درس سحر

استاد محی الدین حائری شیرازی
گردآورنده: محمدرضا رنجبر

- ۴ -


بلا، زمینه رشد

بلا برای انسان شبیه آب برای بوته است. هم چنان که یک بوته با آب به حیات و رشد می‌رسد یک انسان نیز با بلا و مصیبت حیات یافته و به رشد لازم خود دست می‌یابد و در حقیقت تربیت انسان در گرو بلاهاست.
نخستین چیزی که بلا به انسان تعلیم می‌دهد، عدم مالکیت است، انسان در سایه بلا به خود می‌آید و با خود می‌گوید اگر من مالک خود و یا مالک دارایی‌های خود بودم پس چرا بر اثر یک اتفاق و حادثه که نامش را بلا و مصیبت می‌نهند، همه چیز از کف من می‌رود. و همین جاست که دل برمی‌کند ولی از آنجا که فراموشکار است پس از مدتی دل را به چیزی بالاتر می‌بندد، و باز مصیبتی از راه در می‌رسد و دوباره به خود می‌آید و سرانجام دل برمی‌کند، و این ماجرا پیوسته اتفاق می‌افتد تا آن که سرانجام دل به دلدار حقیقی داده و تنها با او گره و پیوند می‌خورد.
و این همان چیزی است که عارفان ما به «سیر و سلوک» یاد می‌کنند. و سیر و سلوک چیزی شبیه به راه افتادن است،‌ که هر آن چشم را به چیزی که پیش روی ماست می‌اندازیم و سپس چشم از آن برگرفته و به پیش‌تر از آن برمی‌دوزیم تا آن که به مقصد خود واصل می‌شویم.
در سیر و سلوک معنوی نیز دقیقاً ماجرا این‌گونه است جز آن که در آنجا به جای چشم دوختن دل می‌بندیم، و هر آن دل را به چیزی، و چیزها نیز با مصیبت‌ها یکی پس از دیگری از میان می‌روند، تا آن که به حریم حق و حرم الهی راه می‌یابیم. درست مثل ابراهیم که از ستاره‌ای دل برکند و به سراغ ماه رفت و از ماه به خورشید رسید و از خورشید به خدا.
بر این اساس، بلا زمینه صعود و بالا رفتن انسان است، و یا به تعبیری زمینه‌ساز خروج انسان از مرحله‌ای به مرحله‌ای و در نهایت از عالم ماده به عالم معنی، یا از دنیای ملک به دنیای ملکوت، و این که خود نوعی ولادت است، البته به دور از فشار و زحمت و بلا میسور نیست. هم چنان که نوزاد هنگام ولادت از همه سو و از همه سمت در فشار و تنگنا قرار می‌گیرد تا به قرارگاه دنیا راه یابد. بنابراین در هنگام فشار و سختی‌ها و تنگی‌ها و تنگدستی‌ها نباید به غم نشست بلکه باید شادمانی نمود زیرا مقدمه و علامت ولادت در عرصه‌ای بالاتر و برتر است.
هنگام تنگدستی در عیش کوش و مستی

اخلاص، شرط عروج

هواپیما اگر چه از نقطه‌ای به نقطه‌ای و یا قاره‌ای به قاره‌ای پرواز می‌کند ولی به هر حال در جو زمین است که به دلیل غلظت هوای موجود در آن سرعت سیر پایین و مصرف انرژی بالاست و این در حالی است که قمرهای مصنوعی که از جو زمین خارج شده‌اند در هر چند ساعت چندین بار آن هم با شعاعی بالا و سرعتی سریع و بی آن که کمترین حاجتی به سوخت داشته باشند بر گرد کره زمین در گردشند.
عبادات و طاعاتی که انسان انجام می‌دهد نیز اگر همراه و توأم با عشق نباشد موجب پرواز و سیر وی نخواهد بود. بلکه در حول محور خود است زیرا یا برای به چنگ آوردن بهشت می‌کوشد یا برای دوری از دوزخ؛ که در هر صورت پای خود در میان است، اما کسی که نه خوف و هراس از آتش دارد و نه به بهشت طمع بسته است عاشقانه به بندگی خداوند می‌پردازد و محبوب وی همانا معشوق اوست و نه خود، در حقیقت او کسی است که از جاذبه خود خارج شده است از این رو سرعت سیر او فراوان خواهد بود و از سویی نیز هرگز رنگ ملالت و کسالت را نخواهد دید. آری ایشان هرگز از طاعت خویش ملول نمی‌شوند هم چنان که یک قمر مصنوعی هیچ گاه از سیر خود وازده و خسته نمی‌شود.
فالذین عند ربک یسبحون له باللیل و النهار و هم لا یسمئون
حال این که چگونه می‌شود آدمی از جو خویش خارج شود و تنها در حول حق و شعاع وی سیر و طیر نماید خود حقیقتی است که پاسخ آن نیز پیدا و روشن است.
و پاسخ، چیزی جز اخلاص نیست، و اخلاص هر چه افزون‌تر باشد برکنده شدن انسان از خود و میزان مجذوبیت وی به حق افزون و افزون‌تر است. هم چنان که آهن هر چه خالص‌تر، کشش و جاذبه آهن‌ربا نیز بیش و بیشتر خواهد بود. اما چیزی که آهن نبوده و یا آمیخته و مخلوط با چیز دیگر باشد طبیعتاً یا از زمین جدا و جاکن نمی‌شود و یا اندکی بیش بالا نمی‌رود.
از این رو حافظ کسی را که در این دنیا اسیر و بسته خویش است و تنها در شعاع و محور خود سیر و پرواز دارد از پرواز در فضای عالم قدس- که شعاع و جو حق و حقیقت است- محروم می‌داند و می‌گوید:
چگونه طوف کنم در فضای عالم قدس
که در سراچه  ترکیب تخته بند  تنم

آری تا این رهایی و برکندن، رخ ننماید، آن اوج و عروج نیز ناممکن است.

غم، ریشه یأس است

حافظ با توجه به این که انسان‌ها برخوردار از «فطرت و طبیعت» و یا «عقل و نفس» می‌باشند می‌کوشد تا زمینه‌های غلبه و استیلا و تسلط فطرت بر طبیعت، و یا عقل بر نفس را فراهم سازد.
از این رو، پیوسته در ساز امید دمیده و از یأس، مأیوس است زیرا می داند که از یأس و نومیدی کاری ساخته نیست و بلکه راه را بر فطرت مسدود ساخته و آن را منزوی و منکوب می‌نماید.
و از یاد نبریم که ریشه پدید آمدن یأس چیزی جز غم و اندوه نیست. پس، غم خطرخیز است زیرا بستر فراهم آمدن یأس بوده و یأس نیز موجبات بر تخت نشستن نفس را سبب خواهد شد. از این روست که حافظ غم را نشانه می‌رود:
 

یوسف  گم‌گشته بازآید به کنعان  غم مخور
ای دل غمدیده حالت به شود دل بد مکن
گر بهار عمر باشد باز بر تخت چمن
دور گردون گر دو روزی بر مراد ما نرفت
کلبه احزان  شود روزی گلستان غم مخور
وین سر شوریده باز آید به سامان غم مخور
چتر گل در سرکشی ای مرغ خوشخوان غم مخور
دایماً یکسان نباشد حال دوران غم مخور

و بدین وسیله بشارت می‌دهد که احوال و اوضاع، دگرگون خواهد شد، و برای همیشه آن گونه که هست نمی‌ماند، پس مبادا رشته امید قطع و گسسته شود و از طی راه بازمانی!
در بیابان گر به شوق کعبه خواهی زد قدم
سرزنش‌ها گر کند خار مغیلان  غم مخور

خار مغیلان همان مشکلات راه خواهد بود. هم چنان که هدف بزرگ آدمی هم چون به کعبه رسیدن می‌باشد.
هان مشو نومید چون واقف نه‌ای از سرّ غیب
باشد اندر پرده بازی‌های پنهان غم مخور

هم‌چنان که پیداست دقیقاً به یأس و نومیدی که بزرگ‌ترین سپاه شوم شیطان بوده و فراهم‌ساز تسلط نفس طبیعت است حمله می‌آورد.
البته تنها یأس نیست که چنین خطری را در پی دارد بلکه غرور نیز از همین قماش است. از این رو، گاهی نیز با طرح ناتوانی‌های فردا که در پیش روی هر کسی است، آن را در هم می‌کوبد:
چو بر روی زمین باشی توانایی غنیمت دان
که دوران ناتوانی‌ها بسی زیر زمین دارد

بنابراین، اگر حافظ گاه امید را تزریق می‌کند و گاهی نیز از غرور تحذیر می‌نماید، از آن روست که امید و نیز پرهیز از غرور نفس را از تخت تصرف و تسلط فرو می‌کشد.
هم‌چنان که یاد آخرت و این که از پس امروز فردایی است نیز این‌گونه است برهمین اساس آن را از یاد و خاطر نمی‌برد.
مزرع سبز فلک  دیدم و داس مه نو
یادم از کِشته خویش آمد و هنگام درو

می‌گوید: تو اگر آسمان را می‌بینی، من مزرعه را می‌بینم. و اگر تو هلال ماه را می‌بینی، من داس را. و یاد می‌آورم فردا را که نامه‌خوانان،‌ نامه خوانند.
البته برای دست‌یابی به سلطنت فطرت بر طبیعت و عقل بر نفس افزون بر آنچه پیش از این گذشت، صبر و بردباری نیز شایسته و بلکه بایسته است.
گفت آسان گیر بر خود کارها کز روی طبع
با دل خونین لب خندان بیاور همچو جام
سخت می‌گیرد جهان بر مردمان سخت‌کوش
نی گرت زخمی رسد آیی چو چنگ اندر خروش

تعلق، حجاب است

حافظ می‌گوید: تا وقتی که انسان در بند خود و خودیت است هم چون بندرگاهی در کنار دریاست که هم‌چنان بندر است جز آن که دریا پیشروی نموده و آن را در زیر چتر خود گرفته و محو و فانی در خود سازد، از این رو بر آن است تا آدمی در خداوند فنا و محو نگردد دور و در حجاب خواهد بود.
البته، تنها تفاوت انسان با بندرگاه آن است که در آنجا باید دریا به سمت بندرگاه قدم پیش نهد ولی در اینجا انسان است که باید پیشروی به سوی دریا را پیشه خود سازد.
بنابراین در حقیقت انسان است که زمینه دوری و حجاب خود را فراهم ساخته است نه آن که خداوند حاجبی داشته و یا در حجاب باشد.
میان عاشق و معشوق هیچ حایل نیست
تو خود حجاب  خودی حافظ از میان برخیز

و در دعا می‌خوانیم:
انک لا تحجب عن خلقک الا ان تحجبهم الآمال دونک
خدایا تو از خلق خود در حجاب نیستی بلکه آمال و آرزوهای ایشان زمینه حجاب و محجوب بودن تو را فراهم می‌سازد.
و حجاب چیزی جز خودیت انسان و آمال و آرزوهای وی و در یک سخن تعلقات و دلبستگی‌های او به خود و یا دیگران نیست و تعلق و دلبستگی به خود گاه کار انسان را به جایی می‌کشاند که خود را اله و مالک و همه‌کاره می‌پندارد، و با اعمال و رفتار خود می‌فهماند که لا اله الا انا جز من خدایی نیست، هم چنان که متکبران این‌گونه‌اند، و گاه نیز شدت تعلق و وابستگی انسان به دیگران موجبات آن را فراهم می‌دارد که انسان مثلاً ارباب خود را خدا و مالک و معبود خویش انگارد، و تو گویی بر آ‌ن است که: لا اله الا الارباب، همان طور که انسان‌‌های ضعیف و تهی دست این‌گونه‌اند و این گونه می‌اندیشند.
و خداوند از باب غیرتی که دارد هرگز نمی‌پسندد که بندگان خویش این چنین اسیر خود و یا دیگران باشند. از این رو مصیبت‌ها را بسیج می‌نماید و بر ایشان وارد می‌سازد، اما از آنجا که تعلق‌ها گونه‌های مختلف و متفاوت دارند. مصیبت‌ها نیز گونه گونند. از این رو پاره‌ای را که به امنیت خویش دل بسته‌اند به بلای خوف مبتلا می‌سازد، و آنان که خطر سیری و شکمبارگی را در پی دارند با تیر گرسنگی نشانه می‌رود، و آنان که به اموال خود چشم دوخته و یا به محصولات و ثمرات و درآمدها، در تور نقص و کمبودها به دام می‌افکند.
و طبیعی است که پس از شکست این تعلق‌هاست که هر یک به خود آمده و تنها متوجه خداوند می‌شود و درمی‌یابند که از او بوده و به سوی او رهنمون می‌شوند.
و لنبلونکم بشیء من الخوف و الجوع و نقص من الاموال و الانفس و الثمرات و بشّر الصابرین الذین اذا اصابتهم مصیبهً قالوا انا لله و انا الیه راجعون
البته نکته‌ای که در اینجا در خور توجه است این که مصیبت هم‌چنان که در روایات ما آمده است هدیه خداوند است و از آنجا که هدیه نیز تنها نصیب دوستان می‌شود،‌ از این رو خداوند بلا و مصیبت را جز به دوستان خود نمی‌دهد.
در حقیقت بلا و مصیبت نوعی گردگیری است و طبیعی است که گرد را از چیزهایی برمی‌گیرند که ارزنده و پربها باشند.
ماشینی که رفت و آمد آن تنها در جاده‌های پرسنگلاخ است، و هر سمت و سوی آن نیز به جایی اصابت کرده و فرو رفته یا بالا آمده است،‌ هیچ گاه گردگیری نمی‌شود اما ماشینی که کمتر در جاده‌های خاکی ظاهر می‌شود و از سویی لوکس و ارزشمند است اگر ذره‌ای خاک بر شیشه یا هر جای آن بنشیند گردگیری می‌شود.
و مؤمنان و انسان‌های پاک نیز گاهی گرد تعلق و دلبستگی به چیزی جز خداوند بر دامان ایشان می‌نشیند،‌ اینجاست که توسط مصیبت‌ها و بلاها گردگیری شده و پاک می‌شوند اما انسان‌های ناپاک و تردامن و آلوده هرگز!
هم‌چنان که ابراهیم که در کهولت و منتهای عمر به فرزندی هم‌چون اسماعیل دست یافت و از این رهگذر تعلق به وی پیدا نمود، مأمور شد تا در سرزمین‌ حجاز وی و مادرش را وداع گفته و به بلای جانسوز فراق مبتلا شود.
و نیز چندین سال بعد که اسماعیل می‌رفت تا نوجوانی دلربا باشد، به محض آن که گرد تعلق به وی بر چهره جانش نشست مأمور شد که بر حنجر او خنجر نهد. و این نبود جز برای قطع تعلق وی از این روی به محض آن که تیغ را بر گلوی وی نهاد خطاب آمد که دست نگاه دار، زیرا به آن چه باید- یعنی قطع تعلق- دست یافته بود وگرنه هرگز، هوای سر بریدن وی را در سر نمی‌پروراند.
و قرآن چه زیبا فرمود: قد صدقت الرؤیا  یعنی: تو مطابق خواب خود رفتار نموده و اسماعیل را سر بریدی.
و می‌بینید با آن که اسماعیل را سر نبرید می‌گوید وی را سر بریدی، آری سر برید اما در دل، و دیگر اسماعیل برای ابراهیم هرگز اسماعیل پیشین نبود، و کمترین توجه و تعقل به او نداشت. و این خاصیت و هنر بلا و محنت و مصیبت است که انسان علاقه‌مند به خداوند را تنها متعلق و متوجه او می‌سازد.
بنابراین، راز عمده مصایب گاه تعلق است، پس هر کجا تعلق سر برآورد پتک مصیبت‌ها بر آن فرود خواهد آمد، هم چنان که خود شما هر کجا میخی سر بیرون می‌کشد آن را فرو می‌کوبید، زیرا مزاحم است و مایه زحمت، تعلقات نیز برای آدمی زحمتی بسیار در پی دارند،‌ از این رو خداوند آنها را به کمک مصیبت‌ها دور و رفع می‌نماید.
مادرم می‌گفت: فرزندی برایم نمی‌ماند، هر چه به دنیا می‌آید می‌مرد، اما کسی به پدرت می‌گوید: از این پس اگر فرزندی نصیب شما شد دل نبندید و پدرم نیز دل نبست و از آن پس خداوند چندین فرزند عطا فرمود.
بنابراین، کوتاه سخن این که انسان تعلق پیدا نکند تا در تیررس بلا و مورد تیرباران مصیبت قرار نگیرد.
در حقیقت اگر اهل تأمل هم باشیم پی می‌بریم که جایی هم برای تعلق نیست، زیرا اگر ما و دنیا و هر آنچه در آن است به حکم کلام خدا از آنِ خداوند بوده و مالک اوست هم چنان که فرمود:
لله ملک السموات و الارض
پس چه جای آن است که انسان کمترین تعلقی به دیگری و یا چیزی دیگر پیدا کند، آیا شما تا کنون به ثروت همسایه و یا دوست خود تعلقی پیدا کرده‌اید؟ هرگز!
از این رو باید پذیرفت که اگر ریشه مصیبت گاهی وجود تعلق است، ریشه تعلق نیز نوعی ناباوری است، یعنی باور نداشتن به این حقیقت که ما و همه چیز از آنِ خود نیستیم بلکه در شما و اموال و املاک خداوندیم.
البته ممکن است انسان گاهی اظهار کند که مال خداست ولی ادراک آن کاری آسان نیست. جز آن که به مصیبتی گرفتار آید، در این صورت است که به خود آمده و پی می‌برد که مالک او کسی دیگر است.
البته‌، مصیبت‌ها همیشه به خاطر ادراک این حقیقت و یا شکست تعلق‌ها نیست، بلکه گاه برای ترفیع مقام و اوج به معارج بالاتر است. هم چنان که مصیبت‌های اهل بیت و انبیا از این صنف می‌باشد، و گاه نیز جهت کیفر و عذاب و سرکوبی است هم چنان که فلسفه مصیبت‌ها در خصوص اهل کفر و انکار و عناد این چنین است.

عشق، تقوا، ولایت

چیزی که حافظ به «عشق» تعبیر می‌کند قرآن کریم با عنوان «تقوا» و اهل بیت علیهم السلام با نام «ولایت» یاد می‌کنند.
بنابراین «عشق»، «تقوا» و «ولایت» هر سه بیانگر یک حقیقت‌اند، از این رو هر کجا عشق باشد تقوا را در پی و ولایت را نیز به دنبال دارد،‌ و یا هر کجا ولایت باشد تقوا و عشق را.
اساساً، راز خلقت و آفرینش ما در این دنیا جز برای عشق نبوده است، چون به تعبیر حافظ مهر و یا عشق گیاهی است که تنها در خاک دنیا روییده و ما در طلب همین گیاه به این دنیا روی آورده‌ایم.
به طلبکاری این مهر گیاه آمده‌ایم
از این رو در این دنیا کسی را نمی‌بینید که در سینه خود عشقی نداشته و عاشق نباشد. و لیکن البته معشوق‌ها متفاوتند، زیرا معشوق پاره‌ای پول است، و پاره‌ای دیگر ریاست. و جمعی دیگر قدرت را عاشقند و جماعتی دیگر عاشق و شیدای لذات و خوشی‌های دیگر.
بنابراین، آنچه مهم و پراهمیت می‌نماید این است که ما معشوق خود را نیکو گزینش کنیم، و خود را هزینه چیزی ساخته و به چیزی بفروشیم که بهای آن همسان و یا کمتر و فروتر از ما نباشد؛ چون به واقع عشق نوعی خود فروختن است.
پس؛ خودفروشی همه جا و همیشه بد و نامطلوب نیست، بلکه باید دید انسان خود را به چه چیزی می فروشد. وگرنه مؤمنین نیز از شمار کسانی هستند که خود را می‌فروشند، اما به خداوند، و خداوند نیز خریدار ایشان است.
ان الله اشتری من المؤمنین انفسهم
البته، خداوند خریدار مؤمنین از آن روست که تنها عاشق او بوده و جز ولا و ولایت او دستاویزی ندارند.
فقیر و خسته به درگاهت آمدم رحمی
که جز ولای توام هیچ نیست دستاویز

اما پاره‌ای که البته بیشتر انسان‌ها را تشکیل می‌دهند به جای آن که به ولای خداوند دست آویزند، هم‌چنان در ولا و عشق خود، و خودخواهی خود مانده و درمانده‌اند.

ارتباط، زمینه فزونی است

بسیاری چیزها در ظاهر و نگاه اولین بزرگ می‌نمایند اما در وقت آزمون و آزمایش و امتحان بسیار کوچک‌اند، و بالعکس، بسیاری چیزها در ابتدا و نظر نخست کوچک به نظر می‌آیند اما هنگام تجربه و بررسی بسی بزرگ خواهند بود.
یک استخر، به ظاهر، بزرگ است و آبی انبوه و فراوان دارد، و یک چاه به ظاهر کوچک می‌نماید و به ظاهر دارای آبی کم است. ولی حقیقت چیز دیگری خواهد بود و آن هنگامی روشن و آشکارا می‌شود که در کنار هر کدام پمپی قرار داده و آب هر کدام را پمپاژ کنند و اینجاست که استخر پس از ساعتی چند خشک و خشکیده می‌شود، حال آن که چاه پس از سال‌ها و سال‌ها بی آن که کمترین کاستی پذیرد هم‌چنان بر همان است که بود.
و این را باید در «ارتباط» چاه با دریا و نبود‌ «رابطه» میان استخر و دریا جستجو کرد؛ چاه چون با دریا گره خورده و با آن اتصال یافته است هم چون دریاست و یا شعبه ای از آن، ولی استخر چون بی‌ربط و بی‌رابطه با دریاست هم چنان استخر است.
حال برای آن که مثال روشن‌تر و محسوس‌تر باشد حوضچه‌ای کوچک را در کنار دریایی بزرگ تصور کنید که با لوله‌ای به یکدیگر مربوط و مرتبط شده‌اند، حال اگر از چنین حوضی هر چه می‌خواهید بکاهید و یا آنچه می‌خواهید بیفزایید خواهید دید که نه افزایش یافته و نه کاستی پذیرفته است زیرا به دریا متصل است از این رو هم‌چون دریاست. اما اگر لوله را مسدود کنید و رابطه حوضچه و دریا را منقطع سازید خواهید دید که با برداشتن اندکی آب، فرو رفته و با افزودن اندکی دیگر، بالا آمده و گاه سرریز می‌شود.
بنابراین، هر چه هست در ارتباط است. در ارتباط است که نه خوف کم شدن و نه ترسی از سرریز شدن می‌باشد هم چنان که ارتباط انسان با خداوند نیز دقیقاً این‌گونه است.
یعنی انسان به منزله همان حوضچه است که اگر با دریای رحمت و کرم خداوند مرتبط باشد به جای نوسان، حالی یکسان دارد. نه کمبودها بر او تأثیر گذارده و او را به یأس می‌کشانند و نه فزونی‌ها او را مغرور و خودکامه خواهند ساخت. بلکه به تعبیر امام المتقین علی (ع) در هنگامه راحت و بلا حالی ثابت و حالتی یکنواخت دارند.
نزلت انفسهم منهم فی البلاء کالتی نزلت فی الرخاء
درست هم‌چون دمای بدن آدمی که در سردترین و یا گرم‌ترین هوا بر یک درجه و یک میزان است.
اما کسانی که با خداوند پیوند و رابطه و ارتباطی نداشته باشد هم چون حوضچه‌ای می‌مانند بر کنار دریا ولی بی‌ارتباط با آن و طبیعتاً چنین کسانی با کشمکشی شیرین و با غوره‌ای ترش می‌کنند و گاه در ورطه یأس و گاهی نیز در مهلکه غرور فرو می‌غلتند و یا به تعبیر قرآن کریم:
ان الانسان خلق هلوعا اذا مسه الشر جزوعا و اذا مسه الخیر منوعا الا المصلین
انسان به گونه‌ای است که اگر آسیبی بر او رسد به فریاد آمده و جزع و زاری می‌کند و اگر به خیری دست یابد همه چیز را به کام خود می‌خواهد مگر آن که نمازگزار باشد.
و نماز رابطه با خدا و نمازگزار مرتبط با خداوند است. یا آن گونه که پیش از این گفتیم حوضچه‌ای در اتصال با دریاست که دیگر نه حوضچه بلکه دریا خواهد بود.
چنین انسانی است که دیگر خود را نه محدود بلکه نامحدود می‌پندارد و اینجاست که به مستی و نشاطی دست می‌یابد که مپرس!
چه مستی است ندانم که رو به ما آورد
که بود ساقی و این باده از کجا آورد

انسان، نقاشی خداست

بچه که بودیم بر صفحه‌ای نقاشی می‌‌کشیدیم، نقاشی ما چندان ارزشی نداشت اما همین نقاشی بی‌ارزش اگر پاره می‌شد و یا کسی بر آن خطی می‌کشید فغان و فریادمان بالا می‌گرفت و گاهی مدت‌ها گریه و زاری می‌نمودیم که چرا چنین و یا چنان شد، چون نقاشی‌ها برای هر کسی که بی اهمیت بود برای خود ما اهمیت بالایی داشت.
حال دنیا را همان صفحه بدانید و ما نیز نقاشی خدا، وقتی ما نسبت به نقاشی بی‌بهای خود آن قدر حساس و دل‌بسته و علاقه‌مندیم خداوند با ما چگونه است؟ از همین جا میزان مهر و تمایل او را نسبت به خود دریابیم. خداوند عقل را به ما داده است تا همین‌گونه امور را ادراک و دریافت کنیم، نه آن که چگونه از درهمی، دیناری به دست آوریم.
هم‌چنان که چشم داد تا او را ببینیم و یا گوش داد تا صدای او را بشنویم. اما افسوس و تأسف بر ما که همه چیز را دیدیم جز او، و صدای هر کس را شنیدیم جز او، بهانه همه چیز گرفتیم جز او.
باز هم بچه‌ها، که گاهی بهانه مادر می‌گیرند و دیگر هیچ چیز آنها را آرام نمی‌کند  جز دیدار روی مادر. هرچه بزرگ‌ترها آنها را به آغوش بگیرند آرام نمی‌شوند،‌ هر چه دیگران برای آنها شکلک و بازی دربیاورند آرام نمی‌شوند، اسباب بازی‌ها از هر نوع که باشند اگر در اختیار آنان قرار گیرند باز هم آرام نمی‌شوند و پیوسته می‌گریند و مادر خود را صدا می‌کنند.
راستی آیا شد یک بار ما این جوری بهانه خدا را بگیریم؟ هرگز! اگر هم چنین اتفاقی افتاد لحظه‌ای بود و به محض این که به یک پست یا شهرت یا عنوان یا مقام یا خانه یا ماشین دست یافتیم، همه چیز را فراموش کرده و از یاد بردیم.
یعنی درست تا یک اسباب بازی به دستمان دادند، ساکت شدیم. هم چون کودکی که گاهی با پستانکی سرگرم می‌شود و خود را از سینه گرم مادر محروم می‌سازد. و به جای مکیدن شیر گوارا و گرم مادر، پلاستیک پستانک را می‌جود که تنها خود را خسته می‌کند.
خوشا به حال کسانی که در همین دنیا تا دیر نشده است بفهمند که همه چیز پستانک و همه چیز اسباب بازی و مایه دوری و غفلت از خداوند است.
اگر کسی این حقیقت را بفهمد دمی آرام ندارد، و از این که روزگاری به دوری از خداوند گذرانیده است چه آتش حسرتی که به جانش می‌افتد، و حافظ به این بیداری رسیده بود که می‌گفت:
از بس که دست می‌گزم و آه می‌کشم
آتش زدم چو گل به تن لخت خویش

راز طرب عارفان

حافظ، همواره همگان را به طرب و نشاط دعوت نموده، و حتی سفارش می‌کند که پس از مرگ وی و بر مزار او نیز به جای آن که شیون سر دهند، شادی و شادمانی کنند.
بر سر تربت من با می و مطرب بنشین
یا:
پس از آن که گشتم به مستی هلاک
بر آیین مستان بریدم به خاک

یا:
به آب خرابات غسلم دهید
پس آن گاه بر دوش مستم نهید

یا:
و لیکن به شرطی که در سوگ من
ننالد به جز مطرب و چنگ زن

یا:
مریزید بر قبر من جز شراب
نخوانید بر قبر من جز رباب

راستی این‌گونه شاد بودن مرهون و معلول چیست؟
آیا اساساً می‌توان انسانی را یافت که این‌گونه شاد زندگی کند؟ آن هم مثل حافظ که در روزگاری می‌زیسته که خفقان و خوف و خطر از همه سو و از همه سمت باران‌وار می‌باریده‌ است؟ آیا امکان پذیر است که در آن جهنم سوزان بساط بهشتی را گشود بی آن که کمترین خطر و خوف را لمس و احساس نمود؟
پاسخ، البته «آری» است به شرط آن که ملاک و حجت ما قرآن کریم باشد؛ زیرا این کتاب آسمانی که سرچشمه صدق و راستی است به تصریح می‌گوید:
یا عباد لا خوف علیکم و لا انتم تحزنون
بندگان من هیچ گونه خوف و اندوهی به دل راه ندهید.
یا:
قد افلح المؤمنون
مؤمنان رستگارند.
که البته رستگاری جامع و فراگیر را عنوان می‌کند، یعنی از هر چیز رسته‌اند و طبیعتاً از نگرانی نیز.
و هم‌چنان که پیدات این آیات و نیز آیات بسیار دیگر زمان و مکانی خاص را یاد نمی‌کنند، از این رو درمی‌یابیم که اولیای خداوند در هر زمان و نیز هر مکانی حتی در روزگار خوفناک حافظ و نیز در دیار غم‌بار او کمترین هراس را به دل راه نمی‌دهند.
و البته جایی که هراس و ترس نباشد شادی در اوج است و موج می‌زند و این از آن روست که عارفان جهان را منظم و منضبط و هماهنگ می‌دانند و هر چیز را در جای خود، که البته بسی نیکو و زیبا خواهد بود. بنابراین آنان خود را در جوار جهانی زیبا و چشم‌نواز می‌بینند، و در چنین جهانی چه جای آن دارد که زانوان غم بر دامن بگیرند؟ بلکه برای احساس و لمس لذت بیشتر همواره می‌کوشند که وصله‌ای ناهماهنگ با جهان نباشند، از این رو خود را نیز در جایگاه خود که بندگی خداوند است جای می‌دهند.
و کسانی که خود را در این جایگاه قرار نمی‌دهند با جهان ناهماهنگ‌اند، و این ناهماهنگی‌ مایه زشتی و زمینه زجر است، و اینجاست که همه چیز غلط از آب در می‌آید. هم چنان که در جدول کلمات متقاطع اگر حروف ستون‌های افقی با حروف کلمات ستون‌های عمومی هماهنگ و منطبق نباشد، تماماً غلط و اشتباه از کار درمی آید.
تمام غلط کاری‌های بشر امروز ریشه در این دارد که جدول هستی را درست حل نکرده است، یعنی در ستون‌های افقی چیزی نوشته است که هرگز با کلمات ستون‌های عمودی هم‌خوانی ندارد. مثلاً در قسمت‌های افقی، توسعه نوشته است، ولی در قسمت‌های عمودی می‌خواهد امنیت پیدا کند که هرگز امکان پذیر نیست، چرا که توسعه، آداب و اصول و رسومی دارد که باید در ابتدا مراعات می شد و نشد.

ناپایداری، زمینه تعلق

درست مثل یک شمشیرزن پرمهارت که جنگ‌آوران ناآزموده را از زیر تیغ تیز خود می‌گذراند، خداوند نیز با شمشیر بلا و مصیبت مردم نامحرم را از پیرامون خود دور می‌سازد.
چو پرده دار به شمشیر می‌زند همه را
کسی مقیم حریم حرم نمی‌ماند

البته کسی از این حرم و حریم محروم خواهد بود که صبوری و شکیبایی را پیشه خود نسازد؛ وگرنه مردم شکیبا و بردبار برای همیشه مقیم حرم می‌مانند،‌ از این رو فرمود:
و لنبلونکم بشیء من الخوف و الجوع و نقص من الاموال و الانفس و الثمرات و بشر الصابرین.
ما می‌آزماییم شما را با اندکی خوف و گرسنگی و نیز با کاستن از جان‌ها و ثمرها؛ و بشارت ده صابران را.
و صابران خود را چنین معرفی می‌کند:
الذین اذا اصابتهم مصیبه قالوا انا لله و انا الیه راجعون.
آنان کسانی هستند که هر گاه رنجی و مصیبتی به ایشان روی می‌آورد می‌گویند:
ما از خداییم و بازگشت ما به سوی اوست.
یعنی می‌گویند:‌ ما خود از آنِ خود نیستیم تا چه رسد به آنچه در اختیار داریم و یا پیرامون ماست پس هر چه از دست می‌رود‌، چه اندک باشد و چه بسیار، از آن ما نبوده و نیست.
از این گذشته به تعبیر حافظ، ناپایداری ما و دنیا و آنچه هست نیز خود زمینه‌ای دیگر است که هیچ‌گاه به هیچ‌چیز دل بسته نباشیم، زیرا هیچ چیز ماندگار و پایدار نیست، که گفته‌اند:
ام الحال محال و الحمد لله علی کل حال
آنچه همواره به یک حال و حالت به سر می‌شود محال و ناممکن است پس خداوند را بر تمام احوال سپاس می‌گویم.
چه جای شکرو شکایت ز نقش نیک و بد است
سرود مجلس جمشید  گفته‌اند این بود
چو بر صحیفه هستی رقم نخواهد ماند
که جام باده بیاور که جم نخواهد ماند

بنابراین، ناپایدار بودن دنیا از یک سو و از آنِ خداوند بودن از سوی دیگر، انسان را از دل بستن و دلبستگی به هر چه هست می‌رهاند. و در حقیقت موجبات صبوری و بردباری را فراهم می‌سازد تا جایی که در برابر تلخی‌ها و مصیبت‌ها هرگز لب به شکایت نمی‌گشاید، و هیچ گاه بی‌تاب و بی قرار نمی‌شود، بلکه تنها شعار و سخن او این است که ما از آن خداییم.
نکته‌ای که در اینجا شایسته توجه است این که:‌ گفتن و یا سخن- دست کم در قرآن کریم- تنها خصیصه زبان نیست، بلکه گاه صفت عمل نیز واقع می‌شود. پس چه بسا کسی چیزی با زبان خود نگفته باشد اما بگویند گفت. هم چنان که علی (ع) و خاندان باکرامت وی پس از اطعام فقیر و اسیر و مسکین بنا بر کلام امام صادق (ع) هرگز سخنی به زبان نیاورده و به آنان نگفتند که ما تنها برای خداوند شما را اطعام می‌کنیم و هیچ مزد و پاداشی از شما نمی‌خواهیم و تنها از روزگار سخت قیامت هراس داریم،‌ بلکه این سخنی بود که به خوبی و به روشنی از عمل ایشان پیدا و آشکار بود،‌ و تو گویی رفتار ایشان فریاد می‌کرد و این فریاد را خداوند سمیع و شنوا، شنید.
بر همین اساس ممکن است کسی در هنگام مصیبت و بلا نیز هرگز نگوید: انا لله و انا الیه راجعون، اما به پای او بنویسند، چرا که صبوری کرده و هرگز لب به شکایت نگشوده است، و این نیست مگر این که خود را و آن چه پیرامون اوست منسوب و مملوک خداوند دانسته است.

شادی و غم

انسان دارای دو بعد است:‌ یکی فطرت و دیگری طبیعت. طبیعت در مقایسه با فطرت هم چون دریاچه‌ای در مقابل دریاست، و بلکه حوضچه‌ای در قبال اقیانوس.
در حوضچه و یا دریاچه امواج هست، اما ارتفاع چندانی ندارد حال آن که در دریا و یا اقیانووس ارتفاع امواج بسیار بالا و بلند می‌نماید. شادی و غم چیزی درست شبیه امواج است.
امواج شادی و غم، در دنیای محدود طبیعت، بسیار کم ارتفاع خواهد بود، اما در عالم وسیع فطرت بسی پرارتفاع و عظیم است.
پس، اگر پاره‌ای شادی‌ها و یا غم‌ها در پیش چشم مردم طبیعت‌گرا افزون و کثیر و یا هم‌چون طوفان می‌نماید در نزد مردم فطرت گرا حتی از قطره‌ای نیز کمتر خواهد بود.
پیش چشمم کمتر است از قطره‌ای
این حکایت‌ها که از طوفان کنند

و ابن فارض نیز چنین می‌گوید:
فطوفان نوح عند نوحی کادمعی
فلولا دموعی احرقنی لوعتی
و ایقاد نیران الخلیل کلوعتی
فلولا احتراقی اغرقنی دمعتی

طوفان نوح در کنار نوحه و ناله من همچون اشک‌های من است. و آتشی که بر خلیل افروختند هم چون سوز و التهاب من است. پس اگر اشک‌هایم نبود در آن آتش می‌سوختم و اگر آن آتش سوزان نبود، اشک‌هایم مرا غرق می‌نمودند.
بنابراین در پیش فطرت گرایان آنچه از شادی و غم در نزد طبیعت‌گرایان است بسی ناچیز و نازل بوده و بلکه هیچ و پوچ است.
و بالعکس، شادی و غم فطرت گرایان در نزد مردم طبیعت‌گرا هرگز قابل لمس و احساس و یا شرح و توصیف نیست. از این رو شادی و نشاط و مستی که در قلب اهل بیت و یا اولیای خداوند و پاکان موج می‌زند هرگز در تصور و خیال هیچ‌کس نمی‌گنجد و هیچ گاه قابل ادراک نخواهد بود.
راستی کدامین مست و بی‌خود از خود است که تیری چوبین از پای او بیرون کنند و التفات نکند؟
ولی البته در اینجا یک سؤال خود را نشان می‌دهد که ما در کلام حافظ با دنیایی از شور و شوق و نشاط و شادمانی مواجهیم، اما در کلام اهل بیت علیهم السلام که طبیعتاً از شادی بالا و برتری برخوردارند هرگز سخنی در این باب نمی‌یابیم و نمی‌بینیم و یا کمتر می‌بینیم که آنان نیز همچون حافظ به نشاط، دعوت و یا سفارش کنند؟
پاسخ را با این بیت حافظ می‌توان یادآور شد که:
ای دل طریق رندی از محتسب بیاموز
مست است و در حق او کس این گمان ندارد

باری؛ آنان به دلیل وسعت و ظرفیت و سینه فراخی که داشتند هرگز مستی و نشاط خود را نه در چهره و نه در سخن بروز و ظهور نمی‌دادند. اما دیگران هم‌چون حافظ به دلیل نداشتن چندان ظرفیت و یا آن چنان وسعت، آن‌گونه شادی در ایشان لبریز می‌شد که کلام و سخن وی را نیز فرا می‌گرفت.
دیگر آن که انبیاء و پیشوایان دین مأمور و مکلفند که به قدر عقول و ادراک مردم سخن بگویند از این رو سخن از احوال نشاط‌انگیز خود از آنجا که در طاقت دریافت ایشان نیست بازگو نمی‌نمایند.