گامى در مسير

جواد محدثى

- ۳ -


2- در قلمرو دل

دنياى شگفت و اسرارآميز دل ونقش اثرگذار آن در زندگى وضرورت مراقبت از حالات قلبى وروحى را در اين بخش مى‏خوانيد.قلمرو دل‏ها، دنيايى است هم آشنا،هم غريب و مهجور كه شناخت آن‏ضرورى است و نورافشانى به راه‏آن، ضرورى‏تر.

مثل آينه

چرا هميشه به فكر درمان جسم؟

مگر «جان‏» بيمار نمى‏شود كه مداوايش كنيم؟

خدا، بيش از «برون‏»، به «درون‏» مى‏نگرد و بيش از «قال‏»، به «حال‏».

او مشترى دلهاى با صفاست، دلهايى بى‏كينه و حسد، بى‏غرور و خودپسندى.

دل نيز كور مى‏شود، همچون ديده.

دل نيز كدر مى‏شود و غبار آلود، مثل آيينه غبار گرفته.

دل نيز سخت مى‏شود، همانند سنگ.

دل نيز بسته و قفل مى‏گردد، همچون درب.

اگر سنگدلان، كور دلان، بيمار دلان و تيره دلان، ندانند كه دچار چه‏آفت و گرفتار چه دردى هستند، اين خود، بزرگترين درد و بيمارى است!

گاهى دل، بت‏خانه مى‏شود، و تو مى‏پندارى كه خدا در خانه دلت جاى‏گرفته است.

گاهى دل، بيمار مى‏گردد و حتى لذيذترين معارف وحى و نكته‏هاى‏«عبرت‏» و «هدايت‏» هم در كام جان، مزه نمى‏كند و گرانبهاترين گوهرهانيز، به مزاج آن نمى‏سازد.

چه مى‏توان كرد با دلى كه هيچ زاويه‏اى از آن، پذيراى نور حقيقت‏نيست؟!

همانطور كه خانه را از غبار و آلودگى پاك مى‏كنى و مرتب مى‏سازى تاپذيراى مهمان عزيزى باشى، خانه دل را هم بايد از «ريا» و «گناه‏»،گردگيرى كنى.

چند مشت «آب توبه‏»، صورت جان را جلا مى‏دهد و «ديده دل‏» راشفاف مى‏سازد.

دلهاى زنگار گرفته، نمى‏تواند آينه‏اى باشد كه «نور يقين‏» در آن‏انعكاس يابد.

وقتى دست و لباس چرك را مى‏شوييم، چرا «دل آلوده‏» را تطهيرنكنيم؟

و... چه دنياى شگفتى است اين «دنياى دل‏»!

اگر «امير» آن نباشى، «اسير» ش خواهى شد.

و اگر «خدا» را مهمانش نسازى، «شيطان‏» آن را اشغال خواهد كرد.

آنچه در «دل‏» و «انديشه‏» جاى مى‏گيرد و جزو باورها و ديدگاههاى‏انسان مى‏گردد، اغلب از راه «ديدن‏» و «شنيدن‏» است.

اگر قلب، خانه‏اى باشد كه جايگاه عقيده است، «چشم‏» و «گوش‏»، دوپنجره است كه از بيرون، محتواها و مفاهيم و مضامينى را وارد اين خانه‏مى‏سازد.

پس براى داشتن «درون مايه‏»هاى متعالى و سالم، بايد به كنترل ومراقبت از اين دو دريچه و روزنه پرداخت.

«دربانى دل‏» يعنى اين.

آنچه مى‏خوانيم و مى‏شنويم و مشاهده مى‏كنيم، در دل و ذهن ما اثرمى‏گذارد.

كتابچه دل ما، از واژه‏ها و تعبيراتى مثل ديده‏ها و شنيده‏ها نگاشته‏مى‏شود. خمير مايه محتواى اين كتاب درونى، از همين مسموعات ومشاهدات تشكيل مى‏گردد. (1) .

وقتى «چشم‏» و «گوش‏» و به تعبير ديگر آنچه مى‏بينيم و مى‏شنويم،در شكل دهى فكر و اخلاق و شخصيت و باورهاى ما تا اين حد مؤثر است،آيا رواست كه اين دو پنجره، بى‏حفاظ و مراقبت در برابر هر سخن و صحنه‏و نوشته و فيلم و صدا و... باز باشد؟

عارفان بزرگ، نسبت‏به آنچه بر دل وارد مى‏شود و آنچه بر ذهن‏ها القاءمى‏گردد، مراقبت داشته‏اند و يكى از عوامل رسيدن به آن رشد روحى ومعنوى را «نگهبانى دل‏» دانسته‏اند. تعبيرشان اين بوده است كه ما «بواب‏قلب‏» و دربان دلمان بوده‏ايم كه به اين جا رسيده‏ايم.

كيست كه به صفاى باطن خود علاقه داشته باشد، اما نسبت‏به‏«واردات قلبى‏» بى‏توجه باشد؟

و كيست كه به سلامت فكرى خود اهتمام ورزد، اما حفاظت و كنترلى‏نسبت‏به آنچه در معرض چشم و گوش او قرار مى‏گيرد، نداشته باشد؟

مراقب درها و پنجره‏هايى باشيم كه به روى دلمان باز مى‏شود!...

حفاظت از حريم دل

هم نور و نسيم، از رخنه‏ها و روزنه‏ها عبور مى‏كند،

هم غبار و گرد و خاك!

كسى كه در انديشه پاك نگهداشتن دل خويش از وسوسه‏هاى شيطان‏و هواى نفس و آلايشهاى دنيا زدگى و خدا فراموشى است، بايد رخنه‏هاى‏ورود اين آلودگى‏ها را به قلب خود ببندد.

سيلاب، از كمترين شكاف، نفوذ مى‏كند و خانه‏اى را ويران مى‏سازد.

غبار و دود و هواى آلوده، از منفذهاى كوچك نيز عبور مى‏كند و فضا وديوار را تيره و آلوده مى‏كند.

بارانى كه بر سقف خانه‏اى مى‏بارد، وجود كمترين شكاف و ترك درپشت‏بام، موجب چكه كردن آب و گاهى فرو ريختن سقف مى‏شود.

بايد دل را نسبت‏به ورود «هوس‏»، عايق‏بندى كرد.

در بستن منافذ و شكافها و رخنه‏هايى كه از آنها انگيزه‏هاى گناه به‏خانه دل راه مى‏يابد، هرچه دقت و محكم كارى شود، خوب است.

مال دوستى، جاه‏طلبى، شكمبارگى، حرص و طمع، هر كدام مى‏تواندمثل رخنه‏اى، «غبار حرام‏» و «دود گناه‏» را به درون زندگيها وارد كند.شهوت سيرى‏ناپذير، رخنه‏گاه ابليس در «حريم قلب‏» و آشيانه ساختن وماوا گرفتن در آن است.

كسى كه نتواند «تمنيات‏» خود را كنترل كند و بر خواسته‏هاى دل مهاربزند، در برابر هجوم سيلاب، مصون نيست.

كسى مى‏تواند در مقابل «هجوم فرهنگى‏» مقاومت كند كه به سددفاعى «تزكيه نفس‏» مجهز باشد.

خود سازى، از اين رهگذر بر هر جوان ضرورى است. هر چند به محدودسازى خويش مى‏انجامد، ولى «مصونيت‏»، ثمره آن است، ميوه‏اى شيرين‏و سعادت آفرين.

فيض كاشانى كه از كارشناسان روح و جان آدمى است و «نفس‏شناس‏» چيره دستى است، مى‏گويد:

«درگيرى بين سپاه فرشتگان و شياطين و كشمكشى كه در ميان اين دودر ميدان قلب بر پاست، تا وقتى است كه قلب، دريچه خود را به روى‏يكى از اين دو نيرو بگشايد...) (2) .

اگر قلب را همچون قلعه‏اى بدانى، شيطان هم دشمنى است كه براى‏ورود به آن مى‏كوشد. فرشتگان نگهبان اين قلعه‏اند. اما... وقتى با «جنودابليس‏» همكارى و همراهى كنى و دل را براى ورودشان مهيا سازى، ديگرفرشتگان نگهبان آن نخواند بود، چرا كه تو و دشمن با هم ساخته‏ايد و كاردل را ساخته‏ايد!...

علاء بن زياد گفته است: «قلب، مثل خانه‏اى است كه دزدى از آن‏مى‏گذرد. اگر چيزى باشد بر مى‏دارد، وگرنه مى‏رود. قلب خالى از هواى هم‏هرگز مورد نفوذ و دستبرد شيطان قرار نمى‏گيرد.» (3) .

كدام قلعه است كه همچون دلهاى ما، رها و بى‏حفاظ است؟

كدام خانه مثل قلوب ما، اين‏چنين بى در و پيكر است؟

چه كنترل و نظارتى بر ورود و خروجهاى قلبمان داريم؟

اگر غفلت زده و بى‏خيال باشيم، دشمن جان خدايى ما، هوشيار و بيداراست و تارا جگر.

آيا راههاى ورود و عبور شيطان به دلهايمان را بسته‏ايم؟

آيا خانه دلمان را از كالاهاى هوس برانگيز ابليس، مانند حرص، حسد،غضب، تكبر، طمع، شتاب، بخل، تعصب، بدگمانى، دنيازدگى، شكمبارگى‏و... خالى كرده‏ايم تا از گزند «عبور سارقانه‏»اش مصون باشيم؟

اگر درونى غير مهذب و قلبى غيرمصفا داريم، چه تضمينى است كه‏«نفس اماره‏» طمع به لغزاندن ما نبندد؟

هم «نفحه رحمانى‏» بر گوش جانمان مى‏دمد، هم «نفثه شيطانى‏»، تاگوش جانمان شنواى كدام «دعوت‏» باشد! (4) و ما به كدام يك از دو حريف‏عقل و نفس، ميدان دهيم.

اگر «عقل‏» را مشاور خودت كنى، حريف «نفس‏» مى‏شوى. وگرنه، اين‏دشمن درونى و خانگى، خيلى قوى‏تر از تو را به خاك نشانده است.

اگر حيله‏هاى نفس را نشناسى، چگونه مى‏خواهى بر آن غلبه كنى؟

اگر خود را آزاد در اختيار وسوسه‏هاى نفس قرار دهى، چگونه اميد دارى‏كه از زنجيرهاى اسارتش در امان بمانى؟

وقتى نتوانى بر مركب چموش «غضب‏» مهار بزنى، با مغز بر زمينت‏مى‏كوبد. وقتى قوه «شهوت‏» را در كنترل نداشته باشى، رسوايت مى‏سازد!اگر دل را از حسد، ريا، عجب، خود خواهى، تكبر، بد گمانى و حرص، پاك‏كنى، شيطان از كدام راه مى‏تواند وارد قلعه قلبت‏شود؟

اينها هر كدام، گذرگاه پيدا و پنهان رخنه ابليس به درون توست.

گاهى «تكبر»، نمى‏گذارد در مقابل «حق‏»، تسليم شوى.

گاهى هم «خود پسندى‏»، مانع مى‏شود كه «عيب‏» خود را ببينى و ازتذكر و هشدار يك دلسوز و خير خواه، بهره بگيرى.

كسى كه خارى را در چشم ديگران مى‏بيند، اما درختى را در ديده‏خويش نمى‏بيند، گرفتار «كوردلى‏» است. اين محصول همان «حب نفس‏»و «خود خواهى‏» است.

آرايش ظاهر براى «مردم‏»، چه سود خواهد داشت؟ وقتى كه خودت وخدايت مى‏دانيد كه در باطن چه خبر است!

آنكه روحيه «تواضع‏» دارد، حرف حق را مى‏پذيرد، از انتقاد استقبال‏مى‏كند، نصيحت‏خير خواهانه يك وست‏خوب يا مربى دلسوز را به ديده‏منت مى‏گذارد و سپاسگزار او مى‏شود.

چه كسى گفته كه ما بهترين و بى‏عيب‏ترين هستيم؟

چرا بى‏شكيبى و تحمل ناپذيرى و كم ظرفيتى نشان دهيم كه «راه‏خير» را به روى خودمان ببنديم؟!

كيست كه بى‏نياز از «تذكر» باشد؟

درياى دل، زورق زياد

آشفتگى «درون‏»، «بيرون‏» را هم آشفته مى‏سازد.

«قرار درونى‏» هم، آرامش بيرونى پديد مى‏آورد و سكون و اطمينان دل،به هيئت ظاهرى هم سنگينى و وقار مى‏بخشد.

اگر «دريا» باشى، با افتادن هر «سنگ حادثه‏» اى، موج بر نمى‏دارى ومتلاطم نمى‏شوى.

لنگر باور و يقين، يكى از عوامل آرامش بخش و قرار آفرين است.

راه زندگى را با چه طى مى‏كنى؟

اگر روى دو پاى «بيم‏» و «اميد» راه مى‏سپارى، اميدى هست كه با«حفظ تعادل‏»، راه را به سلامت‏به مقصد برسانى و آنجا «قرار» بگيرى و«استقرار» بيابى.

«خشيت‏» چيست و «خشوع‏» كدام است؟

يكى از همسران حضرت رسول‏صلى الله عليه وآله مى‏گويد:

پيامبر با ما مشغول گفتگو مى‏شد. همين كه هنگام نماز مى‏رسيد، چنان‏به خدا مشغول مى‏شد كه گويى ما را نمى‏شناسد! (5) .

آرى... «رنگ رخساره خبر مى‏دهد از سر ضمير».

كشتى دل وقتى در ساحل «ايمان‏» لنگر انداخته باشد، ديگر هيچ‏طوفانى آن را اين سو و آن سو نمى‏برد و به تلاطم نمى‏كشاند.

بايد كوشيد كه «دريا دل‏» شد و در درياى دل، «بادبان دعا» برافراشت،بر «زورق ياد» نشست و براى مصونيت از هجوم موجها و تلاطم اين دريااز «لنگر يقين‏» بهره گرفت.

كسى كه از داروى آرام بخش «ياد خدا» بهره نگيرد، چگونه مى‏تواند از«خشوع‏» و خضوع‏» و «حضور»، بهره‏مند گردد؟!

هيهات!... كه اين گهرها را ارزان نمى‏دهند.

براى غواصى در اقيانوس معرفت، بايد شناگرى ماهر بود، بى‏هراس‏نهنگ و موج دريا، تا به آن گوهر رسيد و جرعه‏اى از آن «شراب طهور»نوشيد.

... اين گنج، به رنجش مى‏ارزد.

اگر سر انگشت لطف خدا، تار جان ما را بنوازد، دلمان آهنگ ابديت ونواى جاودانگى خواهد داشت. اما امان از روزى كه ميدان تاخت و تازشيطان و ملعبه دست هوس گردد. آنگاه، با موسيقى هوس، بزم ابليس راگرم مى‏كند و شراب غفلت در جام گناه مى‏ريزد.

قلمرو قلب، هم مى‏تواند «مهبط نور» باشد، هم «جولانگاه‏شيطان‏».تعيين آن نيز با خود انسان است.

كسى كه دل را در اختيار صالحات بگذارد و چراغ شوق به خير و عشق‏به پاكيها و خوبيهارا در «خانه دل‏» برافروزد، «حسنات‏» و «صالحات‏»،جريان زلال و نابى مى‏شود كه از درون جوشيده، به بيرون، به اندام، به‏چشم و دست و زبان جارى مى‏شود.

وقتى دل پاك و خدايى بر دست و ديده تاثير گذاشت، حركات انسان‏همه معنوى و الهى و به رنگ رضاى خدا مى‏شود.

اين، ثمره تزكيه اخلاق و تصفيه درون است كه از بركات شب‏بيدارى‏ها و سحر خيزى‏ها و تهجدهاست.

نجواى شبانه و نيايشهاى سحر گاهان، فرصت‏شستشوى روح و جان‏است. مبادا خواب غفلت، «ديده دل‏» را فراگيرد و «چشم درون‏» از تماشاى‏زيباييهاى معنوى هستى در لحظه‏هاى سراسر نور و حضور، كور باشد!

در «كوير آباد هستى‏»، همت و اراده جوان آگاه است كه مى‏تواند جهانى‏خرم از ايمان و صفا پديد آورد. انسان، باغبان اين مزرعه پر طراوت حيات‏است. چرا غفلت از خودسازى؟

كسى كه دنياى تودرتو و شگفت «دل‏» را سير نكند و «نفس‏» هزارچهره و هزار دام را نشناسد، با هر نقابى كه به چهره نفس ببيند، فريب تازه‏اى مى‏خورد و دل او به دام نفس مى‏افتد.

اين نيز مرحله‏اى از «خودشناسى‏» است.

آنان كه خود را بهتر بشناسند، راحت‏تر از «خود» مى‏رهند و به «خدا»مى‏رسند و از سر چشمه كمال انسانى و معرفت ناب، مى‏چشند و سيراب‏مى‏شوند.

اين است معناى «معرفة النفس انفع المعارف‏» (6) .

سودمندترين شناخت‏ها، شناخت «خود» است.

و اگر «امروز» نشناسيم، «فردا» بسيار دير است!

تا زمزم يقين

اگر رونده يك راه و پيرو يك مكتبى،

اگر معتقد به يك مرام و آيين و مبلغ يك ايده و ارزشى، حتمى‏ترين وضرورى ترين سرمايه تو براى ادامه راه و برنامه، «يقين‏» است، يقين به‏درستى راهى كه مى‏روى و اصالت‏باورى كه به آن دل بسته‏اى.

اگر «گوهر يقين‏» داشته باشى، پرشتاب‏تر حركت مى‏كنى و مصمم‏ترگام برمى‏دارى و حرف اين و آن و بروز اين مشكل و آن مانع، تو را درپيمودن راه، سست و متزلزل نمى‏كند.

درخت تناور دين باورى، از ريشه يقين تغذيه مى‏شود و سيراب‏مى‏گردد.

كسى كه گوهر باورهاى تو را بربايد، تو را از رفتن هم بازمى‏دارد.

كافى است كه خوره «شك‏» به عقايدت بيفتد، و شبهه‏اى در باورهاى‏دينى‏ات پيدا شود، بناى افراشته زندگى و جهتگيرى تو نيز در هم‏فرومى‏ريزد.

بى‏جهت نيست كه دشمن، به فكر «شبهه آفرينى‏» و ايجاد شك وترديد در باورها و «مساله‏دار» ساختن جوانان بر مى‏آيد!...

«يقين‏»، درخت طيب و طاهرى است كه از آن، ميوه شيرين «عمل‏صالح‏» مى‏رويد.

همين عقيده به «مبدا و معاد» را حساب كن، تا چه اندازه در درون جان‏و عمق باورهايت ريشه دارد و تا چه حد يك سرى «معلومات ذهنى‏» و«تكرار زبانى‏» است؟

اينجاست كه «يقينى‏» بودن عقيده، آشكار مى‏شود.

راستى... بايد به «كيفيت‏» عمل انديشيد، يا به «كميت‏»؟

امام صادق‏عليه السلام فرموده است:

«عمل اندك و پيوسته، همراه با يقين، از عمل زياد، اما بدون يقين نزدخداوند، برتر است‏». (7) .

كسى كه جانش از حرارت يقين گرم نشود، گرفتار سردى ياس و ترديدمى‏شود.

موريانه اعمال يعنى همين!

«باور» را بايد پاس داشت. ولى چگونه؟... با «عمل‏».

وقتى «سرمايه‏»اى به كار و توليد زده نشود، نه تنها بازدهى ندارد، بلكه‏براى صاحب مال، «زيان‏» هم محسوب مى‏شود.

ايمان و يقين و باور، سرمايه عمل است. اگر طبق باورهايت عمل واقدام نكنى، آنچه هم دارى سست مى‏شود و ريشه‏اش مى‏پوسد.

چرا «اضطراب‏» و «شك‏» را با «عمل‏» درمان نمى‏كنى؟

شهيد مطهرى فرموده است:

«شك، گذرگاه خوبى است ولى توقفگاه خوبى نيست‏».

آرى... بايد از «پل شك‏» بسرعت‏خود را به «ساحل يقين‏» برسانى.

از آموزش امام على‏عليه السلام استفاده كنيم تا يقين ما به شك مبدل نگردد.چاره‏اش، «عمل در هنگام يقين‏» است. آن حضرت مى‏فرمايد:

«علم خود را جهل و يقين خود را شك قرار ندهيد، وقتى دانستيد، عمل‏كنيد و هنگام يقين اقدام نماييد». (8) .

چرا بايد بى آنكه عطش روحمان را در «زمزم يقين‏» سيراب كنيم،سراغ «سراب شك‏» برويم؟

بى‏جهت نيست كه گاهى نه شورى در سر است، نه اميدى در دل، نه‏توانى براى رفتن، نه اراده‏اى براى تصميم! لابد پاى باورمان لنگ شده‏است!...

خواجه عبدالله انصارى گفته است:

«يكى چهل سال علم آموزد، چراغى نيفروزد. و ديگرى حرفى نخوانده،دل خلقى بسوزاند! يكى سيراب اما در غرقاب و ديگرى محتاج به نيم‏قطره آب...».

اگر در برخى روايات آمده است كه «يقين، كمترين چيزى است كه‏ميان بندگان تقسيم شده است‏» (9) ، ناظر به آفتهايى است كه سر راه باورمان‏وجود دارد.

اگر باورهايت «ويروس شك‏» بگيرد، چگونه ويروس زدايى مى‏كنى؟

با «اهل يقين‏»، بيشتر دمخور و مانوس باش!...

آنچه از تو سر مى‏زند، ريشه در باورها و يقين‏هاى تو دارد.

آنچه شاكله وجودى تو را تشكيل مى‏دهد، «اخلاق‏» توست.

اخلاق، پيش از آنكه يك رفتار خارجى باشد، يك «ساخت درونى‏» و«بافت قلبى‏» است.

مى‏گويى نه؟ يكايك رفتارها و برخوردهايت را زير ذره‏بين «محاسبه‏»بگذار و آنها را تجزيه و تحليل كن. به چه نتيجه‏اى مى‏رسى؟

نمودهاى بيرونى رفتار، «ريشه باطنى‏» دارد و اعمال و حركات وسكنات تو، از آن مى‏رويد، هم چنانكه ساقه و شاخه و برگ و بار، از «ريشه‏»تغذيه مى‏شود، ريشه‏اى كه زير خاك است و پنهان از چشم.

چگونه مى‏توان شاهد بود كه «حسنات‏» و «صالحات‏»، همچون يك‏جريان زلال، از چشمه درون بجوشد و بر اندام ظاهرى و اعمال بيرونى‏جريان يابد؟

مى‏گويند: چشمه بايد از خود، آب داشته باشد، و گرنه با آب ريختن،چشمه درست نمى‏شود.

حرف درستى است، وقتى قلبا به كارى عقيده دارى و پاى‏بند يك ايده‏و مرام هستى، نيازى نيست كه كارى را بر خود، تحميل كنى، به خصوص‏كارهاى نيك را.

چرا كه رفتار نيكو و خصال شايسته‏ات، ميوه همان «نهال درون‏» است.در غير اين صورت، آنچه مى‏كنى، جزء خلق و خوى خودت نيست، بلكه‏چيزى تصنعى و بدلى است، مثل شاخه سبزى كه به درخت‏خشك، وصل‏كنند، مثل ميوه‏اى كه به يك درخت‏بى‏ثمر بياويزند.

با اين ظاهرسازى و تظاهر، كه را مى‏توان فريفت، و... تا كى؟

وقتى طوفان شهوت‏ها بوزد،

وقتى سيلاب حادثه‏ها جارى شود،

وقتى تندباد جاذبه‏هاى دروغين و جلوه‏هاى پوچ از راه برسد، چيست وكيست كه بتواند در برابرش بايستد؟ جز چيزى و كسى كه ريشه دار و استوارباشد؟ كسى كه «فضايل اخلاقى‏» را در خويش به صورت «ملكه راسخه‏»در آورده باشد، توان ايستادن دارد.

و گرنه... بيم آن مى‏رود كه آنچه هم هست، دستخوش امواج و طوفانهاگردد و غارتگران از تو «هيچ‏» بر جاى نگذارند!

چه جاى غرور و خوش خيالى؟!

مگر اين همه تاراج شده يغمازده را نمى‏بينى؟

آيا مطمئنى آنچه «امروز» دارى، «فردا» هم در اختيار توست؟

ببينيم و... تعريف كنيم!

چشم و گوش و دل

اگر راه تغذيه جسمى، «دهان‏» است،

تغذيه «روح‏» و «فكر»، از راه خواندن، شنيدن، ديدن، انس داشتن،معاشرت، كتاب و فيلم، دوست و معلم و پدر و مادر است.

«ارتباط‏»، در ساختار فكر و فرهنگ انسان اثر مى‏گذارد، تا با چه كسى‏مرتبط شوى و ظرف دل را در اختيار كدام منبع «تغذيه فكرى‏» بگذارى.

برخى، با شعر و قصه خواندن و مطالعات ادبى، تغذيه مى‏شوند،

بعضى هم، با شعر سرودن، قصه نوشتن و آفرينشهاى هنرى، ديگران‏را تغذيه مى‏كنند.

براحتى نمى‏توان جان و روح را در اختيار هر فرآورده فكرى و فرهنگى‏گذاشت، چون گاهى مسموميت روحى پيدا مى‏كنيم.

براحتى هم نمى‏توان نوشت و پخش كرد و در اختيار مردم گذاشت،چون مسؤوليت دارد.

هم «مسموم شدن‏»، جاى ملامت و مؤاخذه دارد، كه چرا سهل‏انگارى‏و بى‏دقتى؟!

هم «سم پاشيدن‏» و «مسموم ساختن‏»، قابل پيگرد و پيگيرى است،كه مگر انديشه و روان و ذهن مردم، امانت نيست؟ چرا خيانت‏به اين‏امانتها؟

اگر در روز حشر، در يكى از ايستگاههاى بازرسى، راه را بر صاحبان‏«قلم‏» و «بيان‏» ببندند كه: «چه نوشتيد، و چرا نوشتيد؟» آيا جواب دارند؟

يا اگر از خوانندگان آثار و شنوندگان گفتار بپرسند: «چه را خوانديد، و چراخوانديد؟» پاسخى دارند؟

راستى كه ما نسبت‏به «چشم‏» و «گوش‏» و «دل‏» خويش مسؤوليت‏داريم:

«ان السمع و البصر و الفؤاد كل اولئك كان عنه مسؤولا». (10) .

پاسخگويى به آنچه با سرمايه «عمر» و «جوانى‏» كرده‏ايم، كار چندان‏ساده‏اى هم نيست.

هر كس، حساب خودش را بهتر مى‏داند و نبض قلبش را در دست دارد.

به تعبير مولايمان على‏عليه السلام:

«قلب، شگفت‏ترين چيزى است كه در انسان است...». (11) .

مى‏توان گفت كه قلب، جامع اضداد است.

صفات گوناگون و حالات متضادى دارد،

جاى مهر و كين، عشق و نفرت، محبت و عداوت، باور و انكار، شك ويقين و... است، خانه اضطراب و اطمينان، بيم و اميد، ترس و شجاعت،وحشت و انس است، و چه مى‏دانيم دهها صفات گونه‏گون كه خاستگاه،نهانگاه و جايگاه آنها دل است.

اين خانه، نيازمند «مراقبت‏» است.

اگر «محاسبه‏»اى در كار نباشد، مامن بيگانه مى‏گردد.اميد بيجا به‏طغيانش مى‏كشد، نوميدى از تلاش بازش مى‏دارد، خشم و غضب، آن رابه تندى و خشونت وا مى‏دارد و رضامندى و پسند، آن را به محافظه‏كارى وخويشتن دارى مى‏كشد!

بيمارى قلب، پنهان است و مرضش بى‏نشان.

به همين جهت، بيمار دلان كمتر در پى مداواى مرضهاى كشنده قلب‏و ميراننده دل‏اند و گاهى «دل مردگى‏» را بيمارى به حساب نمى‏آورند تا به‏مداوا برخيزند. (12) .

طب ابدان، روز به روز در حال پيشرفت است و پزشكان جسم، هر روزبيشتر و حاذق‏تر مى‏شوند; اما طبيبان روح كمياب‏تر مى‏شوند و درمان‏روان ضعيف‏تر مى‏شود و اين يك «فاجعه بشرى‏» است!...

غفلت از تصفيه درون و درمان روح، سقوط آور است و انسان را به مرزحيوانات نزديكتر مى‏سازد.

بسته شدن دريچه دل به روى حكمت و معرفت، آدمى را به قساوت،دنيازدگى، بى‏خيالى، بى تعهدى، بيدردى، خودآرايى و خودنمايى،خودمحورى و خودخواهى و حسادت مى‏كشاند.

آيا «آخرت فراموشى‏»، «خدافراموشى‏» و «خودفراموشى‏» چه ريشه‏اى‏دارد، جز دل‏مردگى؟ و آيا مرگ دل، پيامدى جز بى‏تقوايى دارد؟ (13) .

گاهى دل، در جوانان هم پير و فرسوده است، و گاهى قلب، در پيران هم‏زنده است و نبض خدايى‏اش مى‏زند!

بايد در پى «قلب سليم‏» بود.

حجاب چهره جان

علم و دانش، «انديشه‏» را قانع مى‏كند،

و... «عرفان‏»، روح و جان را سيراب مى‏سازد.

معلم اينگونه «معرفت‏»ها خداست و زمينه‏ساز اين تعليم الهى،«طهارت دل‏» است و «تقوا»، علمى كه با زياد خواندن و نوشتن و تعليم وتعلم نيست، بلكه يك «نور» و «روشنايى‏» است، از مقوله «يقين‏»، كه بررواق جان مى‏تابد، جانى كه پاك و زلال باشد.

امواج حكمت و معرفت، همه جا پراكنده است، ولى دلى آن را درمى‏يابد كه دستگاه گيرنده‏اش قوى و سالم باشد و از كدورت گناه و زنگارغفلت و گرد و غبار خودخواهى و غرور، پاك باشد.

در كار فرستنده حق، عيبى نيست هر عيب و نقيصه‏اى ز گيرنده ماست

هر يك از رذائل اخلاقى، حجابى در برابر تابش آن نور است.

دلها همچون ظروفى‏اند كه تا وقتى پر از «آب‏» باشند، جايى براى‏«هوا» باقى نمى‏ماند.

قلبى كه مشغول است ولى نه به ياد خدا، پر است، ولى نه از يقين واطمينان، گرفتار است ولى نه در بند محبت پروردگار. طبيعى است كه‏چنين قلبى نتواند جلوه‏گاه معرفت و «آينه‏» حق‏نما باشد.

مضايقه‏اى از سوى پروردگار نيست، اين ماييم كه بايد «جان‏» را ازسرداب تنگ و تاريك و نمناك و سرد خودخواهيها، هوسرانيها، تكبرها،رياها، دنيادوستيها، شهرت‏طلبى‏ها و... بيرون كشيم و در پشت‏بام‏«تواضع‏» و «تسليم‏»، بر روى بند «زهد» و «اخلاص‏» بگستريم، تا فروغ‏«معرفة‏الله‏» بر آن بتابد، گرم شود و «تطهير» گردد.

اگر كوتاهى است، از «ما»ست نه «او».

اگر نقصى هست، از «مخلوق‏» است، نه «خالق‏»!

ماييم كه صورت دل و چهره جان را با غبارى از رذايل و حجابى ازغفلت مى‏پوشانيم، و گرنه... خورشيد، تابان است و روز، آشكار!

تا قلب، «تزكيه‏» و «تهذيب‏» نشود، نورانيت آن معرفت غيردرسى درآن نمى‏تابد.

مگر مى‏توان خواستار «شهود» بود و دل را آينه نساخت؟

تا علم، دست صاحبش را نگيرد و او را در «راه عمل‏»، پا به پا پيش نبردو «سلوك عملى‏» به او نياموزد، جز بارى بر دوش نيست.

خاصيت علم، آن است كه «خشيت‏» و «فروتنى‏» آورد. (14) .

شركت در كلاس درس و حضور در مدرسه، قدم نهادن در جايى است‏كه رهاورد آن «تواضع‏» است. و اگر چنين نشد، اينگونه علم، نه تنها«راهنما» نيست، بلكه به «بيراهه‏» مى‏كشاند و علم به «حجاب‏» تبديل‏مى‏شود.

راستى، «حجاب شدن علم‏» يعنى چه؟

كسى كه محفوظات ذهنى و مشتى اصطلاحات را مايه فخر و مباهات‏خود بشمارد، «مغرور» است.

كسى كه به جاى «تعبد» در پيشگاه «وحى‏» و «حكم‏الله‏»، بخواهد هرچيز را با سرانگشت علوم و اصطلاحات، حل و فصل كند و تنهافهميده‏هاى خودش را «حجت‏» بشمارد، او نه «خداپرست‏»، بلكه «علم‏پرست‏» است و نه مطيع «امر دين‏»، بلكه پيرو «فهم خويش‏» است.

كسى كه به خاطر اصطلاحات علمى، چنان مغرور و متكبر شود كه ازآموختن هر چيز تازه طفره رود و خود را از «آموختن‏» بى نياز بداند، و ازقبول هر تذكر و نقد، سر باز زند، اين نيز به گونه‏اى ديگر در علم و دانش رابه روى خود بسته است. چگونه علم، «حجاب‏» مى‏شود؟ جز از اين راهها؟

تعلم، ايجاد حق مى‏كند و «حق استاد» از بزرگترين حقوق است.

كسى كه حاضر نباشد در مقابل معلم، كوچكى و تواضع و ادب و احترام‏نشان دهد، گرفتار همان حجاب است.

كسى كه به خاطر دانشى كه دارد، خود را برتر از همه بپندارد و به‏ديگران بى‏اعتنايى كند و حرمت پدر و مادر را نگاه ندارد، او هم به نوع‏ديگرى گرفتار «حجاب علم‏» شده است.

علم، نورانيت درونى است، نه حفظ كردن مشتى اصطلاحات علمى! (15) .

هر اندازه كه سواد و دانش، براى انسان «معرفت‏» آورد، به همان اندازه‏ارزنده است، معرفت‏به خدا، به خود، به حق، به وظايف بندگى، به حقوق‏ديگران...

اينهاست نورانيت علم. اگر علم به تهذيب نفس آراسته نشود، كارى ازآن ساخته نيست و آلودگى درونى، غبار چهره جان مى‏گردد.

طعم محبت

«عشق‏»، اكسيرى است كه دلها را قيمتى مى‏سازد.

هر عضوى، عيب خاص خود را دارد.

چشم معيوب، نابيناست و گوش معيوب ناشنوا.

عيب دست و پا، كج‏بودن و فلج‏بودن است،

اما عيب «دل‏»، تهى بودن از «محبت‏» است.

محبت، دل را مقدس و با ارزش مى‏سازد، اما كدام محبت و عشق‏نسبت‏به چه چيز و چه كس؟

خانه دل، بايد در اختيار محبتى قرار گيرد كه محبوب، ارزش عشق‏ورزيدن و دل دادن و جان باختن و از خود گذشتن را داشته باشد.

اين كلام، شعر و توصيف نيست، حقيقت زندگى و حقيقت‏ديندارى‏است.

اسلام، «مكتب حب‏» و آيين «عشق ورزى‏» است، اما نسبت‏به آنكه‏بيرزد.

اگر «معرفت‏»، پايه «محبت‏» باشد، محبوب برتر، محرم راز و انيس دل‏مى‏شود.

«دل سرا پرده محبت اوست...»

كسى عاشق خدا مى‏شود كه خدا را بشناسد، خوبيها، احسانها، نوازشها،بزرگواريها و نعمتهايش را بشناسد.

و گرنه، از جان بى معرفت، چه انتظارى براى «عشق خدا» داشتن و«محبوب برين‏» را برگزيدن؟!

قلب سليم از كدورتهاى خودخواهى و غرور، مى‏تواند بسترى براى‏استقرار «محبت عارفانه‏» باشد.

دلى كه پر از تمنيات شيطانى و عشق به كامجوييهاى حيوانى باشد،ديگر ظرفيتى براى عشق پاك و آسمانى نخواهد داشت.

اگر كسى راست‏بگويد كه عاشق خدا و اولياء الله است، اين عشق‏صادق او را مى‏سازد و مى‏پرورد و پيراسته و آراسته مى‏كند و به همسويى وهم خطى و همگامى و همدلى با محبوب مى‏كشاند.

اما... كجاست آن عشق صادق، و آن صداقت در عشق؟!

دلى كه طعم محبت‏خدا و اولياء را بچشد، محال است كه جايگزين‏ديگرى براى آن برگزيند.

اين سخن امام سجادعليه السلام در «مناجات محبين‏» است كه:

«خدايا كيست كه طعم شيرين محبتت را چشيد و جز تو محبوب ديگرى‏برگزيد...» (16) .

گرچه عشق، كمى بدنام و متهم شده است، ولى اگر «معشوق‏»، شايسته‏و ارزنده باشد و عشق، «صادق‏» و راستين، مى‏تواند سازنده انسان وزلال‏كننده روح و بالا برنده جان باشد.

عشق، به همرنگى و همراهى مى‏كشاند. و ايثار و گذشت و فداكارى‏مى‏آورد.

عشق، رها كردن «خود» و خواسته‏ها و پسندهاى خود، در پاى «اراده‏محبوب‏» و «پسند معشوق‏» مى‏آموزد.

ولى... تا آن محبوب و دلبر، چه و كه باشد.

سخن از «محبت‏خدا» بسيار گفته مى‏شود، ولى اين گوهر نفيس كجا ونزد چه كسى است؟

اولياء الهى، پيوسته از خدا، اين عشق را خواسته و آرزو كرده‏اند.

راستى!... چه لذتى دارد كه انسان هم عاشق خدا باشد، هم معشوق او.هم حبيب باشد، هم محبوب، محبت دوجانبه و از دو سو (يحبهم ويحبونه). (17) .

اگر ذره‏اى از آتش اين عشق در خرمن جان افتد، مى‏سوزاند و خاكسترمى‏كند و از عاشق، سلب جهت كرده، عقربه دل و جانش را رو به سوى‏معشوق مى‏گرداند.

امام عارفان و عاشقان، حضرت سجادعليه السلام در «مناجات محبين‏»مى‏فرمايد:

«خدايا! از تو محبت دوستدارانت را مى‏خواهم و عشق هر كارى كه مرا به‏قرب تو برساند. مى‏خواهم كه عشق خودت را نزد من محبوب‏تر از جزخودت قرار دهى، عشقم را به تو، رهنماى به سوى رضوانت قرار دهى واشتياقم را به تو، عامل ترك گناه سازى. خدايا!... منت نه، به من بنگر،با چشم دوستى و نگاه عاشقانه مرا بنگر، از من روى بر مگردان...». (18) .

آيا عشقى كه انسان را به «رضاى الهى‏» بكشاند و شوقى كه از«عصيان‏» باز دارد، سازنده نيست؟!

خدايا، جرقه‏اى از اين آتش در جانمان بيفكن، تا بسوزيم و بسازيم و به‏مقام «رضا» برسيم و «قرار» بگيريم.

«رضا»، ثمره محبت است. «محبت‏» هم ميوه درخت‏يقين است.

از برجسته‏ترين خصال اخلاقى و سلوك روحى، «رضا» است.

آنكه در پس جلوه‏هاى ظاهرى دنيا و صحنه‏هاى مشهود و علل واسباب پيدا، به تدبير و اراده‏اى پنهان هم عقيده دارد و «مشيت الهى‏» رادر وراى تقديرات مى‏بيند، نسبت‏به آنچه پيش مى‏آيد، با خوش‏بينى‏برخورد مى‏كند.

صاحب «رضا» از آرامش روحى و طمانينه برخوردار است.

كسى هم كه به زمين و زمان و خدا و خلق خدا بدبين است و به ديده‏«عدم رضا» مى‏نگرد، پيوسته در رنج و حزن و اندوه است.

آنكه «يقين‏» و «محبت‏» دارد، «رضا» هم دارد، حتى از رنج و بلا،«لذت‏» هم مى‏برد.

اين ديگ ز خامى است كه در جوش و خروش است چون پخته شد و لذت دم ديد، خموش است

ريشه بسيارى از افسردگيها و غصه‏ها، كمبود يا نبود ايمان و يقين وعشق به حيات و حيات آفرين است. اين كاستى، سبب مى‏شود آدمى خودرا از كائنات، «طلبكار» بداند و چون چرخش روزگار به كام دل و بر وفق‏مرادش نباشد، زبان به گلايه و شكوه بگشايد.

اولياء خدا راحت جسم و جان را در گوهر «رضا» مى‏جستند.

به فرموده مولايمان على‏عليه السلام: «ارض، تسترح‏» (19) !

راضى باش، تا راحت و آسوده شوى.

در معيشت و رزق و روزى هم، آنكه به قسمت‏خدايى رضا باشد، آسوده‏دل و راحت است. آنكه راضى نيست، اندوههاى جانكاه دارد.

ثمره قلبى و آثار مشهود و محسوس رضا، راحتى جسم و جان است واين كلام حضرت صادق‏عليه السلام است.

چه دارويى ثمربخش‏تر از «رضا»، براى غم زدايى سراغ داريد؟

به فرموده امام على‏عليه السلام:

«الرضا ينفى الحزن‏». (20) .

رضامندى، اندوه را مى‏زدايد.

بندگى خدا كردن و به ولايت او گردن نهادن و محبت او را در عمق جان‏داشتن و به وعده‏ها و گفته‏هاى حضرت حق، باور و يقين داشتن، بوستان‏وجودمان را از گلهاى «رضا» خرم مى‏سازد.

و اگر «او» از انسان راضى باشد و چيزى را براى وى بپسندد، چه لذتى‏بالاتر از رضامندى به رضاى حق؟!

يكى درد و يكى درمان پسندد يكى وصل و يكى هجران پسندد

من از درمان و درد و وصل و هجران پسندم آنچه را جانان پسندد

مشكله كمبود ايمان

عقيده‏اى كه در زندگى نقش نداشته باشد، تنها «دانستن‏» است، نه‏«باورداشتن‏».

دانستن هم به تنهايى كارساز نيست.

پشتوانه «ايمان‏» است كه «علم‏» را تاثير گذار مى‏كند.

اگر عقيده به خداى «دانا، بينا، شنوا»، ما را به دورى از گناه و پرهيز ازپستى وادار نكند، پس چه فرقى است ميان «خدا باور» و «خدانشناس‏»؟

بشر عادت دارد كه «محسوس‏» را بيشتر باور كند تا معقولات‏نامحسوس و حقايق نامرئى و نامشهود را. پيامبران نيز همين مشكل را بامردم «ظاهربين‏» داشتند.

چرا جلوه‏هاى حقيقت، براى حضرت على‏عليه السلام چنان روشن است كه‏مى‏فرمايد:

«اگر پرده‏ها كنار رود، بر يقينم افزوده نمى‏شود»؟ (21) .

و چرا آن ديگرى مى‏گويد اگر خدا را در آزمايشگاه يا زير چاقوى جراحى‏نبينم، نمى‏پذيرم؟!

آن «ايمان به غيب‏» است و اين «مادى گرى‏».

مشكل جوانان ما، امروز، ضعف اطلاعات دينى و معلومات مذهبى‏نيست، چون «معلومات‏»، خيلى كارساز نيست، از اين جهت هم چندان‏كمبود نيست. آنچه كمبود داريم، «ايمان مذهبى‏» است.

شياطين جن و انس نيز همين گوهر را هدف غارت و شبيخون قرارداده‏اند. اگر «باور» آسيب ببيند، رفتارها آسيب ديده است، چون هر كس به‏گونه‏اى عمل مى‏كند كه باور كرده است.

خدا باورى، خداترسى مى‏آورد.

ايمان به معاد و حساب قيامت، محصولى جز تقوا و تعهد ندارد.

پس، گام مهم، تقويت‏بنيان عقيده و ايمان است.

ظرف دلها اگر با ايمان و يقين پر شود، محل نزول بركات الهى است، واگر با ترديدها و هواها و بى‏قيدى‏ها انباشته گردد، پايگاه و جايگاه شيطان‏خواهد شد.

در پاكسازى اين «پايگاه‏» و افشاندن بذر ايمان، در اين «مزرعه‏»، خودشما نيز سهمى داريد و نقشى.

تزكيه نفوس و تقويت تعقل و بالا بردن سطح درك و ديد، بر عهده‏كيست؟ خودتان يا ديگران؟ يعنى خودتان در اين زمينه مسؤوليتى‏نداريد؟

«كتاب‏»، يكى از ابزار تجهيز خويش به بينش و باور است.

«علم و عمل‏» نيز دو بال پرواز است، يكى پشتوانه است، ديگرى‏چاشنى تاثيرگذارنده و پيش برنده.

«آموختن‏»، و پيوسته معلومات جديد فراگرفتن و در جريان ديدگاههاى‏نو و دانشهاى جديد و تجربه‏هاى موفق ديگران قرار گرفتن، ضرورت‏توفيق در امر خودسازى است. هيچ لحظه نبايد احساس كنيم كه ازآموختن بى‏نيازيم، چه آموزش نكات علمى، چه شيوه‏هاى عملى و تجربى‏و چه معارف دينى و سلوك اخلاقى و عرفانى.

وقتى راه و مسير رشد و تعالى، باز است و طولانى، چرا قناعت‏به اندك وناچيز؟

افزون‏طلبى در دانش و تجربه، يك ارزش است.

و قناعت در علم و كسب فضيلت نيز، يك ضدارزش.

خدا نكند كه برداشتنى‏ها را گذاشته باشيم و بگذاشتنى‏ها را برداشته‏باشيم!

درس بزرگ «رهايى از تعلقات‏» را اگر نياموخته باشيم، پيوسته مشكل‏خواهيم داشت و هر قدم دامى و هر لحظه خطرى ما را تهديد مى‏كند و«مال‏» به عنوان يك لغزشگاه، سر راهمان كمين خواهد زد.

ريشه بعضى لغزشها و گناهان، «مسائل اقتصادى‏» است.

«تقواى مالى‏» يعنى اينكه نسبت‏به ثروت و مال، انسان حسابگر باشدكه «از كجا مى‏آيد» و «به كجا مى‏رود».

چه بسيار كسانى كه براى لقمه نانى به گناه مى‏افتند، يا براى افزايش‏ثروت خويش، مرز «حرام‏» را زير پا مى‏گذارند، و به «منطقه ممنوعه‏اقتصادى‏» قدم مى‏نهند.

حرام خوارى، اسراف، طمع، كسب حرام، درآمدهاى نامشروع، رشوه وربا، كم كارى و تقلب، قاچاق فروشى و احتكار، گرانفروشى و اجحاف درمعامله و... دهها از اينگونه لغزشگاهها، همه معلول تن دادن و دل سپردن‏به «نفس سيرى‏ناپذير» است.

مگر شكم، چه قدر گنجايش دارد؟

مگر عمر دنيوى ما چه اندازه است؟

آزاد، كسى است كه از بندگى شكم آزاد باشد.

تكاثر و ثروت اندوزى، به «تفاخر» مى‏انجامد و تفاخر به تكبر واستكبار.

اسارت شكم نيز، انسان را ذليل مى‏سازد.

بدهكارى به شكم، بهتر از بدهكار بودن به مردم است. آيا نخوردن ومديون شكم بودن، به حريت و آزادگى نزديكتر نيست؟!

آنكه اسير شكم و شهوت است، با چه رويى مدعى آزادگى است؟

مگر مى‏توان با شكم پر و سيرى مفرط، به «مناجات نيمه شب‏»برخاست؟

انس با خلوت شب، گوهرى است كه هرگز به برخورداران مرفه و تن‏پروران مشغول به عيش و نوش نمى‏دهند.

حتى آنان كه در پى «حال عبادت‏» و «خشوع در نيايش‏»اند، سعى‏مى‏كنند كه به قول سعدى، اندرون از طعام، خالى داشته باشند تا در آن نورمعرفت‏بينند.

زيستن براى خوردن نيست. بلكه خوردن براى زيستن، و زيستن براى‏تلاش و عبادت و خدمت است.

بزرگان گفته‏اند:

«حكمت وعلم، در گرسنگى قرار داده شده، وجهل و معصيت در سيرى‏».

اين، به معناى دفاع از فقر نيست، بلكه گامى براى كنترل نفس و كم‏خورى و قناعت است، تا به «گناه اقتصادى‏» نيفتند».

آنچه ارزش است، «كف نفس‏» اختيارى است.


پى‏نوشتها:

1) امام على‏عليه السلام: القلب مصحف البصر (دل كتاب چشم است). ميزان الحكمه،ج 8،ص 212.
2) محجة البيضاء، ج 3، ص 32.
3) همان، ص‏33.
4) ما من مؤمن الا و لقلبه اذنان فى جوفه: اذن ينفث فيها الوسواس الخناس،و اذن ينفث فيها الملك، فيؤيد الله المؤمن بالملك. (ميزان الحكمه، ج‏8،ص‏226).
5) سنن النبى، علامه طباطبايى، ص‏251.
6) غرر الحكم، ج‏6، ص‏148 (چاپ دانشگاه).
7) ان العمل الدائم القليل على اليقين افضل عندالله من العمل الكثير على غيريقين (ميزان الحكمه، ج 10، ص 776).
8) نهج البلاغه، حكمت 266.
9) لم يقسم بين الناس اقل من اليقين (اصول كافى، ج 2، ص 52).
10) اسراء، آيه 36.
11) نهج البلاغه، فيض الاسلام، حكمت 105.
12) احى قلبك بالموعظة...(همان، نامه 31).
13) من قل ورعه مات قلبه... (همان، حكمت 349).
14) انما يخشى الله من عباده العلماء. (فاطر، آيه 28).
15) هو نور يقع‏الله فى‏قلب من يريد الله تعالى ان يهديه (بحارالانوار، ج‏1، ص‏225).
16) الهى! من ذا الذى ذاق حلاوة محبتك فرام منك بدلا... (مفاتيح‏الجنان،ص‏124).
17) مائده، آيه 54.
18) مفاتيح الجنان، ص 124، مناجات خمس عشره، مناجات نهم.
19) غررالحكم، ج‏2، ص‏171 (چاپ دانشگاه).
20) همان، ج‏1، ص‏112.
21) لو كشف الغطاء ما ازددت يقينا (غررالحكم).

 

next page

fehrest page

back page