بررسى‏هاى اسلامى جلد اول

علامه سيد محمد حسين طباطبايى
به كوشش: سيد هادى خسرو شاهى

- ۱۴ -


زيارت مشاهده مشرفه‏

بديهى است گروه بشر از روزى كه در اين خاكدان مسكن گزيده و دست به هم داده و در شاهراه زندگى پاى نهاده است پيوسته به افكار و انديشه هايى كه از معلم آفرينش ياد مى‏گرفته (اگرچه نسبتا بسيار كم و ناچيز هم بوده است) تكيه مى‏داده و مى‏دهد و در شعاع معلومات و اندوخته‏هاى تجربى خود نشيب و فرازهاى راه تكامل و ترقى را پيموده و هم اكنون مى‏پيمايد و سعادت و نيك بختى خود را كه منتهاى آرزوى اوست در همين مى‏داند. ولى در هر حال با نهاد خدادادى خود درك مى‏كند كه ارزش از آن كار است نه انديشه خالى و اثر و خاصيتى كه انسان شيفته و دلداده آن است به دنبال كردار است نه گفتار و بهترين كرده و استوارترين دليل به راستى و درستى فرضيه يا دعوايى، اثر مطلوبى است كه در مقام عمل از خود به جا مى‏گذارد نه شيرينى نمود پندارى و صورت تخيلى آن، و از اين روست كه پيوسته در جامعه‏هاى گوناگون بشرى و در جمعيت‏هاى متشكل مذهبى و غير آن مردانى كه نمونه كامل آن روش اجتماعى يا آيين مذهبى بوده و مى‏باشند پناه گاه و نگهبان شناخته مى‏شوند و توده پيروان آن طريقه مانند پروانه‏ها دور شمع وجودشان گرد مى‏آيند و هم از اين روست كه در طول تاريخ بشريت افراد اين نوع براى درگذشتگان خود آرامگاه ترتيب مى‏دهند و اين رويه را يك نحو بقا و حيات براى درگذشته و وسيله ارتباط با روان او مى‏دانند و با يادبود مزارش خاطره‏هاى شيرينى كه از شخصيت از دست رفته دارند، مجسم و متمثل مى‏سازند و اين سنت خود يكى از بهترين وسايل ارتباط آينده انسانيت است به گذشته آن و عامل مهمى است در زنده نگه داشتن روش‏هاى مذهبى يا آداب و رسوم ملى و غير آن.

اسلام نيز كه دينى است فطرى و براساس طبيعت آفرينش بناگذاشته شده است اين وسيله فطرى ديرين را تاييد و امضا نموده و به خاك سپردن اموات و بناى آرامگاه را تشريع كرده و احترام مرده را مانند زنده مرعى داشته است. به موجب روايات عامه و خاصه، رسول اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم) شخصا به زيارت اهل قبور مى‏رفته و به آنان سلام مى‏داده است و هم چنين ائمه اهل بيت (عليه السلام) در مقاير مسلمين حضور به هم رسانيده و از آن ياد مى‏كرده‏اند. و هم چنين (با تواتر قطعى از طريق شيعه) مطلوبيت زيارت پيغمبر اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم) و ائمه اهل بيت به ثبوت رسيده و مورد هر گونه تحريص و ترغيب شده است و روشن است كه حضور به هم رسانيدن در برابر اولياى دين كه جز حق در برنداشتند و جز حقيقت، شيفته چيزى نبودند چه اثر روحى عميق در دل آرزومندان مى‏گذارد و چگونه جمال بى مثال حق و حقيقت را با جذاب‏ترين جلوه خود در يك مظهر كامل نشان مى‏دهد و چگونه وحدت نظر و همدستى و همداستانى در ميان طبقات مردم از زن و مرد و سياه و سفيد و شريف و وضيع و شاه و گدا به وجود مى‏آورد و چگونه همه شان در يك صف قرار گرفته و در برابر حق و حقيقت كرنش مى‏كنند.

آرى، برخى از مردم هستند كه زيارت اهل قبور و به ويژه حضور در مشاهد مشرفه اولياى دين را جزء خرافات دانسته و آن را مرده پرستى مى‏نامند. البته ما اينان را معذور مى‏داريم، زيرا در حقيقت معناى حيات را نفهميده‏اند و از زندگى جز شهوترانى و ماده پرستى و خفه كره فطرت انسانى نهاد خدادادى چيزى درك نكرده‏اند؛ چون نديدند حقيقت ره افسانه زدند و هم چنين گروه ديگرى هستند كه مى‏گويند زيارت قبور پيشوايان دين و بوسيدن ضريح‏ها و ديوار حرم‏ها و شفيع قرار دادنشان شرك و از گناهان كبيره است، زيرا خداى تعالى در كتاب آسمانى خود بت پرستان را براى اين كه مى‏گويند: هولاء شفاونا عندالله و ملائكه و گاهى جن يا بشر را شفيعان خود قرار مى‏دهند مشرك مى‏شمارند و از اين رو شفيع قرار دادن و خضوع كردن به غير خدا موجب شرك است و فرقى ميان ملائكه و انبيا و ائمه و غير آنان نيست.

ولى اين گروه راه خطا پيموده‏اند و خداى متعال بت پرستان را هرگز از جهت شفيع دانستن ملائكه ياكملين بشر مشرك نشمرده،(158)زيرا خود در آيات بسيارى از كلام خويش ملائكه و اولياى خود را صريحا شفيع مى‏شمارد بلكه از اين جهت است كه بت پرستان در عين كه ملائكه را شفيعان و واسطه خير مى‏دانند، از پيشگاه خداوند عز اسمه روگردان شده، تنها آنها را مى‏پرستند و فقط نسبت به آنان مراسم بندگى را به جا آورده، در برابر خدا آنها را خدايان ديگر قرار مى‏دهند.

ولى هرگز زيارين قبور اولياى دين و ائمه اسلام با كرنشى كه به مقام قرب آنان مى‏كنند نمى‏خواهند قبر يا صاحب قبر را معبود قرار داده، در برابر خدا يگانه، خداى ديگرى بپرستند.

اگر در تعظيم و احترام آنان مى‏كوشند، در تعظيم شعاير(159) و آثار خدايى مى‏كوشند و اگر قبر يا ضريح يا آستان آنان را مى‏بوسند، لازمه محبت و ارادت را به جا مى‏آورند و چگونه ممكن است محبت خاندان نبوت يكى از فرايض دينى قرار بگيرد و در قرآن كريم به آن تصريح شود(160) ولى آثار و لوازم آن ممنوع گردد؟

و اگر احيانا برخى از مردم ساده لوح از پيشوايان دينى حاجتى مى‏خواهند يا گشايش كار يا شفاى مريض مى‏طلبند، اگر به آنها اعتراض كرده و گوشزد كنيم كسى كه حاجت بر مى‏آورد يا دردمند را بهبودى مى‏دهد خداست و بس و پيشوايان دين مانند ما بندگان خدا مى‏باشند، خواهد گفت (چنان كه بارها شنيده شده) كه مراه اين است كه اين بنده مقرب حاجتم را از درگاه خدا بخواهد يا به اذن خدا برآورد و اين پاسخ چنان كه پيداست، مبنى بر توحيد است نه شرك.

مشهد - خرداد 1343

محمد حسين طباطبائى

داستان شق القمر

ستاره زهره بر بام خانه على (عليه السلام)

1. آيا موضوع معجزه شق القمر مطابق قرآن و اخبار و اثبات آن، با عدم مناسب وسعت كره ماه با آستين وجود مبارك پيغمبر و با عدم تطبيق ظرف با مظروف به قواعد منطبق و عقل و ادراك بشرى و دو نيم شدن آن، صحيح است؟

2. آيا موضوع آمدن ستاره زهر و نشستن آن بر پشت بام خانه حضرت على بن ابى طالب (عليه السلام) مدرك صحيحى دارد؟

بسم الله الرحمن الرحيم‏

جواب اول: داستان شق القمر حقيقى است قابل اعتماد، و از راه قرآن و روايات به ما رسيده، جز اين كه رواياتى كه اين قصه را نقل مى‏كنند مختلف مى‏باشند. و از اين نظر كه هر يك از آنها خبر واحد و به تنهايى غير قابل اعتماد هستند. از اين روى به خصوصياتى كه در هر يك از اين روايات مذكور است نمى‏توان تكيه زده، بحث نمود و از آنچه از روى هم رفته آنها به دست مى‏آيد همين قدر است كه ماه به اشاره پيغمبر اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم) به نحو اعجاز دو نيمه شده و اين همان است كه در قرآن كريم نيز به آن اشاره مى‏فرمايد.

قرآن كريم، در اول سوره قمر مى‏فرمايد:

اقتربت الساعه و انشق القمر؛

رستاخيز نزديك آمده و ماده دو نيمه شد.

و اين خرق عاديت است كه از پيغمبر اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم) (در مقابل درخواست بعضى از منكرين رسالت آن حضرت كه براى نبوتش شاهدى خارق عادت معجزه مى‏خواستند) صادر شد، و بديهى است كه پس از آن كه امكان معجزه و خرق عادت و صدور آن را از انبياء پذيرفتيم، براى انكار يك معجزه خاص و خاصه پس از آن كه قرآن كريم (كه خود نيز معجزه است) آن را تصديق نمود، راهى نداريم.

و اصولا از راه عقل نيز هيچ گونه دليلى بر نفى خرق عادت جز استعباد خالى نيست و ممكن است در ماوراى علل و اسبابى كه ما براى حوادث مى‏شناسيم، علل و اسباب ديگرى وجود داشته باشد كه بتواند حوادثى غير عادى به وجود آورد و ما از آنها بى اطلاع باشيم.

برخى از معترضين گفته‏اند كه انشقاق قمر كه آيه شريفه به آن اشاره مى‏كند از حوادثى است كه در قيامت موعود و هنگام خرابى عالم طبيعت روى مى‏دهد نه دو نيمه شده كره ماه به دست پيغمبر اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم)، ولى اين احتمال را آيه بعدى دفع مى‏كند، زيرا خداى متعال به دنبال آيه سباقه الذكر مى‏فرمايد:

و آن يروا آهى يعرضوا ويقولوا سحر مستمر؛

و اگر ايشان مشركين آيه‏اى (شق القمر) را ببينند مى‏گويند: سحرى است كه به دنبال هم مى‏آيد.

و روش است كه اگر مراد از آيه همان خرابى روز قيامت بود، اعتراض مشركين و نسبت سحر به اين حادثه دادنشان معنا نداشت.

برخى ديگر از معترضين گفته‏اند: مراد آيه اشاره است به جدا شدن كره ماه از كره خورشيد. چنان كه علم امروز آن را تاييد مى‏نمايد. و اين در حقيقت يكى از كرامات قرآن است كه قرن‏ها پيش از پيدايش اين نظريه از واقع آن خبر مى‏دهد، ولى از نظر لغت‏شناسى اين نظر غلط و خطاست، زيرا جدا شدن جسمى از جسم ديگر به نحو تولد يا مطلق انفصال در لغت اشتقاق و انفصال ناميده مى‏شود، نه انشقاق كه به معناى دو نيم يا دو پارچه شدن است.

برخى ديگر از معترضين گفته‏اند كه اگر چنين حادثه‏اى اتفاق افتاده بود، البته مورخين غير اسلامى آن را نيز ضبط كرده، مى‏نوشتند، ولى بايد توجه داشت كه تاريخ نقلى پيوسته به نفع و طبق دل خواه قدرت‏هاى وقت نوشته شده و هر قصه و حادثه‏اى كه بر خلاف تمايلات قدرت‏هاى وقت بوده، در بوته اجمال و پس پرده خاموشى و فراموشى مانده است. چنان كه مى‏بينيم در تواريخ قديم اثرى از اخبار ابراهيم و موسى و عيسى (عليه السلام) نسبت، در صورتى كه از نظر دينى در عجايب و معجزاتى كه از اين حضرات صادر شده، ترديدى نيست. ابراهيم بود كه در آتش نمرودى نسوخت. موسى بود كه عصا و يد و بيضا و آن همه معجزات داشت. عيسى بود كه مرده را زنده مى‏كرد. و در دعوت اسلامى هم روزى كه پيدا شد برخلاف تمايلات همه قدرت‏هاى جهان بود.

گذشته از اين كه ميان مكه كه اين قضيه آن جا به وقوع پيوسته و ميان اروپا كه تاريخ نويسان را داشتند ساعت‏ها اختلاف طلوع و غروب است و حادثه آسمانى كه زمان كمى در مكه خود نمايى كرده و مرئى بوده، در افق‏هاى غربى دور مانند رم و آتن و غير آنها قابل رويت نخواهد بود، چنان كه حوادث آسمانى كوتاه آن مناطق براى منطقه مكه معظمه قابل رويت نيست.

جواب دوم: قصه پايين آمدن ستاره زهره و نشستن آن بر پشت بام خانه اميرالمومنين (عليه السلام) در چند روايت وارد است كه نه متواترند و نه قطعى الصدور و از اين روى قابل اعتماد علمى نيستند.

4: مسائل قرآنى‏

درسى از قرآن‏

روزگار كنونى ما در آن زندگى و در دامن تربيتش پرورش مى‏يابيم، قافله انسانيت را در مسير اجتماعى اش به مرحله شگفت آورى رسانيده است. انسان امروزى كه با يك نيروى شگرف علمى كه به هر گوشه و كنار زندگى سر مى‏زند مجهز شده و در نتيجه، همه روزه صدها و هزارها نيازمندى زندگى را بررسى كرده، در رفع آنها با نيروى انديشه چاره جويى مى‏نمايد.

بديهى است كه همه تجهيزات و بررسى‏ها و چاره جويى‏ها را در راه تسخير طبيعت و رام كردن ماده سركش نسبت به مقاصد و آرمان‏هاى انسانى بوده و كار و فعاليت خواسته و لحظه و لحظه به كميت و كيفيت كار مى‏افزايد. بر اثر همين تراكم افزون كار، گردش فعاليت‏هاى زندگى حالت برق آسايى به خود گرفته و همان زمان گذران كه در روزگاران پيشين به روز و شب مثلا قسمت شده و با شما و بام شمرده مى‏شد، در روزگاران پيشين به روز و شب مثلا قسمت شده و با شام و بام شمرده مى‏شد، در روزگار ما واحد آن ثانيه گرفته شده بلكه در صدم و هزارم ثانيه و دقيقه از وقت قيمتى را پيدا كرده كه سابقا يك ساعت بلكه يك روز آن ارزش را نداشت.

و نيز بديهى است كه شعاع نيروى وجودى انسانى هرچه وسيع‏تر و ميدان فعاليتش هرچه پهناورتر فرض شود، بالاخره نيرويى است محدود؛ و در نتيجه محدوديت، هر اندازه ناحيه‏اى توجيه شده و مصرف گردد، به همان اندازه از ناحيه ديگر كم خواهد شد.

بر اثر همين حقيقت است كه امروز ماديات، معنويات را تحت الشعاع قرار داده و جلب شدن حواس به سوى ماديت پرده ضخيمى بر روى روحانيت و معنويت دينى زده است. كمترين مراجعه به تاريخ اديان و مذاهب و اوضاع دينى مردم در ادوار گذشته و مقايسه اجمالى آنها با اوضاع دينى اين زمان، اين مطلب را آفتابى مى‏كند و همچنين نمى‏شود ترديد داشت كه پيوسته زياده روى در ماديت و انحراف از اعتدال در زندگى، از روح معنويت كاسته و خاطره‏هاى دينى را از ياد مى‏برد.

سرچشمه صدها و هزارها اعتراض كه به مواد دينى و اصول معنويت از زبان‏هاى مختلف مى‏شنويم و ايراد و انتقادهاى گوناگون كه از آشنا و بيگانه به تعليمات دينى و رسوم خداپرستى مى‏شود، انعكاس همان روح ماديت مى‏باشد! وگرنه براى هر متتبع منصف كاملا روشن است كه هر يك از اين اشكالات تازگى نداشته و مخصوص اين عصر (كه آن را عصر علم مى‏ناميم) نبوده و با سابقه ممتد و طولانى، بارها و بارها مورد بحث و كنجكاوى قرار گرفته و معترضين با دريافت پاسخ خود راه خاموشى را پيش گرفته و اشكال خود را به دست فراموشى سپرده‏اند.

آرى آنچه خاموش نمى‏شود و با كمترين بهانه‏اى به رويه بى منطق خود دعوت كرده و مشاجره و كشمكش را از سر مى‏گيرد، همان روح ماديت است كه گاه و بى گاه با تماشاى مناظر دلفريب طبيعت و شنيدن تلقينات سحرآميز عواطف و احساسات درونى و توجه به گرفتارى‏هاى روزافزون و بيرون از شمار مادى، بى اين كه كمترين التفاتى به راهنمايى عقل سليم نمايد، همه حواس درونى انسان را كه مملو از شعور و اراده مى‏باشند به سوى ماده سوق داده و زبان به نكوهش معنويات كه سنگ جلو پاى وى مى‏باشند مى‏گشايد.

مى‏گويد: تعليمات دينى انسان را از مزاياى زندگى گذشته و به انسان‏هاى غارنشين جنگلى اولى ملحق مى‏سازد. چه معنا دارد انسان از همه چيز گسسته و به خداى ناديده بپيوندد؟جز اين كه اسباب را رها كرده و شعور و اراده طبيعى خود را كشته و چشم به راه عامل غيبى بنشيند، همان عامل غيبى كه هرگز مصداقى ندارد؟ و چه معنا دارد...؟ اگر به كار بستن تعليمات مقلدانه دينى براى انسان نان و آبى مى‏شد، مى‏بايست ملل متمدن جهان كه با نيروى علم و دانش به اوج ترقى و تعالى رسيده و امروزه در صدد تسخير آسمان و دست اندازى به كهكشان‏ها مى‏باشند از گرسنگى بميرند.

اين گونه اشكال‏ها در عين حال كه از ابتكار انسان امروزى نيست و چنان كه گفته شد از مواريث افكار بى پايه گذشتگان مى‏باشد، بهترين گواه است بر اين كه پيشرفت انسان در يك قسمت از معلومات براى قسمت ديگر نيست و مجهولات ديگر انسان را حل نمى‏نمايد.

درست است كه علوم طبيعى چراغى است روشن كه بخشى از مجهولات را از تاريكى درآورده و براى انسان معلوم مى‏سازد ولى چراغى است كه براى رفع هر تاريكى سودى نمى‏بخشد. از فن روان‏شناسى حل مسائل فلكى را نمى‏توان توقع داشت. از يك پزشك حل مشكلات يك نفر مهندس راه برنمى آيد و بالاخره علومى كه از طبيعت بحث مى‏كند اصلا از مسائل ماوراءالطبيعه و مطالب معنوى و روحى بيگانه بوده و توانايى بررسى اين گونه مقاصدى كه انسان به آنها در فطرت خدادادى خود خواستار كشف آنهاست ندارند.

خلاصه هر مسئله‏اى مربوط به ماوراء الطبيعه از يك فن كه از فنون طبيعى سوال شود جوابش سكوت است، نه مبادرت به نفى و انكار، زيرا وقتى كه موضوع بحث آن ماده است هر امر غير مادى فرض شود در آن مسكوت عنه مى‏باشد، وقتى كه در موضوعى بحث نمى‏كند. حق هيچ گونه اظهار نظر مثبت و منفى را در آن ندارد.

خلاصه هر مسئله‏اى مربوط به ماوراء الطبيعه از يك فن كه از فنون طبيعى سوال شود جوابش سكوت است، نه مبادرت به نفى و انكار، زيرا وقتى كه موضوع بحث آن ماده است هر امر غير مادى فرض شود در آن مسكوت عنه مى‏باشد، وقتى كه در موضوعى بحث نمى‏كند. حق هيچ گونه اظهار نظر مثبت و منفى را در آن ندارد.

منطق دين هرچه باشد، رسا يا نارسا، روشن يا تاريك (و البته روشن و رساست) راهى جز تعمق در معارف دينى و بحث و كنجكاوى در حقايقى كه پس پرده طبيعت و ماده هستند، ندارد.

منطق قرآن در اين تعليم پر ارج و گران بهاى خود (بايد از همه گسست و با خدا پيوست) با تعمق و تدبر در سه حقيقت زيرين روشن مى‏شود:

1. قرآن كريم قانون كلى عليت و معلوليت را انكار نكرده و هر حادثه‏اى از حوادث جهانى و هر پديده‏هاى هستى را به علل و عوامل متناسب خودش نسبت مى‏دهد و هرگز حادثه‏اى اتفاقى و معلولى بى علت قبول ندارد. بدين ترتيب در جهان آفرينش همه چيز به هم ارتباط و آميزش علت و معلولى دارند (اين حقيقت را از لسان وحى از اول تا آخر قرآن كريم به خوبى مى‏توان درك نمود).

از اين روى انسان مانند قطره‏اى ناچيز در دهان سيلى بنيان كن افتاده و با گردش آن با نهايت بيچارگى گردش كرده و هر پستى و بلندى را مى‏پيمايد، جزئى از اجزاى جهان آفرينش است كه خواه و ناخواه محكوم به حكم عمومى جهان بوده و با سير عمومى جهان به سوى مقصد همگانى (معاد) مى‏شتابد!

انسان با فرض اين جزئيت و آميزش، هيچ گونه استقلالى از خود ندارد كه اعتماد و اتكاى آن، خود را كنارى كشيده و در راه خواسته‏ها و آرزوهاى خود به فعاليت پرداخته و با نيروى عمومى جهان آفرينش گلاويز شود و مبارزه‏اى راه اندازد، جز اين كه از اين راه كه خودش نيز يكى از اجزاى علل و عوامل حوادث است، نيروى وجودى خود را در راه مقاصد خود به كار بندد تا در صورتى كه بقيه اجزاى علل و اسباب موافقت داشته باشند، مقاصد ويژه وى لباس تحقق بپوشد.

2. قرآن كريم چنان كه فطرت انسانى نيز حكم مى‏كند زمام هستى جهان و اجزاى جهان را يك جا به اراده خداى يگانه نسبت داده و نظامى را كه در جهان آفرينش با قوانين كلى و عمومى خودش حكم فرمايى مى‏نمايد وابسته به تدبير و اراده او مى‏گيرد، و در نتيجه تنها سببى كه در جهان هستى استقلال مطلق دارد و هيچ گونه نيازى در هستى و آثار هستى خود به بيرون از خود ندارد و هرچه فرض شود به او نيازمند است، همان خداى يگانه آفرينش مى‏باشد. آفريننده و نيرو دهنده هر سبب و علتى است و تنها سببى است كه به تمام معنا دلبستگى را شايسته است.

3. قرآن كريم علم انسانى را محدود معرفى مى‏كند و احاطه مطلقه به همه خصوصيات اشياء را كه گاهى نيز از آن به علم غيب تعبير مى‏شود مختص ساحت كبرياى خداى يگانه عالم مى‏گيرد. در نتيجه شعور و ادراك انسان مانند چراغ كوچك بسيار ضعيفى است كه در فضاى پهناور و تاريكى روشن شده باشد كه حداكثر هموارى و ناهموارى جاى پا با آن شناخته مى‏شود؟

انسان در محيط زندگى تنگ و محدودى كه دارد جز به مقدار بسيار ناچيزى از اسباب و علل حوادث كه از راه حواس ضعيف و فكر كوتاه خود به دست مى‏آورد به چيزى احاطه پيدا نمى‏كند. اين معلومات محدوده وى با مجهولات نامحدودى كه دارد به هيچ وجه قابل مقايسه نيست.

از همين جا روشن مى‏شود كه دلبستگى تام و خشنودى انسان در جايى كه با علم و ادراك ناچيز و محدود خود شماره محدودى را از اسباب و علل پيدا كرده و با نيروى ناچيز و محدود خود جمع جور نموده براى درك يكى از مقاصد خود به راه انداخته است، همچنين نااميدى و دلتنگى و بدبينى وى در جايى كه جريان اسباب يعنى سببى چند را كه دريافته مخالف آرزوى خود تشخيص داده است، جز جهل و نادانى چيزى نخواهد بود! زيرا پيدايش با از ميان رفتن هر پديده‏اى از پديده‏هاى جهان وابسته به نيروى همگانى جهان آفرينش مى‏باشد كه در آن قدرت نامتناهى و اراده غيبى كار مى‏كند و هرگز انسان را راهى براى تشخيص موافقت يا مخلافت اين نيروى بيرون از تصور در دست نيست، و آنچه انسان از اسباب و عوامل به دست مى‏آورد هرگز زمام ايجاد و اعدام تنها به دست آنها سپرده نشده است.

نتيجه‏اى عملى كه از اين حقايق نظرى مى‏توان گفت اين است كه انسان بايد در جريان زندگى خود دلبستگى تام و پشت گرمى كامل به اسباب (يعنى شماره ناچيزى از اسباب كه از راه علم محدود خود كشف كرده است) نداشته و خود را جزئى مربوط به همه جهان آفرينش تصور نموده و تحت همه علل و عوامل كه اجزاى حاضر و گذشته جهان اند بداند؛ يعنى دلبستگى به خداى يگانه كه پديد آورنده و پرورش دهنده و اداره كننده همه اسباب و علل اوست داشته و به وى پيوسته و از ديگران بگسسته باشد.

البته منظور نه آن است كه انسان به علل و اسبابى كه با نيروى شعور خود كشف كرده پشت پا زده و گوشه‏اى را گرفته و براى انجام يافتن مقاصد خود منتظر فرج غيبى بوده باشد، زيرا:

اولا: عامل غيبى جز از راه اسباب و علل تاثيرى نمى‏كند.

ثانيا: اسباب و عواملى كه براى انسان مكشوف اند جزئى از مجموعه اسباب بوده و خالى از تاثير نيستند و ابطال تاثير آنها با توقع انجام يافتن مقصد كه ارتباط تاثيرى به آنها دارد خود جهل ديگرى است. بلكه انسان بايد با استفاده از شماره محدودى از اسباب و وسايل كه با شعور خدادادى خود به كشف آنها موفق شده، در راه مقاصد خويش به فعاليت بپردازد ولى دلبستگى كامل به آنها نداشته و خود را جزئى غير مستقل از همه جهان تصور كرده و دل به خداى يگانه كه همه تاثيرات به سوى او برمى گردد بسته و به وى پيوند و اين جمله مضمون همان تعليم دينى مورد بحث مى‏باشد.

اين تعليم دينى علاوه بر مزيت واقع بينى كه در بردارد مبدأ پيدايش يك رشته اخلاق فاضله و ملكات شريفه انسانى است كه بر انسانى است كه بر اساس همان واقع بينى استوارند، مانند خوش بينى و بردبارى و قوت قلب و شهامت نفس و بالاخره اتصال به يك نيروى شكست‏ناپذير نامتناهى.

هم چنين كميت قابل توجهى از اخلاق رذيله و صفات ناشايسته جهالت‏آميز را از انسان دور مى‏كند، مانند تكبر، نخوت، خودپرستى و خودستايى كه از تصور استقلال و قدرت دامن گير انسان مى‏شود و مانند جزع و بيتابى و بيچارگى و پست همتى و سبك وزنى كه در موارد نااميدى و زبونى در روح انسان خود نمايى مى‏كنند.

اين بحث را اگرچه در صورت يك بحث و كنجكاوى فلسفى به پايان رسانيدم ولى محتوياتش جمله به جمله از مضامين آيات قرآنى گرفته شده و براى كسى كه به معارف قرآنى دارد پوشيده نيست.

قرآن و قانون تنازع بقا و انتخاب اصلح‏

بسيارى از علماى طبيعى معتقدند كه همواره موجودات عالم طبيعت، در تحت قانون تنازع بقا و انتخاب اصلح درجات كمال را مى‏پيمايند، زيرا هر موجودى داراى قوا و نيروهايى است كه براى حفظ آنها دائما با موجودات ديگر در نزاع و جدال است و در اين منازعه دائمى و دامنه دار كه در ميان افراد و حيوانات و نباتات آشكارتر است آن نوع فاتح مى‏شود كه قوى‏تر است و به اين ترتيب افراد و انواع ضعيف‏تر در اين تنازع از ميان رفته و افراد قوى‏تر باقيمانده و انتخاب اصلح به عمل مى‏آيد و در نتيجه انواع تدريجا رو به طرف كمال سير مى‏كنند.

اين دسته از دانشمندان براى اثبات مدعاى خود از تجربيات علمى و مطالعاتى كه روى آثار موجودات دوران‏هاى گذشته به عمل آمده استمداد مى‏كنند، از جمله اين كه انقراض نسل بعضى از انواع حيوانات گذشته را كه آثار آنها در نقاط مختلف زمين به دست آمده و امروز نسل آنها منقرض شده است، به همين راه توجيه مى‏كنند.

ضمنا اين دو قانون را از محيط موجودات عالم طبيعت به اجتماع كشانده، معتقدند كه اساس اجتماعات بشرى و تكامل آنها نيز بر دو قانون تنازع بقا و انتخاب اصلح بنا شده است و جامعه‏هاى انسانى هميشه براى حفظ موجوديت خود در يك حال تنازع و كشمكش دائم بر سر مى‏برند و از ميان آنها جامعه هايى كه قوى‏تر هستند باقى مانده و جامعه‏هاى ضعيف‏تر راه فنا و نيستى را مى‏پيمايند. تاريخ و آثارى كه از دوران ماقبل تاريخ به دست آمده حكايت از انقراض تمدن‏هاى بسيارى مى‏كند كه توجيهى براى آنها جز اين معنا تصور نمى‏شود.

ولى از آن جا كه اين دو قانون موارد نقض بسيارى دارد، از جمله اين كه ما در عالم طبيعت انواع بسيارى از حيوانات و نباتات پست‏تر را مشاهده مى‏كنيم كه با وجود انواع قوى‏تر، موجوديت خود را حفظ كرده‏اند و نيز ملاحظه مى‏كنيم انواع بسيارى از گياهان و حيوانات وحشى را انسان به وسيله تربيت به نوع‏هاى عالى‏ترى تبديل كرده، با اين كه انواع پست وحشى آنها نيز به حال خود باقيمانده يا تدريجا به خودى خود رو به طرف ضعف و انحطاط سير مى‏كنند.

لذا جمع ديگرى از دانشمندان به جاى اين دو قانون فرضيه تبعيت از محيط را عنوان كرده و عقيده دارند كه تغيير و تحول انواع موجودات بر اثر اين اصل است. منظور آنها از محيط كه معتقدند هر موجودى محكوم به پيروى از آن است همان مجموعه شرايط اوضاع زمانى و مكانى و عوامل طبيعى بوده كه موجودات ديگر را بر مقتضيات خود تطبيق مى‏كند و بنابراين هيچ نوعى از انواع موجودات، آزادى عمل از خود نداشته و سعى مى‏نمايد خود را با اوضاع وفق دهد و همين اختلاف مناطق زمين و اوضاع جغرافيايى آن و ساير عوامل طبيعى باعث اختلاف انواع حيوانات و نباتات روى زمين گرديده است.

اين دسته، كليه مواردى را كه با دو اصل تنازع بقا و انتخاب اصلح وفق نمى‏دهد با اصل تبعيت از محيط توجيه مى‏كنند و مى‏گويند عوامل محيط آماده چنان تاثيرى نبوده است.

ولى اين فرضيه نيز موارد نقض بسيارى دارد، چه اين كه اصناف بسيارى از حيوانات و نباتات را مى‏توان يافت كه هنوز خود را كاملا با شرايط و اوضاع محيط نطبيق نكرده‏اند. از اين بيانات چنين نتيجه مى‏گيريم كه اين اصول سه گانه اگرچه فى الجمله و در پاره‏اى از موارد مود قبول هستند، اما كليت و عموميت آنها را نمى‏توان پذيرفت و لذا نمى‏توان آنها را به عنوان اصل كل در همه جا مورد استفاده قرار داد.

به علاوه، اصول مزبور از نظر جنبه‏هاى اخلاقى و روابط اجتماعى باعث مفاسد زيادى مى‏شود و ممكن است استنتاجات سويى از آنها بشود، زيرا اصل تنازع بقا وجود جنگ و كشمكش‏هاى دائمى را امرى طبيعى و غير قابل اجتناب و به طور خلاصه مجاز قلمداد مى‏كند.

و اصل انتخاب اصلح حق حيات را از طبقات اجتماع سلب كرده و اقويا را در تجاوزات حقوقى محق مى‏شمرد و اصل تبعيت از محيط استقلال فكرى و روحى انسان را از بين برده و پيروى از وضع محيط را در هر حال طبيعى و مجاز معرفى مى‏كند!

اما آنچه از نظر اصولى كلى فلسفى مسلم است، اين است كه اصل اساسى در تمام تغييرات و تحولات ماديات و هم چنين در اصل پيدايش آنها، اصل عليت و معلوليت است، چه اين كه هر موجود مادى مطابق قانون همواره در ساير موجودات تاثير كرده و آنها را به صورت مشابه خود بيرون مى‏آورد و به عبارت ديگر: از ديگرى كم كرده و بر خود مى‏افزايد و اين موضوع طبعا در مورد علل و معلولات مادى به صورت تنازع در عالم بقا جلوه مى‏كند.

از طرف ديگر در اين تاثير و تاثير مادى علل قوى‏تر، تدريجا در موجودات ضعيف‏تر تاثير كرده، آنها از ميان برده و به صورت خود بيرون مى‏آورند و در نتيجه موجود قوى‏تر باقيمانده و ضعيف‏تر از بين مى‏رود و اين هم در حقيقت همان اصل بقاى اصلح است.

و نيز لازمه تاثير و تاثر علت و معلولى اين است كه يك موجود، تحت تاثير علل و شرايطى كه در محيط آنها قرار دارد واقع مى‏شود و اين همان اصل تبعيت از محيط است. خلاصه اين كه ريشه اين اصول سه گانه را مى‏توان در قانون مسلم عليت و معلوليت پيدا كرد، ولى اين قيد كه صحت آنها فقط در مواردى است كه اين قانون حكومت مى‏كند؛ يعنى در مواردى كه تاثير و تاثر علت و معلولى وجود دارد و لذا مواردى كه اين قانون در آن حكم فرما نيست، موارد نقض آن اصول خواهد بود.

اما از نظر قرآن: بعضى از مفسرين چنين گمان كرده‏اند كه آيات ذيل از قرآن مجيد اشاره به اصل تنازع بقا و انتخاب طبيعى است:

1. انزل من السماء ماء فسالت اوديه بقدرها فاحتمل السيل زبدا رابيا و مما يوقدون عليه فى النار ابتغاء حليه او متاع زبد مثله كذلك يضرت الله الحق والباطل فاما الزبد فيذهب جفاء واما ما ينفع الناس فيمكث فى الارض كذلك يضرب الله الامثال؛(161)

(خداوند از آسمان آبى فرستاد و در هر سيل‏گيرى به اندازه آن جارى شد و سيلاب كفى بر بالاى خود برداشت و از (فلزاتى) كه براى تحصيل زينت يا متاع ذوب مى‏كنند نيز مانند آن كف هايى پديد مى‏آيد، خداوند اين گونه براى حق و باطل مثال مى‏زند، اما كف‏ها به زودى از ميان مى‏روند، ولى آنچه به حال مردم مفيد است باقى مى‏ماند. اين چنين خداوند مثال هايى مى‏زند).

آنها معتقدند كه طبق اين آيه شريفه سيلاب حوادث و تنازع بقا همواره كف‏هاى باطل و انواع ناتوان اجتماع را طرد و نابود كرده و حق، يعنى انواع كامل‏تر كه تمدن و روح اجتماع بهتر مى‏تواند در آنها ريشه بگيرد باقى مى‏گذارد.

2. اذن للذين يقاتلون با نهم ظلموا و آن الله على نصرهم لقدير * الذين اخرجوا من ديارهم بغير حق الا آن يقولوا ربنا الله ولولا دفع الله الناس بعضهم ببعض لهدمت صوامع و بيع و صلوات و مساجد يذكر فيها اسم الله كثيرا ولينصرن اللن من ينصره آن الله لقوى عزيز؛(162)

به آنهايى كه ستم شده است اجازه قتال داده شد و خداوند تواناست كه آنها را يارى كند و اگر خداوند بعضى را به وسيله بعضى دفع نكند، صومعه‏ها و معابد يهود و مساجدى كه نام خدا را فراوان در آن مى‏برند ويران مى‏گردد و خداوند يارى مى‏كند كسانى را كه او را يارى كنند و خداوند قادر و قاهر است.

صدر اين آيه به عقيده آنها اصل تنازع بقا را مى‏پروراند و ذيل آن اشاره به انتخاب اصلح است.

3. ولولا دفع الله الناس بعضهم ببعض لفسدت الارض ولكن الله دو فضل على العالمين؛(163)

اگر خداوند جمعى را به وسيله جمع ديگر دفع نكند فساد زمين را فرا مى‏گيرد ولى خداوند بر جهانيان فضل و بخشش دارد.

اين آيه را نيز اشاره به هر دو اصل مى‏دانند.

اما آنچه مسلم است اين است كه اين دو اصل همان طور كه سابقا هم اشاره شد فى الجمله صحيح و در بعضى از موارد قابل قبول اند و نمى‏توان انكار كرد كه قرآن اين حقايق و امثال آنها را اجمالا تاييد مى‏كند، ولى آيات مزبور هيچ گونه دلالتى بر اين دو اصل ندارند، زيرا آيه اول همين اندازه مى‏رساند كه حق هميشه پايدار و برقرار مى‏مان و باطل از ميان مى‏رود و دوام بقايى ندارد، اعم از اين كه تنازعى در ميان اين دو به وقوع پيوندد يا نه، و اتفاقا در مثالى كه در مورد آيه ذكر شد (مثال سيل و كف‏ها و بقاياى سيل هيچ گونه تنازعى وجود ندارد و اساس آن مثال بر بقاى حق و فناى باطل است.

كف‏هاى بى مصرف و باطل كم كم از بين مى‏روند و بقاياى سيل (خاك‏هاى پر استعدادى كه از خود باقى مى‏گذارد و انواع نباتات در آن نمو مى‏كند) باقى مى‏مانند. در آيه دوم و سوم اگر چه اشاره‏اى به تنازع طرفداران حق و باطل و پيروزى پيروان حق شده است، ولى اين پيشرفت نه از نظر اين است كه تابعين حق از نظر قواى طبيعى نيرومندتر و مجهزترند (آن طور كه اصل تنازع و انتخاب اصلح اقتضا مى‏كند) بلكه از جهت تاييد و نصرت الهى است) و مخصوصا در آيه دوم بحث از دسته‏اى از طرفداران حق شده كه از حيث قواى مادى ضعيف‏تر و ناتوان ترند. اين مطالب با دقت در مفاد آيات كاملا روشن مى‏شود و خلاصه اين كه آيات مزبور دلالتى بر اصل تنازع و انتخاب اصلح ندارند.

ما معتقديم: اصلى كه اجتماع بشريت بر محور آن دور مى‏زند، اصل استخدام است و آيه اخير نيز اشاره به آن مى‏كند.

توضيح اين كه هر فرد انسان مطابق غريزه فطرى و ميل طبيعى همواره مى‏خواهد از قواى ديگران به نقع خود استفاده كند و چون هيچ فردى حاضر نيست قواى خود را به رايگان در اختيار افراد ديگر بگذارد نتيجه اين مى‏شود كه هر كس به سهم خود چيزى از نيروهاى خود را در اختيار ديگران گذارده تا از نتايج قواى ديگران بهره‏مند گردد، بنابراين اصل استخدام به تشكيل اجتماع تعاونى منتهى مى‏شود. اين مصالحه دائمى در قواى خدادادى كه دائما در ميان افراد جامعه بشريت جريان دارد ضامن حفظ و ترقى و تكامل آن است و آنچه به اين معنا كمك كند چون متكى به يك اصل غريزى است پايدار مى‏ماند.

به عكس، آنچه بر هم زننده اساس اجتماعى تعاونى بوده و به زبان قرآن موجب فساد زمين باشد، با اين غريزه فطرى و ناموس طبيعى سازگار نيست و دوام ندارد. اين نكته قابل توجه است كه قرآن مى‏گويد: خداوند به وسيله عده‏اى از عده ديگر جلوگيرى مى‏كند تا فساد زمين را فرانگيرد. اين همان روح اجتماع تعاونى است كه ملازم با حفظ كثرت و بقاى اجتماع است. نمى‏گويد: خداوند عده‏اى را به وسيله عده ديگر نابود مى‏كند كه معناى تنازع بقا و مستلزم باقى ماندن يك سنف و از رفتن ديگرى و به هم خوردن كثرت و اجتماع باشد (دقت كنيد).