيست كه به خاك ميهن ما تجاوز كند، يا نقشه قتل ونابودى ما را
بكشد، يا اموال ما را بدزدد.
آنكه «گوهر يقين» را مىربايد و به جاى آن «ترديد» و «شك»تحويلمان مىدهد،
دشمن ماست.
آنكه «احساس مسؤوليت» را از ما مىگيرد و در عوض، «بىخيالى»تزريق مىكند،
دشمن است.
آنكه «توكل» ما را غارت مىكند و بذر «بىاعتمادى» به وعدههاى خداو پيغمبر را
در مزرعه جانمان مىپاشد، دشمنى ديگر است.
دشمن، دشمن است. دوست پنداشتن دشمن و ناتوان و ناچيز شمردنآن، غفلتآور است و
موجب خنجر خوردن از پشت مىشود.
از دشمن صريح و روياروى كمتر ضرر مىبينيم، تا دشمن پنهان و دور رو. (10)
.
آنكه آشكارا خود را دشمن معرفى مىكند، كم خطرتر از دشمنى استكه شعار دوستى
مىدهد و دشمنى خود را پوشيده مىدارد و نقاب دوستى وخيرخواهى به چهره مىزند.
(11) .
هم شناخت دشمن ضرورى است، هم آشنايى با شگردها و شيوههاىدشمنىاش.
در حديث است از قول اميرالمؤمنينعليه السلام كه فرمود:
«بزرگترين دشمن، دشمنى است كه مكر و كيد خويش را بيشتر پنهانسازد». (12)
.
و آيا با «تسويلات» نفس و «وسوسهها»ى آن آشناييد؟
با دشمن نفس، صلح كردن ننگ است چون در همه حال، با خرد در جنگ است
هر چند سخن ز آشتى مىگويد خصمى است كه آتش بس او نيرنگ است
سادهلوح كسى است كه به تمنيات بىپايان و سيرىناپذير و نامحدود«نفس» و
خواستههاى «دل»، سخاوتمندانه «آرى» بگويد!
«نفس اماره»، يك دشمن داخلى و خانگى است، از آن غافل نشويم!
نفس، گاهى انسان را از بالاترين مرتبه بر زمين مىزند و نعمت را بهنقمت و عامل
«عروج» را به وسيله «سقوط» تبديل مىكند و مقام وشهرت را دامى براى صيد انسان
مىسازد.
دستيافتن، به «مقام»، هميشه موجب خوشحالى نيست.
گاهى كسانى كه «بالا» مىروند، شديدتر زمين مىخورند و آسيبمىبينند.
آنكه نتواند «خود» را در پيچ و خم جاذبهها، لغزشگاهها، هوسها ووسوسهها حفظ
كند و خود را نساخته باشد، هر چه «بالاتر» رود، سقوطشهلاكتبارتر و شكنندهتر است.
حضرت امامقدس سره فرمود:
«خدا نكند قبل از آنكه انسان خودش را بسازد، دنيا به او روى آورد.»
و چه سخن شگفت و هشدار دهنده و سازندهاى!
گاهى براى بعضىها، كنار بودن از صحنه مقامها، مسؤوليتها و رياستهامفيدتر و
خوشعاقبتتر است، زيرا اگر مطرح و مشهور شوند، ظرفيت«شهرت» و «مقام» را ندارند
و «خود» را گم مىكنند، بخصوص اگر رهصدساله را يكشبه طى كرده باشند و عنوان و نام
و آوازهاى را كه ديگران بهطور طبيعى از رهگذر يك عمر تلاش و رنج و فداكارى به دست
مىآورند،اينان در «جوانى» و آغاز راه و بدون طى آن مراحل كسب كرده باشند. بهنوعى
«دولت مستعجل» و ميوه زودرس و شكفتن نابهنگام!
سعدى گويد: «هر چه زود بر آيد، دير نپايد.»
اين اشاره، به همان سرنگونى فواره است و فرودى كه در پى هر فرازاست و سقوط و
هبوطى كه پساز «عروج بيجا» و «صعود بى هنگام» ديدهمىشود.
اين كه نام و عنوان انسان بر سر زبانها بيفتد، براى حاشيهنشينان وناظران،
وسوسهانگيز است و براى ناموران، جادهاى لغزنده و سكويى بر لبيك پرتگاه...
چه اصرارى به مطرح بودن و مشهور شدن؟ آفات و خطرات آن رانمىبينيد؟
گمنامى نعمتى است كه تنها گرفتاران «شهرت» و دردسرها و عوارض«معروف شدن» به
ارزش آن واقفند.
بيچاره آنان كه شب و روز در تلاشند تا مشهور شوند.
يك جرعه حكمت
آنگونه كه يك باغبان، بوستانهاى سرسبز و گلهاى شاداب تربيتمىكند،
و آنگونه كه يك كشاورز نمونه، مزرعه خود را به بهترين صورتمطلوب در مىآورد،
و آنسان كه يك اسبسوار، اسب خودش را به حركتهاى مناسب و بجاو انعطاف پذيرى در
مواقع مختلف و لازم، عادت مىدهد،
انسان هم بايد به عنوان باغبان دل و جان، به «تربيتخويش»بپردازد.
آنچه در فرهنگ دينى ما به نام «تاديب نفس» مطرح است، همينادب كردن و
تربيتخويشتن است.
مگر هميشه بايد به ديگران تذكر داد؟ خودمان كه محتاجتريم.
مگر هميشه بايد به كار و رفتار اين و آن دقت كرد و خوب و بد راشناخت و تذكر داد
و داورى كرد؟ خودمان هم بىنياز از تذكر يا «ارزيابىخويش» نيستيم.
به يك نمونه از روشهاى تعليمى و خودسازى از زبان حضرت علىعليه السلامدقت كنيم
كه فرمود:
«كفاك ادبا لنفسك اجتناب ما تكرهه من غيرك» (13) .
براى نشان دادن اينكه خودت را ادب و تربيت كردهاى، همين كافىاست كه از آنچه در
ديگران بد و ناپسند مىدانى، اجتناب و پرهيز كنى.عجبا!... اين حرف را سعدى هم به
بيانى ديگر، از قول لقمان حكيم چنينآورده است:
«لقمان را گفتند: ادب از كه آموختى؟
گفت: از بىادبان! هر چه از ايشان در نظرم ناپسند آمد، ترك آن را برخودم لازم
ديدم.» (14) .
حال، مىتوانيم به خودمان نمره و امتياز بدهيم:
آيا واقعا از آنچه در ديگران زشت و ناپسند مىدانيم، پرهيز مىكنيم؟مثلا اگر كسى
به ما بىاعتنايى كند، يا پشتسر ما حرف بزند، يا نوبت ما راغصب كند، ناراحت
مىشويم و اگر در ايام امتحان يا هنگام مطالعه، كسىمزاحم ما شود، او را بىفرهنگ و
بىتعهد مىدانيم.
خودمان چگونهايم؟... آيا مواظبيم كه نسبتبه ديگران بىاحترامى وبىاعتنايى و
غيبت و حقكشى و مزاحمت نداشته باشيم؟
مراعات اين، نشانه «ادب» از ديدگاه حضرت علىعليه السلام است.
اگر صفتى ناپسند است، در همه و از همه زشت است، حتى اگر در خودما باشد.
مگر ما با ديگران چه فرقى داريم؟
برخورد «كريمانه» با ديگران، مرتبهاى والاتر از كمال روحى را نشانمىدهد
ونشانه عظمتروحى وهمتبلنداست واين يك«هنر بزرگ»است.
هنر آن نيست كه بدى را با بدى، تندى را با تندى و خشونت را بارفتارى خشنتر،
پاسخ دهى.
اگر «ظرفيت روح» و «كرامت نفس» داشتى و توانستى پرخاشها وخشونتهاى ديگران را
با «متانت» و «نرمش» جواب دهى، آنگاه لذتپيروزى بدون لشگر و ياور را خواهىچشيد
و عقبنشينى حريفراخواهىديد.
امام سجادعليه السلام از خدا توفيق مىطلبد كه در برابر نيرنگبازى وفريبكارى
ديگران، خيرخواهانه برخورد كند و با آنان كه كنارهگيرى وجدايى پيش مىگيرند، احسان
و نيكى كند و به محرومكنندگان بخششكند، با قطع رحم كنندگان صله رحم داشته باشد،
نسبتبه كسانى كه او را«غيبت» مىكنند، ياد نيكو داشته باشد و به جاى افشاى
عيوبشان،خوبيهايشان را بازگويد، از خوبىها تشكر كند و از بديها چشم بپوشد...
(15) .
اين، همان برخورد «كريمانه» است كه هنر مردان بزرگ و روحهاىمتعالى و جانهاى
پاك شده از غرور و منيت است و روح معاشرت زيبا درجامعه مكتبى است.
اگر كسى به تو بىمهرى و بىاعتنايى كرد، يا از تو به احترام ياد نكرد،
ياخوبيهاى تو را ناديده گرفت، هم مىتوانى بىاعتنايى و بىحرمتى وناسپاسى كنى، كه
همان «مقابله به مثل» است و از همه كس بر مىآيد،هم مىتوانى ضعف و خطاى او را
ناديده بگيرى، احترام كنى، خوبيهايشرا بگويى و تقدير كنى، كه اين رفتار، «برخورد
كريمانه» و يك «هنر» است.
اين است كه مانند يك تابلوى هنرى، جاودانهمىدرخشدوماندگاراست.
پىنوشتها:
1) امام صادقعليه السلام: «احب اخوانى الى من اهدى الى عيوبى».
2) امام صادقعليه السلام: «تواضعوا لمن تعلمونه العلم و تواضعوا لمن طلبتم
منهالعلم» (اصول كافى، ج 1، ص 36).
3) رب كلمة سلبت نعمة و جلبت نقمة. (نهجالبلاغه، فيض الاسلام، حكمت373).
4) لسان العاقل وراء قلبه وقلب الاحمق وراء لسانه. (نهج البلاغه،
فيضالاسلام،حكمت39).
5) مضمون كلام حضرت علىعليه السلام: «الكلام فى وثاقك مالم تتكلم، فاذا
تكلمتبه صرت فى وثاقه». (نهج البلاغه، فيض الاسلام، حكمت 737).
6) امثال و حكم، دهخدا، ج3، ص1332.
7) رهنمون، غلامحسين ذوالفقارى، ص447.
8) سير، يك روز طعنه زد به پياز كه تو مسكين چه قدر بد بويى گفت از عيب خويش
بىخبرى زين ره، از خلق، عيب مىجويى.
9) از صحبت دوستى به رنجم كاخلاق بدم حسن نمايد كو دشمن شوخ چشم دانا تا عيب مرا
به من نمايد؟
10) در شناخت منافقين، به «سوره منافقون» رجوع شود. نيز به خطبه 185 نهج
البلاغه درتوصيف منافقان.
11) اخاف عليكم كل منافق الجنانعالم اللسان، يقول ما تعرفون و يفعل ماتنكرون.
(نهجالبلاغه، صبحى صالح، نامه 27، به نقل از پيامبر اكرم).
12) اكبر الاعداء اخفاهم مكيدة (الحياة، ج1 ص133).
13) نهج البلاغه، صحبى صالح، حكمت 412.
14) گلستان سعدى.
15) دعاى مكارم الاخلاق، صحيفه سجاديه، دعاى20.