2- در قلمرو دل
دنياى شگفت و اسرارآميز دل ونقش اثرگذار آن در زندگى وضرورت مراقبت از حالات
قلبى وروحى را در اين بخش مىخوانيد.قلمرو دلها، دنيايى است هم آشنا،هم غريب و
مهجور كه شناخت آنضرورى است و نورافشانى به راهآن، ضرورىتر.
مثل آينه
چرا هميشه به فكر درمان جسم؟
مگر «جان» بيمار نمىشود كه مداوايش كنيم؟
خدا، بيش از «برون»، به «درون» مىنگرد و بيش از «قال»، به «حال».
او مشترى دلهاى با صفاست، دلهايى بىكينه و حسد، بىغرور و خودپسندى.
دل نيز كور مىشود، همچون ديده.
دل نيز كدر مىشود و غبار آلود، مثل آيينه غبار گرفته.
دل نيز سخت مىشود، همانند سنگ.
دل نيز بسته و قفل مىگردد، همچون درب.
اگر سنگدلان، كور دلان، بيمار دلان و تيره دلان، ندانند كه دچار چهآفت و گرفتار
چه دردى هستند، اين خود، بزرگترين درد و بيمارى است!
گاهى دل، بتخانه مىشود، و تو مىپندارى كه خدا در خانه دلت جاىگرفته است.
گاهى دل، بيمار مىگردد و حتى لذيذترين معارف وحى و نكتههاى«عبرت» و «هدايت»
هم در كام جان، مزه نمىكند و گرانبهاترين گوهرهانيز، به مزاج آن نمىسازد.
چه مىتوان كرد با دلى كه هيچ زاويهاى از آن، پذيراى نور حقيقتنيست؟!
همانطور كه خانه را از غبار و آلودگى پاك مىكنى و مرتب مىسازى تاپذيراى مهمان
عزيزى باشى، خانه دل را هم بايد از «ريا» و «گناه»،گردگيرى كنى.
چند مشت «آب توبه»، صورت جان را جلا مىدهد و «ديده دل» راشفاف مىسازد.
دلهاى زنگار گرفته، نمىتواند آينهاى باشد كه «نور يقين» در آنانعكاس يابد.
وقتى دست و لباس چرك را مىشوييم، چرا «دل آلوده» را تطهيرنكنيم؟
و... چه دنياى شگفتى است اين «دنياى دل»!
اگر «امير» آن نباشى، «اسير» ش خواهى شد.
و اگر «خدا» را مهمانش نسازى، «شيطان» آن را اشغال خواهد كرد.
آنچه در «دل» و «انديشه» جاى مىگيرد و جزو باورها و ديدگاههاىانسان مىگردد،
اغلب از راه «ديدن» و «شنيدن» است.
اگر قلب، خانهاى باشد كه جايگاه عقيده است، «چشم» و «گوش»، دوپنجره است كه از
بيرون، محتواها و مفاهيم و مضامينى را وارد اين خانهمىسازد.
پس براى داشتن «درون مايه»هاى متعالى و سالم، بايد به كنترل ومراقبت از اين دو
دريچه و روزنه پرداخت.
«دربانى دل» يعنى اين.
آنچه مىخوانيم و مىشنويم و مشاهده مىكنيم، در دل و ذهن ما اثرمىگذارد.
كتابچه دل ما، از واژهها و تعبيراتى مثل ديدهها و شنيدهها نگاشتهمىشود.
خمير مايه محتواى اين كتاب درونى، از همين مسموعات ومشاهدات تشكيل مىگردد.
(1) .
وقتى «چشم» و «گوش» و به تعبير ديگر آنچه مىبينيم و مىشنويم،در شكل دهى فكر
و اخلاق و شخصيت و باورهاى ما تا اين حد مؤثر است،آيا رواست كه اين دو پنجره،
بىحفاظ و مراقبت در برابر هر سخن و صحنهو نوشته و فيلم و صدا و... باز باشد؟
عارفان بزرگ، نسبتبه آنچه بر دل وارد مىشود و آنچه بر ذهنها القاءمىگردد،
مراقبت داشتهاند و يكى از عوامل رسيدن به آن رشد روحى ومعنوى را «نگهبانى دل»
دانستهاند. تعبيرشان اين بوده است كه ما «بوابقلب» و دربان دلمان بودهايم كه به
اين جا رسيدهايم.
كيست كه به صفاى باطن خود علاقه داشته باشد، اما نسبتبه«واردات قلبى» بىتوجه
باشد؟
و كيست كه به سلامت فكرى خود اهتمام ورزد، اما حفاظت و كنترلىنسبتبه آنچه در
معرض چشم و گوش او قرار مىگيرد، نداشته باشد؟
مراقب درها و پنجرههايى باشيم كه به روى دلمان باز مىشود!...
حفاظت از حريم دل
هم نور و نسيم، از رخنهها و روزنهها عبور مىكند،
هم غبار و گرد و خاك!
كسى كه در انديشه پاك نگهداشتن دل خويش از وسوسههاى شيطانو هواى نفس و
آلايشهاى دنيا زدگى و خدا فراموشى است، بايد رخنههاىورود اين آلودگىها را به قلب
خود ببندد.
سيلاب، از كمترين شكاف، نفوذ مىكند و خانهاى را ويران مىسازد.
غبار و دود و هواى آلوده، از منفذهاى كوچك نيز عبور مىكند و فضا وديوار را تيره
و آلوده مىكند.
بارانى كه بر سقف خانهاى مىبارد، وجود كمترين شكاف و ترك درپشتبام، موجب چكه
كردن آب و گاهى فرو ريختن سقف مىشود.
بايد دل را نسبتبه ورود «هوس»، عايقبندى كرد.
در بستن منافذ و شكافها و رخنههايى كه از آنها انگيزههاى گناه بهخانه دل راه
مىيابد، هرچه دقت و محكم كارى شود، خوب است.
مال دوستى، جاهطلبى، شكمبارگى، حرص و طمع، هر كدام مىتواندمثل رخنهاى، «غبار
حرام» و «دود گناه» را به درون زندگيها وارد كند.شهوت سيرىناپذير، رخنهگاه
ابليس در «حريم قلب» و آشيانه ساختن وماوا گرفتن در آن است.
كسى كه نتواند «تمنيات» خود را كنترل كند و بر خواستههاى دل مهاربزند، در
برابر هجوم سيلاب، مصون نيست.
كسى مىتواند در مقابل «هجوم فرهنگى» مقاومت كند كه به سددفاعى «تزكيه نفس»
مجهز باشد.
خود سازى، از اين رهگذر بر هر جوان ضرورى است. هر چند به محدودسازى خويش
مىانجامد، ولى «مصونيت»، ثمره آن است، ميوهاى شيرينو سعادت آفرين.
فيض كاشانى كه از كارشناسان روح و جان آدمى است و «نفسشناس» چيره دستى است،
مىگويد:
«درگيرى بين سپاه فرشتگان و شياطين و كشمكشى كه در ميان اين دودر ميدان قلب بر
پاست، تا وقتى است كه قلب، دريچه خود را به روىيكى از اين دو نيرو بگشايد...)
(2) .
اگر قلب را همچون قلعهاى بدانى، شيطان هم دشمنى است كه براىورود به آن
مىكوشد. فرشتگان نگهبان اين قلعهاند. اما... وقتى با «جنودابليس» همكارى و
همراهى كنى و دل را براى ورودشان مهيا سازى، ديگرفرشتگان نگهبان آن نخواند بود، چرا
كه تو و دشمن با هم ساختهايد و كاردل را ساختهايد!...
علاء بن زياد گفته است: «قلب، مثل خانهاى است كه دزدى از آنمىگذرد. اگر چيزى
باشد بر مىدارد، وگرنه مىرود. قلب خالى از هواى همهرگز مورد نفوذ و دستبرد شيطان
قرار نمىگيرد.» (3) .
كدام قلعه است كه همچون دلهاى ما، رها و بىحفاظ است؟
كدام خانه مثل قلوب ما، اينچنين بى در و پيكر است؟
چه كنترل و نظارتى بر ورود و خروجهاى قلبمان داريم؟
اگر غفلت زده و بىخيال باشيم، دشمن جان خدايى ما، هوشيار و بيداراست و تارا
جگر.
آيا راههاى ورود و عبور شيطان به دلهايمان را بستهايم؟
آيا خانه دلمان را از كالاهاى هوس برانگيز ابليس، مانند حرص، حسد،غضب، تكبر،
طمع، شتاب، بخل، تعصب، بدگمانى، دنيازدگى، شكمبارگىو... خالى كردهايم تا از گزند
«عبور سارقانه»اش مصون باشيم؟
اگر درونى غير مهذب و قلبى غيرمصفا داريم، چه تضمينى است كه«نفس اماره» طمع به
لغزاندن ما نبندد؟
هم «نفحه رحمانى» بر گوش جانمان مىدمد، هم «نفثه شيطانى»، تاگوش جانمان شنواى
كدام «دعوت» باشد! (4) و ما به كدام يك از دو حريفعقل و نفس، ميدان
دهيم.
اگر «عقل» را مشاور خودت كنى، حريف «نفس» مىشوى. وگرنه، ايندشمن درونى و
خانگى، خيلى قوىتر از تو را به خاك نشانده است.
اگر حيلههاى نفس را نشناسى، چگونه مىخواهى بر آن غلبه كنى؟
اگر خود را آزاد در اختيار وسوسههاى نفس قرار دهى، چگونه اميد دارىكه از
زنجيرهاى اسارتش در امان بمانى؟
وقتى نتوانى بر مركب چموش «غضب» مهار بزنى، با مغز بر زمينتمىكوبد. وقتى قوه
«شهوت» را در كنترل نداشته باشى، رسوايت مىسازد!اگر دل را از حسد، ريا، عجب، خود
خواهى، تكبر، بد گمانى و حرص، پاككنى، شيطان از كدام راه مىتواند وارد قلعه
قلبتشود؟
اينها هر كدام، گذرگاه پيدا و پنهان رخنه ابليس به درون توست.
گاهى «تكبر»، نمىگذارد در مقابل «حق»، تسليم شوى.
گاهى هم «خود پسندى»، مانع مىشود كه «عيب» خود را ببينى و ازتذكر و هشدار يك
دلسوز و خير خواه، بهره بگيرى.
كسى كه خارى را در چشم ديگران مىبيند، اما درختى را در ديدهخويش نمىبيند،
گرفتار «كوردلى» است. اين محصول همان «حب نفس»و «خود خواهى» است.
آرايش ظاهر براى «مردم»، چه سود خواهد داشت؟ وقتى كه خودت وخدايت مىدانيد كه
در باطن چه خبر است!
آنكه روحيه «تواضع» دارد، حرف حق را مىپذيرد، از انتقاد استقبالمىكند،
نصيحتخير خواهانه يك وستخوب يا مربى دلسوز را به ديدهمنت مىگذارد و سپاسگزار او
مىشود.
چه كسى گفته كه ما بهترين و بىعيبترين هستيم؟
چرا بىشكيبى و تحمل ناپذيرى و كم ظرفيتى نشان دهيم كه «راهخير» را به روى
خودمان ببنديم؟!
كيست كه بىنياز از «تذكر» باشد؟
درياى دل، زورق زياد
آشفتگى «درون»، «بيرون» را هم آشفته مىسازد.
«قرار درونى» هم، آرامش بيرونى پديد مىآورد و سكون و اطمينان دل،به هيئت ظاهرى
هم سنگينى و وقار مىبخشد.
اگر «دريا» باشى، با افتادن هر «سنگ حادثه» اى، موج بر نمىدارى ومتلاطم
نمىشوى.
لنگر باور و يقين، يكى از عوامل آرامش بخش و قرار آفرين است.
راه زندگى را با چه طى مىكنى؟
اگر روى دو پاى «بيم» و «اميد» راه مىسپارى، اميدى هست كه با«حفظ تعادل»، راه
را به سلامتبه مقصد برسانى و آنجا «قرار» بگيرى و«استقرار» بيابى.
«خشيت» چيست و «خشوع» كدام است؟
يكى از همسران حضرت رسولصلى الله عليه وآله مىگويد:
پيامبر با ما مشغول گفتگو مىشد. همين كه هنگام نماز مىرسيد، چنانبه خدا مشغول
مىشد كه گويى ما را نمىشناسد! (5) .
آرى... «رنگ رخساره خبر مىدهد از سر ضمير».
كشتى دل وقتى در ساحل «ايمان» لنگر انداخته باشد، ديگر هيچطوفانى آن را اين سو
و آن سو نمىبرد و به تلاطم نمىكشاند.
بايد كوشيد كه «دريا دل» شد و در درياى دل، «بادبان دعا» برافراشت،بر «زورق
ياد» نشست و براى مصونيت از هجوم موجها و تلاطم اين دريااز «لنگر يقين» بهره گرفت.
كسى كه از داروى آرام بخش «ياد خدا» بهره نگيرد، چگونه مىتواند از«خشوع» و
خضوع» و «حضور»، بهرهمند گردد؟!
هيهات!... كه اين گهرها را ارزان نمىدهند.
براى غواصى در اقيانوس معرفت، بايد شناگرى ماهر بود، بىهراسنهنگ و موج دريا،
تا به آن گوهر رسيد و جرعهاى از آن «شراب طهور»نوشيد.
... اين گنج، به رنجش مىارزد.
اگر سر انگشت لطف خدا، تار جان ما را بنوازد، دلمان آهنگ ابديت ونواى جاودانگى
خواهد داشت. اما امان از روزى كه ميدان تاخت و تازشيطان و ملعبه دست هوس گردد.
آنگاه، با موسيقى هوس، بزم ابليس راگرم مىكند و شراب غفلت در جام گناه مىريزد.
قلمرو قلب، هم مىتواند «مهبط نور» باشد، هم «جولانگاهشيطان».تعيين آن نيز با
خود انسان است.
كسى كه دل را در اختيار صالحات بگذارد و چراغ شوق به خير و عشقبه پاكيها و
خوبيهارا در «خانه دل» برافروزد، «حسنات» و «صالحات»،جريان زلال و نابى مىشود
كه از درون جوشيده، به بيرون، به اندام، بهچشم و دست و زبان جارى مىشود.
وقتى دل پاك و خدايى بر دست و ديده تاثير گذاشت، حركات انسانهمه معنوى و الهى و
به رنگ رضاى خدا مىشود.
اين، ثمره تزكيه اخلاق و تصفيه درون است كه از بركات شببيدارىها و سحر خيزىها
و تهجدهاست.
نجواى شبانه و نيايشهاى سحر گاهان، فرصتشستشوى روح و جاناست. مبادا خواب غفلت،
«ديده دل» را فراگيرد و «چشم درون» از تماشاىزيباييهاى معنوى هستى در لحظههاى
سراسر نور و حضور، كور باشد!
در «كوير آباد هستى»، همت و اراده جوان آگاه است كه مىتواند جهانىخرم از
ايمان و صفا پديد آورد. انسان، باغبان اين مزرعه پر طراوت حياتاست. چرا غفلت از
خودسازى؟
كسى كه دنياى تودرتو و شگفت «دل» را سير نكند و «نفس» هزارچهره و هزار دام را
نشناسد، با هر نقابى كه به چهره نفس ببيند، فريب تازهاى مىخورد و دل او به دام
نفس مىافتد.
اين نيز مرحلهاى از «خودشناسى» است.
آنان كه خود را بهتر بشناسند، راحتتر از «خود» مىرهند و به «خدا»مىرسند و از
سر چشمه كمال انسانى و معرفت ناب، مىچشند و سيرابمىشوند.
اين است معناى «معرفة النفس انفع المعارف» (6) .
سودمندترين شناختها، شناخت «خود» است.
و اگر «امروز» نشناسيم، «فردا» بسيار دير است!
تا زمزم يقين
اگر رونده يك راه و پيرو يك مكتبى،
اگر معتقد به يك مرام و آيين و مبلغ يك ايده و ارزشى، حتمىترين وضرورى ترين
سرمايه تو براى ادامه راه و برنامه، «يقين» است، يقين بهدرستى راهى كه مىروى و
اصالتباورى كه به آن دل بستهاى.
اگر «گوهر يقين» داشته باشى، پرشتابتر حركت مىكنى و مصممترگام برمىدارى و
حرف اين و آن و بروز اين مشكل و آن مانع، تو را درپيمودن راه، سست و متزلزل
نمىكند.
درخت تناور دين باورى، از ريشه يقين تغذيه مىشود و سيرابمىگردد.
كسى كه گوهر باورهاى تو را بربايد، تو را از رفتن هم بازمىدارد.
كافى است كه خوره «شك» به عقايدت بيفتد، و شبههاى در باورهاىدينىات پيدا
شود، بناى افراشته زندگى و جهتگيرى تو نيز در همفرومىريزد.
بىجهت نيست كه دشمن، به فكر «شبهه آفرينى» و ايجاد شك وترديد در باورها و
«مسالهدار» ساختن جوانان بر مىآيد!...
«يقين»، درخت طيب و طاهرى است كه از آن، ميوه شيرين «عملصالح» مىرويد.
همين عقيده به «مبدا و معاد» را حساب كن، تا چه اندازه در درون جانو عمق
باورهايت ريشه دارد و تا چه حد يك سرى «معلومات ذهنى» و«تكرار زبانى» است؟
اينجاست كه «يقينى» بودن عقيده، آشكار مىشود.
راستى... بايد به «كيفيت» عمل انديشيد، يا به «كميت»؟
امام صادقعليه السلام فرموده است:
«عمل اندك و پيوسته، همراه با يقين، از عمل زياد، اما بدون يقين نزدخداوند، برتر
است». (7) .
كسى كه جانش از حرارت يقين گرم نشود، گرفتار سردى ياس و ترديدمىشود.
موريانه اعمال يعنى همين!
«باور» را بايد پاس داشت. ولى چگونه؟... با «عمل».
وقتى «سرمايه»اى به كار و توليد زده نشود، نه تنها بازدهى ندارد، بلكهبراى
صاحب مال، «زيان» هم محسوب مىشود.
ايمان و يقين و باور، سرمايه عمل است. اگر طبق باورهايت عمل واقدام نكنى، آنچه
هم دارى سست مىشود و ريشهاش مىپوسد.
چرا «اضطراب» و «شك» را با «عمل» درمان نمىكنى؟
شهيد مطهرى فرموده است:
«شك، گذرگاه خوبى است ولى توقفگاه خوبى نيست».
آرى... بايد از «پل شك» بسرعتخود را به «ساحل يقين» برسانى.
از آموزش امام علىعليه السلام استفاده كنيم تا يقين ما به شك مبدل
نگردد.چارهاش، «عمل در هنگام يقين» است. آن حضرت مىفرمايد:
«علم خود را جهل و يقين خود را شك قرار ندهيد، وقتى دانستيد، عملكنيد و هنگام
يقين اقدام نماييد». (8) .
چرا بايد بى آنكه عطش روحمان را در «زمزم يقين» سيراب كنيم،سراغ «سراب شك»
برويم؟
بىجهت نيست كه گاهى نه شورى در سر است، نه اميدى در دل، نهتوانى براى رفتن، نه
ارادهاى براى تصميم! لابد پاى باورمان لنگ شدهاست!...
خواجه عبدالله انصارى گفته است:
«يكى چهل سال علم آموزد، چراغى نيفروزد. و ديگرى حرفى نخوانده،دل خلقى بسوزاند!
يكى سيراب اما در غرقاب و ديگرى محتاج به نيمقطره آب...».
اگر در برخى روايات آمده است كه «يقين، كمترين چيزى است كهميان بندگان تقسيم
شده است» (9) ، ناظر به آفتهايى است كه سر راه باورمانوجود دارد.
اگر باورهايت «ويروس شك» بگيرد، چگونه ويروس زدايى مىكنى؟
با «اهل يقين»، بيشتر دمخور و مانوس باش!...
آنچه از تو سر مىزند، ريشه در باورها و يقينهاى تو دارد.
آنچه شاكله وجودى تو را تشكيل مىدهد، «اخلاق» توست.
اخلاق، پيش از آنكه يك رفتار خارجى باشد، يك «ساخت درونى» و«بافت قلبى» است.
مىگويى نه؟ يكايك رفتارها و برخوردهايت را زير ذرهبين «محاسبه»بگذار و آنها
را تجزيه و تحليل كن. به چه نتيجهاى مىرسى؟
نمودهاى بيرونى رفتار، «ريشه باطنى» دارد و اعمال و حركات وسكنات تو، از آن
مىرويد، هم چنانكه ساقه و شاخه و برگ و بار، از «ريشه»تغذيه مىشود، ريشهاى كه
زير خاك است و پنهان از چشم.
چگونه مىتوان شاهد بود كه «حسنات» و «صالحات»، همچون يكجريان زلال، از چشمه
درون بجوشد و بر اندام ظاهرى و اعمال بيرونىجريان يابد؟
مىگويند: چشمه بايد از خود، آب داشته باشد، و گرنه با آب ريختن،چشمه درست
نمىشود.
حرف درستى است، وقتى قلبا به كارى عقيده دارى و پاىبند يك ايدهو مرام هستى،
نيازى نيست كه كارى را بر خود، تحميل كنى، به خصوصكارهاى نيك را.
چرا كه رفتار نيكو و خصال شايستهات، ميوه همان «نهال درون» است.در غير اين
صورت، آنچه مىكنى، جزء خلق و خوى خودت نيست، بلكهچيزى تصنعى و بدلى است، مثل شاخه
سبزى كه به درختخشك، وصلكنند، مثل ميوهاى كه به يك درختبىثمر بياويزند.
با اين ظاهرسازى و تظاهر، كه را مىتوان فريفت، و... تا كى؟
وقتى طوفان شهوتها بوزد،
وقتى سيلاب حادثهها جارى شود،
وقتى تندباد جاذبههاى دروغين و جلوههاى پوچ از راه برسد، چيست وكيست كه بتواند
در برابرش بايستد؟ جز چيزى و كسى كه ريشه دار و استوارباشد؟ كسى كه «فضايل اخلاقى»
را در خويش به صورت «ملكه راسخه»در آورده باشد، توان ايستادن دارد.
و گرنه... بيم آن مىرود كه آنچه هم هست، دستخوش امواج و طوفانهاگردد و غارتگران
از تو «هيچ» بر جاى نگذارند!
چه جاى غرور و خوش خيالى؟!
مگر اين همه تاراج شده يغمازده را نمىبينى؟
آيا مطمئنى آنچه «امروز» دارى، «فردا» هم در اختيار توست؟
ببينيم و... تعريف كنيم!
چشم و گوش و دل
اگر راه تغذيه جسمى، «دهان» است،
تغذيه «روح» و «فكر»، از راه خواندن، شنيدن، ديدن، انس داشتن،معاشرت، كتاب و
فيلم، دوست و معلم و پدر و مادر است.
«ارتباط»، در ساختار فكر و فرهنگ انسان اثر مىگذارد، تا با چه كسىمرتبط شوى و
ظرف دل را در اختيار كدام منبع «تغذيه فكرى» بگذارى.
برخى، با شعر و قصه خواندن و مطالعات ادبى، تغذيه مىشوند،
بعضى هم، با شعر سرودن، قصه نوشتن و آفرينشهاى هنرى، ديگرانرا تغذيه مىكنند.
براحتى نمىتوان جان و روح را در اختيار هر فرآورده فكرى و فرهنگىگذاشت، چون
گاهى مسموميت روحى پيدا مىكنيم.
براحتى هم نمىتوان نوشت و پخش كرد و در اختيار مردم گذاشت،چون مسؤوليت دارد.
هم «مسموم شدن»، جاى ملامت و مؤاخذه دارد، كه چرا سهلانگارىو بىدقتى؟!
هم «سم پاشيدن» و «مسموم ساختن»، قابل پيگرد و پيگيرى است،كه مگر انديشه و
روان و ذهن مردم، امانت نيست؟ چرا خيانتبه اينامانتها؟
اگر در روز حشر، در يكى از ايستگاههاى بازرسى، راه را بر صاحبان«قلم» و
«بيان» ببندند كه: «چه نوشتيد، و چرا نوشتيد؟» آيا جواب دارند؟
يا اگر از خوانندگان آثار و شنوندگان گفتار بپرسند: «چه را خوانديد، و
چراخوانديد؟» پاسخى دارند؟
راستى كه ما نسبتبه «چشم» و «گوش» و «دل» خويش مسؤوليتداريم:
«ان السمع و البصر و الفؤاد كل اولئك كان عنه مسؤولا». (10) .
پاسخگويى به آنچه با سرمايه «عمر» و «جوانى» كردهايم، كار چندانسادهاى هم
نيست.
هر كس، حساب خودش را بهتر مىداند و نبض قلبش را در دست دارد.
به تعبير مولايمان علىعليه السلام:
«قلب، شگفتترين چيزى است كه در انسان است...». (11) .
مىتوان گفت كه قلب، جامع اضداد است.
صفات گوناگون و حالات متضادى دارد،
جاى مهر و كين، عشق و نفرت، محبت و عداوت، باور و انكار، شك ويقين و... است،
خانه اضطراب و اطمينان، بيم و اميد، ترس و شجاعت،وحشت و انس است، و چه مىدانيم
دهها صفات گونهگون كه خاستگاه،نهانگاه و جايگاه آنها دل است.
اين خانه، نيازمند «مراقبت» است.
اگر «محاسبه»اى در كار نباشد، مامن بيگانه مىگردد.اميد بيجا بهطغيانش مىكشد،
نوميدى از تلاش بازش مىدارد، خشم و غضب، آن رابه تندى و خشونت وا مىدارد و
رضامندى و پسند، آن را به محافظهكارى وخويشتن دارى مىكشد!
بيمارى قلب، پنهان است و مرضش بىنشان.
به همين جهت، بيمار دلان كمتر در پى مداواى مرضهاى كشنده قلبو ميراننده دلاند
و گاهى «دل مردگى» را بيمارى به حساب نمىآورند تا بهمداوا برخيزند. (12)
.
طب ابدان، روز به روز در حال پيشرفت است و پزشكان جسم، هر روزبيشتر و حاذقتر
مىشوند; اما طبيبان روح كميابتر مىشوند و درمانروان ضعيفتر مىشود و اين يك
«فاجعه بشرى» است!...
غفلت از تصفيه درون و درمان روح، سقوط آور است و انسان را به مرزحيوانات نزديكتر
مىسازد.
بسته شدن دريچه دل به روى حكمت و معرفت، آدمى را به قساوت،دنيازدگى، بىخيالى،
بى تعهدى، بيدردى، خودآرايى و خودنمايى،خودمحورى و خودخواهى و حسادت مىكشاند.
آيا «آخرت فراموشى»، «خدافراموشى» و «خودفراموشى» چه ريشهاىدارد، جز
دلمردگى؟ و آيا مرگ دل، پيامدى جز بىتقوايى دارد؟ (13) .
گاهى دل، در جوانان هم پير و فرسوده است، و گاهى قلب، در پيران همزنده است و
نبض خدايىاش مىزند!
بايد در پى «قلب سليم» بود.
حجاب چهره جان
علم و دانش، «انديشه» را قانع مىكند،
و... «عرفان»، روح و جان را سيراب مىسازد.
معلم اينگونه «معرفت»ها خداست و زمينهساز اين تعليم الهى،«طهارت دل» است و
«تقوا»، علمى كه با زياد خواندن و نوشتن و تعليم وتعلم نيست، بلكه يك «نور» و
«روشنايى» است، از مقوله «يقين»، كه بررواق جان مىتابد، جانى كه پاك و زلال
باشد.
امواج حكمت و معرفت، همه جا پراكنده است، ولى دلى آن را درمىيابد كه دستگاه
گيرندهاش قوى و سالم باشد و از كدورت گناه و زنگارغفلت و گرد و غبار خودخواهى و
غرور، پاك باشد.
در كار فرستنده حق، عيبى نيست هر عيب و نقيصهاى ز گيرنده ماست
هر يك از رذائل اخلاقى، حجابى در برابر تابش آن نور است.
دلها همچون ظروفىاند كه تا وقتى پر از «آب» باشند، جايى براى«هوا» باقى
نمىماند.
قلبى كه مشغول است ولى نه به ياد خدا، پر است، ولى نه از يقين واطمينان، گرفتار
است ولى نه در بند محبت پروردگار. طبيعى است كهچنين قلبى نتواند جلوهگاه معرفت و
«آينه» حقنما باشد.
مضايقهاى از سوى پروردگار نيست، اين ماييم كه بايد «جان» را ازسرداب تنگ و
تاريك و نمناك و سرد خودخواهيها، هوسرانيها، تكبرها،رياها، دنيادوستيها،
شهرتطلبىها و... بيرون كشيم و در پشتبام«تواضع» و «تسليم»، بر روى بند «زهد»
و «اخلاص» بگستريم، تا فروغ«معرفةالله» بر آن بتابد، گرم شود و «تطهير» گردد.
اگر كوتاهى است، از «ما»ست نه «او».
اگر نقصى هست، از «مخلوق» است، نه «خالق»!
ماييم كه صورت دل و چهره جان را با غبارى از رذايل و حجابى ازغفلت مىپوشانيم، و
گرنه... خورشيد، تابان است و روز، آشكار!
تا قلب، «تزكيه» و «تهذيب» نشود، نورانيت آن معرفت غيردرسى درآن نمىتابد.
مگر مىتوان خواستار «شهود» بود و دل را آينه نساخت؟
تا علم، دست صاحبش را نگيرد و او را در «راه عمل»، پا به پا پيش نبردو «سلوك
عملى» به او نياموزد، جز بارى بر دوش نيست.
خاصيت علم، آن است كه «خشيت» و «فروتنى» آورد. (14) .
شركت در كلاس درس و حضور در مدرسه، قدم نهادن در جايى استكه رهاورد آن «تواضع»
است. و اگر چنين نشد، اينگونه علم، نه تنها«راهنما» نيست، بلكه به «بيراهه»
مىكشاند و علم به «حجاب» تبديلمىشود.
راستى، «حجاب شدن علم» يعنى چه؟
كسى كه محفوظات ذهنى و مشتى اصطلاحات را مايه فخر و مباهاتخود بشمارد، «مغرور»
است.
كسى كه به جاى «تعبد» در پيشگاه «وحى» و «حكمالله»، بخواهد هرچيز را با
سرانگشت علوم و اصطلاحات، حل و فصل كند و تنهافهميدههاى خودش را «حجت» بشمارد، او
نه «خداپرست»، بلكه «علمپرست» است و نه مطيع «امر دين»، بلكه پيرو «فهم خويش»
است.
كسى كه به خاطر اصطلاحات علمى، چنان مغرور و متكبر شود كه ازآموختن هر چيز تازه
طفره رود و خود را از «آموختن» بى نياز بداند، و ازقبول هر تذكر و نقد، سر باز
زند، اين نيز به گونهاى ديگر در علم و دانش رابه روى خود بسته است. چگونه علم،
«حجاب» مىشود؟ جز از اين راهها؟
تعلم، ايجاد حق مىكند و «حق استاد» از بزرگترين حقوق است.
كسى كه حاضر نباشد در مقابل معلم، كوچكى و تواضع و ادب و احترامنشان دهد،
گرفتار همان حجاب است.
كسى كه به خاطر دانشى كه دارد، خود را برتر از همه بپندارد و بهديگران
بىاعتنايى كند و حرمت پدر و مادر را نگاه ندارد، او هم به نوعديگرى گرفتار «حجاب
علم» شده است.
علم، نورانيت درونى است، نه حفظ كردن مشتى اصطلاحات علمى! (15) .
هر اندازه كه سواد و دانش، براى انسان «معرفت» آورد، به همان اندازهارزنده
است، معرفتبه خدا، به خود، به حق، به وظايف بندگى، به حقوقديگران...
اينهاست نورانيت علم. اگر علم به تهذيب نفس آراسته نشود، كارى ازآن ساخته نيست و
آلودگى درونى، غبار چهره جان مىگردد.
طعم محبت
«عشق»، اكسيرى است كه دلها را قيمتى مىسازد.
هر عضوى، عيب خاص خود را دارد.
چشم معيوب، نابيناست و گوش معيوب ناشنوا.
عيب دست و پا، كجبودن و فلجبودن است،
اما عيب «دل»، تهى بودن از «محبت» است.
محبت، دل را مقدس و با ارزش مىسازد، اما كدام محبت و عشقنسبتبه چه چيز و چه
كس؟
خانه دل، بايد در اختيار محبتى قرار گيرد كه محبوب، ارزش عشقورزيدن و دل دادن و
جان باختن و از خود گذشتن را داشته باشد.
اين كلام، شعر و توصيف نيست، حقيقت زندگى و حقيقتديندارىاست.
اسلام، «مكتب حب» و آيين «عشق ورزى» است، اما نسبتبه آنكهبيرزد.
اگر «معرفت»، پايه «محبت» باشد، محبوب برتر، محرم راز و انيس دلمىشود.
«دل سرا پرده محبت اوست...»
كسى عاشق خدا مىشود كه خدا را بشناسد، خوبيها، احسانها، نوازشها،بزرگواريها و
نعمتهايش را بشناسد.
و گرنه، از جان بى معرفت، چه انتظارى براى «عشق خدا» داشتن و«محبوب برين» را
برگزيدن؟!
قلب سليم از كدورتهاى خودخواهى و غرور، مىتواند بسترى براىاستقرار «محبت
عارفانه» باشد.
دلى كه پر از تمنيات شيطانى و عشق به كامجوييهاى حيوانى باشد،ديگر ظرفيتى براى
عشق پاك و آسمانى نخواهد داشت.
اگر كسى راستبگويد كه عاشق خدا و اولياء الله است، اين عشقصادق او را مىسازد
و مىپرورد و پيراسته و آراسته مىكند و به همسويى وهم خطى و همگامى و همدلى با
محبوب مىكشاند.
اما... كجاست آن عشق صادق، و آن صداقت در عشق؟!
دلى كه طعم محبتخدا و اولياء را بچشد، محال است كه جايگزينديگرى براى آن
برگزيند.
اين سخن امام سجادعليه السلام در «مناجات محبين» است كه:
«خدايا كيست كه طعم شيرين محبتت را چشيد و جز تو محبوب ديگرىبرگزيد...»
(16) .
گرچه عشق، كمى بدنام و متهم شده است، ولى اگر «معشوق»، شايستهو ارزنده باشد و
عشق، «صادق» و راستين، مىتواند سازنده انسان وزلالكننده روح و بالا برنده جان
باشد.
عشق، به همرنگى و همراهى مىكشاند. و ايثار و گذشت و فداكارىمىآورد.
عشق، رها كردن «خود» و خواستهها و پسندهاى خود، در پاى «ارادهمحبوب» و «پسند
معشوق» مىآموزد.
ولى... تا آن محبوب و دلبر، چه و كه باشد.
سخن از «محبتخدا» بسيار گفته مىشود، ولى اين گوهر نفيس كجا ونزد چه كسى است؟
اولياء الهى، پيوسته از خدا، اين عشق را خواسته و آرزو كردهاند.
راستى!... چه لذتى دارد كه انسان هم عاشق خدا باشد، هم معشوق او.هم حبيب باشد،
هم محبوب، محبت دوجانبه و از دو سو (يحبهم ويحبونه). (17) .
اگر ذرهاى از آتش اين عشق در خرمن جان افتد، مىسوزاند و خاكسترمىكند و از
عاشق، سلب جهت كرده، عقربه دل و جانش را رو به سوىمعشوق مىگرداند.
امام عارفان و عاشقان، حضرت سجادعليه السلام در «مناجات محبين»مىفرمايد:
«خدايا! از تو محبت دوستدارانت را مىخواهم و عشق هر كارى كه مرا بهقرب تو
برساند. مىخواهم كه عشق خودت را نزد من محبوبتر از جزخودت قرار دهى، عشقم را به
تو، رهنماى به سوى رضوانت قرار دهى واشتياقم را به تو، عامل ترك گناه سازى.
خدايا!... منت نه، به من بنگر،با چشم دوستى و نگاه عاشقانه مرا بنگر، از من روى بر
مگردان...». (18) .
آيا عشقى كه انسان را به «رضاى الهى» بكشاند و شوقى كه از«عصيان» باز دارد،
سازنده نيست؟!
خدايا، جرقهاى از اين آتش در جانمان بيفكن، تا بسوزيم و بسازيم و بهمقام «رضا»
برسيم و «قرار» بگيريم.
«رضا»، ثمره محبت است. «محبت» هم ميوه درختيقين است.
از برجستهترين خصال اخلاقى و سلوك روحى، «رضا» است.
آنكه در پس جلوههاى ظاهرى دنيا و صحنههاى مشهود و علل واسباب پيدا، به تدبير و
ارادهاى پنهان هم عقيده دارد و «مشيت الهى» رادر وراى تقديرات مىبيند، نسبتبه
آنچه پيش مىآيد، با خوشبينىبرخورد مىكند.
صاحب «رضا» از آرامش روحى و طمانينه برخوردار است.
كسى هم كه به زمين و زمان و خدا و خلق خدا بدبين است و به ديده«عدم رضا»
مىنگرد، پيوسته در رنج و حزن و اندوه است.
آنكه «يقين» و «محبت» دارد، «رضا» هم دارد، حتى از رنج و بلا،«لذت» هم
مىبرد.
اين ديگ ز خامى است كه در جوش و خروش است چون پخته شد و لذت دم ديد، خموش است
ريشه بسيارى از افسردگيها و غصهها، كمبود يا نبود ايمان و يقين وعشق به حيات و
حيات آفرين است. اين كاستى، سبب مىشود آدمى خودرا از كائنات، «طلبكار» بداند و چون
چرخش روزگار به كام دل و بر وفقمرادش نباشد، زبان به گلايه و شكوه بگشايد.
اولياء خدا راحت جسم و جان را در گوهر «رضا» مىجستند.
به فرموده مولايمان علىعليه السلام: «ارض، تسترح» (19) !
راضى باش، تا راحت و آسوده شوى.
در معيشت و رزق و روزى هم، آنكه به قسمتخدايى رضا باشد، آسودهدل و راحت است.
آنكه راضى نيست، اندوههاى جانكاه دارد.
ثمره قلبى و آثار مشهود و محسوس رضا، راحتى جسم و جان است واين كلام حضرت
صادقعليه السلام است.
چه دارويى ثمربخشتر از «رضا»، براى غم زدايى سراغ داريد؟
به فرموده امام علىعليه السلام:
«الرضا ينفى الحزن». (20) .
رضامندى، اندوه را مىزدايد.
بندگى خدا كردن و به ولايت او گردن نهادن و محبت او را در عمق جانداشتن و به
وعدهها و گفتههاى حضرت حق، باور و يقين داشتن، بوستانوجودمان را از گلهاى «رضا»
خرم مىسازد.
و اگر «او» از انسان راضى باشد و چيزى را براى وى بپسندد، چه لذتىبالاتر از
رضامندى به رضاى حق؟!
يكى درد و يكى درمان پسندد يكى وصل و يكى هجران پسندد
من از درمان و درد و وصل و هجران پسندم آنچه را جانان پسندد
مشكله كمبود ايمان
عقيدهاى كه در زندگى نقش نداشته باشد، تنها «دانستن» است، نه«باورداشتن».
دانستن هم به تنهايى كارساز نيست.
پشتوانه «ايمان» است كه «علم» را تاثير گذار مىكند.
اگر عقيده به خداى «دانا، بينا، شنوا»، ما را به دورى از گناه و پرهيز ازپستى
وادار نكند، پس چه فرقى است ميان «خدا باور» و «خدانشناس»؟
بشر عادت دارد كه «محسوس» را بيشتر باور كند تا معقولاتنامحسوس و حقايق نامرئى
و نامشهود را. پيامبران نيز همين مشكل را بامردم «ظاهربين» داشتند.
چرا جلوههاى حقيقت، براى حضرت علىعليه السلام چنان روشن است كهمىفرمايد:
«اگر پردهها كنار رود، بر يقينم افزوده نمىشود»؟ (21) .
و چرا آن ديگرى مىگويد اگر خدا را در آزمايشگاه يا زير چاقوى جراحىنبينم،
نمىپذيرم؟!
آن «ايمان به غيب» است و اين «مادى گرى».
مشكل جوانان ما، امروز، ضعف اطلاعات دينى و معلومات مذهبىنيست، چون «معلومات»،
خيلى كارساز نيست، از اين جهت هم چندانكمبود نيست. آنچه كمبود داريم، «ايمان
مذهبى» است.
شياطين جن و انس نيز همين گوهر را هدف غارت و شبيخون قراردادهاند. اگر «باور»
آسيب ببيند، رفتارها آسيب ديده است، چون هر كس بهگونهاى عمل مىكند كه باور كرده
است.
خدا باورى، خداترسى مىآورد.
ايمان به معاد و حساب قيامت، محصولى جز تقوا و تعهد ندارد.
پس، گام مهم، تقويتبنيان عقيده و ايمان است.
ظرف دلها اگر با ايمان و يقين پر شود، محل نزول بركات الهى است، واگر با ترديدها
و هواها و بىقيدىها انباشته گردد، پايگاه و جايگاه شيطانخواهد شد.
در پاكسازى اين «پايگاه» و افشاندن بذر ايمان، در اين «مزرعه»، خودشما نيز
سهمى داريد و نقشى.
تزكيه نفوس و تقويت تعقل و بالا بردن سطح درك و ديد، بر عهدهكيست؟ خودتان يا
ديگران؟ يعنى خودتان در اين زمينه مسؤوليتىنداريد؟
«كتاب»، يكى از ابزار تجهيز خويش به بينش و باور است.
«علم و عمل» نيز دو بال پرواز است، يكى پشتوانه است، ديگرىچاشنى تاثيرگذارنده
و پيش برنده.
«آموختن»، و پيوسته معلومات جديد فراگرفتن و در جريان ديدگاههاىنو و دانشهاى
جديد و تجربههاى موفق ديگران قرار گرفتن، ضرورتتوفيق در امر خودسازى است. هيچ
لحظه نبايد احساس كنيم كه ازآموختن بىنيازيم، چه آموزش نكات علمى، چه شيوههاى
عملى و تجربىو چه معارف دينى و سلوك اخلاقى و عرفانى.
وقتى راه و مسير رشد و تعالى، باز است و طولانى، چرا قناعتبه اندك وناچيز؟
افزونطلبى در دانش و تجربه، يك ارزش است.
و قناعت در علم و كسب فضيلت نيز، يك ضدارزش.
خدا نكند كه برداشتنىها را گذاشته باشيم و بگذاشتنىها را برداشتهباشيم!
درس بزرگ «رهايى از تعلقات» را اگر نياموخته باشيم، پيوسته مشكلخواهيم داشت و
هر قدم دامى و هر لحظه خطرى ما را تهديد مىكند و«مال» به عنوان يك لغزشگاه، سر
راهمان كمين خواهد زد.
ريشه بعضى لغزشها و گناهان، «مسائل اقتصادى» است.
«تقواى مالى» يعنى اينكه نسبتبه ثروت و مال، انسان حسابگر باشدكه «از كجا
مىآيد» و «به كجا مىرود».
چه بسيار كسانى كه براى لقمه نانى به گناه مىافتند، يا براى افزايشثروت خويش،
مرز «حرام» را زير پا مىگذارند، و به «منطقه ممنوعهاقتصادى» قدم مىنهند.
حرام خوارى، اسراف، طمع، كسب حرام، درآمدهاى نامشروع، رشوه وربا، كم كارى و
تقلب، قاچاق فروشى و احتكار، گرانفروشى و اجحاف درمعامله و... دهها از اينگونه
لغزشگاهها، همه معلول تن دادن و دل سپردنبه «نفس سيرىناپذير» است.
مگر شكم، چه قدر گنجايش دارد؟
مگر عمر دنيوى ما چه اندازه است؟
آزاد، كسى است كه از بندگى شكم آزاد باشد.
تكاثر و ثروت اندوزى، به «تفاخر» مىانجامد و تفاخر به تكبر واستكبار.
اسارت شكم نيز، انسان را ذليل مىسازد.
بدهكارى به شكم، بهتر از بدهكار بودن به مردم است. آيا نخوردن ومديون شكم بودن،
به حريت و آزادگى نزديكتر نيست؟!
آنكه اسير شكم و شهوت است، با چه رويى مدعى آزادگى است؟
مگر مىتوان با شكم پر و سيرى مفرط، به «مناجات نيمه شب»برخاست؟
انس با خلوت شب، گوهرى است كه هرگز به برخورداران مرفه و تنپروران مشغول به عيش
و نوش نمىدهند.
حتى آنان كه در پى «حال عبادت» و «خشوع در نيايش»اند، سعىمىكنند كه به قول
سعدى، اندرون از طعام، خالى داشته باشند تا در آن نورمعرفتبينند.
زيستن براى خوردن نيست. بلكه خوردن براى زيستن، و زيستن براىتلاش و عبادت و
خدمت است.
بزرگان گفتهاند:
«حكمت وعلم، در گرسنگى قرار داده شده، وجهل و معصيت در سيرى».
اين، به معناى دفاع از فقر نيست، بلكه گامى براى كنترل نفس و كمخورى و قناعت
است، تا به «گناه اقتصادى» نيفتند».
آنچه ارزش است، «كف نفس» اختيارى است.
پىنوشتها:
1) امام علىعليه السلام: القلب مصحف البصر (دل كتاب چشم است). ميزان الحكمه،ج
8،ص 212.
2) محجة البيضاء، ج 3، ص 32.
3) همان، ص33.
4) ما من مؤمن الا و لقلبه اذنان فى جوفه: اذن ينفث فيها الوسواس الخناس،و اذن
ينفث فيها الملك، فيؤيد الله المؤمن بالملك. (ميزان الحكمه، ج8،ص226).
5) سنن النبى، علامه طباطبايى، ص251.
6) غرر الحكم، ج6، ص148 (چاپ دانشگاه).
7) ان العمل الدائم القليل على اليقين افضل عندالله من العمل الكثير على غيريقين
(ميزان الحكمه، ج 10، ص 776).
8) نهج البلاغه، حكمت 266.
9) لم يقسم بين الناس اقل من اليقين (اصول كافى، ج 2، ص 52).
10) اسراء، آيه 36.
11) نهج البلاغه، فيض الاسلام، حكمت 105.
12) احى قلبك بالموعظة...(همان، نامه 31).
13) من قل ورعه مات قلبه... (همان، حكمت 349).
14) انما يخشى الله من عباده العلماء. (فاطر، آيه 28).
15) هو نور يقعالله فىقلب من يريد الله تعالى ان يهديه (بحارالانوار، ج1،
ص225).
16) الهى! من ذا الذى ذاق حلاوة محبتك فرام منك بدلا... (مفاتيحالجنان،ص124).
17) مائده، آيه 54.
18) مفاتيح الجنان، ص 124، مناجات خمس عشره، مناجات نهم.
19) غررالحكم، ج2، ص171 (چاپ دانشگاه).
20) همان، ج1، ص112.
21) لو كشف الغطاء ما ازددت يقينا (غررالحكم).