پاسخ به پرسش هايى درباره امام زمان (عليه السلام)
در نامهاى كه در انكار وجود امام زمان ارواحنا فداه نوشته شده، نويسنده نامه به سائل خود خطاب كرده، مىگويد:
اولا اين كه پرسيدهايد: آيا اصولا بر اين موضوع كه هميشه بايد امامى باشد دليل عقلى است يا خير، بايد دانست كه گاهى سخن از امام به ميان مىآيد و منظور يك پيشواى الهى است؛ يعنى امامى كه از جانب خداوند برگزيده و تعيين شده است و گاهى مراد يك پيشواى مذهبى است كه در سطح عالى علم و تقوا قرار دارد و ديگران از راهنمايىهاى او كه از راه تعقل صحيح در جهان آفرينش و كتاب الهى به معناى اخير مسلمانان هميشه بايد پيشوايى داشته باشند، همان طور كه هر مذهب و حتى مسلك سياسى مطلق نيز رهبر و پيشوا و زعيمى دارد.
/p>
اما در مورد سوال اول كه آيا مسلمانان هميشه به يك امام الهى نيازنده هستند ياخير؟ من مىگويم: خير چنين نيازى نيست، زيرا آن امام الهى كه هميشه زنده و حاضر است و غيبت ندارد و از راهنمايى هايش مىتوان برخوردار شد، همان قرآن كريم است به دليل آنچه در خود قرآن آمده كه و من قبله كتاب موسى اماما پيش از اين كتاب، كتاب موسى امام بود. از اين جا استفاده مىشود كه اينك قرآن امام است. امام حاضر، امام زمان، امام بدون غيبت
.
پاسخ: طبق دعوى نويسنده، قرآن كريم از آن جهت كه كتاب آسمانى و هدايت كننده است، امام امت است و نيازى به تشخيص كه امام الهى باشد نيست و اين دليلى است ناتمام و غير منتج.
اولا: خداى متعال كتابى براى ابراهيم (عليه السلام) به نام صحف كر مىفرمايد: صحف ابراهيم و ناگزير اين كتاب چون آسمانى و وحى الهى بوده، امام وقت و هدايت كننده مومنين به ابراهيم (عليه السلام) بوده و از جانب ديگر به موجب آيه كريمه، و اذ ابتلى ابراهيم ربه بكلمات فاتمهن قال انى جاعلك للناس اماما...ابراهيم (عليه السلام) را صريحا امام خدايى معرفى مىنمايد و از اين جا روشن مىشود كه امام بودن كتاب آسمانى منافات با امامت خدايى يك كس ديگر ندارد و ممكن است با وجود كتابى كه امام است، امام خدايى ديگر در وقت حاضر وجود داشته باشد مانند ابراهيم و صحف ابراهيم (عليه السلام) و البته اگر نيازى به امام خدايى نبود، خداى متعال كه منزه از لغو و بيهوده است، جعل نمىفرمود. پس امامت قرآن كريم به آن معنا از امامت كه نويسنده مىگويد، از امام ديگر كه خدايى باشد مغنى نيست.
و ثانيا: بديهى است كه بيانات قرآنى در توضيح مقاصد و روشن كردن تفاصيل معارف دينى و خاصه در احكام احتياج مبرم به بيانات نبى اكرم دارد. قرآن كريم پنج نماز يوميه را گوشزد فرموده و تفصيل اجزا و شرايط و آداب و سنن آنها با بيانات نبى اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم) به دست مىآيد و هم چنين روزه و زكات و حج و جهاد و غير آنها و خداى متعال اين هدايت نبى (صلى الله عليه و آله و سلم) را كه متمم هدايت و بيان قرآن مىباشد، صريحا براى ايشان تصديق فرموده و امثال آيه شريفه و انك لتهدى الى صراط مستقيم؛ و به درستى تو به سوى راه راست هدايت مىكنى و آيه و انزلنا اليك الذكر لتبين للناس ما نزل اليهم و نازل كرديم به سوى تو ذكر (قرآن) را براى اين كه به مردم روشنى كنى آنچه را به سوى ايشان تدريجا نازل شده. همان معناى امامت را كه نويسنده براى قرآن كريم ذكر مىكند براى نبى اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم) در امثال حديث ثقلين و حديث سفينه معناى امامت را براى عترت خود و اين كه قرآن و عترت داشته باشند گمراهى به آنان راه نخواهد داشت.
حاصل اين كه، طبق بيان خود نويسنده، نبى اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم) و اهل بيتش (عليه السلام) امام هستند. ممكن است تصور شود كه نظر نويسنده نامه به امامت نبى اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم) و ساير عترت وى ندارد، ولى اعتراض ما به اطلاق كلام اوست كه در جواب سوال كه آيا مسلمانان هميشه به يك امام الهى نيازمند هستند يا خير، مىگويد: من مىگويم خير، چنين نيازى نيتس، امام ما قرآن است. نويسنده نامه بعد مىنويسد: اما اگر ما بخواهيم افسانه سازى كنيم و يك موجود غيبى هزار ساله را امام زمان بدانيم، راهى مخالف با عقل و وحى هر دو پيمودهايم، زيرا وحى مىگويد: اثر امام، هدايت و راهنمايى اوست، پس اگر امام خود ناپديد شد و كتاب و اثرى هم از او نماند تا مشكلات روز را جواب گويد، چنين امامى امام قرآن نيست، يعنى آن امام نيست كه قرآن او را وصف نموده و پيروان قرآن بايد وجود او را بپذيرند.
اگر گفته شود قرآن در كجا اثر امام را هدايت مردم دانسته؟ گويم: در سوره شريفه انبيا آن جا كه درباره پيشوايان خدايى مىفرمايد:
وجعلناهم ائمه يهدون بامرنا؛
آنها را امامان قرار داديم كه به امر ما هدايت مىكردند.
و آنچه قرآن مىگويد تنها مربوط به گذشته نيست بلكه براى اهل قرآن مسلمانان نيز هست،
چرا كه مردم گذشته گذشتند و اگر مطالب قرآن اختصاص به آنها داشت براى اين امت بازگو كردن آن مطالب چه سود داشت؟
پاسخ: مقدمتا چند چيز را بايد متذكر بوده، در نظر گرفت:
اول اين كه هدايت به معناى راهنمايى و رهبرى به دو معنا اطلاق مىشود: يكى به معناى نشان
دادن راه فقط كه ارائه الطريق ناميده مىشود و اثر هدايت شونده و هدايت كننده را بپذيرد و با پيمودن راهى كه نشان داده شده
به مقصد برسد و ممكن است نپذيرد و نرسد ولى هدايت به معناى دوم فعليت رسيدن به مقصد را پيوسته دارد، خداى متعال مىفرمايد: انك لا تهدى من احببت ولكن الله يهدى من يشاء تو نمىتوانى هر كه را خواستى به مقصد برسانى ولكن خدا هر كه را بخواهد به مقصد مىرساند.
دوم، اين كه هدايت به معناى ارائه الطريق در انبيا و رسل كه حاملان وحى و فرستادگان خدايند
و براى دعوت مبعوث اند لازمه نبوت و رسالت است و بدون استثنا هدايت خاصيت و اثر نبوت است. فبعث الله النبييت مبشرين و منذرين رسلا مبشرين و منذرين لئلا يكون للناس على الله حجه بعد الرسل و آيات ديگر بى شمارى در قرآن كريم در همين معناست بلكه مومنين امت هم از اين سمت سهمى دارند چنان كه مىفرمايد: قل هذه سبيلى ادعوا الى الله على بصيره انا و من اتبعنى و نيز مىفرمايد: كنتم خير امه اخرجت للناس تامرون بالمعروف و تنهون عن المنكر روشن است كه امر به معروف و نهى از منكر و هم چنين دعوت مصداق هدايت هستند و گرچه نامش برده نشده است.
سوم اين كه اثر امامت و پيشوايى چنان كه در نامه نيز اشاره شده، به صريح قرآن كريم هدايت و راهنمايى است، چنان كه مىفرمايد: وجعلناهم ائمه يهدون بامرنا و مىفرمايد: وجعلنا هم ائمه يهدون بامرنا پس اعطاى امامت، اعطاى هدايت خواهد بود.
چهارم اين كه ابراهيم (عليه السلام) كه به نص آيه شريفه:
و اذا ابتنى ابراهيم ربه بكلمات فاتمهن قال انى جاعلك للناس اماما قال و من ذريتى قال لا ينال عهدى الظالمين؛
(و يادآور زمانى را كه پروردگار ابراهيم او را با كلماتى امتحان كرد و ابراهيم آنها را تمام كرد (درست انجام داد). فرمود: به درستى من تو را براى مردم پيشوا قرار مىدهم. گفت: و از ذربيه من، فرمود: عهد من (فرمان من) به ستمكاران نمىرسد.)
پيشواى مردم قرار گرفته، امامت و پيشوايى او در آخر عهد ابراهيم (عليه السلام) بوده كه امتحان الهى را مانند به آتش رفتن و اعتزال از قوم خود و مهاجران به فلسطين و قربانى فرزندش اسماعيل به فرجام رسانيده و از عهده آنها برآمده بوده چنان كه امتحان بودن قضيه قربانى اسماعيل (عليه السلام) را در آيه كريمه ان هدا لهو البلاء المبين (اين قضيه -يعنى قضيه قربانى اسماعيل امتحانى است آشكار) بيان مىفرمايد.
حاصل اين كه ابراهيم (عليه السلام) پيش از رسيدن فرمان امامت مدتى نبى و رسول و يكى از اولوالعزم بود و كتاب و شريعت داشت و به دعوت و هدايت مردم مىپرداخت و اين مطلب از لابه لاى آيات قرآنى مانند آفتاب روشن مىباشد.
با تامل وافى در اين مقدمه روشن مىشود كه تفسير هدايت كه لازمه امامت است و گرفتن آن به معناى ارائه الطريق يكى از اغلاط رسوا كننده است، زيرا آيه سوره بقره و آيه سوره انبياء در امامت ابراهيم (عليه السلام) صريح اند و بنابراين معناى (ارائه الطريق) را به واسطه نبوت و رسالت بالفعل داشته و اين تحصيل حاصل واضحى است و تحصيل حاصل محال است به طورى كه حتى حيوانات با غريزه شعور حيوانى خود استحال آن را مىفهمند و اعتراض نويسنده نامه به شيعه كه امامت امام غائب كه هدايت به معناى ارائه الطريق ندارد غير معقول است، غلطى است غير قابل اصلاح.
پس ناگزيريم كه هدايت امامت را در آيه به معناى ايصال به مطلوب، بگيريم، آرى سوق اعمال مردم به سوى خدا از حين صدور دنيوى تا حساب اخروى آنها در عهده امام (عليه السلام) است، چنان كه رواياتى كه از ائمه هدى (عليه السلام) در ابواب مختلف عوض اعمال و انعكاس اعمال اهل شهرها كه به ستونهاى نورى كه بالاى آنهاست و به عرش خداوندى و حضور ائمه پيش محتضر و در قبر عندالمسائله و دعوت مردم روز قيامت به توسط امامشان و توزيع نامههاى اعمال و اعراف و صراط و شفاعت وارد شده است، همين معنا را متضمن است.
واضح است كه اداره امر اعمال، امرى است ملكوتى و ارتباطى به مسئله غيبت و حضور جسمانى ندارد و حال غيبت و حضور برايش متساوى است و اين مطلب با اين معنا منافات ندارد كه امام از راه اين كه به حقايق معارف دين و حلال و حرام آن علم دارد اگر حاضر و در دسترس و مسبوط اليد باشد و به آنچه از معارف بپرسند پاسخ دهد و يا مشكلى كه پيشش ببرند حل اشكال نمايد.
نويسنده نامه بعد مىنويسد: اين بزرگواران چون فايدهاى سراغ ندارند گاهى موضوع را احاله به آينده مىدهند كه امام در آينده جهان را پر از عدل و داد مىكند. گوييم: پس امام، امام آينده است، نه امام زمان.
اين تهمتى است ناروا. كسى كه از علماى شيعه و متكلمينشان امامت را به معناى بسط عدل و داد نگرفته، در عين حال كه همه ظهور امام غائب و بسط عدل و دادش را ذكر كردهاند.
بعد مىنويسد: به علاوه، خدايى كه به تاييد خود اراده دارد كه در آينه جهان را از نور عدالت پر كند، چه حاجت داشته كه از هزار سال پيش كسى را ذخيره براى قرنهاى بعد نمايد. مگر نمىتوانسته (نعذبالله تعالى) كه در وقت مقتضى چنين انسانى و پيشوايى به وجود آورد؟ مگر خداى قدوس و توانا كار بيهوده مىفرمايد؟ مگر حساب خدا حساب بنده است كه چون ميوه زمستان در تابستان به دستم نمىآيد، آن را از زمستان براى تابستان ذخيره مىنمايم؟
پاسخ: اولا لازمه قدرت مطلقه و توانايى نامتناهى خدا متعالى اين است كه هم كار تدريجى و مهلت دار و هم كار دفى و فورى و بى مهلت تواند كرد. گذشته از اين، امروزه به ثبوت علمى رسيده كه پيدايش و تكون موجودات و اجزاى اين عالم مشهود كه در آن زندگى مىكنيم بدون استثنا براساس حركت و تدريج استوار است و مهلت مىخواهد و بديهى است كه اگر تدريج و مهلت در تحقق كارى با قدرت صاحب و كننده كار منافات داشته باشد، در استحاله آن فرقى ميان يك ساعت و هزار سال نيست و فاصله كم باشد يا زياد با قدرت نمىسازد. آنگاه بايد گفت كه اشكال مشترك الورود است و اين نويسنده انگشت روى هر پديدهاى بگذارد و به هر موجودى اشاره كند و همه آفريده و مخلوق خدايند، تكون هر موجود مفروضى چون تدريجى است با قدرت مطلقه خداوندى نمىسازد. چرا خدا آسمانها و زمين را در 6 روز آفريد نه در يك لحظه؟ چرا تكون نبات و و حيوان تحقق تدريجى دارد نه يك لحظه؟ چرا نطفه انسان در نه ماه انسان تام مىشود نه در يك لحظه؟ چرا انواع معادن كه انسان امروز به استخراج آنها توانا شده و مىكند و در هزارها سال قبل در شكم خاك براى بشر امروز ذخيره شده؟ در حالى كه مىفرمايد:
ان هذا لهو البلاء المبين؛
هر آنچه را كه در زمين هست براى شما آفريد.
بعد مىنويسد، مىگويند: امام بايد از امام باشد يعنى پدر امام بايد امام ديگرى باشد و لذا خداوند فرزند آخرين امام را ذخيره فرموده، گويم: اى شكفت كه در حال ابوطالب پدر امير المومنين على (عليه السلام) نمىانديشند كه نه امام بود نه پيغمبر! و در حال عبدالله پدر رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) فكر نمىكنند كه نه مقام نبوت داشت و نه مقام امامت وقتى كه ابوالائمه از اين شرط خارج باشد و رسول خدا با آن مقام عالى نباشد ادعاى شما چگونه مىتواند درست باشد؟
اين نيز تهمت ديگرى است و كسى از علماى اماميه چنين شرطى نكرده است.
بعد مىنويسد: به علاوه چرا از اين امام محجوب نام و نشانى در قرآن كريم نيست؟ مگر ايمان به وجود اين امام از ايمان به وجود مردان گذشته كه در جهان مىزيستند و صدها سال از مرگشان گذشته، مثل لقمان و ذولقرنين ضرورت كمترى داشته كه نام و نشان اينها براى عبرت و پند در قرآن كريم به تفصيل آمده، ولى از نام و نشان امام با عظمت و غيبى مسلمانان كه شب و روز بايد چشم به ظهور دولت او بدوزند در قرآن كريم خبرى نيست؟ آيا روش كتاب هدايت اين بايد باشد كه هر چيز كه مهمتر است آن را كمتر بيان فرمايد يا به كلى مكتوم نمايد و امور كم اهميت را توضيح مفصل بدهد؟
پاسخ: آيات زيادى در قرآن كريم هست كه وقتى كه به همديگر ضميمه شوند يا تدبير كافى در آنها بشود، خصوصيات ظهور امام غائب (عجل الله فرجه) به طور وضوح به دست مىآيد، مانند آيه يا ايها الذين آمنوا من يرتد منكم عن دينه ... و آيه وعد الله الذين آمنوا... و آيه و لقد كتبنا فى الزبور من بعد الذكر و آيه ليظهره على الدين كله و غير اينها با تقريباتى كه در تفسير كرديم در احتجاج طبرسى در يكى از احتجاجات اميرالمومنين على (عليه السلام) جواب اين شبهه را از آن حضرت نقل مىكند مبنى بر اين كه خداى متعال مىدانست كه اگر ائمه هدى را به صراحت در قرآن كريم معرفى مىفرمود، دشمنان اهل بيت (عليه السلام) به هر وسيله بود آن را از قرآن كريم اسقاط مىكردند و قرآن تحريف مىپذيرفت، با اين كه خداوند عز اسمه وعده صريح داده كه قرآن را از تحريف حفظ فرمايد لذا مسئله امامت را به نحوى بيان فرموده كه از راه تدبير در آيات به دست آيد نه به طور صراحت.
گذشته از اينها، اشكالى كه نويسنده نامه مىكند نه تنها متوجه امامت امام غائب مىباشد بلكه شامل امامت همه ائمه هدى است كه چرا بايد با اهميتى كه امامت دارد نام و نشانشان صريحا در قرآن ذكر نشود.
بنابراين اشكالى كه كرده مشترك الورود است، زيرا نظر به آثار ناگوارى كه اختلاف شيعه و سنى و مسئله امامت و انشعاب جهان اسلام به دو فرقه سنى و شيعه و دنبالههاى تلخى كه اين انشعاب پديد آورد و خون هايى كه بر اثر فتنههاى اختلاف نامبرده ريخته شد و ضربتها و محروميتهايى كه اسلام ديد، اگر امامت الهى انتصابى در بين نبود، ايجاب نمىكرد كه صريحا در قرآن و بيانات نبوى امامت انتصابى نفى شود؟ و آيا در اين صورت اهميت نفى خلافت انتصابى از اهميت بيان خلافت انتصابى بنا به صحت و مشروعيت آن كمتر بود؟ و آيا مدعى حق نداشت بگويد كه خليفه اول معاذالله از خدا و رسول (صلى الله عليه و آله و سلم) عاقلتر بود كه خلافت خليفه دوم را از راه وصيت تثبى كرد نه از راه انتخاب مردم و در نتيجه بعد از ابى بكر در خلافت عمر هيچ گونه اختلافى در خلاف به وجود نيامد، لكن بعد از رحلت رسول خدا بر اثر سكوت آن حضرت اين اختلاف خانمان سوز پيدا شد. پس اگر در صورت ثبوت خلافت انتصابى، بيان آن صريحا در قرآن كريم اهيمت داشت، در صورت عدم ثبوت آت بيان آن نظير و معادل اهميت را داشت.
بعد مىنويسد: گاهى شنيدهام كه مىگويند: لا الامام يا لولا الحجه لساحت الارض باهلها. اگر امام نباشد، زمين اهلش را در خود فرو مىبرد. گويم: اگر اين حديث صحيح باشد، معناى آن اين است كه اگر حجت خدا (مثل كتاب آسمانى) در ميان مردم نباشد، در وقت بايد جهان به پايان رسد، زيرا خداوند از آفرينش مردم غرضى دارد كه آن هدايت شايستگان مردم و تكامل آنهاست و اگر راهنماى خدايى ميان مردم نباشد، اين غرض حاصل نمىشود، پس خلقت بايد منتفى باشد. اما اگر مراد از حجت امام غيبى بود، در پنهان بودن او چه هدايت و راهنمايى هست كه با نبودن آن هدايت زمين و زمان بر هم خورد.
پاسخ: اين اشكال نيز مانند اشكال سابق مشترك الورود و بعينه به خود نويسنده وارد است، زيرا اگر معناى حديث اين باشد كه حجت نگهبان و حافظ كسانى است كه به آن ايمان آورده و از آن پيروى مىنمايد، فرق نمىكند كه مراد از حجت امام غائب (عليه السلام) باشد يا قرآن و كتاب آسمانى. مىگويد: اگر حجت خدا كه نگهبان اهل زمين است در حديث امام غائب بود، اهل خراسان و قزوين را از غائله زلزله منهدم كننده خراسان و قزوين كه علاقهمندان و پيروان وى بودند حفظ مىكرد. بالمقابله به ايشان گفته مىشود: اگر حجت خدا كه نگهبان اهل زمين است در حديث قرآن كريم بود و قطعا حين زلزله صدها و هزارها قرآن كريم در منازل و خانههاى اهل خراسان و قزوين بود، آنان را از بلاى نابود كننده زلزله حفظ و حراست مىكرد.
از اين جا معلوم مىشود كه هر فرو بردن زمين اهل خودش را كنابه از انقراض بنى نوع بشر و برچيده شدن بساط انسانيت است و اتفاقا خود نويسنده هم ابتدا به همين معنا تفسير كرده، ولى ذيلا از تفسير اولى خود غفلت كرده است.
بعد مىنويسد: خنده دار نيست كه بگوييم خداى جهان حجت هود را غيب فرموده و در صحنه زندگى ديگر مردم را ملامت مىفرمايد كه با وجود حجت من چرا ايمان نياورديد؟ مگر من به شما به وسيله حجت خود اتمام حجت نكردم؟ مردم در عالم آخرت مىتوانند جواب بدهند كه خداوندا، حجت تو، يعنى دليل، البته در ميان ما آمد ولى غايب بو، دليل آوردى ولى دليلت غيبت بود آيا به دليل غيبى كه به كسى نرسيده مىتوان مردم را هدايت نمود و اتمام حجت كرد؟ فسبحان الله عما يقول الجاهلون علوا كبيرا (هر كه چنين گفت خدا را نشناخت) از اين جا مىفهميم كه ريشه خرافات و اشتباهات عدم معرفت خداوند تعالى و مقام كبرياى احديت است. نامه به پايان رسيد.
پاسخ: از اين آقا بايد پرسيد كه آيا پيغمبرى يا پيشواى ديگر دينى سراغ دارد كه وظيفه هدايت مردم را داشته باشد و خاصه اگر ماموريتش جهانى باشد مانند پيغمبر اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم) آن گاه با هر فرد از امت در هر حركت و سكون در هر معرفت و حكم حضورا و مشافهتا تمام داشته، خودش بى واسطه به هدايت خود طريق عرف و عادت رعايت نموده، روش عادى را پيش گيرد و آن اين است كه با كسانى كه در دسترس خودش قرار دارند تماس شفاهى حضورى بگيرد و با كسانى كه غايب هستند از راه پيغام يا كتابت تماس گرفته، هدايتشان نمايد چنان كه در قرآن كريم مىفرمايد:
واوحى الى هذا القرآن لانذركم به ومن بلغ؛
و وحى شده به من اين قرآن براى اين كه شما را و هر كه را برسد با آن بترسانم و با پيمودن اين راه عادى امر دعوت و هدايت انجام گيرد.
و بديهى است كه طبعا و در نتيجه مشتى از مردم به واسطه كندى فهم يا غفلت از دعوت يا دورى مكان يا عواملى از اين قبيل كه دريافت معارف و حكم دينى مثلا محروم مىمانند و در نتيجه از مسئوليت سختى كه در رد دعوت است و از اجر و ثوابى كه در قبول دعوت است به كنار مىباشند و حسابشان حساب ديگرى است، چنان كه مىفرمايد:
الا المستضعفين من الرجال و النساء والولدان لا يستطيعون حيله ولا يهتدون سبيلا؛
مگر مردان و زنان و بچگانى كه حيلهاى نمىيابند و به راهى هدايت نمىپذيرند.
و نيز مىفرمايد:
و آخرون مرجون لامر الله اما يعذبهم و اما يتوب عليهم؛
و ديگرانى هستند كه براى رسيدن امر خدا به تاخير مىافتند كه عذابشان نمايد يا توبه شان پذيرد.
آنگاه رسيدن دعوت رسول به كسانى كه غايب هستند به وسيله پيغام يا كتابت و نظاير آنها هدايت و اتمام حجت است و از ناحيه رسول انجام ماموريت و وظيفه رسالت مىباشد و محروميت دسته ديگر از دريافت معارف و احكام دينى استضعاف است كه به نص قرآن كريم صاحبان آن معذور مىباشند و خداوند با آنها معامله خاصى دارد.
از آنچه گفته شد پاسخ اين شبهه نيز روشن شد، زيرا:
طبق اخبار متواترى كه از طرق عامه و خاصه از نبى اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم) و ائمه اهل بيت (عليه السلام) رسيده كه تاريخ حيات و سيره امام غائب (عليه السلام) را توضيح مىدهد، آن حضرت فرزند امام حسن عسكرى (عليه السلام) امام يازدهم شيعه اثناعشرى مىباشد كه در سال دويست و پنجاه و شفاعت قمرى در سامرا متولد شده و نظر به اين كه خليفه وقت تصميم جدى به قطع نسل امامان اهل بيت و خاتمه دادن به قضيه امامت شيعه گرفته بود، به دستور پدر بزرگوارشان ولادت و وجود امام پنهانى بود و از غير خواص شيعه كسى از ايشان خبر نداشت.
تا شفاعت سال به همين ترتيب بود و پس از آن در سال دويست و شصت قمرى كه حضرت عسكرى فوت كردند، امامت به آن حضرت انتقال يافت ولى باز آن حضرت در حال غيبت به سر مىبرد و وسيله تماسى كه با شيعه داشت اين بود كه به قول علما و محدثين اعتباريه و نائبهاى خاصى داشت كه به وسيله آنها توقيعاتى از آن حضرت صادر مىشد و جواب سوالات داده مىشد.
اين وضع كه زمان غيبت صغرى ناميده مىشود تقريبا هفتاد سال طول كشيد و چهار نفر تائب خاص يكى پس از ديگرى آمدند و رفتند و بعد در نيابت خاصه بسته شد و غيبت كبرى شروع شد و رابطه امام با مردم همان فقها و محدثين مىباشند كه امام به قول آنها اعتبار داده.
و پس از انقضاى غيبت كبرى طبق اخبار، آن حضرت ظهور فرموده و زمام حكومت اسلامى را به دست گرفته و دنيا را پر از عدل و داد مىكند، پس از آن كه با ظلم وجور پر شده باشد و پس از ظهور و تسلط بر دنيا با سيرت رسول اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم)، در دعوت و هدايت عمل كند؛ سعنى با حضار تماس حضورى و با غير حضار با وسايل مناسب غيبت رفتار مىنمايد.
يا اين معرفى كه از تاريخچه حيات و سيرت امام غايب شده، شبهه نويسنده نامه مندفع مىشود، زيرا كسى كه با غيبت امام و نرسيدن حجت مىخواهد حجت خدا را ابطال نمايد يا از كسانى است كه در زمان غيبت امام زندگى مىكرده، در آن عهد وسايل ارتباط امام با مردم به واسطه نواب خاصه و عامه تامين مىشد و حجت مىرسيد و يا از كسانى است كه در زمان ظهور و بسط يد آن حضرت زندگى مىكرده، در آن عهد حجت خدا به حاضرين و غايبين مىرسد و سيرت وى چنان كه گفته شد، سيرت رسول خداست.
اگر گفته شود كه با وجود حجيت قول فقهاو محدثين نيازى به وجود و امامت امام غايب نيست، جواب مىدهيم كه خود حجيت قول فقها و محدثين كه در روايت است، متوقف به وجود امام است وگرنه امام همان فقيه و محدث بود.
در خاتمه با بيانى كه گذشت روشن شد كه اعتراضاتى كه اين نويسنده شبهه سازى كرده و آميخته با فحاشى و استهزا به يكى از مقدسات مذهب شيعه دوازده امامى وارد و به حسب حقيقت مسئله امامت را رد نموده است، در حدود يازده اشكال است كه چند تا از آنها تهمتى است كه به مذهب شيعه زده و چند تا از آنها اشكالاتى است بى پايه كه قبل از ايشان از طرف تسنن به شيعه وارد نمودهاند و خود اشكالها با جوابى كه داده شده در كتب كلامى مذكور است و نويسنده اشكال را اخذ و جوابش را اسقاط كرده است.
در خاتمه كلام مىنويسد: از اين جا مىفهميم كه ريشه خرافات و اشتباهات عدم معرفت خداوند تعالى و مقام كبرياى احديت است.
از شيوه بيان نامه پيداست كه نويسنده مذهب تسنن را تاييد مىكند و بالخصوص به مذهب وهابيت مىگرايد كه از شعب اشعريه است.
مذهبى كه صفات ذاتيه خداى متعال (حيات، علم، قدرت، سمع، بصر، اراده و كلام) را هفت تا مىشمارد و زايد بر ذات و قدم ذات مىداند؛ مذهبى كه جز خداى متعال در عالم هستى علت فاعلى نمىداند.
در صورتى كه لازمه انحصار علت فاعلى در خداى متعال اين است كه ما در عالم هستى نشانى از علت و معلول نديده باشيم و رابطهاى ميان دو چيز و دو پديده از پديدههاى جهان جز جريان عادت وجود نداشته باشد و در اين صورت راهى براى اثبات وجود خداى متعال نداريم، زيرا مفهوم علت و معلول را نيافتهايم كه در خدا اثبات نماييم.
و در صورتى كه هفت تا صفات ذات را زايد و قديم با قدم ذات دانستن لازمهاش مستقل بودن ذات و صفات خداى متعال است و در نتيجه نه ذات، علت صفات خواهد بود نه صفات، علت ذات و علت همديگر پس هر يك از آنها به ذات خود موجود و غير محتاج به ديگرى يعنى واجب الوجود مىباشد و در نتيجه اثبات واجب الوجود اثبات مجموعهاى است از هشت تا واجب الوجود. با اين حال اين آقايان به عقيده خودشان وجود خدا را اثبات مىكنند و موحدند و پيروان مذاهب اسلامى ديگر خاصه شيعه به عقيده شان مشرك، فاعتبروا يا اولى الابصار.