هر چه هست از اوست
میزان حساسیت گوش ما در طول موجهای خاصی است و
نسبت به کمتر و یا بیشتر از آن حساس نیست، حال آن که پارهای از حیوانات نسبت به آن
صداها کم و یا بیش حساس بوده و از این رو هیجانی خاص در آنها پدید میآید، هم چنان
که در نور نیز این گونه است یعنی احساس و حساسیت ما در یک محدوده خاصی محدود میشود
و کمتر و بیشتر از آن را ادراک نمیکنیم، از این رو نسبت به مادون قرمز و
ماوراءبنفش هیچ گونه حساسیت و ادراکی نداریم، اما میان این دو را درک و دریافت کرده
و از این رو رنگها را به خوبی میبینیم.
این محدودیتها تنها در حواس ظاهره و امور مادی نیست بلکه در مسائل معنوی نیز جاری
است از این رو ما تا حدی محدود نسبت به منعم و نعمت دهنده خود شناخت داریم. بر همین
اساس گاه پدر و گاه مادر و یا مدرک و یا اعتبار و یا .... را منعم خود میدانیم و
گمان میبریم آنچه به ما میرسد از این راههاست که البته چنین درکی محدود و ضعیف و
ناچیز است، ولی قابل رشد و ارتقا خواهد بود. انسان می تواند تا آنجا شکفته و شکوفا
شود که منعم بزرگ را درک کند، تا جایی که همه را هیچ کاره و تنها خداوند را همه
کاره بداند.
هم چنان که حافظ به چنین ادراکی دست یافت. از این رو با تمام هنر خود میگوید:
سر ارادت ما و آستان حضرت دوست
که هرچه بر سر ما می رود ارادت اوست
یعنی آنچه به ما می رسد به اذن و اراده و خواست
اوست، تا او نخواهد هیچ کس کارهای نیست و این مضمون همان کلام خداوند است که به
تصریح میفرماید:
ان یمسسک الله بضر فلا کاشف له الا هو و ان یردک بخیر فلا راد لفضله .
یعنی اگر ما بر آن باشیم که چیزی به تو برسد هیچ قدرتی مانع آن نخواهد شد، و اگر
ما بخواهیم میان تو و چیزی مانع و حایل شویم محال است کسی به تو برساند.
در روایتی نیز این گونه میخوانیم:
لا مفتح لما غلقت و لا مغلق لما فتحت و لا میسر لما عسرت و لا معسر لما یسرت.
آنچه تو میبندی کسی نمیتواند بگشاید و آنچه تو میگشایی کسی نمیتواند ببندد.
آنچه تو سخت و دشوار مینمایی کسی نیست که آسان کند و آنچه تو آن را آسان و روان و
سهل میسازی کسی نیست که آن را دشوار نماید.
درباره سحر ساحران که میان زنان و شوهران فاصله و جدایی میافکند نیز میگوید:
و ما هم بضارین به من احد الّا باذن الله
آنان زیان نمیرسانند جز به اذن و اجازه ما
پروین اعتصامی نیز در باب آن که همه چیز به اذن خداست زیبا میگوید:
ما به دریا حکم طوفان میدهیم
رودها از خود نه طغیان میکنند
قطرهای کز جویباری میرود
سوزن ما دوخت هر جا هر چه دوخت
ما به سیل و موج فرمان میدهیم
آنچه میگوییم ما آن میکنند
از پی انجام کاری میرود
ز آتش ما سوخت هر شمعی که سوخت
حال شما ببینید کسی که اعتقادش چنین باشد که هر چه
هست از اوست چقدر آسوده خاطر خواهد شد، چون دیگر لزومی ندارد که هزار جا را مراقبت
کند، بلکه مراقب یکی است و آن خداوند است زیرا معتقد است که هر چه بر سر انسان می
رود اراده و خواست خداست، هم چنان که حافظ در جای دیگری میگوید:
بر در شاهم گدایی نکتهای در کار کرد
گفت: بر هر خوان که بنشستم خدا رزاق بود
انسان، خانه خداست
انسان،خانه خداست و هر کس پاک و پاکیزه تر باشد،
خداوند در وی خانه کرده و سکنا میگزیند. از این رو فرمود:
ان اکرمکم عندالله اتقیکم
و طبیعتاً هر کجا که آلوده باشد، وی از آنجا اجتناب و دوری میکند.
انسان وقتی که آلوده میشود، از خدا نیز دور خواهد شد و در حقیقت خانه وجودش دور از
صاحب خانه می شود و حالت پریشانی به خود میگیرد.
پس اگر گفته میشود: «الا بذکر الله تطمئن القلوب » به خاطر آن است که صاحب خانه
وقتی به خانه خود وارد شود و سکونت کند، احساس عمران و آبادی میشود. ندیدهاید
خانههایی که صاحبان آن برای ماهها در آن سکونت ندارند، چگونه گرد و غبار و خس و
خاشاک به خود خواهند گرفت تا جایی که مخروبه و ویرانه میشوند و حتی مأوا و مسکن
جانوران خواهند شد و هر کس بیاید و ببیند، میفهمد که داستان از چه قرار است، و پی
میبرد که صاحب خانه سالهاست که در آن پا نگذاشته است.
و ندیدید صاحب خانه وقتی که وارد خانه میشود، آن را تمیز و جاروب و تنظیف میکند و
بوتههای خشک از باغچه بیرون کشیده و به جای آن چمن و گلهای زیبا کاشت میکند و از
اینجاست که هر کس وارد شود، به خوبی درک میکند که خانه، صاحب خانه داشته و وی در
آن زندگی میکند و از یاد نبرید که صاحب خانه انسان، خداست.
پس هر وقت از انسان شرارت سر میزند، معنی و مفهوم آن این است که خانه وجود وی بی
صاحب خانه است.
در حقیقت وقتی از انسان ظلم و سرکشی سر میزند، به منزله همان مار و عقربی است که
چشم صاحبخانه ای را دور دیده و در آنجا خانه کرده است.
و تمدن یعنی این که خانه انسان آباد باشد و آبادی خانه در گرو حضور صاحب خانه است.
پیش از پیروزی انقلاب، با هم زندانی خود که از سران حزب توده هم بود، بحث تمدن و
توحش پیش آمد. پرسیدم: از دیدگاه شما تمدن چیست؟ و متمدن کیست؟ او گفت: وقتی انسان
از خود چنان مواظبت کند و خیانت و جفایی نکند، به او متمدن میگوییم و هر انسانی
که باید از وی مواظبت شود تا متجاوز نباشد، چنین کسی را وحشی قلمداد میکنیم.
و من گفتم: بر این اساس کدامیک از کشورهای غربی را میتوان متمدن نامید؟ زیرا کدام
کشور است که برای تجاوز نکردن نیازمند مواظبت نباشد و یا کدام کشور است که خود از
خود مراقبت کند؟
و به او گفتم: بر اساس این تعریف، جز انسانهای اهل تقوا، هیچ کس متمدن نخواهد بود،
زیرا تنها متقی است که از خود مواظبت کرده و هرگز به تجاوز و تعدی دست نمیآلاید و
چنین کسی است که پاک است و چنین پاکی است که مسکن و مأوای خداوند میشود و اساساً
هیچ چیز به قدر تقوا برای خداوند خوشایند نیست.
و در حقیقت هم چنان که نظافت و بوی و رایحه خوش ما را خوش میآید، بوی تقوا نیز
خداوند را. از بوی عفونت و لاش ما را بد میآید و از بوی ظلم و ستم خدا را. خداوند
از ظلم بیش از آن احساس نفرت می کند که ما از بوی لاش. پس همان طور که شما در
برخورد با لاشه ای که کنار جاده است، بینی خود را گرفته و هرگز تمایل به نزدیک شدن
ندارید، خداوند نیز نسبت به ظلم و ظالم بیزار است.
بنابراین اگر انسان بخواهد آباد و سبز شود، باید صاحب خانه که خداست در خانه دل وی
حضور یابد، هم چنان که زمین اگر بخواهد خانهای پاک و آبادان باشد، باید صاحب خانه
آن در آن حضور یابد و صاحب خانه زمین امام زمان (ع) است و او الان در خانه نیست و
از این روست که میبیند همه جا و از همه سو شرارت و ظلم بیداد میکند. پس هم چنان
که برچیدن ظلم از زمین جز با حضور امام زمان (ع)میسور نیست، پاک شدن دل نیز از
ظلمتها جز با حضور صاحبخانه آن یعنی خداوند امکان پذیر است.
و حافظ تمام تلاش خود را معطوف این امر ساخته است که انسانها حتی دمی از حضور
صاحبخانه غفلت نورزند و پیوسته مردم را میخوانند که صاحب خانه را به خانه خود
بخوانید زیرا آرامش تنها در گرو آمدن اوست.
و این که حافظ همواره از رابطه خود و صاحب خانه به لطافت تمام سخن ساز میکند، از
آن روست که همگان را به فکر و تأمل وا میدارد که با خود بگویند ما نیز از حافظ
کمتر نبوده و نیستیم. ما هم برویم و صاحب خانه را به سوی خود بخوانیم.
حال ببینید حافظ چه زیبا میگوید:
دل داده ام به یاری شوخی کشی نگاری
مرضیه السجایا محموده الخصائل
و بدین وسیله میگوید: من عاشقم آیا تو نمیخواهی
عاشق باشی؟ من با معشوق خود همواره خوشم، تو نمیخواهی خوش باشی؟ من بانشاطم تو چرا
افسردهای؟ چرا خانه وجودت تاریک است، بیا و آن را روشن کن!
و البته میگوید برای روشن ساختن خانه خود به نور صاحبخانه، باید حق انشعاب را
پرداخت کنی و میگوید که: این حق انشعاب در ابتدا به نظر کم و آسان میآید، ولی در
آخر معلوم میشود که چه سنگین است.
از این رو میگوید:
که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکلها
چرا که در ابتدا فقط میگوید بگو: لا اله الا الله تا رستگار شوی و انسان خیال
میکند که منظور گفتن زبانی است و با گفتن آن کار تمام میشود، ولی بیخبر از آن که
این گفتهای است که در عمل و تا آخر باید به آن ملتزم بود. زیرا وقتی انسان میگوید
جز خداوند هیچ کس و هیچ چیز نه، پس باید در هر کاری نظر و رضایت او را جویا شود.
اینجاست که باید گرد تمام لذات و خوشیهای کاذب و پر جاذبه دنیا را خط کشیده و پشت
پا زند، که این خود ناکامی و رنج و داغی عظیم است.
از این رو می گوید:
آخر بسوخت جانم در کسب این فضایل
البته حافظ چنین سوختنی را با هیچ شادی و نشاطی عوض نمیکند و میگوید: این سوختن
اگر چه غم و اندوه را در پی دارد، اما غمی است که مایه نشاط و سرور و لذت و ابتهاج
است.
همچنان که در جایی از این لذت چنین یاد میکند:
لذت داغ غمت بر دل ما باد حرام
و این از عجایب است، زیرا چیزی است که اول آن آسان و آخر آن دشوار و آن دشوار نیز
ظاهرش تلخ ولی باطن آن شیرین است، و راستی انسان چگونه میتواند این وادی را تعریف
و ترسیم و یاتصویر کند؟
انصاف شرط ادراک
برای اثبات وجود خداوند، یک برگ درخت هم کافی
است، به شرط آن که انسان آماده باور بوده و بنای قبول و پذیرش را داشته باشد.
اما بیشتر انسانها آمادگی این باور را ندارند، زیرا باور نسبت به خداوند در حقیقت
امضای بدهی و بدهکاری خویش است، این مسأله را با یک مثال روشن تر میکنیم:
فرض کنید پدری که اموال و اولاد او نیز فراوان است، از دنیا میرود و نوبت به تقسیم
میراث میرسد. جعبهای را میگشایند که در آن اسناد طلب است، اینجاست که بیتردید
تمامی اولاد بر مطالبه آن اشتراک نظر و موافقت دارند، و جعبهای دیگر را میگشایند
که در آن اسناد و بدهکاری پدر به دیگران است. اینجاست که مخالفتها و انکارها سر
میگیرد و هر کدام به نوعی تردید و تشکیک میکنند، بعضی میگویند از کجا معلوم خط
پدر باشد، بعضی بر آن میشوند که شاید پدر پرداخت کرده است و بعضی دیگر نیز پیشنهاد
امحا و محو آن اسناد را خواهند داد.
حال دلایل وجود خداوند همچون سندهای بده خواهد بود، زیرا به محض پذیرش و باور انسان
نسبت به خداوند، خود را مدیون و بدهکار خواهد دید و کیست که سندهای بده را انکار
نکند، جز آن که اهل مروت و انصاف باشد و کسی که اهل انصاف و مروت است که غبار طمع
از پیش دیده خویش بنشاند، اینجاست که میتواند در پرتو دلایل روشن و روشنی دلایل
نظر کرده و حق را نظاره کند.
حجاب یار ندارد نقاب و پرده ولی
غبار ره بنشان تا نظر توانی کرد
بنابراین شرط ادراک و ایمان به خداوند، به انصاف
رفتار کردن است و ما اگر انصاف را سرلوحه کار و زندگانی خود قرار میدادیم، همچون
حافظ و عارفان دیگر نقش غم از دلهامان زدوده میشد و هیچ گاه بی می و مطرب- که
کنایه از شادی و نشاط است- نبودیم.
مباش بی می و مطرب که زیر طاق سپهر
بدین ترانه غم از دل به در توانی کرد
حافظ از آنجا که منصفانه رفتار کرده است به شادی
رسیده و همگان را به شادی میخواند و میگوید: کسی که خدا دارد آیا نباید شاد باشد؟
و در حقیقت میگوید: عشق کن که خدا داری.
او میگوید: خدای خوبی داری و برای داشتن چنین خدایی آیا هیچ گاه شاد و خرسند
شدهای؟ یعنی تو که برای چیزهای کوچک شادیها سر دادهای برای داشتن این خدا باید
چه کنی؟ تو که با یک نمره آن جور هیجان زده میشوی، و یا با زدن یک گل آن گونه به
هوا میپری، برای داشتن چنین خدایی چه کردهای؟
این که خدای تو قادر است و تواناست و کریم و رحیم و رحمان، تو را تا چه اندازه
خوشحال کرده است؟ خدایی که همه کاره است و ناظر، و نسبت به تو خوش بین و خیرخواه چه
اندازه برای تو شادیآورده است؟ خداوند برای این که به تو نشان دهد که تا چه اندازه
تو را دوست دارد، کارها کرده است، تو چه کردهای؟
تو کسی هستی که وقتی یک دکتر یک دندان درد را از تو دور میکند، میخواهی به دست و
پای او بیفتی، حال برای خدایی که به تو دندان و چشم داد و سلامتی به تو داد، چه
میکنی؟
حال ببینید چقدر ما بیانصافیم، چون برای خوب شدن آن قدر کیف میکنیم اما برای خوب
بودن هیچ شادی و سروری نداریم!
لذا حافظ میگوید: کیف کن که خوبی، و خدای خوبی داری، تو کسی هستی که اگر به مقدار
اندکی پول دست یابی، آن همه مسرور و بانشاط میشوی. آیا خدایی آن گونه داشتن مایه
کیف و شادی تو نباید باشد؟!
مباش بی می و مطرب که زیر طاق سپهر
بدین ترانه غم از دل به در توانی کرد
و غمها دو گونه اند. دستهای غمهای غلط و نبایدی
که ناشی از شکست تعلقها و آرزوها و دلبستگیهای انسان است. یعنی انسان به چیزی
دلبسته میشود و یا آرزو میکند، ولی به آن دست نمییابد در نتیجه غم میخورد.
و دستهای نیز غمهای بایدی مثل غم خوردن از این که چرا من عقبم و از چنین خدایی
دورم و او را درک نمیکنم چون خوب و پاک نیستم. ولی به هر حال کسی که غم خوب نبودن
خود را نمیخورد، باید از خوب بودن خدای خود شاد باشد.
ببینید گاه یک بچه به دوستان خود فخر میفروشد که پدرم فلانی است و او فلان و فلان
چیز دارد، چون میداند پدر هر چه دارد برای اوست، حال آیا ما باید از بچهای کمتر
باشیم و به داشتههای خداوند خود که همه از برای ماست فخر نکنیم. چون او میگوید
قدرت و رحمت خود را پشتوانه تو قرار دادم تو غرق نعمتهای من هستی، حتی غمهایی که
برایت میفرستم به حال تو سودمند است و اگر این را میدانستی عین شادی و نشاط
میشدی، این است که سعدی میگوید:
زخم خونینم اگر به نشود به باشد
غم و شادی بر عارف چه تفاوت دارد
خنک آن زخم که هر لحظه مرا مرهم از اوست
ساقیا باده بده شادی آن کین غم از اوست
و بدین وسیله میگوید: حتی غم نیز شادی دارد، زیرا
که از اوست و او محض خیر است و از خیر جز خیر تراوش نمیکند.
پس آنچه هست، نعمت است و خیر، زیرا از سوی اوست از این رو باید بویید و بوسید، هم
چنان که وقتی سیبی به دست پیامبر بزرگوار میرسید، آن را بوییده و بر آن بوسه
میزد، با آن که در شب معراج، بهشت و بالاتر از آن را دیده بود و طبیعتاً هیچ چیز
این عالم باید در نظر او جلوهای نمیداشت، اما میبینید که حتی سیبی نظر او را
مجذوب خود میساخت، زیرا که آن را ساخته محبوب خود میدید.
حال ببینید که حتی به یک سیب این گونه نظر میافکند و آن را تحفه و هدیه خداوند
خویش میداند، چگونه میتواند با موهبتهای بالا و ارجمند او شاد و بانشاط نباشد.
و چنین کسی است که میتواند نقابها و حجابها را کنار زده و جمال حق را به تماشا
نشیند، به شرط آن که غبارها و آلودگیها را از خود دور بدارد و هم چون نسیم، زلال و
لطیف گردد. یعنی هم چنان که گل در برابر نسیم نقاب خود را به کناری میافکند خداوند
نیز در برابر انسانهای پاک حجاب از خود برمیگیرد و چهره را بر ایشان عیان و آشکار
میسازد.
گل مراد تو آن گه نقاب بگشاید
که خدمتش چو نسیم سحر توانی کرد
به دیگر سخن، همان طور که نسیم، گل را خدمت میکند
و آن را میگشاید، تو نیز اگر خدا را خدمتکار باشی، گل وجود او نیز که مراد و
مقصد هستی است، برای تو گشوده و شکفته خواهد شد.
برترین سود
حافظ می گوید: به سوی عشق حق و حقیقت حتی اگر یک
قدم پیش نهی چه سودها که نصیب خواهی برد.
به عزم مرحله عشق پیش نه قدمی
که سودها کنی ار این سفر توانی کرد
و این همان تجارت پرسودی است که قرآن نیز از آن
یاد کرده است.
هل ادلکم علی التجاره
تجارت پرسود و بی کمترین زیان، معامله با خداست و صلح و آشتی کردن با او و بند و
بست کردن و قرار و مدار گذاشتن با او و برای اوست و هر کس چنین بند و بست و معامله
و داد و ستدی نداشته باشد، هرگز سودی و سعادتی نصیب نمیبرد.
زیرا انسان جز با خدا با هر چیز و هر کس معامله کند، زیان محض کرده است، چرا که
خداست که بزرگتر است از هر چیز و از هر کس، الله اکبر، و جز او هر چه باشد،
کوچکتر خواهد بود. پس آدمی هرچه را جز خداوند بردارد، باخته است.
اساساً انسان باید خود را خرج و هزینه کند و دل به معشوق و دلداری سپارد و چنین نیز
میکند، یعنی انسانی نیست که عاشق نباشد، با این تفاوت که معشوقها متفاوتند، زیرا
یا برتر از او و یا فراتر از او میباشند، مثل بوته ها که لاجرم بر چیزی تکیه کرده
اند، جز آن که پارهای تکیه گاه خود را زمین قرار داده و پارهای دیگر در گلدان
نشستهاند.
بنابراین هم چنان که یک بوته تا از گلدان برکنده نشود، در دل زمین کاشته نمیشود و
در نتیجه به رشد لازم دست نمییابد، انسان نیز تا از غیرخدا که به دنیا و یا طبیعت
تعبیر میشود، جدا و منقطع نگردد، هرگز در دامان حق قرار نخواهد گرفت.
تو کز سرای طبیعت نمیروی بیرون
کجا به کوی طریقت گذر توانی کرد
خداوند، عشق برتر
شاهان قدیم شاهین داشتند و شاهین بر بازوی آنان
مینشست و آنان خود با دست خود آنها را تغذیه میکردند، و از سویی شکارچی نیز بودند
و به آسمان رفته و کبوتران را صید کرده و بی آن که لب به آنها بزنند، به پیش شاه
میآوردند.
حافظ میگوید: من این صفت و خصلت را از شاهین یافته و آموختهام. از این رو تنها
چشم به سلطان هستی یعنی خداوند دارم و آنچه میخواهم از او میخواهم، و اگر او مرا
فرمانی میدهد که نمازی و روزهای و حجی و جهادی به جای آورم، چنین میکنم و خالصاً
به او تقدیم میدارم، بی آن که بخواهم کمترین بهرهای از نماز و روزه خود برای توجه
و التفات مردم بردارم.
شاهین صفت چو طعمه کشیدم ز دست شاه
کی باشد التفات به صید کبوترم
یعنی تمام التفات و توجهام به اوست و هیچ گاه او
را رها نکرده و کسی دیگر را گزینش نمیکنم. تو گویی همچون سرو که در خاک فرو شده
است و جا به جا نمیشود، من نیز به خداوند گره خوردهام و از او به سویی دیگر
نمیروم و یا چون لاله که داغ دارد، من نیز داغ او را دارم.
دل ما به دور رویت ز چمن فراغ دارد
که چو سرو پای بست است و چو لاله داغ دارد
اساساً داغ علامت اختصاسی است، در قدیم اسبها را
داغ میکردند، یعنی فلزی با علامتی خاص و مشخص در دل آتش میگداختند و آن گاه بر
بدن اسب مینهادند و از آن پس آن اسب با آن علامت، مشخص میشد که از آن کیست و این
داغ نمودن، شیوهای است که خداوند در باب خاصان خود، همواره به کار میبندد و داغ
کردن خداوند، همان بلاها و محنتهایی است که ارزانی دوستان و اولیای خود میسازند و
همین موجب آن میشود که ایشان خود را از آن خداوند دانسته و از جهان و اهل جهان
فارغ باشند.
سر ما فرو نیاید به کمان ابروی کس
که درون گوشه گیران ز جهان فراغ دارد
یعنی هیچ چیز حواسم را پرت نمیکند و مجذوب هیچ
چیز جز او نمیشوم، چون کسی که میخواهد مجذوب او باشد، باید چیزی برای او جاذبهای
نداشته باشد. مشکل انسان جاذبههای کوچک است که او را از جاذبههای بزرگ وامیدارد.
رب اکله منعت اکلات
گاه یک خوردنی انسان را از خوردنیهای بسیار محروم میسازد. همین طور گاه عشق به یک
چیز ناچیز، آدمی را از عشق های برتر و بالاتر دور و محروم خواهد ساخت.
مکه، آزمون خداوند
این سخن امام علی (ع) است که فرمود: خداوند خانه
خویش را در سرزمینی قرار داد که زمین آن قادر به روییدن و رویش نیست، بلکه در آن
چیزی جز گرد و گل و سنگ و خاک به چشم نمیآید، و این از آن روست که کسانی که اهل
تفریح و تفرج و تنزه میباشند، به آنجا روی نیاوردند و تنها منزلگاه کسانی باشد که
خداوند را میخوانند و میخواهند.
و از سویی نیز می دانیم که خداوند دنیا را آکنده از جاذبههای گوناگون ساخت تا بدین
وسیله اهل دنیا را در کنار دنیا اسیر و زمینگیر سازد.
در حقیقت سرزمین حجاز و مشقتهای آن نمادی از راه خداوند، و دنیا و جاذبههای آن
نمادی از راه شیطان است و طبیعی است که بسیاری گمراه میشوند و گمراهی را خریدار
میگردند و دنیا را بر آخرت و راه شیطان را بر راه خداوند رجحان و ترجیح میدهند.
فما ربحت تجارتهم
و البته انگشت شماری از مردم نیز هستند که راه دیگر را گزینش میکنند و خداوند را
بر شیطان و آخرت را بر دنیا ترجیح میدهند و در حقیقت جاذبههای دنیا را نثار راه
خداوند میسازند و در آن راه آن همه را میبازند.
و حافظ از همین طیف و تبار است و از این رو میگوید:
نثار روی تو هر برگ گل که در چمن است
فدای قد تو هر سروبن که بر لب جوست
دنیا را به چمنزار تشبیه نموده و هر یک از جاذبه
ها و لذات دنیوی را به برگ های گل، و آنگاه میگوید تمامی این جاذبههای لذت آفرین
را نثار و فنا و فدای روی تو خواهم کرد. یعنی درست همچون کودکان که وقتی بهانه مادر
را دارند از هر بازی و یا اسباب بازی سرباز میزنند و مادر را فریاد میکنند، حافظ
نیز هرگز دل مشغول اسباب بازی های عهد جوانی که همانا اعتبار، شهرت، پست، فضیلت،
منزلت اجتماعی است، نمیشود و هیچکدام را نمیخواهد و همه را پس میزند، زیرا
بهانه خدا را دارد و با آه و سوز او را فریاد میکند و تنها اوست که برای وی جذبه
دارد و نه هیچ جاذبه دیگر.