درباره بحث استاد علامه
به دنبال انتشار پاسخ استاد بر آقاى فلاطورى،
نامهاى از ايشان در مجله راهنماى كتاب منتشر گرديد كه در ذيل آن، مدير مجله از ادامه بحث پوزش خواسته بود!... نويسنده در همان موقع،
طى نامه شديداللحنى، مدير مجله راهنماى كتاب را مورد اعتراض قرار داد كه متن آن نامه و سپس پاسخ مجدد استاد معظم
در شماره اول سال هفتم آن مجله منتشر گرديد و در اين جا، متن نامه نگارنده به مدير مجله و پاسخ استاد به آقاى فلاطورى را مىخوانيد:
نامه وارده
آقاى مدير!
السلام عليكم و رحمه الله و بركاته. شماره 8 مجله راهنماى كتاب را طبق معمول خريده و از مطلب گوناگون آن استفاده كردم.
در شماره 8 در ضمن نامهها و در ذيل نامه آقاى محمد جواد فلاطورى خواندم كه چون بحث (و به قول شما مشاجره!) مربوط به يادنامه ملاصدرا مشاجره طولانى و سبب ملال خاطر عدهاى از خوانندگان گرديده است، آن بحث را پايان داده و از استاد علامه آقاى طباطبايى هم پوزش طلبيدهايد كه از چاپ مقاله مفصل و مستدلى كه در اين باب فرستادهاند معذوريد!...
من اين جملات را چند بار خواندم و با علم به اين كه گروهى از خوانندگان شما خواستار ادامه اين بحث تحقيقى - فلسفى هستند، با خود گفتم كه مگر ملال خاطر گروهى (!) مىتواند از ادامه بحثى جلوگيرى كند؟... اگر چنين است. پس چرا مباحثى از قبيل نمايشنامهها را از مجله حذف نمىكنيد؟... بلكه براى مجلهاى كه از ادامه بحث فسلفى به علت طولانى بودن آن مىگريزد (!) و بهانه ملال خاطر خواننده مىآورد، صلاح نيست كه در دو شماره خود 32 صفحه مجله را وقف نمايشنامهاى بكند كه فقط به درد گروه قليلى مىخورد و گروه بسيارى را آزرده خاطر مىسازد. بدون تعارف من بسيار متاسفم كه استاد علامه آقاى طباطبائى وقت خود را صرف نوشتن مقاله براى مجلهاى كردهاند كه به علت ملال خاطر! احتمالى عده ناشناخته نمايشنامه پسندى از چاپ آن پوزش مىطلبد!... و لابد ايشان فكر مىكردند كه فضلاى كشور گل و بلبل، مهد علم و فلسفه و عرفان هم مانند پروفسور هانرى كربنها و دكتر فخر محمد ماجدها (استاد دانشگاه لالپور) هوادار بحثهاى فكرى و فلسفى هستند... و نمىتوانستند كه اپيدمى غرب زدگى گريبان گير است!
سيد هادى خسرو شاهى
قم - 1343
چون خوانندگان فاضل و دقيق، طالب خواندن استدلالات حضرت آقاى محمد حسين طباطبايى اند، متن مرقومه ايشان در اين قسمت (تحت عنوان بحثى درباره ملاصدرا) طبع مىشود. (راهنماى كتاب)
بحثى درباره ملاصدرا
انتقاد ذوقى كه دانشمند محترم جناب آقاى فلاطورى (مربوط به پاسخ اول نويسنده از مقاله نويسنده مندرج در يادنامه ملاصدرا) نگاشته بودند و در مجله محترم راهنماى كتاب منتشر شده بود، قسمتى از آن را كه در شماره 8 و 9 سال پنجم مجله درج شده بود در اوايل انتشار خواندم و براى تهيه پاسخ در انتظار انتشار قسمت دوم مقاله بودم. ولى يك سلسله گرفتارىهاى پشت سر هم كه پس از آن شروع شد، هرگونه فرصت را از كف نويسنده بيرون كشيد و نگارش پاسخ را اين همه وقت به تاخير انداخت. اينك اين روزها كه فرصت كمى به دست آوردهام به پاسخ پرداخته به بحث سابق ادامه مىدهم.
متاسفانه زمينه بحث به اندازهاى وسيع است كه استيفاى كامل آن از ظرفيت يك مقاله بيشتر است و نويسنده براى اين مثنوى هفتاد من كاغذ نشود ناگريز است در بسيارى از اطراف بحث به اختصار پرداخته، به اجمال بگذارند. البته چنانچه ناقد محترم در برخى از اين موارد اقتناع نشوند، ممكن است به بحث ادامه داده شود و تا حدى كه مسير است در رفع ابهام كوشش به عمل آيد.
مقدمتا بايد تذكر دهم كه سخنى كه نويسنده در پاسخ اول خود گفته بود: مبناى اين سنجش از اعتراض دو مسئله از مسائل منطقى است رد به شرحى كه ناقد محترم به عنوان روش تحقيق علمى نگاشتهاند نبود، بلكه منظور اين بود كه تفصيل نگاشته شده از دو مسئله نامبرده قابل استخراج مىباشد و اين معنا چنان كه پيداست ابطال آنچه نگاشتهاند نيست، بلكه در حقيقت دعوايى است كه در صورت عدم تسليم مىبايست به طريقى اثبات شود و نويسنده در اين سخن سر جنگ با روشى كه به شرحش پرداخته بودند نداشت، چنان كه در انتقاد دومشان چنين وانمود شده است كه اين بحث در حقيقت بحثى است ميان شيوه علمى قديم و روش تحقيقات جديد.
به هر حال نويسنده، جملات اعتراضى اين مقاله را با جهات خللى كه در آنها به نظر مىرسد در صورت انتقاد و پاسخ وارد مىكند و چنان كه اشاره شد در تلخيص مطالب خواهد كوشيد.
1.انتقاد: هدف تحقيقات علمى با اين كه كسى از چيزى به وسيله تصور علل و عوامل به وجود آورنده آن چيز از راه ثبوت تصور كامل داشته باشد و يا تصديق ثبوت آن از راه استدلال و اثبات همه امور نامبرده بنمايد دوتاست (ص 681).
پاسخ: البته متغايرند ولى مغايرتشان از قبيل مغايرت قانون است با مجراى خود و تحقيق علمى به هر نحو انجام گيرد يكى از مجارى همان دو اصل كلى خواهد بود كه اشاره شد، زيرا نتيجه تحقيق علمى (مثلا نظر فلان متفكر فلان معناست، سبب پيدايش اين نظر فلان چيز است) بالاخره قضيهاى است نظرى كه موضوع و محمولى و نسبت تصديقى دارد و از جهت موضوع و محمول به حد و از جهت تصديق به برهان نيازمند است. و حد و برهان بى علت صورت نپذيرد و اگر اين نياز را از قضيه نامبرده سلب كنيم به هيچ چيز اساسى ديگر نيازمند نخواهد بود و از اين جا پيداست كه پايه و اساس و روش تحقيقى همان دو اصل كلى مىباشد.
2. انتقاد: اولا اين نظريه درباره امورى صادق است كه علل ذاتى باشند و حال آن كه بسيارى از تصورات به خصوص تصورات و مسائل علمى به ويژه افكار در علوم عقلى و علىالخصوص در فلسفه يا فاقد علل هستند و يا علل آنها خارج از ذات آنها بوده و تجديد آنها از اين راه ميسر نيست (ص 681).
پاسخ: الف) به اين ترتيب موردى براى نظريه نامبرده باقى نمىماند، زيرا با استثناى افكار علمى هم موضوعات كليه قابل بحث از ميان مىرود و نمىماند و جز جزئيات و مفاهيم كليه و هميشه غير قابل بحث و اين دو نوع نه حد دارد و نه برهان.
ب) در موضوعاتى كه فاقد علل مىباشند، چنان كه غالب موضوعات فلسفه و به نظرى همه آنها از اين باب هستند، در بحثى كه در كتب منطق از نظريه نامبرده نمودهاند وظيفه يك فيلسوف باحث روشن مىشود و معلوم مىشود كه موضوعاتى را كه اهميت ندارد چگونه مىتوان تعريف كرد و تا چه اندازه مىتوان شناخت و در موضوعاتى كه فاقد علل ذاتى مىباشند از راه ملازمت عامه كه يكى از دو قسم برهان آن است بايد پيش رفت نه از راه برهان كه پى بردن از علت به معلولى است و نه از راه قسم ديگر برهان آن كه پى بردن از معلولى به علت است و هرگز افاده يقين نمىكند. اين تفصيل ضميمه همان نظريه است كه منطقيين به عنوان تكلمه متعرض شدهاند.
ج) خارج بودن پارهاى از علل از ذات شيئى مانع از ذكر آنها در حد نيست و كسانى كه مىگويند: حد بايد به علل شىء مشتمل باشد ميان علل قوام و علل وجود فرق نمىگذارند؟ زيرا علل وجود اگر چه از ماهيت شىء بيرون و با وجودش مغايرند ولى ارتباط با آنها از وجودش بيرون نيست و چون ماهيت شىء از وجودش منترع است، ناگريز بايد در حد اخذ شوند تا از انتزاع ماهوى مغفول عنه نباشد، البته گذاشتن علل وجود در حد مستلزم زيادت حد بر محدود خواهد بود، چنان كه پيوسته در حد عرض موضوعش را ذكر مىكنند.
3. انتقاد: مثلا در همان مثالى كه راجع به عقل گفته شد، هر گاه كسى بخواهد راجع به عقل فعال ارسطويى كه به نظر وى مساوى فعاليت محض و تفكر خالص و محرك اول است تحقيق كند، چه علتى مىتواند براى آن پيدا كند تا اين كه در راه تصور و تصديق آن از علتش استمداد جويد و يا اين كه قرار شد كسى راجع به وحدت وجود، خدا، علت اولى و از اين قبيل مسائل نظرى در نزد ملاصدرا تحقيق بنمايد، چه عللى مىتواند براى آنها بيابد تا اين كه به موجب نظر آقاى علامه طباطبائى از اين راه تصور كاملى بتواند از آنها داشته باشد و يا تصديق به ثبوت آنها كند (ص 682 - 681).
پاسخ: الف) استعمال كلمه مساوى كه از مساوات ماخوذ است و مساوات از خواص كم است در مورد عقل مفروض كه مجرد محض مىباشد صحيح به نظر نمىآيد و گويا اقتباسى است از منطق رياضى كه اجراى آن در فلسفه الهى جز تبديل برهان به شعر نتيجهاى ندارد و محتمل است كه گذاشتن مساوى به جاى متساوى يا مساوق اشتباه چاپى باشد.
ب) ظاهرا مراد از فعاليت محض اين است كه عقل فعال به واسطه نداشتن ماده تنها مبدا فعل و اثر است و مانند امور ماديه مبدا انفعال و قبول ندارد و در اين صورت فعاليت محض خاصه متساوى همه مجردات خواهد بود و عرض عام عقل فعالى نه خاصه متساوى آن.
ج) معرفى عقل مجرد يا تفكر خالص به هيچ وجه درست به نظر نمىآيد، زيرا تفكر (و به عبارت صحيحتر فكر) چنان كه مىگويند به معناى حركت ذهن از مطالب به سوى مبادى و از مباى به سوى مطالب مىباشد و چنين چيزى در مجردات كليه كه فعليت محضه هستند محال است و اگر از فكر مجازا معلوم ذهنى نيز اراده شود، صورت ذهنى تصديقى خواهد بو نه تصورى، و عقل فعال صورتى است تصورى نه تصديقى و اگر مجازا صورت ذهنى تصورى نيز اراده شود، باز اعم از صورت خيالى (كه پيش مشائين مادى است) و صورت عقلى (كه مجرد است) خواهد بود و متساوى با صورت عقل فعال كه عقلى است و كلى نخواهد شد.
د) پيدا كردن علت براى عقل فعال آسان است و آن عقلى است كه مافوق اوست ولى ما چون تصور تام از وى نداريم، براى اثبات عقل فعال (اگر اثبات كنيم) براى آن از راه ملازمه (چنان كه اشاره شد) دست مىزنيم.
ه) در مورد اثبات خدا و علت اولى و آنچه از اين قبيل است كه هيچ گونه معلوليت ندارد، راهى جز برهان آن چنان كه اشاره كرديم، نسبت و تصور كامل نيز ندارند.
4. انتقاد: ثانيا وظيفه محقق در درجه اول استخراج آن چيزى است كه متفكر گفته است اگر آن متفكر اين راه را پيمودند و بدين طريق حل مشكل خود نموده باشد محقق نيز آن را بيان مىكند وگرنه كه نه. حال به فرض كه محقق خواست علاوه بر اين بيان كند كه چه عواملى باعث شده كه فلان متفكر فلان فكر را ابداع نموده، مثلا به فرض كه وى بخواهد بيان نمايند كه علل و عواملى كه محرك ارسطو براى فرض و عقل فعال (نه فرض اين كه مىتوانست علتى داشته باشد) ارتباطى ندارد تا اين كه بتوان از آنها به نحوى از انحا در تصور و تصديق عقل فعال استفاده كرد.
پاسخ: نويسنده هرگز توقع نداشت كه از عليت پيدايش عقل فعال در بيان پيدايش نظريه ارسطو استفاده شود يا بعكس، ولى صرف اين است كه هر يك از جملههاى عقل فعال ثابت است، ارسطو به عقل فعال قائل است و علت قول ارسطو فلان چيز است قضيهاى است كه اطراف آن نيازمند به تجديد است و تصديق آن نيازمند به برهان و در هر حال نمىتوان از نظريه منطقى نامبرده مستغنى بود.
مثل اين كه ناقد محترم تصور مىكنند كه سر و كار منطق تنها با متفكرين است و هيچ گونه تماسى با محققين ندارد، در حالى كه محقق با مقايسه به متفكر محقق ناميده مىشود وگرنه در پيشگاه منطق خودش نيز متفكرى است و وظيفه دار قوانين تفكر.
5. انتقاد: ثالثا گرچه استمداد از علل (در جايى كه ممكن باشد) از بهترين طرق اطمينان بخش است، ولى گذشته از اين كه طريق ثبوت و اثبات و يافتن تصور و تصديق چيزى منحصر به اين راه نيست اساسا جهان تفكر (چنان كه شمهاى از آن گفته شد) اوسع از آن است كه همت متفكر و محقق تنها مصروف ثبوت و اثبات تصوراتى كه به منزله ماده مبناى فكر است بشود، بلكه اصل كار به خصوص ساختن اصل مبنا اخذ نتايج، حل مشكلات و كشف حقايق تازه مىباشد (ص 682).
پاسخ: الف) استمداد از علل در جايى كه ممكن باشد تنها راه منحصر به فرد تحديد و برهان است نه بهترين طرق آن و برهان اين مطلب نسبت به تحديد گذشت و نسبت به برهان اين است كه اگر معلول را معلوم فرض كنيم بايد وجود علت قبلا معلوم باشد وگرنه وجود معلول محال است، بنابراين هيچ راه ديگرى جز راه علت نمىتواند نسبت به وجود معلول افاده يقين نمايد، زيرا هرگونه دليلى فرض كنيم علت (به اين فرض) معلوم است نيازى به دليل مفروض نيست و اگر علت معلوم نيست محتمل به عدم است و با وجود اين احتمال به هيچ دليل مفيد فايده نمىتواند بشود.
ب) كسى منكر وسعت جهان تفكر نيست و به همت بلند متفكرين و محققين به چشم خوارى نگاه نمىكند، ولى جهان تفكر هرچه وسيعتر باشد و همت متفكرين و محققين هر چه بلندتر پرواز كند نمىتواند مؤداهاى يك نظريه برهانى را تغيير دهد و به مقتضاى نظريه نامبرده هر گونه نتايج زياد و مشكلات لازم اصول و حقايق تازهاى به دنبال يك مقصد علمى بيفتد هر يكى يك يا چند قضيه است كه اگر از مجارى عليت باشد تصورا و تصديقا به علت خود نيازمند است و وسعت جهان تفكر و بلندى همت متفكرين و محققين تاثيرى در آن ندارد.
6. انتقاد: ناقد محترم مىفرمايد اختلاف منظر باعث شده كه طباطبائى از عبارات من كه گفتهام: استناد در مطلب علمى در جايى كه به كسى نسبت داده شود يكى از ضروريات
روش تحقيقى است فن مناظره را به نظر آورده، چنان كه در پاسخ خود چنين مىگويد: البته از مسلمات فن مناظره است كه مورد بحث اگر نقل و باز گويى است از راه استناد و اگر دعوى نظرى است از راه استدلال بايد اثبات شود ولى در هر حال حكم مزبور در جايى است كه مطلب نقل شده،
مشهور و معروف
و هم چنين دعوى نامبرده
مستدل و بديهى نباشد. در حالى كه تحقيقات علمى و روش آن كارى با فن مناظره ندارد. (تلخيص از ص 682 - 683).
پاسخ: فن مناظره دخلى به جدل مذموم يا ممدوح منطقى ندارد و فنى است كه از
روش صحيح مناظره و مدافعه علمى بحث مىكند در اين فن كه وظيفه هر يك از مناظرين تعيين مىشود، از طرحهاى مختلف علمى مانند دعوى و دليل
و تعريف و تقسيم و نقل و غير آنها و احكام و شرايط لازم المراعات آنها بحث مىشود كه در موقع اعتراض و رفع مورد استفاده قرار گيرد
و در مورد نقل گفته شده است كه چون اعم از دعوى است، به چيزى جز تصحيح نقل نيازمند نيست و نويسنده منظورى بيشتر از اين نداشت.
7. انتقاد: طباطبائى پس از نقل اين عبارت نگارنده،
چون مسئله تشكيك در وجود به مسئله وحدت حقيقت سنخ وجود و مسئله مختلف و متفاوت بودن اين حقيقت منقسم مىشود مىنويسد: روشن است كه مسئله وحدت حقيقت وجود از مبادى و اصول مسئله تشكيك است، نه قسمى از آن و به اصطلاح علمى مستلزم تقسيم الشىء الى نفسه و غيره مىباشد و آن محال است... اصل اشكال ناشى از خود عبارت ايشان است مه تحليل مسئله تشكيك در وجود را به دو مسئله مزبور تصريح نموده. با اين وصف تحليل الشىء الى نفسه و غيره را كه در محال بودن عين تقسيم الشىء الى نفسه و غيره است روا دانسته هاست. (حاشيه ص 856).
پاسخ: تحليل با تقسيم دو مسئله متباين و جدا از هم هستند و فرق ميان آنها بسيار روشن است. تحليل كه يكى از مسائل منطق است برگردانيدن شىء است به سوى مبادى اوليه خودش، چنان كه اگر شىء تحليل شده مسئله باشد (مانند مورد كلام) قضيه نظريه به واسطه ضم وسط به دو قضيه بر مىگردد و آن دو قضيه مثلا به چهار قضيه و به همين ترتيب تا برسد به اوليات. و در تحليل اولا از جزئى به سوى كلى يا از يك مساوى به سوى متساوى ديگر پيش مىروند و ثانيا شىء تحليل يافته جزء خارجى اشيائى كه به سوى آنها تحليل يافته نيست و بالعكس.
ولى در تقسيم (كه يكى از مسائل جزء مناظره است) اگر از قبيل تقسيم كلى بر جزئيات باشد از كلى به سوى جزئى مىرويم و مقسم جزء حدى اقسام مىباشد و اگر از قبيل تقسيم كل بر اجزا باشد از متباين به سوى متباين ديگر پيش مىرويم و پيوسته اقسام جزء خارجى مقسم مىباشند. بنابراين تحليل يك مسئله به سوى دو مسئله ممكن است به خلاف تقسيم يك مسئله به سوى دو مسئله و هرگز به تحليل تقسيم اطلاق نمىشود. و تحليل الشىء الى نفسه و غيره چنان كه ناقد محترم در ذيل عبارتشان قلمداد كردهاند محال نيست، زيرا بسيار روشن است كه افراد ماهيت نوعيه به سوى خود ماهيت و عوارض مشخصه تحليل مىشوند در حالى كه ماهيت نوعيه و هر يك از اجزاى حدى آن عين ذات خود و هر يك از اعتراض خارج از ذات.
8. انتقاد: يكى از مشكلات كارهاى تحقيقى نقل صريح و يا نقل به معناى عبارت ديگران به خاطر استناد به آنهاست (تا آخر ص 857).
پاسخ: ملاك اين همه تلاش كه فاقد محترم در خصوص لزوم استناد مىكند همانا روشن داشتن نسبت است و همان ملاك در شهرت و مسلم بودن نسبت موجود است و اگر شهرت مسلم بودن نسبتى گاهى با واقع مطابقت پيدا نمىكند نظير همين خبط و خطا در ساير انواع استناد نيز اتفاق مىافتد.
جالبتر اين كه ناقد محترم در عبارتى كه از ايشان در انتقاد شماره 3 همين مقاله نقل شده، مطلبى به صدرالمتالهين نسبت داده و ظاهراً تكيه گاهى جز شهرت ندارند.
9. انتقاد: به خاطر توضيح بيشتر اين نكات تا آخر (ص 858).
پاسخ: پس از اين همه اعتذار نمىبايست ناقد، محترم پس از اعتراف به اختلاف طرز تفكر اشخاص (چنان كه در صفحه 858 ذكر كردهاند) نتيجهاى را كه در مقاله نويسنده بود به حساب ديگران بگذارند، بخصوص از اين نظر كه نتيجه نامبرده در كلام ديگران به اين صورت بيان نشده است.
10. انتقاد: ولى متأسفانه اين استناد با واقع مطابقت نمىكند تا آخر (ص 859).
پاسخ: همين عبارتى كه ناقد محترم ترجمه و نقل نمودهاند مورد استناد نويسنده است و دلالت صريح بر مطلب دارد و اين كه مرقوم داشتهاند: چون نمىدانيم فلانى مطلبى را كه نسبت داده، آيا از اين عبارت استنباط كرده است يا نه؟ از اين رو از بحث درباره آن مىگذريم خواهشمندم اگر نظرى دراين باره داشته باشند مطرح كنند، ما آماده گفت گو مىباشيم.
11. انتقاد: با وجود اين قراين آشكار نگارنده خيال نمىكند كه مفهوم سوالش آن طور كه... طباطبايى استنباط كردهاند كه آيا پيدايش وجود انسان به اختيار اوست؟ (ص 861).
پاسخ: نويسنده همين اعتذار را به طور اجمال در عبارت خود، (ممكن است گفته شود كه در سؤال مزبور اصطلاحات فنى مراعات نشده) گنجانده بود ولى پس از اين همه اعتذار و قرينهگيرى بالاخره مىخواهند يك حركت جوهرى به اختيار انسان سپرده شود (بعد از پيدايش، بعد از رشد، يا هر وقت ديگر) و حركت جوهرى كه ميدان ذات شىء است عين ذات متحرك مىباشد و معنا ندارد ذات شىء به اختيارش واگذار شود يا احتمال آن برود و اگر احيانا در كلام يكى از اهل فن چنين سخنى پيدا شود و قطعا ظاهرش مراد نيست.
12. انتقاد: و از اين رو فكر نمىكند كه جمله بعدى ايشان كه قدرى بوى عصبانيت مىدهد يعنى و هرگز چنين سؤالى از فيلسوفى صادر نمىشود زياد زيبنده و به مورد بوده است (ص 861).
پاسخ: در مناظره و برخوردهاى عملى گوشه زدن و بد زبانى كردن جهالت است و گواه كج سليقگى. نويسنده اگر چه نمىتواند جهل را به كلى از خود نفى كند ولى اميدوار است كه تا كنون در بحثهاى كتبى يا شفاهى خود به هرزه گويى و بد زبانى نپرداخته باشد و پس از اين نيز به يارى خدا نخواهد پرداخت.
و آنچه در عبارت نويسنده بود: هرگز چنين سؤالى از فيلسوفى صادر نمىشود جنبه كنايه نداشت و گوشه به كسى نمىزد بلكه منظور اين بود كه چنين سؤالى وارد محيط بحث فلسفى نمىشود و وجهش نيز روشن است، زيرا محيط بحث علمى مخصوص مسائل نظرى آن علم است نه سؤالات بديهى و خاصى بديهى البطلان و اگر معناى اين سؤال: آيا حركت جوهرى در انسان به اختيار خود اوست؟ سؤالى خواهد بود مشتمل بر دور صريح و بديهى البطلان و چنين سؤالى قابل بحث در فلسفه نيست.
در پايان سخن لزوماً بايد تذكر دهم كه گذشته ما در مورد بحثهايى است كه روى حد و برهان منطقى استوار باشد و در بحث هايى كه ثبوت نتيجه پاى بند تحديد منطقى و بيان برهانى نيست و ميدان نيست و ميدان استدلال وسيعتر است، قهراً پارهاى از مطالب و وظايف بحث كه ذكر شد تغيير خواهد پذيرفت و سؤالات تازهاى متوجه سخنان گذشته خواهد گرديد. پيوسته سعادت و موفقيت ناقد محترم را از خداى متعال خواستارم.
محمد حسين طباطبائى
شميران - 10/7/42
امكان عام
فلسفه ما (فلسفه اسلامى) مىگويد پس از مفهوم هستى و مفهوم شىء هيچ مفهومى شناختهتر از مفهوم ضرورت و لا ضرورت نيست و بنابراين لازم نيست ضرورت و لا ضرورت را به چيزى تعبير و تفسير نمود. حال اگر ضرورت را به وجود نسبت داديم و گفتيم ضرورت عدم مفهوم مفهوم وجوب خواهد بود و اگر آن را به عدم نسبت داديم و گفتيم ضرورت عدم مفهوم امتناع حاصل خواهد شد. لا ضرورت را هم اگر به عدم نسبت داديم و يا به وجود اضافه كرديم و گفتيم لا ضرورت عدم يا لا ضرورت وجود مفهوم امكان عام به دست خواهد آمد و اگر لا ضرورت را در آن واحد به عدم و وجود هر دو نسبت دهيم و از آن سلب ضرورت طرفين بسازيم امكان خاصى را اعتبار كردهايم.
اينها همه اصطلاح منطق و فلسفه است كه از فلاسفه اسلامى در دست داريم، اما فلسفه اروپايى با اين اصطلاحات توافق كامل ندارد. فلسفه مزبور يك امكان را در مقابل امتناع فرض نموده و نام آن را possibilityاصطلاح كرده و امكان ديگرى را در مقابل وجوب اعتبار كرده و آن را contengency ناميده است.
مرحوم فروغى هم از قول كانت نقل مىكند كه possibility در مقابل ضرورت عدم يعنى امتناع است و contengency در مقابل ضرورت وجود كه وجوب است مىباشد. آن گاه فروغى در مقام نكته سنجى بر آمده و مىگويد: حكماى ما امكان را هم در برابر امتناع و هم در برابر وجوب قرار دادهاند و ميان اين دو امكان تفاوتى نگذاشتهاند. همين قدر بايد متوجه بود كه اين امكان contengency در مقابل وجوب است و آن امكان possibility در مقابل امتناع است.
نگارنده در پاسخ مرحوم فروغى مىگويد: چون حكماى ما امكان عام را به معناى سلب ضرورت طرف مخالف تفسير كردهاند، قهرا اگر طرف اصل وجود باشد طرف مخالفت عدم خواهد بود و اگر طرف اصل عدم باشد، طرف مقابل و مخالف آن وجود خواهد بود و در حال، معناى امكان عام خواه در برابر امتناع و خواه در برابر وجوب قرار گيرد، تفاوتى نخواهد كرد؛ مثلا: مسافرت كردن انسان به كره ماه را ممكن مىگوييم از آن جهت كه طرف مخالف آن يعنى مسافرت نكردن انسان به كره ماه ضرورى نيست. و هم چنين انهدام و نابودى طبيعت را نيز ممكن به امكان عام مىگوييم، بدان جهت كه طرف مخالف آن يعنى پايدارى و ابديت طبيعت ضرورى نيست.
در مثال اول امكان در برابر امتناع واقع است و در مثال دوم امكان در مقابل ضرورت و وجوب قرار گرفته و در هر دو جا امكان به معناى سلب ضرورت از طرف مخالف قضيه به كار برده شود و از اين رهگذر تفاوتى در معناى امكان نمىتواند وجود داشته باشد.
فلاسفه اسلامى هم در اين مقام نيازى نديدهاند كه امكان عام را به دو قسم تقسيم نمايد و براى هر يك اصطلاح خاصى وضع كنند. و شايد مرحوم فروغى به اين توضيح كه در كتابهاى منطق و فلسفه ما داده شده برخورد نكرده. و ايراد او مثل اين است كه ما تبعيض نژادى را از اصل منكر باشيم و ايشان ايراد كنند چرا در ميان سياه و سفيد تفاوتى نگذاشتهايم. فلسفه ما به جاى آن كار مهمترى را انجام داده است كه متاسفانه فلاسفه اروپا از اهميت آن غفلت ورزيدهاند.
آن كار مهمتر عبارت از اعتبار امكان خاصى است كه محصولى از دو ممكنه عامه مىباشد. امكان خاص به اصطلاح فلسفه اسلامى مجموعه يا حاصل جمعى است كه از possibility و contengency به دست مىآيد و به نظر فلاسفه، اين تركيب يا اين حاصل جمع يك خاصيت ذاتى است كه از لوازم ذاتى و لاينفك ماهيت به شمار مىرود و اين همان حالت تساوى نسبت ماهيت به سوى وجود و عدم است كه به دو كفه ترازو نيز تشبيه شده است.
در اين جا يك بار ديگر برترى تفكر اسلامى بر تفكرات فلسفى و عقلانى غرب آشكار مىشود، زيرا فلاسفه غرب با عدم توجه به اين اصطلاح خاص گويى اين حالت تساوى ماهيت را به طرفين وجود و عدم اصلا تعقل نكردهاند و اكنون هم اگر بخواهند اين حالت بسيط را براى ماهيت بشناسند اصطلاح مخصوصى كه از اين حالت حكايت كند ندارند و ناگزيرند بگويند ماهيت در آن واحد هم داراى possibility است و هم داراى contengency است؛ يعنى هم مقابل امتناع است و هم مقابل با وجوب است و اين تفسير ممكن است اغلاطى را به بار آورد بدين جهت كه ماهيت داراى دو وصف و يا دو حالت متفاوت گردد در حالى كه ماهيت پيوسته در مرتبه ذات در يك حالت بسيط تساى قرار دارد كه ما آن را امكان خاص و يا ليست ذاتيه ناميدهايم.
اكنون نكته مهمتر اين است كه فهميده شود امكان خاص كه حقيقت آن سلب ضرورت وجود و عدم است و بالاخره يك معناى سلبى است (آن هم سلب تحصيلى) چگونه ممكن است از اوصاف و لوازم ماهيت شمرده شود مگر سلب را مىتوان به چيزى نسبت داد؟
پاسخ منطقى اين پرسش قضيه موجبه سالبه المحصول است منتها بايد كوشش نمود موجبه المحصول را خوب بشناسيم و آن را به درستى در جاى خود به كار بريم تا در اشتباهات منطقى واقع نشويم.
ملاحظه بفرماييد اگر ما در بار اول بگوييم انسان كوه نيست يا حسن جماد نيست، ترديدى نيست كه با اين جمله خبرى و سلبى انسان و حسن را بهطور نسبى خواهيم شناخت و اين همه بنا به قاعدهاى است كه خبر چه خبر سلبى و چه خبر ايجابى پس از شناختن وصف موضوع خواهد بود. حال اگر در بار دوم همان گزاره سلبى را كه براى انسان و حسن سراغ داريم صفت آنها قرار داده و بر آنها حمل نماييم، خواهيم گفت انسان همان است كه كوه نيست و حسن همان كسى است كه جماد نيست و اين گونه قضيه را منطق ما موجبه سالبه المحصول ناميده است و به همين ترتيب امكان خاص با آن كه سلب تحصيلى است از لوازم و اوصاف ماهيت شناخته شده است.
اما به اين نكات جالب نه تنها ديگران توجهى نكردهاند، بلكه احيانا بسيارى از دانشمندان به نام اسلامى را مىبينيم كه در اين باره تحقق نكردهاند.
از آن جمله در همين بحث امكان در كتاب اسفار صدرالمتالهين شيرازى چاپ جديد تعليقهاى از علامه معاصر و بزرگوار آقاى طباطبائى ملاحظه شد كه به عقيده نگارنده شايد موجه نباشد و يا شايد ما نتوانستيم مقصود ايشان را درست درك نماييم.
در فصل شماره 9 صفحه 163، آن جاه كه ملاصدرا مىگويد: فالا مكان لاجل هذا ليس من لوازم الماهيه... محشى معظم ايراداتى بر متن وارد كردهاند كه به نظر قاصر اين نگارنده ارتباط آن به مطلب كتاب آشكار نيست تا چه رسد به اين كه اين ايرادات وارد و قانع كننده باشد از جمله فرمودهاند: اگر حقيقت امكان بر طبق گفته مولف سلب تحصيلى باشد، ديگر به هيچ وجه ميسر نيست امكان را در رديف وجوب و امتناع يكى از كيفيات نسبت و مواد سه گانه محسوب كرد....
به عقيده نگارنده، مطلبى كه صاحب كتاب اسفار از آغاز فصل تا اين جا تحقق و بحث كرده، تماما راجع به شرح حقيقت امكان است با قطع نظر از اين كه امكان اصولا به ماهيتى از ماهيات تعلق و ارتباط مىيابد يا نه مانند اين كه ما مىخواهيم سطح را به طور كلى تعريف كنيم قهرا بايد اين تعريف ناظر به جسم خاصى از اجسام نباشد. بحثى هم كه در اين قسمت از كتاب شده راجع به معناى كلى امكان است و هيچ گونه توجهى به امكانى كه صف شىء ممكن واقع مىشود نيست. جهت - كيفيت و يا ماده قضيه راجع به بحث ديگرى است كه در اواخر فصل از امكان ماهيت به ميان آمده و در قبال آن به مناسبت از جهات ديگرى همچون وجوب شىء و امتناع شىء نيز ياد شده است. و اصولا قضيه سالبه المحصول براى همين امر وضع شده كه در سلب تحصيلى تجديد نظر كرده و آن را در نظر دوم صفت يا كيفيتى از كيفيات شىء قرار دهند.
باز علامه معاصر در ايراد دوم خود مىگويند: امكان كه تركيبى از دو سلب است چگونه مىتواند در عداد وجوب و امتناع كه هر يك دارى وحدتى مخصوصند قرار گيرد.
مطلبى كه از متن كلام به دست مىآيد صرفا اين است كه حقيقت امكان جز سلب آن هم سلب بسيط تحصيلى نيست و بديهى است كه سلب از آن جهت كه نيستى و نابودى است نه تعدد مىپذيرد و نه تمايز و مفاضلت را قابل است بلكه تعدد پيوسته در متعلق سلب (مسلوب) است كه آن را اصطلاحا (ثبوت اضافى) مىگويند، بنابراين اگر ما قبول كرديم كه امكان عبارت از سلب ضرورتين وجود عدم است هرگز نبايد تصور كنيم كه چون دو مسلوب داريم دو سلب متمايز هم خواهيم داشت بلكه امكان خاص عبارت از سلب واحدى است كه در آن واحد به دو مسلوب تعلق مىگيرد و به عبارت ديگر امكان خاص عبارت است از سلب دو ضرورت نه دو سلب از دو ضرورت.
معظم له در مرحله سوم از قول مصنف شاهد صدقى براى گفتار خود يافته اند كه: مطلبى كه مصنف در اين جا براى معناى امكان آورده است با گفته صريحى كه در آغاز بحث امكان در شرح حقيقت امكان ذكر كرده، تنافى دارد، زيرا در آغاز بحث صريحا حقيقت امكانم را ايجاب سلب اعلام داشته و در اين جا آن را سلب ايجاب معرفى مىكند.
به نظر كوتاه اين جانب اين ايراد بر صدرالمتالهين نه تنها وارد نيست، بلكه گفته او نظر ما را در تفسير معناى امكان به طور آشكارترى به ثبوت مىرساند، زيرا هر سالبه محصلهاى را كه بخواهيم بر مورد سلب حمل نماييم و از آن موجبه سالبه المحصول تشكيل دهيم، طبيعتا از صورت سلب تحصيلى خارج شده و حالت ايجاب سلب به به خود مىگيرد و اصولا فايده موجبه سالبه المحصول غير از اين نيست كه سلب ايجاب را به ايجاب سلب باز مىگرداند و اين تبديل به غير حقيقت امكان نيست چون با حفظ معناى سلب تحصيلى عمل حمل و ايجاب انجام مىيابد.
سپس محشى معظم اسفار به ايرادگيرى در تفسير امكان مبادرت ورزيده و گفتهاند صدرالمتالهين در آغاز فصل تقسيم جهت را به وجوب و امتناع و امكان دو تقسيمى و به صورت منفصله فرض كرده، بدين قرار كه ماهيت را اولا به ماهيتى كه ضرورى الوجود است و ماهيتى كه ضرورى العدم نيست تقسيم كرده و سپس قسم اخير را كه ماهيت غير ضرورى الوجود است به دو قسم ديگر يعنى به ماهيت ضرورى العدم و ماهيتى كه ضرورى العدم نيست تقسيم نموده و با اين ترتيب خوب آشكار است كه او در تقسيم دوم ماهيتى را كه ضرورى الوجود نيست مقسم قرار داده است و اين سلب كه در مقسم تقسيم دوم واقع شده، حتما بايد به نحو سلب عدولى باشد نه سلب تحصيلى نتيجه اين است كه اين تقسيم نيز هم دليل و هم اعتراف قاطعى از نويسنده كتاب است كه سلب تحصيلى هرگز معناى صحيح امكان نيست.
به عقيده ما تمام اين بى مهرىهايى كه محشى در اين تعليقه به نويسنده كتاب روا داشتهاند و گفتههاى او را يك اعتراف غير مستقيم به لغزشهاى خودش تلقى كردهاند از يك مرجع ضمير مقدرى به وجود آورده و اين مشكلات را به ميان آورده است. اينك تفصيل قضيه از اين قرار است:
آغاز فصل كه محشى محترم آن را مدرك استنباط خود قرار دادهاند اين است: كل مفهوم فهو فى ذاته اما ضرورى الوجود او لا فاما ضرورى العدم اولا...
بدون ترديد در جمله فاما ضرورى العدم ضميرى مقدر است كه اگر آن را ظاهر سازيم بايد بگوييم فهو اما ضرورى العدم او لا. حال كه ضمير معلوم شد بايد مرجع حقيقى اين ضمير را هم در كلام جست و جو كرد.
تقسيرى كه محشى فرمودهاند اين است كه هر مفهومى يعنى هر ماهيتى يا ضرورى الوجود است يا ضرورى الوجود نيست و آن چيزى كه ضرورى الوجود نيست يا ضرورى العدم است يا ضرورى العدم نيست و به اين ترتيب ملاحظه مىفرماييد كه مرجع ضمير مقدر را ماهيت غير ضرورى الوجود فرض كرده و بر طبق اين استنباط شروع به ايرادات خود كردهاند.
اما به نظر نگارنده مرجع ضمير (هو) عينا همان مفهوم است كه در تقسيم اول مقصر واقع شده و در تقسيم دوم نيز همان چيز عينا مقسم قرار مىگيرد و تقسيم اول و دوم در يك محور دور مىزند و به هيچ وجه اشكالى هم در بين نيست.
توضيح اين كه: ما كل مفهوم را در هر دو تقسيم مقسيم قرار مىدهيم و مىگوييم هر مفهومى يا ضرورى الوجود است يا ضرورى الوجود نيست و باز تقسيم خود را به اعتبار ديگر از همان مقسم اول شروع كرده و مىگوييم و هر مفهومى يا ضرورى العدم است يا نيست و نتيجه اين است كه ما دو قضيه منفصله حقيقيه را كه هر دو بر روى سلب و ايجاب دور مىزنند بر محور يك مقسم تشكيل داده و سلب حاصل از اين تقسيم را امكان خاص مىناميم و ايجاب اول را وجوب و ايجاب يا ضرورت دوم را امتناع اصطلاح مىكنيم.
مزاياى اين تقسيم يكى اين است كه دو تقسيم در عرض يكديگرند و تقسيم دوم متفرع بر تقسيم اول نيست تا ما مجبور باشيم سلب آن را عدولى فرض كنيم نه تحصيلى و ديگر اين كه اين دو تقسيم تقسيمى است كه به گفته مؤلف هر يك از شىء و نقيص همان شىء تركيب يافته و بالاخره به يك مقسم واحد باز گشت مىكنند و نقيص شىء جز به سلب تحصيلى ميسر نيست و اگر سلب حتما تحصيلى شد به تصديق محشى معظم ديگر ممكن نيست بر محور آن تقسيم دوم تشكيل گردد لذا ما به خود حق مىدهيم كه از حضرت معظم له سؤال كنيم چگونه تقسيم دوم را از تقسيم اول به وجود آوردهاند و سپس به وسيله همين امر محال به سخنان صدرالمتالهين اعتراض مىكنند؟
مزيت مهمتر اين تقسيم با اسلوبى كه ما تقرير و تفسير كردهايم اين است كه در حدود و اجزاى اين تقسيم حد و برهان با يكديگر مشاركت دارند، اما حد و تعريف امكان چون هر دو تقسيم مشتمل بر سلب تحصيلى است و سلب تحصيلى هم شرح حقيقت امكان است پس تقسيم مشتمل بر تعريف امكان مىباشد و اما برهان بر امكان چون تقسيم شىء به ايجاب و سلب به حصر عقلى است كه شق ديگرى ممكن نيست براى آن تصور نمود، همين تقسيم مشتمل بر برهان بر امكان نيز خواهد بود، اما اگر ما سلب را در مقسم به طور سلب عدولى فرض كنيم بايد از تمام اين محسنات صرف نظر نماييم.
مهدى حائرى يزدى
توضيحى درباره مفهوم امكان عام و امكان خاص
محق دانشمند آقاى حائرى درباره عام و خاص نكته مهمى را طرح كردهاند كه هم از نظر منطق و هم از نظر فلسفه حائز كمال اهميت است. در منطق لحاظ آنچه بدان modal logic مىگويند و از شعب مهم اين علم است و در فلسفه از نظر اختلافات بين مفاهيم اولى (apriori) و مفاهيم تجربى (empirical). تطبيق مفهوم امكان عام و خاص (contengency و possibility) با مصطلح فرهنگىها به سهولت ميسر نيست، زيرا هر چند در معنا مطابق اند، اما اصطلاحا بين قدماى ما و متقدمين فرنگى در اين باب اختلافى بوده است.
ممكن مطلق دو جهت دارد: اول جهت عدم ضرورت وجود فقط يعنى ممكن است نباشد اين جهت شامل ممتنع و ممكن خاص است، دوم جهت نفى ضرورت عدم فقط يعنى ممكن ان يكون يا ممكن است باشد اين جهت شامب ضرورى و ممكن عام است. به قول قدماى ما ممكن خاص عبارت است از: جمع دو جهت يعنى ممكن است باشد و ممكن است نباشد شيخ در دانشنامه ممكن را شامل ضرورى و ممكن عام دانسته و خواجه در اساس الاقتباس ممكن ان لايكون را شامل ممتنع و ممكن خاص دانسته است. لذا مىتوان گفت كه امكان عام به اصطلاح فرنگىها possibility و امكان خاص contengency است. ممكن بالقوه تا فعليت نيافته با ممتنع در يك رديف است و وقتى كه فعليت يافت با ضرورى در يك رديف است پس صحيح است اگر بگوييم كه آنچه مقابل امتناع است امكان عام است، زيرا قضيه دال بر امتناع مىگويد: ممكن نيست باشد و قضيه دال بر امكان عام مىگويد: ممكن است باشد و بر عكس مقابل ضرورت امكان خاص است، زيرا قضيه دال بر ضرورت مىگويد: بايستى باشد و قضيه دال بر امكان خاص مىگويد: ممكن است نباشد. تقسيمى كه آقاى حائرى در مقاله خود اشاره و از آن استفاده كردهاند به شكل زير است:
تقسيم فوق مسلما درست نيست، زيرا ضرورت عدم را در تحت ممكن خاص مىآورد در صورتى كه ممكن خاص نفى ضرورت است از هر دو جهت عدم وجود.
اما در منطق جديد ضرورت و امكان و امتناع را با مربع تقابل نشان مىدهند، به شكل زير:
چنان كه از مربع تقابل ملاحظه مىشود ممكن خاص (4) از طرفى مقابل ضرورى (1) است و از طرف با ممتنع (2) قدر مشترك دارد كه آن امكان عدم است در مقابل امكان وجود منتهى عدم در ممتنع مؤكد و ضرورى است و در ممكن خاص غير مؤكد و ممكن. و همين طور ممكن عام (3) مقابل ممتنع (2) است و با ضرورى (1) قدر مشترك دارد كه امكان وجود است در مقابل امكان عام نهايت آن كه در ضرورى اين وجود مؤكد است و در ممكن عام غير مؤكد. هم چنين (1) و (2) تحت ضرورت مطلق مىآيند كه قدر مشترك ميان ضرورت وجود و ضرورت عدم است و (3) و (4) تحت امكان مطلق مىآيد كه قدر مشترك امكان عام و خاص است. پس خلاصه آن كه ممكن عام آن است كه ممكن باشد و شايد ممتنع باشد از همين جهت است كه گفتهاند در ممكن خاص جانب سلبى و ايجابى آن متلازم اند ولى در ممكن عام چنين نيست. ضمنا اين مربع با مربع تقابل محصورات اربعه شباهت دارد و اين تشابه منشا نظريات منطقى و فلسفى مهمى گرديده كه محل ذكرش اين جا نيست.
به هر حال اگر آنچه بنده فهميدهام درست باشد، اختلاف ميان منطقيان فرنگى و اسلامى با توجه به توضيح آقاى حائرى اين است كه در اصطلاح فرنگىها ممكن خاص شامل همان جهت عدمى امكان است (4) در صورتى كه نزد قدماى ما شامل مجموع جهت عدمى و وجودى آن (يعنى 3 و 4) مىگردد ولى در مفهوم امكان عام فريقين اتفاق دارند كه منحصرا جهت وجودى امكان است (3).
منوچهر بزرگمهر