1- هستى، در نگاه عارفانه
در اين بخش، آنچه را به «نگاه»،«ديد» و شناخت «خود» و «هستى»مربوط مىشود،
مىخوانيد. چنيننگاهى عرفانى به هستى و حيات،زمينهساز سلوك معنوى و پايهحيات
ارزشى به شمار مىآيد. نقش«شناخت» را در انگيزهآفرينى وجهت دهى اعمالمان از ياد
نبريم.
افق روشن
يك سؤال بزرگ و جدى، هميشه پيش روى صاحبدلان بوده است، وآن اينكه:
«من كيستم، كجايم و به كجا مىروم؟».
و تو، اگر صاحبدلى،
اگر به ژرفاى حيات و هستى انديشيدهاى،
و اگر از «سطح»، به «عمق»، راه بردهاى،
حتما به اين «سؤال بزرگ» هم فكر كردهاى،
زندگى يك «راه» است، و... هر راه، مقصدى دارد كه بايد به آن رسيد.
هيچ انديشيدهاى كه در پرواز به سوى «هدف خلقت»، چه عاملى به تونيرو مىبخشد و
با كدام بال مىتوانى به سوى آن «افق روشن» پرواز كنى؟و چه چيزى بال پروازت را
مىشكند؟...
اگر «موانع» را نشناسى، چگونه مىتوانى از آنها عبور كنى؟
اگر «استعداد» و «توان» خويش را محاسبه نكنى، با كدام طرح و برنامهدر «راه
معنى» گام خواهى نهاد؟
برخى چيزها، حركت تو را شتاب مىبخشد، و برخى خصلتها مانعحركت مىشود.
از عطر «خداجويى» تا عفونت «خودخواهى» فاصله زيادى است.
انسان نيز در اين ميانه، در گرو يك «انتخاب» به اين يا آن مىرسد و ازلذت آن يا
رنج اين برخوردار مىشود.
در يكى «طراوت روح» است، در ديگرى «افسردگى جان»!
اصلا بيا قدمى در دنياى تو در توى دل و جهان شگفت روح و روانبزنيم. «نفس» هزار
چهره، چه دامهايى كه پيش پاى ما نگسترده است وابليس وسوسهگر چه نقشهها كه برايمان
نكشيده است.
مىدانى «نفس اماره» چيست؟
همان كه سر دو راهى «دل» و «دين»، وسوسه مىكند تا خواسته دلت رابر فرموده دين
ترجيح دهى،
همان كه به «خوشى امروز» فرا مىخواند و... «فرداى نيامده» را ازذهنتبيرون
مىكند و اگر بتواند، تو را پاى ديوار «حاشا» مىنشاند و بهكامت زهرابه «ترديد»
مىريزد!...
آيا نمىخواهى «هجرتى در درون» داشته باشى؟
براى «سير آفاق و انفس»، گامى ديگر و عصايى ديگر و تنپوشى ديگرلازم است.
... آيا مهيايى؟
در جستجوى راز بقا
زيستن در دامن رنجها و پذيرفتن محروميتها، براى رسيدن بهآسايش و برخوردارى است.
رنج دنيا، راحت آخرت را در پى دارد،
و... محروميت دنيوى، نعمت و رفاه آخرت را، ولى، براى آنان كه آن«مرحله» را
باور داشته باشند و آگاهانه و انتخابگرانه، «نقد دنيا» را فداى«آخرت» كنند.
وگرنه، كم نيستند كسانى كه رنج دو جهان و عذاب دو سرا را خواهندداشت و محروميت
هر دو مرحله را خواهند چشيد: «خسر الدنيا و الآخرة».
براى زيستن در دامن رنجها و تحمل ابتلاءات، بايد منطق داشت.قيچى كردن باور از
آخرت، مشكلى را حل نمىكند و بحران انديشه راافزونتر مىسازد.
اين زندگى به جايى بند نيست،
گاهى مثل شكستن ساقهاى در طوفان، غرق شدن قايقى در درياىمواج، مرگ راه گم
كردهاى در كوير خشك، پژمردن گلى در دستهاى يككودك، سوختن و دود شدن مشتى زباله،
تركيدن يك حباب بر روى آباست. گاهى ورق كتاب زندگى، به تعبير «صائب تبريزى»، «به
نسيم مژه برهم زدنى» نابود است.
آنكه زندگى را، نوعى جانكندن تدريجى مىداند، (1) اگر خدا را در
زندگىو عقيده به معاد را براى پس از زندگى نداشته باشد، راست مىگويد.
زندگى بدون اعتقاد به خدا و معاد، جهنمى است كه انسان در آنمىسوزد و زندانى
است كه انسان، گرفتار عذاب پيوسته است، و مرگى استبه نام زندگى.
ولى همه اينگونه نمىبينند و نمىشناسند.
اقبال لاهورى مىگويد:
مذهب زندهدلان، خواب پريشانى نيست از همين خاك، جهان دگرى ساختن است
تنها «آخرت گرايى» است كه به «حس خلود» كه در نهاد و عمق فطرتماست پاسخ مىدهد
و معماى حيات و «راز بقا» را براى ما كشف مىكند.
نقد انديشان مادهگرا و دنياباور، از حل اين معما عاجزند و از «وسعتوجود» و
«عمق هستى» بى خبرند.
وقتى آب بركهاى، غير از چهره آشكارش، عمقى هم دارد،
وقتى سطح زمين، غير از اين پوسته، ژرفاى ناپيدايى هم دارد،
و... وقتى گستره خاك و پهنه محيط، تنها همين «پيرامون» ما نيست،بلكه افقهاى دور
دستترى هم دارد كه با اين چشم، ديدنى نيست، چرا در«مجموعه هستى» و «كل آفرينش»،
چنين نباشد؟
ما هم «جهان غيب» داريم، هم «غيب جهان».
هستى، تنها همين نيست كه به چشم مىبينيم و با حس، ادراكمىكنيم. آنچه را هم كه
مىبينيم و حس مىكنيم، باز همه حقيقت اشياءنيست. در وراى اين «عالم محسوس»،
عوالمى وجود دارد، نامرئى ونامحسوس، كه همان غيب جهان است. و در عمق اين «جهان
فيزيكى»هم حقيقت نابى هست، فراتر از ماده، كه «متا فيزيك» نام دارد و
«جهانغيب»!
آن «ناديدنى» ها را با چشم و نگاهى ديگر بايد ديد، با «چشم دل».
و آن «ناشنيدنى» ها را نيز بايد با «گوش جان» شنيد.
رسولان الهى، كه پيام آورانى از آن جهاناند، آمدهاند تا چشم و گوشبشر را به
همين حقايق بگشايند. آمدهاند تا به «ديد» انسان، هم «وسعت»ببخشند، هم «دقت»، هم
«عمق».
فقط پيش پاى خود را نبينيم، كه آفاق گستردهترى هم هست.
فقط سطح و ظاهر را نشناسيم، كه عمق و ژرفايى هم هست.
در معبد هستى
خستگى تن به چيزى زايل مىشود،
و خستگى روح، به چيز ديگر!
«آب»، تشنگى جسم را از بين مىبرد و «اشك»، تشنگى روح و جانرا.
«نيايش»، ضرورىترين نياز زندگى است.
بندگى خدا، انسان را از بند بندگى بندگان مىرهاند و به عزت وبىنيازى مىرساند.
خواجه عبدالله انصارى گوى:
«الهى! چون در تو نگرم، از جمله تاجدارانم و تاج بر سر،
و چون در خود نگرم، از جمله خاكسارانم و خاك بر سر.»
وقتى كه در پيشگاه خدا مىايستى و چهره بر خاك نياز مىگذارى وقامت غرور را در
«محراب خضوع» در هم مىشكنى و تازيانه كرنش براندام خود نمايى فرود مىآورى،
شايستگى «عبادت» مىيابى.
تا «بنده» نشوى، «آزاد» نخواهى شد!
شگفتا كه در آستان خدا، هر كه خاضعتر و بندهتر است، مقربتر وكاملتر است.
تو، سراپا نيازى، و «او»، قدرت مطلق است و هستى آفرين.
رابطه «تو» و «او»، چه مىتواند باشد، جز بندگى؟
جهان، محراب وسيع نياز است و همه كائنات، حتى درختان و صنوبرهاو گلها، نيايشگران
«معبد هستى».
تو در كجاى اين مجموعه ستايشگران و نيايشگرانى؟
وقتى همه ذرات عالم بر مدار «حق» مىچرخند، وقتى به عبادتمىايستى هماهنگ همه
جهان شدهاى.
«فطرت»، ما را به سوى خدا مىخواند.
زبان فطرت ما اگر تجلى و ظهور يابد، همان «عبادت» مىشود.
روزى چند بار در «چشمه بندگى» روح را شستشو مىدهى و نهالفطرت را «آبيارى»
مىكنى. پس... بايد بهتر از اين شوى!
هر كس به زبان و لهجهاى سخن مىگويد،
يك «زبان مشترك» و فراگير و همه فهم هم وجود دارد كه نيازمندمترجم هم نيست، و
اگر با آن زبان با مردم صحبتشود همه مىفهمند،همه آن پيام را روشن و آشنا
مىيابند; اهل هر كجا و از هر نژاد كه باشند.
آن زبان مشترك، «زبان فطرت» است،
همان كه در عمق وجود هر كس وجود دارد،
همان كه مىگويد: خوبى بهتر از بدى و وفا بهتر از نيرنگ و صداقتبرتر از دروغ
است،
همان ميل به پرستش و نيايش، همان نوعدوستى و لذت بردن ازخدمتبه مردم و يارى
كردن مظلوم و نجات درماندگان،
همان كه در بحرانها تو را به يك تكيهگاه، متوجه مىسازد و در ياسهاو
ناكامىها، چراغ اميد را در دلت زنده و روشن نگاه مىدارد،
همان كه وقتى يك روح بلند را مىبينى، به تعظيمت وا مىدارد و چونخطا و خلافى
از تو سر زد، «احساس شرمندگى» را بر شاخه وجودتمىروياند.
اين همان «فطرت» است و زبانش زبان يكدلى، يكرويى، زلالى وبىرنگى است.
خداوند، ما را بر پاكى و خوبى سرشته است و با همين «زبان» فطرتهم با ما سخن
مىگويد، زبانى آشنا كه اگر به عمق دل و وجدانمانبرگرديم، دعوت و نداى خدا را
مانوس و آشنا مىبينيم و مىيابيم.
خيلى از اينها كه بدى مىكنند، «بد» نيستند. اصلا هيچ كس ذاتا بدنيست، بدى را ما
پديد مىآوريم و فطرت پاك خدايى را مىآلاييم. لجنپراكنى شيطان و وسوسه انگيزى
ابليس، چراغ فطرت را كم سو يا خاموشمىسازد.
اگر گوش به وسوسه شيطان دهيم، زبان فطرت نيز گنگ مىشود.
خدا با ما با همان زبان كه ما را سرشته استسخن مىگويد و اميدمانمىدهد كه:
«اى كسانى كه بر خويش بدى و اسراف كردهايد، از رحمتخدامايوس نشويد، كه او گناهان
را مىآمرزد. (2) .
اين چيست جز مخاطب قرار دادن همان فطرت؟!
اگر شرايط محيط و جامعه بد است، چرا فطرت را بيالاييم؟ آيا بهترنيست كه محيط را
دگرگون سازيم و «فضاى فطرى» بيافرينيم؟...
زبان فطرت را از ياد نبريم.
معبر عشق خدا
از «بينايى» تا «بينش»، فاصله بسيار است،
همچنان كه فاصله «چشم» تا «ديد»، زياد است.
«بصيرت»، تيزبينتر از «بصر» است، گاهى آنان كه چشم ندارند،بيناترند. «ديده از
هر كه گرفتند، بصيرت دادند». حتى «دل»، بهتر از«ديده» مىبيند و مىشناسد، ولى...
به شرط آنكه «چشم دل» را غبارنگرفته باشد.
آن وقت، «نگاه» از نگريستن لذت مىبرد، چرا كه در چشم اندازشجلوههاى ديگرى
پيدا مىشود. به قول هاتف اصفهانى:
«چشم دل» باز كن كه «جان» بينى آنچه ناديدنى است، آن بينى
معبر «عشق خدا»، از كجا گشوده مىشود؟ بايد چشم انداز بصيرت تو،بالاتر و وسيعتر
از ماده و ظاهر باشد. حتى اگر خدا را دوست مىدارى، نه بهخاطر خودت باشد، بلكه به
خاطر او باشد. او كه كانون همه خوبيها وزيباييهاست.
وقتى كه هستى تو، عطيه و هديه خداست، وقتى كه غرق نعمتهاىاويى، مگر مىتوانى
دوستش نداشته باشى؟
ميان عاشق و معشوق، حبيب و محبوب، دوست و دوستدار، بايد نوعىسنخيت و
شباهتباشد.
محبتيك طرفه به سامان نمىرسد. «چه خوش بى، مهربانى هردوسر بى...»
عشق، اگر عاشق را به همسويى و همسانى و همرنگى با محبوبنرساند، نمىپايد. و...
اصلا از كجا كه عشق باشد؟ يك ادعاست، يا هوس!
دل، اسير عشق كيست و چيست؟
خداوند به موسىعليه السلام وحى كرد: «آن كس كه گمان مىكند محبت مرا دردل دارد،
ولى شبها تا صبح مىخوابد، دروغ مىگويد. مگر نه اينكه هردوستى، خلوت با دوستش را
مىخواهد؟ اى موسى! خشوع قلب و خضوعبدن و اشك ديدگانت را به من هديه كن، آنگاه مرا
نزديك خود خواهىيافت...».
اين، محك شناخت عشق خداست.
عاشق كيست و عاشق نما كدام است؟...
وقتى كاه جان ما، مجذوب كهرباى جانان شد، آنگاه، «خدا» رامىبينيم، نه «خود» را،
و رضاى «او» را مىطلبيم، نه «خويش» را.
اين، اوج خداجويى و عرفان است و رسيدن به «آزادگى» و نهايت«بندگى».
وقتى همه كارها براى خود و در جهت «خود محورى» باشد، اينجا نهتوحيد، كه شرك و
نه اخلاص، كه عجب و طمع، حاكم گشته است.
«خود»، يك چاه است.
گاهى يوسف روح و جانت در آن اسير مىماند و زندانى مىگردد. بايداين يوسف گرفتار
را از آن چاه بيرون آورد و «عزيز»ش ساخت. (3) .
آيا تا به حال، «هجرت در خويش» كردهاى؟
قرآن، هم «هجرت آفاقى» و هم «هجرت انفسى» را مطرح كرده است.هجرت از خود و در
درون خويش، يعنى هجرت از ظلمتبه نور، هجرت از«سيئات» به «حسنات»، از «ريا» به
«خلوص»، از «معصيت» به «طاعت»،از «خود» به «خدا».
بايد «خدا محور» بود، تا بت «نفس» قدرت پيدا نكند و شيطانكهايىچون خودخواهى،
خودپسندى، خودبينى، خودستايى، خودنمايى،خودپرستى و... در «كعبه دل» حضور نيابند.
اينها اگر در جان رخنه كنند و بر ساقه روح برويند، ديگر جايى براى«خدا»،
«ايثار»، «خلوص»، «تسليم» و «تواضع» نمىماند.
بايد «خود» را فراموش كرد تا «خدا» را يافت.
حضرت امامقدس سره فرمود:
«... و آن چاهى كه از همه عميقتر است، چاه نفسانيت است».
كيست كه نخواهد «عزيز مصر وجود» شود و «سلطان سرير شهود»، آنچنان كه «شيخ
بهايى» فرمود؟! (4) .
آينه فطرت
انسان، آفريده خداست; خداى خير و كمال و جمال.
از خدا، جز «خير» بر نيايد. پس اين شر و تباهى موجود در انسانها ازكجا و از
چيست؟
درست است كه انسان، برگزيده خدا و مسجود فرشتگان و امانتدارالهى است، ولى اگر
به «فطرت»، پشت كند، اگر بعد خاكى را بر بعد افلاكىغلبه دهد، اگر در سر دو راهى
نفس و خدا، فرمان دل خويش را به شيطانبسپارد، همان خواهد بود كه فرشتگان هم به
خداوند اعتراض كردند كهآدميزاد، تباهى آفرين و خونريز است!
مسيرى را طى مىكنيم، به درازاى «از اويى» و «به سوى اويى».عصاى دستمان در
پيمودن اين را، «حسن انتخاب» است و رهتوشه ما،توجه به «هدف».
فطرت خداجو و خداياب را همه داريم، بشرطى كه آن را زير گرد و غبارنفس پرستى دفن
نكنيم.
تو، در پى چشمه نور و روشنايى مىشتابى، تو در «نيستان وجود»، نفيرفراق سر
مىدهى و سرود شوق مىخوانى تا به اصل خويش برسى.
اگر اين فطرت را بشناسى و بيابى و آن را باور كنى و بارور سازى، به خدامىرسى و
به مقام «قرب» نايل مىشوى. وگرنه، وقتى با دو دست«طغيان» و «عصيان»، آن فطرت
نورانى را به گل و لاى «فساد» بيالايى،اگر بالا هم بروى، پايينى! اگر پيش هم بروى
به سوى دوزخ است و اگرقدرت هم بيابى قدرت بر گناه و فساد است و خدا نكند كه چنين
شود!
دستيافتن به آن «اوج»، در سايه «فروتنى» است.
رسيدن به «قرب»، نتيجه بيدار ساختن «فطرت» در همه عمر است.قلبهاى آماده و
متواضع، بهتر و راحتتر جلوهگاه معرفتحق و ظهوربندگى مىگردد.
صيقل خوردن جان، در سايه «پروا پيشگى» و «خداترسى» است. گلفطرت هم در اين
بوستان مىشكفد و مشام دل و جان را معطر مىسازد.
آنكه چهره جان را در «چشمه ذكر» مىشويد، اهل «صفا» مىشود.
و... «غفلت»، آيينه دل را تيره مىسازد.
كدام خشت تيره، تا كنون جلوهگاه فروغ خورشيد بوده است؟...
خورشيد، در آيينه روشن و شفاف است كه انعكاس مىيابد.
گاهى دنيا را به سان يك «زندان» مىبينى و خود را در «غريب آباد»اين جهان،
گرفتار وحشت و تنهايى.
اين، نشان چيست؟
شايد جرقهاى از روح عطشناك توست كه به جهانى برتر و والاتر، ابدىو جاودانه،
نامحدود و بىپايان وابسته است. حس مىكنى كه در اين «جا»،به همه خواستههايت
نمىرسى، دل و جانت اشباع نمىشود، عشقى دارىكه دنيا پاسخگوى آن نيست و گمشدهاى
دارى كه در اينجا نمىيابى!
«احساس غربت» در اين جهان، بازتابى از آن بعد ابديتخواهى وحس خلود و جاودانه
طلب در روح توست.
مىبينى كه در كاروان بشرى، يكايك به كام مرگ مىافتند، همهعمرها پايان
مىيابد، انرژيها تمام مىشود. خورشيد، به سردى مىگرايد،نسلها و نسلها براى مردن
به دنيا مىآيند و براى واگذاشتن و رفتن،مىسازند و آباد مىكنند، ثروتها
مىاندوزند و با دست تهى از جهانمىروند.
راستى... چيست فلسفه اين آمدنها و رفتنها؟
آيا «خلعتخلقت» را براى چه مىپوشيم؟
از كجا آمدهايم؟... و به كجا مىرويم؟ و آمدنمان بهر چه بوده است؟ اينمساله
بزرگ و حياتى، هزاران سال است كه انديشه انسانهاى بسيارى را بهخود مشغول ساخته
است.
«فرزانگان»، با جديتبه اين موضوع مىانديشند، تا جواب آن را دريابند. ولى...
غافلان يا متغافلان، چون از دريافت و شناخت جواب درستناتوان مىمانند، صورت مساله
را پاك مىكنند و اين سؤال عمده را از ذهنخويش مىزدايند و گاهى به «پوچ گرايى» و
«نيهيليسم» مىگرايند.
تنها عقيده به «معاد» است كه مىتواند به زندگى، معنا بخشد وزيستنها را جهتدار
سازد. منكران رستاخيز و نشور، خيلى زود به«پوچى» مىرسند. آنان كه زندگى را فقط
ميان دو پرانتز «ولادت تا مرگ»خلاصه مىبينند، از تفسير حيات، عاجزند.
كششى كه به سوى دنياى برتر از اين دنيا دارى، نشان بيدارى فطرتاست.
نگذار اين سؤال، بىپاسخ بماند!...
شناخت گنج وجود
دهان، تنها مجراى غذا و هوا نيست.
وقتى نام محبوبى چون «خدا» از آن بر مىآيد،
وقتى زبان به تلاوت «وحى الهى» قداست مىيابد،
اين دهان گشوده به حق و تلاوتگر «آيات خدا»، بايد همچنان پاك ومقدس بماند.
روح آرام يافته در سايهسار عبادت، جسمى بىآلايش مىطلبد و دستو پاى دور از
گناه و زبانى پاكيزه از دشنام و دروغ.
تو كه مىخواهى زلال و پاك شوى،
تو كه دوست دارى همچون سپيده و باران، با طراوت گردى، و همچون«چشمه خورشيد»،
گرم باشى و نور افشان،
پس به شناخت «گنج وجود» بپرداز.
چرا در گستره هستى، وجود غبار گرفته و به فراموشى سپردهاى گرديم؟ما كه
مىتوانيم بدرخشيم، با «ايمان»،
ماندگار شويم، با «عبوديت»، و... آزاد شويم، از «تعلقات»!
پس چرا «اسارت خاك» و «حقارت گناه» و «بندگى طمع»؟
به جاى آنكه روح، در خدمت جسم باشد، اگر جسم و تن، مركب شود وروح و خرد، «سوار»،
آنگاه جز در «ساحل بيدارى» و «خانه پاكى» فرودنخواهد آمد.
برگ برگ درختان هم به ياد او زمزمه مىكنند.
چرا انسان، از «طبيعت»، عقبتر بماند؟!
«پس سير گلستانها، از آن چه كس باشد؟».
پيوند خلق و خالق، از قطره دريا مىسازد و از هيچ، همه!
قطره درياست اگر با درياست ور نه آن قطره و دريا، درياست
كاش بيش از آنكه از «خلق» حساب مىبريم، از «خالق» حسابمىبرديم!
شايد بتوانيم سيماى واقعى خود را از مردم بپوشانيم و عمرى «نقش»بازى كنيم، ولى
از خدا كه نمىتوانيم!...
بندگان خدا، نه پاداش دهندهاند، نه عقوبت كننده. حساب ما باپروردگارمان است، او
كه از نهان و آشكار و درون و بيرونمان آگاه است، اوكه همه جهان، محضر اوست و اهل
معصيت، در «محضر» او، عصيانمىكنند و چه زشت و شرمآور!
وقتى انسانها، در انجام يك خلاف، از يك ناظر بىطرف و حتى ازحضور يك كودك هم شرم
كرده، حساب مىبرند، سبك شمردن خداستكه او را به حساب نمىآورند.
آيا اگر خدا بداند و بفهمد و ببيند (كه مىداند و مىبيند) مايه خجلت وشرم
نيست؟!
به دنبال «خدا فراموشى»، «خود فراموشى» است، و در پى خودفراموشى، باختن زندگى
و سوختن جاودانه در دوزخ عقوبت.
كسى كه خود را فراموش كند، چگونه انتظار «رشد» و فلاح و رستگارىو تزكيه
مىتواند داشته باشد؟
«خود آگاهى»، كيمياى گرانبهايى است كه تضمين كننده رستگارىانسان است.
بايد لحظهاى انديشيد:
در طاعتخدايى يا در نافرمانى او؟
بندهاى يا آزاد!
هرگز مباد، كه خدا تو را در حال انجام حرام ببيند! خدايى كه ديدهنمىشود، ولى
مىبيند، خدايى كه هيچ جا نيست، ولى همه جا حضور دارد،خدايى كه حتى نگاههاى تو را
مىبيند و نيتهاى تو را مىفهمد و از انگيزهو محرك نگاههايت هم خبر ندارد!
و چه غافلانه مىچرند، برخى از خود فراموشان، در دشت مسموم گناه!
من تماشاى تو مىكردم و غافل بودم.
كز تماشاى تو، جمعى به تماشاى منند!
و اين، حال و روز همه كسانى است كه مىپندارند زرنگند و هوشيار، كهخطا و خلاف
مىكنند و رد پايى بر جاى نمىگذارند.
روزى كه «اسناد الهى» رو شود، معلوم مىگردد كه چه كسى چه كارهاست.
و... آن روز، چه «آبرو» هايى كه بر خاك رسوايى مىريزد!
شرم و حيا هم خوب چيزى است; البته شرم از گناه در محضر دوست وپيش چشم بيناى او.
شرمى عاقلانه و حكيمانه است، شرمى هم جاهلانه و احمقانه.
آنچه در منابع دينى از آن به عنوان «حياى عقل» و «حياى حمق» يادشده، اشاره به
اين دو گونه شرم است.
شرم از سؤال كردن و آموختن، موجب مىشود در جهل بمانيم.
اينگونه خجالت كشيدن هم، نابخردانه است و مانع رشد علمى و عقلىمىشود.
ولى... نوعى خجالت كشيدن، مانع فساد و تباهى و بد فرجامى است.آرى، شرم از گناه و
زشتى!
خداى ستار العيوب، در خلوت و جلوت و تنهايى و جمع، با ماست و ازضمير و ظاهر ما،
از سر و علن ما، از گفتار و نيات ما آگاه است.
فرشتگان الهى كه مامور ثبت و ضبط اعمالند (كرام الكاتبين) آنان همزودتر از همه،
از نيك و بد ما مطلع مىشوند. شرم از خدا، شرم از فرشتگان«رقيب و عتيد»، شرم از
خويش و وجدان خويش، عامل باز دارنده از فروافتادن در لجنزار گناه است.
بزرگان دين، از «حيا» با عناوينى همچون: پوشش زيبا، كليد نيكيها،جامه عيب پوش،
سر رشته مكارم، پديد آورنده عفاف، نشانه ديندارى، نامبردهاند.
در حديث است: از ضرب المثلهاى انبياى پيشين، جز اين سخن مردمچيزى نمانده است
كه: «هرگاه بىشرم شدى، هر چه خواهى كن!».
يعنى شرم و خجالت، سد دفاعى و خاكريز مستحكمى در برابر گناهاست. اين، همان «شرم
مقدس» است، كه قطرهاى از آن، شعلههاىسركش شهوت و معصيت و نفسانيات و هوسها را
فرو مىنشاند.
امام سجادعليه السلام فرمود:
«از خدا بترس، كه بر تو تواناست، و از او حيا كن، كه به تو نزديكاست.» (5)
.
در كاوش از گنج وجود، هر چه وقتبگذاريم، مىارزد. بدون اينشناخت، با دستانى
تهى از حكمت و قلبهايى بىفروغ بينايى زندگىخواهيم كرد.
و چه وحشتناك استحيات در ظلمت و زيستن در جهالت!
سپاس، نشانه معرفت
سپاس بر نعمت و نيكى، نشانه «وجدان بيدار» است.
تا «نعمت» را نشناسى و به صاحب نعمت، «معرفت» پيدا نكنى، زبانسپاس و حالتشكر
پيدا نخواهى كرد.
پس، اولين گام براى ورود به مرحله «شاكران»، نعمتشناسى است.
احساس انسانى و شعور بشرى و عاطفه و وجدان، حكم مىكند كه ازنعمت دهنده،
سپاسگزار باشى. چشمى حقيقتبين و نعمتشناس لازماست تا انسان، خود را غرق نعمتها
ببيند. زبانى شاكر و قدر شناس بايد، تاحق احسانها را ادا كند.
وقتى من و تو، براحتى در مقابل نيكى و احسان همنوعان خود، بهسپاس و تشكر
مىپردازيم، حق سپاس الهى بر ما پيشتر و بيشتر است،آن هم پيوسته و لحظه به لحظه.
به قول سعدى: «هر نفسى كه فرو مىرود، ممد حيات است و چون برمىآيد، مفرح ذات;
پس در هر نفسى دو نعمت موجود است و بر هر نعمتىشكرى واجب!».
براستى هم «از دست و زبان كه برآيد، كز عهده شكرش به در آيد؟».
«سپاس زبانى» يك مرحله است، «شكر عملى» مرحله بالاتر.
وقتى همه قدرت و توانايى جسمى و فكرى ما موهبت الهى است، شكرعملى آن، بكارگيرى
اين نعمت در مسير رضاى صاحب نعمت است.
چه بسيار كسانى كه با نعمتهاى خدادادى، «گناه» مىكنند و آنچه راكه بايد وسيله
«طاعت» گردد، ابزار «عصيان» مىسازند. چه ناسپاسىبزرگى!
كسانى هم هستند كه اگر از چشم و گوش و دست و پايشان معصيتىسر زند، شرمگين و
سرافكنده مىشوند و از اينكه «داشته» هايشان غرورآفريده و مايه غفلت گشته است،
تازيانه وجدان عذابشان مىدهد.
كمترين عقوبت الهى براى ناسپاسان، از كف رفتن نعمت است.
اين محنتى كه مىكشم از تنگى قفس كفران نعمتى است كه در باغ كردهام
سپاس خدا، نشانه و سند حقشناسى و صداقت در ادعاى «خدا دوستى»است.
با روى گردانى از صاحب نعمتخويش، سند بىمعرفتى خويش راامضا نكنيم و با خداى
خود، صادق و رو استباشيم و براى او كه در«خدايى» كامل است، ما هم «بنده خوب»
باشيم.
صداقت، گوهر نفيس و كميابى است.
راست گفتن، راستبودن، غل و غش نداشتن، ادعا را با عمل يكىساختن، باطن را با
ظاهر، گفتار را با رفتار يگانه كردن، اينها نشانههايى از«صدق» است.
صداقت و يكرنگى خصلت ارزشمندى است، با خدا، با مردم، با دوست،با همسر، با
فرزندان، با همكاران،... حتى با «خود».
به خود دروغ گفتن و خود را فريب دادن، نامردى است. خدا را همنمىتوان فريفت و
براى او نقش بازى كرد!
مدعى «خود دوستى» هم، بايد به زيان خود كار نكند و با دستخود،عاقبت و
سرنوشتخود را خراب نسازد، سرنوشت و سرانجامى كه به دنياختم نمىشود و «آخرت» هم
سهمى از آن دارد، سهمى مهمتر و اساسىتر!
اگر با خودمان صادق باشيم، «گناه» نمىكنيم، چرا كه گناه، پرونده ما رابراى
«روز حساب» سنگين مىكند و پاسخگويى ما را بر عملكردماندشوارتر مىسازد.
خدا از چه كسانى راضى است؟
چه كسانى را مىپسندد و دوست دارد؟
افراد «محبوب» در نظر خداوند چه كسانىاند؟ آيا تا به حال به
اينهاانديشيدهايم؟!
اگر در «محبتخدا» صداقت داريم، بايد در جلب رضايت و پسند اوبكوشيم. وگرنه...
پىنوشتها:
1) زندگى كردن من مردن تدريجى بود آنچه جان كند تنم، عمر حسابش كردم
2) زمر، آيه53.
3) اى يوسف كنعانى! از بهر چه در چاهى؟ از چاه برآور سر، كاين بانگ جرس باشد.
4) تا چند به تربيتبدين.
قانع به خزف، ز در عدنى صد ملك، ز بهر تو چشم به راه اى يوسف مصر، برآ از چاه تا
والى مصر وجود شوى سلطان سرير شهود شوى
5) خف الله لقدرته عليك، و استحى منه لقربه منك، (بحارالانوار، ج68،ص336).