زيارت مشاهده مشرفه
بديهى است گروه بشر از روزى كه در اين خاكدان مسكن گزيده و دست به هم داده و در شاهراه زندگى پاى نهاده است پيوسته به افكار و انديشه هايى كه از معلم آفرينش ياد مىگرفته (اگرچه نسبتا بسيار كم و ناچيز هم بوده است) تكيه مىداده و مىدهد و در شعاع معلومات و اندوختههاى تجربى خود نشيب و فرازهاى راه تكامل و ترقى را پيموده و هم اكنون مىپيمايد و سعادت و نيك بختى خود را كه منتهاى آرزوى اوست در همين مىداند. ولى در هر حال با نهاد خدادادى خود درك مىكند كه ارزش از آن كار است نه انديشه خالى و اثر و خاصيتى كه انسان شيفته و دلداده آن است به دنبال كردار است نه گفتار و بهترين كرده و استوارترين دليل به راستى و درستى فرضيه يا دعوايى، اثر مطلوبى است كه در مقام عمل از خود به جا مىگذارد نه شيرينى نمود پندارى و صورت تخيلى آن، و از اين روست كه پيوسته در جامعههاى گوناگون بشرى و در جمعيتهاى متشكل مذهبى و غير آن مردانى كه نمونه كامل آن روش اجتماعى يا آيين مذهبى بوده و مىباشند پناه گاه و نگهبان شناخته مىشوند و توده پيروان آن طريقه مانند پروانهها دور شمع وجودشان گرد مىآيند و هم از اين روست كه در طول تاريخ بشريت افراد اين نوع براى درگذشتگان خود آرامگاه ترتيب مىدهند و اين رويه را يك نحو بقا و حيات براى درگذشته و وسيله ارتباط با روان او مىدانند و با يادبود مزارش خاطرههاى شيرينى كه از شخصيت از دست رفته دارند، مجسم و متمثل مىسازند و اين سنت خود يكى از بهترين وسايل ارتباط آينده انسانيت است به گذشته آن و عامل مهمى است در زنده نگه داشتن روشهاى مذهبى يا آداب و رسوم ملى و غير آن.
اسلام نيز كه دينى است فطرى و براساس طبيعت آفرينش بناگذاشته شده است اين وسيله فطرى ديرين را تاييد و امضا نموده و به خاك سپردن اموات و بناى آرامگاه را تشريع كرده و احترام مرده را مانند زنده مرعى داشته است. به موجب روايات عامه و خاصه، رسول اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم) شخصا به زيارت اهل قبور مىرفته و به آنان سلام مىداده است و هم چنين ائمه اهل بيت (عليه السلام) در مقاير مسلمين حضور به هم رسانيده و از آن ياد مىكردهاند. و هم چنين (با تواتر قطعى از طريق شيعه) مطلوبيت زيارت پيغمبر اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم) و ائمه اهل بيت به ثبوت رسيده و مورد هر گونه تحريص و ترغيب شده است و روشن است كه حضور به هم رسانيدن در برابر اولياى دين كه جز حق در برنداشتند و جز حقيقت، شيفته چيزى نبودند چه اثر روحى عميق در دل آرزومندان مىگذارد و چگونه جمال بى مثال حق و حقيقت را با جذابترين جلوه خود در يك مظهر كامل نشان مىدهد و چگونه وحدت نظر و همدستى و همداستانى در ميان طبقات مردم از زن و مرد و سياه و سفيد و شريف و وضيع و شاه و گدا به وجود مىآورد و چگونه همه شان در يك صف قرار گرفته و در برابر حق و حقيقت كرنش مىكنند.
آرى، برخى از مردم هستند كه زيارت اهل قبور و به ويژه حضور در مشاهد مشرفه اولياى دين را جزء خرافات دانسته و آن را مرده پرستى مىنامند. البته ما اينان را معذور مىداريم، زيرا در حقيقت معناى حيات را نفهميدهاند و از زندگى جز شهوترانى و ماده پرستى و خفه كره فطرت انسانى نهاد خدادادى چيزى درك نكردهاند؛ چون نديدند حقيقت ره افسانه زدند و هم چنين گروه ديگرى هستند كه مىگويند زيارت قبور پيشوايان دين و بوسيدن ضريحها و ديوار حرمها و شفيع قرار دادنشان شرك و از گناهان كبيره است، زيرا خداى تعالى در كتاب آسمانى خود بت پرستان را براى اين كه مىگويند: هولاء شفاونا عندالله و ملائكه و گاهى جن يا بشر را شفيعان خود قرار مىدهند مشرك مىشمارند و از اين رو شفيع قرار دادن و خضوع كردن به غير خدا موجب شرك است و فرقى ميان ملائكه و انبيا و ائمه و غير آنان نيست.
ولى اين گروه راه خطا پيمودهاند و خداى متعال بت پرستان را هرگز از جهت شفيع دانستن ملائكه ياكملين بشر مشرك نشمرده،زيرا خود در آيات بسيارى از كلام خويش ملائكه و اولياى خود را صريحا شفيع مىشمارد بلكه از اين جهت است كه بت پرستان در عين كه ملائكه را شفيعان و واسطه خير مىدانند، از پيشگاه خداوند عز اسمه روگردان شده، تنها آنها را مىپرستند و فقط نسبت به آنان مراسم بندگى را به جا آورده، در برابر خدا آنها را خدايان ديگر قرار مىدهند.
ولى هرگز زيارين قبور اولياى دين و ائمه اسلام با كرنشى كه به مقام قرب آنان مىكنند نمىخواهند قبر يا صاحب قبر را معبود قرار داده، در برابر خدا يگانه، خداى ديگرى بپرستند.
اگر در تعظيم و احترام آنان مىكوشند، در تعظيم شعاير و آثار خدايى مىكوشند و اگر قبر يا ضريح يا آستان آنان را مىبوسند، لازمه محبت و ارادت را به جا مىآورند و چگونه ممكن است محبت خاندان نبوت يكى از فرايض دينى قرار بگيرد و در قرآن كريم به آن تصريح شود ولى آثار و لوازم آن ممنوع گردد؟
و اگر احيانا برخى از مردم ساده لوح از پيشوايان دينى حاجتى مىخواهند يا گشايش كار يا شفاى مريض مىطلبند، اگر به آنها اعتراض كرده و گوشزد كنيم كسى كه حاجت بر مىآورد يا دردمند را بهبودى مىدهد خداست و بس و پيشوايان دين مانند ما بندگان خدا مىباشند، خواهد گفت (چنان كه بارها شنيده شده) كه مراه اين است كه اين بنده مقرب حاجتم را از درگاه خدا بخواهد يا به اذن خدا برآورد و اين پاسخ چنان كه پيداست، مبنى بر توحيد است نه شرك.
مشهد - خرداد 1343
محمد حسين طباطبائى
داستان شق القمر
ستاره زهره بر بام خانه على (عليه السلام)
1. آيا موضوع معجزه شق القمر مطابق قرآن و اخبار و اثبات آن، با عدم مناسب وسعت كره ماه با آستين وجود مبارك پيغمبر و با عدم تطبيق ظرف با مظروف به قواعد منطبق و عقل و ادراك بشرى و دو نيم شدن آن، صحيح است؟
2. آيا موضوع آمدن ستاره زهر و نشستن آن بر پشت بام خانه حضرت على بن ابى طالب (عليه السلام) مدرك صحيحى دارد؟
بسم الله الرحمن الرحيم
جواب اول: داستان شق القمر حقيقى است قابل اعتماد، و از راه قرآن و روايات به ما رسيده، جز اين كه رواياتى كه اين قصه را نقل مىكنند مختلف مىباشند. و از اين نظر كه هر يك از آنها خبر واحد و به تنهايى غير قابل اعتماد هستند. از اين روى به خصوصياتى كه در هر يك از اين روايات مذكور است نمىتوان تكيه زده، بحث نمود و از آنچه از روى هم رفته آنها به دست مىآيد همين قدر است كه ماه به اشاره پيغمبر اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم) به نحو اعجاز دو نيمه شده و اين همان است كه در قرآن كريم نيز به آن اشاره مىفرمايد.
قرآن كريم، در اول سوره قمر مىفرمايد:
اقتربت الساعه و انشق القمر؛
رستاخيز نزديك آمده و ماده دو نيمه شد.
و اين خرق عاديت است كه از پيغمبر اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم) (در مقابل درخواست بعضى از منكرين رسالت آن حضرت كه براى نبوتش شاهدى خارق عادت معجزه مىخواستند) صادر شد، و بديهى است كه پس از آن كه امكان معجزه و خرق عادت و صدور آن را از انبياء پذيرفتيم، براى انكار يك معجزه خاص و خاصه پس از آن كه قرآن كريم (كه خود نيز معجزه است) آن را تصديق نمود، راهى نداريم.
و اصولا از راه عقل نيز هيچ گونه دليلى بر نفى خرق عادت جز استعباد خالى نيست و ممكن است در ماوراى علل و اسبابى كه ما براى حوادث مىشناسيم، علل و اسباب ديگرى وجود داشته باشد كه بتواند حوادثى غير عادى به وجود آورد و ما از آنها بى اطلاع باشيم.
برخى از معترضين گفتهاند كه انشقاق قمر كه آيه شريفه به آن اشاره مىكند از حوادثى است كه در قيامت موعود و هنگام خرابى عالم طبيعت روى مىدهد نه دو نيمه شده كره ماه به دست پيغمبر اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم)، ولى اين احتمال را آيه بعدى دفع مىكند، زيرا خداى متعال به دنبال آيه سباقه الذكر مىفرمايد:
و آن يروا آهى يعرضوا ويقولوا سحر مستمر؛
و اگر ايشان مشركين آيهاى (شق القمر) را ببينند مىگويند: سحرى است كه به دنبال هم مىآيد.
و روش است كه اگر مراد از آيه همان خرابى روز قيامت بود، اعتراض مشركين و نسبت سحر به اين حادثه دادنشان معنا نداشت.
برخى ديگر از معترضين گفتهاند: مراد آيه اشاره است به جدا شدن كره ماه از كره خورشيد. چنان كه علم امروز آن را تاييد مىنمايد. و اين در حقيقت يكى از كرامات قرآن است كه قرنها پيش از پيدايش اين نظريه از واقع آن خبر مىدهد، ولى از نظر لغتشناسى اين نظر غلط و خطاست، زيرا جدا شدن جسمى از جسم ديگر به نحو تولد يا مطلق انفصال در لغت اشتقاق و انفصال ناميده مىشود، نه انشقاق كه به معناى دو نيم يا دو پارچه شدن است.
برخى ديگر از معترضين گفتهاند كه اگر چنين حادثهاى اتفاق افتاده بود، البته مورخين غير اسلامى آن را نيز ضبط كرده، مىنوشتند، ولى بايد توجه داشت كه تاريخ نقلى پيوسته به نفع و طبق دل خواه قدرتهاى وقت نوشته شده و هر قصه و حادثهاى كه بر خلاف تمايلات قدرتهاى وقت بوده، در بوته اجمال و پس پرده خاموشى و فراموشى مانده است. چنان كه مىبينيم در تواريخ قديم اثرى از اخبار ابراهيم و موسى و عيسى (عليه السلام) نسبت، در صورتى كه از نظر دينى در عجايب و معجزاتى كه از اين حضرات صادر شده، ترديدى نيست. ابراهيم بود كه در آتش نمرودى نسوخت. موسى بود كه عصا و يد و بيضا و آن همه معجزات داشت. عيسى بود كه مرده را زنده مىكرد. و در دعوت اسلامى هم روزى كه پيدا شد برخلاف تمايلات همه قدرتهاى جهان بود.
گذشته از اين كه ميان مكه كه اين قضيه آن جا به وقوع پيوسته و ميان اروپا كه تاريخ نويسان را داشتند ساعتها اختلاف طلوع و غروب است و حادثه آسمانى كه زمان كمى در مكه خود نمايى كرده و مرئى بوده، در افقهاى غربى دور مانند رم و آتن و غير آنها قابل رويت نخواهد بود، چنان كه حوادث آسمانى كوتاه آن مناطق براى منطقه مكه معظمه قابل رويت نيست.
جواب دوم: قصه پايين آمدن ستاره زهره و نشستن آن بر پشت بام خانه اميرالمومنين (عليه السلام) در چند روايت وارد است كه نه متواترند و نه قطعى الصدور و از اين روى قابل اعتماد علمى نيستند.
4: مسائل قرآنى
درسى از قرآن
روزگار كنونى ما در آن زندگى و در دامن تربيتش پرورش مىيابيم، قافله انسانيت را در مسير اجتماعى اش به مرحله شگفت آورى رسانيده است. انسان امروزى كه با يك نيروى شگرف علمى كه به هر گوشه و كنار زندگى سر مىزند مجهز شده و در نتيجه، همه روزه صدها و هزارها نيازمندى زندگى را بررسى كرده، در رفع آنها با نيروى انديشه چاره جويى مىنمايد.
بديهى است كه همه تجهيزات و بررسىها و چاره جويىها را در راه تسخير طبيعت و رام كردن ماده سركش نسبت به مقاصد و آرمانهاى انسانى بوده و كار و فعاليت خواسته و لحظه و لحظه به كميت و كيفيت كار مىافزايد. بر اثر همين تراكم افزون كار، گردش فعاليتهاى زندگى حالت برق آسايى به خود گرفته و همان زمان گذران كه در روزگاران پيشين به روز و شب مثلا قسمت شده و با شما و بام شمرده مىشد، در روزگاران پيشين به روز و شب مثلا قسمت شده و با شام و بام شمرده مىشد، در روزگار ما واحد آن ثانيه گرفته شده بلكه در صدم و هزارم ثانيه و دقيقه از وقت قيمتى را پيدا كرده كه سابقا يك ساعت بلكه يك روز آن ارزش را نداشت.
و نيز بديهى است كه شعاع نيروى وجودى انسانى هرچه وسيعتر و ميدان فعاليتش هرچه پهناورتر فرض شود، بالاخره نيرويى است محدود؛ و در نتيجه محدوديت، هر اندازه ناحيهاى توجيه شده و مصرف گردد، به همان اندازه از ناحيه ديگر كم خواهد شد.
بر اثر همين حقيقت است كه امروز ماديات، معنويات را تحت الشعاع قرار داده و جلب شدن حواس به سوى ماديت پرده ضخيمى بر روى روحانيت و معنويت دينى زده است. كمترين مراجعه به تاريخ اديان و مذاهب و اوضاع دينى مردم در ادوار گذشته و مقايسه اجمالى آنها با اوضاع دينى اين زمان، اين مطلب را آفتابى مىكند و همچنين نمىشود ترديد داشت كه پيوسته زياده روى در ماديت و انحراف از اعتدال در زندگى، از روح معنويت كاسته و خاطرههاى دينى را از ياد مىبرد.
سرچشمه صدها و هزارها اعتراض كه به مواد دينى و اصول معنويت از زبانهاى مختلف مىشنويم و ايراد و انتقادهاى گوناگون كه از آشنا و بيگانه به تعليمات دينى و رسوم خداپرستى مىشود، انعكاس همان روح ماديت مىباشد! وگرنه براى هر متتبع منصف كاملا روشن است كه هر يك از اين اشكالات تازگى نداشته و مخصوص اين عصر (كه آن را عصر علم مىناميم) نبوده و با سابقه ممتد و طولانى، بارها و بارها مورد بحث و كنجكاوى قرار گرفته و معترضين با دريافت پاسخ خود راه خاموشى را پيش گرفته و اشكال خود را به دست فراموشى سپردهاند.
آرى آنچه خاموش نمىشود و با كمترين بهانهاى به رويه بى منطق خود دعوت كرده و مشاجره و كشمكش را از سر مىگيرد، همان روح ماديت است كه گاه و بى گاه با تماشاى مناظر دلفريب طبيعت و شنيدن تلقينات سحرآميز عواطف و احساسات درونى و توجه به گرفتارىهاى روزافزون و بيرون از شمار مادى، بى اين كه كمترين التفاتى به راهنمايى عقل سليم نمايد، همه حواس درونى انسان را كه مملو از شعور و اراده مىباشند به سوى ماده سوق داده و زبان به نكوهش معنويات كه سنگ جلو پاى وى مىباشند مىگشايد.
مىگويد: تعليمات دينى انسان را از مزاياى زندگى گذشته و به انسانهاى غارنشين جنگلى اولى ملحق مىسازد. چه معنا دارد انسان از همه چيز گسسته و به خداى ناديده بپيوندد؟جز اين كه اسباب را رها كرده و شعور و اراده طبيعى خود را كشته و چشم به راه عامل غيبى بنشيند، همان عامل غيبى كه هرگز مصداقى ندارد؟ و چه معنا دارد...؟ اگر به كار بستن تعليمات مقلدانه دينى براى انسان نان و آبى مىشد، مىبايست ملل متمدن جهان كه با نيروى علم و دانش به اوج ترقى و تعالى رسيده و امروزه در صدد تسخير آسمان و دست اندازى به كهكشانها مىباشند از گرسنگى بميرند.
اين گونه اشكالها در عين حال كه از ابتكار انسان امروزى نيست و چنان كه گفته شد از مواريث افكار بى پايه گذشتگان مىباشد، بهترين گواه است بر اين كه پيشرفت انسان در يك قسمت از معلومات براى قسمت ديگر نيست و مجهولات ديگر انسان را حل نمىنمايد.
درست است كه علوم طبيعى چراغى است روشن كه بخشى از مجهولات را از تاريكى درآورده و براى انسان معلوم مىسازد ولى چراغى است كه براى رفع هر تاريكى سودى نمىبخشد. از فن روانشناسى حل مسائل فلكى را نمىتوان توقع داشت. از يك پزشك حل مشكلات يك نفر مهندس راه برنمى آيد و بالاخره علومى كه از طبيعت بحث مىكند اصلا از مسائل ماوراءالطبيعه و مطالب معنوى و روحى بيگانه بوده و توانايى بررسى اين گونه مقاصدى كه انسان به آنها در فطرت خدادادى خود خواستار كشف آنهاست ندارند.
خلاصه هر مسئلهاى مربوط به ماوراء الطبيعه از يك فن كه از فنون طبيعى سوال شود جوابش سكوت است، نه مبادرت به نفى و انكار، زيرا وقتى كه موضوع بحث آن ماده است هر امر غير مادى فرض شود در آن مسكوت عنه مىباشد، وقتى كه در موضوعى بحث نمىكند. حق هيچ گونه اظهار نظر مثبت و منفى را در آن ندارد.
خلاصه هر مسئلهاى مربوط به ماوراء الطبيعه از يك فن كه از فنون طبيعى سوال شود جوابش سكوت است، نه مبادرت به نفى و انكار، زيرا وقتى كه موضوع بحث آن ماده است هر امر غير مادى فرض شود در آن مسكوت عنه مىباشد، وقتى كه در موضوعى بحث نمىكند. حق هيچ گونه اظهار نظر مثبت و منفى را در آن ندارد.
منطق دين هرچه باشد، رسا يا نارسا، روشن يا تاريك (و البته روشن و رساست) راهى جز تعمق در معارف دينى و بحث و كنجكاوى در حقايقى كه پس پرده طبيعت و ماده هستند، ندارد.
منطق قرآن در اين تعليم پر ارج و گران بهاى خود (بايد از همه گسست و با خدا پيوست) با تعمق و تدبر در سه حقيقت زيرين روشن مىشود:
1. قرآن كريم قانون كلى عليت و معلوليت را انكار نكرده و هر حادثهاى از حوادث جهانى و هر پديدههاى هستى را به علل و عوامل متناسب خودش نسبت مىدهد و هرگز حادثهاى اتفاقى و معلولى بى علت قبول ندارد. بدين ترتيب در جهان آفرينش همه چيز به هم ارتباط و آميزش علت و معلولى دارند (اين حقيقت را از لسان وحى از اول تا آخر قرآن كريم به خوبى مىتوان درك نمود).
از اين روى انسان مانند قطرهاى ناچيز در دهان سيلى بنيان كن افتاده و با گردش آن با نهايت بيچارگى گردش كرده و هر پستى و بلندى را مىپيمايد، جزئى از اجزاى جهان آفرينش است كه خواه و ناخواه محكوم به حكم عمومى جهان بوده و با سير عمومى جهان به سوى مقصد همگانى (معاد) مىشتابد!
انسان با فرض اين جزئيت و آميزش، هيچ گونه استقلالى از خود ندارد كه اعتماد و اتكاى آن، خود را كنارى كشيده و در راه خواستهها و آرزوهاى خود به فعاليت پرداخته و با نيروى عمومى جهان آفرينش گلاويز شود و مبارزهاى راه اندازد، جز اين كه از اين راه كه خودش نيز يكى از اجزاى علل و عوامل حوادث است، نيروى وجودى خود را در راه مقاصد خود به كار بندد تا در صورتى كه بقيه اجزاى علل و اسباب موافقت داشته باشند، مقاصد ويژه وى لباس تحقق بپوشد.
2. قرآن كريم چنان كه فطرت انسانى نيز حكم مىكند زمام هستى جهان و اجزاى جهان را يك جا به اراده خداى يگانه نسبت داده و نظامى را كه در جهان آفرينش با قوانين كلى و عمومى خودش حكم فرمايى مىنمايد وابسته به تدبير و اراده او مىگيرد، و در نتيجه تنها سببى كه در جهان هستى استقلال مطلق دارد و هيچ گونه نيازى در هستى و آثار هستى خود به بيرون از خود ندارد و هرچه فرض شود به او نيازمند است، همان خداى يگانه آفرينش مىباشد. آفريننده و نيرو دهنده هر سبب و علتى است و تنها سببى است كه به تمام معنا دلبستگى را شايسته است.
3. قرآن كريم علم انسانى را محدود معرفى مىكند و احاطه مطلقه به همه خصوصيات اشياء را كه گاهى نيز از آن به علم غيب تعبير مىشود مختص ساحت كبرياى خداى يگانه عالم مىگيرد. در نتيجه شعور و ادراك انسان مانند چراغ كوچك بسيار ضعيفى است كه در فضاى پهناور و تاريكى روشن شده باشد كه حداكثر هموارى و ناهموارى جاى پا با آن شناخته مىشود؟
انسان در محيط زندگى تنگ و محدودى كه دارد جز به مقدار بسيار ناچيزى از اسباب و علل حوادث كه از راه حواس ضعيف و فكر كوتاه خود به دست مىآورد به چيزى احاطه پيدا نمىكند. اين معلومات محدوده وى با مجهولات نامحدودى كه دارد به هيچ وجه قابل مقايسه نيست.
از همين جا روشن مىشود كه دلبستگى تام و خشنودى انسان در جايى كه با علم و ادراك ناچيز و محدود خود شماره محدودى را از اسباب و علل پيدا كرده و با نيروى ناچيز و محدود خود جمع جور نموده براى درك يكى از مقاصد خود به راه انداخته است، همچنين نااميدى و دلتنگى و بدبينى وى در جايى كه جريان اسباب يعنى سببى چند را كه دريافته مخالف آرزوى خود تشخيص داده است، جز جهل و نادانى چيزى نخواهد بود! زيرا پيدايش با از ميان رفتن هر پديدهاى از پديدههاى جهان وابسته به نيروى همگانى جهان آفرينش مىباشد كه در آن قدرت نامتناهى و اراده غيبى كار مىكند و هرگز انسان را راهى براى تشخيص موافقت يا مخلافت اين نيروى بيرون از تصور در دست نيست، و آنچه انسان از اسباب و عوامل به دست مىآورد هرگز زمام ايجاد و اعدام تنها به دست آنها سپرده نشده است.
نتيجهاى عملى كه از اين حقايق نظرى مىتوان گفت اين است كه انسان بايد در جريان زندگى خود دلبستگى تام و پشت گرمى كامل به اسباب (يعنى شماره ناچيزى از اسباب كه از راه علم محدود خود كشف كرده است) نداشته و خود را جزئى مربوط به همه جهان آفرينش تصور نموده و تحت همه علل و عوامل كه اجزاى حاضر و گذشته جهان اند بداند؛ يعنى دلبستگى به خداى يگانه كه پديد آورنده و پرورش دهنده و اداره كننده همه اسباب و علل اوست داشته و به وى پيوسته و از ديگران بگسسته باشد.
البته منظور نه آن است كه انسان به علل و اسبابى كه با نيروى شعور خود كشف كرده پشت پا زده و گوشهاى را گرفته و براى انجام يافتن مقاصد خود منتظر فرج غيبى بوده باشد، زيرا:
اولا: عامل غيبى جز از راه اسباب و علل تاثيرى نمىكند.
ثانيا: اسباب و عواملى كه براى انسان مكشوف اند جزئى از مجموعه اسباب بوده و خالى از تاثير نيستند و ابطال تاثير آنها با توقع انجام يافتن مقصد كه ارتباط تاثيرى به آنها دارد خود جهل ديگرى است. بلكه انسان بايد با استفاده از شماره محدودى از اسباب و وسايل كه با شعور خدادادى خود به كشف آنها موفق شده، در راه مقاصد خويش به فعاليت بپردازد ولى دلبستگى كامل به آنها نداشته و خود را جزئى غير مستقل از همه جهان تصور كرده و دل به خداى يگانه كه همه تاثيرات به سوى او برمى گردد بسته و به وى پيوند و اين جمله مضمون همان تعليم دينى مورد بحث مىباشد.
اين تعليم دينى علاوه بر مزيت واقع بينى كه در بردارد مبدأ پيدايش يك رشته اخلاق فاضله و ملكات شريفه انسانى است كه بر انسانى است كه بر اساس همان واقع بينى استوارند، مانند خوش بينى و بردبارى و قوت قلب و شهامت نفس و بالاخره اتصال به يك نيروى شكستناپذير نامتناهى.
هم چنين كميت قابل توجهى از اخلاق رذيله و صفات ناشايسته جهالتآميز را از انسان دور مىكند، مانند تكبر، نخوت، خودپرستى و خودستايى كه از تصور استقلال و قدرت دامن گير انسان مىشود و مانند جزع و بيتابى و بيچارگى و پست همتى و سبك وزنى كه در موارد نااميدى و زبونى در روح انسان خود نمايى مىكنند.
اين بحث را اگرچه در صورت يك بحث و كنجكاوى فلسفى به پايان رسانيدم ولى محتوياتش جمله به جمله از مضامين آيات قرآنى گرفته شده و براى كسى كه به معارف قرآنى دارد پوشيده نيست.
قرآن و قانون تنازع بقا و انتخاب اصلح
بسيارى از علماى طبيعى معتقدند كه همواره موجودات عالم طبيعت، در تحت قانون تنازع بقا و انتخاب اصلح درجات كمال را مىپيمايند، زيرا هر موجودى داراى قوا و نيروهايى است كه براى حفظ آنها دائما با موجودات ديگر در نزاع و جدال است و در اين منازعه دائمى و دامنه دار كه در ميان افراد و حيوانات و نباتات آشكارتر است آن نوع فاتح مىشود كه قوىتر است و به اين ترتيب افراد و انواع ضعيفتر در اين تنازع از ميان رفته و افراد قوىتر باقيمانده و انتخاب اصلح به عمل مىآيد و در نتيجه انواع تدريجا رو به طرف كمال سير مىكنند.
اين دسته از دانشمندان براى اثبات مدعاى خود از تجربيات علمى و مطالعاتى كه روى آثار موجودات دورانهاى گذشته به عمل آمده استمداد مىكنند، از جمله اين كه انقراض نسل بعضى از انواع حيوانات گذشته را كه آثار آنها در نقاط مختلف زمين به دست آمده و امروز نسل آنها منقرض شده است، به همين راه توجيه مىكنند.
ضمنا اين دو قانون را از محيط موجودات عالم طبيعت به اجتماع كشانده، معتقدند كه اساس اجتماعات بشرى و تكامل آنها نيز بر دو قانون تنازع بقا و انتخاب اصلح بنا شده است و جامعههاى انسانى هميشه براى حفظ موجوديت خود در يك حال تنازع و كشمكش دائم بر سر مىبرند و از ميان آنها جامعه هايى كه قوىتر هستند باقى مانده و جامعههاى ضعيفتر راه فنا و نيستى را مىپيمايند. تاريخ و آثارى كه از دوران ماقبل تاريخ به دست آمده حكايت از انقراض تمدنهاى بسيارى مىكند كه توجيهى براى آنها جز اين معنا تصور نمىشود.
ولى از آن جا كه اين دو قانون موارد نقض بسيارى دارد، از جمله اين كه ما در عالم طبيعت انواع بسيارى از حيوانات و نباتات پستتر را مشاهده مىكنيم كه با وجود انواع قوىتر، موجوديت خود را حفظ كردهاند و نيز ملاحظه مىكنيم انواع بسيارى از گياهان و حيوانات وحشى را انسان به وسيله تربيت به نوعهاى عالىترى تبديل كرده، با اين كه انواع پست وحشى آنها نيز به حال خود باقيمانده يا تدريجا به خودى خود رو به طرف ضعف و انحطاط سير مىكنند.
لذا جمع ديگرى از دانشمندان به جاى اين دو قانون فرضيه تبعيت از محيط را عنوان كرده و عقيده دارند كه تغيير و تحول انواع موجودات بر اثر اين اصل است. منظور آنها از محيط كه معتقدند هر موجودى محكوم به پيروى از آن است همان مجموعه شرايط اوضاع زمانى و مكانى و عوامل طبيعى بوده كه موجودات ديگر را بر مقتضيات خود تطبيق مىكند و بنابراين هيچ نوعى از انواع موجودات، آزادى عمل از خود نداشته و سعى مىنمايد خود را با اوضاع وفق دهد و همين اختلاف مناطق زمين و اوضاع جغرافيايى آن و ساير عوامل طبيعى باعث اختلاف انواع حيوانات و نباتات روى زمين گرديده است.
اين دسته، كليه مواردى را كه با دو اصل تنازع بقا و انتخاب اصلح وفق نمىدهد با اصل تبعيت از محيط توجيه مىكنند و مىگويند عوامل محيط آماده چنان تاثيرى نبوده است.
ولى اين فرضيه نيز موارد نقض بسيارى دارد، چه اين كه اصناف بسيارى از حيوانات و نباتات را مىتوان يافت كه هنوز خود را كاملا با شرايط و اوضاع محيط نطبيق نكردهاند. از اين بيانات چنين نتيجه مىگيريم كه اين اصول سه گانه اگرچه فى الجمله و در پارهاى از موارد مود قبول هستند، اما كليت و عموميت آنها را نمىتوان پذيرفت و لذا نمىتوان آنها را به عنوان اصل كل در همه جا مورد استفاده قرار داد.
به علاوه، اصول مزبور از نظر جنبههاى اخلاقى و روابط اجتماعى باعث مفاسد زيادى مىشود و ممكن است استنتاجات سويى از آنها بشود، زيرا اصل تنازع بقا وجود جنگ و كشمكشهاى دائمى را امرى طبيعى و غير قابل اجتناب و به طور خلاصه مجاز قلمداد مىكند.
و اصل انتخاب اصلح حق حيات را از طبقات اجتماع سلب كرده و اقويا را در تجاوزات حقوقى محق مىشمرد و اصل تبعيت از محيط استقلال فكرى و روحى انسان را از بين برده و پيروى از وضع محيط را در هر حال طبيعى و مجاز معرفى مىكند!
اما آنچه از نظر اصولى كلى فلسفى مسلم است، اين است كه اصل اساسى در تمام تغييرات و تحولات ماديات و هم چنين در اصل پيدايش آنها، اصل عليت و معلوليت است، چه اين كه هر موجود مادى مطابق قانون همواره در ساير موجودات تاثير كرده و آنها را به صورت مشابه خود بيرون مىآورد و به عبارت ديگر: از ديگرى كم كرده و بر خود مىافزايد و اين موضوع طبعا در مورد علل و معلولات مادى به صورت تنازع در عالم بقا جلوه مىكند.
از طرف ديگر در اين تاثير و تاثير مادى علل قوىتر، تدريجا در موجودات ضعيفتر تاثير كرده،
آنها از ميان برده و به صورت خود بيرون مىآورند
و در نتيجه موجود قوىتر باقيمانده و ضعيفتر از بين مىرود و اين هم در حقيقت همان اصل بقاى اصلح است.
و نيز لازمه تاثير و تاثر علت و
معلولى اين است كه يك موجود،
تحت تاثير علل و شرايطى كه در محيط آنها قرار دارد واقع مىشود و اين همان اصل تبعيت از محيط است. خلاصه اين كه ريشه اين اصول سه گانه را مىتوان در قانون مسلم عليت و معلوليت پيدا كرد، ولى اين قيد كه صحت آنها فقط در مواردى است كه اين قانون حكومت مىكند؛ يعنى در مواردى كه تاثير و تاثر علت و معلولى وجود دارد و لذا مواردى كه اين قانون در آن حكم فرما نيست،
موارد نقض آن اصول خواهد بود.
اما از نظر قرآن: بعضى از مفسرين چنين گمان كردهاند كه آيات ذيل از قرآن مجيد اشاره به اصل تنازع بقا و انتخاب طبيعى است:
1. انزل من السماء ماء فسالت اوديه بقدرها فاحتمل السيل زبدا رابيا و مما يوقدون عليه فى النار ابتغاء حليه او متاع زبد مثله كذلك يضرت الله الحق والباطل فاما الزبد فيذهب جفاء واما ما ينفع الناس فيمكث فى الارض كذلك يضرب الله الامثال؛
(خداوند از آسمان آبى فرستاد و در هر سيلگيرى به اندازه آن جارى شد و سيلاب كفى بر بالاى خود برداشت و از (فلزاتى) كه براى تحصيل زينت يا متاع ذوب مىكنند نيز مانند آن كف هايى پديد مىآيد، خداوند اين گونه براى حق و باطل مثال مىزند، اما كفها به زودى از ميان مىروند، ولى آنچه به حال مردم مفيد است باقى مىماند. اين چنين خداوند مثال هايى مىزند).
آنها معتقدند كه طبق اين آيه شريفه سيلاب حوادث و تنازع بقا همواره كفهاى باطل و انواع ناتوان اجتماع را طرد و نابود كرده و حق، يعنى انواع كاملتر كه تمدن و روح اجتماع بهتر مىتواند در آنها ريشه بگيرد باقى مىگذارد.
2. اذن للذين يقاتلون با نهم ظلموا و آن الله على نصرهم لقدير * الذين اخرجوا من ديارهم بغير حق الا آن يقولوا ربنا الله ولولا دفع الله الناس بعضهم ببعض لهدمت صوامع و بيع و صلوات و مساجد يذكر فيها اسم الله كثيرا ولينصرن اللن من ينصره آن الله لقوى عزيز؛
به آنهايى كه ستم شده است اجازه قتال داده شد و خداوند تواناست كه آنها را يارى كند و اگر خداوند بعضى را به وسيله بعضى دفع نكند، صومعهها و معابد يهود و مساجدى كه نام خدا را فراوان در آن مىبرند ويران مىگردد و خداوند يارى مىكند كسانى را كه او را يارى كنند و خداوند قادر و قاهر است.
صدر اين آيه به عقيده آنها اصل تنازع بقا را مىپروراند و ذيل آن اشاره به انتخاب اصلح است.
3. ولولا دفع الله الناس بعضهم ببعض لفسدت الارض ولكن الله دو فضل على العالمين؛
اگر خداوند جمعى را به وسيله جمع ديگر دفع نكند فساد زمين را فرا مىگيرد ولى خداوند بر جهانيان فضل و بخشش دارد.
اين آيه را نيز اشاره به هر دو اصل مىدانند.
اما آنچه مسلم است اين است كه اين دو اصل همان طور كه سابقا هم اشاره شد فى الجمله صحيح و در بعضى از موارد قابل قبول اند و نمىتوان انكار كرد كه قرآن اين حقايق و امثال آنها را اجمالا تاييد مىكند، ولى آيات مزبور هيچ گونه دلالتى بر اين دو اصل ندارند، زيرا آيه اول همين اندازه مىرساند كه حق هميشه پايدار و برقرار مىمان و باطل از ميان مىرود و دوام بقايى ندارد، اعم از اين كه تنازعى در ميان اين دو به وقوع پيوندد يا نه، و اتفاقا در مثالى كه در مورد آيه ذكر شد (مثال سيل و كفها و بقاياى سيل هيچ گونه تنازعى وجود ندارد و اساس آن مثال بر بقاى حق و فناى باطل است.
كفهاى بى مصرف و باطل كم كم از بين مىروند و بقاياى سيل (خاكهاى پر استعدادى كه از خود باقى مىگذارد و انواع نباتات در آن نمو مىكند) باقى مىمانند. در آيه دوم و سوم اگر چه اشارهاى به تنازع طرفداران حق و باطل و پيروزى پيروان حق شده است، ولى اين پيشرفت نه از نظر اين است كه تابعين حق از نظر قواى طبيعى نيرومندتر و مجهزترند (آن طور كه اصل تنازع و انتخاب اصلح اقتضا مىكند) بلكه از جهت تاييد و نصرت الهى است) و مخصوصا در آيه دوم بحث از دستهاى از طرفداران حق شده كه از حيث قواى مادى ضعيفتر و ناتوان ترند. اين مطالب با دقت در مفاد آيات كاملا روشن مىشود و خلاصه اين كه آيات مزبور دلالتى بر اصل تنازع و انتخاب اصلح ندارند.
ما معتقديم: اصلى كه اجتماع بشريت بر محور آن دور مىزند، اصل استخدام است و آيه اخير نيز اشاره به آن مىكند.
توضيح اين كه هر فرد انسان مطابق غريزه فطرى و ميل طبيعى همواره مىخواهد از قواى ديگران به نقع خود استفاده كند و چون هيچ فردى حاضر نيست قواى خود را به رايگان در اختيار افراد ديگر بگذارد نتيجه اين مىشود كه هر كس به سهم خود چيزى از نيروهاى خود را در اختيار ديگران گذارده تا از نتايج قواى ديگران بهرهمند گردد، بنابراين اصل استخدام به تشكيل اجتماع تعاونى منتهى مىشود. اين مصالحه دائمى در قواى خدادادى كه دائما در ميان افراد جامعه بشريت جريان دارد ضامن حفظ و ترقى و تكامل آن است و آنچه به اين معنا كمك كند چون متكى به يك اصل غريزى است پايدار مىماند.
به عكس، آنچه بر هم زننده اساس اجتماعى تعاونى بوده و به زبان قرآن موجب فساد زمين باشد، با اين غريزه فطرى و ناموس طبيعى سازگار نيست و دوام ندارد. اين نكته قابل توجه است كه قرآن مىگويد: خداوند به وسيله عدهاى از عده ديگر جلوگيرى مىكند تا فساد زمين را فرانگيرد. اين همان روح اجتماع تعاونى است كه ملازم با حفظ كثرت و بقاى اجتماع است. نمىگويد: خداوند عدهاى را به وسيله عده ديگر نابود مىكند كه معناى تنازع بقا و مستلزم باقى ماندن يك سنف و از رفتن ديگرى و به هم خوردن كثرت و اجتماع باشد (دقت كنيد).