گامى در مسير

جواد محدثى

- ۲ -


1- هستى، در نگاه عارفانه

در اين بخش، آنچه را به «نگاه‏»،«ديد» و شناخت «خود» و «هستى‏»مربوط مى‏شود، مى‏خوانيد. چنين‏نگاهى عرفانى به هستى و حيات،زمينه‏ساز سلوك معنوى و پايه‏حيات ارزشى به شمار مى‏آيد. نقش‏«شناخت‏» را در انگيزه‏آفرينى وجهت دهى اعمالمان از ياد نبريم.

افق روشن

يك سؤال بزرگ و جدى، هميشه پيش روى صاحبدلان بوده است، وآن اينكه:

«من كيستم، كجايم و به كجا مى‏روم؟».

و تو، اگر صاحبدلى،

اگر به ژرفاى حيات و هستى انديشيده‏اى،

و اگر از «سطح‏»، به «عمق‏»، راه برده‏اى،

حتما به اين «سؤال بزرگ‏» هم فكر كرده‏اى،

زندگى يك «راه‏» است، و... هر راه، مقصدى دارد كه بايد به آن رسيد.

هيچ انديشيده‏اى كه در پرواز به سوى «هدف خلقت‏»، چه عاملى به تونيرو مى‏بخشد و با كدام بال مى‏توانى به سوى آن «افق روشن‏» پرواز كنى؟و چه چيزى بال پروازت را مى‏شكند؟...

اگر «موانع‏» را نشناسى، چگونه مى‏توانى از آنها عبور كنى؟

اگر «استعداد» و «توان‏» خويش را محاسبه نكنى، با كدام طرح و برنامه‏در «راه معنى‏» گام خواهى نهاد؟

برخى چيزها، حركت تو را شتاب مى‏بخشد، و برخى خصلتها مانع‏حركت مى‏شود.

از عطر «خداجويى‏» تا عفونت «خودخواهى‏» فاصله زيادى است.

انسان نيز در اين ميانه، در گرو يك «انتخاب‏» به اين يا آن مى‏رسد و ازلذت آن يا رنج اين برخوردار مى‏شود.

در يكى «طراوت روح‏» است، در ديگرى «افسردگى جان‏»!

اصلا بيا قدمى در دنياى تو در توى دل و جهان شگفت روح و روان‏بزنيم. «نفس‏» هزار چهره، چه دامهايى كه پيش پاى ما نگسترده است وابليس وسوسه‏گر چه نقشه‏ها كه برايمان نكشيده است.

مى‏دانى «نفس اماره‏» چيست؟

همان كه سر دو راهى «دل‏» و «دين‏»، وسوسه مى‏كند تا خواسته دلت رابر فرموده دين ترجيح دهى،

همان كه به «خوشى امروز» فرا مى‏خواند و... «فرداى نيامده‏» را ازذهنت‏بيرون مى‏كند و اگر بتواند، تو را پاى ديوار «حاشا» مى‏نشاند و به‏كامت زهرابه «ترديد» مى‏ريزد!...

آيا نمى‏خواهى «هجرتى در درون‏» داشته باشى؟

براى «سير آفاق و انفس‏»، گامى ديگر و عصايى ديگر و تن‏پوشى ديگرلازم است.

... آيا مهيايى؟

در جستجوى راز بقا

زيستن در دامن رنجها و پذيرفتن محروميتها، براى رسيدن به‏آسايش و برخوردارى است.

رنج دنيا، راحت آخرت را در پى دارد،

و... محروميت دنيوى، نعمت و رفاه آخرت را، ولى، براى آنان كه آن‏«مرحله‏» را باور داشته باشند و آگاهانه و انتخابگرانه، «نقد دنيا» را فداى‏«آخرت‏» كنند.

وگرنه، كم نيستند كسانى كه رنج دو جهان و عذاب دو سرا را خواهندداشت و محروميت هر دو مرحله را خواهند چشيد: «خسر الدنيا و الآخرة‏».

براى زيستن در دامن رنجها و تحمل ابتلاءات، بايد منطق داشت.قيچى كردن باور از آخرت، مشكلى را حل نمى‏كند و بحران انديشه راافزونتر مى‏سازد.

اين زندگى به جايى بند نيست،

گاهى مثل شكستن ساقه‏اى در طوفان، غرق شدن قايقى در درياى‏مواج، مرگ راه گم كرده‏اى در كوير خشك، پژمردن گلى در دستهاى يك‏كودك، سوختن و دود شدن مشتى زباله، تركيدن يك حباب بر روى آب‏است. گاهى ورق كتاب زندگى، به تعبير «صائب تبريزى‏»، «به نسيم مژه برهم زدنى‏» نابود است.

آنكه زندگى را، نوعى جان‏كندن تدريجى مى‏داند، (1) اگر خدا را در زندگى‏و عقيده به معاد را براى پس از زندگى نداشته باشد، راست مى‏گويد.

زندگى بدون اعتقاد به خدا و معاد، جهنمى است كه انسان در آن‏مى‏سوزد و زندانى است كه انسان، گرفتار عذاب پيوسته است، و مرگى است‏به نام زندگى.

ولى همه اينگونه نمى‏بينند و نمى‏شناسند.

اقبال لاهورى مى‏گويد:

مذهب زنده‏دلان، خواب پريشانى نيست از همين خاك، جهان دگرى ساختن است

تنها «آخرت گرايى‏» است كه به «حس خلود» كه در نهاد و عمق فطرت‏ماست پاسخ مى‏دهد و معماى حيات و «راز بقا» را براى ما كشف مى‏كند.

نقد انديشان ماده‏گرا و دنياباور، از حل اين معما عاجزند و از «وسعت‏وجود» و «عمق هستى‏» بى خبرند.

وقتى آب بركه‏اى، غير از چهره آشكارش، عمقى هم دارد،

وقتى سطح زمين، غير از اين پوسته، ژرفاى ناپيدايى هم دارد،

و... وقتى گستره خاك و پهنه محيط، تنها همين «پيرامون‏» ما نيست،بلكه افقهاى دور دست‏ترى هم دارد كه با اين چشم، ديدنى نيست، چرا در«مجموعه هستى‏» و «كل آفرينش‏»، چنين نباشد؟

ما هم «جهان غيب‏» داريم، هم «غيب جهان‏».

هستى، تنها همين نيست كه به چشم مى‏بينيم و با حس، ادراك‏مى‏كنيم. آنچه را هم كه مى‏بينيم و حس مى‏كنيم، باز همه حقيقت اشياءنيست. در وراى اين «عالم محسوس‏»، عوالمى وجود دارد، نامرئى ونامحسوس، كه همان غيب جهان است. و در عمق اين «جهان فيزيكى‏»هم حقيقت نابى هست، فراتر از ماده، كه «متا فيزيك‏» نام دارد و «جهان‏غيب‏»!

آن «ناديدنى‏» ها را با چشم و نگاهى ديگر بايد ديد، با «چشم دل‏».

و آن «ناشنيدنى‏» ها را نيز بايد با «گوش جان‏» شنيد.

رسولان الهى، كه پيام آورانى از آن جهان‏اند، آمده‏اند تا چشم و گوش‏بشر را به همين حقايق بگشايند. آمده‏اند تا به «ديد» انسان، هم «وسعت‏»ببخشند، هم «دقت‏»، هم «عمق‏».

فقط پيش پاى خود را نبينيم، كه آفاق گسترده‏ترى هم هست.

فقط سطح و ظاهر را نشناسيم، كه عمق و ژرفايى هم هست.

در معبد هستى

خستگى تن به چيزى زايل مى‏شود،

و خستگى روح، به چيز ديگر!

«آب‏»، تشنگى جسم را از بين مى‏برد و «اشك‏»، تشنگى روح و جان‏را.

«نيايش‏»، ضرورى‏ترين نياز زندگى است.

بندگى خدا، انسان را از بند بندگى بندگان مى‏رهاند و به عزت وبى‏نيازى مى‏رساند.

خواجه عبدالله انصارى گوى:

«الهى! چون در تو نگرم، از جمله تاجدارانم و تاج بر سر،

و چون در خود نگرم، از جمله خاكسارانم و خاك بر سر.»

وقتى كه در پيشگاه خدا مى‏ايستى و چهره بر خاك نياز مى‏گذارى وقامت غرور را در «محراب خضوع‏» در هم مى‏شكنى و تازيانه كرنش براندام خود نمايى فرود مى‏آورى، شايستگى «عبادت‏» مى‏يابى.

تا «بنده‏» نشوى، «آزاد» نخواهى شد!

شگفتا كه در آستان خدا، هر كه خاضعتر و بنده‏تر است، مقرب‏تر وكاملتر است.

تو، سراپا نيازى، و «او»، قدرت مطلق است و هستى آفرين.

رابطه «تو» و «او»، چه مى‏تواند باشد، جز بندگى؟

جهان، محراب وسيع نياز است و همه كائنات، حتى درختان و صنوبرهاو گلها، نيايشگران «معبد هستى‏».

تو در كجاى اين مجموعه ستايشگران و نيايشگرانى؟

وقتى همه ذرات عالم بر مدار «حق‏» مى‏چرخند، وقتى به عبادت‏مى‏ايستى هماهنگ همه جهان شده‏اى.

«فطرت‏»، ما را به سوى خدا مى‏خواند.

زبان فطرت ما اگر تجلى و ظهور يابد، همان «عبادت‏» مى‏شود.

روزى چند بار در «چشمه بندگى‏» روح را شستشو مى‏دهى و نهال‏فطرت را «آبيارى‏» مى‏كنى. پس... بايد بهتر از اين شوى!

هر كس به زبان و لهجه‏اى سخن مى‏گويد،

يك «زبان مشترك‏» و فراگير و همه فهم هم وجود دارد كه نيازمندمترجم هم نيست، و اگر با آن زبان با مردم صحبت‏شود همه مى‏فهمند،همه آن پيام را روشن و آشنا مى‏يابند; اهل هر كجا و از هر نژاد كه باشند.

آن زبان مشترك، «زبان فطرت‏» است،

همان كه در عمق وجود هر كس وجود دارد،

همان كه مى‏گويد: خوبى بهتر از بدى و وفا بهتر از نيرنگ و صداقت‏برتر از دروغ است،

همان ميل به پرستش و نيايش، همان نوع‏دوستى و لذت بردن ازخدمت‏به مردم و يارى كردن مظلوم و نجات درماندگان،

همان كه در بحرانها تو را به يك تكيه‏گاه، متوجه مى‏سازد و در ياس‏هاو ناكامى‏ها، چراغ اميد را در دلت زنده و روشن نگاه مى‏دارد،

همان كه وقتى يك روح بلند را مى‏بينى، به تعظيمت وا مى‏دارد و چون‏خطا و خلافى از تو سر زد، «احساس شرمندگى‏» را بر شاخه وجودت‏مى‏روياند.

اين همان «فطرت‏» است و زبانش زبان يكدلى، يك‏رويى، زلالى وبى‏رنگى است.

خداوند، ما را بر پاكى و خوبى سرشته است و با همين «زبان‏» فطرت‏هم با ما سخن مى‏گويد، زبانى آشنا كه اگر به عمق دل و وجدانمان‏برگرديم، دعوت و نداى خدا را مانوس و آشنا مى‏بينيم و مى‏يابيم.

خيلى از اينها كه بدى مى‏كنند، «بد» نيستند. اصلا هيچ كس ذاتا بدنيست، بدى را ما پديد مى‏آوريم و فطرت پاك خدايى را مى‏آلاييم. لجن‏پراكنى شيطان و وسوسه انگيزى ابليس، چراغ فطرت را كم سو يا خاموش‏مى‏سازد.

اگر گوش به وسوسه شيطان دهيم، زبان فطرت نيز گنگ مى‏شود.

خدا با ما با همان زبان كه ما را سرشته است‏سخن مى‏گويد و اميدمان‏مى‏دهد كه: «اى كسانى كه بر خويش بدى و اسراف كرده‏ايد، از رحمت‏خدامايوس نشويد، كه او گناهان را مى‏آمرزد. (2) .

اين چيست جز مخاطب قرار دادن همان فطرت؟!

اگر شرايط محيط و جامعه بد است، چرا فطرت را بيالاييم؟ آيا بهترنيست كه محيط را دگرگون سازيم و «فضاى فطرى‏» بيافرينيم؟...

زبان فطرت را از ياد نبريم.

معبر عشق خدا

از «بينايى‏» تا «بينش‏»، فاصله بسيار است،

همچنان كه فاصله «چشم‏» تا «ديد»، زياد است.

«بصيرت‏»، تيزبين‏تر از «بصر» است، گاهى آنان كه چشم ندارند،بيناترند. «ديده از هر كه گرفتند، بصيرت دادند». حتى «دل‏»، بهتر از«ديده‏» مى‏بيند و مى‏شناسد، ولى... به شرط آنكه «چشم دل‏» را غبارنگرفته باشد.

آن وقت، «نگاه‏» از نگريستن لذت مى‏برد، چرا كه در چشم اندازش‏جلوه‏هاى ديگرى پيدا مى‏شود. به قول هاتف اصفهانى:

«چشم دل‏» باز كن كه «جان‏» بينى آنچه ناديدنى است، آن بينى

معبر «عشق خدا»، از كجا گشوده مى‏شود؟ بايد چشم انداز بصيرت تو،بالاتر و وسيعتر از ماده و ظاهر باشد. حتى اگر خدا را دوست مى‏دارى، نه به‏خاطر خودت باشد، بلكه به خاطر او باشد. او كه كانون همه خوبيها وزيباييهاست.

وقتى كه هستى تو، عطيه و هديه خداست، وقتى كه غرق نعمتهاى‏اويى، مگر مى‏توانى دوستش نداشته باشى؟

ميان عاشق و معشوق، حبيب و محبوب، دوست و دوستدار، بايد نوعى‏سنخيت و شباهت‏باشد.

محبت‏يك طرفه به سامان نمى‏رسد. «چه خوش بى، مهربانى هردوسر بى...»

عشق، اگر عاشق را به همسويى و همسانى و همرنگى با محبوب‏نرساند، نمى‏پايد. و... اصلا از كجا كه عشق باشد؟ يك ادعاست، يا هوس!

دل، اسير عشق كيست و چيست؟

خداوند به موسى‏عليه السلام وحى كرد: «آن كس كه گمان مى‏كند محبت مرا دردل دارد، ولى شبها تا صبح مى‏خوابد، دروغ مى‏گويد. مگر نه اينكه هردوستى، خلوت با دوستش را مى‏خواهد؟ اى موسى! خشوع قلب و خضوع‏بدن و اشك ديدگانت را به من هديه كن، آنگاه مرا نزديك خود خواهى‏يافت...».

اين، محك شناخت عشق خداست.

عاشق كيست و عاشق نما كدام است؟...

وقتى كاه جان ما، مجذوب كهرباى جانان شد، آنگاه، «خدا» رامى‏بينيم، نه «خود» را، و رضاى «او» را مى‏طلبيم، نه «خويش‏» را.

اين، اوج خداجويى و عرفان است و رسيدن به «آزادگى‏» و نهايت‏«بندگى‏».

وقتى همه كارها براى خود و در جهت «خود محورى‏» باشد، اينجا نه‏توحيد، كه شرك و نه اخلاص، كه عجب و طمع، حاكم گشته است.

«خود»، يك چاه است.

گاهى يوسف روح و جانت در آن اسير مى‏ماند و زندانى مى‏گردد. بايداين يوسف گرفتار را از آن چاه بيرون آورد و «عزيز»ش ساخت. (3) .

آيا تا به حال، «هجرت در خويش‏» كرده‏اى؟

قرآن، هم «هجرت آفاقى‏» و هم «هجرت انفسى‏» را مطرح كرده است.هجرت از خود و در درون خويش، يعنى هجرت از ظلمت‏به نور، هجرت از«سيئات‏» به «حسنات‏»، از «ريا» به «خلوص‏»، از «معصيت‏» به «طاعت‏»،از «خود» به «خدا».

بايد «خدا محور» بود، تا بت «نفس‏» قدرت پيدا نكند و شيطانك‏هايى‏چون خودخواهى، خودپسندى، خودبينى، خودستايى، خودنمايى،خودپرستى و... در «كعبه دل‏» حضور نيابند.

اينها اگر در جان رخنه كنند و بر ساقه روح برويند، ديگر جايى براى‏«خدا»، «ايثار»، «خلوص‏»، «تسليم‏» و «تواضع‏» نمى‏ماند.

بايد «خود» را فراموش كرد تا «خدا» را يافت.

حضرت امام‏قدس سره فرمود:

«... و آن چاهى كه از همه عميق‏تر است، چاه نفسانيت است‏».

كيست كه نخواهد «عزيز مصر وجود» شود و «سلطان سرير شهود»، آن‏چنان كه «شيخ بهايى‏» فرمود؟! (4) .

آينه فطرت

انسان، آفريده خداست; خداى خير و كمال و جمال.

از خدا، جز «خير» بر نيايد. پس اين شر و تباهى موجود در انسانها ازكجا و از چيست؟

درست است كه انسان، برگزيده خدا و مسجود فرشتگان و امانت‏دارالهى است، ولى اگر به «فطرت‏»، پشت كند، اگر بعد خاكى را بر بعد افلاكى‏غلبه دهد، اگر در سر دو راهى نفس و خدا، فرمان دل خويش را به شيطان‏بسپارد، همان خواهد بود كه فرشتگان هم به خداوند اعتراض كردند كه‏آدميزاد، تباهى آفرين و خونريز است!

مسيرى را طى مى‏كنيم، به درازاى «از اويى‏» و «به سوى اويى‏».عصاى دستمان در پيمودن اين را، «حسن انتخاب‏» است و رهتوشه ما،توجه به «هدف‏».

فطرت خداجو و خداياب را همه داريم، بشرطى كه آن را زير گرد و غبارنفس پرستى دفن نكنيم.

تو، در پى چشمه نور و روشنايى مى‏شتابى، تو در «نيستان وجود»، نفيرفراق سر مى‏دهى و سرود شوق مى‏خوانى تا به اصل خويش برسى.

اگر اين فطرت را بشناسى و بيابى و آن را باور كنى و بارور سازى، به خدامى‏رسى و به مقام «قرب‏» نايل مى‏شوى. وگرنه، وقتى با دو دست‏«طغيان‏» و «عصيان‏»، آن فطرت نورانى را به گل و لاى «فساد» بيالايى،اگر بالا هم بروى، پايينى! اگر پيش هم بروى به سوى دوزخ است و اگرقدرت هم بيابى قدرت بر گناه و فساد است و خدا نكند كه چنين شود!

دست‏يافتن به آن «اوج‏»، در سايه «فروتنى‏» است.

رسيدن به «قرب‏»، نتيجه بيدار ساختن «فطرت‏» در همه عمر است.قلبهاى آماده و متواضع، بهتر و راحت‏تر جلوه‏گاه معرفت‏حق و ظهوربندگى مى‏گردد.

صيقل خوردن جان، در سايه «پروا پيشگى‏» و «خداترسى‏» است. گل‏فطرت هم در اين بوستان مى‏شكفد و مشام دل و جان را معطر مى‏سازد.

آنكه چهره جان را در «چشمه ذكر» مى‏شويد، اهل «صفا» مى‏شود.

و... «غفلت‏»، آيينه دل را تيره مى‏سازد.

كدام خشت تيره، تا كنون جلوه‏گاه فروغ خورشيد بوده است؟...

خورشيد، در آيينه روشن و شفاف است كه انعكاس مى‏يابد.

گاهى دنيا را به سان يك «زندان‏» مى‏بينى و خود را در «غريب آباد»اين جهان، گرفتار وحشت و تنهايى.

اين، نشان چيست؟

شايد جرقه‏اى از روح عطشناك توست كه به جهانى برتر و والاتر، ابدى‏و جاودانه، نامحدود و بى‏پايان وابسته است. حس مى‏كنى كه در اين «جا»،به همه خواسته‏هايت نمى‏رسى، دل و جانت اشباع نمى‏شود، عشقى دارى‏كه دنيا پاسخگوى آن نيست و گمشده‏اى دارى كه در اينجا نمى‏يابى!

«احساس غربت‏» در اين جهان، بازتابى از آن بعد ابديت‏خواهى وحس خلود و جاودانه طلب در روح توست.

مى‏بينى كه در كاروان بشرى، يكايك به كام مرگ مى‏افتند، همه‏عمرها پايان مى‏يابد، انرژيها تمام مى‏شود. خورشيد، به سردى مى‏گرايد،نسلها و نسلها براى مردن به دنيا مى‏آيند و براى واگذاشتن و رفتن،مى‏سازند و آباد مى‏كنند، ثروتها مى‏اندوزند و با دست تهى از جهان‏مى‏روند.

راستى... چيست فلسفه اين آمدن‏ها و رفتن‏ها؟

آيا «خلعت‏خلقت‏» را براى چه مى‏پوشيم؟

از كجا آمده‏ايم؟... و به كجا مى‏رويم؟ و آمدنمان بهر چه بوده است؟ اين‏مساله بزرگ و حياتى، هزاران سال است كه انديشه انسانهاى بسيارى را به‏خود مشغول ساخته است.

«فرزانگان‏»، با جديت‏به اين موضوع مى‏انديشند، تا جواب آن را دريابند. ولى... غافلان يا متغافلان، چون از دريافت و شناخت جواب درست‏ناتوان مى‏مانند، صورت مساله را پاك مى‏كنند و اين سؤال عمده را از ذهن‏خويش مى‏زدايند و گاهى به «پوچ گرايى‏» و «نيهيليسم‏» مى‏گرايند.

تنها عقيده به «معاد» است كه مى‏تواند به زندگى، معنا بخشد وزيستن‏ها را جهت‏دار سازد. منكران رستاخيز و نشور، خيلى زود به‏«پوچى‏» مى‏رسند. آنان كه زندگى را فقط ميان دو پرانتز «ولادت تا مرگ‏»خلاصه مى‏بينند، از تفسير حيات، عاجزند.

كششى كه به سوى دنياى برتر از اين دنيا دارى، نشان بيدارى فطرت‏است.

نگذار اين سؤال، بى‏پاسخ بماند!...

شناخت گنج وجود

دهان، تنها مجراى غذا و هوا نيست.

وقتى نام محبوبى چون «خدا» از آن بر مى‏آيد،

وقتى زبان به تلاوت «وحى الهى‏» قداست مى‏يابد،

اين دهان گشوده به حق و تلاوتگر «آيات خدا»، بايد همچنان پاك ومقدس بماند.

روح آرام يافته در سايه‏سار عبادت، جسمى بى‏آلايش مى‏طلبد و دست‏و پاى دور از گناه و زبانى پاكيزه از دشنام و دروغ.

تو كه مى‏خواهى زلال و پاك شوى،

تو كه دوست دارى همچون سپيده و باران، با طراوت گردى، و همچون‏«چشمه خورشيد»، گرم باشى و نور افشان،

پس به شناخت «گنج وجود» بپرداز.

چرا در گستره هستى، وجود غبار گرفته و به فراموشى سپرده‏اى گرديم؟ما كه مى‏توانيم بدرخشيم، با «ايمان‏»،

ماندگار شويم، با «عبوديت‏»، و... آزاد شويم، از «تعلقات‏»!

پس چرا «اسارت خاك‏» و «حقارت گناه‏» و «بندگى طمع‏»؟

به جاى آنكه روح، در خدمت جسم باشد، اگر جسم و تن، مركب شود وروح و خرد، «سوار»، آنگاه جز در «ساحل بيدارى‏» و «خانه پاكى‏» فرودنخواهد آمد.

برگ برگ درختان هم به ياد او زمزمه مى‏كنند.

چرا انسان، از «طبيعت‏»، عقب‏تر بماند؟!

«پس سير گلستانها، از آن چه كس باشد؟».

پيوند خلق و خالق، از قطره دريا مى‏سازد و از هيچ، همه!

قطره درياست اگر با درياست ور نه آن قطره و دريا، درياست

كاش بيش از آنكه از «خلق‏» حساب مى‏بريم، از «خالق‏» حساب‏مى‏برديم!

شايد بتوانيم سيماى واقعى خود را از مردم بپوشانيم و عمرى «نقش‏»بازى كنيم، ولى از خدا كه نمى‏توانيم!...

بندگان خدا، نه پاداش دهنده‏اند، نه عقوبت كننده. حساب ما باپروردگارمان است، او كه از نهان و آشكار و درون و بيرونمان آگاه است، اوكه همه جهان، محضر اوست و اهل معصيت، در «محضر» او، عصيان‏مى‏كنند و چه زشت و شرم‏آور!

وقتى انسانها، در انجام يك خلاف، از يك ناظر بى‏طرف و حتى ازحضور يك كودك هم شرم كرده، حساب مى‏برند، سبك شمردن خداست‏كه او را به حساب نمى‏آورند.

آيا اگر خدا بداند و بفهمد و ببيند (كه مى‏داند و مى‏بيند) مايه خجلت وشرم نيست؟!

به دنبال «خدا فراموشى‏»، «خود فراموشى‏» است، و در پى خودفراموشى، باختن زندگى و سوختن جاودانه در دوزخ عقوبت.

كسى كه خود را فراموش كند، چگونه انتظار «رشد» و فلاح و رستگارى‏و تزكيه مى‏تواند داشته باشد؟

«خود آگاهى‏»، كيمياى گرانبهايى است كه تضمين كننده رستگارى‏انسان است.

بايد لحظه‏اى انديشيد:

در طاعت‏خدايى يا در نافرمانى او؟

بنده‏اى يا آزاد!

هرگز مباد، كه خدا تو را در حال انجام حرام ببيند! خدايى كه ديده‏نمى‏شود، ولى مى‏بيند، خدايى كه هيچ جا نيست، ولى همه جا حضور دارد،خدايى كه حتى نگاههاى تو را مى‏بيند و نيتهاى تو را مى‏فهمد و از انگيزه‏و محرك نگاههايت هم خبر ندارد!

و چه غافلانه مى‏چرند، برخى از خود فراموشان، در دشت مسموم گناه!

من تماشاى تو مى‏كردم و غافل بودم.

كز تماشاى تو، جمعى به تماشاى منند!

و اين، حال و روز همه كسانى است كه مى‏پندارند زرنگند و هوشيار، كه‏خطا و خلاف مى‏كنند و رد پايى بر جاى نمى‏گذارند.

روزى كه «اسناد الهى‏» رو شود، معلوم مى‏گردد كه چه كسى چه كاره‏است.

و... آن روز، چه «آبرو» هايى كه بر خاك رسوايى مى‏ريزد!

شرم و حيا هم خوب چيزى است; البته شرم از گناه در محضر دوست وپيش چشم بيناى او.

شرمى عاقلانه و حكيمانه است، شرمى هم جاهلانه و احمقانه.

آنچه در منابع دينى از آن به عنوان «حياى عقل‏» و «حياى حمق‏» يادشده، اشاره به اين دو گونه شرم است.

شرم از سؤال كردن و آموختن، موجب مى‏شود در جهل بمانيم.

اينگونه خجالت كشيدن هم، نابخردانه است و مانع رشد علمى و عقلى‏مى‏شود.

ولى... نوعى خجالت كشيدن، مانع فساد و تباهى و بد فرجامى است.آرى، شرم از گناه و زشتى!

خداى ستار العيوب، در خلوت و جلوت و تنهايى و جمع، با ماست و ازضمير و ظاهر ما، از سر و علن ما، از گفتار و نيات ما آگاه است.

فرشتگان الهى كه مامور ثبت و ضبط اعمالند (كرام الكاتبين) آنان هم‏زودتر از همه، از نيك و بد ما مطلع مى‏شوند. شرم از خدا، شرم از فرشتگان‏«رقيب و عتيد»، شرم از خويش و وجدان خويش، عامل باز دارنده از فروافتادن در لجنزار گناه است.

بزرگان دين، از «حيا» با عناوينى همچون: پوشش زيبا، كليد نيكيها،جامه عيب پوش، سر رشته مكارم، پديد آورنده عفاف، نشانه ديندارى، نام‏برده‏اند.

در حديث است: از ضرب المثلهاى انبياى پيشين، جز اين سخن مردم‏چيزى نمانده است كه: «هرگاه بى‏شرم شدى، هر چه خواهى كن!».

يعنى شرم و خجالت، سد دفاعى و خاكريز مستحكمى در برابر گناه‏است. اين، همان «شرم مقدس‏» است، كه قطره‏اى از آن، شعله‏هاى‏سركش شهوت و معصيت و نفسانيات و هوسها را فرو مى‏نشاند.

امام سجادعليه السلام فرمود:

«از خدا بترس، كه بر تو تواناست، و از او حيا كن، كه به تو نزديك‏است.» (5) .

در كاوش از گنج وجود، هر چه وقت‏بگذاريم، مى‏ارزد. بدون اين‏شناخت، با دستانى تهى از حكمت و قلب‏هايى بى‏فروغ بينايى زندگى‏خواهيم كرد.

و چه وحشتناك است‏حيات در ظلمت و زيستن در جهالت!

سپاس، نشانه معرفت

سپاس بر نعمت و نيكى، نشانه «وجدان بيدار» است.

تا «نعمت‏» را نشناسى و به صاحب نعمت، «معرفت‏» پيدا نكنى، زبان‏سپاس و حالت‏شكر پيدا نخواهى كرد.

پس، اولين گام براى ورود به مرحله «شاكران‏»، نعمت‏شناسى است.

احساس انسانى و شعور بشرى و عاطفه و وجدان، حكم مى‏كند كه ازنعمت دهنده، سپاسگزار باشى. چشمى حقيقت‏بين و نعمت‏شناس لازم‏است تا انسان، خود را غرق نعمتها ببيند. زبانى شاكر و قدر شناس بايد، تاحق احسانها را ادا كند.

وقتى من و تو، براحتى در مقابل نيكى و احسان همنوعان خود، به‏سپاس و تشكر مى‏پردازيم، حق سپاس الهى بر ما پيشتر و بيشتر است،آن هم پيوسته و لحظه به لحظه.

به قول سعدى: «هر نفسى كه فرو مى‏رود، ممد حيات است و چون برمى‏آيد، مفرح ذات; پس در هر نفسى دو نعمت موجود است و بر هر نعمتى‏شكرى واجب!».

براستى هم «از دست و زبان كه برآيد، كز عهده شكرش به در آيد؟».

«سپاس زبانى‏» يك مرحله است، «شكر عملى‏» مرحله بالاتر.

وقتى همه قدرت و توانايى جسمى و فكرى ما موهبت الهى است، شكرعملى آن، بكارگيرى اين نعمت در مسير رضاى صاحب نعمت است.

چه بسيار كسانى كه با نعمت‏هاى خدادادى، «گناه‏» مى‏كنند و آنچه راكه بايد وسيله «طاعت‏» گردد، ابزار «عصيان‏» مى‏سازند. چه ناسپاسى‏بزرگى!

كسانى هم هستند كه اگر از چشم و گوش و دست و پايشان معصيتى‏سر زند، شرمگين و سرافكنده مى‏شوند و از اينكه «داشته‏» هايشان غرورآفريده و مايه غفلت گشته است، تازيانه وجدان عذابشان مى‏دهد.

كمترين عقوبت الهى براى ناسپاسان، از كف رفتن نعمت است.

اين محنتى كه مى‏كشم از تنگى قفس كفران نعمتى است كه در باغ كرده‏ام

سپاس خدا، نشانه و سند حقشناسى و صداقت در ادعاى «خدا دوستى‏»است.

با روى گردانى از صاحب نعمت‏خويش، سند بى‏معرفتى خويش راامضا نكنيم و با خداى خود، صادق و رو است‏باشيم و براى او كه در«خدايى‏» كامل است، ما هم «بنده خوب‏» باشيم.

صداقت، گوهر نفيس و كميابى است.

راست گفتن، راست‏بودن، غل و غش نداشتن، ادعا را با عمل يكى‏ساختن، باطن را با ظاهر، گفتار را با رفتار يگانه كردن، اينها نشانه‏هايى از«صدق‏» است.

صداقت و يكرنگى خصلت ارزشمندى است، با خدا، با مردم، با دوست،با همسر، با فرزندان، با همكاران،... حتى با «خود».

به خود دروغ گفتن و خود را فريب دادن، نامردى است. خدا را هم‏نمى‏توان فريفت و براى او نقش بازى كرد!

مدعى «خود دوستى‏» هم، بايد به زيان خود كار نكند و با دست‏خود،عاقبت و سرنوشت‏خود را خراب نسازد، سرنوشت و سرانجامى كه به دنياختم نمى‏شود و «آخرت‏» هم سهمى از آن دارد، سهمى مهمتر و اساسى‏تر!

اگر با خودمان صادق باشيم، «گناه‏» نمى‏كنيم، چرا كه گناه، پرونده ما رابراى «روز حساب‏» سنگين مى‏كند و پاسخگويى ما را بر عملكردمان‏دشوارتر مى‏سازد.

خدا از چه كسانى راضى است؟

چه كسانى را مى‏پسندد و دوست دارد؟

افراد «محبوب‏» در نظر خداوند چه كسانى‏اند؟ آيا تا به حال به اينهاانديشيده‏ايم؟!

اگر در «محبت‏خدا» صداقت داريم، بايد در جلب رضايت و پسند اوبكوشيم. وگرنه...


پى‏نوشتها:

1) زندگى كردن من مردن تدريجى بود آنچه جان كند تنم، عمر حسابش كردم
2) زمر، آيه‏53.
3) اى يوسف كنعانى! از بهر چه در چاهى؟ از چاه برآور سر، كاين بانگ جرس باشد.
4) تا چند به تربيت‏بدين.
قانع به خزف، ز در عدنى صد ملك، ز بهر تو چشم به راه اى يوسف مصر، برآ از چاه تا والى مصر وجود شوى سلطان سرير شهود شوى
5) خف الله لقدرته عليك، و استحى منه لقربه منك، (بحارالانوار، ج‏68،ص‏336).

 

next page

fehrest page

back page