دو مكتب در اسلام
جلد دوم : ديدگاه دو مكتب درباره مدارك تشريعى اسلامى

سيد مرتضى عسگرى

- ۲۰ -


درد دل على (ع ) از تغيير سنت پيغمبر (ص )  
اينكه امام صادق (ع ) از نداشتن ترس و وحشتى در آن موقعيت از مراجعه به كتاب اميرالمؤ منين و بيان حكم هر مساءله از آن سخن مى گويد، مربوط به اواخر دوران حكومت بنى اميه و اوايل روى كار آمدن خلفاى عباسى بوده است . اما پيش از آن تاريخ ، ائمه اهل بيت (ع ) نمى توانستند آنچه را مورد قبول مكتب خلفا نبود بر زبان بياورند، مگر در بيان پاره اى از احكام ، آن هم در دوره حكومت امير مومنان (ع ). و از همين رو در ايام خلافت آن حضرت در پاره اى از مسائل كه امام (ع ) و شيعيانش از صحابه حكم صحيح آنها را اعلام مى داشتند و تفسير درستى از قرآن مى كردند، بين دو مكتب اختلاف افتاد چنانكه در كتابهاى كافى ، احتجاج ، وسائل و مستدرك آن ، و به طور فشرده در نهج البلاغه منعكس گرديده است .
كلينى در كتاب كافى از قول سليم بن قيس هلالى آورده است : به اميرالمؤ منين (ع ) گفتم من از سلمان و مقداد و ابوذر چيزهايى از تفسير قرآن و احاديث پيامبر خدا (ص ) مى شنوم كه با آنچه در دسترس مردم قرار دارد مغاير است . از شخص شما نيز مطالبى را شنيده ام كه گفته هاى ايشان را تاييد و تصديق مى كند. در عين حال ، من در دست مردم از تفسير قرآن و احاديث پيغمبر (ص ) چيزهاى بسيارى را سراغ دارم كه شما و اصحابتان مدعى هستيد كه همگى باطل و نادرستند. آيا به نظر شما، مردم دانسته و بعمد به پيامبر خدا (ص ) دروغ بسته ، قرآن را به راى خودشان تفسير كرده اند؟! اميرالمؤ منين (ع ) رو به من كرد و فرمود: حالا كه پرسيدى ، پاسخ آن را بخوبى درياب :
در دست مردم ، حق و باطل ، راست و دروغ ، ناسخ و منسوخ ، عام و خاص ، محكم و متشابه ، درست حفظ شده ، و خيال و گمان ، با هم آميخته اند. در زمان شخص پيغمبر خدا (ص ) آن قدر بر حضرتش دروغ بستند كه برخاست و فرمود: اى مردم ! دروغهاى بسيارى به من بسته اند، هر كس كه دانسته به من دروغ ببندد، جايگاهش آتش دوزخ است . پس از رحلت پيامبر خدا (ص ) باز هم به او دروغ بسته اند. با توجه به اين مطلب حديث تنها از سوى چهار نفر به دست شما مى رسد كه پنجمى ندارند:
از مردى منافق متصنع به اسلام و متظاهر به ايمان ، كه نه كار خود را گناه مى داند و نه باكى دارد كه عمدا به پيغمبر خدا (ص ) دروغ ببندد. اگر مردم مى دانستند كه او مردى منافق و كذاب است ، نه حديثش را مى پذيرفتند و نه سخنش را باور مى داشتند. و چون از اين موضوع غافلند، مى گويند كه او صحابى پيغمبر است ، به خدمت او رسيده ، او را ديده و بى واسطه سخن او را شنيده است . از اين رو بدون اينكه به حالش واقف باشند، سخنش را مى شنوند و حديثش را مى پذيرند. و خداوند پيامبرش را از منافقان با خبر ساخته و به ذكر مشخصات ايشان پرداخته و فرموده است : و اذا راءيتهم تعجبك اءجسامهم و ان يقولوا تسمع لقولهم . يعنى و چون آنها را ببينى ، از منظرشان به شگفت آيى ، و چون سخن بگويند، به سخنانشان گوش مى دهى .
منافقان پس از حضرتش بر همان نفاق و دورويى خود باقى مانده ، به رهبران ضلالت و گمراهى و دعوت كنندگان به آتش دوزخ ، با گرم كردن بازار تزوير و ريا و اشاعه دروغ و بهتان ، خود را نزديك كردند. آنها هم كارگزارى و پستهاى حساس كشور را در اختيار ايشان قرار دادند و بر گردن مردم سوارشان نمودند و به وسيله آنها دنيا را به كام خود كشيدند. چه ، مردمان دلباخته شاهانند و اسير و پايبند دنيا، مگر آن كس كه خدايش نگهدارد. و اين ، يكى از آن چهار مورد است .
ديگرى مردى است كه از رسول خدا (ص ) چيزى را شنيده ، اما به معنايش ‍ نرسيده ، مگر تصوراتى از آن را در كه خاطرش به هم بافته است . او با اينكه قصد ندارد تا به پيغمبر دروغ ببندد، همان را كه در خيال خود دارد! مى گويد و روايت كند و به آن عمل هم مى كند، و مى گويد خودم از پيامبر خدا (ص ) شنيده ام ! اگر مسلمانان مى دانستند كه او اسير خيالات خويشتن است ، و آنچه را كه مى گويد گمان و خيال است ، از او نمى پذيرفتند و وى را ترك مى كردند.
سومين ، مردى است كه چيزى از پيامبر خدا (ص ) شنيده كه آن حضرت به انجامش فرمان داده ، ولى نمى داند كه رسول خدا (ص ) بعدا آن را نهى كرده است . و يا اينكه از او شنيده است كه چيزى را نهى فرموده ، و سپس آن را اجازه داده ، و او بى خبر است . منسوخ آن را به خاطر سپرده ، ولى ناسخش ‍ را در نيافته كه اگر او مى دانست كه آن نسخ شده است ، آن را ترك مى گفت . و اگر مسلمانان هم مى دانستند كه آنچه را از او مى شنوند منسوخ شده ، آن را نمى پذيرفتند.
چهارمين و آخرين ايشان ، چون به خاطر ترس از خدا و مقام شامخ پيامبر خدا (ص ) از دروغ متنفر است ، بر رسول خدا (ص ) دروغ نمى بندد، آنچه را از پيامبر شنيده به همان نحو در خاطرش نگه مى دارد و آن را به فراموشى نمى سپارد. نه بر آن مى افزايد و نه از آن مى كاهد. و چون ناسخ را از منسوخ مى شناسد، به ناسخ عمل مى كند و منسوخ را رها مى سازد. چه ، فرامين پيغمبر خدا (ص )، مانند قرآن ، ناسخ و منسوخ خاص و عام و محكم و متشابه دارد. و چه بسا كه كلام پيامبر دو صورت داشته و همانند قرآن كلامى خاص و كلامى عام باشد و خداوند در قرآن فرموده است : ما اتاكم الرسول فخذوه و ما نهاكم عنه فانتهوا يعنى هر چه پيامبر براى شما آورد بگيريد و از هر چه شما را نهى كرد باز ايستيد. پس بر آن كس كه نا آشنا بود و نمى دانست كه منظور رسول خدا (ص ) چيست ، امر بر او مشتبه گرديد. و اين طور نبود كه همه اصحاب آن حضرت از او چيزى را بپرسند و بفهمند، بلكه در ميان آنها كسانى بودند كه از آن حضرت چيزى را مى پرسيدند، ولى آن را نمى فهميدند، تا آنجا كه مايل بودند غريبى از راه برسد و از پيغمبر مطلبى را بپرسد، و آنها پاسخ آن را بشنوند.
اما من در هر شب و هر روز دو نوبت ديدار خصوصى با رسول خدا (ص ) داشتم و حضرتش در آن ديدارها با من به خلوت سخن مى گفت هر كجا كه مى رفت ، من به دنبالش بودم ، و از هر دركه سخن مى گفت ، در آن دقت مى كردم . و اصحاب وى اين را مى دانستند كه حضرتش با هيچيك از آنان ، جز با من ، چنين رفتارى را ندارد.
چه بسا كه اين جلسه در خانه من صورت مى گرفت . رسول خدا (ص ) بيشتر به خانه من تشريف مى آورد. و هنگامى كه من در بعضى از خانه هاى او به خدمتش مى رسيدم ، آن حضرت زنانش را دور مى كرد و تنها با من خلوت مى نمود. اما اگر حضرتش به خانه من تشريف مى آورد، نه فاطمه از كنار من دور مى شد، و نه هيچيك از فرزندانم . من هر گاه از حضرتش پرسشى مى كردم ، او پاسخ مى داد، و چون خاموش مى ماندم و سخنى براى گفتن نداشتم ، او آغاز سخن مى كرد. اين بود كه آيه اى از قرآن بر پيامبر خدا (ص ) نازل نشد، مگر اينكه آن را بر من قرائت كرد، و من آن را به خط خود نوشتم ، و تاءويل و تفسير آن را به من ياد داد، و ناسخ و منسوخ و محكم و متشابه و خاص و عام آن را به من آموخت و از خداوند خواست تا مرا فهم و نيروى حفظ آنها را اعطا كند. و به سبب دعاى آن حضرت بود كه آيه اى از كتاب خدا را فراموش نكرده ام ، و علمى را كه بر من املا فرمود و من آن را نوشته ام ، از ياد نبرده ام .
پيامبر خدا (ص ) هر چه از حلال و حرام و امر و نهى و گذشته و آينده ، و يا كتابى كه بر كسى پيش از او نازل شده ، از طاعت و عبادت و معصيت كه خداوند وى را ياد داده بود، هيچيك را از دست ننهاد، مگر اينكه همه را به من آموخت و من آن را به خاطر سپردم ، به طورى كه حتى يك حرف آن را از ياد نبرده ام . آنگاه دست مباركش را بر سينه من نهاد و از خدا خواست كه قلب مرا از علم و فهم و حكمت و نور سرشار گرداند. من به خدمتش عرض ‍ كردم : اى پيامبر خدا! از آن هنگام كه چنان دعايى در حق من كرده اى ، نه چيزى از ياد برده ام و نه آن را كه ننوشته ام از خاطرم رفته است . آيا باز هم از فراموشيم مى ترسى ؟! فرمود: نه ، من از فراموشى و نادانى بر تو نمى ترسم (1244).
از اين سخن اميرالمؤ منين (ع ) و نظاير آن به يارانش ، و سخنان ساير ائمه از فرزندان او با اصحاب و يارانشان ، بويژه بيانات امام باقر و صادق - عليهماالسلام - چنين بر مى آيد كه آنچه از تفسير قرآن و احاديث در نزد ايشان يافت مى شده بر خلاف آنهايى بوده كه در نزد پيروان مكتب خلفا وجود داشته است . و علت اين بود كه خلفاى سه گانه ، صحابه را از نشر حديث پيغمبر اسلام (ص ) جلوگيرى كرده ، ميدان را براى فعاليت و داستانسرايى كسانى چون تميم دارى ، راهب نصرانى ، و كعب الاحبار، سرآمد دانشمندان يهود، باز گذاشته بودند. اينان هم تا توانستند اسرائيليات خود را بى هيچ ملاحظه و ترسى انتشار دادند، و برخى از صحابه نيز همانها را از ايشان گرفته ، به صورت گسترده در ميان مردم انتشار دادند، و راست و دروغ را به هم آميختند! در مقابل چنين فعاليت بنيان كنى ، اميرالمؤ منين (ع ) و شيعيان و يارانش ، چون سلمان و ابوذر و عمار و مقداد، در انتشار احاديث رسول خدا (ص ) و سيره او سخت كوشيدند و در اين راه متحمل آزارها و شكنجه ها گرديدند و اختلاف بين دو مكتب در اين باره پديدار شد.
علاوه بر اين ، خلفا پيش از اين ، پاره اى از سنتهاى پيامبر خدا (ص ) را، كه مخالف سياست آنها بود، تغيير داده بودند و پيروانشان بعدها كار آنها را اجتهاد ناميدند؛ مانند آنچه را در بحث موارد اجتهاد خلفا درگذشته شرح داده ايم .
و چون پس از ايشان ، و گذشتن زمانى طولانى ، اميرالمؤ منين (ع ) به خلافت نشست و زمام امور را به دست گرفت در مقام آن بر آمد كه سنت پيامبر خدا (ص ) را بار ديگر به جامعه باز گرداند، و روشهايى را كه خلفاى راشدين سه گانه نهاده بودند، تغيير دهد، اما همان گونه كه حضرتش به ياران ويژه خود توضيح داده ، در اين راه توفيق چندانى نيافت . اميرالمؤ منين خود در همين زمينه چنين مى فرمايد:
هميشه فتنه از پيروى هواى نفس ، و نهادن بدعتها در احكام و قوانين دين ، كه با كتاب خدا مخالف مى باشند، آغاز مى گردد، و مردانى چند نيز به تاييد و پشتيبانى آنها بر مى خيزند. اگر حق از آلودگى به باطل آزاد مى گرديد، اختلافى به وقوع نمى پيوست ، و چنانچه باطل از پوشش حق بيرون مى شد و عريان چهره مى نمود، باطل بودنش بر حق جويان آشكار مى گرديد. اما بخشى از حق و قسمتى از باطل گرفته و درهم آميخته و پوشيده مى شود، و اينجاست كه شيطان بر هوادارانش چيره مى گردد و تنها كسانى نجات پيدا مى كنند كه مورد رحمت خدا قرار گرفته باشند. من خود از پيامبر خدا (ص ) شنيدم كه مى فرمود: چه حالى خواهيد داشت آنگاه كه فتنه اى شما را فرا بگيرد كه كودكان را سالمند، و پيران را فرتوت و شكسته گرداند.
مردم به بدعتها عمل كنند و آن را سنت پندارند، به طورى كه اگر چيزى از آن تغيير داده شود، مردمان را ناخوش آيد و گويند كه سنت تغيير داده شد! آنگاه مردمان را زشتيها و ناخوش آيندها فرا رسد و بلايا و مصيبتها سخت تر شود، دودمانها بر باد رود، و فرزندها به اسارت افتند، فتنه چنان ايشان را در هم بكوبد كه آتش ، هيزم را و سنگ آسيا، دانه گندم را! در چنان احوالى است كه براى غير خدا به پا خاسته تفقه كنند، و علم را براى به كار بستن آن فرا نگيرند، و با تظاهر به تقوا و ديانت و كارهاى آخرت ، آن را وسيله رسيدن به خواسته هاى دنيا قرار دهند!
آنگاه امير مؤ منان - عليه السلام - چهره مبارك خود را به سوى كسان و خانواده و ياران صميمى و پيروانش ، كه پيرامون او را گرفته بودند، بگردانيد و فرمود:
فرمانروايان پيش از من دانسته و بعمد كارهايى را بر خلاف پيامبر خدا (ص ) مرتكب شدند و پيمان او را شكستند و سنت حضرتش را تغيير دادند، كه امروز اگر من مردم را به ترك آنها بخوانم ، تا وضع را آنچنان كه در زمان رسول خدا (ص ) بود بگردانم ، سپاهيانم از گرد من پراكنده شوند و مرا تنها و يا با اندكى از شيعيانم ، كه با فضل و برترى من آشنايى داشته ، امامت مرا به موجب كتاب خداى عزوجل و سنت پيامبرش بر خود واجب مى شمارند، رها كنند. مثلا اگر فرمان دهم مقام ابراهيم (ع ) را به جاى اصيلش كه پيامبر خدا (ص ) قرار داده بود، برگردانند. (1245). و يا فدك را به بازماندگان فاطمه (س ) تسليم كنند (1246). و پيمانه را بر همان مقدار كه بوده ، قرار دهند (1247). و زمينهايى را كه پيامبر خدا (ص ) به اشخاص بخشيده بود كه به آنها تحويل نشد و دستور پيامبر اجرا نگرديد، مقرر دارم كه به آنها تحويل داده شود. و خانه جعفر را از مسجد جدا كرده به ورثه او برگردانم (1248). و در احكامى كه به ناروا صادر شده است ، تجديد نظر كنم (1249). و زنانى را كه به غير حق در اختيار مردان قرار گرفته اند، به شوهران اصلى آنها بازگردانده ، احكام ازدواج و ارث را از نو درباره آنان برقرار سازم (1250)، و فرزندان بنى تغلب را به اسارت بگيرم (1251). و آنچه از زمينهاى خيبر قسمت شده است پس بگيرم . و ديوانهاى عطايا را از بين ببرم (1252). و آن چنان كه پيغمبر خدا (ص ) مى بخشيده ، همه را يكسان ببخشم (1253) و آن را مايه بيشتر توانگر شدن ثروتمندان قرار ندهم . و ارزيابى بر اساس مساحت را از بين ببرم (1254) و ازدواج را بر اساس برابرى انسانها قرار دهم (1255). و خمس پيامبر را همان گونه كه خاى عزوجل معين و واجب فرموده است دريافت كنم (1256). و مسجد پيغمبر (ص ) را به همان شكل كه بوده بازگردانم (1257)، و درهايى را كه بناروا در آن گشوده شده ببندم ، و آنهايى را كه بسته اند از نو بگشايم . مسح بر كفش ‍ را به هنگام وضو حرام كنم . و بر نوشيدن نبيذ حد بزنم (1258). و عمره تمتع و نكاح موقت را حلال اعلام كنم (1259). و فرمان بدهم كه بر جنازه هاى مردگان پنج تكبير بگويند (1260)، كسانى را كه رسول خدا (ص ) از مسجد رانده و بعد از آن حضرت بار ديگر به آنجا راه يافته اند، از آنجا بيرون كنم . و آنهايى را كه بعد از پيغمبر (ص ) از مسجد آن حضرت بيرون كرده اند و پيغمبر راهشان داده بود، بار ديگر به مسجد راه دهم (1261). مردم را به تسليم در برابر حكم قرآن واداشته ، طلاق را بر اساس سنت پيغمبر قرار دهم (1262). و زكات را از موارد آن و طبق موازين شرع بگيرم (1263). وضو و غسل و نماز را به مواقع و شرايع و مواضع آن باز گردانم (1264) . مردم نجران را به زادگاهشان (1265)، و اسراى فارس و ديگر ملتها را به موجب كتاب خدا و سنت پيامبرش (ص ) به سرزمينهايشان باز گردانم ؛ آن وقت است كه مردم از گردم پراكنده شده ، مرا تنها مى گذارند. چه ، به خدا سوگند من مردم را فرمان دادم كه در ماه رمضان بجز براى اداى نماز واجب جماعت تشكيل ندهند، و گفتم كه به جا آوردن نماز نافله به جماعت بدعت است . اما برخى از سپاهيانم كه به همراه من در جنگ شركت مى كنند بانگ برداشتند: اى مسلمان ! به فرياد برسيد كه سنت عمر را تغيير دادند! و ما را از به جا آوردن نماز مستحبى در ماه رمضان مانع مى شوند! ترسيدم آشوبى در گوشه اى از سپاهيم برپا شود (1266)!! آه كه من از عدم هماهنگى اين امت با خودم ، و اطاعتشان از پيشوايان ديگر چه ها كه ديدم ...(1267)!!
تا آخر شكايت امام (ع ) در اين خطبه كه از عدم توفيقش در كشاندن اين امت به سنت پيامبرش (ص ) سخن گفته ، و جرعه جرعه شرنگ جانكاه از اين همه اندوه را فرو داده ، تا آنجا كه آرزوى مرگ كرده و فرموده است :
آخر چه چيز آن مرد بخت برگشته شما را جلو گرفته تا بيايد و مرا به قتل برساند، بار خدايا! آنها از من خسته شده اند و من از آنها؛ آنها را از دست من راحت كن و مرا از دست آنها! آخر چه وقت آن بدبخت مى رسد؟ (1268)
اين سخنان را امام (ع ) از آن جهت مى گفت كه پيامبر خدا (ص ) به وى فرموده بود: اى على ! مى دانى كه بدبخت ترين گذشتگان و آيندگان چه كسى است ؟ امام مى گويد گفتم : خدا و پيامبرش بهتر مى دانند. رسول خدا (ص ) فرمود: آنكس كه اين را و اشاره به محاسن على از اين و اشاره به فرق سر او رنگين مى سازد! يعنى كسى كه محاسن امير (ع ) را از خون سرش ‍ رنگين مى كند (1269).
و آنگاه كه ابن ملجم مرادى على (ع ) را در مسجد كوفه از پاى درآورد، و معاويه سرانجام در به دست گرفتن زمام حكومت اسلامى پيروز و موفق گرديد، تمام سنتهاى خلفاى گذشته را كه امام (ع ) به كنارى نهاده بود، تجديد و احيا كرد، و علاوه بر آنها، عادات و سنن جاهليت و قبيله گرايى را نيز بر آنها افزود. و دردناكتر اينكه گروهى از صحابه و تابعين را بر آن داست تا از زبان پيامبر خدا (ص ) احاديثى را در تاييد سياست او روايت كنند!
اما آنچه او را بر اين كار واداشته بود، گذشته از اينكه مايل بود تا حكومت را در خاندان خود موروثى كند، دشمنى ديرينه اش با خاندان بنى هاشم بود، كه زبير بن - بكار اين موضوع را از زبان مطرف ، فرزند مغيرة بن شعبه ، در كتاب موفقيات خود آورده است . توجه كنيد مطرف چنين مى گويد:
من به همراه پدرم به شام ، و به دربار معاويه رفته بودم . پدرم به نزد او مى رفت و با وى سخن مى گفت و چون باز مى گشت زبان به تحسين معاويه مى گشود و از عقل و هوش و كفايت او داستانها مى گفت و شگفتيها مى نمود. تا اينكه يك شب با چهره اى گرفته و درهم از نزد او بازگشت و بر سفره شام دست به غذا نبرد! ساعتى درنگ كردم و در پى فرصتى مى گشتم كه سبب اين گرفتگى خاطر از از او بپرسم ، كه نكند از ما رنجى بر دلش ‍ نشسته باشد. سرانجام از او پرسيدم : پدر! تو را چه مى شود، چرا اين طور افسرده و غمگينى ؟ گفت : اى پسر! من اينك از نزد پليدترين مردم بازگشته ام ! پرسيدم : مگر چه پيش آمده است ؟ گفت : من با معاويه به خلوت نشسته بودم . در آن حال به او گفتم : اى اميرالمؤ منين ! اينك كه به تمام خواسته هايت رسيده و در اوج قدرتى و پاى به پيرى نهاده اى ، چه شود كه طريق عدل و داد پيش گيرى و آغوش خير و نيكى بگشايى ، و به برادرانت از بنى هاشم نظرى از مهر و محبت بيفكنى ، و پيوند خويشى با ايشان مستحكم گردانى ، كه به خدا سوگند امروز ايشان را چيزى نمانده كه از آن بيم داشته باشى . و بى شك رسيدگى به حال ايشان موجب نيكنامى تو مى گردد و پاداش اخروى هم خواهى داشت . معاويه گفت : هيهات ، هيهات ! به كدام نام نيك اميد بقا داشته باشم ؟ آن برادر تيمى ، ابوبكر، به حكومت نشست و عدل و داد پيشه كرد، و كرد آنچه كرد. اما همين كه مرد، نامش هم مرد! مگر اينكه گاهى بگويند ابوبكر! پس از او، آن برادر عدى ، عمر، به خلافت نشست و زمام امور را به دست گرفت و ده سال با جديت و كمال قدرت حكومت كرد. اما همين كه مرد، نامش هم از بين رفت ، مگر اينكه گاهى كسى بگويد عمر! اما اين پسر ابوكبشه را هر روز پنج نوبت نامش را با همه عزت و احترام فرياد مى كنند كه : اشهد ان محمدا رسول الله . حالا اى بى پدر! با بودن او چه كار نيكى باقى مى ماند و كدام نامى برده مى شود؟! نه ، نه ، به خدا قسم از پاى نمى نشينم مگر هنگامى كه اين نام را بكلى نابود كرده باشم (1270).
آرى ، به خاطر همينها بود كه احاديث بسيارى ساخته شد و دروغها و بهتانهايى منتشر گرديد (1271). و مصيبت بار تر از آن ، برداشتى بود كه مسلمانان از مقام خلافت پيدا كرده بودند. چه ، آنها به اين مقام آن چنان نگاه مى كردند كه گويى اولى الامر مصداق آيه كريمه و اءطعيوا الله الرسول و اءولى الاءمر منكم را در پيش روى دارند! و شيفتگى و علاقه ايشان به خلفا به حدى بود كه مخالفت آنها را با احكام قرآن و سنت پيغمبر، خلاف اسلام به حساب نمى آوردند؛ بلكه آن را اجتهاد خلفا مى ناميدند. و با گذشت روزگار، مقام خلافت در نظر آنان همچنان بالا و بالاتر مى رفت ، تا آنجا كه آنها را كه ابتدا خليفه و جانشين پيغمبر خدا (ص ) به حساب مى آوردند ترفيع مقام دادند و جانشين خدايشان بر روى زمين دانستند! به خبر زير توجه كنيد:
مروان بن محمد، استاندار ارمينيه ، خطاب به وليد بن يزيد، نواده عبدالملك مروان ، كه مردى پليد و فاسق و متجاهر به فسق بود، مى نويسد: يبارك خلافة الله له على عباده . يعنى جانشينى خداوند بر بندگانش ، بر او مبارك باد (1272)!
اين وليد به اندازه اى خيره سر و هتاك ، و فاسقى بى بند و بار بود كه برادرش ‍ سليمان قصد جانش را كرد و دليل اقدام خود را چنين آورد: اشهد، انه كان شروبا للخمر ما جنا فاسقا و لقد ارادنى على نفسى . يعنى من گواهى مى دهم كه وليد مردى بسيار شرابخوار، بى حيا، و زشت كاره بود تا آنجا كه كه مى خواست مرا هم ...! وليد قصد داشت كه بر بام كعبه رفته ، بساط ميخوارگى خود را گسترده و شراب بنوشد!
و چون در مجلس مهدى عباسى از همين وليد اموى نامى برده شد و او را زنديق خواندند، مهدى خليفه عباسى به اعتراض در رد چنين اتهامى از وليد گفت : خلافة الله عنده اجل من ان يجعلها فى زنديق . يعنى جانشينى خداوند، براى خدا، بسى برتر از آن است كه به زنديقى واگذار شود (1273)! دقت كنيد! جانشينى خداوند!!
ابوداود در سننش از قول اعمش آورده است كه گفت : روز جمعه اى بود، نماز جمعه را با حجاج بن يوسف به جا آوردم . حجاج به خطبه برخاست و در ضمن سخنانش گفت : فاسمعوا و اطيعوا لخليفة الله و صفيه عبدالملك بن مروان . يعنى فرمانبردار جانشين و برگزيده خداوند، عبدالملك مروان باشيد (1274).
ابوداود و مسعودى و ابن عبد ربه از قول ربيع بن خالد ضبى آورده اند كه گفت : پاى سخنان حجاج بن يوسف نشسته بودم . او در ضمن خطبه اش ‍ گفت : رسول احدكم فى حاجة اكرم عليه ، ام خليفته فى اهله ؟ يعنى شخصى را كه براى كارى فرستاده ايد برايتان عزيزتر است يا خليفه و جانشين شما؟ مى خواهد بگويد عبدالملك مروان در نزد خداوند از پيامبر اسلام (ص ) عزيزتر و گراميتر مى باشد (1275)!
حجاج در نامه اى كه به عبدالملك مروان نوشته ، در مقام تعظيم امر خلافت بر آمده و مدعى شده كه آسمانها و زمين تنها به خاطر آن به وجود آمدند و خليفه مقامش در نزد خداوند از فرشتگان مقرب و پيامبران مرسل بسى برتر و بالاتر است ؛ به دليل اينكه خداوند آدم را به دست خود بيافريد و فرشتگان را به سجده اش واداشت ، و در مينوى خداونديش جاى داد، آنگاه به زمينش فرود آورد و خليفه خود گردانيد و فرشتگان را پيغامگزار او كرد. عبدالملك مروان از اين همه تعريف و ستايش شگفت زده و شادمانه شد و گفت : چقدر مايل بودم كه برخى از خوارج در اينجا بودند و با همين دلايل با آنان روبرو مى شدم ...(1276).
و يك بار هم ، خليفه را از مقام شامخش به زير كشيد و در خطبه اش او را همطراز پيامبر قرار داد. اين مطلب در سنن ابوداود و عقدالفريد چنين آمده است : حجاج در ضمن خطبه اى گفت :
مثل عثمان در نزد خداوند، همانند عيسى بن مريم است كه مى فرمايد: اذ قال الله يا عيسى انى متوفيك و رافعك الى و مطهرك من الذين كفروا و جاعل الذين اتبعوك فوق الذين كفروا الى يوم القيامة . يعنى به يادآور هنگامى را كه خداوند فرمود: اى عيسى من روح تو را قبض نموده بر آسمان قرب خود بالا برم و تو را از معاشرت با كافران پاك و منزه گردانم ، و پيروان تو را تا روز قيامت بر كافران برترى دهم (1277).
در عقدالفريد بعد از من من الذين كفروا آمده است : در اينجا حجاج اشاره به مردم شام كرد (1278). يعنى اينها بودند كه عثمان را پيروى كردند و خداوند مقامشان را برتر از كسانى كه كفر ورزيده اند، كه مردم عراق باشند، قرار داده است .
وليد بن عبدالملك به خالد بن عبدالله قسرى فرمان داد تا در مكه چاه آبى حفر كند. عبدالله فرمان برد و در نتيجه به آبى شيرين و خوشگوار رسيد و مورد استفاده مردم قرار گرفت . عبدالله ضمن خطبه اش بر منبر مكه در اين مورد گفت : اى مردم ! شما بگوييد چه كسى برتر است : جانشين مرد در ميان خانواده اش يا فرستاده او؟ قسم به خدا كه هنوز به برترى مقام و منزلت خليفه پى نبرده ايد! توجه كنيد، ابراهيم خليل الرحمان از خدا طلب آب كرد، و خداوند آبى تلخ و شور به او داد؛ اين خليفه هم از خداوند آب خواست ، ولى به او آبى شيرين و گوارا عطا فرمود!
اشاره عبدالله قسرى به آب زمزم است و آب چاه وليد كه از چاههايى كه در گردنه طوى و حجون حفر كرده بود، به دست مى آمد و آب آن را مى آوردند و در ظرفى چرمين در كنار زمزم خالى مى كردند تا مردم به برترى آن آب بر آب زمزم واقف شوند! راوى مى گويد طولى نكشيد كه آب چاه خشك شد و اثر آن هم پس از مدتى از ميان رفت ؛ به طورى كه امروزه معلوم نيست در كجا واقع بوده است (1279).
گردانندگان دستگاه خلافت تا آنجا پيش رفتند كه امت اسلامى را به تقديس ‍ مقام خلافت ، بويژه مقام دو خليفه نخستين ، ابوبكر و عمر، وا داشتند. و در اواخر حكومت عمر، ذهنيت مردم و نحوه تفكر امت به جايى رسيد كه با قبول چنان قداستى ، عموم مسلمانان ، بويژه اصحاب پيامبر خدا (ص )، پذيرفتند كه روش و سيره آن دو خليفه همرديف سنت پيغمبر، دستورالعمل جامعه اسلامى قرار گيرد. اين بود كه فرمان خلافت به شرطى به نام عثمان رقم زده شد كه به موجب سنت خاتم پيامبران و سيره دو خليفه نامبرده عمل نمايد!
و در گذشته گفتيم كه ابوبكر و عمر در اجراى احكامى اسلامى بنا به راى خود عمل مى كردند، و سهم عموم بنى هاشم ، بويژه اهل بيت خدا (ص )، را با وجود تصريح بر آن در كتاب خدا و سنت پيغمبر، از تمام موارد خمس ‍ انداختند.
ابوبكر بنا به راى خود و بر خلاف نص شرعى ، حد و قصاص را از خالد بن وليد برداشت .
عمر، عمره تمتع و ازدواج موقت را بنا به راى و اجتهاد خودش ممنوع كرد و نظام طبقاتى را در تقسيم بيت المال به وجود آورد. و ديگر مواردى كه اين دو خليفه احكام اسلامى را طبق راى و سليقه خودشان و بنا به مصلحت خصوصى و يا عمومى تبديل و تغيير دادند!
عثمان ، خليفه سوم ، نيز درست پا به جاى پاى اين دو خليفه نهاد و سيره ايشان را تاييد و تصويب كرد.
و چون دور خلافت به اميرالمؤ منين (ع ) رسيد، از اين همه تغيير در احكام اسلامى شكايت كرد، ولى تلاش حضرتش براى اعاده آنها به دوران ما قبل ايشان و زمان پيغمبر خدا (ص ) بى نتيجه ماند.
ولى مصيبت بار تر هنگامى بود كه زمام حكومت به دست معاويه افتاد و كارها و بدعتها و تغييرها و تبديلهايى كه در دين اسلام اعمال نمود.
در نتيجه ، احكام اسلامى در پس پرده پنهان ماند و امر بر مسلمانان مشتبه گرديد، به طورى كه اعاده احكام اسلامى به جامه ، كه به وسيله خلفا دستخوش تغيير و تبديل شده بود، با برداشتى كه مسلمانان در تقديس خلفا داشتند، امرى محال و ناممكن مى نمود. در چنين اوضاع و احوالى ائمه اهل بيت (ع ) چه كردند؟ و چگونه توانستند احكام اسلامى را بار ديگر به جامعه باز گردانند؟ اينها پرسشهايى است كه بعدها مورد بحث قرار خواهند گرفت .
بخش پنجم : فشرده بحثهاى دو مكتب درباره مدارك شريعت اسلامى 
قرآن ، سنت ، فقه و اجتهاد از مصطلحات اسلام و مسلمانان مى باشند. قرآن كتاب خداست كه آن را ذات بارى تعالى بر خاتم پيامبرانش به لغت عرب نازل فرموده است و در مقابل آن ، در لغت عرب ، شعر و نثر قرار دارد. پس ‍ هر كلامى كه به زبان عربى باشد يا قرآن است و يا شعر.
به همه قرآن ، قرآن ، و به يك سوره آن نيز قرآن ، و به آيه اى از آن هم قرآن ، و گاهى به قسمتى از يك آيه نيز قرآن گفته مى شود؛ همان گونه كه به يك ديوان ، يا قصيده ، يا غزل يا رباعى و حتى بيتى از شعر هم شعر مى گويند.
قرآن از آن جهت كه در كلام خدا و حديث پيغمبر (ص ) آمده ، اصطلاحى است اسلامى . و دانشمندان بر اساس پاره اى از الفاظ كه در مقام توصيف كلامى در قرآن آمده ، آنها را اسامى ديگر اين كتاب خدا به حساب آورده اند؛ مانند كتاب ، ذكر.
ابوبكر قرآن را مصحف مى ناميد. با اينكه چنين نامى در قرآن و حديث رسول خدا (ص ) نيامده است . از اين رو ما مصحف را مصطلحى اسلامى نمى دانيم .
پيامبر خدا (ص ) هر چه از قرآن بر حضرتش نازل مى شد، به مسلمانانى كه پيرامونش بودند مى آموخت . در مدينه به آنها فرمان داد تا قرآن را بنويسند و كلام خدا را به خاطر بسپارند. اين بود كه مسلمانان به حفظ و به خاطر سپردن قرآن و نوشتن آن بر روى هر چه در دسترس خود داشتند، از پوست و صفحه و استخوان كتف و غيره ، با حرارت و اشتياق روى آوردند، تا اينكه پيامبر خدا (ص ) از دنيا رفت ، و اميرالمؤ منين (ع ) قرآن را در كتابى جداگانه و مستقل جمع آورى فرمود. برخى از اصحاب نيز، مانند ابن مسعود، قرآنى ويژه خود تدارك ديده بودند.
ابوبكر نيز عده اى از اصحاب را ماءمور كرد تا قرآن را در نسخه اى جداگانه بنويسند. و سپس آن را نزد ام المؤ منين حفصه به امانت سپرد.
عثمان هم دستور داد تا از روى قرآنى كه نزد حفصه بود، نسخه هايى چند برداشتند و آنها را به شهرهاى مختلف مسلمان نشين فرستاد. مسلمانان نيز از روى آن هزاران نسخه تهيه كردند، و اين نسخه بردارى همچنان ادامه داشت تا به صدها هزار و مليونها نسخه رسيد، و همچنان تا به امروز سالم و بى كم و كاست به دست ما رسيده است ؛ عينا همان گونه كه الفيه ابن مالك از زمان سرودنش توسط ناطم تا امروز دستخوش تغيير نگرديده است زيرا تدريس قرآن در سالهاى متمادى در حوزه هاى علميه ، دستخوش توقف نگرديده و هنوز شنيده نشده كه نسخه ديگرى از قرآن در نزد احدى از مسلمانان در دوره اى از تاريخ بوده كه با قرآن بوجود در دست ما اختلاف داشته است .
اما آنچه از وجود زيادتى و يا نقصان در پاره اى از احاديث دو مكتب آمده است . آنها را هيچيك از مسلمانان به جد نگرفته ، و آن قبيل روايات همچنان در متون كتابهاى حديث و در همان جاى خود باقى مانده اند.
اما درباره مصحف فاطمه (س ) ائمه اهل بيت (ع ) تصريح كرده اند كه در آن نام كسانى آمده كه زمام امور كشور اسلامى را به دست خواهند گرفت و چيزى از قرآن در آن نمى باشد. و اطلاق لفظ مصحف بر آن ، عينا مانند نهادن لفظ كتاب است بر كتاب سيبويه در نحو، كه نام كتاب بر آن به معناى قرآن نيست .
اما سنت ، در لغت به معناى راه و روش ، و در عرف اسلامى به مفهوم سيره و حديث پيغمبر و موافقت آن حضرت آمده است . و چون در حديث شريف پيغمبر (ص ) هم تشويق به اخذ سنت آن حضرت شده است . پس ‍ سنت از مصطلحات اسلامى است ؛ اگر چه دلالت ضمنى بر حديث و تقريرات رسول خدا (ص ) نيز دارد.
دسترسى به سنت تنها از راه حديث و سيره و تقريرات پيامبر خدا (ص ) و بر مبناى آنچه از حضرتش روايت شده ميسر مى باشد.
اما فقه ، در لغت به معناى درك و فهم ، و در قرآن و حديث به معناى علم به دين اسلام ، و در اصطلاح خاص اسلامى به معناى علم به احكام دينى است .
از آنجا كه لفظ فقه در قرآن و حديث نبوى به معناى كلى علم به دين به كار برده شده ، اختصاصش به علم به احكام دينى ، آن را از اينكه يك اصطلاح اسلامى باشد بيرون نمى كند. اما اجتهاد در عرف دانشمندان پيرو مكتب خلفا استنباط احكام اسلامى است از راه كتاب و سنت و قياس . ولى در عرف دانشمندان پيرو مكتب اهل بيت ، اجتهاد همرديف فقه است .
هر دو مكتب در تمسك به آنچه در كتاب خدا آمده ، و هر چه از سنت پيغمبر خدا (ص ) محقق گرديده است ، متفقند، اما اينكه سنت را از چه كسى بايد گرفت ، با يكديگر اختلاف نظر دارند.
پيروان مكتب خلفا برآنند كه احكام اسلامى را از هر كس كه نام صحابى بر او نهاده شده باشد مى توان گرفت ؛ در حالى كه پيروان مكتب اهل بيت (ع ) روايت را از اشخاصى كه به دشمنى با اميرالمؤ منين على (ع ) برخاسته باشند نمى پذيرند، زيرا كه پيامبر اسلام (ص ) به على (ع ) فرموده است : يا على ! لا يحبك الا مومن و لا يبغضك الا منافق . يعنى اى على ! آن كس كه تو را دوست داشته باشد مؤ من است ، و آن كس كه به دشمنى با تو برخيزد منافق است . و خداى تعالى نيز فرموده است : و من اهل المدينة مردوا على النفاق لا تعلمهم نحن نعلمهم . يعنى و از اهالى مدينه كسانى هستند كه در نفاق و دورويى كار كشته و زرنگ مى باشند، تو آنها را نمى شناسى ، اما ما آنها را مى شناسيم ...
دو مكتب در ثبت و انتشار احاديث پيغمبر خدا (ص ) پس از وفات آن حضرت دستخوش اختلاف نظر شدند. چه ، در حالى كه خلفاى نخستين از انتشار احاديث رسول خدا (ص ) بشدت جلوگيرى مى كردند و نوشتن و بازگو كردن آن را منع مى نمودند و چنين تحريمى تا خلافت عمر بن عبدالعزيز دوام داشت ، پيروان مكتب اهل بيت با كوششى پيگير در ثبت و انتشار احاديث پيامبر اسلام (ص ) قيام كرده ، اين وظيفه را از نسلى به نسلى ديگر، و از طبقه اى به طبقه ديگر، چون امانتى پر بهاء و بى مانند، تحويل مى دادند.
علاوه بر آنچه گفتيم ، دو مكتب در عمل به راى و اجتهاد در احكام شرعى نيز با يكديگر اختلاف دارند. زيرا در همان حال كه پيروان مكتب اهل بيت (ع ) با تمام توان از عمل به راى و اجتهاد در احكام شرعى جلوگيرى مى نمود، پيروان مكتب خلفا به راى و اجتهاد خود در احكام عمل مى كردند كه ما به پاره اى از آنها در جاى خود اشاره كرده ايم .
نمونه هاى از اجتهاد خلفا در مقابل نص كتاب و سنت
1. خداى تعالى فرموده است : ما اتاكم الرسول فخذوه و ما نهاكم عنه فانتهوا . (1280)
و نيز فرموده است : و ما ينطق عن الهوى ان هو الا وحى يوحى (1281).
و فرموده است : و انزلنا اليك الذكر لتبين للناس ما نزل اليهم .(1282)
و پيامبر خدا (ص ) مسلمانان را به انتشار سخنان و نوشتن احاديثش تشويق ، و در اين زمينه تاكيد فرموده است . اما خلفاء اجتهاد كردند و از انتشار حديث پيغمبر (ص ) جلوگيرى كردند و نوشتن آن را نهى نمودند، و اجتهاد ايشان در اين مورد صورت حكم اسلامى پيدا كرد!
سپس در تاييد نظريه خلفا، از زبان پيغمبر (ص ) حديث آوردند كه آن حضرت نوشتن حديثش را نهى كرده است !
وضع به همين حال باقى ماند و مسلمانان را حدود نود سال از نوشتن احاديث شريف پيغمبر جلو گرفتند. تا اينكه خلافت به عمر بن عبدالعزيز اموى رسيد و او دستور داد تا احاديث پيغمبر خدا (ص ) جمع آورى و نوشته شود. اين بود كه مسلمانان پيرو مكتب خلفا به نوشتن حديث پيغمبر پرداختند و از آنها صحاح و مسانيد و مصنفات بسيارى را تاءليف كردند.
2. خداى تعالى فرموده است : فان لله خمسه و للرسول ولذى القربى ...(1283). و پيغمبر خدا (ص ) پرداخت خمس را سنت نهاد و در عصر خود به آن عمل فرمود. اما خلفا اجتهاد كردند و سهم پيامبر خدا و ذوى القربى را نپرداختند و آن را در تهيه چار پايان و جنگ افزار به كار بردند. و اين اجتهاد ايشان نيز حكم اسلامى به حساب آمد!
3. خداى تعالى فرموده است : فمن تمتع بالعمرة الى الحج (1284). و بدين گونه خداوند به عمره تمتع فرمان داد، و پيامبر اسلام (ص ) آن را سنت نهاد و خود و ديگر مسلمانان همراهش در حجة الوداع به آن عمل كردند. اما خلفا اجتهاد كردند و عمره تمتع را حرام كرده ، دستور دادند كه مسلمانان حج تنها و بدون عمره به جا آورند و اجتهاد ايشان حكم اسلامى محسوب گرديد! آنگاه براى تاييد اجتهاد خلفا، از زبان پيغمبر خدا (ص ) حديث آوردند كه آن حضرت از عمره نهى كرده و دستور داده است كه حج تنها به جا آورده شود! و مسلمانان هم حج تنها و بدون عمره به جا آوردند، و اين روش اجتهادى در نزد پاره اى از ايشان تا به امروز باقى مانده است .
4. خداى تعالى فرموده است : فما استمتعتم به منهن فاتوهن اجورهن (1285). بدين ترتيب نكاح موقت را خداوند اجازه داده و پيغمبر خدا (ص ) سنت نهاده ، و مسلمانان در زمان حضرتش از آن بهره بردند. اما پس از پيغمبر، خلفا اجتهاد كردند و نكاح موقت را حرام نمودند و اجتهادشان حكم اسلامى به حساب آمد و براى تاييد اجتهاد خلفا از زبان پيغمبر حديث آوردند كه حضرتش ازدواج موقت را نهى كرده است ! و پيروان مكتب خلفا از نكاح موقت تا به امروز خوددارى كرده اند!
5. خداى تعالى فرموده است : جعل الله الكعبة البيت الحرام . (1286) خداوند مكه و اطراف آن را محل امن قرار داد و پيامبر خدا (ص ) نيز آن را سنت نهاد و شعاع و محدوده امن آن را مشخص فرمود. اما خلفا اجتهاد كردند و حرمت حرم را از ميان برداشتند و آن را به زير رگبار سنگهاى منجنيق خود قرار دادند!
6. خداوند خطاب به پيغمبرش مى فرمايد: قل لا اساءلكم عليه اجرا الا المودة فى القربى . يعنى بگو مزدى بر رسالت خود از شما نمى خواهم ، مگر محبت به نزديكانم را (1287). و پيامبر خدا (ص ) در رعايت حق و جانب اهل بيتش سفارشهاى بسيار كرد. اما خلفا اجتهاد كردند و نواده او و فرزندانش را كشتند و خانواده اش را به اسارت بردند!
و موارد بسيار ديگر كه پيغمبر خدا (ص ) فرموده و سنت نهاده ، اما خلفا اجتهاد كردند و بر خلاف آن سنت نهادند، و اجتهاد ايشان در پاره اى از آنها حكم اسلامى به حساب آمد و مسلمانان پيرو مكتب ايشان نيز از آنها پيروى كردند. و آنچه را كه ما در اينجا آورديم ، همگى به عنوان نمونه بوده است ، نه اينكه فقط اينهاست و بس . چه ، خلفا را اجتهادات ديگرى نيز بوده كه مورخان آنها را اوليات ناميده اند. در مثل ، سيوطى در ذكر اوليات عمر در تاريخش مى نويسد:
عمر نخستين كسى است كه خواندن نماز نافله را به جماعت در ماه رمضان سنت نهاد و نماز تراويح (1288) ناميده شد! و نيز او نخستين كسى است كه ازدواج موقت و عمره تمتع را حرام كرد. و نخستين كسى است كه مردم را به اداى چهار تكبير بر جنازه مردگان واداشت (1289). و نيز نخستين كسى است كه در تقسيم سهم الارث عول و تعصيب را ملحوظ داشت (1290).
و در اوليات عثمان مى نويسد:
عثمان نخستين كسى است كه دست به بخشش ملك و املاك زده است ؛ كما اينكه فدك را به تيول مروان داد و مراتع عمومى را انحصارى كرد، همچنان كه ربذه را در انحصار خود گرفت .
و در اوليات معاويه مى نويسد:
معاويه نخستين كسى است كه نشسته خطبه خواند. و اذان را در نماز عيد بدعت نهاد. و نخستين كسى است كه از تعداد تكبيرها بكاست . و نخستين كسى است كه در مسجد براى خود شاه نشين ساخت . و نخستين كسى است كه در زمان حياتش براى فرزندش يزيد به خلافت بعد از خود بيعت گرفت .
عمر در مساءله طلاق اجتهاد كرد و مقرر داشت تا بر خلاف سنت پيغمبر با به كار بردن لفظ سه طلاق در يك مجلس ، زن از مرد سه طلاقه شود (1291)! و اجتهاد كرد و مقرر داشت به جاى گفتن حى على خير العمل در اذان صبح ، الصلاة خير من النوم بگويند (1292)! و نيز اجتهاد كرد و از گريستن مصيبت ديدگان بر ميتشان جلوگيرى كرد و با وجود آنكه رسول خدا او را اين كار منع كرده بود، آنان را به باد كتك و تازيانه گرفت ! در صورتى كه خود پيغمبر بر مرده گريست (1293) و از مسلمانان نيز خواست تا بر حمزه گريه كنند (1294). و نيز عمر از به جا آوردن دو ركعت نماز مستحبى بعد از نماز عصر جلوگيرى كرد، در حالى كه پيامبر خدا (ص ) هرگز آن را ترك نكرده بود (1295).
يا اينكه عثمان نماز چهار ركعتى را، كه بايد در سفر دو ركعت به جا آورده شود، چهار ركعت خوانده است (1296).
و يا مانند فرمان معاويه داير بر لعن و دشنام به اميرالمؤ منين على (ع ) بر تمام منابر و در تمام مساجد در خطبه هاى جمعه و عيدهاى قربان و رمضان ، و ادامه يافتن چنين سنت ناروايى از سال چهلم هجرت تا آنگاه كه عمر بن عبدالعزيز آن را ممنوع ساخت .
و يا چون كارهايى را كه خليفه يزيد مرتكب شده است !
و اين چنين سيلابى از اجتهادات خلفا و بزرگان مكتب ايشان در مقابل احكام كتاب خدا و سنت پيامبر (ص ) قرار گرفت و چه بسيار احكام اسلامى را تغيير داده و تبديل كردند و اين كار را گاهى تاءويل ، و زمانى اوليات ناميدند، كه از همه مشهورتر، همان اجتهاد است . و مصيبت بار تر احاديثى است كه در تاييد كارها و گفته هاى خلفا به شرح زير ساخته و آورده اند.
روايت احاديث به خاطر توجيه كار خلفا  
در گذشته نمونه هايى از اجتهادهاى خلفا را در برابر نصوص كتاب خدا و سنت پيامبر، و مقررات جديدى را كه در اسلام نهاده اند، آورديم . شگفت انگيزتر از آنها، اينكه برخى از محدثان و راويان مكتب خلفا احاديثى را به قصد قربت و ثواب و كار خير، از زبان پيغمبر خدا (ص ) ساختند كه مثلا حضرتش در تاييد آن اجتهادها بيان داشته است ! و البته اين كار ايشان علاوه بر فعاليت گسترده اى بود كه شخص معاويه در اين ميدان با ساختن احاديثى در تاييد سياست خلفا آنها را بر سر زبانها انداخت . كه ما هر كدام را در جاى خود شرح داده ايم (1297).
از مواردى كه از زبان پيغمبر در تاييد خلفا آورده اند، روايات زير مى باشند كه حضرتش خروج و قيام عليه خلفا را نهى و ممنوع كرده و فرمانبردارى از ايشان را در هر حالى واجب گردانيده است . توجه كنيد:
مسلم و ابن كثير و ديگران آورده اند كه چون مردم مدينه يزيد بن معاويه را از خلافت خلع كردند، عبدالله بن عمر، فرزندان و خانواده اش را جمع كرد و آنگاه گواه گرفت و سپس گفت :
اما بعد، ما با اين مرد يزيد بر اساس بيعت با خدا و پيامبرش بيعت كرده ايم . من خود از رسول خدا (ص ) شنيدم كه مى فرمود: هر كس كه دست از فرمانبردارى بردارد، خداى را بدون اينكه بر اين كار ناروايش عذر و بهانه اى
داشته باشد، ديدار خواهد كرد! و هر كس هم كه در چنين حالتى بميرد و گردن بيعتى نداشته باشد، مردنش ، مردن جاهليت خواهد بود. پس مبادا يك تن از شما يزيد را از خلافت خلع كند، و يا در اين راه قدمى برداشته ، اقدامى به ناروا از او سر بزند كه از من نخواهد بود (1298)!
مسلم نيز از حذيفه آورده است كه پيامبر خدا (ص ) فرمود: پس از من فرمانروايانى بر سر كار خواهند آمد كه در راستاى هدايت من گام بر نمى دارند و بر سنت من عمل نمى كنند، در ميانشان مردانى وجود خواهند داشت كه در هيكل آدميشان قلب شيطان مى تپد پرسيدم : اى پيامبر خدا! اگر من در چنان زمانى زنده باشم ، تكليفم چيست ؟ فرمود: فرمانبردار باش ، حتى اگر پشتت را تازيانه بزنند و مالت را مصادره كنند (1299)!
احاديث چهارگانه زير را مسلم در صحيح خود آورده است :
1. از زيد بن وهب از قول عبدالله آمده است كه رسول خدا (ص ) فرمود: پس از من خود خواهانى بر سر كار خواهند آمد، و كارهاى ناپسند مرتكب خواهند شد! پرسيدند: اى رسول خدا! اگر ما چنان روزگارى را ببينيم چه بايد بكنيم ؟ فرمود: آنچه را بر عهده داريد انجام دهيد و حقتان را هم بخواهيد.
2. از وائل حضرمى آمده است كه سلمة بن يزيد از رسول خدا (ص ) پرسيد: اى رسول خدا! اگر فرمانروايان ما از ما اطاعت بخواهند، ولى حق ما را رعايت نكنند، چاره چيست ؟ آن حضرت در پاسخ فرمود...شنوا و فرمانبردار باشيد كه آنها باركش كارهاى خويشتنند و مسؤ ول آن ، و شما هم در بند وظايفى كه بر عهده داريد.
3. از ابوهريره آمده است كه رسول خدا (ص ) فرمود: هر كس كه سر از فرمانبردارى بپيچد و خود را از هماهنگى با جماعت كنار بكشد و در آن حالت بميرد، مردنش ، مردن جاهليت خواهد بود! همانند اين حديث را از ابن عباس نيز آورده است .
4. عوف بن مالك اشجعى آمده است كه از پيامبر خدا (ص ) شنيدم كه مى فرمود: بهترين فرمانروايان كسانى هستند كه شما آنها را دوست داريد و آنها هم شما را دوست دارند. شما با آنها مراوده مى كنيد و آنها نيز با شما مراوده مى كنند و به درد شما مى رسند. اما بدترين فرمانروايانتان كسانى مى باشند كه شما آنها را دشمن داريد و آنها هم شما را دشمن مى دارند! شما آنان را لعن و نفرين مى كنيد، آنها نيز شما را لعن و ناسزا مى گويند! ما پرسيديم : اى پيامبر خدا! در چنين صورتى آيا با آنها بجنگيم ؟ آن حضرت فرمود: نه ، مادام كه در ميان شما نماز برپا مى دارند، نه ! مادام كه در ميان شما نماز برپا مى دارند. شما اگر فرمانروايانى را ديديد كه مرتكب گناه مى شوند، به خاطر آن معصيت بر آنها روى ترش كنيد! آرى به خاطر آن معصيت بر آنها اخم كنيد، ولى دست از فرمانبردارى ايشان نكشيد (1300).
درگذشته اجتهاداتى را از صحابه و تابعين ، بويژه خلفا، در احكام اسلامى ، بيان كرديم و عملكرد آنها را بر مبناى راى ، شخصى و اجتهادشان را در مقابل نصوص قرآن و سنت پيامبر (ص ) مورد مطالعه قرار داديم كه معتقد بودند سياست حكومتشان چنين اقتضا داشته است و غيره .
و ديديم كه پيروان مكتب خلفا همان اجتهادات را مصدرى براى تشريع در مقابل نصوص كتاب خدا و سنت پيامبرش به حساب آورده اند. و از همين جا برخى از فقهاى مكتب خلا عمل به راى ، چون قياس و استحسان ، را از موارد اجتهاد دانسته ، در نتيجه اجتهاد در مكتب خلفا تا به امروز در رديف و همطراز كتاب خدا و سنت ، از مصادر تشريعى اسلامى قرار گرفته است . و اين ، فرق بارز آنها با مكتب اهل بيت است كه بر اساس راى و اجتهاد عمل نكرده ، تنها به احكامى كه در كتاب خدا و سنت پيغمبر (ص ) آمده باشد بسنده مى كنند. زيرا امامان اهل بيت (ع ) به آنچه از كتاب خدا مى گرفتند و سنتى كه از پيامبر اسلام (ص ) به ايشان به ارث رسيده بود عمل مى كردند، و همانها را نيز به فقهاى پيرو مكتبشان مى آموختند و آنان را از عمل به راى و قياس و استحسان ، و آنچه را به نام اجتهاد خواهد مى شد - كه شرح مفصل آن با خواست خدا در بررسيهاى آينده خواهد آمد - بر حذر مى داشتند.
همين مساءله ، يعنى عمل به كتاب خدا و سنت پيامبرش و ترك اجتهادات خلفا در برخى از احكام ، و يا عمل به اجتهادات خلفا و ترك حكم كتاب خدا و سنت پيغمبر، سبب ايجاد اختلاف در بين مسلمانان گرديده است ، چه - مثلا - هنگامى كه عمر در برابر كتاب خدا و سنت پيامبرش (ص )، كه فرمان به اجراى عمره تمتع مى دهد، ايستاد و اجتهاد كرد و عمره تمتع را نهى نمود، مسلمانان پس از او دچار اختلاف شدند. برخى بودند كه به كتاب خدا و سنت پيامبرش عمل كردند و در حج ، عمره تمتع به جا آوردند مانند حنبلى مذهبان و سلفيه در زمان ما و بعضى هم از اجتهاد عمر پيروى كرده ، كتاب خدا و سنت را ترك نمودند و عمره تمتع را به جا نياورده و نمى آورند. اكنون ببينيم كه چاره اين درد در كجاست و راه زدودن اختلاف و ايجاد توحيد كلمه مسلمانان كدام است ؟