اختلاف روش امام (عليه السلام) در خلال مدت قيام خود
البته مراد از اين كه مىگوييم مقصد امام (عليه السلام) از قيام خود شهادت بود و خدا شهادت او را خاسته بود اين نيست كه خدا از وى خواسته بود كه از بيعت يزيد خوددارى نمايد، آن گاه دست روى دست گذاشته، به كسان يزيد اطلاع دهد كه بياييد مرا بكشيد و بدين طريق خنده دار وظيفه خود را انجام دهد و نام قيام روى آن بگذارد، بلكه وظيفه امام (عليه السلام) اين بود كه عليه خلافت شوم يزيد قيام روى آن بگذارد، بلكه وظيفه امام (عليه السلام) اين بود كه عليه خلافت شوم يزيد قيام كرده، از بيعت با او امتناع ورزد و امتناع خود را كه به شهادت منتهى خواهد شد، از هر راه ممكن به پايان رساند.
از اين جاست كه مىبينيم روش امام (عليه السلام) در خلال مدت قيام به حسب اختلاف اوضاع و احوال مختلف بوده. در آغاز كار كه تحت فشار حاكم مدينه قرار گرفت، شبانه از مدينه حركت كرده، به مكه كه حرم خدا و مامن دينى بود پناهنده شد و چند ماهى در مكه در حال پناهندگى گذرانيد. در مكه تحت مراقبت سرى مامورين آگاهى خلافت بود تا تصميم گرفته شد توسط گروهى اعزامى در موسم حج كشته شود يا گرفته شده، به شام فرستاده شود و از طرف ديگر سيل نامه از جانب عراق به سوى آن حضرت باز شده، در صدها و هزارها نامه وعده يارى و نصرت داده، او را به عراق دعوت كردند و در آخرين نامه كه صريحا به عنوان اتمام حجت (چنان كه بعضى از مورخين نوشتهاند) از اهل كوفه رسيد، آن حضرت تصميم به حركت و قيام خونين گرفت. اول به عنوان اتمام حجت مسلم بن عقيل را به عنوان نماينده خود فرستاد و پس از چندى نامه مسلم مبنى بر مساعد بودن اوضاع نسبت به قيام به آن حضرت رسيد.
امام (عليه السلام) به ملاحظه دو عامل كه گفته شد، يعنى ورود مامورين سرى شام به منظور كشتن يا گرفتن وى و حفظ حرمت خانه خدا و مهيا بودن عراق بريا قيام به سوى كوفه رهسپار شد. سپس در اثناى راه كه خبر قتل فجيع مسلم و هانى رسيد، روش قيام و جنگ تهاجمى را به قيام دفاعى تبديل فرموده، به تصفيه جماعت خود پرداخت و تنها كسانى را كه تا آخرين قطره خون خود از يارى وى دست بردار نبودند نگه داشته، رهسپار مصرع خود شد.
محمد حسين طباطبائى
قم - ربيع الاول 1391 ه
علم امام؟
محضر مبارك حضرت آيه الله آقاى طباطبائى دامت بركاته
سوال: علم امام (عليه السلام) چيست؟ و تا چه حدى مىباشد آيا امام علم به مرگ خود دارد كه چگونه و به چه طريق كشته خواهد شد؟ و يا علم به ساعت و شب و روز مرگ خود دارد.
زياده توفيقات و سلامتى شما را از خداوند متعال مسئلت مىنمايم.
اصفهان - عباس انصارى
جواب: امام (عليه السلام) به موجب اخبار كثيره، مقامى از قرب دارد كه هر چه را بخواهد به اذن خداوند مىتواند بداند و از آن جمله است علم به تفصيل مرگ و شهادت خود، با جميع جزئيات آن. و اين مسئله هيچ گونه محذورى از نظر عقل ندارد و از راه شرع نيز رواياتى است كه هر يك از ائمه لوحى از جانب خدا دارند كه وظايف خاصه آنان در آن ثبت است و در عين حال به حفظ ظواهر حال و راه و رسم زندگى عادى، ماموريت دارند و از اينجا پاسخ شبههاى كه گاهى وارد مىكنند روشن مىشود و آن اين است كه: اقدام نمودن به خطر قطعى عقلايى نيست و انسان به كارى كه مىداند خطر قطعى و خاصه خطر جانى قطعى براى وى دارد، به حكم عقل خود هرگز اقدام نمىكند، پس چگونه متصور است امام (عليه السلام) كه اعقل عقلاست، به كارى كه مىداند مرگ و شهادت او چون اصولا انسان به كارى كه خطر قطعى او را مىداند، به اختيار خود اقدام نمىكند. علاوخ بر اين، امام (عليه السلام) چگونه مىتواند راضى شود كه خود را به اختيار خود به آغوش مرگ و نابودى اندازد! و عالم انسانيت را از بركات وجود محروم سازد؟
پاسخ: عقلايى نبودن اقدام اختيارى به خطر قطعى و معلوم براى اين است كه عل الاغلب، انسان كار را براى بهره بردارى خود انجام مىدهد و در نتيجه، كارى را كه مستلزم از بين رفتن و نابودى خود اوست، انجام نمىدهد، ولى اگر انجام گرفتن كار را مهمتر از بقاى زندگى خود تشخيص دهد، حتما دست به كار زده و از نابودى خودش باك نخواهد داشت و براى اين مطلب، از نهضتها و انقلابات، صدها مثال مىتوان پيدا كرد.
شاهد زنده اين مطلب واقعه كربلا و نهضت حسينى (عليه السلام) است. حالا فرض كنيد اقدام سيد الشهدا (عليه السلام) شهادت اختيارى نبود، ولى اقدام هر يك از شهداى كربلا، به پذيرش مرگ قطعى كه هيچ ترديدى در تحقق آن نداشتند، اختيارى و به طوع و رغبت بوده و هيچ ترديد نسبت كه آنان چند ساعت زنده ماندن امام (عليه السلام) را به زنده ماندن خود ترجيح مىدادند و مهمتر مىدانستند و لذا يكى پس از ديگرى خود را به دهان مرگ انداختند و كشته شدند.
و از اين جا روشن مىشود كه آنچه در شبهه گفته شد اصولا انسان به كارى كه خطر قطعى او را مىداند به اختيار خود اقدام نمىكند! سهنى است بى پايه. خداى متعال در كلام خود در وصف حال فرعون و فرعونيان مىفرمايد: وجحدوا بها و استيقنتها انفسهم، معجزات و دعوت موسى (عليه السلام) را انكار كردند. در حالى كه يقين به صحت و حقانيت آنها داشتند، آنان به نص قرآن كريم به هلاكت قطعى خود در صورت كفر و انكار، يقين داشتند با اين همه اقدام كردند.
و هم از اين جا روشن مىشود كه آنچه در شبهه گفته شده كه امام (عليه السلام) چگونه راضى مىشود كه خود را اختيارا تسليم مرگ كند و عالم انسانيت را از بركات وجود خود محروم سازد؟گفتارى است بى سر و ته، زيرا چنانچه اشاره شد امام اهميت شهادت خود را نسبت به ادامه زندگى خود مىدانست و ترجيح مىداد يك نفر شيعه بلكه يك نفر مسلمان بلكه يك نفر انسان باشعور و هوش نبايد از آثار حيرتانگيز شهادت حسينى در عالم اسلام و بالاخص در جهان تشيع در اين مدت چهارده قرن (تقريبا) غفلت ورزد.
در سرتاسر فقه پهناور اسلامى كه به موجب حديث متواتر ثقلين، معلم مسائل آن خاندان پيغمبر اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم) مىباشند، از حضرت سيدالشهدا (عليه السلام) حديثى منقول نيست.
البته از بعضى دانشمندان نقل كردهاند كه يك حديث پيدا كرده است! و از اين جا معلوم مىشود كه در اثر وضعى كه حكومت بيست ساله معاويه به وجود آورده بود، خاندان پيغمبر اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم) در چه وضع ناگوارى قرار داشتند و دورى عامه مردم از آن حضرت تا چه حد بوده و چه روزگار تاريكى مىگذرانيدهاند. حالا بهده اين زندگى چند ساله امام (عليه السلام) را با آثار حيرتانگيز و زنده هزار و چهارصد ساله (تقريبا) شهادت امام كه در جهان اسلام به ظهور و بروز پيوسته، مقايسه كنيد تا صحت و سقم اين شبهه كه چرا امام (عليه السلام) با استقبال شهادت خود عالم اسلام را از بركات وجودى خود محروم مىسازد؟ معلوم شود.
علاوه بر آنچه گذشت اگر اين امر شبههاى داشته باشد، پيش از آنچه مثلا به سيدالشهدا (عليه السلام) وارد شود، به تقدير خداوندى وارد خواهد بود! كه چرا خداى تعالى براى امام كه دنيا بايد از زندگى اش بهرهمند شود، شهادت را مقدر فرمود و خون پاكش به زمين ريخته شد؟
آيا اين شبهه (در صورتى كه پاسخ گذشته را ندانيم يا نپسنديم) پاسخ جز اين دارد كه بگوييم: خداى تعالى حكيم على الاطلاق است و كار بى حكمت و مصلحت نمىكند. تقدير شهادت امام (عليه السلام) نيز مانند ساير تقديرات او خالى از حكمت نيست، اگر چه ما حكمت و مصلحت آن را ندانيم.
حالا در صورتى كه شبهه را متوجه امام (عليه السلام) كنند، باز هم اين پاسخ جارى است، زيرا امام (عليه السلام) مظهر حكمت خداست و هرگز كار بى حكمت انجام نمىدهد.
محمد حسين طباطبائى
اجتهاد و تقليد در اسلام و شيعه
دو كلمه اجتهاد و تقليد با دو معناى متقابل كه اجمالا براى ما روشن است در ميان مسلمانها زياد استعمال مىشود و البته نظر به مسئله معروف عدم جواز تقليد ابتدايى ميت كه تقريبا مىتوان گفت از مسلمات فقه شيعه است و به واسطه مرگ هر مجتهد مفتى، مقلدين وى به تجديد و اتباع مجتهد زنده، مكلف اند. اين دو كلمه در زبان مذهب، بيشتر از ساير فرق اسلامى مكرر مىشود.
اين دو كلمه در ميان ما مسلمانان اكنون در همين دو معنا (كه اجمالا مىدانيم) استعمال مىشوند و با مراجعه به سير و آثار صدر اسلام دست گير مىشود كه كلمه اجتهاد بعد از رحلت نبى اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم) در عرف صحابه و تابعين در معانى ديگرى نيز جز معناى معروف امروزى استعمال مىشده است، ولى نظر به اين كه ما در اين مقاله در صدد بحث از اجتهاد و تقليد به معناى كه در عرف حاضر در ما دارند و هم چنين ريشه دينى آنها هستيم و تشخيص معانى ديگر نسبت به اين منظور جنبه بحث تاريخى دارد، متعرض آنها نمىشويم. از براى دريافتن معناى تفصيلى اجتهاد و تقليد و ريشه دينى آنها بايد متذكر شد كه:
اولا: از نظر شيعه آيين پاك اسلام گذشته از يك رشته معارف اصلى مربوط به مبدا و معاد و يك رشته ديگر اصول اخلاقى، يك سلسله قوانين و مقررات در مورد اعمال انسانى دارد كه بدون استثنا به همه جهات زندگى جامعه انسانى رسيدگى نموده، هر انسان مكلفى را - اعم از سياه و سفيد و عرب و عجم و مرد و زن، در هر محيطى و با هر شرايطى زندگى نمايد - مواظف مىكند كه اعمال فردى و اجتماعى خود را با آنها تطبيق نموده و از آن دستورات كه مجموعه آنها به نام شريعت ناميده مىشود، پيروى نمايد.
و البته تطبيق هيچ عملى به قانون و حكم مربوط، خود بدون تشخيص علمى متن همان قانون ميسر نيست و از همين روى تحصيل علم به قوانين علمى و احكام فرعى اسلام يكى از وظايف مسلمين خواهد بود.
اين مسئله در عين اين كه از راه اعتبار عقلى به ثبوت مىرسد: بيانات كتاب و سنت نيز همين معنا را تاييد مىكند.
ثانيا: نظر به اين كه بيانات دينى كه در كتاب و سنت واقع است، كلى و محدود و صور اعمال و حوادث واقعه كه مسائل مورد ابتلا را تشكيل مىدهند غير متناهى و نامحصورند، براى به دست آوردن جزئيات احكام و تفاصيل آنها راهى جز اعمال نظر و پيمودن طريق استدلال نيست و البته اين مطلب نيز براى ما معلوم است كه در بيانات دينى كه به دست ما رسيده راه ديگرى جز همين راه عادى براى رسيدن به اين هدف نشان داده نشده است.
و از همين جا روشن مىشود كه براى تشخيص وظايف و احكام دينى بايد راهى را پيمود كه عقلاى اجتماع براى تشخيص وظايف فردى و اجتماعى از متن قوانين و دستورات كلى و جزئى و معمولى مىپيمايند و به عبارت ديگر يك سلسله قواعدى را كه براى به دست آوردن وظايف و مقررات به كار برده مىشود بايد به كار انداخته، وظايف و احكام شرعى را از متن بيانات دينى استنباط نمود.
كسى كه اخبار ائمه دين را سير و تتبع مىنمايد، موارد بسيارى را ملاحظه خواهد كرد كه در آنها ائمه دين با صحابه و پيروان يا با مخالفين به مباحثه و مناظره پرداخته، احكام شرعى را از كتاب خدا و سنت پيغمبر (صلى الله عليه و آله و سلم) به طريق معمولى استنباط نمودهاند. اين همان معناى اجتهاد است كه در محاورات امروزى ما جارى است و بنابراين معناى اجتهاد، به دست آوردن حكم شرعى است از بيانات دينى به طريق نظر و استدلال كه با به كاربردن يك رشته قواعد مربوط (قواعد اصول فقه) انجام يابد.
نتيجهاى كه از اين بيانات دست گير مىشود اين است كه يكى از وظايف مقرره اسلام براى جماعت مسلمين، تشخيص علمى احكام دين از راه اجتهاد است و بسيار روشن است كه انجام اين وظيفه براى همه افراد مسلمين امكانپذير نمىباشد و تنها عده معدودى قدرت و توانايى انجام اين وظيفه را داشته، مىتوانند با بررسى بيانات دينى از راه استدلال و نظر و به كار انداختن قواعد استنباط، احكام و مقررات اسلام را به دست آورند. تعذر اجتهاد در احكام براى همه از يك طرف و وجود تحصيل معرفت به احكام دين براى همه از طرف ديگر، موجب گرديده است كه در اسلام براى افرادى كه توانايى اجتهاد ندارند وظيفه ديگرى در نظر گرفته شود و آن اين است كه احكام دينى مورد ابتلاى خود را از افرادى كه داراى ملكه اجتهاد و قريحه استنباط مىباشند اخذ و دريافت دارند و اين است معناى كلمه تقليد در مقابل كلمه اجتهاد كه در ميان ما داير و پيوسته مورد استعمال است. بهترين دليل براى ثبوت حكم تقليد نسبت به جاهل، سيره مستمره مسلمين است كه از صدر اسلام تا امروز در ميان مسلمين داير بود و پيوسته اشخاصى كه توانايى اجتهاد را نداشتند و از تحصيل علم استدلالى به احكام شرعيه و معارف دينيه مستقيما عاجز بودند به فقها و دانشمندان مورد و ثوق مراجعه نموده، مسائل مورد ابتلاى خود را از آنها اخذ مىكردهاند. گذشته از آن شواهدى از كتاب و سنت مىتوان پيدا كرد كه مسئله وجوب تقليد را بريا جاهل به حكم تاييد مىنمايند، مانند آياتى كه غير را به اتباع و پيروى عالم دعوت مىكند و رواياتى كه در خصوص تقليد وارد است يا بعضى از اصحاب را به فتوا دادن ترغيب و تحريص مىنمايد و نظاير آنها كه تصريحا يا تلويحا متعرض مسئله تقليد مىباشد.
با بيان گذشته، معناى اجتهاد و تقليد و ريشه دينى آنها فى الجمله روشن مىشود، ولى با نظرى دقيقتر و بحثى عميقتر مىتوان به دست آورد كه موضوع اجتهاد عاجز است با تقليد مىپيمايد و بنابراين دستور اجتهاد و تقليد در اسلام ارشاد مردم خواهد بود به سوى روشى كه فطرت انسانى به آن هدايت مىنمايد.
اين مطلب را با بيان آينده به طور اختصار مىتوان توضيح داد: نوعيت انسان مانند نوعيتهاى ديگرى كه در جهان آفرينش وجود دارند، مناسب ساختمان وجودى خود هدفى دارد و طبق هدف مخصوص خود، با قوا و ادواتى تجهيز شده است. با وسايل و تجهيزاتى كه دارد پيوسته از راه ابقاى وجود و رسيدن به هدف كمالى خود با به كار انداختن همان وسايل و تجهيزات كوشا بوده، فعاليت مىكند.
فعاليت ويژه انسان در راه مقاصد زندگى فعاليتى است ارادى و از فكرى كه ويژه انسان است، سرچشمه مىگيرد. انسان اوضاع جهان و آفرينش و همچنين حوادثى را كه در دسترس وى قرار دارد و هم چنين مادهاى را كه روى آن كار مىكند تشخيص مىدهد و اعمال و كوششهايى را كه در آنها به امكاناتى اميدوار است كه از جهت خير و شر و نفع و ضرر و بايد و نبايد مىسنجد و پس از اين كه كارى مناسب مقاصد حياتى خود يافت و نشان اين كار را بايد كرد به رويش زد، اقدام به عمل كرده، كار را انجام مى دهد.
آنچه ما با نهاد خدادادى خود درك مىكنيم اين است كه تا علل و عوامل يا لوازم و آثار، چيزى را درك نكند، به ثبوت و واقعيت آن چيز قضاوت نخواهد كرد و هم چنين تا عوامل و موجبات يا آثار و فوايد كارى را از نظر نگذراند، به انجام دادن آن كار اقدام نخواهد نمود.
ما در خودمان عينا مشاهده مىكنيم كه هر پديدهاى از پديدههاى هستى و هر حادثهاى از حوادث جهان به يكى از حواس جلوه مىكند. حتى كوچكترين صدايى كه مىشنويم بر گشته از علل پيدايش وى جست و جو مىنماييم و هر كارى را كه مىخواهيم انجام دهيد، تفصيلا يا اجمالا علت اقدام خود را و اگر از آن هم غفلت داشته باشيم لااقل فوايد و منافع كار را از نظر مىگذرانيم و بالاخره در مورد تشخيص فكرى نامبرده يك فعاليت فكرى از علل و فوايد به عمل مىآوريم. اين فعاليت و جست و جوى فكرى همان است كه به اصطلاح علمى مىآوريم. اين فعاليت و جست و جوى فكرى همان است كه به اصطلاح علمى استدلال ناميده مىشود. پس انسان با فطرت خدادادى و موجوديت تكوينى خود يك موجود استدلالى است و طبعا هم در نظريات علمى و هم در قضاياى علمى خود راه استدلال مىپيمايد. چيزى كه هست اين است: معلومات نظرى و هم چنين احتياجات علمى انسان بى شمار و به اندازهاى زياد و بيرون از حد و حصر است كه هرگز يك فرد انسان عادى به شمردن آنها قادر نيست تا چه رسد به اين كه در هر يك از جزئيات آنها تفصيلا به استدلال پرداخته، با نيروى فكرى خود در تشخيص حق و باطل و خير و شر آنها استقلال به خرج دهد. البته همين است كه طبعا افراد انسان را به سوى اجتماع مدنيت كشانيده، فعاليتهاى مربوط به نزدگى را در ميانشان توزيع و تقسيم مىنمايد. درك اين حقيقت، انسان را (اضطرارا) وادار مىنمايد كه در جهاتى از زندگى خود كه تا اندازهاى در معرفت و شناسايى آنها تشخيص علمى پيش رود. يعنى اجتهاد نمايد و در جهات ديگرى كه تخصص و خبرت ندارد، به كسى كه ايمان به خبرويت و درست كارى وى دارد گرويده، به واسطه همين اتصال، تشخيص علمى او را براى خود تشخيص علمى فرض نموده، پيش رود، يعنى عمل خود را به نظر وى تطبيق نموده، از وى تقليد نمايد.
ما هر كارى را كه بخواهيم و راه و رسمش را ندانسته باشيم، به خبره همان كار مراجعه مىكنيم و به هر شغلى كه خواسته باشيم وارد شويم، راه و چاره آن را از متخصص همان شغل مىپرسيم و هر فن و صنعتى را كه مىخواهيم يادگيريم، به شاگردى استادى مىشتابيم كه در آن فن و صنعت بصير كار كرده است. درمان درد را از پزشك و نقشه بنا را از معمار مىخواهيم و اصولا سازمان تعليم و تربيت عمومى در محيط اجتماعى انسان بر همين اصل استوار است.
نتيجه
از بيان گذشته نتيجه گرفته مىشود كه:
اولا: مسئله اجتهاد و تقليد يكى از اساسىترين و عمومىترين مسائل حياتى انسان مىباشد و هر انسانى كه پاى به دايره اجتماع مىگذارد، از لحاظ رويه اجتهاد و تقليد ناگزير است.
ثانيا: هر انسانى در بخش بسيار كوچكى از جهات زندگى خود به اجتهاد مىپردازد و بخشهاى ديگر را (بزرگترين قسمت زندگى) با تقليد مىگذراند و به راستى كسى كه مىپندارد در زندگى خود زير بار تقليد نرفته و نخواهد رفت، با يك پندار دروغى و خنده دار خوب را فريب مىدهد.
ثانيا: قضاوت عمومى و فطرت به جواز تقليد يا لزوم آن در جايى است كه انسان جاهل بوده، توانايى اعمال نظر و بررسى فكرى مسئله را نداشته باشد و مرجع تقليد و پيشواى مفروض مرجع صلاحيت دار يعنى در مسئله مفروضه صاحب نظر و قابل اعتماد و ثوق بوده باشد در غير اين صورت تقليد ذم و نكوهش است.
در ذيل نتيجه اولى (فطرى بودن اجتهاد و تقليد) مىگوييم كه دين اسلام چنان كه از بيانات مكرر و روشن كتاب و سنت به دست مىآيد، دين فطرت است و انسانيت را به سوى يك سلسله مسائل حياتى دعوت مىكند كه خصوصيت آفرينش انسانى و فطرت خدادادى او به سوى آنها هدايت و رهبرى مىنمايد. خداى متعال در كتاب آسمانى خود در سوره روم، آيه 30 مىفرمايد: فاقم وجهك للدين حنيفا الله التى فطر الناس عليها لا تبديل لخلق الله ذلك الدين القيم؛
خلاصه ترجمه: پس در حالت اعتدال و با كمال استوارى دين را استقبال نموده، بپذيرد دينى كه به آفرينش مخصوص انسانى منطبق شود، زيرا آفرينش ثابت است (و مىتواند دينى را كه به آن منطبق است، تثبيت كند) و آن دين مىباشد كه مىتواند مردم را اداره نموده، به سعادت برساند. و البته نظر به اين كه (اجتهاد و تقليد) يكى از مسائل اساسى فطرى است، دين مقدس اسلام كه به فطرت اصلى دعوت مىنمايد، به سوى آن نيز دعوت خواهد نمود.
در خاتمه بايد متذكر بود تقليدى كه مورد بحث ماست غير از تقليدى است كه به معناى تبعيت كوركورانه و پيروى بى خردانه مىباشد كه اسلام با تمام قوا با آن مبارزه مىكند و قرآن كريم آن را يكى از رذيلترين و مذمومترين صفات انسانى شمرده، آنانى را كه از نياكان و بزرگانشان و يا از مردمان هواپرست و هوسباز، بى چون و چرا و بدون منطقى صحيح تقليد و تبعيت مىكنند و دنبال هر صدايى مىافتند، جزء حيوانات مىشمارد، زيرا مغز متفكر خود را از دست داده، خاصيت انسانيتشان كه فطرات استدلال و كنجكاوى بوده باشد، به تاراج رفته است.