خیر و خطر
پارهای انسانها از «بدی» ها تنها ظاهر آن را
دارند مثلاً یقهای باز، آستینی کوتاه، چهرهای به ظاهر بی اعتنا و لاابالی اما
سینهای صاف، صادق، پاک، و زیبا مثل ماه؛ هم چنان که پارهای نیز از «خوبی» ها تنها
ظاهر آن را برخوردارند، یقهای تا بالا تکمه شده، جامهای سپید و سری فروافکنده و
محاسنی بلند و تسبیحی در دست و ذکری بر لب، اما درونی تیره و تار.
و از این میان آنچه خیر است و خریدارش خداست باطن پاک و ناآلوده است نه ظاهری
آراسته و فریبا؛ از این رو حافظ خوش گفته است:
فدای پیرهن چاک ماهرویان باد
هزار خرقه تقوا و جامه پرهیز
البته؛ ماهرو شدن و پاک دل بودن یا به تعبیری به
خیر و به خوبی رسیدن مستلزم تحمل خطرات است.
اساساً خیر و خطر دو دوستان قدیمند. اگر انسان تن به خطر سپارد پس از آن نوبت خیر
فرا خواهد رسید.
و میزان خیر را خطر تعیین می کند، هر چه خطر افزون تر، خیر نیز فزون تر خواهد بود و
دست یابی به بهشت، دستیابی به خیر کثیر است. از این رو خطر دنیا را نیز باید به
جان خرید.
خطر دنیا جاذبه های آن است، که برای نفس و نفسانیت آدمی بسی فریبنده و فریباست و در
حقیقت کوهی بلند در پیش روی انسان است، و البته از کوه بلند بالا رفتن بسی صعب و
دشوار می نماید، ولی اگر کسی این دشواری را متحمل باشد و کوهی را زیرپا گذارد و خود
را به قله آن برساند همه جا و همه چیز در پیش چشم او نمایان میشود، هم چنان که
حافظ و امثال او گردنههای هولناک و مهیب این کوه بلند را طی نموده و خود را به
مرتفعترین قله آن رسانیدند، از این رو حقایق را که عین زیبایی بوده و هستند با
چشمان دل خویش دیدند، و سپس دل سپردند و عاشق و شیدا شدند.
بنابراین، عشق و شیدایی محصول بالا شدن و بالا رفتن از کوه خودیت و نفسانیت و لذات
و جذابیت های دنیوی است.
و از آنجایی که در کنار هر کوه بلند درهای مخوف و هولانگیز نیز هست، در کنار این
کوه بالا و رفیع نیز درهای ژرف و پرتگاهی پرعمق است که خطری بالاتر از آن نیست و
اینجاست که انسانها پاره ای خطر کرده و هم چون حافظ همت خود را معطوف میدارند تا
آن خیر را با تمامی خطراتی که در کنار خود دارد به چنگ آرند.
گر تیغ بارد از کوی آن ماه
گردن نهادیم الحکم لله
البته در دنیا تنها جاذبهها زمینههای خطر را
فراهم نساخته اند بلکه کمیها و کسرها و محدودیتها نیز دخیلند. به عنوان نمونه
ریاست از یک سو برای نفس آدمی جذاب است، و از سویی نیز سفره ای محدود است که تنها
تعدادی میتوانند در کنار آن بنشینند و تو گویی سفرهای است به طول یک متر اما
جماعتی مشتاق و سینه چاک به تعداد هزاران نفر. اینجاست که مزاحمتها و نزاع ها وحق
کشیها و در نتیجه سقوطها صورت می پذیرد. زیرا ریاست از سویی کم است و از سویی
قابل تقسیم نیست، درست مثل توپ فوتبال که نمیتوان میان دو تیم تقسیم نمود، از این
رو هر دو تیم میکوشند که آن را از آنِ خود سازند، ریاست نیز به گونهای است که
قابل تقسیم میان دو جناح مخالف نیست لذا هر دو میکوشند که آن را از آنِ خود سازند
و البته تنها تفاوت ریاست با توپ فوتبال در این است که توپ فوتبال دقیقه به دقیقه
به زیر پای کسی و یا تیمی است ولی ریاست چهار سال به چهار سال به دست کسی و یا
جناحی خواهد افتاد.
ارتباط، زمینه وسعت
حافظ، در هیچ حال از حال تهی نبودهاست، بلکه
پیوسته اهل حال بوده و بر او حالتی میرفته که به تعبیر خود محراب به فریاد میآمده
است.
ولی البته حال او همواره ناشی از بسط و ارتباط او با خداوند نبوده، بلکه ای بسا
اسیر قبض نیز میشده و رابطه او با خداوند از هم میگسسته اما باز حال او از کف
نمیرفته بلکه با تأمل و تداعی حالات گذشته خود و این که روزگاری با خداوند چگونه
سودایی داشته است، حالتی دیگر در خود پدید میآورد.
یاد باد آن که نهانت نظری با ما بود
یاد باد آن که چو چشمت به عتابم می کشت
رقم مهر تو بر چهره ما پیدا بود
معجز عیسویت در لب شکرخا بود
یعنی با نگاهت مرا می کشتی و با سخنان شکروار خود
مرا احیا و زنده می ساختی.
یاد باد آنکه رخت شمع طرف میافروخت
وین دل سوخته پروانه ناپروا بود
یعنی با آن که سوخته بودم ولی باز بیپروا به سوی
تو پر میکشیدم، و هرگز از تو سیری و بیمیلی در خود سراغ نداشتم.
بنابراین؛ تنها ارتباط و حالت بسط نیست که زمینه حال در انسان میشود، بلکه در
هنگام قبض و گرفتگی و دوری و قطع ارتباط نیز میتوان با یاد حال و حالتهای گذشته
خود به حالی دیگر دست یافت.
ولی البته حالی که ناشی از ارتباط باشد حالی خوشتر است، و در این حال است که آدمی
اگر هم بخواهد ناآرام و مضطرب باشد نمیتواند هم چنان که وقت قطع ارتباط اگر بخواهد
آرام و به دور از اضطراب باشد قادر نیست. درست مثل همان مثال استخر و دریاست که پیش
از این یادآور شدیم.
استخری که با دریا مرتبط است دریاست و هم چنان که دریا هرگز کم و افزون نمیشود
استخر نیز چنین خواهد بود، و همان طوری که با برداشتن آب دریا و یا افزون نمودن
آبهایی بر آن هرگز فرو نرفته و یا لبریز نمیشود، استخر مرتبط نیز این گونه است.
یک استخر که با دریا مرتبط است اگر بخواهد فرو رود و یا لبریز شود نمیتواند، هم
چنان که یک استخر بیارتباط اگر بخواهد فرو نرود و یا لبریز نشود، هرگز نمیتواند،
بلکه با برداشت اندکی آب، فرو رفته و با افزودن اندکی آب سرریز میشود.
بنابراین، آنچه انسان را مایهور میسازد ارتباط است، وگرنه کوچکی و بزرگی، سواد و
یا بیسوادی، سپیدی و یا سیاهی، هیچگونه مدخلیتی نخواهد داشت.
اساساً، پاره ای از خصیصهها مثل دانش و تحصیلات تنها میتوانند حوضچه وجود انسان
را تعریض و تعمیق کنند و به دیگر سخن به عرض و عمق و ارتفاع آن بیفزایند و از حالت
حوضچهای به حالت استخری و یا دریاچهای تبدیل سازند ولی وقتی که پای ارتباط با
دریا در میان نباشد چه حوض، چه استخر و چه دریا هیچ تفاوتی نمیکنند. یعنی لبریز
شدن در هنگام افزودن و کاستن در هنگام برداشتن محتوم و مسلم است، جز این که یک حوض
زودتر خالی و یا پر میشود اما یک دریاچه دیرتر.
و همینجا نتیجه بگیریم که ای بسا کسی به ظاهر حوض باشد اما مرتبط، ولی دیگری دریا
باشد اما بی ارتباط، و تردید نکنیم که چنین حوضی، بر چنین دریایی مزیت و ترجیح
دارد.
نشان پختگی
وقتی که انسان به عرصه سیر و سلوک گام مینهد،
هیچگاه و به هیچروی نباید تصور کند که به مقصود و منتهای کام و آرزوی خود دست
یافته است، زیرا که این بیابان و این راه بینهایت است.
زینهار از این بیابان وین راه بینهایت
باری، این راه آغاز دارد اما پایان نه! پس همیشه باید پا در رکاب بود و سلوک کرد، و
پیش رفت؛ زیرا هر چه انسان تصور کند به آنچه باید دست یابد نیافته و یا میتواند
قلههای دیگری را نیز فاتح باشد کمالاتی برتر و بیشتر نصیب خواهد برد.
اساساً، در این وادی هیچ گاه توقف و سلوک معنا ندارد، زیرا هم چون سلسله جبال و
کوههایی است که از پس یکدیگر آمدهاند، و انسان در ابتدا تصور میکند که اگر بر
قله نخست فایق شود به منظور خود رسیدهاست، اما پس از رسیدن درمییابد که هم چنان
قلهای دیگر و رفیع تر در پیش دارد، و از آن پس نیز قلهای و ... از این رو حافظ که
به موهبت های فراوان در این راه دست یافته، هم چنان خود را ناکام میانگارد.
برنیامد از تمنای لبت کامم هنوز
بر امید جام لعلت دردی آشامم هنوز
از جمله مواهب بالا و ارجمندی که حافظ در این
وادی به چنگ آورده است از دست دادن دین ضعیف و ناچیز و دست یافتن به دینی برتر و
قوی و بالاست.
روز اول رفت دینم در سر زلفین او
ت چه خواهد شد در این سودا سرانجامم هنوز
آری؛ حافظ فراوان یاد میکند که دل و دین خویش را
از کف داده است، البته دل از کف دادن امری معقول و روشن است، زیرا بسیارند که دل را
به دلداری سپرده و در پی آن بیدل میشوند، اما این که چگونه دین از کف شخصی هم چون
حافظ میرود باید گفت که دین مراتب خاص خود را داشته و هر کسی در مرتبهای از آن
قرار دارد، که البته ای بسا کسانی را که در آن مرتبه نیستند دین دار نداند هم چنان
که در خبر آمده است که: یکی از راویان به دیدار برادران دینی خود نرفت و وقتی که
امام صادق (ع) از این موضوع خبردار شده و ماجرا را جویا میشود به پاسخ میگوید:
آنان آن گونه که ماییم نیستند از همین رو رابطه خود را با ایشان گسستهام، و حضرت
میگوید: شما خود نیز آن گونه که ما هستیم نیستید، ولی آیا سزاوار است که ما نیز
شما را از خود برانیم؟! و یا خداوند نیز آن گونه که ماییم نیست، آیا او رابطه خویش
را باید از ما بگسلد؟
بنابراین دین و دین داری متفاوت است، ولی به هر گونهای که باشد گاه از دست آدمی
میرود، ولی از یاد نبریم که از دست رفتن دین همیشه مستلزم بیدینی نخواهد بود بلکه
ای بسا دین مرتبه پایین تر را از آدمی میستانند تا دین مرتبه بالاتر را به وی
ارزانی بدارند، هم چنان که دین حافظ را ... .
پس، اگر حافظ میگوید دینم از دست رفت منظور دین ضعیف و خام و خیالی و تصوری اوست
نه آن که به خیل بیدینان پیوسته باشد.
ساقی یک جرعهای زان آب آتشگون که من
در میان پختگان عشق او خامم هنوز
هنر آن نیست که کسی خامی و ناپختگی و یا نقص و
عیوب دیگران را فهم و ادراک کند، بلکه هنر آن است که آدمی بر خامی خود واقف شود.
و حافظ بر خامی خود وقوف داشت، و این خود نوعی پختگی است. اساساً، خام کسی است که
احساس پختگی کرده و پخته کسی است که احساس خامی نکند.
خدا، خود
برخی انسانها تنها دغدغه خود را دارند، و برای
خود حدود و حریمی قایلند، و کمترین بیحرمتی نسبت به خود را برنمیتابند، از این رو
به محض شنیدن هتک و یا اهانتی نسبت به خود موضع گرفته و درگیر میشوند و بلا و
بلوایی برپا میکنند که مپرس!
ولی جمعی نیز به عکس ایشان هرگز تعصب و حساسیت و وسواسی نسبت به خود ندارند بلکه
تنها دغدغه ایشان خداست و بر حریم و حدود او پای میفشرند، و تحمل هیچگونه
موضعگیری ناروا و ناصواب نسبت به او را ندارند. هم چنان که در خبر آمده است یکی از
پیشوایان معصوم (ع) از دل صحرایی میگذشت که دزدی از کمینگاه خویش بیرون جهید و
آنچه به همراه آن معصوم بود مطالبه کرد و حضرت نیز دریغ نفرمود. و آن گاه قصد جان
آن بزرگوار را نمود، و حضرت از سر خیرخواهی و نصیحت به او فرمودند: از خدا بترس!
ولی دزد با کمال بی حرمتی گفت: خدا اکنون در خواب است. و در همین جا بود که حضرت
برافروخته شد و تحمل ایشان از دست رفت از این رو به سویی اشارت فرمود و شیری ظاهر
شد و او را از هم درید.
باری این جماعت تنها دغدغه خداوند را دارند و از این روست که ایشان را اهل خدا و یا
اهل الله و یا ربانی مینامند. و حافظ همین جماعت را مدنظر داشته و میگوید: هر کس
هواخواه و هوادار و یاری موافق و همراه برای اهل خدا باشد خداوند نیز به نشان
پاداش، وی را از هر بلا مصون و مأمون و محفوظ میدارد.
هر آن که جانب اهل خدا نگه دارد
خداش در همه حال از بلا نگه دارد
شاید این کلام حافظ به ظاهر با سخن امام علی (ع)
که فرمود: دوستدار و هوادار من باید خود را برای بلا آماده سازد، چندان موافق و
سازگار نباشد، بلکه متناقض و مغایر نیز مینماید، زیرا حافظ میگوید، جانبداری از
اهل خدا مایه امان یافتن از هر گونه بلاست، حال آن که علی (ع) که خود سرآمد تبار
اهل خداست میفرماید دوستدار و جانبدار من باید آماده بلا و محنت باشد.
البته، ما اگر با زبان و فرهنگ خداوند آشنا باشیم در حقیقت نه تنها مغایرتی میان
این دو سخن نمیبینیم بلکه درمییابیم که هر کدام به تأیید دیگری برخاسته است.
زیرا بلا در فرهنگ خداوند به آسیبی اطلاق میشود که بر ایمان و معتقدات آدمی فرود
آید و گرنه آسیبهایی که جان و تن انسان را تهدید میکنند نام محنت و بلا را با خود
ندارند بلکه نوعی محک و امتحان قلمداد میشوند. از این روست که میبینیم خداوند خود
در کتاب خود فرموده است: مؤمن آل فرعون را محفوظ نگاه داشتیم حال آن که به تعبیر
امام صادق (ع) او را قطعه قطعه نمودند، و این در حقیقت همان حفظ و امان نامه خداوند
است که چنان او را در کنف عنایت و حمایت خویش قرار داد که وی حاضر شد پاره پاره شود
اما از اصول خویش عدول نکند و ایمانش مأمون و محفوظ بماند.
و این حفظ و امان از آن رو نصیب برد که در حمایت و جانبداری موسی که مردی از مردان
خدا بود، کوشید.
عشق، شرط صعود
انسان، در دستگاه آفرینش به ویژه هنگامی که با
کهکشانهای عظیم مقایسه میشود، ذرهای حقیر است، و هم چون ذره که با همت نسیم رو
به بالا شده و خود را به خورشید عالمتاب میکشاند، میتواند به دولت عشق، خود را
به نور هستی یعنی خداوند برساند.
چو ذره گرچه حقیرم ببین به دولت عشق
که در هوای رخت چون به مهر پیوستم
سلمان ساوجی هم به همین مضمون گفته است:
من خراباتی ام و باده پرست
می کشندم چو سبو دوش به دوش
دیدی آن توبه سیمین مرا
بود در بند تعلق سلمان
ذره ای بود به خورشید رسید
در خرابات مغان باده به دست
می برندم چو قدح دست به دست
که به یک جرعه می چون بشکست
به هوای تو درافتاد و برفت
قطرهای بود به دریا پیوست
بنابراین، در حقیقت این قصه آدمی است که با
بازگشت به خدا قطره ای است که به دریا و ذره ای است که به خورشید پیوسته باشد، یعنی
با حقیقت خود همدست و هم داستان و یکی خواهد شد، هم چنان که میرفندرسکی گفته است:
چرخ با این اختران نغز و خوش زیباستی
صورت زیرین اگر بر نردبان معرفت
صورتی در زیر دارد هرچه بر بالاستی
بر رود بالا همان با اصل خود یکتاستی
اما این که چگونه آدمی ذرهای را ماند که به
خورشید و یا قطرهای است که به دریای حق میپیوندد، خود داستانی است که در خور فهم
همگان نخواهد بود.
این سخن را درنیابد هیچ فهم ظاهری
گر ابونصرستی و گر بوعلی سیناستی
و البته قابل تعلیم و تعلم نیز نیست، بلکه باید
آدمی خود سیر و سلوک را پیش گیرد تا قلب و عقل او شکوفا شده و به دریافت چنان
حقیقتی دست یابد.
افلم یسیروا فی الارض فتکون لهم قلوب یعقلون بها
و سیر در زمین به معنای گردش و سیاحت نیست، بلکه منظور درجا نزدن و خیره نشدن و عدم
تعلق و توقف در نقطهای است که البته این با عمری خون دل خوردن و تحمل مشاق و
سختیهای بیشمار میسور و ممکن است، نه با تنآسانی و کنج عافیت گرویدن و به عیش
نشستن.
بیار باده که عمری است تا من از سر امن
به کنج عافیت از بهر عیش ننشستم
اساساً، پارهای از انسان ها از آنجایی که
دلبسته عافیت و امن و عیش خویش هستند هرگز عشق را برنمیگزینند زیرا که عشق گاه و
بلکه بسیار اتفاق میافتد که مایه ننگ و بدنامی است، و در اینجاست که همه چیز انسان
و بلکه نخست امن و عیش آدمی مورد تهدید قرار میگیرد چرا که عشق تفکیک مسیر و جدا
ساختن خط مشی خود از دیگران است، اینجاست که دیگران وی را ناحق و باطل انگاشته و در
برابر وی موضع میگیرند، به جهت این که دیگران همواره خود را معیار و ملاک حق و
حقیقت میدانند و از این رو خود را معروف و دیگران را منکر میپندارند.
در حقیقت هر کسی حد خود را حق و حریم خود را اعتدال دانسته، و کسانی که در
دنبالهاند، کندرو و کسانی را که در پیشاند تندرو قلمداد میکند.
درست مثل ملانصرالدین که وقتی از او پرسیدند نقطه وسط و مرکز زمین کجاست؟ گفت: همان
جا که میخ الاغ بنده را کوفتهاند اگر باور ندارید میتوانید گز کرده و اندازهگیری
کنید!
بنابراین، انسانی که از غفلت بیدار میشود و درمییابد که زندگی فرصت شکوفایی و
تحول در انسانی است طبیعتاً در ذهن و خیال و قضاوت دوستان خود که این گونه
نمیاندیشند بدنما خواهد شد، از این رو مورد بیمهری و بیاعتنایی قرار میگیرد و
گاه نیز برچسبهایی ناروا بر او میچسبانند، از این رو وقتی به فکر فرو میرود
میگویند خیالاتی شده است و وقتی که به ذکر روی میآورد میگویند به بدعت روی کرده
است و یا وقتی در لاک خود است میگویند بداخلاق و تلخ است و یا ... .
مست و هوشیار
وقتی که انسان عوض میشود دوستان و رفقای او نیز
تعویض میشوند، انسانی که انگیزهاش خدا باشد اصحاب و همارهان خدایی را گزینش
میکند، هم چنان که انسانهای شیطان شیاطین را.
درست هم چون کسی که تا کنون به سمت کشمیر میرفته است ولی یکباره تغییر مسیر داده
و خراسان را جهت خود قرار میدهد. طبیعتاً به دنبال آن، کاروان خود را نیز تغییر
خواهد داد و دوستان دیگری را گزینش میکند. از این رو، اولیای خدا جز اولیای خدا را
برنمیگزینند.
المؤمنون و المؤمنان بعضم اولیاء بعض
چون تنها هدف و منظور نظر ایشان خداست، زیرا همه چیز را از آن خدا دانسته و در تحت
احاطه و تصرف او میدانند، و بر همین اساس در برابر هیچ کس و هیچ چیز جز او کرنش و
افتادگی نکرده و در حقیقت نوع تهور و بیباکی نسبت به هر چیز و هر کس پیدا میکنند،
هم چنان که مستان در عالم مستی اینگونهاند، و از همین رو، عارفان از واژه مستی
مدد گرفته و احوال خود را به نوعی مستی تمثیل و تشبیه نموده و کسی که اینگونه مستی
را ندارد به هشیار تعبیر میکنند، و پیشاپیش هشدار میدهند که ما را به راه خود
نخوانید و هرگز نخواهید که هم چون شما بوده و یا بیندیشیم و دل از دلدار بریده و
تنها به عبارات خشک و بی روح زاهدانه بپردازیم.
اگر ز مردم هوشیاری ای نصیحتگو
سخن به خاک میفکن ، چرا که من مستم
البته، اطلاق واژه هشیار بر این قوم صرفاً از باب
مقابله است زیرا واژه مقابل مست واژه هشیار است، وگرنه این جماعت در منتهای حجاب و
غفلت به سر میبرند، از این رو گاه ایشان را با واژه مستور یاد میکند، و میگوید
اسرار خود را که همان اسرار مستی است نباید هرگز با ایشان در میان نهاد، زیرا سخن
گفتن با ایشان نیز نوعی هدر دادن و به خاک افکندن سخن است.
به مستوران مگو اسرار مستی
حدیث جان مگو با نقش دیوار
بنابراین مستور کسی است که در حجاب است و اشیاء و
موجودات را پایدار و متکی به حق نمیداند ولی مست همان عارف است که همه چیز را
منسوب و متکی و پایبند به او میداند و جز او کسی را مالک و حاکم نمیانگارد از این
رو از هیچ چیز و هیچ کس وحشت و هراسی ندارد.
الا ان اولیاء الله لا خوف علیهم و لا هم یحزنون
زیرا که به تعبیر سعدی به جایی رسیدهاند که جز خدا هیچ نمیبینند.
تن آدمی شریف است به جان آدمیت
اگر آدمی به چشم است و زبان و گوش و بینی
خور و خواب و خشم و شهوت شغب است و جهل و ظلمت
اگر این درنده خویی ز طبیعتت بمیرد
به حقیقت آدمی باش وگرنه مرغ باشد
رسد آدمی به جایی که به جز خدا نبیند
نه همین لباس زیباست نشان آدمیت
چه میان نقش دیوار و میان آدمیت
حیوان خبر ندارد ز جهان آدمیت
همه عمر زنده باشی به روان آدمیت
که همی سخن بگوید به زبان آدمیت
بنگر که تا چه حد است مکان آدمیت
عرف و عشق
زبان عشق را باید با زبان عشق شرح و بیان نمود،
وگرنه با زبان عرف و عادت هرگز همخوانی ندارد.
از این رو پیش از هر چیز باید سخنشناس بود، و شیوه سخن گفتن اهل دل و اهل گِل را
شناخت زیرا که هر دو به نوعی خاص و نحوی ویژه سخن میگویند به گونهای که اگر سخن
اهل دل با فرهنگ اهل گِل که همان مردم عادی و معمولی هستند توضیح و تفسیر شود، بسی
ناصواب و ناصحیح به چشم میآید.
و حافظ اشاره به همین حقیقت دارد که میگوید:
چو بشنوی سخن اهل دل مگو که خطاست
سخن شناس نهای جان من خطا اینجاست
این بیت آشکارا و روشن میآموزد که سخن و زبان اهل
دل گونهای دیگر است که باید آن را شنید و شناخت ، ای بسا سخنی در عالم اهل دل و
جمع عارفان روا و صواب باشد اما در جمع عرف ناصحیح و مردود نماید.
پس اگر حافظ میگوید:
بسوخت حافظ و آن یار دلنواز نگفت
که مرهمی بفرستم چو خاطرش خستم
در حقیقت نجوایی عاشقانه است و هرگز گلایه و
شکایت از یار نیست اگر چه در میان عرف این گونه تکلم کردن نوعی شکواییه تلقی و
قلمداد میشود و از سویی دیگر این بیت بیانگر این حقیقت است که در این وادی بیشتر
سوختن است که باید ساخت و گاه امید مرهم و دلجویی نیز نمیرود.
گرداب هولانگیز
گردش ایام درست شبیه گردش آب میماند که آن را
گرداب نیز میگویند. گرداب همان آب است که به گرد خود میچرخد و در این چرخش
حلقههایی حلزونیوار پدید میآورد، که حلقه نخست کم خطر است و حلقه دوم خطرناک و
حلقه سوم خطرناک تر و سرانجام نیز هلاکت خواهد بود.
هر کس و هر چیز در حلقه نخست گرفتار آید به حلقه دوم کشیده میشود و از آن به حلقه
سوم و سرانجام به حلقه آخر رسیده و به زیر آب فرو کشیده میشود.
بنابراین نجات از حلقه آخر امکان پذیر نیست اما از حلقه نخست آسان. ولی هر چه پیشتر
میرود دشوارتر خواهد بود.
گردش ایام در روزگار نیز چنین حلقههایی برای ما پدید میآورد، حلقهای با نام
کودکی و دیگری نوجوانی، و جوانی و میانسالی و پیری و کهولت و فرتوتی و سرانجام نیز
فرو شدن در دل خاک، یعنی مرگ و نیستی.
تفاوت گردش ایام با گردش آب در این است که در گردش آب جسم و روان آدمی دستخوش هلاک
میشود و همپای هم پیش رفته و تباه میشوند، اما در گردش ایام میتوان روان را از
جسم گسست و دل را برکند و از این مهلکه دور ساخت یعنی میتوان مانع فرسودگی و تباه
شدن دل و روان خود شد و برای همیشه جاودانه و ماندگار ماند.
ولی البته دل کندن از جسم و امور جسمانی و مادی در حلقه نخست آسان و یا کم زحمت است
وگرنه هر چه انسان پیشتر رود دشوار و بلکه ناممکن خواهد شد.
پس اگر در پی آنیم که کاری صورت پذیرد در همین ایام نوجوانی و جوانی باید پی گرفت،
وگرنه اگر دست به کار نشویم و همراه جسم شده و تن به امور مادی بسپاریم دیگر
چارهای نیست جز آن که در پی جسم و امیال و آمال جسمانی خود باشیم، تا آن که به
هلاکت بینجامیم.
چه کند کز پی دوران نرود چون پرگار
هر که از دایره گردش ایام افتاد
بنابراین، کسی که هلاکت و تباهی روح و روان خود را
نمیخواهد باید امروز را فردا نکند و بکوشد که البته کوشش تنها نیز کارگشا نیست
بلکه باید کشش و جذبه و جلوه و تجلی و نگاه او نیز در میان باشد.
صبح است ساقیا قدحی پرشراب کن
زان پیشتر که عالم فانی شود خراب
دور فلک درنگ ندارد شتاب کن
ما را ز جام باده گلگون خراب کن
قضا و قدر خداوند
در خبر آمده است که جمعی در باب قضا و قدر الهی
سخن میگفتند و امام علی (ع) ایشان را منع کرده و فرمود: کسانی که در این وادی کمتر
میدانند بسیار سخن میگویند و کسانی که بسیار میدانند دم فرو بسته و کمتر سخن
میگویند.
و حافظ، از ایشان- کسانی که بسیار میدانند- به عارفان تعبیر میکند، و میگوید:
اینان با همه معرفت و شناخت و آشنایی که دارند باز او را نیافته و نشناخته، بلکه
تنها تصویری از چهره او بر آینه دل خویش دارند. از این رو اگر گمان برند که گوهر
مقصود را برده و به آنچه میخواستهاند دست یافتهاند در طمعی خام فرو رفتهاند.
عکس روی تو چو در آینه جام افتاد
عارف از خنده می در طمع خام افتاد
و علی (ع) از این طمع خام به وهم و خیال بیهوده یاد کرده و فرموده است:
کلما تصورتموه باوهامکم فهو مخلوق لکم مردود الیکم
از این رو پیشوایان ما بر این نکته انگشت تأکید نهادهاند که خداوند به وصف هیچکس
نیامده و اگر کسی به توصیف حق تعالی میپرداخت از او میرمیدند و از خود دور
میساختند. هم چنان که آمده است که امام صادق (ع) یکی از اصحاب خود را خطاب فرمود:
اگر با مایی با فلانی منشین، و اگر با اویی دست از ما بدار! زیرا او کسی است که خدا
را توصیف میکند و حال آن که خداوند قابل توصیف نیست.
انه یصف الله و الله تعالی لا یوصف
نشان رد و قبول
در قرآن کریم میخوانیم:
و اتل علیهم نبأ ابنی آدم بالحق اذ قربا قرباناً فتقبل من احمدهما و لم یتقبل من
الآخر قال لاقتلنک قال انما یتقبل الله من المتقین
و بدین وسیله یاد میکند از ماجرای دو فرزند آدم هابیل و قابیل که هر یک قربانی
خویش را پیشکش نمودند و از یکی پذیرفته و از دیگری پذیرفته نشد.
و در روایات نیز میخوانیم که نشان پذیرفته شدن قربانی و سوختن و به آتش نشستن بود،
از این رو قربانی هابیل به آتش نشست و یک باره و یکپارچه سوخت حال آن که قربانی
قابیل از آتش در امان و سلامت ماند.
و این به واقع پرده از یک حقیقت برمیگیرد و آن این که آتش گرفتن همیشه نشان
ناخالصی نیست بلکه گاه علامت قبول و پذیرش حق است. پس اگر دیدید دلهاتان سوخت و
آتش گرفت بپذیرید که او شما را پذیرفته است ولی اگر احساس امن و سلامت و دوری از
خوف و خطر دارید تردید نکنید که مردودید.
و حافظ چه زیبا از این حقیقت یاد میکند:
برقی از منزل لیلی بدرخشید سحر
وه که با خرمن مجنون دل افگار چه کرد
شیوه اهل بیت علیهم السلام
سعدی چندین مزاح رکیک به نثر و به نظم با عنوان
«کتاب المطایبه» دارد، اما پیشاپیش آمرزش خویش را از خداوند خواسته است و تأکید می
کند که به دلخواه خود به چنین امری روی نیاورده است بلکه فرزندان ملوک با تهدید به
قتل، وی را به چنین امری واداشتهاند:
«فهدونی بالقتل، فلا اجل ذلک اجبت امرهم و انشأت هذه الابیات و أنا استغفرالله
العظیم»
از همین روی، می توان گفت که هیچ دور نیست که حافظ نیز اگر سرودههایی در ستایش
شاهان معاصر خود دارد از همین باب باشد، وگرنه حافظی که بدان مقام دست یافتهاست که
هر سحر از باد صبا بویی شنود که دیگران از مشک ختن و نافه چین نشنیدهاند، کجا از
سر میل و رغبت و خواست درونی خود خواهد گفت:
به یمن دولت منصور شاهی
علم شد حافظ اندر نظم اشعار
و البته این که اگر پای جان در میان باشد ستایش و
سرودن در باب پادشاهان مباح و بیاشکال است می توان به سیره پیشوایان معصوم علیهم
السلام استناد نمود. زیرا آن بزرگواران گاهاً برای سلامتی و حفظ جان، ملوکِ زمان
خود را متابعت می نمودند. هم چنان که آمده است در آخرین روز ماه مبارک رمضان امام
صادق (ع) بر سفره منصور دوانقی نشست و روزه خود را افطار نمود زیرا منصور آن روز را
روز عید میدانست و امام (ع) نیز اگر خلاف رأی وی عمل میکرد، جان مبارکش را
میباخت.