3- خودسازى
در اين قسمت كه عمدهترين بخشاين مجموعه است، گام به گام بادستورالعملهاى دين،
برگرفته ازروح آيات و روايات، راه«خودسازى» و مسير «تهذيبنفس» را طى مىكنيم.
رشد دادن بهبعد الهى و فطرى وجود خودمان، هدف اصلى اين بخش است.
چشمى ديگر و نگاهى ديگر
از كجا مىتوان «خود» را شناخت؟
آلودگىهاى درونى و ضعفهاى نفسانى چيست؟
اگر «تكبر»، نمىگذارد در برابر «حق»، سر تسليم فرود آورى،
اگر «دل»، رضا نمىدهد كه «عدالت» را، آنجا كه به زيان توستبپذيرى، درونى
ناسالم و تصفيه نشده دارى.
اگر سراغ نقطه ضعفهاى مردم مىگردى تا روزى به رخ آنان بكشى وپيش ديگران
تحقيرشان كنى، گرفتار نوعى خودپسندى و تفاخرى.
چرا به خدا و «محبتخدا» ميدان ندهيم كه دلمان را در اختيار داشتهباشد؟
«محبت»، اكسيرى دگرگون كننده است، مس وجود را طلا مىكند،بخيلان را بخشنده
مىسازد و ترسوها را شجاع، و خستگان را نشاطمىبخشد،
دستبسته را به كرم مىگشايد، پاى خسته را، «رفتن» مىآموزد،
و... چشم خواب گرفته را، از شب تا سحر بيدار نگه مىدارد.
آيا طعم شيرين «عشق به خدا» را چشيدهاى؟
آيا براى نجوا با خدا، شبها بيدارى كشيدهاى؟
فداكارىها، فرزند عشقها و محبتهاست.
تا اين علاقه، نسبتبه چه باشد!
«محبت» هم، فرزند «معرفت» و شناخت است.
محبتبىمعرفت، در تاريكى راه رفتن است و عشق بى «فداكارى»،فقط يك ادعاست!
راستى... چگونه مىتوان عاشق خدا شد و از «حب نفس» رها گشت؟و... نسخه
«محبتخدا» را چه كسى مىنويسد؟
هرگاه «زيبايى» را تنها در «چهره» نجستى و «جمال» را فقط در «تن»خلاصه
نكردى، مىتوانى اميدوار باشى.
«جمال باطنى»، مقولهاى است، فراتر از چشم سر. و «زيبايى معنوى»چشمى مىطلبد
كه از سطح به عمق نفوذ كند و از ظاهر به باطن و از«محسوس» به «معنى».
از كجا بشناسيم كه گرفتار «حب نفس» هستيم يا نه؟
بعضىها خود را «بىعيب» مىپندارند، در حالى كه بىعيب، خداست.
برخىها خويشتن را «واجد كمالات» مىدانند، در صورتى كه «كمالمطلق» پروردگار
است.
كسى كه تحمل يك «انتقاد» را ندارد و از يك «تذكر» مىرنجد،
كسى كه عيبهايى را كه در ديگران است، اگر در خودش باشد، آن راعيب نمىشناسد،
بلكه شايد فضيلت هم بداند و دفاع كند. اينها همه، ازنشانههاى «خودخواهى» است.
راستى كه عشق به هر چيز، انسان را كر و كور مىسازد، حتى عشق بهخود!
از سخنان امام امت است كه:
«حب نفس، تمام عيوب انسان را به خود مىپوشاند».
خود را كامل و بى نقص دانستن، بزرگترين نقص و عيب است. شگفتاكه همه به اين عيب
دچاريم!
«خدا» را تنها در زبان گفتن، ولى دل را خالى از خدا كردن، اگر نوعىنفاق نيست،
پس چيست؟
خدا، در كجاى وجود ما جارى است؟ بر زبان، يا در دل و جان؟
وقتى مىگوييم «الله اكبر»، يعنى خداوند را برتر و بزرگتر و مهمتر از هرچيز و هر
كس مىدانيم. آيا دلمان، گواه زبانمان است؟
واى... كه اگر روزى بخواهند از دلها و درونها براى گفتههاى زبان وجلوههاى
برون «استشهاد» بگيرند، گرفتار چه غربتى خواهيم شد!
مشكل اينجاست كه گاهى كار، بر خود انسان هم مشتبه مىشود.
خسارتى بالاتر از اين نيست كه عمرى گرفتار «ريا» باشيم و خود راخالص و صالح
بدانيم.
آينه، نبايد دروغ بگويد! آينه وجود خود باشيم و سيماى خويش راآنگونه كه
هستببينيم.
شكوفاندن گل وجود
كشمكش «طوفان» و «گل»، قديمى است.
آن مىخواهد پرپر كند، اين مىخواهد بشكفد و برويد.
«زندگى»، از كشمكش ميان اين دو شكل مىگيرد.
قصه «جوانى» و «زمان»، همان قصه طوفان و گل است و جوان،غنچهاى است كه
مىخواهد گل بشود و به ثمر بنشيند و بالنده گردد.
البته بيش از خزان زمستان و وزيدن طوفان، بايد از «دلمردگى» و«ياس» ترسيد، كه
نمىگذارد «گل جوانى» شكوفا شود.
زمستان را نگاه كنيد... وقتى شلاق بادهاى سوزناكش را مىچرخاند،وقتى برفهاى
سنگينش، مزرعهها و گلستانها را مىپوشاند، هر چند درظاهر، سيطره و حاكميت دارد،
اما آن «حيات» نهفته در دل «دانه»ها و آن«روح» جارى در گياهان و ساقهها و
شاخهها، بزودى از دل بذرها و تنهدرختها بيرون مىزند و فرياد بر مىآورد كه: «من
هستم، من آمدهام...».
«بهار»، رستاخيزى است كه حيات را از «گور طبيعت» بيرون مىآورد و«شكفتن» را به
همه خفتگان در بستر غفلت و سستى مىآموزد.
شايستهترين شاگرد مكتب بهار، «جوان» است. درسى كه جوان از بهارمىگيرد،
«شكوفاندن گل وجود»، با نسيم اراده و انتخاب است.
گلى كه در بهار مىرويد و مىشكفد، «رمز حيات» در همه انسانهاست.
گل و بهار، چه تقصير دارند، اگر انسانها اين «پيام» را نفهمند؟!
اگر بذر و دانه، از اسارت خاك مىرهد و براى تنفس در فضاى باز وبهرهگرفتن از
خورشيد، سر بر مىآورد، چرا جوان، خود را از قيد و بندعادتهاى بد نرهاند و اين
آزادى و آزادگى متعالى را تمرين و تجربه نكند؟!
بهار، جوانان آگاه را در كلاس «روييدن» و «نو شدن» مىنشاند.
بهار، بستر شكفتن و فصل روياندن «بذر وجود» است.
از خامى به پختگى بايد رسيد و از افسردگى به نشاط.
چرا اين همه شتاب در بستر سراب؟
همچنان كه يك درخت عظيم، به صورت «بالقوه» در يك دانه نهفتهاست،
همچنان كه خرمنهاى طلايى گندم، در دل بذرها خفته است و بايد درمسير كشت و تربيت
و آبيارى و آفت زدايى و مراقبت قرار گيرد و به ثمربرسد و به بار بنشيند،
در نهاد انسان نيز، به صورت بالقوه، «استعداد» كمال و رشد و معنويتنهفته است.
خداوند نيز، پيامبر درون و برون را براى بارورى و بالندگىهمان استعداد، برانگيخته
است.
غضب و شهوت، امرى است قابل تعديل و كنترل. حرص و طمع رامىتوان به بند كشيد، بخل
و حسد را مىتوان درمان كرد، دنيازدگى وتعلقات را مىتوان كاست، نفس سركش را
مىتوان رام كرد و از دام ابليسگريخت.
مىتوان به جاى همه ترسها، تنها «ترس از خدا» را قرار داد،
زيستن در ميان دو حالت «خوف» و «رجا» عملى است.
با «مراقبه» و «محاسبه» مىتوان بر اعمال و رفتار خود نظارت داشت ومىتوان از
نيمه راه فساد برگشت.
مىتوان از «پل توبه» به «وادى رحمت» عبور كرد.
پس پاى طلب و بازوى همت و پنجه اراده كجا به كار مىآيد؟!
خصلتهاى نيك و بد، همچون دو «هوو» هستند، و مثل دو كفه ترازو،هر چه از اين
كاسته شود، به ديگرى افزوده مىگردد و هر كدام را تقويتكنى، ديگرى را تضعيف
كردهاى. چرا وجود خودت را مجموعهاى از صفاتنيك نسازى كه براى زشتىها جايى
نماند؟
كسى كه بتواند زنجيرهاى از «فضايل اخلاقى» را در جان خويش پديدآورد، نفس
وسوسهگر نمىتواند به «قلعه قلوب» رخنه كند و فساد بيافريند.
اصلاح قلب، به اصلاح فكر و عمل مىانجامد، فساد قلب نيز، همه چيزرا به تباهى
مىكشد.
كسى كه صلاح و سعادت خويش را خواستار باشد، نمىپسندد كه نفاقو ريا و هوى، همه
دل را تيره كند و اين مزرعه «صلاح خيز» را خارستانىزشتيا كويرى توانسوز سازد!...
خودسازى
در جدول بزرگ و پرخانه خودسازى، «ادب» جايگاه خاصى دارد.
گاهى حرفها و عملهاى انسان با هم ناسازگار است.
ظاهر و باطن نيز، گاهى يكسان نيست. نامش را هر چه بگذاريد، اززشتترين حالات و
صفات انسان است. شايد هم نوعى «نفاق»!
برخورد با مردم، اينگونه اشكالات اخلاقى را آشكار مىسازد، ميزانپاىبندى هر
كس به «حق»، «عدل» و «انصاف»، در همان بزنگاههاىحساس و تضاد منافع روشن مىشود.
«خودساخته» كيست؟
آنكه بر خصلتهاى ناپسند و رذيلههاى اخلاقى و نفاق در رفتار و رياىدر عمل،
چيره شده باشد و خود را «تربيت» كرده باشد.
يك باغبان، بوستانى سرسبز و گلخانهاى پرگل، تربيت مىكند و پديدمىآورد و يك
كشاورز نمونه، بيشترين برداشت را از زمين و زراعتخويشدارد.
ولى... باغبان دل و جان، چگونه بايد به «تربيت نفس» بپردازد، تا بذروجود، هدر
نرود و آفت نگيرد؟
خودسازى، به نحوى كه مطلوب عقل و شرع و وجدان باشد، در فرهنگدينى با عنوان
«تاديب نفس» از آن ياد مىشود.
«هر كه خود تربيتخود نكند، انسان نيست».
مگر هميشه بايد به ديگران تذكر داد؟ خودمان محتاجتريم. كيست كهادعا كند
بىنياز از «تذكر» است؟
اميرمؤمنانعليه السلام، در يك جا به آنان كه در مقام معلم و مربى و مبلغ
اند،توصيه مىفرمايد كه معلم و مؤدب نفس خويش باشند. در جايى هم نمونهو نشانهاى
از اين تاديب نفس و خودسازى را پرهيز از آنچه براى ديگرانناشايست مىشماريم،
مىداند:
«كفاك ادبا لنفسك اجتناب ما تكرهه من غيرك». (1) .
اين حرف را سعدى هم در گلستان به اين صورت آورده است:
«لقمان را گفتند: ادب از كه آموختى؟ گفت: از بىادبان! هر چه از ايشاندر نظرم
ناپسند آمد، ترك آن را بر خود، لازم ديدم».
اگر كارى بد است، از همه بد است، چه ما و چه ديگران.
سفارش مولايمان را از ياد نبريم كه:
«آنچه را از ديگران نمىپسندى، خودت هم بپرهيز!».
و اين، به گفتن آسان است و در عمل، بسى دشوار! تا انسان «نفسمهذب» و جان
تربيتشدهاى نداشته باشد، نمىتواند چنين باشد و چنينكند.
«جان»، گاهى از راه رام كردن «جسم»، كمال مىپذيرد.
«روح» هم بامهارخواستههاى «نفس»، اوجمىگيرد. وايستادندرمقابلخواستههاى
«دل»، كه جهاد اكبر است، عقل را سلطان اقليم وجود و حاكمبرتمنيات وشهوات مىسازد.
اينراه، دشواراست و صعبالعبور وپرسنگلاخ.
راه معنى همين است، و گرنه راه حيوانيت، آسان و هموار است و سرازيرو سهلالوصو و
پرجاذبه.
دست و پنجه نرمكردن با «هواى نفس»، آدمى را قوى مىسازد. يافتنتقوا (اين گوهر
قيمتى و كمياب) از همين رهگذر فراهم مىآيد.
«عفت» را بايد از رهگذر كنترلهاى مداوم چشم و نگاه، نگاه داشت.
«شجاعت» را از راه درگيرىهاى سختبا دشمن و درافتادن با خطراتو استقبال از
صحنههاى هول و هراس و ميدانهاى جانبازى و فداكارىبايد همچون شمعى روشن و فروزان
داشت.
رها كردن چشم، در چراگاه هر نگاه، عفتسوز است، چرا كه «نگاه» اگربىمهار باشد،
«گناه» مىچرد و بستن دست از داد و دهش و گشودن آن بهروى هر مال و ثروتى كه در
«دسترس» است، آن را كج، بار مىآورد وانسانهاى «كج دست»، روى سعادت نمىبينند.
فراراز صحنههاىخطرهم، شمع شجاعت و دليرى را خاموش مىسازد.
براى سلامت روح و عافيت جان و تقويت صفات نيك، بايد تمرين وممارست داشت، آنگونه
كه براى نشاط جسم و تلاش بدنى لازم و سودمنداست.
آيا مدعيان قدرت و توانمندى، حريف نفس خويش مىشوند؟ (2) .
دلير جوانمرد، آن است كه به خواستههاى شيطانى و وسوسههاى دل،شجاعانه «نه»
بگويد.
اين «نفى»، خيلى «اثبات»ها را در پى دارد.
خود فراموشان
فراز و نشيبهاى زندگى بسيار است و همه، سراسر «درس» است، اگرچشم و گوشى گشاده
داشته و اهل «عبرت» باشيم.
گاهى «خدا فراموشى»، ريشه در «خود فراموشى» دارد.
و گاهى نيز، خود فراموشى، نتيجه فراموش كردن خداست:
«نسوا الله فانساهم انفسهم». (3) .
كسى كه پس از رسيدن به «ثروت»، دوران فقر خويش را از ياد مىبرد،و دستيافتن به
«مقام»، او را از «خود» بيگانه مىسازد،
آنكه پس از گمنامى به «شهرت» مىرسد، و پس از ضعف، «قدرت»مىيابد،
اگر دوران و شرايط فقر، ضعف و گمنامى خود را فراموش كند، آن ثروتو مقام و آوازه
و قدرت، براى او «دام» مىشود و از خدا غافلش مىسازد.
از ياد بردن اين كه: «كيستم؟»، «كه بودم؟»، «كجايم؟»، «به كجامىروم؟»، «چگونه
بايد باشم؟»، «چه بايد بكنم؟»، «هدفم چيست؟»،«چه مىخواستم؟»، «چه بايد بخواهم؟»
و... دهها از اينگونه سؤالها، نشانهنوعى «خود فراموشى» است. همين غفلت و
نسيانهاست كه به «گناه»،«تكبر»، «غرور»، «طغيان»، «تباهى» و «دنيازدگى»
مىكشاند.
كسى كه «بنده» بودن خدا را از ياد ببرد، «رب» بودن خدا را هم از يادمىبرد.
كسى كه «ولايت مولا» را فراموش كند، «عبوديتخود» را هم فراموشخواهد كرد. كسى
هم كه فكر كند آزاد است، بندگى نخواهد كرد.
ياد «بندگى خويش»، ياد «ربوبيتخدا» هم هست. و... «ياد خدا»،يادآور «بندگى ما»
خواهد شد.
با اين حال، فكر مىكنيد فاصله «خود فراموشى» تا «خدا فراموشى»چه قدر است؟! و
اصلا اين «خود»ى كه اين همه مهم است و غفلت از آنهستىسوز، چيست؟
غير از «خود طبيعى»، كه به جنبه فيزيكى و اعضا و اندام و جسم مامربوط مىشود،
و غير از «خود اجتماعى»، كه جايگاه ما را در جامعه و در ارتباط با مردمو محيط
پيرامون و زندگى شخصى و اجتماعى و صنفى ما مشخصمىسازد، يك «خود انسانى» هم
داريم، كه موقعيت ما را به عنوان يك«انسان» در مجموعه هستى نشان مىدهد.
شناخت اين «خود»، هم لازمتر، هم سودمندتر است.
ساختن اين «خود» نيز، هم دشوارتر، هم سعادت آورتر است.
خيلىها خود طبيعى و خود صنفى و اجتماعى خويش را مىشناسند،اما در زمينه آن «خود
برتر»، يا غافلند، يا خود را به غفلت مىزنند و ازانديشه و تلاش درباره آن طفره
مىروند و حاضر نيستند بينديشند كه دركجاى «دستگاه خلقت» قرار دارند.
اين كه مىگوييم بايد «خود» را شناخت، شامل مجموعه «استعداد»هاو زمينههاى «رشد»
نيز مىشود. مواهب الهى و نعمتهايى كه ما را احاطهكرده است نيز، در همين محدوده
قرار مىگيرد. شناخت «كرامت انسان» و«ارزش وجودى» نيز، جزو همين قلمرو است.
آنكه موهبتها و استعدادهاى خود را نشناسد، از «گنج وجود» بىبهرهمىماند و
آنكه ارزش و قيمتخويش را نداند، خود را ارزان مىفروشد وآنكه از «بعد الهى» و
«خليفة اللهى» خود بىخبر شد، تن به پستى و گناه وحقارت مىدهد.
شرط نخستسودبردن در يك داد و ستد، توجه به بهاى متاع و كالاىخويش است; تا آن
را ارزان نفروشى و به زيان، معامله نكنى.
پيشوايان دين، «بهاى وجود» تو را همسنگ با «بهشت» دانستهاند ونظرشان
كارشناسانه است.
امام جوادعليه السلام فرموده است:
«ارزش وجود شما بهشت است و شما قيمتى جز بهشت نداريد، آگاهباشيد كه خود را جز
به بهشت نفروشيد». (4) .
يعنى خود را به هر چه كه كمتر از بهشتباشد بفروشى، زيان كردهاى.
خود را با هر چه مبادله كنى، براى خويش در همان حد قيمت گذارىكردهاى.
اگر دنيا را «تجارتخانه» اولياء الهى دانستهاند، ارزش وجود نفيسانسان را هم
گوشزد كردهاند، تا خام و بىتجربه و بىخبر از قيمت، به بازارنرود و كلاهى به
گشادى دنيا بر سر «وجود ملكوتى» او نگذارند.
وقتى كه مىتواند خود را اخروى كند، چرا دنيوى؟!
و اگر مىتواند فراتر از فرشته رود، چرا فروتر و پستتر از حيوان؟!
تعبير «بل هم اضل» [گمراهتر از چهارپايان] كه قرآن درباره اينگونهافراد
مىگويد، چندان هم بيراهه نيست.
وقتى نتوانى سرمايههاى وجودى خود را به بهرهورى برسانى و روز بهروز از سرمايه
خرج كنى، بى آنكه نفعى به دست آورى، سرانجام روزى همهسرمايه خرج مىشود و تهيدست
از اين بازار، باز خواهى گشت.
اگر «خود» را فراموش نكرده باشى و «بهاى وجود» را بشناسى، خود رازيرا قيمت
نمىفروشى!
گوهر اخلاص
«گوهرشناسى» كار هر كس نيست. شناخت «عمل مخلصانه»، واقعادشوار است.
امام صادقعليه السلام يكى از نشانهها و معيارهاى آن را چنين بيان فرمودهاست:
«عمل خالص، آن است كه نخواهى جز خدا، كسى تو را بر آن بستايد». (5) .
گاهى در سويداى درونت، در اعماق دلت، نيت و انگيزهاى است كهخودت هم به سختى
متوجه آن مىشوى.
همان نيت پنهان، گاهى عمل را تباه مىسازد و خرمن را به آتشمىكشد.
انسانهاى وارسته، چنان روح بلندى دارند كه جز «تقرب به خدا»عامل ديگرى آنان را
به كار، به ويژه كارهاى عبادى و صالحات، برنمىانگيزد.
«گداى كوى تو، از هشتخلد، مستغنى است.
اسير قيد تو، از هر دو عالم، آزاد است». (6) .
آيا عارفتر و عاشقتر از «على» مىشناسى؟ اخلاص و راه و رسمبندگى هم بايد از
اين امام عاشقان آموخت.
عبادت، براى رسيدن به نعمتهاى بهشت، عبادت تاجران سوداگراست و اميد عطا و ثواب
داشتن، دكاندارى است و عبادت به خاطر دورى ازآتش، كار بردگان ترسو است.
اين است عبادت عارفان عاشق. اين همان است كه علىعليه السلام فرمود:
«كسانى خداوند را نه بدان اميد، و نه روى اين ترس، بلكه از روى سپاسو شكر
پرستيدند كه اين عبادت آزادگان است». (7) .
خالص كردن عبادت، كار اولياء خداست.
به ياد آوريم، روزى را كه خداوند خواهد فرمود:
«من، تو را بودم. تو كه را بودى؟...».
چه كمياب است «گوهر اخلاص»!
و چه فراوان است كالاهاى «ريايى» در بازار اعمال!
وقتى مزد و پاداش را خدا مىدهد، چرا كار براى ديگران؟
تصفيه كردن «عمل» از انگيزههاى غيرالهى، كارى دشوار است (8) ،
ولىلازم و كارساز. بدون آن، چه اميدى به اجر خدايى؟
ديدهاى كه بعضى «انفاق» مىكنند، تا سخاوتمند به شمار آيند، «نماز»مىخوانند،
تا آدم خوبى شناخته شوند، به جبهه مىروند، تا انقلابى به شمارآيند، به نيازمندان،
سيلزدگان و صندوقهاى امداد، كمك مىكنند، تاكسب اعتبار كنند، مىنويسند، تا مشهور
شوند، درس مىخوانند، تا دانش ومعلومات خود را به رخ اين و آن بكشند.
صد تاى اينها به يك قاز نمىارزد.
آيا دوست دارى به خاطر «كار نيك»، ستايشت كنند؟
آيا واقعا براى تو مهم است كه بدانند فلان كار شايسته را انجام دادهاى،يا چندان
فرقى نمىكند؟!
رد پاى «ريا» را كه ظريفتر از اثر پاى مورچه بر سنگى سخت در شبىتاريك است،
همين جاها مىتوان پيدا كرد. اينجاست كه آدم مىفهمد«اخلاص»، واقعا يك گوهر كمياب
است و ارزنده.
آيا تو حاضرى از بازار، يك «كالاى معيوب» و «جنس خراب» رابخرى؟
كارهاى ريايى، همان اجناس خراب است.
خدا كه مشترى اعمال ماست، جز «متاع خوب» نمىخرد. پس...چرا ريا؟
از هيچ تا همه
انسان، گاهى از «هيچ» به «همه» مىرسد، و گاهى از همه به «هيچ»!
خوب محض است، شر محض مىگردد.
منحرف است، به حقيقت مىرسد و صالح مىشود.
عالم و داناست، اما «غرور علمى» او را بر زمين مىزند.
گنهكار و عاصى است، اما «توبه»، او را «عبد صالح» مىسازد.
اينها همه ممكن و شدنى است و از انسان بعيد نيست كه هرگونهتحولى را در خود
ايجاد كند.
اين نكته، از يك سو اميدوار كننده و الهامبخش است، از سويى همخطرناك و
لغزاننده، تا انسان چگونه از امانت «انتخاب» استفاده كند!
چه دلهاى سنگى كه يكباره همچون موم، نرم شده است، و چهديدههاى خشك و جامد، كه
با ياد خدا و تاثير موعظه، متاثر شده و به اشكنشسته و چشمهسار خوف و خشيت گشته
است.
تضمينى نيست كه يك انسان نيك، تا ابد نيكو بماند.
چنان هم نيست كه يك فرد تبهكار و زشتخو، تا پايان در تباهى وآلودگى باقى بماند و
درهاى هدايت و رشد، به رويش بسته باشد. مگر نهاينكه پيامبران آمدهاند تا بدان را
خوب كنند و بردگان هوس و بندگان دنيارا، صاحبان خرد و سروران آخرت سازند؟
كجاست كه «برده»ها را «آزاد» مىسازد؟
انسان كه كمتر از حيوانات نيست! وقتى سگ و طوطى و اسب و مار وباز شكارى تحول
پذيرند، انسان كه اشرف مخلوقات و مورد تكليف الهىاست، چرا نباشد؟... كه هست! دل
انسان سختتر از سنگ و فولاد كهنيست، پس مىتواند شكلپذير باشد.
اگر به تربيت جان و تصفيه دل بپردازيم، مىتوانيم خود را از «چاهبردگى» تا
«اوج برازندگى» بالا بكشيم.
نقش «محيط»، «مربى»، «تذكر» و «تفكر» را نمىتوان انكار كرد، چرابه
«تربيتخود» كمتر مىپردازيم؟
تربيت پخته كند هر خام را نيك سازد بختبد فرجام را
وا رهاند مرد را از بندگى مغز و معنى مىدهد بر زندگى
خوشا آنان كه تربيت پذيرند و پند نيوش!...
انسان، در گير و دار دو جاذبه قرار دارد: «الهى» و «نفسانى».
«نفس»، به گناه و پيروى از هوسها و عمل به خواسته دل مىخواند،و... «خدا»، به
ترك هواى نفس و تمايلات حيوانى.
از هر كدام اطاعت كنى، بايد ديگرى را نافرمانى كنى و به هر يكنزديك شوى، از
ديگرى دور مىگردى. مقتضاى بندگى، اطاعت فرمانخداست و تسليم امر و اراده «مولى»
بودن.
اگر «بنده»ايم، طاعتمان بايد. و اگر «مطيع» مولاييم، اطاعت و تسليم،بايد در
عمل و زندگى آشكار شود. و گرنه، چه فرقى ميان آنكه «مولا» نداردو آنكه مولايش
خداست؟
نداشتن روحيه عبوديت و بندگى و تسليم، نشان چيست؟ و گستاخى وجرات بر گناه، دليل
چيست؟ آنچه انسان را به «معصيت» مىكشد،«غفلت» است. فراموش كردن بندگى خود و
ولايت پروردگار.
«گناه»، معلول لحظات غفلت انسان و «خدا فراموشى» است. وقتىعقل، مغلوب نفس
اماره شود، محصولى جز گناه به بار نمىآورد. كسى تنبه گناه مىدهد و دل به معصيت
مىسپارد كه از عواقب آن نيز غافل باشد،يا بى خبر.
مگر نه اين كه دوزخ، فرجام گنهكاران است؟ پس چرا نافرمانى؟
امام باقرعليه السلام مىفرمايد:
«شگفتا از كسى كه از ترس بيمارى، از غذا پرهيز مىكند، اما از ترسآتش، از معصيت
ناپرهيزكار است!».
راستى هم شگفتا!...
اما آنكه به عبوديتخود و ربوبيتخالق، معترف است، خود را در قيدطاعت مقيد
مىداند و در بند «بندگى خدا» حس مىكند، نه يله و رها كه هرچه مىخواهد بكند و هر
چه مىخواهد بگويد و هرگونه كه مىخواهد باشد!مگر مىتوان خدا را عالم و بصير و
شاهد و حاضر و ناظر ديد و گناه كرد؟
در لحظه گناه، شعله ايمان در دل فروكش مىكند و گاهى هم بهخاموشى مىرسد.
...اين چراغ را، روشن نگه داريم.
بيمارىهاى اخلاقى
گرچه بعضى از روى علم و عمد، بد مىكنند و سراغ معصيت مىروند;اما عدهاى نيز
ناآگاهانه به سراغ بدى مىروند و چون خوبىها رانمىشناسند، در پى آن نمىروند.
اگر آنجا پند و هشدار سودمند است، اينجا تذكر و تعليم، مفيد است.
رذايل چيست تا از آنها بپرهيزيم؟
فضايل كدام است، تا به آنها آراسته شويم؟
به جستجوى متون دينى و رهنمودهاى قرآنى، حديثى مى رويم، آنگاهبا كتاب دل و
نفسمان تطبيق مىكنيم. تعاليم وحى مىگويد: خصلتها وعملهايى همچون: ترس، حقارت
نفس، خود كم بينى، دون همتى،شتابزدگى، بدگمانى، بد دهانى، عصبانيت، انتقام جويى،
تندخويى،بدرفتارى، كينهتوزى، خودپسندى، تكبر، حقپوشى، تعصب، لجاجت،قساوت قلب، حسد
و... زشت است و از رذايل محسوب مىگردد.
اگر مىخواهيد در مقايسه لوح ضمير خود با اين خصال ناپسند،فهرست كاملترى داشته
باشيد، بر موارد بالا اينها را هم بيفزاييد: غيبت،استهزاى ديگران، خودخواهى، شايعه
پراكنى، جاهطلبى، رياكارى،ناسپاسى، حيله گرى، دنيادوستى، طمع، دو رويى، دروغگويى،
مردم آزارى،قطع رحم، دو به هم زنى، سخن چينى، بخل، حرص.
شناخت دردها نيمى از درمان است و براى خودشناسى و ارزيابىوضعيت روحى و اخلاقى
خويش، ليست كاملترى از اين آفات لازم است.
اوراق «پرونده دل» را بايد ورق زد و صفحه به صفحه در جستجوى اينآفتها بود. هر
جا يافتيم، بىدرنگ آن «اوراق سياه» را بايد «پاكسازى»كنيم، و گرنه به جا ماندن
اين رذايل در پرونده ما، روزى كار به دستمانمىدهد و رسوايمان مىسازد.
كدام يك از اين دردها خطرناكتر است تا زودتر به مداوا بپردازيم؟
آن سوى صفحه دل را هم مرور كنيم، البته با حديثى از پيامبر خطاببه مولاعليه
السلام كه فرمود:
«از اخلاق مؤمنان، حضور در نماز است و شتاب در پرداخت زكات، اطعامبه مسكينان،
دست نوازش بر سر يتيمان كشيدن، پاكسازى درون، اگرسخن گويد به دروغ نپردازد، چون
وعده دهد تخلف نكند، اگر امانتدارشود خيانت نكند، حرف كه مىزند صادق باشد، راهب شب
و شير روز،روزه دار شب خيز و متهجد، كه آزارش به همسايه نمىرسد و بر
زمين،متواضعانه راه مىرود و...».
اين هم فهرست كوتاهى از برخى فضايل.
مكتب، تنها «انسان»هاى خوب را به عنوان «الگو» معرفى نمىكند،بلكه خصلتهاى نيك
را هم بر مىشمارد و به آنها فرا مىخواند و تنها ازانسانهاى بد، نكوهش نمىكند،
بلكه اوصاف زشت را هم معرفى مىكندو از آنها پرهيز مىدهد. از آن نمونهها بايد
«الهام» گرفت و از اين نمونهها«عبرت»!
پيمودن وادى سير و سلوك، هم سخت است، هم آسان!
ذكر و ختومات و چلهنشينى و عزلت گزينى و اوراد نمىخواهد. مهم،«عمل» است، طبق
آنچه «مولى» مىگويد.
اين است كه هم سهل است و هم ممتنع، هم راحت و هم دشوار. اگركسى خويش را «بنده»
بداند و به مقتضاى بندگى، «اطاعت» از صاحبخود كند، صدها مرحله از سلوك را پيموده
است. ولى... همين يك گام،يعنى «مطيع بودن» دشوار است و نيازمند ارادههايى استوار
و عزمهايىآهنين.
رسول خداصلى الله عليه وآله فرمود:
«در دنيا دو حكيم فرزانه بودند كه سالى يك بار همديگر را مىديدند، درهر نوبت
نيز، يكى آن ديگرى را موعظه مىكرد. در يكى از اين ديدارهايكى به آن ديگر گفت: مرا
موعظه كن، موعظهاى جامع و موجز، چوننمىتوانم مانع عبادت تو شوم. گفت: برادرم!
دقت كن كه خداوند، در آنجاكه نهى كرده، تو را نبيند و آنجا كه دستور داده، تو را
غايب نبيند». (9) .
همين. آرى همين. جملهاى كوتاه است، ولى جهانى حكمت و پند درآن نهفته است.
انجام واجبات و ترك محرمات، عبارت ديگرى از همين دستورالعملسازندگى و خودسازى
است كه در برخى احاديث آمده و براى«پرهيزكارترين» انسان شدن، بر همين دو كلمه
تاكيد شده است.
اگر همه جهان را چشم و گوش بدانيم، اگر خود را در حصارى ازدستگاههاى ضبط كننده و
فيلمبردار احساس كنيم، و اگر خود را «بنده»بدانيم، نتيجه همان خواهد بود كه حضرت
رسالت فرمود. آنجا كه امراوست، غايب نبودن و آنجا كه نهى اوست، حاضر نبودن. «در
خانه اگر كساست، يك حرف بس است!».
آنكه «خلاف» مىكند، حتى اگر «جريمه» آن را هم بپردازد، شكستنحرمت «قانون»
با پرداخت جريمه جبران نمىشود.
«گناه»، يك تخلف از قانون خدا به شمار مىآيد.
«توبه» هم به عنوان راهى براى محو «عواقب كيفرى» آن قرار دادهشده است. ولى
آثار روحى گناه بر فرد و پيامدهاى منفى آن بر جامعه، باتوبه جبران نمىشود.
ممكن است كسى كه دچار يك سانحه تصادف يا سوختگى شده، بامراجعه فورى به پزشك،
سلامتخود را باز يابد و از مرگ نجات يابد، ولىآثار آن بر چهره و اعضاى او، گاهى
تا آخر عمر هم باقى است.
آيا رعايت احتياط و پيشگيرى از بروز آتشسوزى يا حادثه، بهترنيست؟!
همچنان كه در امور درمانى، رعايتبهداشت و پيشگيرى از ابتلا، همبهتر از معالجه
است و هم آسانتر و كم خرجتر، در امور معنوى و روحى هم«پرهيز از گناه»، هم
آسانتر و هم مقرون به صرفهتر از «توبه» است.
آثار گناه، بر چهره روح و جان باقى مىماند.
چه بسا گاهى هم فرصتيا توفيق «توبه» به دست نمىآيد و آنكه توبهاز گناه را به
«آينده» موكول مىكند، حادثهاى، اجلى، غفلتى، آن آينده را ازدست او مىگيرد.
اگر خيلى هم اهل جمع آورى «ثواب» و انجام «مستحبات» نيستيم،دست كم اين هنر را
از خود نشان دهيم كه خلاف و گناه نكنيم.
كدام يك در سرانجام و سرنوشت ما مؤثرتر است؟ ترك گناه يا كسبثواب؟ پيامبر خدا
به امام علىعليه السلام فرموده است:
هر كه از حرامهاى خدا پرهيز كند، از پرهيزكارترين مردم است. (10) .
انگيزه پرورى
شوق عمل، ريشه در شناخت «ارزش» و «پاداش» آن دارد.
كسى كه در كار خويش، سست و بىنيت و فاقد انگيزه مىشود، يا كارشبىارزش است،
يا به ارزش كار خود توجه ندارد، يا از اجر و ثواب آن غافلاست.
همه انتظار دارند كه نسبتبه كارى كه مىكنند، «تشويق» شوند. تقديرديگران، نقش
«شوقانگيزى» و «انگيزه پرورى» دارد.
اگر آن مشوق، خدا باشد، نيت قوىتر مىشود. اگر پاداش دهنده،پروردگار تو باشد،
انگيزهاى برتر تو را به تلاش وا مىدارد.
مرز ميان اخلاص و ريا همين جاست. به خاطر چه كسى كار مىكنى؟انتظار مزد و اجر از
كه دارى؟ دانستن و آگاه شدن چه كسى برايت مهماست؟
اينكه انبيا، هرگز از دعوت و ارشاد و جهاد خسته نمىشدند، چون جز ازخدا انتظار
پاداش و تقدير نداشتند (ان اجرى الا على الله). (11) .
اينكه اولياى الهى، نيتى قوى و ارادهاى خللناپذير در راه اهدافخويش داشتند و
دارند، چون چشم بيناى خدا را در همه حال، حاضر و ناظرخويش مىديدند. پس چه جاى
خستگى يا به ستوه آمدن يا از دست دادنانگيزه و سستشدن در عمل؟!
به محتواى ارزشى كار خويش چه قدر شناخت و عقيده دارى؟
محتواى كار تو مىتواند بزرگترين مشوق تو باشد.
وقتى اهل باطل در راه خويش، اصرار و پشت كار دارند، تو در راه «حق»چرا بى حال و
بىانگيزه باشى؟
وقتى پيروان شيطان، پيوسته در حال جذب نيرو براى شيطانند، چراپيروان رحمان در
جذب نيرو براى اردوى ايمان و جبهه خير و صلاح، كوشانباشند؟
اگر به راه مقدس خويش، عاشق باشى، از تهمت جنون نمىترسى.
اگر به حقانيت راه و مرام و مسير خود اطمينان داشته باشى، اتحادنيروهاى مخالف،
بايد عزم تو را جزمتر و انگيزهات را قوىتر سازد، نه آنكهتو را از كار بيندازد!
هر چه صف شيطان منسجمتر شود، تو نيز صف رحمانيان رامنسجمتر و «تلاش رحمانى»
خويش را قوىتر و گستردهتر ساز. نبرد حقو باطل از قديم بوده، تا آخر هم خواهد
بود. تو اگر سرباز اردوى حقى، بهتقويت انگيزه بپرداز، و به تصفيه آن. «كه... راه
پرخطر است و حراميان درپيش!».
محك ارزيابى عملها «نيت» است.
شايد شكل كار و صورت ظاهر عمل، زيبا باشد، اما اگر نيتى كه در وراىآن نهفته،
زشتباشد، كار را هم زشت مىكند.
نفاق و ريا و تظاهر، ريشه در همين دارد، آرايش بيرون و آلايش درون!از سوى ديگر،
ميان نيت تا عمل، گاهى فرسنگها فاصله است.
چنان نيست كه هرگاه تصميم گرفتى، موفق به عمل شوى و نيت وانگيزه را از آن مرحله،
به مرحله اجرا برسانى. هزار مانع و رادع در كار است.ترديدها، دو دلىها و وسوسهها
سدى به وجود مىآورد، ميان «تصميم» و«عمل». اين، آفتى است كه حتى در نيتهاى خوب
و انگيزههاى مقدسنيز پيش مىآيد.
به همان اندازه كه تاكيد شده بى فكر و تدبير، كارى نكنيد كه پشيمانمىشويد،
سفارش كردهاند كه وقتى به مرحله «يقين» رسيديد، «عمل» و«اقدام» كنيد (12)
و ميدان را براى «شك آفرينى» وسوسه گران و خناسانخالى نگذاريد.
هم بايد نيتها و انگيزهها را سالم و صالح و خدايى ساخت، هم در كارخير و راه حق
و برنامههاى مثبت، ترديد به خود راه نداد و امروز و فردا نكرد،كه از نيت تا عمل،
حفرههاى خطرناك و لحظههاى ياس آور، بسيار است.
جمال درونى
كسى مىتواند در خلق و خوى، «خداگونه» شود، كه خدا را بشناسد وصفات جمال و كمال
او را بداند.
خدا، «جمال مطلق» است. و تو، وقتى مىتوانى به خدا نزديك شوى كهصفات زيباى او
را داشته باشى، آنچه در اوست، در خود نيز فراهم آورى وآنچه در خداى سبحان نيست، خود
را منزه و پيراسته سازى.
چهره «جان» و سيماى «درون» را چگونه مىآرايى؟
مگر نه آنكه در چهره زيبا، هم چشم و ابرو، هم روى و موى، هم لب ودندان و... بايد
«زيبايى» داشته باشد تا يك «چهره زيبا» فراهم آيد؟
«جمال باطن» نيز همينگونه است. ايجاد تعادل و توازن در خصلتهاو حالتها و
رفتارهاى اخلاقى، شرط تحقق «جمال معنوى» است.
وقتى «غضب»، در كنترل تو باشد و ارادهات بر آن مسلط گردد، نام«شجاعت»
مىگيرد، كه يك ارزش اخلاقى است و حد فاصل «ترس» و«تهور» است.
نيروى شهوت و غريزه جنسى هم، چون با مهار «تقوا» كنترل شود،«عفت» پديد مىآيد.
و اگر خرج كردن مال، نه به «اسراف» كشيده شود و نه به «بخل»، حدمتعادلى است كه
«سخاوت» ناميده مىشود.
آيا خصلتهايت در «مرز اعتدال» است، يا روى خط افراط و تفريط؟
چهره، با «آرايش»، زيبا مىشود و با «آلايش»، زشت مىگردد. سيماىباطن نيز با
«فضايل»، آراسته مىشود و با «رذايل»، آلوده! خودت مىتوانىاين آراستگى يا
آلودگى را فراهم آورى.
«انتخاب» تو، نقش عمدهاى ايفا مىكند.
در وجود تو، ميدانى است كه سپاه حسينى و يزيدى در نبردىپيوستهاند.
و تو در اين ميانه، مىتوانى «حر» باشى، گسسته از جنود ابليس وپيوسته به جناح
حق.
تغيير خصلت و رفتار، محال نيست، هر چند مشكل است.
و مىتوانى... چرا كه جوانى. نيروى اراده جوانى را دست كم مگير...
كار هر كس، پاى فكر و باور او نوشته مىشود.
براى عمل، دانايى و علم، «معيار» است و اگر كسى با داشتن علم ودانستن نيك و بد،
اسير چنگ گناه شود، يا در «روشنايى علم» او شكمىكنند، يا در عقيدهمندى او به
«دانسته»ها و «آموخته»هايش.
حكيم سنايى غزنوى گفته است:
نكند «دانا» مستى، نخورد «عاقل»، مى در ره «پستى»، هرگز ننهد «دانا»، پى
چه خورى چيزى، كز خوردن آن چيز، تو را «نى» چنان «سرو» نمايد به نظر، «سرو»، چو
«نى»
گر كنى بخشش، گويند كه «مى» كرد، نه او ور كنى عربده، گويند كه «او» كرد، نه مى
حساب عملكردها و آگاهىها را نيز اين چنين ارزيابى مىكنند و نتيجهافكار و
باورها را در «آينه عمل» به مشاهده و قضاوت مىنشينند، آنگونهكه «عقل» را با
«ميخوارگى» در تضاد مىبينند، ديندارى و گناه را هم با همناسازگار مىدانند. و
اين، قضاوتى است درست!
عمل، آينه دروننماست و داورىها بر مبناى عمل مشهود آدمياناست.
اگر ريشه «درخت معصيت» را نسوزانيم و نخشكانيم، پيوسته جوانهمىزند و شاخ و
برگ مىافزايد. ريشه عصيان، «غفلت» است و ريشهطاعت، «ذكر». كسى كه در ظلمتكده دل،
چراغ ايمان بر مىافروزد و قلبرا با شعله «ياد» و «يقين» روشن و گرم مىسازد،
حتما از آفت غفلت رستهاست و به ميوه «خداباورى» رسيده است.
آنكه مىداند حسابى هست و كتابى، دوزخى و قيامتى، خداى بصير وخبيرى، نامه اعمال
و گواهى اعضايى، و حسرت و رسوايى فردايى،اينگونه «بىخيال» نمىشود.
جرات بر گناه، كمتر از خود گناه نيست!
در جستجوى راهنما
پيمودن راه با «راهنما» نشانه معرفت و هوشمندى است.
تنها در موضوع تدريس، مطالعه، نويسندگى، سخنرانى، حفظ كردن،هنرآموزى، خوشنويسى،
شنا و... نيست كه آموختن «شيوه»، انسان را باصرف وقت و نيروى كمتر، زودتر به مقصود
مىرساند،
بلكه براى دستيافتن به اهداف و رسيدن به خواستهها، «روشمندى»راهى ميانبر
است، حتى در سلوك روحى و مسائل معنوى هم، روش وشيوه كارساز است.
بىجهت نيست كه طالبان كمال، براى رسيدن به كمال و معنويت نيز،دنبال يك «الگو»،
«مرشد» و «راهنما»يند، تا روش انسان شدن و تهذيبنفس را به آنان بياموزد، يا از او
بياموزند.
نقش راهنما، آن است كه انسان در پيچ و خم اين راه گم نشود و خستهنگردد. اين را
كه «بزرگان، از چه راه و چگونه رفتهاند، تا به مقصدرسيدهاند؟» در شرح حال
وارستگان، پاكان و صالحان مىتوان خواند، ياشنيد.
زندگينامه صالحان و عالمان، از همين جا ارزش مىيابد كه در نشاندادن «راه»،
نقش دارد و به جويندگان و پويندگان راه معنى، هم «جهت» رانشان مىدهد، هم شيوه
رفتن و رسيدن را مىآموزد. معناى «اسوه»،همين پيشاهنگى و پيشتازى در رسيدن به
وارستگيهاست. «تاسى» بهاسوهها، ضامن تحقق اين آرمان والاست.
اگر قرآن، پيامبر اسلام و حضرت ابراهيم و برخى شايستگان را با نام ونشان ياد
كرده و آنان را «اسوه» ناميده است، از اين رهگذر است، تا راهسلوك، بىرونده و
بىچراغ راهنما نباشد.
البته نه هر كه مدعى شد و مريد جمع كرد، همان «راهنما»ست!
گر چه «طى اين مرحله، بىهمرهى خضر» نبايد كرد، ولى بايد مواظبرهزنان عقايد و
قداستها و مقدسات هم بود! اگر عملها طبق «حجتخداپسند» نباشد، در ترازوى محاسبه،
بى وزن و مقدار خواهد بود و آن را بهبهايى نخواهند خريد.
آيا تا به حال، «دادگاهى» شدهاى و مورد اتهام قرار گرفتهاى؟
ايستادن در مقام يك «متهم» و انتظار يك «حكم» و داورى، بسيارسخت است، ولى براى
كسى كه بىگناه است، ترسى نيست.
«حجت»، چيزى است كه در محكمه، بر ضد متهم اقامه مىكنند تامحكومش كنند، يا متهم
در دفاع از خويش، اقامه و به آن استناد مىكند، تا«تبرئه» گردد.
متهمى كه نداند چه اسناد، مدارك، حرفها و شواهدى را در دادگاه عليهاو طرح
خواهند كرد، در دفاع از خويش و رد اتهامات هم ناتوان خواهد بود واگر نتيجه محاكمه،
محكوميت او باشد، چندان هم دور از انتظار نيست.
شناخت «حجتهاى الهى» براى حضور در دادگاه قيامت، سودمند است،و داشتن جواب مناسب
در مورد اين شواهد و حجتها، لازم!
به تعبير امام كاظمعليه السلام:
«خداوند، «عقل» را در وجود انسان، به عنوان حجتباطنى و «پيامبردرون» قرار
داده است. (13) .
از اين رو تكليفمان نسبتبه سفيهان، سنگينتر است.
پيامبران و امامان و اوصياى الهى نيز «حجتهاى آشكار»ند.
دين، وحى، قرآن، حديث، امر و نهى امامان، فتوا و حكم فقها، عمل وسلوك صالحان،
جوانان پاك، ثروتمندان انفاقگر، قدرتمندان عادل،زيبارويان عفيف، نامآوران متعبد و
متعهد، نوابغ خداشناس، هنرمندان باايمان، همه و همه جزء حجتهاى الهىاند.
نمىتوان گفت: «نمىشد!»، چرا كه خداوند، كسانى را كه با داشتنثروت و جمال و
جوانى و شهرت و اقتدار، پاى از «راه خدا» كنار نگذاشتند ومتقى زيستند، به رخ ما
مىكشد و مىگويد: «پس چرا اينان توانستند؟»اين مفهوم همان «لله الحجة البالغه»
است.
ما بايد فكرى به حال خودمان كنيم. روزى به ما خواهند گفت:
اگر نمىدانستى، چرا نياموختى؟
و اگر مىدانستى، چرا بد كردى و بيراهه رفتى؟!
هم بايد تلاش كرد، هم بايد جهت را شناخت، هم بايد بر اساس«ميزان» عمل كرد، تا
به «هدف» نزديك شد و با تقويت ايمان، دشتعمل را از صالحات، سرسبز و خرم نمود.
ايمان، در سايه پيوند با خدا و انس با آفريدگار تقويت مىشود. سرىكهدر آستان
رفيع خدا بر خاك سجدهگاه فرود آيد، در برابر بزرگترينقدرتهاى غيرالهى، كوچكترين
احساس ضعف و ترس نمىكند. اينمنبع نيرو و قدرت را نبايد دست كم گرفت.
منبع تغذيه روح و جان جوانان چيست و كجاست؟ آنان كه رابطهشان باخدا قطع است، در
زندگى به چه كسى تكيه مىكنند و در بنبستها بهكدام دريچه باز و راه عبور، اميد
مىبندند؟... جز خدا؟
حتى در ميدان جنگ و سنگر مبارزه هم، چاشنى واقعى سلاح،«ايمان» است، نه
«باروت»، و تغذيه اصلى خط نبرد، از «توكل» است، نه ازسلاح و مهمات!
زيباترين حالتيك نيروى انقلابى و متعهد هم آن است كه در برابردشمنان، همچون
كوه، با صلابت و استوار و نستوه بايستد و در برابر «الله»،خاكى و فروتن و افتاده
باشد، كه گفتهاند:
در كوى ما شكسته دلى مىخرند و بس بازار خود فروشى از آن سوى ديگر است.
آن پيشانى كه هنگام سجود بر خاك مىنهى، بلندترين پيشانى است.
آن دو دست پرنياز كه در «قنوت»، به سوى خدا مىگيرى، بىنيازتريندستهاست.
آن قامت، كه در برابر عظمت كبريايى خدا خم مىكنى، استوارترينقامتهاست.
از نمازت، قدرت روحى مىگيرى و از نيازت، به بىنيازى روحىمىرسى.
صورتى كه از اشك، خيس شود و سجادهاى كه از سرشك ديدگانمرطوب گردد، بسيار قيمتى
است.
چه عيبى دارد كه شبستان جانمان را هميشه «ياد خدا» روشن سازد؟ وچه مىشود كه
فضاى خانه و خوابگاه و آسايشگاه و پادگان و اداره و مدرسهو محل كار و سنگر مقاومت،
از ياد خدا و عطر نماز و تلاوت آيات، معطر وخوشبو باشد.
روح بندگى و نيايش، جوان را زيباتر از آنچه هست، مىسازد.
گرچه اقتضاى جوانى، «تلاش» و «تحرك» است،
ولى «جهت» داشتن اين تلاشها مهمتر از خود تحرك و تكاپوست.
جوانى، آغاز زندگى است و اگر حادثه و مانعى پيش نيايد، راهى دراز و پراز «نياز»
در پيش است، نياز به برنامه و طرح، نياز به مشاوره و تجربه، نيازبه راهنما و الگو،
به ايمان و اميد، به عشق و شوق.
آنچه به روندگان نوپا، انگيزه و اميد مىدهد، مطالعه شرح حالانسانهاى بزرگ و
موفق است.
آنچه تجربه مىدهد، هم بهرهگيرى از نظرات راهرفتگان است، همدرگير شدن با
سختىها و مشكلات و نهراسيدن از اقدام و داشتن شهامتتصميم همراه با تدبير و
آيندهنگرى.
آنچه به تلاشهاى زندگى، «ارزش» مىدهد، جهتسالم، سودمند،پاك و خدايى آنهاست.
عمل در «مدار حق» و سرعت در «مسير بندگى» وقدرت در «راه خوب» و تلاش براى
«خدمتبه خلق»، از ويژگىهاى يكزندگى موفق و خداپسند است.
جوانى يك «سرمايه» است.
اگر آن را خرج مىكنيم، بايد به «سودآورى» آن نيز توجه داشته باشيمو... اگر به
سود، توجه داريم، سودهاى اصلىتر، زيادتر، ماندگارتر را كه به«حيات ابدى» ما
مربوط مىشود، در نظر بگيريم.
آنچه از دست مىدهيم و آنچه به دست مىآوريم، بايد تناسبى قابلقبول داشته باشد.
فرزانگان، هيچ گاه سرمايه را در جايى كه سودى نداشته باشد به كارنمىاندازند و
حسابگرى را گام نخست موفقيت مىشمارند.
آيا قبول داريم كه «جوانى» ما نيز يك «سرمايه» است؟ اين سرمايه راچگونه بايد
حفظ كرد و به مرحله «سودرسانى» رساند؟
دستور زبان عرفان
كسب عرفان و معنويت هم براى خود دستورى دارد.
در بسيارى از الفاظ و اصطلاحات در علوم مختلف، غير از معنايى كه بهصورت عادى از
آنها فهميده مىشود، مفاهيم ديگرى هم مىتوان فهميد.
از خود همين «دستور زبان» نمونه بياوريم.
دستور زبان، براى تصحيح «گفتار» و «نوشتار» است. ولى... آيانمىشود از آن در
تصحيح «كردار» هم كمك گرفت؟
دستور زبان براى شناخت روش صحيح كاربرد واژهها و ساختار كلماتو تنظيم جملات
است.
براى «عمل صحيح» چه معيار و دستورى وجود دارد؟ ناهنجارى و غلطدر كردار و معاشرت
را با كدام دستور بايد شناخت؟
تازه، درستى گفته و نوشته هم تنها به «بعد ادبى» آن منحصر نيست.درستبودن سخن
در «مضمون و محتوا» هم شرط كمال و زيبايى آناست.
دستور زبان به ما مىآموزد كه «فعل» و «فاعل» بايد هماهنگ باشد.بين «ضماير» و
«اشخاص» هم بايد تناسب وجود داشته باشد. ولى... آيارفتار ما فعل به حساب نمىآيد؟
و آيا حالات درونى ما جزء ضماير نيست؟ناهماهنگى ميان ظاهر و ضمير ما آيا «غلط
دستورى» نيست؟
«نهاد» ما چگونه ساخته مىشود؟
براى «مستقبل» خود چه كردهايم و «ماضى» ما چگونه بوده است؟
در كفتار روزمره ما چه قدر «حرف اضافه» است؟ اصلا در «صفت» و«فعل» به چه چيزى
و چه كسى «اضافه» شدهايم؟
آيا فعلهايى كه از ما سر مىزند «لازم» است؟ «معلوم» است؟«مجهول» است؟
آيا هيچ تمرين مىكنيم كه «فعلهاى مجهول» را به «معلوم» تبديلكنيم؟
من غير از خداى متعال، هيچ «اول شخص مفرد»ى نمىشناسم. شماچطور؟
چگونه مىشود از «من»ها، «ما» ساخت و مفردها را به «جمع» تبديلكرد؟
بسيارى از ما كارهايى مشابه انجام مىدهيم. «ماده» افعال ما گاهىمشترك و مثل
هم است، اما كدام «شناسه» است كه ماهيت ارزشىكارهاى ما را تعيين مىكند؟ شايد آن
شناسه، «نيت» باشد!
اگر كارها و نيتها را از «مركب» شدن با خدا و ريا در آوريم و همان«ساده»
خالص باشيم، بهتر است. اگر «خدا» را پيشوند و پسوند همهفعلها و صفات و تركيبات
خود سازيم، زندگىمان «ادبىتر» مىشود.
مىبينيد كه «دستور زبان» كاربردهاى ديگر و بيشترى هم دارد!...
هم «آرايش» عمل لازم است، هم پيرايش آن. آرايش به اخلاص ونيت الهى و پيرايش از
ريا و عجب و غرور. در اين صورت، گلهاى معنويتو اخلاق، در بوستان جان مىرويد و
زبان فطرت، گوياتر مىشود و نداىحقجويى جان آدمى، بهتر شنيده مىشود.
بذرى كه در شورهزار افشانده شود، هدر مىرود. شربتى هم كه در جامآلوده ريخته
شود، تباه مىشود.
پس، ابتدا بايد زمين را آماده بذرافشانى ساخت و جام و ظرف را ازآلودگىها
پيراست.
«دل» نيز يك مزرعه است، براى كاشتن «نهال فضيلت» و افشاندن«بذر حقيقت».
«جان» نيز، ظرفى است كه مىتوان «شراب معرفت» در آن ريخت.
آنچه علماى اخلاق و اساتيد سلوك، با عنوان «تخليه» و «تحليه» ازآن ياد
مىكنند، اشاره به همين پيرايش دل و جان از «رذائل»، سپسآرايش آن به «فضايل»
است.
مريدى از استاد و شيخ خود پرسيد: آيا استغفار كنم، يا خدا را تسبيحبگويم؟
گفت لباسى كه چركين است، احتياجش به صابون، بيشتر از عطر وگلاب و بوى خوش است!
و براستى كه چنين است. روح و نفس را اول بايد از «زنگار گناه» و«موانع معرفت»
و صفات ناپسند پيراسته و پاك ساخت، تا لياقت آن را يابدكه به فضيلتها و كمالات
آراسته گردد، هر چند «تهذيب نفس از عيوب»،خودش مرتبهاى از كمال است!
اين كه گفتهاند: «آيينه شو، جمال پرى طلعتان طلب». نيز اشارهاى بههمين حقيقت
است.
اگر «دانش» در دلهاى ناپاك قرار گيرد، «تيغ دادن در كف زنگىمست» است. اگر
«علم»، در قلوب غير مهذب وارد شود، به جاى«كمالآفرينى»، «وبالآفرين» مىشود و
اگر «قدرت» به دست افراد غير«خودساخته» بيفتد، به ستم آلوده مىشوند.
اگر پيش از آن كه انسان از «بندگى دنيا» برهد، دنيا به او روى آورد،«آخرت» را
از دست مىدهد. و اگر پيش از آن كه دل را از «سلطه ابليس»آزاد سازد، به مقام و
عنوان و شهرت و رياستبرسد، زمين مىخورد.
عطر زدن به جامه كثيف، نقاشى بر لوح آلوده، آراستن سيماى كسى كهدرونى آلوده
دارد، همه و همه، نقش زدن بر آب و نوشتن بر هواست.
بايد در نگارش خط باور و يقين بر لوح دل نيز «روش» آموخت و«دستور زبان» عرفان
و تهذيب را فراگرفت و به كار بست!
نگارندگان خط باور
برخى مىبينند، برخى به ديگران «ديد» و «بينش» مىدهند.
بعضى مىروند، بعضى ديگران را «رفتن و رسيدن» مىآموزند.
كسانى مىپرند، كسان ديگر «پرواز» مىآموزند و ديگران را براىطيران، تجهيز
مىكنند. خوشا به حالشان!
و مگر «تعليم و تربيت» كارى جز اين است؟
معلم و مربى، اگر به عظمت كار خود واقف باشد، هرگز آن را بامعيارهاى حقوق و
مزايا و دستمزد و پايه مقايسه نمىكند.
اما ناگفته نماند كه تربيت ديگران، پيش نيازى همچون «خودسازى»مىطلبد.
آنكه مىخواهد «رشد» دهد، بايد خودش «رشيد» باشد.
آنكه مىخواهد «هادى» گردد، بايد پيش از آن «مهدى» شده باشد.
معلمان، در لوح دل شاگردان «خط باور» مىنگارند و «نقش عقيده»ترسيم مىكنند.
مربى خداباور، بهتر مىتواند «خداباورى» را در مزرعه دلها بكارد ومعلم خداترس،
در ايجاد «تقوا» و «پرهيزكارى» موفقتر است. تهيدست وتهىدل، چه دارد كه بدهد؟!
«ايمان جوانان»، مديون تلاش فرهنگى و مؤمنانه مربيان و معلمانىاست كه جرعهاى
از «كوثر باور» و جرقهاى از «شعله يقين» را به كام و جانجوانان مىرسانند.
گامشان استوارتر باد...
ولى برخى هم بر لوح دل جوانان، «خط غلط» مىكشند و در كام انديشهآنان «زهر
شبهه» مىچكانند. اينجاست كه بايد هشيار بود كه مسموم نشدو از خط بد سرمشق نگرفت.
سلامت و عيب هر چيزى با يك «معيار» سنجيده مىشود.
حتى دستگاهها و ابزار صنعتى و فرآوردههاى غذايى و محصولاتمصرفى مردم، بايد در
يك حد و سطح قابل قبولى باشد كه به آن«استاندارد» گفته مىشود.
اگر يك «كالا»، يا يك ماده غذايى، آن بايستگىهاى لازم را نداشتهباشد و براى
سلامتى جامعه مضر باشد، آن را از بازار و كارخانه جمعآورى ومحو مىكنند، هر چند
خسارت مالى به بار آورد، چون كه جان مردم عزيزترو پربهاتر از اينهاست.
آيا «فكر» و «روح»، نياز به مواظبت ندارد؟ مسموميتهاى فكرى وآلودگيهاى اخلاقى
و بيماريهاى روحى از چه راهى پديد مىآيد؟
همان طور كه به نام «آزادى»، نمىتوان به هر كس اجازه داد كه هركالايى را با هر
شرايطى توليد كند و به مردم عرضه نمايد و سلامت وبهداشت و امنيت و آسايش جامعه را
به خطر اندازد، به بهانه آزادى همنمىتوان با افكار، اعتقادات، اخلاق، سنتها و
باورهاى مردم بازى كرد ويك نسل را دچار «انحراف فكرى» يا «ياس از آينده» يا «فساد
اخلاقى»ساخت.
اين نوع آزادى، يعنى آزادى اشاعه ويروس بيمارى و مواد مخدر وسلاحهاى كشتار جمعى
و گمراهى عمومى!...
«نظارت» چيز خوبى است. هركس و هر جا كه خود را از «نگاه ناظر» و«قضاوت داور»
دور ببيند، زمينه لغزش يا انحراف يا سوء استفاده از قدرت وموقعيت و نعمت، پيدا
مىشود.
بپذيريم كه هر حرف، هر نوشته، هر فيلم، هر رابطه، هر غذا و... هر فكر،قابل
اطمينان نيست.
توجه به «استاندارد»ها، حتى در مسايل فكرى و روحى و اخلاقى همضرورى است.
گل جوانى
از بهار بايد «الهام» گرفت و از پاييز، «عبرت»!
جوانى، زيباترين گل بهارى است كه در بوستان عمر مىشكفد.
كسى كه «نقد جوانى» را رايگان از كف بدهد، كولهبارى از «حسرت» راتا دامنه
قيامتبردوش خواهد كشيد.
اگر چشم، درياى هوس شود، قايق گناه در آن حركت مىكند.
دريغ! اگر عمر، در خواب و غفلتبگذرد!
براى مقاومت در برابر سيل «تهاجم فرهنگى»، بايد سد ايمان زد و ازمرز عقيده و
عفاف، نگهبانى كرد.
«خود» باختگان در برابر فرهنگ بيگانه، براحتى «خدا» را هم مىبازند.
جوانان آگاه و با فرهنگ، آرامش روح را در زندگى آميخته به معنويت وخداجويى
مىيابند و زندگى منهاى خدا را تكرار بىروح لحظهها و هفتههامىدانند. خواهران
عفيف، مظهر نجابتشيعه و وارث خون شهيدانند كهرسالت تعهد و تقوا بردوش دارند.
«حجاب» را، نه زندانى كه در آن محبوسباشند، بلكه قلعه و دژى مىشناسند كه از ورود
غارتگران و مهاجمانجلوگيرى مىكند.
سيراب از «كوثر عفاف»اند و آسوده در «سايه سار حجاب».
راستى... از يادگاران هزاران شهيد خفته به خون، چه انتظارى است، جزوفاى به پيمان
و پاسدارى از رمتخون و پاىبندى به «ميثاق»؟!
از جوان جامعه ما انتظار استسروى ريشه دوانده در اعماق تاريخ وفرهنگ ريشهدار
«خويشتن» باشد، نه هرزه گياهى روييده در مزبله«بيگانگان».
آيا غرور «مسلمانى» اجازه مىدهد «عروسك كوكى» غرب باشيم؟...
از نخستين روز تكليف، تا پايان عمر، انسان بار امانتى را بر دوشمىكشد كه هر
لحظه امكان افتادن و شكستن آن هست.
به قول حافظ: «آسمان بار امانت نتوانست كشيد...»
اينكه صاحب «عقل» و «انتخاب» هستيم، از يك سو مايه مباهاتاست، از سوى ديگر
تكليف را سنگين و وظيفه را حساس مىسازد.
انتخابگرى انسان، تعيين كننده «سرانجام» و «سرنوشت» اوست واين عقل و خرد است
كه در راه «بهترين»، او را يارى و راهنمايى مىكند. تاچه اندازه به اين «راه»
نمايى اهميت دهيم، يا نسبتبه آن كم توجه باشيمو بىاعتنا.
ما، يك عمر، بار حساس و شكستنى شيشه بردوش مىكشيم. تنها بردوش گرفتن اين بار،
افتخارآميز نيست; بلكه اگر سالم و بى حادثه آن را به«مقصد» رسانديم و اين «شيشه
امانت» نشكست، آنگاه پيروزيم وشايسته تبريك و تقدير.
لحظه لحظه عمر ما، همراه با همين «انتخاب»هاست.
اين، همان بر دوش گرفتن و حمل و تحمل بار شيشه است و هروسوسه شيطان، هر خواسته
«نفس اماره»، هر پاسخ مثبتبه «هوس»،مىتواند سنگى باشد كه اين بار شيشه را پيش
از رسيدن به مقصد،بشكند.
محموله، هر چه ظريفتر، شكستنىتر و قيمتىتر باشد، در حمل و نقلآن و رساندنش
به مقصد، هوشيارى و مواظبتبيشترى لازم است.
به تعبير قرآن، ظلوم و جهول بودن انسان، موجب شد اين بار امانت رابه دوش بكشد،
بارى كه آسمانها و كوهها و زمين از پذيرش مسؤوليت آنابا كردند و بيمناك شدند و
انسان آن را پذيرفت. (14) .
غير از امانت الهى، امانت مردمى و مسؤوليت اجتماعى نيز همينحالت را دارد. كسى
كه به مقام و مسؤوليتى برگزيده يا منصوب مىشود، اگرتا پايان توانستبه وظايف عمل
خويش كند و بار را سالم به مقصد برساند،جاى «تبريك» است.
از تبريك اول كار چه سود، اگر سالم به پايان نرسد؟
هر كس «قدر» خود را نشناسد، چه انتظارى از ديگران دارد كه«قدرشناس» او باشند؟
قيمت تو، بسيار بالاتر از آن است كه به «حقارت» و «دنائت» تن دهى وخود را به
دوزخ بفروشى.
«اراده»، موهبتخدايى است كه در «اختيار» توست. به اندازه «بدبودن»، قدرت و
استعداد «خوب شدن» دارى، بلكه بيشتر. پس چرا بدى راانتخاب كنى؟
بيشتر از سستى، مىتوانى جدى و مصمم باشى، پس چرا بىحالى؟
به همان اندازه كه گنج، رنج مىطلبد، «انسان شدن» هم تمرين وتلاش مىطلبد. راه
باطن هم نيازمند نور و روشنايى است.
در خانه دلت، چه شمعى روشن كردهاى كه در فروغ آن «راه» را بيابى وبه «بيراهه»
نيفتى؟
براى «پرورش روح»، ممارست و تمرين لازم است. براى «رسيدن»،بايد فاصلهها را كم
كرد، فاصله خواستن تا هدف را، فاصله خودخواهى تاخداجويى را، فاصله «ايمان» تا
«عمل» را، گفتار تا كردار را.
براى رويش و شكوفايى، «ريشه» لازم است و آبيارى و تغذيه و نور وحرارت، ريشه در
حكمت و معنويت، آبيارى عقيده و باور، تغذيه فكر و روح،نور بصيرت و بينش، حرارت عشق
و شوق.
نفسانيات، نهر عفن و رودخانه لجن بارى است كه بايد پلى از «عفاف»و «تقوا» بر
روى آن زد و گذشت، تا به ساحل «فلاح» رسيد.
بهشت، آن سوى رود خروشان گناه است.
كسى به «بهشت» مىرسد كه از «جهنم» بگذرد!
گذشتن از جهنم، يعنى گذر از دروغ، حسد، ريا، تكبر، نفاق، ظلم، غفلتو... شهوت!
نگذاريم «گل جوانى»، در برابر «طوفانهاى شيطانى» پرپر شود.
بهار عمرمان را با پاييز حسرت و ندامت، بىرنگ و افسرده نسازيم.
شبهات و شهوات
هم «خلا فكرى» و هم «نياز جنسى» لغزشگاهى سر راه جوانان است.
يكى مسايل فكر و انديشه را مهم نمىشمارد،
يكى هم در همين زمينه گرفتار «شبهه» يا «انحراف» است.
مشكلات جنسى نيز براى نسل جوان مىتواند مايه انحراف از مسيرفطرت گردد.
قلمهاى مسموم، گاهى به «القاء شبهه» مىپردازند، دلهاى بيمار نيز،به تحريك
شهوات مشغولند. در اين ميان، جوانانند كه در معرض آسيبقرار مىگيرند و اگر «راه
صواب» و «شيوه معقول» را نيابند، به بيراههكشيده مىشوند.
آنان كه مىخواهند براى جوانان دل بسوزانند و برنامه بريزند وطرحهاى اصولى اجرا
كنند، بايد در اين دو ميدان به برنامهريزى و تامين وجهتدهى و برآوردن نيازها
بپردازند.
مشكل شبهات به «اعتقاد» بر مىگردد، مشكل شهوات به غريزهجنسى از يك سو و
زمينههاى كشش به سوى گناه و ارضاى ناسالم ايننيرو از سوى ديگر.
پس، كار فكرى فرهنگى از يك سو، سالمسازى محيط و تسهيلازدواج از سوى ديگر،
ضرورى است.
خود جوانان نيز مسؤولند. جوان، اگر به غناى فكرى و گسترشمطالعات دينى و آشناتر
شدن با مبانى عقيدتى خويش نپردازد، تضمينىبراى سالم ماندن در برابر «تركش شبهه»
نيست. و اگر به تقويت ايمان واراده و تسلط بر «هواى نفس» و «تعديل غرايز» و كنترل
اميال نفسانىنپردازد، تامينى در برابر «ويروس گناه» و «طغيان شهوت» ندارد.
در ميدان «شبهات»، نيروى انديشه و تفكر و علم، چارهساز است و درعرصه «شهوات»،
قدرت تقوا و نيروى اراده.
اين است كه «دين» و «دانش»، دو بازوى نيرومند و دو بال پروازند. هركدام ضعيف
باشد، جوان ما آسيبپذير مىشود.
جوان، هم بايد به قدرت دانش مجهز باشد، هم به نيروى ايمان، تا نهگرفتار دام
شيطانهاى آشكار و نهان شود، نه از رسيدن به هدف در زندگىبازماند. در اين راه،
«چراغ بصيرت» لازم دارد، تا در پيچ و خمهاى راهزندگى گم نشود و به بيراهه نرود.
كم نيستند «ظاهر الصلاح»هاى بد دل و آلوده جان. كسانى را هم كه«بود» و
«نمود»شان متفاوت و گاهى متناقض است مىشناسى.
«گناه»، يك بيمارى روحى و آفت درونى است. ولى اگر كسى اينبيمارى را حس نكند،
نه به فكر درمان مىافتد، نه در پى پزشك مىرود.
ممكن است انسان عمرى «خلاف» كند و خود را «متخلف» نداند. امانتيجه فرق
نمىكند. خلافكار، مجرم است و عوارض و عواقب تخلف را همبايد بپذيرد.
شيطان، عادت دارد كه روى دردهاى درونى و بيمارىهاى روحى واخلاقى انسان سرپوش
بگذارد، تا انسان به فكر اصلاح و مداوا نيفتد.
مگر از دشمن، جز اين انتظار است؟
«اغوا»، «تزيين»، «تدليس»، «تلبيس» و «تعميه»، از كارهاى ابليساست. ممكن
استيك رياكار، سالها به خاطر مردم عمل و عبادت كند،ولى خود را از اهل اخلاص
بداند.
مگر كسى كه بدىهاى خود را توجيه مىكند و براى گناه، يكمستمسك مىجويد، جز اين
است كه در دام همين فريب شيطان است؟
تفاوت «درد جسم» و «بيمارى روح» همين است كه عوارض ونشانههاى آن، مشهود و
محسوس است، ولى علايم و عوارض اين، پنهانو نامرئى. اما در دراز مدت آدم را از پا
در مىآورد، از درون مىپوساند ويكباره انسان فرو مىافتد، آنگاه معلوم مىگردد كه
اين «بنيان»، از مدتهاپيش «فرسوده» بوده است، بى آنكه آشكار باشد.
آيا اين خطر، جدى نيست؟
فصل جوانى، دوران مناسبى براى اين «پاكسازى درون» است، تادرخت وجود، از درون
نپوسد و پيش از موعد، نيفتد!
غلبه بر شبهات، با بينش و دانش، غلبه بر شهوات با ايمان و تقوا.
معاصر با زمان
كسى كه قانون حركتها و تحولات را بداند و با «سنت»هاى طبيعت وتاريخ، آشنا
باشد، مىتواند به جاى «محكوم زمان» شدن، «حاكم برزمان» گردد.
كسى كه «شناگرى» مىداند، بر آب و موج، مسلط است. كسى كه شنانمىداند، مغلوب آب
مىگردد. به همين راحتى، آشنايى و ناآشنايى با قانونآب و روش تسلط بر امواج و
مهارت در «شنا»، مرگ و حيات يك انسان رارقم مىزند.
اگر براى بهرهگيرى از عنصر «زمان»، برنامه و هدف و شيوه داشتهباشى، بر زمان
چيره مىشوى، و گرنه مغلوب و محكوم و شكسته و شكستخورده مىگردى.
چگونه مىتوان زمان را امتداد داد؟ يا آن را مهار كرد؟
بايد از هر دقيقه قرنى ساخت قرن را در دقيقه گنجايند
يا كه با شيوه مهار زمان جبر را هم به زير بال كشيد
شب و روز، دو مركب براى سوار شدن و راه زندگى را طى كردن است.
به تعبير رسولصلى الله عليه وآله: «الليل و النهار مطيتان».
حال، اين مركب، يا چموش و سركش و افسار گسيخته است، كهسوارش را بر زمين مىزند،
يا رام و در اختيار است و با اراده سوار، راهمىسپارد.
راستى... چرا گاهى بر يك جامعه، يك قرن مىگذرد، ولى معادل يكسال هم به شمار
نمىرود، و گاهى جماعت و ملتى، ره صد ساله را يك شبهمىروند؟! گاهى فاصله «عمر
فلكى» و «عمر عملى» انسانها خيلىزياد است!
بهره گرفتن از استعداد و توان نهفته در فرصت و زمان، چه براى يكفرد يا براى
جامعه، بركت آور است و زمان را بارورتر مىسازد.
اگر جلوتر از زمان نيستيم، دست كم، معاصر زمان خويش باشيم.عقبتر از زمان چرا؟!
تا چه حد مىتوان به «هدف» رسيد؟
ميزان تحقق اهداف و آرمانها و ثمر دادن نهالهاى كاشته شده درزمين دلها و
مزرعه انديشهها، بستگى به خود ما دارد.
خداوند، ما را «چشم» ديدن و «گوش» شنيدن و قلب «فهميدن» عطاكرده است، و...
بالى به قدرت «همت» براى طيران در فضاى «خواستن».
در كلاسى به وسعت «نياز» و با شوقى به حرارت ايمان، مىخواهيمنسلى باشيم و نسلى
بپروريم: خدا باور، دين شناس، آگاه دل، پاك رفتار،راست گفتار، درست انديش، دريا دل،
ثابت قدم و در يك كلمه «مسلمان»!
اين، همتى بلند و هدفى والاست و در خور اين آرمان، تلاشى عظيملازم است.
اگر غفلت كنيم، آنچه از دست مىرود «فرصت» و «نيرو» و «زمينه»است و اينها
سرمايههاى ماست و بايد به سودآورى و بهرهگيرى بيانجامد.
«راه» كدام است و «هدف» كجاست؟
جاذبههاى جنبى و صحنههاى فرعى، ما را به خود مشغول نكند!
مشكلات، از جديتمان نكاهد و به «ترديد»مان نيفكند و گام ما راسست نسازد و
اميدمان را نسوزاند.
بزرگان و بلندانديشان، به تناسب اهداف متعالى خود، تلاشى شايسته ودر خور داشته و
دارند.
دريغا كه انسان، بذر پوچ بپاشد، يا مزرعه روييده را آتش بزند.
اگر بتوانيم، به ديگران، «بال پرواز» بدهيم.
و گرنه، خود از پرواز نمانيم.
اگر چه خداوند به «نيتخوب» هم پاداش مىدهد، اما اگر آن نيت وتصميم به مرحله
عمل برسد، پاداشى بيشتر دارد.
پس، در انجام كار نيك، نبايد ترديد و دودلى داشت و از امروز به فرداانداخت.
شيطان، براى امروز تا فردا، هزار نقشه مىكشد و هزار داممىگسترد، تا «نيت» را
برگرداند و تصميم به مرحله «عمل» نرسد.
سرعت در نيكوكارى و پرهيز از تاخير انداختن «عمل صالح»، راه را بروسوسههاى
شيطانى مىبندد و ابليس را در نقشه خود، ناكام مىگذارد.
اگر قرآن كريم، از كسانى كه «يسارعون فى الخيرات» (15) اند به نيكى
يادمىكند، رازش در همين نكته نهفته است كه با تاخير، زمينه ترك عمل رافراهم
نمىسازند.
ترديد و بىحوصلگى و تنبلى را براى كارهايى نگهداريم كه خلاف وگناه و موجب
ناخشنودى پروردگار است. در آنچه نيكوست، «سرعتعمل»، «گريز از ترديد» و بىاعتنايى
به وسوسه شيطان، بر ايمان«توفيق» مىآورد.
عشق و شور و شوق را هم براى «صالحات» ذخيره كنيم.
بعضىها وقتى غش مىكنند، به طرف گناه و نفسانيات و هوسها غشمىكنند، و اگر
ليز مىخورند، به متحرام ليز مىخورند. آيا اين استصداقت در انتخاب راه؟
ميان تصميم و نيتبر بدى و گناه، تا انجام آن، تا مىتوانيم فاصلهبيندازيم و
اين فاصله را با ترديدها، عاقبت انديشىها، فكر عذاب و آخرتو ترس از نافرمانى خدا
پركنيم. به توصيه حضرت اميرعليه السلام:
اگر به تاخير مىاندازيد، گناه را و اگر جلو مىاندازيد، توبه را جلو اندازيد.
(16) .
اما... ميان تصميم خير تا عمل به آن، مجالى براى هيچ فاصله ودودلى و تاخير
ندهيم، كه گاهى تاخير، به تعطيل مىانجامد!
نگاه
چشم، دريچهاى به دنياى قلب است.
«ديدن» و «نظر»، خواستن دل را در پى دارد. (17) .
با اين حساب، بايد به آنچه در «چشم انداز» ما قرار مىگيرد، حساسباشيم.
ديدنىها، چه خوب و چه بد، گرايش ما را به سوى خود «جذب»مىكند و ما اغلب، مجذوب
چيزى مىشويم كه مىبينيم.
اگر به افق دور دستبنگريم، «وسعت ديد» پيدا مىكنيم و اگر فقط بهجلوى پاى خود
نگاه كنيم، «نقد انديش» و «حاضر گرا» و «تنگ نظر»مىشويم.
آنچه به صورت تصوير، فيلم، منظره، خط، تابلو، چهره و... در برابر ديدما قرار
مىگيرد، به درون و روح و فكر ما نفوذ مىكند.
درست است كه مىتوان از كتاب تاريخ، با زندگى گذشتگان آشنا شد واز سرانجام آنان
«عبرت» گرفت، ولى چرا در قرآن كريم، آن همه تاكيداست كه: برويد، بگرديد، ببينيد و
عبرت بگيريد؟! چون در «ديدن»، اثرىاست كه در خواندن و شنيدن نيست.
«نگاه حرام» چرا آن همه نكوهيده است، چون دل را هم به دنبالحرام مىكشد.
نگاه به چهره عالم، نگاه به در خانه عالم، نگاه به كعبه، نگاه به صفحهقرآن چرا
عبادت است و ثواب دارد؟ چون اين نگاه، جلوههايى از معنويت وپاكى و حق را به درون
انسان منتقل مىكند.
عارفان، مراقب چشم و نگاه خويشند. به حرام نمىنگرند، تا تيرگى وسياهى از روزنه
«نگاه ناپاك» به «خانه دل» نفوذ نكند.
وقتى دل، از راه چشم تغذيه مىشود، چرا «غذاى حرام» به آن بدهيم؟
زنى زيبا از گذرگاهى عبور كرد. حضرت علىعليه السلام و جمعى هم نشستهبودند. يكى
از حاضران، با چشم و نگاه آن زن را تعقيب كرد. حضرت او رانكوهش كرد و فرمود:
همين گونه نگاههاست كه شهوت جنسى را بر مىانگيزد... (18) براى طهارت
درون، ديده را پاك نگاه داريم و بر اين پنجره، ديدبانى كنيم.
هر كس نقطه يا نقاط ضعفى دارد. نقطه ضعف برخى هم «شهوت» و«مسايل جنسى» است.
آنكه نتواند اين غريزه را تحت كنترل خويش آورد، گاهى آبروى يكعمر را در يك
«لحظه» و با يك «نگاه» مىبازد.
بسيارند افراد ضعيفالنفسى كه چون ارادهاى قوى ندارند، مغلوب«شهوت» مىشوند و
معصيتهايى از «نگاه حرام» و «چشم چرانى»گرفته، تا ارتباطهاى نامشروع و فسق و
فجور و... را مرتكب مىشوند، والبته كه بعد از آن هم به خاطر رسوايى، پشيمان
مىشوند.
ولى... مگر آبروى ريخته، قابل جمعكردن است؟
كشتن نفس و سركوب غرايز، اسلامى و شرعى نيست، ولى مهار آن،هم شدنى است، هم مطلوب
دين. اين همان است كه با «عفاف» از آن يادمىشود و تقويت نيروى تقوا، مهارى استبر
سركشى نفس و لجامى استبر طغيان غرايز.
حتى روزه گرفتن، طغيان و فوران نيروى شهوت را كاهش مىدهد. و ازپرخورى و
شكمبارگى نيز، جز شدت و صولت «قوه شهويه» برنيايد.
اگر نيروى جنسى در اختيار و مهار انسان نباشد، همچون مركبىچموش و حيوانى لجام
گسيخته، سوار را بر زمين مىزند و اگر اين غريزه،تعديل شده و در مسير صحيح و طبيعى
به كار گرفته نشود، مزرعه عمرانسان چراگاه شياطين پيدا و پنهان مىشود.
گاهى نگاه، اولين گام يك «راه اشتباه» است.
كسى كه نگاههايش را تحت اختيار نداشته باشد، در سراشيبى غيرقابل كنترل قرار
مىگيرد. اگر در احاديث، نگاه را تيرى از تيرهاى ابليسشمردهاند، از اين رهگذر
است. (19) .
اسيران نگاه، فراوانند.
آنكه نتواند حريف پلكهاى خويش شود و آن را بر روى حرام و نارواببندد، چگونه
ادعاى اراده و خودساختگى دارد؟!
شيطان، پيوسته دلهاى جوانان را هدف تير نگاه قرار مىدهد. آنچهاين تيرها را
مىشكند، «عفاف» است. و آنچه سپر در برابر هجوم شهوتاست، «تقوا»ست.
مسند نشين قناعت
چه كسى آزاد است و چه كسى اسير؟
گاهى زندان و زنجير، بر دست و پاست و «جسم» را به بند كشيده است،
گاهى هم روح و فكر، در زندان خصلتهاى بد و عادات شوم و اعمالناپسند، زندانى
است.
اسارت جسم، پا را از رفتن و اندام را از جابجايى و تحرك باز مىدارد.اما... روح
اسير و فكر گرفتار، از طيران و پرواز در فضاهاى بازترى محروممىشود.
به قول سعدى، اگر انسان از «پاىبند شهوت» به درآيد، طيران آدميترا هم شاهد
خواهد بود، كه پر اوجتر از طيران مرغ است. (20) .
بنده شكم و شهوت، اسيرى گرفتار است، هرچند خود را «آزاد» پندارد.
«معتاد»، زندانى يك عادت شوم است، دنياپرست، اسير ثروتاندوزىاست، طمعكار، در
قيد و بند مال و منال، زندانى است.
آزاده كسى است كه از دام تمنيات رها باشد و مالك دنيا و ثروت باشد،نه مملوك و
برده آن.
با اين معيار و مقياس، بسيارى از آزادان اسيرند، و بسيارى از اسيران،آزادهاند.
گرفتار هر چه باشى، اسير و برده آنى.
حضرت علىعليه السلام فرمود:
«العبد حر ان قنع، الحر عبد ان طمع». (21) .
«بنده، اگر اهل «قناعت» باشد، آزاد است و آزاد، اگر اهل «طمع» باشد،برده است.
آنكه از سرمايه قناعتبرخوردار است، بر «افزون خواهى» و تمايلاتسيرىناپذير
خود مهار مىزند. نمىخواهد، تا به خاطر «خواستن»، به ذلتنيفتد.
ولى گرفتاران بيمارى طمع، سيرى نمىشناسند، چرا كه دنيا دريايىاستبا آب شور،
كه هر چه بيشتر جمع كنند، تشنهتر مىشوند. آزمندان،چون مهار بر «خواسته»هاى خويش
نمىزنند، طمع و حرص، آنان را بهذلت و خوارى و حقارت و بردگى مىكشد، تا به آنچه
مىخواهند، برسند، ازهر راه و به هر صورت كه باشد!...
آنكه مسندنشين كاخ قناعت است، آزاد است. (22) .
آنكه گرفتار حرص و آز و افزونطلبى است، هميشه برده و گرفتار است.
چه بسيارند آزادان گرفتار! و توانگران فقير! اين آزادگى و گرفتارى، ياتوانگرى و
فقر، به اراده و ارادت انسان باز مىگردد.
داشتن «عزم» و «اراده»، در سعادت هر كس نقش دارد،
و در سعادت و كمال «جوانان»، بيشتر!
زندگى، همچون حركت در مسيرى است پرسنگلاخ و پرنشيب و فراز،با طوفانهايى كه
مىوزد و موجهايى كه بر مىخيزد و موانعى كه راه را بر مامىبندد و حركت را كند
مىسازد.
تقويت عزم و اراده هم، برنامه و تمرين مىخواهد.
«روزه و رمضان»، فرصتى و برنامهاى براى همين هدف است.
گرچه به ظاهر، نوعى كنترل و محدوديت در خوراك و لذائذ و... است،ليكن از رهگذر
همين كنترلها، هم فكر و اخلاق و عمل، سالم مىماند،هم اراده جوان تقويت مىشود و
با «داشتن و نخوردن» و «خواستن و مهاربر خواستهها زدن»، نيروى عزم و تصميم،
افزايش مىيابد.
سرعتگيرهاى خيابانها و گذرگاهها، يا تعيين حداكثر سرعت دررانندگى، گرچه ابتدا
به نظر انسان تلخ و دشوار مىآيد، ولى فرجام آن،«سلامتى» است و جلوگيرى از «خطر» و
بروز «حادثه»!
«روزه» نيز، روح را پاك، اراده را قوى، جسم را تندرست و دل را خاشعمىسازد.
آيا اينها ارزش اندكى است؟
كلام الهى در قرآن كه بر فريضه روزه تاكيد دارد، محور عمده آثار وبركات آن را
«تقوا» مىشمارد. (لعلكم تتقون). (23) .
و مگر تقوا، چيزى جز خويشتن دارى از معصيت و پرهيز از گناه، درسايه ايمان استوار
است؟
«تقويت اراده» را به عنوان درسى از رمضان و روزه، از ياد نبريم.
كيمياى «خويشتن بانى»
امانتدارى، كارى است دشوار!
وجود و نفس، امانتى در دست ماست. وظيفه داريم در رشد دادن وبالنده ساختن آن
بكوشيم.
مگر نه آنكه حفظ كردن «تن» و «جسم» از آفتها، بيمارىها وآسيبها بر عهده
ماست؟ «جان» و «روح» نيز چنين است.
من و تو مسؤوليم تا نگهبان جان و پاسبان نفس و روان خود باشيم، تا«خوره گناه»
در جانمان نيفتد و بيمارى «مفاسد اخلاقى» دامنگير روحماننشود. اين، همان «تقوا»
است.
تقوا، هم فرد را از سقوط در دامن تباهىها و آلودگىها نگه مىدارد، همجامعهاى
را كه در آن به سر مىبريم.
تقوا به معناى حفظ و نگهدارى است، نگهدارى غرايز از طغيان،نگهدارى نفس از عصيان،
نگهدارى زبان، از دروغ و تهمت و افترا و ياوههاو بيهوده گوييها، نگهدارى چشم از
ديدن حرامها و نگاههاى ناپاك،نگهدارى دست، از ستم و تعدى، نگهدارى دل، از هوس و
نگهدارى مغز وفكر، از انديشههاى شيطانى.
تقوا، نوعى «ترمز» است، قدرت تسلط بر خويش و نيروى حاكميتبرنفس است، «خويشتن
بانى» و «خودپايى» است، كنترل نفس و مالك خودبودن است.
تقوا، هم سلاح و سپر است، هم چراغ راه و مشعل راهنما. هم دژحفاظت است، هم مركب
راهوار در زير پاى انسانهاى «خود ساخته».
تقوا، در دل آتش رفتن و نسوختن است،
از آب گذشتن است و خيس نشدن،
به قول اقبال لاهورى:
«زندگى در صدف خويش، گهر ساختن است در دل شعله فرو رفتن و نگداختن است»
آيا مىتوانى در معرض گناه قرار بگيرى و گناه نكنى؟!
آيا قدرت رعايتحدود الهى را در خلوتها و دور از نظر مردم دارى؟
تقوا، در سايه ايمان به خدا و ياد او و شناخت موقعيتخود در رابطه باخدا و هستى
به دست مىآيد.
تقوا به انسان، كيمياى «ذكر» مىبخشد. و هر كس «ذاكر» بود، گناهنمىكند. آنكه
گناه مىكند، «غافل» است!
بىنياز كسى است كه «گنج تقوا» دارد. اين گنج، انسان را به «مالكيتنفس»
مىرساند و از «بردگى نفس» مىرهاند.
چه كسى «مالك خويش» است؟ و... چه كسى «برده نفس»؟
عنان دل و جانت و مهار خواستههايتبه دست كيست؟ «عقل»، يا«نفس»؟ «دل»، يا
«دين»؟ بايد «مالك» بود، تا «امير» شد!
كسى كه بداند پيامد گناه، دوزخ الهى است، گناه نمىكند.
و آنكه به پاداش نيكوى خدا چشم اميد بسته باشد، در كسب رضاىآفريدگار مىكوشد.
كسى هم كه «محبتخدا» را در دل داشته باشد، او را نافرمانى نمىكند،چرا كه عشق و
محبت، دوستدار را با دوست، همدل و همرنگ و همراه وهماهنگ مىكند. دوستخدا هم هرگز
از فرمان و خواسته محبوب دلشسر نمىپيچد، مگر آنكه در ادعاى عاشقى دروغ گفته باشد!
اگر هيچ يك از اين سه را نداشته باشى، يعنى نه بيمى كه از نافرمانى وعقوبت،
هراسناكت كند، نه اميدى كه به طاعت و اطاعت وادارت سازد و نهمحبتى كه به محبوب،
پيوندت دهد، با كدام عامل، مىخواهى از چنگابليس بگريزى؟!
حضرت علىعليه السلام در نهجالبلاغه، در خطبهاى از «متقين» ياد مىكند
وصفاتشان را بر مىشمارد. پرواپيشگان و پارسايان كيانند؟
آنان كه: خشوع در عبادت، ايمان در يقين، ميانه روى، شكيبايى، نشاطدر عبادت، خشوع
و خشيت دل، قناعت نفس، فروخوردن خشم، روىآوردن به نيكىها، سپاس در هنگام نعمت،
صبر در گرفتارى و مصيبت و...داشته باشند. اينها خصال صاحبان «تقوا»ست.
انسان بى تقوا، همچون ماشينى بى ترمز در سراشيبى راه زندگى گاممىزند كه هر
لحظه احتمال سقوطش مىرود، يا برخوردش به كوه.
كسى كه بر تمايلات و هوسهايش مهار بزند، با «نور تقوا» هم راه رابهتر مىبيند،
هم بى خوف و هراس پيش مىرود.
اگر به «عقل» ميدان دهى، دستهاى «هوس» را مىبندد.
اما... اگر دست هوا و هوس را بازگذارى، عقل را به بند مىكشد.
تو كه نمىخواهى عقلت اسير نفستشود؟... پس، «تقوا»! «تقوا»!
براى آنكه به يك «بيمارى واگير» مبتلا نشوى، چه مىكنى؟
از خانه بيرون نمىآيى؟... يا واكسن ضد آن بيمارى را مىزنى؟
چه بايد كرد كه در برابر گناه، «مصونيت» يافت؟ پرهيز از معاشرتهاىاجتماعى و
حضور در جامعه؟ يا تقويت اراده و ايمان قلبى و «ياد خدا» درهمه حال؟
آنكه هميشه با انزوا و كنج عزلتبه جنگ گناه مىرود، آسيبپذيراست. ولى كسى كه
«خودساخته» است، ايمانش او را حتى در شلوغترينمحيط و آلودهترين شرايط هم نگاه
مىدارد.
لال، اگر غيبت نكند و تهمت نزند، هنر نيست، چرا كه زبان غيبت واتهام و دروغ
ندارد. اما زبان داشتن و ياوه نگفتن، دست داشتن تعدىنكردن، پاداشتن و بيراهه
نرفتن، چشم داشتن و به حرام نگاه نكردن،جوان بودن و چشم و گوش و دل را به حرام
نيالودن، اينهاست كه آدم را برتراز فرشته مىسازد. اين همان «تقواى ستيز» است.
«پاك بودن در جوانى شيوه پيغمبرى است ورنه هر گبرى به پيرى مىشود پرهيزكار»
آيا شده است كه از خارستان گناه بگذرى ولى خار معصيتى به پايتنخلد؟
آيا از راه لجن آلود و مسير آلوده عبور كردهاى، با اين پروا و پرهيز كهجامهات
و پايت را نيالايى؟
اين همان «تقوا» است!
«تقواى ستيز»، پروا پيشگى كسى است كه در قلب كشمكشهاىاجتماعى و فكرى و سياسى
تلاش مىكند و در صحنه حاضر است، ولىخويشتندار باقى مىماند و به شيطان سوارى
نمىدهد.
تو هستى و عمرى درگيرى با «دشمن نفس» زمان، همه عمر است، و مكان، همه جا
اگر خود را نسازى و تربيت نكنى، پيوسته از شيطانهاى درون و برونزمين خواهى
خورد.
كسى كه نتواند بر مركب چموش «نفس اماره» لجام بزند، پيوسته درمعرض سقوط است.
تقوا در تو شجاعت و نيرويى مىآفريند كه مىتوانى حريف نفسخويش شوى و مالك
خواستههاى دلت گردى (24) و مهار نفس را در اختيارداشته باشى.
و... دريغا باختن به نفس!
لحظه دشوار انتخاب
«انتخاب»، دشوارترين لحظات براى انسان است.
وقتى «لحظه انتخاب» فرا مىرسد، وسوسهها و ترديدها هم سراغ تومىآيند، و آن
«جلوه»اى را كه در يك «برق معنويت» ديدهاى، از نظر ونگاهت محو مىسازند.
«چگونه بودن» يكى از همين انتخابهاى دشوار، ولى سرنوشتسازاست.
شخصيت تو، گاهى در گرو همين تصميمها و برگزيدنهاست. اين تويىكه خميرمايه
«هستى» خود را، با دو دست «انتخاب» خويش، شكلمىدهى و مىسازى.
كى مىخواهى به «بودن» خويش، شكل مطلوب بدهى؟!
تا كى امروز و فردا؟ آيا نمىخواهى به كاروانى كه به سوى سعادتمىرود، بپيوندى؟
وسوسههاى شيطان را كنار بگذار، به آنچه «ماندگار»استبينديش، به آنچه «مىارزد»،
دل ببند. ارزش تو را عشقها ومحبتهايت تعيين مىكند. تا به چه چيزى دل ببندى!...
بيا يك شب، در خلوت خويش، رو به آينه حقيقتها بنشين و با خودت،بى واسطه و بى
ريا حرف بزن. تو كيستى؟ چيستى؟ كجايى؟ چه مىكنى؟چگونهاى؟ با كهاى؟ اسيرى يا
آزاد؟ وارستهاى يا وابسته؟
«ديده و اين همه خشك؟
نفس و اين همه سرد؟
ما و اين «بى دردى»؟
كاروان رفته و ما از پى آن.
گرد اين قافله را مىبينيم!...هيهات!».
فكر مىكنى فاصله اسارت تا آزادگى چند گام است؟ مهم، «تصميم»است و «خواستن» و
گفتن يك «نه» به صلابت كوه، به همه وسوسههاىدل و خواهشهاى نفس و دوستان بىمنطق
و بىخيال.
در اين «نه» گفتن، خيلى بركتها نهفته است. انسان كه نبايدسرنوشت و سعادت خود
را به پسند اين و آن وابسته كند. به امتحانشمىارزد!...
وقتى لباسهاى تن، مانع شناگرى است،
وقتى كفشهاى سنگين، مانع دويدن است،
وقتى بار سنگين، گام رفتن را سستتر و كندتر مىسازد،
روشن است كه در سلوك معنوى، سبكبالى و رهايى از قيد و بندهاىروحى شرط نخستين
«رفتن و رسيدن» است، كه گفتهاند:
در شط حادثات، برون آى از لباس.
كاول «برهنگى» است، كه شرط «شناورى» است.
اين رهايى از تعلقات، همان «زهد» است كه در فرهنگ دينى مطرحاست. «زهد»، انسان
را از درون آزاد مىكند. انسان زاهد، اهل مبارزه هممىتواند باشد. آنكه از درون،
«آزاد» نيست، اهل مبارزه هم نيست، يا اگرهم مبارزه كند، به پايان رساندن براى او
مشكل است.
زهد، به معناى چهره زرد و تن رنجور و تهيدستى و بى حالى نيست.ممكن است كسى همه
اينها را داشته باشد، ولى «حرص» و «آز»، او را بهذلتبكشد. نيز ممكن است كسى در
عين دارايى و توانگرى، دلبسته بهداشتهها نباشد. آن «داشته»، چه مال و ثروت باشد،
چه شغل و مقاماجتماعى، چه جمال و شهرت و نام، چه علاقه به خانه و زندگى و در
يككلمه... «دنيا»!
دلبسته به اين آب و گليم و خجليم وا مانده ز راه و منزليم و خجليم
عمرى استبدون يك قدم پيشروى در خط مقدم دليم و خجليم
راستى كه عبور از «خط مقدم دل» و شكستن «خاكريز نفس»، روح وارادهاى مىخواهد،
رها از تعلق و اسارت.
اگر به خاطر نداشتن، غمگين نشوى، پارسايى.
و اگر به خاطر داشتن، مغرور نگردى، «زاهد»ى!
«زهد»، تكيهگاه بزرگى است كه انسان را آزاده و رها مىسازد. پيمودنمسير پر
سنگلاخ زندگى، دشوار است، ولى همتهاى بلند، آسان كننده آناست و ميوه چنين همت و
آزادگى، «ايثار» است.
به قول خواجه عبدالله انصارى:
«دل به «خلق» مبند، كه خسته گردى دل به «خدا» بند، كه «رسته» گردى!...».
و... حرف، همين است! در محبت و عشق، وابسته به خدا شدن،وارستگى مىآورد و انسان
را آزاد مىسازد. تنها همين جاست كه «بندگى»،مايه «آزادگى» مىشود.
هر كس به هر چه كه محبت داشته باشد، در كمند آن گرفتار مىشود.
بايد ديد كه به چه چيز عشقورزى و در چه كمندى مىافتى و گرفتاركدام دام
مىگردى؟
«خدا»، يا «خود»؟ «خالق»، يا «خلق»؟ «عقل» يا «هوس»؟...
اگر به خدا هم عشق بورزى، گرفتار خدا مىشوى و اسير كمند محبت اومىگردى... و چه
گرفتارى زيبا و كمند مقدسى! (25) .
بنده خدا شدن، انسان را از بنده همه بندگىها و از بندگى همه بندهامىرهاند.
«خداپرستى»، آزادى بخش است و «عبوديت» او، «حريت»مىآورد.
يكى اسير شكم و شهوت و شهرت مىگردد،
يكى گرفتار دام خانه و خادم و زن و فرزند است.
وابسته به هر چه كه باشى به همان قيمت مىارزى.
«وابسته» و «دلبسته» به خدا باش، تا از همه تعلقات دنيوى «وارسته»شوى.
«تا كى و چند، اسارت در خويش؟
مىتوانى كه گريبان برهانى از نفس،
مىتوانى ز «خود» آزاد شوى، به خداوند رسى.»
خوشا كسى كه ز دام «تعلقات» آزاد باشد! (26) .
اگر اين وابستگىها اسيرت كند، تو را از پيمودن افقهاى وسيع هستىو معراجهاى
بزرگ و بلند، باز مىدارد. آنگاه، اين «اسارت» را با چهمىتوانى جبران كنى؟
حافظ، خود را غلام همت كسى مىشمارد كه «زهر چه رنگ تعلقپذيرد، آزاد است».
وارستگى از دلبستگىها، انسان را چنان قوى و بلند همت مىسازد كهمىتواند
براحتى از «دنيا» و حتى از «جان» بگذرد.
زاهدان راستين، پيشگامان «فداكارى»اند، چون دلبستگىشان كمتراست.
آنكه اسير دنيا و ثروت و راحت و عافيت است و پايش در پوست گردوىتعلقات بسته شده
است، چگونه مىتواند بالافشان و سبكبال، به سوىمعبود و ابديت و بهشت، پر كشد؟!...
وارستگى، گام نخست «آزادگى» است.
توبه، باز يافتن خود
وقتى پاى اراده به سنگ حادثه مىخورد وقتى سر جوانى بر دامن ندامت مىافتد
وقتى چشم دل، از ديدن چهار قدم آن طرفتر از «حالا» و چهار وجببالاتر از
«زمين» كور مىشود،
وقتى جوان، بازيچه سرانگشتان ابليس مىشود و نورانيتخود را باتندباد گناه،
خاموش مىسازد،
اينجاست كه از «توبه»، كارهاى بسيارى مىآيد، كارهايى معجزهآسا!
شبها و سحرهاى رمضان، يك «فرصت» است، فرصتى براى خالصشدن، خوب شدن، گذشته را
جبران كردن، براى آينده پاك زيستن وخدايى بودن و سوارى به شيطان ندادن و مطيع شيطان
نشدن را، برنامهريزى كردن.
بى شك، اگر غفلت كنيم، گوهرى نفيس به نام «روح» و «خرد»، زيردست و پاى خشن «نفس
اماره» تباه و خراب مىشود.
ما، يك «خود الهى» و «فطرت توحيدى» هم داريم.
نگذاريم زير لايههاى ضخيم غفلت و غرور و پردههاى تيره عصيان ولذت پرستى، نابود
شود.
گناه، دل را سياه مىكند و آينده و آخرت را، تباه. وقتى راه توبه باز استو
مىتوان بر «پرونده گناه»، خطى از پوزشخواهى و استغفار كشيد، چراراضى شويم كه آن
پرونده سياه، قطورتر شود و كار اصلاح، دشوارتر؟!
چه كسى را قول عمر جاويد و طولانى دادهاند، كه «توبه» را براى آخرعمر نگهدارد؟
«چند گويى كه به پيرى رسم و توبه كنم؟» اگر قبل از پيرى، فرصتگذشت و نتوانستيم
با توبه، «خود گمشده» را پيدا كنيم، چه؟
توبه، شستشوى جان و پاكسازى دل است و زيباترين تو به هم «توبهجوان» است!
وقتى هيچ روزنه اميدى به روى انسان باز نباشد، آغاز سقوط است.
انسان به اميد زنده است، هر چند «غرور» هم آفت است.
مسير تكامل را در زندگى بايد با دو بال «بيم» و «اميد» پيمود. كسى كهبخشى از
فرصتها را در تباهى سپرى كرده است، نبايد از رسيدن بهچشمه روشنى و نقطه پاكى
مايوس شود.
گنهكارانى كه گرفتار ياس از رحمت الهى مىشوند، در دام «گناهمضاعف» گرفتار
شدهاند.
وقتى خداى مهربان و رؤوف، خودش دعوت به «توبه» كرده و تائبان راوعده «آمرزش»
داده است، ديگر چرا نوميدى؟
كسى به بن بست مىرسد كه «در توبه» به رويش باز نباشد. اميد به«بازيابى
سعادت»، پاى انسان را به سوى خير و نيكى و خوب شدن و پاكزيستن مىكشاند.
هم بايد دست از خلاف كشيد، هم خلافهاى گذشته را جبران كرد.هم نفى، هم اثبات، هم
ترك، هم جبران و تدارك.
وقتى مىتوانى با «صالحات»، بر زخم «سيئات» مرهم بگذارى و بايك تكان روحى، گرد
و غبار غفلت را از چهره جان بزدايى و بارهاىسنگين گناه را بر زمين نهاده، سبكبال
و سبكبار شوى و به «خانه تكانىدل» بپردازى، چرا اين همه تاخير و مسامحه و
سهلانگارى؟!
دوست دارى كه بندها را از پايتبگشايى و سبك شوى،
مىخواهى براى پيمودن «راه خير»، نيرو بگيرى،
مىخواهى جان خويش را صيقل دهى تا آينهاى گردد روشن و شفاف،كه نور خدا در آن
بتابد و بتوانى مسير و راه و هدف زندگى را روشن و بى غبارببينى. چه «خواستن» خجسته
و مباركى! يقينا اگر بخواهى، مىتوانى.مثل بسيارى از آنان كه با يك اراده و تصميم،
خود را از باتلاق گناه نجاتدادند و به سايه سار امن «عبوديت» قدم گذاشتند.
حالا كه مىتوانى، چرا از اين توان استفاده نكنى؟
وقتى بارت سنگينتر شود، وقتى قدمها در باتلاق، بيشتر فرو رود،وقتى چهره جان را
غبار غفلت، بيشتر فرا بگيرد، شايد ديگر امكان نجاتنباشد. شايد دير شود و آنگاه...
چه حسرتها و ندامتهاى جبرانناپذير!
در رفتارها و خصلتهاى «انسان»، زمينه فساد و صلاح و خير و شر، تامرزهاى
توصيفناپذير، وجود دارد.
خداوند، «راه فلاح» و «چاه فجور» را به او نمايانده است، (27) و اين
خوداوست كه بايد در اين ميان، از راه و چاه و از فلاح و فجور، يكى را برگزيند.
آرى... آدم، موجود عجيبى است! مرز سقوط و هبوطش، پايينتر ازحيوانات درنده است،
و اوج عروج و كمالش، تا مرز فراتر از فرشتگان!
مىتواند با توبه، به فطرت الهى خويش رجوع كند و با عصيان، گوهروجودى خويش را
بيالايد وزير خروارها لجن و گل و لاى تباهى دفن كند.
دعاى «عاقبتبه خيرى»، دعايى بزرگ و عميق است. در انسان، هرتحولى امكانپذير
است. از اين رو انسان در سايه انتخاب، از «هيچ» به«همه» مىرسد، يا از همه چيز
به هيچ!
چه دلهاى سنگى كه يكباره چون موم، نرم مىشود،
چه ديدههاى خشك و جامدى كه چشمهسار خوف و خشيت مىگردد،
و چه «قلوب قاسيه»اى كه با حرارت «ذكر» و «شوق» نرم و گرممىشود.
چنان نيست كه يك تبهكار، تا پايان در تباهى و آلودگى بماند و تغيير وتحولى
نيابد، پس قدرت انتخاب و نيروى اراده چه مىشود؟
مگر پيامبران نيامدهاند تا خوبان را خوبتر و بدان را خوب كنند وفطرت خداجوى
انسان را بيدار سازند و «بندگان دنيا» و «بردگان هوس» راصاحبان خرد و سروران آخرت
كنند و از بردگان، آزاده بسازند؟!
نه قلب تو، سختتر از سنگ است،
نه «تذكر» و «تفكر» و حساب و انتخاب، بىتاثير است،
و نه راه سعادت، به روى خطاكار، بسته است!
امانتدارى از «انتخاب» كه وديعه الهى است و گزينش راه و عملمنطبق با «رضاى
او»، افقهاى بازترى را پيش روى انسان مىگشايد و«بن بست»ها را مىشكند؟
حال كه چنين است، «تا كى و چند، اسارت در خويش؟».
در انتهاى كوچه نوميدى
در انتهاى كوچه «نوميدى»، درى باز مىشود، به نام «توبه».
ورود به اين منطقه، تنها يك مجوز و برگ عبور مىخواهد، آن همعبارت است از
«تنبه» و «آگاهى».
گاهى كسانى چنان آلوده مىشوند كه از خود هم شرمگين مىشوند وعذاب وجدان آرامشان
نمىگذارد و «نفس لوامه»، مدام تازيانه نكوهش وسرزنش بر روح آنان فرود مىآورد.
ولى... آيا هيچ راهى براى بازگشت نيست؟ چرا!
راستى، جز «آب تطهير»، چه چيزى مىتواند «آسياب توبه» را بهحركت درآورد؟
پاكسازى دل از وسوسههاى شيطانى، پاكسازى نيت ازهواى نفس و خودخواهى، پاكسازى زبان
از آلودگىهاى گفتارى، تطهيرنگاه از آنچه نبايد و نشايد.
مگر مىتوان با زبان آلوده، ذكر پاك «استغفار» گفت؟
مگر بر دل ناپاك و غيرمصفا، «كبوتر پشيمانى» گذر مىكند تا به ما بالزدن در
هواى ملكوت را بياموزد؟
امام سجادعليه السلام به درگاه خداوند عرضه مىدارد:
«خدايا! اگر توبه، عبارت از پشيمانى است، من از پشيمانترينپشيمانانم».
(28) .
گاهى بذر گناه، در زمين دل مىرويد و نهال معصيت، در مزرعه زندگىجان
مىگيرد.اگر آن نهال را از ريشه برنياورى، پيوسته آزارت مىدهد وروزى به سيهروزى
مىنشاند.
«تا ريشه به جاست، درد، درمان نشود.»
وقتى آتش پشيمانى بر دل افتاد و آن را سوزاند، نور ايمان قلب را چونآينه
مىسازد، جلوهگاه جمال محبوب.
وقتى شعله محبت محبوب فروزان شد و سركشيد، در خانه دل جايىبراى «اغيار»
نمىماند.
توبه صادقانه و نصوح يعنى همين: آفتزدايى كلى و ريشه كنى مايهفساد در دل، و
طرد وسوسههاى شيطانى، آنچنان كه اميد بازگشت نداشتهباشد و اگر برگردد، جايى براى
فرود نيابد.
چرا به فكر نگهبانى از قلعه دل نيستيم؟! بايد راه ورود شيطان را به دلبست و از
گناهان، چه كوچك و چه بزرگ، پرهيز كرد.
كوچكى و بزرگى، «نسبى» است.
قدرت و ضعف نيز چنين است. به قول سعدى:
«گربه در گرفتن موش، شير است، ولى در مصاف پلنگ، موش است».
انسانهاى كوچك و بزرگ نيز همين حالت را دارند. علم و كمال، ياگناه و خطا هم، در
يك مقايسه، كوچك و بزرگ مىشود.
آيا چيزى به نام «گناه كوچك» وجود دارد؟ تا آن را با چه بسنجى!
«صغاير» و «كباير»، در مقايسه با هم، كوچك و بزرگند، ولى در برابرخدا كه مولا و
رب و سر رشتهدار و ولى نعمت ماست، هر گناهى بزرگ استو هر صغيرهاى «كبيره» محسوب
مىشود.
«ابن معتز» (متوفاى قرن 3) در شعر زيبايى به مفهوم «تقوا» و ارتباطآن با پرهيز
از آلودگى به گناه، چنين اشاره كرده است:
«همه گناهان را، چه كوچك چه بزرگ، واگذار،
كه اين، همان «تقوا»ست.
و از گناه بپرهيز، همچون كسى كه از خارستانى مىگذرد و از خارها حذرمىكند،
و... هيچ گناهى را كوچك مشمار،
چرا كه كوهها از ريگها و سنگريزهها پديد آمده است». (29) .
و اين، همان داستان پديد آمدن نهر از قطرات باران و پيدايش دريا ازبه هم پيوستن
نهرهاست: «قطره قطره جمع گردد، وآنگهى دريا شود».
حال، آيا مىتوان قطره را كوچك شمرد، اگر به دريا تبديل شود؟
و آيا مىتوان «گناه» را كوچك به شمار آورد، اگر نتيجهاش عذاب وشقاوت باشد؟
هر چند خود گناه، كوچك و ناچيز باشد، ولى وقتى نسبتبه فرمانخداى بزرگ، گستاخى
و جرات نافرمانى پيش آيد، همان گناه صغير، كبيرمىشود.
گناهان صغيره، بزرگهاى كوچك نمايند، و كوچكهاى بزرگند.
مبادا كوچكى گناه، مغرورمان كند و همين جرقههاى بظاهر بىمقدار وناچيز، دوزخى
شعله ور و دريايى از آتش برايمان فراهم آورد و راهها را بهرويمان ببندد!
كسى هنر ترك «گناه كبيره» دارد، كه از گناهان ريز و ناچيز هم پرهيزكند. پرهيز
از صغاير، ميدانى براى تمرين «ترك كباير» است.
«گناه»، يكى از چيزهايى است كه كم آن نيز بسيار است، مثل همانجرقه شعلهافروز.
بنبست گناه را با «توبه» بگشاييم.
بازگشتبه فطرت
فراخوانى به «متن فطرت» و پرهيز «حاشيه گناه»، دعوتى آشناست.
كسانى كه در مسير زندگى، «بيراهه» مىروند، روزى به «بنبست»خواهند رسيد و سر
شعورشان به سنگ ندامتخواهد خورد، ولى به چهقيمتى؟
وقتى به جاى «عروج»، در حال «هبوط» و «سقوط»اند،
وقتى به جاى «فلاح» و «صلاح»، در مسير «خسران» قدم بر مىدارند،
هر جا كه بفهمند و هر روز كه آگاه شوند و هر لحظه كه فطرت خدايى ووجدان زلالشان
بيدار شود و برگردند، سود كردهاند و «جلوى ضرر را از هرجا كه بگيرند نفع است».
اين همان توبه مقدس است.
توبه، دستيافتن به «خود آگاهى» انسانى است كه موجب رجعتبهسوى «فطرت» است.
توبه، سبب مىشود كه از خويشتن، نقبى به سوىخدا بزنى و درى به روى روشنايى جان
بگشايى. اينجاست كه حكمتبهسراغ تو مىآيد و دست تو را گرفته و نجات مىبخشد و به
پاكى بازمىگرداند.
توبه، بازگشت از «عصيان» استبه «طاعت»، از «اسيرى نفس» به«اميرى نفس»، از
«فجور» به «تقوا»، از «غفلت» به «ذكر»، از «سيئات» به«حسنات»، از «خود محورى»
به «خدا محورى»،
توبه وقتى تحقق مىپذيرد كه «چشم دل» باز شود و «زشتى گناه» وفرجام تلخ معصيت
و هوسبازى را ببيند، بيدار شود، پشيمان گردد و به فكرجبران ضايعات گذشته بيفتد.
مىبينى كه توبه، تنها يك «لفظ» نيست، يك انقلاب درونى است،شوراندن شخصيت
انسانى و فطرت الهى، عليه شخصيت پليد اجتماعى وهويت مسخ شده انسانى است،
از خود، «انسان جديد» ساختن است; با چهرهاى روشن و درونى پاك.
اگر «اراده»، كه گوهر ارزش آفرين وجود آدمى است، در اين ميدان بهكار نيايد، پس
براى كجا و چه زمانى است؟
اين است كه خدا، توبهكنندگان را دوست مىدارد.
توبه يعنى استفاده بهينه، از نعمتى كه خدا در اختيارت نهاده است،بازگشتبه فطرت
و بازيابى لحظات مقدس در قلمرو كمال و خودسازى.
جهان، آينه الهى است. هستى، گفتهها و كردههاى ما را ثبت مىكند.
خداوند نيز، به سخن، كار و نيت ما آگاه است و فرشتگانى هم كارهاىنيك و بد ما را
مىنويسند. (30) .
چنين نيست كه فراموش شدگانى بىحساب و كتاب باشيم!
حال كه چنين است، چرا خود، از خويش حساب نكشيم و پروندهصفات، حالات، اعمال و
افكار خويش را نگشاييم و به بررسى ننشينيم؟!
عيب ديگران را ديدن، ولى عيب خود را نديدن، نشانه كور دلى است، نهبصيرت و تيز
هوشى!
فرزانگان سالك، در شبانه روز، ساعتى هم به خود مىپردازند و از خودحساب مىكشند.
اين همان «محاسبه» است كه از گامهاى اوليهخودسازى و سلوك به شمار مىرود.
آرى... مطالعه كارنامه هر روز! بازبينى فيلم عملكرد خويش، در ساعاتآخر شب!
اينكه امروز، از لحظه چشم گشودن از خواب، تا دوباره چشمبستن به روى زندگى، چه
كردى؟ چه گفتى؟ كجا رفتى؟ با كه بودى؟ چگونهبرخورد كردى؟ عملهاى مثبت و منفى تو چه
بود؟ خندهها و خشمها وكينهورزىها و محبتهايت از كجا و از چه سرچشمه مىگرفت؟!
براستى كه طبق حديث امام علىعليه السلام: «تصفيه و پاكسازى عمل، ازعمل دشوارتر
است!» (31) .
اينگونه «خودشناسى» است كه سودمندترين معارف و شناختهاست.
كسى كه از فضيحت و رسوايى زشتكاريهاى دنيا مىترسد، از رسوايىآخرت بايد
هراسانتر باشد، آنجا كه همه نهانها آشكار مىشود!
كسى كه از خود حساب مىكشد، مىتواند بار خود را سبكتر كند و براىحضور در آن
روز «محاكمه بزرگ»، با پرونده روشنتر قدم به عرصاتبگذارد.
پاكدلان، قصور و ضعفهاى عبادى خويش را با «نوافل» جبرانمىكنند و اهل
«استغفار» و «توبه» اند.
اين پنجره گشوده به روى خطاكاران، غنيمت است; تا اين پنجره بازاست، بايد راهى از
آن به سوى «افقهاى پاك» يافت.
نگذاريم كه موريانه غفلت، بناى ديندارى ما را از درون بپوساند وبفرسايد!
نماز، تكيهگاه روح
خضوع در برابر «عظمت» در سرشت انسان نهفته است.
«نيايش» در پيشگاه معبود، براى بشر، فطرى است و لذت روحى وآرامش روانى در سايه
نيايش و نجوا و دعاست.
اما... سر را پيش كسى بايد خم كرد كه عظمت راستين و قدرت بىكرانداشته باشد. در
مقابل كسى بايد به خاك افتاد و خاكسارى كرد كه سررشتهدار نظام هستى است.
رمزى از اين افتادگى و خضوع، «نماز» است، فروتنى و نياز خواهى وسپاس، در برابر
عظيمترين سرچشمه قدرت و دانايى و حكمت و بينايى،يعنى «خدا».
آن يگانه معبود، تكيهگاه يگانه انسان است در ميدانهاى كارزار، و اميدمجاهدان
است در صحنههاى خونين «جهاد»، و الهام بخش مقاومت وصبر است در تندباد حوادث و هجوم
مشكلات، و پناه درماندگان است درگرفتاريها، و مونس انسان است در تنهايىهاى زندگى و
غربت روح!
به توصيه قرآن، بايد از «صبر» و «نماز»، استعانت جست: «و استعينوابالصبر و
الصلاة». (32) .
آنكه از نماز، بيگانه باشد، چگونه مىتواند با روحى استوار، در شدايد وخطرها از
خود پايمردى و استوارى نشان دهد؟
آنچه پيش و بيش از «پا» مىايستد، «دل» است!
اينكه در گرفتاريها و درماندگيها سراغ «دعا» مىرويم، نشانه كششروحى ما به سوى
قدرتى است كه در هستى، «تواناى مطلق» است و ازوراى علل و اسباب ظاهرى، مىتواند
«گره گشايى» كند. و اينكه در مواقعاضطرار و نياز، دستبه سوى خداى بىنياز بر
مىآوريم و انتظار «اجابت»داريم، دليل فطرى بودن «دعا»ست.
آيه «امن يجيب...» (33) ، توسل به قدرت بىپايان خداست. «جواب خدا»بر
«دعاى ما»، حتمى است، اگر خواستن و طلب، از عمق جان بر آيد نه ازنوك زبان!
بزرگى ما نيز، در سايه كوچكى ما در آستان آن «بزرگ بىهمتا» ست.
آنان كه روح دعا و شوق نيايش ندارند، پوششى و غبارى بر فطرتشانقرار گرفته است.
وگرنه، كدام نيازمندى است كه در برابر «بىنياز مطلق»،زبان به حمد و ثنا نگشايد و
حل مشكلات و رفع نياز را از او نخواهد؟
آنچه روح نيايش و دعا را در انسان پديد مىآورد، اينهاست:
درك بىنيازى «خدا» و نياز «بنده»،
درك كمال خدا و نقص خويش،
شناخت عظمت پروردگار و حقارت مخلوق.
هر كه به اينها بىتوجه باشد، «روحيه دعا» هم نخواهد يافت.
بدون نيايش هم، زندگى در گردونه تكرار و گرداب پوچى قرار مىگيرد.
«دعا»، انسان را با خدا مرتبط مىسازد، معرفتخدايى را مىافزايد،موجب آراستگى
به اخلاق الهى مىشود، روح را با صفا و جان را لطيفمىكند، هواى نفس و غرور و تكبر
را مىشكند، دل را با صحبت محبوب،مانوس مىكند، نيازهاى برتر را به انسان نيايشگر
تلقين مىكند، ابليس رااز چرخيدن بر گرد انسان دور مىسازد.
ولى، همه و همه آنجاست كه «نيايش»، حرف دل انسان و برخاسته ازروح عبوديت و
احساس بندگى و نياز در برابر «معبود» باشد و مضمون دعا،خواسته جان آدمى باشد، نه
تكرار سرد واژهها و جملاتى بر زبان.
در آستان بندگى، انسان «آرامش» مىيابد و در سايه سار عبادت و دعا،به «سكون
نفس» و «اطمينان خاطر» مىرسد.
در طوفان اضطرابها، بايد بر «زورق دعا» نشست و بادبان «توسل» برافراشت.
تنها مستشراب نيست كه از خود و جهان «بىخود» مىشود،
«مست قدرت»، «مست ثروت» و سرمست رفاه و عيش و نوش نيزهمين حالت را دارد.
وقتى كه «مال»، چشم بصيرت را بست،
وقتى كه «قدرت»، گوش را از شنيدن حق محروم ساخت،
و... آنگاه كه «رفاه» و «بىدردى»، انسان را از آنچه در جامعه مىگذرد،غافل و
بىخبر كرد، بسيارى از عوارض ديگر سراغ او مىآيد.
در اينصورت است كه آدمها «عوض» مىشوند، يا «آدم عوضى»مىشوند.
دلهاى سنگى و سينههاى تهى از «آه» و «سوز»، رهاورد چنينزندگيهاى فاقد معنويت
است. اينها، حتى در مسجد و معبد هم، بدون«دل» حاضر مىشوند. تنها جسمشان را
مىآورند و دلشان «غايب» است.در نماز، تنها «تن» را حاضر ساختن و «جان» را
واگذاشتن، آن نيست كهخداوند خواسته است.
وقتى در «نماز»، دل و فكرت، در انديشه كار و زندگى و خانه و اداره و...است، ديگر
در «نماز»، «حضور» ندارى. خدا مىگويى، ولى خدا نمىجويى!
شگفت نيستسرمستان دنيا و باده غرور، از عبادت تنها اسكلتى دارندو از نماز و
نياز، تنها حضور جسم، نه «حضور قلب»!
اگر گفتهاند: در نماز رو به پنجره باز عكس و نقش و نگار، يا رو به سنگقبر نماز
نخوان - كه مكروه است - همه براى آن است كه هنگام نيايش ونياز و نماز، «حاضر» باشى.
مگر مىتوان در حال نماز، مقام و جايگاه خود رادانست و شناخت و نلرزيد و رنگ
نباخت؟!
غفلت، معلول عدم معرفت است. كسى كه شناخت، دل مىدهد و ازنيايش و دعا لذت مىبرد
و هر لحظه شوقش براى گفتگو و خلوت با آنمحبوب دلهاى عارفان بيشتر مىشود.
يا «معرفت» كم است، يا «ادعا» بىپايه است!
كاش چند مشت از «آب بيدارى» به صورت بزنيم، تا اين «خوابغفلت» از چشم و سر
بگريزد، كاش!...
زمان گمشده
مثل برخى سرزمينهاى كشف نشده، وقتها و زمانهاى اسرارآميز وكشف نشدهاى هم وجود
دارد، حد اقل براى بخشى از مردم.
بخشهايى از «زمان» هم گاهى ناشناخته مىماند.
اوقات شب و روز را به چند قسمت تقسيم كردهاى و با كدام يكمانوسترى؟ با شب يا
روز؟ يا با لحظهاى كه نه غوغا و روشنايى اول شب رادارد، و نه جنب و جوش و سر و
صداى روز را؟
وقت «صبح»، يكى از همين گونه زمانهاى ناشناخته است، لحظهاىاست كه نه شب است،
نه روز. (از سر زدن سپيده تا بر آمدن خورشيد).
اين لحظات پر رمز و راز، آرام، نسيموار و عطرآگين، جان مىدهد براى«خلوت» و
«تلاوت» و «سجود». مبادا كه در خواب باشى!...
ساعتى است رؤيايى. ساعتى از ساعتهاى بهشت و ساعات آخرتاست، از ساعتهاى ملكوت
است كه به رنگ فرشته است و به بوى عرفان،نامش «سحر»! كه مرغان حق نيز در آن، بانگ
بيدارى سر مىدهند و ذكرخدا مىگويند.
براستى كه «خفتگان را خبر از زمزمه مرغ سحر» نيست!
در فصل رمضان، ساعتى از اين «زمان گمشده» را درك مىكنى و ازبستر و خواب، كناره
مىگيرى و زبان به نيايش مىگشايى و دل به خدامىسپارى. ولى... چرا فقط در رمضان؟
سحرگاه هر روز در هر ماه، همين نشئه و نشاط را دارد. مىتوانىامتحان كنى. رمضان
تنها تمرينى استبراى انس و عادت به سحرخيزىو تهجد.
شب براى خواب و استراحت،
روز هم براى كار و تلاش و درس. ولى «وقتسحر» را مبادا كه گم كنى!
اين «ساعتبهشتى»، مىتواند همه ساعات ديگرت را هم به رنگ وبوى ملكوت در آورد.
اگر اين زمان گم شده و فراموش شده را پيدا كنى؟ دولتى يافتهاىجاودانه!
بزرگان به هر جا كه رسيدهاند، از «سحر خيزى» رسيدهاند. تهجد ونماز، نور چشم
عارفان سالك بوده است و تنفس در هواى معنوىسپيدهدم، به دلها حيات بخشيده است.
«نماز»، زمزمهاى است كه تو را به خدا دعوت مىكند.
دلت را آرامش مىبخشد و اضطرابها را فرو مىنشاند.
نماز، پاسخ به نداى ابراهيم و محمدصلى الله عليه وآله است.
هماهنگى و همراهى و همصدايى با همه كائنات است كه پيوسته بازبان فطرت و با زبان
خاموش، تسبيحگوى خدايند.
«قبله» و «كعبه»، رمز وحدتها و يكپارچگى هاست.
«وضو» كه مىگيرى، همراه دست و رو، دل و جانت هم پاك مىشود.
رو به «قبله» كه مىايستى، خانه توحيد و كعبه مقدس، تو را جذبمىكند و به عمق
تاريخ موحدان مىبرد و دوش به دوش پيامبران قرارمىگيرى.
نمازت، نشانه بندگى و فروتنى و اطاعت است.
«ركوع» تو، رمز خضوع در برابر آفريدگار است.
«سجود»، نزديكترين حالتيك عبد به درگاه خالق خويش است.
با «حمد»، خدا را بر نعمتهايش سپاس مىگويى،
با «تسبيح» خدا را از عيب و نقص، دور مىدانى.
با «صلوات»، بر رسول خدا محمد مصطفىصلى الله عليه وآله تهنيت و درودمىگويى،
با «سلام» نماز، به همه صالحان و شايستگان و فرشتگان، سلاممىدهى.
نماز، سپاس يك بنده به درگاه آفريدگار خويش است.
نماز، ستون دين است و هر كه به نماز بىاعتنايى كند، دين او كاملنيست و «قبولى
نماز»، معيار قبولى عبادتهاى ديگر است.
اهل نماز دلى با صفا و جانى پاك و روحى آرام دارند.. و با عبوديتى كهدر پيشگاه
خداوند دارند، سندى بر حقشناسى خويش ارائه مىدهند. چهخوش است پيوستن به اين جمع
خدا خواه و پاك جان!
ما، زندگى و هستى خود را مديون خداييم.
غرق در نعمتهاى اوييم، اگر ديده «نعمتشناس» داشته باشيم!
نفسى كه مىكشيم، غذايى كه مىخوريم، عقل و ادراك و احساسى كهداريم، ايمان و
انديشهاى كه ما را به تلاش وا مىدارد، اميدى كه به آيندهداريم، تندرستى و قواى
جسمى ما و بسيارى موهبتها و برخوردارىهاىديگر، همه از عطاهاى خداست. عطاهايى كه
شايستهاش نيستيم ونعمتهايى كه نه توفيق شكرش را داريم، نه توان سپاس را.
«نماز»، يكى از برنامههاى «سپاس نعمت» است.
روزى پنج نوبت، ما را در آستان صاحب نعمت و عظمت مىنشاند، تاشيطان در اسير
ساختن ما طمع نكند.
نماز، نردبان تعالى روح به ملكوت معنويت است.
فرد نماز خوان، بيمه شده الهى است و جامعه اهل نماز، از بسيارىفسادها و
تبهكارىها مصون است.
در جامعه خدايى، نبايد نماز در غربتباشد. آنكه در دنيا نماز را از غربتدر
آورد، در آخرت گرفتار غربت نخواهد شد.
هر كس در زندگى به چيزى دل مىبندد و اميدوار مىشود و تكيهمىكند. «خدا»، تكيه
گاه و اميد يك مسلمان است و نماز، چيزى جز تكيهو اميد و خواهش و عرض نياز به آن
«ذات بىنياز» نيست.
زندگى، بى «ياد خدا» تاريك است،
و انسان، بدون تكيه گاه، هراسان!
شعبانيه
«دعا»، شستشوى دل در چشمه يقين است.
«نيايش»، عطرآگين ساختن جان، به بوى خوش «ياد» است.
نماز، هم «دعا» ست، هم «ذكر خدا» ست.
«شعبان» هم، ماه دعا و ذكر و ياد و توجه و عبادت و استغفار است.
هر شبانه روز پنج نوبت، چراغ دل قامتبه نورى مىافرازد، تا فارغ ازحجابها،
جلوههاى آشكار يار را در وسعت آفرينش به تماشا برخيزد و سفرمعنويت و عرفان را،
رهتوشهاى بايسته فراهم آورد.
«مناجات شعبانيه»، سهمى از اين رهتوشه دارد كه امامان بر خواندنآن استمرار
داشتهاند.
از روشنايى تا روشنايى، پنج نوبتبلور نازك دل در خود مىشكند تا درسايه
عطوفتبىمرز محبوب، پيوند گيرد و آينه تجلى نور خدا شود.
خوان رحمت الهى در ماه شعبان گستردهتر است، و «مناجات»، وسيلهحضور در كنار
اين مائده معنوى است.
نمازگزاران و متهجدان و نيايشگران، در محرابى مىايستند كه همهعارفان و سالكان
و پيامبران و امامان، مقيم و معتكف آن بودهاند.
اهل دعا، پيمانه از بحر بيكران رحمتخدا مىكشند و مستان سرخوش بادههاى سحر
گاهى و شبهاى پر ستاره و روشن از تهجد و سجودند.
آنكه به «نماز» مىايستد و به «دعا» مىنشيند، بر سفره رزق روحنشسته است و روزى
رحمت و استجابت در محراب عبوديت او نازلمىشود.
«مناجات شعبانيه»، درخواست «روشنايى دل» از خدايى است كه هم«نور» است، هم
فروغ آفرين.
شعبانيه، گامى در زدودن «حجاب» از چهره «جان» است، تا جلوهربوبى، در اين آينه
بهتر انعكاس يابد و «نجوا» ى او در «ضميرهاىروشن» به گوش دل رسد.
در مناجات شعبانيه، با امامان معصوم همنوا مىشويم تا همه ايام عمررا در سايه
نيايش «مبارك» گردانيم.
«بركت»، خير و نيكى ماندگار و پايدار در يك چيز است.
«مبارك» بودن يك روز يا يك ماه يا يك مكان و ساعت و لحظه، بهسرشارى آن از
اينگونه نيكىهاى جاودانه است.
شعبان و رمضان از همين رو «مبارك» است.
آنان كه در اين ماهها، دست نيكى به سوى ديگران دراز مىكنند و گاميارى به سوى
منزل محرومان بر مىدارند و زبان خيرخواهى به نفعمستمندان مىگشايند، در همين دنيا
بار سفر آخرت خويش را مىبندند وبراى آن «روز نياز»، ذخيره سازى مىكنند.
به قول صائب تبريزى:
اى رهروى كه خير به مردم رساندهاى آسوده رو، كه بار تو بر دوش مردم است
بارى، ايام ما با عبادت و عمل صالح ما «مبارك» مىشود و اگر به غفلتو سستى
بگذرد، «بىبركت» خواهد شد.
شبزنده دارىهاى عابدان، اشكهاى شب بيداران، استغفارهاىمتهجدان، «يا رب،
يارب» سحر خيزان، نجواى خالصانه دعا خوانان، همهو همه جلوه هايى از «بركت» است
كه در ساعات و لحظات اين ماه«مبارك» نهفته است.
كاش چراغ «ذكر» و شمع «ياد» در شبستان همه دلها روشن شود وظلمت گناه و غفلت، از
زاويه همه قلوب، زدوده گردد.
كاش كاهش چشمگير خطاها و تخلفات و شكايتها و نزاعها كه در اينماهها جلوهگر
است، تا ماههاى ديگر هم دامن بگستراند و همه ايام، در«طهارت» و «آرامش»، مانند
شعبان و رمضان گردد.
زيانكار، كسى است كه رمضان بگذرد و او در «كوره روزه» نگذارد و پاكنشود.
خسران زده كسى است كه ماه مغفرت بر او بگذرد و غفران الهى شاملحالش نشود و حالش
تحول نيابد.
مگر ما چه قدر فرصت «تجديد ديدار» با «فطرت» داريم؟
مگر در طول سال، چند «شب قدر» داريم؟
ماهى جان در درياى «ياد خدا» ست كه حيات مىيابد. و گرنه دلهاىجدا از خدا، مشتى
گوشت است، سختتر از سنگ!...
رمضان، فرصتشكوفايى
اگر وجود خود را به زمينى تشبيه كنيم، تهذيب نفس و اخلاق، همچونزدودن علفهاى
هرزه و شاخ و برگهاى آفت گرفته از مزرعه و باغ زندگىاست.
آراستگى به كمالات معنوى نيز، مثل شكفتن غنچه و به برگ و بارنشستن آن است.
دريغ از غنچهاى كه نشكفته پرپر شود،
و... شاخهاى كه به بار ننشسته، بشكند!
گاهى موعظه و حكمت، بذر اين «مزرعه وجود» است،
گاهى تنبه و بيدارى، زمينه ساز شكفتن «گل كمال» است،
گاهى قرار گرفتن در مدار يك روح قوى و جاذبه عرفانى، انسان را بالامىكشد و از
خاك به افلاك مىبرد.
گاهى هم، مجلس و محفل با شور و حالى، فطرت را گرم و روشن وشكوفا مىسازد و انس
با خدا را فراهم مىآورد.
«رمضان»، مجموعهاى از همه اين زمينهها و عوامل و فرصتى براىشكفتن است.
هم بهار قرآن و موسم نيايش و راز و نياز است،
هم فصل حضور در ميعادگاههاى معنويتبار مساجد و نمازها ومجالس قرائت و دعا و حال
و حضور و احياست،
هم موسم نشستن بر مائده تقوا و عفاف و بهرهمندى از ضيافتخدا وقرآن است،
(34) .
هم ذخيره سازى عمل صالح و حسنات، و هم زدودن آثار سيئات و توبهاز گناهان و پاكى
از رذايل.
اگر تلاش در مسير «خودسازى»، تكليف مادام العمر هر يك از ماست،اين وظيفه در
«ماه خدا» دو چندان مىشود و رها شدگان از دام ابليس ونجات يافتگان از چنگ عادات
زشت و زندان «هواى نفس» نيز در اينموسم خدايى بيش از فرصتها و مناسبتهاى ديگرند.
«جوان»، در مناسبترين دوران عمر خويش است، تا جلوههاى ملكوترا در زندگى نشان
دهد و در پى ره يافتگان سلوك و نوشندگان از چشمه«توبه و تزكيه» رود.
و... «رمضان»، بهترين فرصتبراى شكوفايى است.
«خودسازى» براى جوان، كه در فصل شكلگيرى شخصيت انسانىخويش است، يك «ارزش»
است.
رمضان، الگويى براى جوانان است، تا در سايه آن به «چگونه بودن» و«چگونه زيستن»
مورد نظر مكتب، ستيابند.
الگو، هميشه شخص نيست، گاهى هم يك «برنامه» است.
روزه و رمضان، يك برنامه الگو براى جوانان است، كه هم «نظم دقيق»در زندگى را
مىآموزد، هم «سحر خيزى» و نشاط سحرگاهى را تمرينمىدهد، هم سلامتى جسمى را تضمين
مىكند، هم مشاركت در كارهاىخير و همراهى با سحر خيزان با صفا را دارد، هم توبه و
دعا و نيايش و انسبا قرآن و حضور در مجالس قرآن و دينشناسى و آموختن احكام را
واردزندگى انسان مىكند.
در رمضان، بيش از اوقات ديگر، روزهدار در پى عمل «طبق وظيفه» ومراعات «صحت
عمل» و «درستى عبادت» است.
رمضان يك الگو و سرمشق است، براى اينكه ثابت كند «مىشود».
آرى، مىشود بر نفس اماره غلبه كرد، مىتوان حرص و آز و شهوت رامهار زد، مىشود
به خاطر «خدا»، از خواستههاى «خود»، چشم پوشيد،مىشود با تقويت اراده و تصميم جدى،
حتى ساعتى پيش از اذان صبحبيدار شد و با شب و سحر و ستاره و افق و اذان و نماز اول
وقت، انس گرفت.
رمضان تمرينى براى «مىتوان» و دليلى براى اثبات «مىشود» است.
از امساك اين ماه و معنويت اين فصل، توشه و الگويى براى همه سالبگيريم و درسها
را تكرار كنيم.
اينگونه، رمضان را به «الگوى معنوى» تبديل كنيم.
«رمضان»، بهار معنويت و عرفان و موسم بازگشتبه سرشت پاك وفطرت خدايى و پر
گشودن در فضاى نيايش و عبوديت و شكوفايى گلرحمت در بوستان جان است.
روزه، آزمون سراسرى «اخلاص» بندگان است. (35) .
آنان كه طول سال، در اسارت «شكم» و «شهوت»اند و همواره اسير«نفس» و گرفتار
«ماديات» اند، در اين فصل از دام نفسانيات رها مىشوندو از كمند «تعلقات» آزاد
مىگردند.
مىگوييد نه؟ سرى به منزلگاه دلتان در صبح و شام رمضان بزنيد.مىبينيد كه
پاكيزهتر از روزهاى ديگر و منزهتر از حالات ديگر است.
روزه، رهاننده انسان از «خود» و رساننده او به «خدا»ست.
اين را دعاهاى «افتتاح» و «سحر» و «ابو حمزه» مىگويد، و سحرهاىپر بركت و
سرشار از نور و افطارهاى آميخته به معنويت و جلسات دعا وقرائت قرآن و زمزمه و نيايش
و شبهاى احياء و «ليلة القدر».
كيست كه بر سفره مولا بنشيند و گرسنه برخيزد؟! مگر نه اينكه اين ماه«ضيافة
الله» با مغفرتهاى الهى و نفحات رحمانى گره خورده است؟
حتى آنان كه «اطعام» مىكنند و اهل «احسان» اند، به نوا مىرسند ونوايشان همان
دستيافتن به رتبه والاى «قبول» است.
رمضان، ضيافت نور و «مائده تقوا» و دعوتى استبه باز يافتن «خودگمشده».
دريغ، اگر از اين مهمانى، تهيدستبر گرديم!
دمسازى با فرشتگان رحمت از يك سو، همنوايى با بينوايان و مساكيناز سوى ديگر و
يادآورى عطش و گرسنگى روز رستاخيز از ديگر سو، بهرمضان و روزه، مايه «ذكر» مىبخشد
و در سايه اين «ياد»، روزه دار ازغفلت مىرهد.
گاهى وارد كردن يك «شوك»، انسان را تكان مىدهد و حس و حركتىجديد، پديد
مىآورد.
وقتى روزه مىگيرى، «گرسنگى» را لمس و حس مىكنى.
نه آن گرسنگى كه هر روز، وقت ظهر و شام، به تو دست مىدهد و چندلحظه بعد، سر
سفره يا كنار ميز غذا مىنشينى و خود را سير مىكنى،
بلكه چشيدن ساعتهاى مديد گرسنگى و اينكه مجبورى تحمل كنى ونمىتوانى خواسته دل و
اشتهاى درونت را فورى پاسخ دهى.
محروم نيستى، ولى محروميت مىكشى.
اما كسانى هم هستند كه مدام در محروميت اند و از غذايى چرب و گرم،بىنصيب! آيا
در روزهاى رمضان، به ياد رنج پيوسته آنان مىافتى؟ يا آنكههنگام سحر، آن قدر ذخيره
سازى مىكنى كه تا غروب، گرسنه نشوى وسطرى از رنجنامه «بينوايان» را نخوانى؟!
سوره) «هل اتى» در باره ايثار خاندانى نازل شد كه روزه بودند، اماهنگام افطار،
غذاى خود را به مسكين و يتيم و اسير دادند و با «آب» افطاركردند و اين فداكارى، سه
روز تكرار شد، تا سوره انسان «هل اتى علىالانسان...» نازل شد.
اگر روزهات نتواند «حس همدردى» تو را بيدار كند و تو را به ياد فقرايىبيندازد
كه سفرهشان خالى و جيبشان تهى است، پس چه امساك و صوم ورمضانى؟...
آيا شده است كه روزى جمعى را براى «افطار» سر سفرهات بنشانى كهبينوا و
تهيدستاند، نه فقط آنان كه وضعشان خوب است و اگر به خانه توهم نيايند، افطار خانه
خودشان رو به راه است؟
يك چشم بگردان، ميان فاميل، دوستان، همسايگان، همنوعان، آياچنين كسانى را
مىشناسى كه دعوت كنى و سر سفره كرم و بزرگوارىخودت بنشانى و از سير كردن شكمهاى
گرسنه، لذت ببرى؟
براى اهل دل، «غذا دادن» بيش از «غذا خوردن» لذت بخش است.
بارى... «رمضان» تمام مىشود و به آخر مىرسد.
به همين راحتى و سرعت و شتاب!
گرچه فكر مىكنيم چه قدر طول مىكشد، ولى دقت كه بكنيم،مىبينيم خيلى زود
مىگذرد.
رمضان و سپرى شدن، يك نمونه است.
عمرها، جوانىها، فرصتها، قدرتها و نشاطها نيز به همين سرعتمىگذرد. يك نگاه
كافى است كه «شتاب عمر» را نشانمان دهد.
جوان با ايمان، در روزهاى آخر، مىانديشد كه محصول من از اينگرسنگى و تشنگى چه
بود و چه به دست آوردم و چه تغييرى كردم؟
اين سؤال، در مورد مجموعه عمر و زندگى هم قابل طرح است.
ما با روزگار، در حال «داد و ستد» يم. او از ما «عمر» و «جوانى» مىگيرد.ما از
آن چه گرفتهايم و مىگيريم؟ آيا حساب سود و زيانمان را كردهايم؟
«غرق آوازيم و بلبل رفته است...».
ما هم، غرق جوانى هستيم و غافليم كه عمر، چه پر شتاب مىگذرد.لحظهها، پرشتابتر
از ابرهاى گذرا، از آسمان عمرمان كوچ مىكنند. پايانخط كجاست؟ به انتهاى فرصت چند
روز، يا چند سال مانده است؟ نمىدانيم; ولى حتمى است.
رمضان، برنامهاى براى «خودسازى» و «تحول» است. آيا خود راساختيم و متحول
شديم؟
مكتب هم، يك «رمضان مادام العمر»براى ماست. بناى شخصيتمعنوى و انسانى ما در
سايه مكتب و آموزشهاى «وحى» شكل مىگيرد.
در كجاى زمان ايستادهايم؟ كيستيم و به كجا مىرويم؟
خط رابطه
چه موهبتى بالاتر از اينكه «كلام خدا» در اختيار توست؟
خداوند، با تو هم صحبت مىكند، براى تو هم «پيام» مىفرستد، تو هماگر بخواهى،
مىتوانى همچون حضرت موسى، «كليم خدا» شوى.چگونه؟... با خواندن «نماز» و «قرآن».
وقتى با طهارت جسم و جان، با نورانيت وضو و با «نيت قرب»، به نمازمىايستى، و
آنگاه كه با دهانى پاك، دلى روشن، ضميرى خداجوى و قلبىخاشع، به «تلاوت»
مىپردازى، در هر دو حال، كليم خدا شدهاى.
آنجا تو با «او» سخن مىگويى، اينجا، او با «تو» سخن مىگويد.
وقتى به نماز قامت مىبندى، چنين تصور كن كه در پيشگاه و محضرآن رب جليل و خداى
هستى آفرين ايستادهاى و نيازت را با آن بىنياز درميان مىگذارى.
وقتى به تلاوت مشغولى، چنان تصور كن كه جبرئيل امين، از سوىخدا، اين كلمات را
هم اينك بر تو نازل مىكند و تو شنونده سروش آسمانىو وحى خدايى هستى.
آهنگ دلنشين، بر زيبايى قرائت مىافزايد، (36) اما هرگز مباد، كه
شيوهتلاوت و اسلوب قرائت، تو را از معنى و توجه به پيامهاى آيات، باز دارد.
بكوش تا «الفاظ»، حجاب «معانى» نشود، و «كيفيت»، فداى «كميت»نگردد.
«قرآن»، گنجينه معارف خدايى است و «قرائت»، كليد گشايش اينگنج است. مگر
مىشود كسى گنجينهاى را بگشايد ولى ننگرد كه در آنچيست و به چه كارى مىآيد؟
«نماز»، وسيله ارتباط با خالق است. مگر زيبنده است كه كسى نمازبخواند، اما رشته
ارتباط با معبود، همچنان گسسته بماند؟
وقتى مىتوان دل را در «چشمه ياد» شستشو داد، چرا ماندن در تيرگىغفلت؟!
وقتى مىتوان با «تلاوت» و «عبادت»، با خدا انس گرفت، چرا دورى ومهجورى؟!
او، خواستار «وصل» است، ما چرا «قطع» كنيم؟...
نشاط «روح»، جسم را هم با نشاط مىسازد.
تاثير حالات روحى و درونى بر حالات جسم و ظاهر، بسيار جدى است.اثر ظاهر بر باطن
نيز در جاى خود محل تامل است.
شادابى و طراوت جوانان، بخشى هم به روحيه، قوا، غرايز و نيروهاىنهفته در جوان
باز مىگردد. اگر جوانى افسرده دل و گرفته خاطر شد، توان وتحرك ظاهرى و اجتماعى
خويش را از دست مىدهد.
آنان كه سحرخيز و متهجدند و «خواب» را بر ديده خود راه نمىدهند و«بى حالى» را
از خود طرد مىكنند، از نيروى روحى ايمان و محبتبهمحبوب و معبود برخوردارند.
اين «عشق برتر»، خواب و تنبلى را فرارى مىدهد.
انس با «ياد محبوب»، ميزان تحمل و ظرفيت انسان را نسبتبهبىخوابى و بيدار
ماندن و نيايش شب و استغفار سحر و بهرهگيرى ازلحظات ملكوتى «سحر»، مىافزايد. عشق
به خدا، لحظات خلوت نيمهشب و صبحدم را، براى «شب زنده دارى»، دوست داشتنى و لذت
بخشمىسازد.
«المستغفرين بالاسحار» (37) ، ويژگى بندگان عارف و عاشق است كه
از«فيض سحر» بهرهمندند.
يكى از راههاى كسب اين توفيق، «زود خوابيدن»، براى «زودبرخاستن» است. آنان كه
تا دير وقت و تا ساعتى از نيمه شب گذشته،همچنان در شبنشينى و گردش و گفتگو و
تماشاى فيلم و مسابقاتورزشى به سر مىبرند، روشن است كه توفيق «سحرخيزى» ندارند.
جسم نيز استراحت و آسايش مىطلبد، تا بتواند بار روح را بكشد.
نبايد «مديون جسم» بود. اين بدهكارى به بدن، سبب مىشود نتوانيماز اين مركب،
براى «سفر شبانه» و «اسراء معنوى» استفاده كنيم.
خوشا نسيم لطيف و نوازشگر و بيدارگر صبحدم!
و دريغا از محروميت از اين نعمت روحبخش و شادابى آفرين.
نگوييد «نمىشود!»،
اگر بخواهيد، خيلى از اين «نمىشود» ها «مىشود».
مشق و سرمشق
از نشانههاى غناى هر مكتب، معرفى «الگو» براى پيروان خويشاست.
«اسوه جويى» هم، نشان بالندگى فكر و اهداف يك انسان است.
نتيجه آنكه: هر كه در پى الگو و اسوه است، «كمال جو» ست.
هر آيينى هم براى پيروان خود سرمشق معرفى كند، «كامل» است.
خوشحاليم كه مكتب ما با صداى بلند و رسا، از سپيده دم طلوعخورشيد دين تا به
امروز و هميشه، اعلام كرده است كه «اهل بيت»، اسوهكمالجويان و حقطلبان اند.
«على» و «فاطمه»، از اين خورشيدهاى فروزان در «منظومه اهلبيت»اند كه قرنهاست
تاريخ را به زير بال پرفروغ خويش كشيدهاند و الهامبخش اهل دلاند.
آن كه مىخواهد «عبوديت»، بر زندگانىاش سايه عفاف و پاكىنگهبان باشد،
آنكه مىخواهد در مكتب فضايل، نمونه و سرمشق ديگران باشد،
آنكه مىخواهد در خانه، در جامعه، با فرزندان، با همسر، با پدر و مادر،نسبتبه
دين خدا، نسبتبه وضعيت مردم، نسبتبه سرنوشت جامعه ونظام سياسى، آنگونه باشد كه
خدا مىخواهد و دين مىپسندد، به «فاطمه»و «على» بنگرد، و به زهد و علم و
سادهزيستى و نيايش شب و تربيت فرزندو دفاع از ولايت و جهاد در راه حق، تا مرز
شهادت، كه جلوههايى گونه گوناز شخصيت آن «بانوى نور» است.
«على» و «زهرا» را بايد به نسل امروز و فردا شناساند.
آنكه «فاطمه» را بشناسد، دچار «فقر هويت» و «كمبود الگو» نخواهدشد و آنكه «على
شناس» شود، اسوهاى خداپسند را شناخته است.
آنكه «زهراى اطهر» را الگوى خود قرار دهد، امواج فرهنگهاى بيگانه وبىريشه، او
را به اين سو و آن سو نخواهد برد.
فاطمه، الگويى براى همه و هميشه است.
از نگاه در اين «آينه عفاف» غفلت نكنيم و از روى اين سرمشق، مشقبنويسيم.
علىعليه السلام، سرمشق ديگرى براى پويندگان راه خداست، الگويى در همهحال براى
هر نيكى و پاكى، اسوهاى كامل و جامع براى سلوك ناب، كهقطب نماى عرفان است.
راه معنويت، پرفراز و نشيب، پر خوف و خطر و پر از وسوسههاىشيطانى است. «جهاد
با نفس» مىطلبد و غلبه بر خواهشهاى دل وتمناهاى نفس سيرىناپذير!
«سحر»، جلوهگاه نور و حضور است و همدم مردان خدا.
آنكه خواب را در ديده مىشكند و بستر نرم و گرم را به عشق ركوع وسجود و به شوق
نماز و نياز ترك مىكند، گامى در مسير تزكيه برداشتهاست.
بى حالى در دعا يك بيمارى است. اگر به فكر درمان ضعفهاى روحى وجبران كاستيهاى
معنوى هستيم، دارالشفايى بهتر از «معبد نياز» و«عبادت و نماز» نيست.
كجايند نيايشگران شبهاى رازگويى با محبوب و نجوا با برترين كريم؟
مقتداى احياگران شبهاى قدر، امام علىعليه السلام است، آن چشمه روشنحقيقت!
معجون «اشك» و «آهن»، پيشتاز جبهه جهاد و عرفان، اقيانوسكران ناپيداى عظمت و
نيكى.
آنكه نگاهش روشنتر از سپيده بود، كلامش جوشانتر از چشمه، علمش،ژرفتر از
اقيانوس، استقامتش عظيمتر از كوه، مهرش پناه درماندگان وقهرش در هم كوبنده ستمگران
و منافقان و... در همان حال، قلبى خاشع وچشمى اشكبار و زبانى ذاكر و تنى لرزان از
خشيت و خوف خدا داشت.
شبهاى كوفه، شاهد نجواهاى شبانه و عاشقانه مولا بود. و علىعليه السلام،عبد
هميشه معتكف در آستان عبوديت و محراب عبادت!
آنان كه مىخواهند «معمار جان خويش» باشند، در هندسه وجود از اميرمؤمنان بايد
نقشه و الگو بگيرند.
اگر راه سلوك، دشوار است و نيازمند «راهنما»، علىعليه السلام همان راهنماىخبير
و راه رفته بصيرى است كه سالكان را به «مقصد» مىرساند.
اگر پاى رفتن داشته باشيم و عزم رسيدن!
پير جوانان و جوان پيران
الگويابى، نياز هميشگى ما در پيمودن «راه معنى» است. امام عزيز،يكى از اين
الگوهاست.
امام امتقدس سره معمار مدينه انقلاب بود.
و... پيش از آن، معمار مدينه دل و كشور جان خويش.
از ويژگىهايش، رهايى از تعلقات و دل نبستن به ناپايدارها و دستيافتن به گوهر
«هب لى كمال الانقطاع» (38) بود، كه او را از اسارت اينخاكدان رها
ساخته بود.
با ما هم كه بود، دل و جان در گرو آخرت داشت.
سرانجام، جان افلاكىاش از جسم خاكى به جوار حق پر گشود و ما را بهماتم نشاند و
داغ غمش بر دلها نشست و سوز هجرانش به آتشمان كشيد.
شخصيت جامعش الگوى «چگونه بودن» بود.
نماز عشق و نافله شب را به حماسه روز و عطر جهاد مىآميخت و دركام فرزندان
بسيجىاش مىريخت.
شگفت مردى بود، آن پيرمرد برنا دل، آن پير جوانان و جوان پيران!
نوحى بود كه موجها را مىشكست و امت را نجات مىبخشيد.
ايوبى بود صبرآموز، ابراهيمى بود بتشكن، عيسايى بود جان بخش،حسينى بود
شهادتآموز!...
در سايه كرامتش، دين حق جان گرفت و اسلام عزيز درخشيد و عزتمسلمان جان گرفت.
علمدار اسلام ناب بود و زبان رساى قرآن و عزتشيعى و فرهنگ علوى.
اگر امروز، عدهاى آن سوى «خندق ولايت» به توطئه مشغولند، براىانتقام از ضربتى
است كه از «تيغ حيدرى» اين فرزند علىعليه السلام خوردهاند.
ما همچنان در سوگ قافلهسالار رهايى، سيه پوشيم و در غم آن يوسفبه سفر رفته چشم
انتظار «فرج شيعه» به افق آينده مىنگريم.
امت، هنوز هم داغدار كوچ شبانه اوست، هنوز هم سر بر ديوار غممىنهد و چو شمع،
آرام آرام مىسوزد. دلها هنوز هم محشرى پرغوغا ازكلام عطرآگين اوست.
امت هنوز هم وفادار «ولايت» و عهد بسته با «مولا» ست.
ياد آن حاضر عصر غيبت و آن بار يافته به حضور، آن سراسر نور، آنزمينه ساز ظهور،
هرگز از لوح دلها محو نخواهد شد. نامش، چراغ راه ما ويادش نيرو بخش امت است.
ما، ميراثدار نهضتى عظيم هستيم كه يادگار آن عزيز جاودانه است.بار سنگين حفظ
انقلاب و پاسدارى از خون شهيدان بر دوش ما سنگينىمىكند. وارثان خط انبيا و شهدا
را، چه رسالتى بزرگتر از «مرزبانى ارزشهاىالهى» است؟
چه كسانى، تكليف سپردن اين پرچم مقدس و نظام الهى را به صاحباصلىاش بر دوش
دارند؟
غم، همدم بى كسى است، اما نه كنون محتاج به بررسى است، اما نه كنون
آن روز كه انقلاب، تعطيل شود هنگام مرخصى است، اما نه كنون
اگر «خالصان»، ميدان را خالى بگذارند، «رياكاران» صحنه گردانمىشوند.
اگر متعهدان درد آشنا از صحنه حضور «غايب» باشند، فرصت طلبانبيمار دل، خود را
بر خواست مردم و سرنوشت دين و انقلاب، تحميلمىكنند.
وقتى «خوديها» كنار روند، «بيگانهها» ميداندار مىشوند و حق رامنزوى مىسازند.
«قلب» ما نيز چنين است كه اگر از فضايل تهى شود،رذايل جاى آن را مىگيرد و اگر عقل
را «حاكم وجود» نسازيم، نفس وهوس، فرماندار دل و جان ما مىگردد.
در صحنه اجتماع نيز همين گونه است.
كسى كه در برابر «گناه» بىتفاوت باشد، «عارف» نيست.
آنكه نسبتبه وضعيت جامعه احساس مسؤوليت نكند، بويى از ديانتنبرده است، هر چند
دائم در ركوع و سجود باشد!
عرفان ناب اسلامى، در متن جامعه است، نه در حاشيه و انزوا.
جوانانى كه شوق وصال و عشق سلوك دارند و خود را از تبار رسول اللهمىدانند و از
سلسله «آل على» و پرورده «مكتب عاشورا» مىشناسند،هرگز به «مرگ تدريجى ارزشها» رضا
نمىدهند و سكوت نمىكنند.
تكليف «امر به معروف و نهى از منكر» به عهده كيست؟
مگر سيدالشهداعليه السلام آن عارف انقلابى و زاهد حماسهساز و انقلابىسالك،
قيام خود را عمل به اين «فريضه» معرفى نكرد؟
حيات بخشيدن به اين فريضه، هم سازندگى اجتماعى است، هم«خودسازى» و «سلوك
انقلابى».
امام امتقدس سره، پيرى نشسته بر تارك زمان بود كه به جوانان عصرخويش، الگوى
مبارزه و مشق عرفان داد و راه دفاع از اسلام را آموخت وسهمى عظيم در احياى معارف
دين داشت.
راستى... احياى اين واجب و عمل به آن، وظيفه كيست؟
پىنوشتها:
1) نهج البلاغه، صبحى صالح، حكمت 412.
2) آن نيستشجاعت كه گلو چاك كنى.
مردانگى آنجاست كه دل پاك كنى وقتى كه به باشگاه تقوا رفتى اى كاش حريف نفس را
خاك كنى
(نويسنده)
3) حشر، آيه 19.
4) ليس لابدانكم ثمن الا الجنة الا فلا تبيعوها الا بها. (تحف العقول).
5) العمل الخالص الذى لا تريد انح يحمدك عليه احد الا الله عز و
جل(محجةالبيضاء، ج 8، ص 128).
6) حافظ.
7) نهج البلاغه، صبحى صالح، حكمت 234.
8) تصفية العمل اشد من العمل (امام علىعليه السلام).
9) انظر ان لا يراك الله حيث نهاك و لا يفقدك حيث امرك (العلم و الحكمة
فىالكتاب و السنه، رى شهرى، ص 99).
10) من ورع عن محارم الله فهو من اورع الناس (وسائل الشيعه، ج 11، ص 195).
11) يونس، آيه 72.
12) لا تجعلوا علمكم جهلا و يقينكم شكا، اذا علمتم فاعملوا و اذا تيقنتمفاقدموا
(نهجالبلاغه، صبحى صالح، حكمت 274).
13) و اما الباطنة فالعقول (كافى، ج 1، ص 16).
14) انا عرضنا الامانة على السموات... (احزاب، آيه 72).
15) آل عمران، آيه 114.
16) لا تكن ممن... ان عرضت له شهوة اسلف المعصية و سوف التوبة(نهجالبلاغه، فيض
الاسلام، حكمت 142).
17) هر آنچه ديده بيند، دل كند ياد (بابا طاهر).
18) نهج البلاغه، فيض الاسلام، حكمت 412.
19) امام صادقعليه السلام: اياكم و النظر، فانه سهم من سهام ابليس
(وسائلالشيعه، ج14،ص 60).
20) طيران مرغ ديدى؟ تو ز پاى بند شهوت به در آى، تا ببينى طيران آدميت.
21) غررالحكم.
22) ما محو تجلى الهيم آسوده ز حب مال و جاهيم همواره به مسند قناعت در كشور
فقر، پادشاهيم.
23) بقره، آيه 183.
24) امام علىعليه السلام: من ملك شهوته كان تقيا (غرر الحكم).
25) و قلوبهم معلقة بمحبتك (مفاتيحالجنان، مناجات المحبين، ص 125).
26) اى سرو پاى بسته، به آزادگى مناز آزاده من، كه از همه عالم بريدهام.
27) فالهمها فجورها و تقواها (شمس، آيه 88).
28) الهى! ان كان الندم على الذنب توبة فانى و عزتك من
النادمين...(مناجاتالتائبين، مفاتيح الجنان، ص 118) .
29) خلى الذنوب صغيرها و كبيرها فهو التقى.
و احذر كماش فوق ارض الشوك، يحذر ما يرى.
لا تحقرن صغيرة، ان الجبال من الحصى.
30) و ان عليكم لحافظين، كراما كاتبين. (انفطار، آيه11).
31) تصفية العمل اشد من العمل (الحياة، ج1 ص278).
32) بقره، آيه45.
33) نمل، آيه62.
34) دعيتم فيه الى ضيافة الله (پيامبر اكرمصلى الله عليه وآله).
35) و الصيام ابتلاء لاخلاص الخلق (نهج البلاغه، فيض الاسلام، حكمت244).
36) پيامبر اكرم: «حسنوا القرآن باصواتكم فان الصوت الحسن يزيد القرآنحسنا»
(وسائلالشيعه، ج 4، ص 859) .
37) آل عمران، آيه17.
38) تعبيرى عرفانى در «مناجات شعبانيه».