گام نخستين

حسن رمضانى

- ۳ -


2. توجه به رازقيت‏خدا و ترك گناه

همان طور كه ذكر شد نخستين كارى كه امام حسين عليه السلام از مرد عاصى خواست‏تا قبل از ارتكاب معصيت آن را به جا آورد اين بود كه تصميم بگيرد رزق خدا رانخورد.اكنون ببينيم چرا آن حضرت گناه كردن را به نخوردن رزق خداى تبارك وتعالى مشروط مى‏داند؟

در پاسخ گوييم:امام حسين عليه السلام در اين جا به يك امر فطرى و ضرورى‏اشاره كرده و انگشت روى موضع حساسى گذاشته است كه هر انسان با شعور ومنصفى را در صورتى كه از فطرت انسانى دور نشده باشد، به انفعال كشانده و عرق‏شرم را بر پيشانى‏اش مى‏نشاند.

آن نكته اين است كه هر انسانى به حكم فطرتش در مقابل كسى كه حوايج‏زندگى او را تامين مى‏كند و نيازهايش را بر طرف مى‏سازد، خاضع است و به هيچ‏وجه به خود اجازه نمى‏دهد كه كارى بر خلاف رضاى ولى نعمت‏خود انجام دهد، بلكه حتى الامكان در صدد تحصيل رضايت و خشنودى اوست و اگر زمانى‏بخواهد با گفته او مخالفت كند و كارى بر خلاف ميل و رضاى او انجام دهد، اول خود را از زير بار منت وى خلاص مى‏كند آن گاه به مخالفت مى‏پردازد، زيرابه حكم فطرت قبيح است كه با يك دست از او كمك و اعانه بگيرد و با دست ديگرخنجرى بر دل او فرو برد و يا سيلى بر صورتش زند.خود شما(خواننده گرامى)اگر دوستى داشته باشيد كه مبلغ كلانى به شما وام داده باشد و در خانه‏اى كه ملك‏اوست زندگى كنيد و هر از چند گاهى براى شما گوشت و نان و برنج و ديگرضروريات معيشت‏برساند، آيا به خود اجازه مى‏دهيد حرفى بر خلاف خواسته اوبزنيد؟و يا كارى كه از شما طلب كرده است، انجام ندهيد؟و يا كارى كه شما رااز آن منع نموده است، مرتكب شويد؟

يقينا جواب شما منفى است، زيرا فطرت انسانى به شما اجازه اين گونه امور رانمى‏دهد.فطرت انسانى انسان كه جاى خود دارد، غريزه بسيارى از حيوانات نيزمانع اين گونه امور است.

حال اگر كسى بخواهد معصيت كند و كارى بر خلاف خواسته خداوند انجام‏دهد، بايد به يكى از سه امر ملتزم گردد:يا بايد خداوند را رازق خود نداند و يابايد دست از رزق او شسته و از غير خدا رزق و روزى دريافت كند و يا بايد پا روى‏فطرت و وجدان انسانى خود بگذارد و كارى كه حتى بسيارى از حيوانات ودرندگان از ارتكاب آن ابا دارند، انجام دهد.بديهى است كه هر يك از امورياد شده مستلزم محذور، بلكه محذوراتى است كه انسان عاقل و منصف هرگزبدان‏ها تن در نمى‏دهد.

اما امر اول:آيا ممكن است كسى كه معتقد به خداوند است‏به رازقيت او معتقدنباشد؟

بى‏شك پاسخ منفى است، چرا كه نمى‏توان صفت رازقيت را از خداوند سلب‏كرد و اصولا آن كه رازق نيست، خدا هم نيست، زيرا رازق نبودن كسى، يا براى‏اين است كه به نياز مرزوق آگاهى ندارد، و يا از بر آوردن آن عاجز است، و يا-اگرنه جاهل است و نه عاجز-از دادن آن بخل مى‏ورزد.پس كسى كه رازق نيست‏يابايد جاهل باشد، يا عاجز و يا بخيل;در حالى كه خداى تبارك و تعالى از جهل وعجز و بخل، منزه و مبراست;لذا نمى‏توان رازق بودن او را انكار كرد.

اما امر دوم:آيا غير خدا مى‏تواند رازق باشد؟بر فرض آن كه بتواند، مى‏پرسيم:آن رزقى كه در اختيار شما يا ديگران قرار مى‏دهد، از كجا آورده‏است؟

يا بايد خود آن را آفريده باشد و يا از كسى ديگر گرفته باشد، در صورت اول اوبايد به خودى خود آفريدگار مستقلى باشد كه ادله توحيد آن را نفى مى‏كند و اگر آن‏را از كسى ديگر گرفته باشد، پس رازق اصلى همان است نه آن كسى كه فرض‏كرده‏ايم.حال بايد دريافت كسى كه رازقيت‏بدو منتهى مى‏شود كيست.اگر اوخداوند متعال است‏بسيار خوب و اگر غير خداست، باز مى‏گوييم:آن كس‏ديگرى كه غير خداست، يا بايد خود، آن رزق را آفريده باشد و يا بايد آن را ازكس ديگرى گرفته باشد.در هر صورت محذورى پيش مى‏آيد كه عاقل بدان ملتزم‏نمى‏شود.

بنابر اين، واضح است كه غير خدا نمى‏تواند رازق باشد تا شما به خدمت اورفته و از او رزق دريافت كنيد، آن گاه به معصيت‏خداوند بپردازيد.

پس اى عزيز!چاره‏اى ندارى جز آن كه بپذيرى رازق خداست و اگر بخواهى‏با او مخالفت كنى يا بايد از خوردن رزق او دست‏بردارى تا بميرى و يا بايد نداى‏فطرت خود را ناشنيده بگيرى و به ولى نعمت‏خويش پشت كنى، با يك دست ازاو كمك بگيرى و با دست ديگر به او خيانت كنى.

اكنون خوب بينديش و ببين، آيا اين لذات زودگذر دنيا-كه خوشى‏هاى آنها همه‏از بين مى‏رود و در مقابل، تبعاتشان باقى مى‏ماند-اين ارزش را دارد كه مرتكب‏چنين امرى بشوى و از انسانيت‏خود صرف نظر كنى و به ناسپاسان ناانسان-كه به‏صورت انسانند، ولى در واقع بدتر از حيوان هستند-ملحق گردى!

بى‏شك، اگر خوب بينديشى و به فطرت خويش مراجعه كنى، تصميمى‏عاقلانه خواهى گرفت و گناه را هر چه باشد رها كرده و رضايت‏خدا را بر هرچيزى مقدم مى‏دارى.

توجه به قيوميت‏خدا و ترك گناه

دومين كارى كه حسين بن على عليهما السلام از مرد گنه‏كار خواست كه قبل از ارتكاب‏معصيت آن را به جا آورد اين بود كه از تحت ولايت و سرپرستى حق تعالى خارج‏شود و بدون تكيه بر حول و قوه الهى، هستى خود را حفظ كند، آن گاه هر گناهى‏كه خواست انجام دهد.

در اين جا براى پى بردن به ارتباط موجود بين دو امر مزبور(خروج از تحت‏ولايت و قيمومت‏حق تعالى و اذن در ارتكاب معاصى)از اشاره به امرى فطرى وضرورى-كه نزد همگان معتبر است و نيز فرموده نورانى سيد الشهداء عليه السلام بر آن مبتنى‏است-ناگزيريم و آن اين كه:هر انسانى مادامى كه بر فطرت انسانى خود باقى‏مانده باشد، در مقابل كسى كه هستى و نيستى و بود و نبودش به او و اراده اوبستگى دارد، خاضع و فرمانبردار است و به هيچ وجه به خود اجازه مخالفت‏بااو را نمى‏دهد، مثلا اگر كسى با آلت قتاله بالاى سر شما ايستاده باشد و تهديد كندكه:اگر از جاى خود تكان بخورى كشته مى‏شوى، آيا به خود اجازه مى‏دهى ازجايت تكان بخورى يا اين كه از ترس مانند چوب، خشك مى‏شوى و اجازه‏كوچك‏ترين حركتى به خود نمى‏دهى؟

بى‏شك اگر به حفظ جان خود علاقه داشته باشى، مواظب هستى تا دست ازپا خطا نكنى و حتى الامكان بر خلاف خواسته او كارى انجام ندهى، چرا كه ظاهرازندگى و مرگ تو در دست اوست و مى‏تواند به آسانى به زندگانى تو خاتمه دهد.همه اينها امورى است فطرى كه هر كس به اقتضاى فطرت خود بدان‏ها پايبند است‏و احتياج به عامل خارجى ندارد.اگر چيزى هست فقط تنبه دادن و شورانيدن‏است.

حال مى‏گوييم:اگر كسى بخواهد مرتكب گناه شود و عملى بر خلاف خواسته‏خدا انجام دهد، بايد به يكى از سه امر تن در دهد:يا بايد قيوميت‏خدا را انكار كندو يا بايد خود را از ولايت‏حق تعالى آزاد سازد و دم از استغنا بزند و يا بايد به امرفطرى و ضرورى ياد شده پشت كرده و آن را ناديده بگيرد.بديهى است هر كدام ازامور مزبور، مستلزم محذورى است كه نمى‏توان بدان ملتزم گرديد:

اما امر اول:آيا مى‏توان پذيرفت كه خداوند با تحفظ بر خدا بودنش، قيوم‏نيست؟آيا مى‏توان ملتزم شد كه خداوند نگاه دارنده ممكنات نيست؟

واضح است كه نمى‏توان، زيرا طبق ادله و شواهد عقلى و نقلى، واجب الوجود حافظ و نگاهدار وجود ممكنات است و اگر لحظه‏اى لطف وعنايتش را از ممكنات دريغ دارد، تمام عالم و هر چه هست و نيست، همه سر به‏جيب عدم در خواهند كشيد.حول و قوه اوست كه همه را نگاه داشته و به بركت‏و عنايت اوست كه همه از فيض وجود برخوردارند.مولوى در مثنوى ابيات نغز وشيرينى دارد كه در آنها با تمثيلات و تشبيهاتى بس گويا، قيوميت‏حق تعالى راتصوير مى‏كند.به عنوان مثال در دفتر اول آن چنين گويد:

ما چو چنگيم و تو زخمه مى‏زنى زارى از مانى، تو زارى مى‏كنى ما چو ناييم و نوا در ما ز تست ما چو كوهيم و صدا در ما ز تست ما چو شطرنجيم اندر برد و مات برد و مات ما ز تست اى خوش صفات ما كه باشيم اى تو ما را جان جان تا كه ما باشيم با تو در ميان ما عدم هاييم هستى‏هاى ما تو وجود مطلقى فانى نما ما همه شيران ولى شير علم حمله شان از باد باشد دم به دم حمله‏شان پيدا و ناپيداست‏باد آنكه ناپيداست از ما كم مباد باد ما و بود ما از داد تست هستى ما جمله از ايجاد تست (1)

از مرحوم حاج ملا هادى سبزوارى درباره ابيات فوق سؤال شد كه مراد مولانااز اين ابيات چيست؟و چه مى‏خواهد بگويد؟

مرحوم سبزوارى در جواب فرمود:«مى‏خواهد بگويد: لا حول و لا قوة الابالله‏».

و نيز در دفتر پنجم مى‏گويد:

يا خفى الذات محسوس العطا انت كالماء و نحن كالرحى انت كالريح و نحن كالغبار تختفى الريح و غبراها جهار تو بهارى ما چو باغ سبز خوش او نهان و آشكارا بخششش تو چو جانى ما مثال دست و پا قبض و بسط دست از جان شد روا تو چو عقلى ما مثال اين زبان اين زبان از عقل دارد اين بيان تو مثال شادى و ما خنده‏ايم كه نتيجه شادى فرخنده‏ايم جنبش ما هر دمى خود اشهد است كه گواه ذو الجلال سرمد است گردش سنگ آسيا در اضطراب اشهد آمد بر وجود جوى آب (2)

بنابر آنچه مذكور افتاد:نمى‏توان خداوند را قيوم ندانست و نمى‏شود قيوميت‏حق تعالى را منكر شد.

اما امر دوم:آيا شخص معصيت پيشه-كه علم مخالفت‏با خدا را بر افراشته‏است-مى‏تواند خود را از قيوميت‏حق تعالى برهاند و بدون اتكاى بر حول و قوه‏الهى، هستى خود را حفظ كرده و به وجود خويش ادامه دهد؟

بى‏شك پاسخ منفى است;چرا كه اگر او بخواهد دم از استغنا بزند و از تحت‏ولايت و سرپرستى خداوند خارج شود، بايد ادعاى واجب الوجود بودن را داشته‏باشد;در حالى كه نمى‏تواند چنين ادعايى بكند;زيرا او محتاج و ممكن الوجوداست و هر ممكن الوجود متوقف بر واجب الوجود است;لذا نمى‏تواند بدون اتكاى بر او موجود باشد.

شخصى در حضور جعفر بن محمد الصادق عليهما السلام و منصور دوانيقى-خليفه مقتدرعباسى-به دروغ شهادت داد كه آن جناب مشغول توطئه و گرد آورى اموال جهت‏تقويت مخالفان و بر اندازى حكومت‏بنى عباس است.

امام صادق عليه السلام بدو فرمود:«اى مرد!آيا راجع به صحت آنچه مى‏گويى قسم‏ياد مى‏كنى؟»

گفت:«آرى، قسم ياد مى‏كنم، آن گاه چنين گفت: «و الله الذي لا اله الا هوالطالب الغالب الحى القيوم‏» .

حضرت فرمود:«اى مرد!عجله مكن.بدين صورت كه من مى‏گويم قسم يادكن و بگو: ابرء الى الله من حوله و قوته، و الجا الى حولي و قوتي، انى لصادق برفى مااقول.»

يعنى:از حول و نيروى خداوند بيزار گشته و به حول و قوه خويش پناه مى‏برم‏از اين كه در اين شهادت دروغ بگويم.آن بخت‏برگشته بيچاره همان طور كه‏امام عليه السلام فرموده بود قسم ياد كرد.سوگند ياد كردن همان و نقش بر زمين شدن وجان به جان آفرين تسليم كردن همان. (3)

مگر ممكن است از حول و قوه خداوند خارج شد و آن گاه به هستى خود ادامه‏داد؟مگر مى‏شود از تحت ولايت و قيموميت‏حق تعالى بيرون آمد و در عين حال‏وجود و هستى خود را حفظ نمود؟حاشا و كلا.

پس اى انسان گنه‏كار و معصيت پيشه!چاره‏اى جز آن ندارى كه به قيموميت‏حق تعالى اعتراف كنى و هستى خود را مرهون لطف و عنايت او بدانى و اگر به‏آنچه گفته شد اعتراف كردى، به حكم فطرت، ملزمى كه جانب او را مراعات‏نمايى و با او به خالفت‏برنخيزى و حكم و دستور او را بشنوى و آنچه از تو خواسته انجام دهى، به جا آورى و از آنچه نهى فرموده است دورى گزينى، و اگرچنانچه بخواهى با او مخالفت كنى و جانب او را در نظر نداشته باشى، بايد نداى‏فطرت خود را ناديده بگيرى و آن را با شهوات و خواسته‏هاى شيطانى نفس‏لگدمال نمايى و در نتيجه، خود را از فطرت انسانى خويش دور سازى و گمان‏نمى‏رود كه به اين گونه امور تن دهى.

توجه به حضور خدا و ترك گناه

سومين كارى كه حسين بن على عليهما السلام از شخص معصيت كار و معتاد به گناه‏خواست كه قبل از ارتكاب گناه آن را به جا آورد و آن گاه هر گناهى كه بخواهدانجام دهد اين بود كه:مكانى را جهت ارتكاب معصيت پيدا كند كه خداوند او رانبيند.

امام حسين عليه السلام باز در اين بخش از سخن خود به امر فطرى و ضرورى ديگرى‏اشاره فرموده و مخاطب را بدان تنبه مى‏دهد و آن اين است كه:انسان فطرتا وقتى‏كه در محضر شخصى قرار مى‏گيرد، مراعات آداب حضور را واجب مى‏داند و ازكارهاى مخالف شان حضور-خصوصا از امورى كه موجب ناخشنودى شخص‏حاضر است-مى‏پرهيزد، حال اين شخص حاضر هر كسى و در هر پست و مقامى‏كه مى‏خواهد باشد و به هر وصف و كمالى كه مى‏خواهد متصف باشد;زيرا اين‏گونه امور در حكم مزبور دخيل نيست، بلكه مجرد حضور حاضر كافى است كه‏انسان حواس خود را جمع كند و كارى كه مناسب محضر او نيست ترك نمايد;گر چه هر يك از امور ياد شده براى خود حسابى دارد و حكم مذكور را به نحوى‏تشديد مى‏كند كه شرح آن خواهد آمد.

حال، اى آن كه مى‏گويى:«نمى‏توانم گناه نكنم‏»با توجه به آنچه گفته شد، يابايد خداوند را در همه مكان‏ها حاضر و ناظر ندانى و بگويى:فلان موضع جايى‏است كه خداوند مرا در آن نمى‏بيند، آن گاه مشغول عمل خلاف شرع شوى و يابايد پا روى حكم فطرت خويش گذارى و آن را ناديده انگارى و بر خلاف فطرت، حرمت محضر خداى را-كه به اعتراف خودت در همه جا حاضر و بر همه كس‏ناظر است-بشكنى و در حضور او عملى كه مخالف رضاى اوست مرتكب‏شوى.

بى‏شك، هر يك از دو امر مزبور برايت گران تمام مى‏شود;زيرا امر اول‏مستلزم اين است كه خداوند و علم او را محدود كنى و به سعه علمى و وجودى او-كه هر دو بى‏نهايتند ايمان نداشته باشى و در عوض به چيزى معتقد شوى كه بااعتقاد همه الهيون عالم-اعم از مسلمان و غير مسلمان-منافات دارد و امر دوم‏مستلزم اين است كه از فطرت انسانى خود دور گشته و از انسانيت‏خويش‏صرف نظر كنى.

پس اى عزيز!چشم و گوش خود را به خوبى باز كن و ببين به چه قيمتى‏مى‏خواهى معصيت كنى؟و با چه چيزى مى‏خواهى لذات زود گذر دنيا را بخرى؟به آن نگاه نكن كه چه به دست مى‏آورى، به اين بنگر كه چه از دست مى‏دهى.

امام صادق عليه السلام به اسحاق بن عمار مى‏فرمايد:يا اسحاق!خف الله كانك تراه و ان كنت لا تراه فانه يراك، فان كنت ترى انه‏لا يراك فقد كفرت;و ان كنت تعلم انه يراك ثم برزت له بالمعصية فقد جعلته من‏اهون الناظرين عليك (4) ;اى اسحاق!طورى از خدا بترس كه گويا او رامى‏بينى، هر چند تو او را نمى‏بينى ولى او تو را مى‏بيند.و اگر معتقد باشى كه اوتو را نمى‏بيند بى‏شك، به او كفر ورزيده‏اى و اگر بدانى كه او تو را مى‏بيند و آن‏گاه در حضور او معصيت كنى بى‏ترديد او را از پست‏ترين بينندگان قرار داده‏اى.»


پى‏نوشتها:

1. جلال الدين محمد مولوى،همان،دفتر اول،ص 38.

2. همان،دفتر پنجم،ص 210.

3. على بن طاووس،مهج الدّعوات،ص 200.

4. كلينى،اصول كافى،ج 2،ص 55.