بررسى‏هاى اسلامى جلد اول

علامه سيد محمد حسين طباطبايى
به كوشش: سيد هادى خسرو شاهى

- ۷ -


اسلام و آزادى‏

اسلام و حريت‏

گرچه كلمه حريت و آزادى بيشتر در قرون اخير بر سر زبان‏ها افتاده، ولى آزادى خواهى انسان مطلب تازه‏اى نيست كه در اين قرون به وجود آمده باشد و هميشه مد نظر وى بوده و در اعماق فكر او جاى داشته و جزء آرزوهاى ديرينه وى محسوب مى‏شده است.

علاقه انسان به حريت مانند ساير علاقه‏هاى او ريشه تكوينى دارد و منشا آن وجود اراده در اوست. انسان مطالب را درك مى‏كند و اراده وى به امورى تعلق مى‏گيرد و ميل دارد آزاد نباشد، و چون اراده از انسان جدا نيست، لذا علاقه به حريت و آزادى همواده با او هست.

منتها انسان چون يك موجود اجتماعى است و به حكم فطرت و غريزه مايل است كه با ساير افراد همنوع خود در حل مشكلات اساسى تشريك مساعى كند و زندگانى خود را بر پايه تعاون استوار نمايد، ناچار است به اصول زندگانى مدنى تن در دهد، يعنى قوانين و مقرراتى وضع كرده و اراده خود را در چهار ديوار آن قوانين و مقررات قرار داده و بالنتيجه از حدود آزادى اراده خود بكاهد، زيرا اگر همه افراد بشر مطلق العنان باشند و اراده آنها تابع هيچ گونه قانونى نباشد و هر كس آنچه را بخواهد انجام دهد، شيرازه زندگى اجتماعى آنها در مدت كوتاهى به كلى از هم مى‏پاشد.

اين جاست كه انسان مجبور مى‏شود آزادى و حيرت مطلقه خود را محدود سازد. از آنچه گفته شد معلوم مى‏گردد كه آزادى مطلق در هيچ اجتماعى وجود ندارد و اساسا وجود اجتماعى با آزادى مطلق قابل جمع نيست، بنابراين هر جا صحبت از آزادى و حريت مى‏شود منظور آزادى نسبى است و تفاوتى كه در ميان اقوام مختلف بوده و هست در حدود اين آزادى نسبى مى‏باشد.

نكته‏اى كه در اين جا بايد مورد بررسى و دقت قرار گيرد، تفاوت فاحشى است كه ميان حدود آزادى از نظر اصول اسلام و از نظر تمدن جديد وجود دارد.

در تمدن جديد چون پايه و اساس كار بر حداكثر تمتع و بهره بردارى از ماديات و لذايذ مادى قرار دارد، لذا كليه افراد از قيد معارف و عقايد دينى و هم چنين اصول اخلاقى آزادند و هر عملى را كه ميل داشته باشند (به شرط اين كه با قوانين موضوعه مخالفت نداشته باشد) مجازند به جا آورند، جاى ترديد نيست كه اين گونه حريت و آزادى، روح انسانيت و ملكات فاضله را در انسان كشته و او را تا سر حد حيوانات تنزل داده و از تكاملى كه ناموس خلقت براى آن در نظر گرفته است باز مى‏دارد.

ولى اسلام چون در مرحله اول اساس تعليمات خود را بر توحيد و در مرحله دوم بر اخلاق و ملكات فاضله قرار داده است و براى عموم كارهاى فردى و اجتماعى (بدون استثنا) دستوراتى داده و حدودى قائل شده است، لذا حريت به آن معنا كه در تمدن جديد ديده مى‏شود در آن وجود ندارد بلكه حدود ديگرى براى آن در نظر گرفته است، اما در مقابل يك نوع حريت به انسان عطا كرده كه دنياى وسيعى در برابر او گشوده است و آن آزادى از قيد بندگى غير خداست. اين آزادى اگرچه در يك جمله خلاصه مى‏شود ولى پس از دقت و بررسى مشاهده خواهد شد كه معناى دامنه دارى دارد كه بسيارى از قيد و بندهايى كه در جهان متمدن كنونى وجود دارد از پاى بشر باز مى‏كند؛ يعنى هر ملتى را از قيد استعمار و استباد و سيادت ساير ملل آزاد ساخته و هر طبقه‏اى از طبقات اجتماع را از بند رقيت و بندگى و ساير طبقات رها مى‏كند و از اين رو افراد و جامعه‏هاى قوى و ضعيف و نژادهاى گوناگون را على السويه از آزادى بهره‏مند ساخته است و اين بزرگ‏ترين آزادى است كه اسلام به بشر عطا نموده است. قرآن مى‏گويد:

قل يا اهل الكتاب تعالوا الى كلمه سواء بيننا و بينكم الا نعبد الا الله و لا نشرك به شيئا و لا يتخذ بعضنا اربابا من دون الله؛(55)

اى اهل كتاب بياييد و سوى مطلبى كه همه در آن اتفاق داريم، جز خداى را نپرستيم و هيچ چيز را شريك او قرار ندهيم و جمعى ديگر را ارباب خود قرار ندهيم.

از نظر احكام و دستورات نيز اسلام آزادى معتدلى در استفاده از مباحات نعمت‏هاى خداوند و ساير مزاياى زندگى قرار داده و از افراط و تفريط ممانعت نموده است. قرآن مى‏فرمايد:

خلق لكم ما فى الارض جميعا؛(56)

آنچه در زمين است براى شما آفريده است.

حتى از اين مرحله نيز پا را فراتر نهاده و تمام آسمان و زمين را مسخر انسان دانسته است: وسخر لكم ما فى السموات و ما فى الارض جميعا منه.(57)

از بيانات گذشته ضمنا روشن مى‏گردد اين كه: بعضى گمان كرده‏اند كه اسلام طرفدار آزادى عقيده به طور مطلق است و اجاده مى‏دهد هر كس هر دينى را خواست (حتى بت پرستى و شرك) انتخاب كند و به هيچ وجه صحيح نيست. چگونه ممكن است اسلام كا شالوده‏اش بر توحيد و نفى شرك است مردم را در مخالفت با اصل توحيد آزاد بگذارد؟ اين يك تناقض صريح است و عينا مانند اين است كه در دنياى امروز آزادى در مخالفت با قوانين و مقرراتى كه وضع شده به مردم داده شود. اين معنى با وضع و قرار داد آن قوانين ابدا سازش ندارد.

طرفداران اين عقيده آياتى از قبيل آيه شريفه لا اكراه فى الدين قد تبين الرشد من الغى را دست آويز خود ساخته‏اند و گمان مى‏كنند كه معنى آن اين است كه قرآن هر عقيده‏اى را آزاد ساخته است. با اين كه آيه مذكور دلالتى بر منظور آنها ندارد و مقصود از آن چيز ديگر است.

آيه مزبور به ما اين حقيقت را مى‏فهماند كه چون واقعيت اسلام در سايه قرآن و كلمات پيغمبر اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم) واضح و هويدا شده، احتياجى ندارد كه مردم را به پذيرفتن اسلام اجبار و اكراه كند. مويد اين مطلب اين كه جمله قد تبين الرشد من الغى. در واقع علت جمله لا اكراه فى الدين است، يعنى چون راه است از گمراهى آشكار شده است، ديگر جاى اجبار و اكراه نيست.

علاوه بر اين، اكراه و اجبار فقط در اعمال ظاهر و حركات بدن تاثير دارد، امام اعتقادات قلبى از منطقه نفوذ آن خارج است و علل ديگرى دارد كه از سنخ ادراكات است و محال است بدون اين مقدمات، از راه اكراه و اجبار ظاهرى صورت پيدا كند، در واقع جمله لا اكراه فى الدين يك حقيقت تشريعى است كه متكى به حقيقت تكوينى است و از قبيل احكام ارشادى است، يعنى كسى را مجبور به پذيرفتن دين حق نكنيد، چه اين كه ممكن نيست از راه اجبار به مقصود خود برسيد.

از همه گذشته، اين آيه شريفه مردم را دعوت به ترك تقليد در عقايد و پيروى از منطق و استدلال مى‏كند و چه اين كه عقيده‏اى كه از روى اكراه صورت مى‏گيرد حتما جنبه تقليدى دارد، در هر حال اين موضوع، يعنى اكراه در دين غير از مسئله آزادى افراد در انتخاب هرگونه عقيده است. (دقت كنيد).

محمد حسين طباطبائى

قم - دوالقعده 1379

دين از نظر قرآن و پايه اساسى آن‏

ما گروه مسلمان كه پيشينيان ما تقريبا چهارده قرن از اين زير پرچم اسلام رفتند و ما نيز به دنبال آنها رهسپار همين راه شديم و تا حدى قدم به جاى قدم‏هاى آنها مى‏گذاريم، در كتاب آسمانى خود قرآن كريم ذخاير علمى بسيار شگرفى داشتيم كه اسرار جهان هستى و حقايق زندكى انسانى را با آن همه ابهام و پيچيدگى كه دارد پيش چشم ما حل كرده و براى افهام هضم مى كند، با لااقل (بايد گفت) اين ارعا را داشته‏ايم و خود را در تنظيم برنامه زندگى به تمام معنا سعادت‏مند و در تشخيص خط تعالى و ترقى معنوى و صورى و پيشرفت روحانى و جسمانى، ثروتمند و از همه چيز مستغنى فرض مى‏كرديم.

ولى متاسفانه اختلافات داخلى صدر اسلام همت‏هاى بلند ما را كه مى‏بايست صرف استخراج ذخاير علمى و پرده بردارى از روى حقايق زندگى شود، از محور خود كنار زده و به جاى ديگر متوجه ساخت.

مسلمانان به جاى اين كه به دستور قرآن عمل كنند و فكر اجتماعى نمايند و خواسته‏هاى جامعه اسلامى را خواسته فردى خود بدانند، خود را به گرداب فكر فردى انداخته، يعنى به جان هم افتادند. و در نتيجه در كمترين فاصله زمانى، روش روشن صد در صد آزاد اسلامى تبديل به يك امپراتورى تاريك قيصرى و كسرايى گرديده و زنجير استعباد و زورگويى و ستمگرى، دست و زبان جامعه حقيقى اسلام را بست.

البته اين آقايان با كمال تيز بينى نقاط ضعف كار خود را مى‏ديدند و به دست يك عده مزدور ماده پرست كه مورد ارادت عامه مردم بودند، فكر واقع بينى و حقيقت‏شناسى را از مغزشان بيرون كشيده و با تزريق و تلقين يك دسته افكار سست و واهى و بى اثر سرگرمشان مى‏نمودند و همت‏هاى بلند و نهضت‏هاى مترقى را مى‏كشتند و خفه مى‏كردند.

و بر اثر همين سياست، عامه مردم زندگى آزادانه اسلامى را به زندگى بردگان عهد باستان تفسير كرده و آيين پاك و اسلام را همان زور گويى‏هاى فرمانرواى وقت (ظل الله‏ها) و عدالت و امنيت اجتماعى دينى را همان كوبيدن كسى كه به سلطان وقت گردش كشى كند و خواموش كردن هر صداى مخالفى كه بلند شود فرض مى‏كردند! و درس حقايق قرآنى بر اثر تعصب مذاهب متنوعه كه بر اثر اختلافات اوليه پيدا شده بود واقف گرديد و اگر احيانا كسى (يا كسانى) سر بلند كرده و با نداى وجدان نامى از حقايق قرآن به زبان مى‏آورد پاسخش به دم شمشير و چوبه دار و شكنجه‏هايى كه در كنج زندان‏هاى تاريك در انتظار آنان به سر مى‏برد موكول مى‏شد! اينها حقايقى است كه هيچ مورخ منصف نمى‏تواند پرده به رويش بكشد.

جامعه اسلامى به انحطاط اخلاقى و خمود فكرى گرفتار و در گرداب جهالت فرو رفتند. اين وضع ديرى نپاييد كه تمدن اروپايى با همه آرايش خود كه چشم هر بيننده را خيره مى‏كرد، از مغرب طلوع كرد.

اروپايى‏ها با همه وسايل استعباد و استعمار، كه در راس آنها آزادى در هرگونه شهوت رانى و سلاح‏هاى مخرب و هولناك و از همه بالاتر تبليغات قرار داشت، مجهز بودند و با موثرترين وسايل به ما تلقين كافى كردند كه افكار علمى و روش زندگى ما در بازار جهان هيچ گونه ارزشى ندارد، فكر، فكر اروپايى‏ها و روش روش آنها و زندگى علمى زندگى آنهاست و براى ترقى در سير انسانيت هيچ تكليفى جز اين كه در فكر و عمل دنبال اروپايى‏ها را گرفته و با تبعيت بى چون و چرا پيش رويم نيست. با اين تلقين استقلال فكرى اكثريت قريب به اتفاق همت و اراده خود را هرچه بود باختيم، ديگر پيش ما انسانى جز غربى‏ها و دنيايى جز غرب و زندگى جز وضع حاضر اروپا و سعادتى جز روش ماده پرستى آنها نيست.

منطق اولياى امور و رهبران جامعه و روشنفكران ما اين است كه مى‏گويند: امروز ديگر دنياى مترقى يعنى دنياى اروپا با تشريفات مذهبى موافق نيست، مقررات جاريه ما بايد دنياپسند يعنى اروپا پسند باشد، فلانى روشنفكر است يعنى مانند اروپايى‏ها تفكر دينى نمى‏كند! و نظاير اين سخنان زياد است.

بالاخره كار ما اين جا كشيده كه تاريخ حوادث دينى و تفسير حقايق اسلام و قضاوت درباره آنها را نيز بايد از غربى‏ها پرسيده و ياد بگيريم. بايد از اروپايى پرسيد معناى دين چيست؟ معناى اسلام چيست؟ اسلام به چه پايه‏اى متكى است؟ ارزش قوانين و معارف اسلامى چه بوده و تاثيرش در سعادت زندگى تا چه پايه است؟

خلاصه آنچه از افكار اروپاييان تراوش مى‏كند و تا حدى تعليمات ناقص دست خوده خودمان تاييدش مى‏كند اين است كه دين يك سلسله اعمال تشريفى است كه پس از مرگ انسان را خوشبخت مى‏سازد و بنيادش بر خداشناسى است، بدين ترتيب كه انسان‏هاى اوليه كه در عهد اساطير زندگى مى‏كرده‏اند در جهان با پديده‏ها و حوادثى روبه رو مى‏شدند كه علل و اسباب آنها برايشان قابل درك نبوده، مانند روح و حالات روحى و حوادث آسمانى و حوادث عمومى ديگر مانند زلزله و توفان و وبا و طاعون و نظاير آنها و در نتيجه چاره‏اى جز اثبات يك علت مجهول فوق طبيعت به نام خداى جهان (كه بايد از مهر و رحمتش اميد داشت و از خشم و غضبش ترسناك بود) نداشته‏اند.

نتيجه‏اى كه از اين نظر مى‏توان گفت اين است كه اكنون كه بشر با نيروى شگرف علمى خود اكثر اين مجهولات را حل كرده و مقدار ناچيزى هم كه باقى است در شرف حل شدن است، ديگر براى دين و آيين اساسى باقى نمى‏ماند كه انسان با اميد آن يا ترس از آن زير بار مقررات دينى برود؛ ديگر دين را جز يك سلسله تشريفات غير واقعى نمى‏شود محسوب داشت!

و اگر يك اساس واقعى هم براى دين فرض شود، نظر به اين كه مقررات دينى تنها با جهان پس از مرگ سر و كار دارند، نسبت به زندگى اين جهان بى ارتباط است و تنها جنبه تشريفاتى خواهد داشت و در هر صورت مشكلات زندگى را بايد از راه دانش و مصلحت وقت حل نمود نه از راه دين و منطق تقليدى كه يادگار عهد اساطير است.

البته ما از كساين كه به اصلاح از جانبى دست به گريبان ساست‏هاى پيچيده و كشمكش‏هاى روزانه جهان پرآشوب بوده و از جانبى مزه تعليمات كليسا در قرون وسطى هنوز از كامشان نرفته است در خصوص دين تفسيرى بهتر از اين و نظرى صائب‏تر از اين توقع نبايد داشته باشيم!

ولى اين قدر هست كه قرآن كريم دين را در معناى ديگر تفسير كرده و اساس آن را به نحوى ديگر معرفى نموده و در توضيح و اثبات مقصد خود منطقى ديگر استعمال مى‏كند.

بيان مطلب اين كه، ما بى اين كه كم‏ترين ترديدى داشته باشيم، با شعور فطرى و وجدان خدادادى خود مى‏فهميم كه سير جهان هستى و گردش نظام آفرينش بدون هيچ گونه استثنا بر قانون و معلوليت جارى مى‏باشد و نمى‏تواند باور كنيم كه پديده و حادثه‏اى كه روزى ديگر به وجود مى‏آيد خود به خود و بى جهت به وجود آمده و جزئى از اجزاى جهان قرار گيرد.

طبق همين نظر و موضوع هم آهنگى كه در اجزاى جهان آفرينش مى‏يابيم، هرگز شك نخواهيم داشت كه همه اجزاى جهان در پيدايش و گردش زندگى يك پديده (هر چه ناچيز هم باشد) دخالت داشته و موثر است. كمترين حركت و جنبشى از كوچك‏ترين ذره‏اى از ذرات جهان معلول و محكوم موجودى اجزاى جهان با نيروى فوق العاده‏اى كه دارد بوده است و در اين حادثه همه حوادث موجود جهان همه حوادث گذشته تا جايى كه از محاسبه ما بيرون است سهيم مى‏باشند. اين حقيقتى است كه فلسفه و علم آن را با رساترين وسايل خود آفتابى نموده است.

و در نتيجه (ناگذير) بايد گفت انسان كه يك پديده جهانى و داراى اثار و اعمالى است پديده‏اى است مرتبط به همه جهان، به طورى كه هيچ گونه استقلالى از خود نداشته است و از وجود و ساختمان داخلى گرفته تا رفتار و كردار و هر گونه گردش زندگى او تحت تاثير عوامل بى شمار و بيروى بيرون از اندازه جهان هستى كه خود نيز جزئى از آنهاست مى‏باشد (يعنى اراده آفريدگار و پرودگار جهان).

انسان در هستى خود مانند قطره آبى است كه جزء دريايى بيكران بوده و در شكم امواج خروشان آن در نهايت زبونى بدون كمترين مقاومت و سركشى و بدون كوچك‏ترين امتياز، تبعيت و فرمانبردارى را انجام داده و بالا و پايين مى‏رود، راستى چه اندازه مسخره‏آميز و مضحك است كه ما جماعت بشر هواى نخوت در سر انداخته و باور كنيم كه ما نيز اتقلالى از خود داشته و با طبيعت مبارزه نموده و به تسخير اين جهان پهناور پرداخته و چرخ گردون را از هر جهت فاتحانه و قاهرانه به دل خواه خود به گردش درخواهيم آورد و پيوسته با پر و بال خيال از اين خواب‏هاى شيرين به پرواز در آييم. چه اسقلال؟ و كدام دل خواه؟ و چطور مبارزه و پيروزى و قهر و غلبه؟ در صورتى كه هستى ناتوان ما و نيروى انديشه اس كه داريم و تنظيم فكر و موادى كه جمع آورى مى‏كنيم و وسايلى كه به كار مى‏بنديم و پديده تازه‏اى كه به دست مى‏آوريم همه و همه تحت تاثير تام اين جهان پهناور و نيروى شگرف حيرت آور آن بوده و خلاصه ساخته و پرداخته آن مى‏باشد.

انتخاب و اراده ما جزئى است از صدها هزار اسباب و عواملى كه در آن كار مى‏كند و در عين حال از وسايل دستگاه آفرينش مى‏باشد. اين دعاوى شاعرانى (با طبيعت سركش مبارزه مى‏كنيم و آن را به دل خواه خود رام مى‏سازيم، هرچه مى‏خواهيم خواهيم آفريد!) نظير دعاوى كسى است كه بر اثر محروميت هايى كه در زندگى نصيبش شده، زبان به شكايت باز كرده و دستگاه آفرينش و آفريدگار را به باد انتقاد مى‏گيرد: چرا دارايى من از دستم رفت؟ چرا صحت بدنم از من گرفته شد؟ اين چه ستمى است كه يگانه ميوه دلم از كنارم رفت؟ اين بيچاره مشتبه نيز خيال مى‏كند كه در برابر آفريدگار دستگاه آفرينش استقلالى دارد و حقوق حقه‏اى دارد كه حتى دستگاه آفرينش بوده و اين استقلال و حقوق و ادعايى كه وى دارد پندارهايى است كه از چهار ديوار خيال او بيرون نيست.

خلاصه اين كه انسان جزئى از جهان آفرينش و محكوم اين سازمان است و اين سازمان است كه هر پديده‏اى از پديده‏هاى خود را به وجود آورده و آن را به سوى كمال و رفع نواقص وجودى اش رهبرى مى‏نمايد.

اوست كه دانه گندم را با قوا و وسايلى در داخل وجودش تجهيز كرده و به فعاليت واداشته و از حالى به حالى و از وضعى به وضعى منتقل ساخته و بالاخره آن را يك بوته كمال كه داراى خوشه‏هاى متعددى است قرار مى‏دهد. اوست كه با تجهيز و مراقبت هسته ناچيزى را درختى برومند مى‏كند و هم چنين اوست كه به واسطه توازنى كه در ميان اجزاى جهان برقرار كرده، براى هر موجودى يك راه رشد و كمال گذاشته كه اگر در آن مجزا قرار گيرد همه اجزاى جهان موافق و مساعدش هستند وگرنه يك زندگى متناقص پيدا كرده و با مقاومت و مشاجره همگانى جهان روبه رو شده و با بالاخره وادار خواهد شد كه به سير طبيعى خود برگردد يا به كلى از بين برود (اين مسئله بسيار قابل دقت است).

انسان نيز كه با نوعيت خود يكى از اجزاى آفرينش مى‏باشد، دستگاه آفرينش براى وى ساختمان مخصوصى تهيه كرده و زندگى ويژه‏اى تبيين نموده كه در طى آن با تجهيزات مخصوصى كه دارد نواقص وجودى خود را رفع نموده و به سعادت و كمال خود برسد و البته روشن است كه مقتضاى تجهيزات وى زندگى اجتماعى و حيات دسته جمعى است.

قرآن تشخيص مى‏دهد كه حيات انسانى حياتى است جاودانى كه با مرگ قطع نمى‏شود و در نتيجه بايد روشى را در زندگى اتخاذ نمايد كه هم به درد اين سراى گذران و هم به درد آن سراى جاويدان بخورد. راهى را برود كه وى را به سرمنزل سعادت دنيا و آخرت (هر دو) برساند. اين روش همان است كه قرآن به نام دين مى‏نامد و اين روش همان روش خواهد بود كه از بيروى عمومى و اقتضاى كلى دستگاه آفرينش و سرچشمه مى‏گيرد.

از بحث‏هاى گذشته روشن شد كه دين نظر منطق قرآن يك روش زندگى اجتماعى است كه انسان اجتماعى به منظور تامين سعادت زندگى اتخاذ نموده باشد.

به اين كه زندگى انسان محمده به اين جهان پيش از مرگ نيست، اين روش بايد هم مشتمل بر قوانين و مقرراتى بوده باشد كه با اعمال و اجراى آنها سعادت و خوش بختى دنيوى انسان تامين شود و هم مشتمل بر يك سلسله عقايد و اخلاق و عبادت است كه سعادت آخرت را تضمين مى‏نمايد نظر به اين كه حيات جدا نمى‏شوند.

و نيز روشن شد كه اساس دين بايد همان دستگاه واقعى آفرينش انسانى از حوايج و نيازمندى‏هاى وجودى دارد و براى رفع آنها با تجهيزاتى مجهز شده است در دين كه يك روش اجتماعى است دفع آنها به طور عادلانه در نظر گرفته شود، نه آنچه خوشايند و دل خواه انسان است بى آن كه دستگاه آفرينش آن را تصويب كند، زيرا دل خواه حقيقى انسان همان است كه از دستگاه آفرينش الهام و سرچشمه مى‏گيرد نه يك رشته تو همات هوس‏آميزه از راه جهالت برايش مشبه گرديده است.

و به عبارت ساده‏تر به نظر قرآن كريم بايد در جامعه انسانى مقتضى حق (آنچه به حسب واقع بايد كرد) اجرا شود نه مقتضاى عواطف (خواسته‏هاى مردم با قطع نظر از نفع و ضرر حقيقى) مردم با يك نفر فرمانرواى مطلق العنان! از اين جاست كه اسلام معتقد است كه در جامعه بايد حقوق واقعى فرد فرد بدون استثنا مراعات شود ولى روش‏هاى استبدادى معتقدند كه بايد در جامعه خواسته‏هاى يك فرمانروا اجرا گردد و روش‏هاى مختلف دموكراسى، خواسته اكثريت جماعت (نصف به علاوه يك) را مقياس قرار داده و خواسته اقليت (نصف منهاى واحد) را بى ارزش قرار داده و الغا مى‏نمايند.

دامنه اين بحث بسيار دراز است ولى به همين اندازه اكتفا گرديد.

مسئله خاتميت‏

آيا بشر امروزى نيازى به وحى ندارد؟

سوال: اگر كسى در جواب اين پرسش كه هر موجودى احتياج به تكامل دارد، پس چرا حضرت محمد (صلى الله عليه و آله و سلم) گفت: من خاتم پيغمبرانم؟ بگويد اين كه پيغمبر اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم) مى‏گويد: خاتم انبيا من هستم نمى‏خواهد بگويد: آنچه گفتم انسان را الى الابد بس است، بلكه خاتميت مى‏خواهد بگويد انسان‏ها تاكنون احتياج داشته‏اند براى زندگى خودشان از ماوراى تعقل و تربيت بشريشان هدايت شوند، حالا اين زمان (قرن هفتم ميلادى) بعد از آمدن تمدن يونان، تمدن روم، تمدن اسلام و قراان، انجيل و تورات، تربيت مذهبى انسان تا حدى كه لازم بود انجام پذيرفته است و از اين پس انسان بر اساس اين ظرز تربيتش قادر است بدون وحى و بدون نبوت جديدى، خود روى پاى خودش به زندگى ادامه دهد! و آن را كامل كند. بنابراين ديگر نبوت ختم است! خودتان راه بيفتيد! پيغمبر اسلام مى‏گويد كه از حالا به بعد تربيت شده‏اى و شعورت تا حدى كه بتواند صلح و سازش و سعادت برقرار كند رسيده، تو مى‏توانى و مى‏فهمى. يعنى انديشه ات به مرحله‏اى از تكامل رسيده كه احتياج ندارد باز هم وحى دست تو را بگيرد و پابه پا ببرد، از اين پس عقل جاى وحى را مى‏گيرد! ... آيا اين گونه تعبير منافى خاتميت هست يا خير؟

پاسخ: خلاصه استدلال اين كه، انسان مانند ساير انواع آفرينش در مجراى تكامل قرار دارد و از اين راه جامعه بشرى به مرور زمان و تبدل اعصار، اوضاع و احوال وجودى ويژه‏اى پيدا كرده و در شرايط تازه‏ترى قرار مى‏گيرد كه ملازم با احتياجات و نيازمندى‏هاى تربيتى بيشرت و تازه‏تر مى‏باشد. بنابراين، هر مرحله از مرحله تكامل انسان، روش زندگى و به عبارت ديگر تكاليف و مقررات دينى و يا يك روش زندگى را هميشگى و ابدى فرض نمود. از آن جمله شريعت مقدس اسلامى نيز كه دينى واقعى و راهنماى حقيقى بشر مى‏باشد، نمى‏شود دينى ابدى باشد! و بنابراين معناى خاتم النبيين بودن نبى اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم) كه مى‏فرمود: من خاتم النبيين هستم اين است كه تاكنون بشر به واسطه ضعف تعقل، احتياج داشت براى زندگى خود از ماوراى تعقل و تربيت بشرى هدايت شود، ولى در اين زمان (قرن هفتم ميلادى) بعد از آمدن تمدن يونان و تمدن روم و تمدن اسلام و نزول اسلام و نزول كتب آسمانى تورات و انجيل و قرآن، تربيت مافوق بشريشان قادرند به پاى خود باستند. بنابراين نبوت و راه وحى و نبوت مستغنى هستند. اين خلاصه استدلال است، ولى بايد گفت كه اين بيان از جهاتى مخدوش است:

اشكال اول: چنان كه ترديدى نيست كه انسان (اعم از فرد و جامعه) در مجراى تكامل قرار دارد، هم چنين ترديدى نيست در اين كه انسان واقعيتى است محدود و تكامل او از حيث كيفيت و كميت متناهى است، نه نامتناهى و تكامل او هرچه وسيع‏تر و دامنه دارتر فرض شود، بالاخره در مرحله‏اى متوقف خواهد بود و در نتيجه روش زندگى و مقرراتى كه آن روز بايد در عالم انسانى حكومت كند ثابت و غير متغير خواهد بود، پس در مجراى تكامل بودن انسان خود دليل تحقق دينى است ثابت و ابدى، نه دليل نفى آن.

اشكال دوم: اين كه تربيت آسمانى و ماوراى عقل بشرى شمردن تمدن يونان و تمدن روم كه زاييده افكار و ثنيت و بت پرستى و قوانين موضوعه ايشان بوده، خلاف نص صريح قرآن كريم مى‏باشد كه در آيات بسيارى راه و رسم آنان را، راه ضلالت و هلاكت شمرده و اعمال آنان را اگرچه به صورت از اعمال صالحه باشند، حبط و باطل و مطلقا بى اثر و اعتبار حساب مى‏كند و راهى كه راه گمراهى و مطلقا بى اثر و اعتبار باشد، هرگز هدايت كننده و به سعادت رساننده نخواهد بود (آيات به حدى زياد هستند كه حاجى به نقل آنها نيست).

اشكال سوم: اين كه اعلان اين رسالت كه از قرن هفتم ميلادى كه زمان بعثت رسول اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم) است و بهد از آن، عقول مردم ديگر كامل شده و احتياجى به شريعت آسمانى ندارد و از راهنمايى وحى بى نيازند، آيا تناقص صريح با آوردن شريعت تازه آسمانى و دعوت مردم به سوى آن ندارد؟ آن هم شريعتى كه به نص قرآن كريم جامع شريعت‏هاى آسمانى پيشين مى‏باشد چنان كه مى‏فرمايد: شرع لكم من الدين ما وصى به نوحا والذى اوحينا اليك و ما وصينا به ابراهيم و موسى و عيسى(58) آن هم دينى كه خداى متعال در صريح كلام خود اسلامش ناميده و به شريعت ابراهيم (عليه السلام) تفسيرش نموده و فرموده كه از مردم جز آن را قبول ندارد و كسى حق تخلف از آن را ندارد: ان الدين عندالله الاسلام(59) و من بيتغ غير الاسلام دينا فلن يقبل منه(60) مله ابيكم ابراهيم هو سماكم المسلمين(61)و ماكان لمومن و لا مومنه اذا قضى الله و رسوله امرا آن يكون لهم الخيره من امرهم(62) ... يا بگوييم اين همه تكاليف آسمانى متوجه شخص رسول اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم) بود! و ديگران در پيروى راه وحى و احكام آسمانى آزاد بودند. در اين صورت اين همه خطابات عمومى قرآنى: يا ايها الناس، يا ايهاالذين آمنوا و نظاير آنها يعنى چه؟ اين همه بشارت‏ها به پيروان وحى يعنى چه؟ و اين همه تهديد متخلفين براى چه؟ يا بگوييم دعوت رسول اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم) به سوى شريعتى كه آورده بود، پس از ابلاغ دين آسمانى قهرا جنبه پيشنهادى داشت به اين تقريب كه لازم معناى ولكن رسول الله و خاتم النبيين اين است كه شما انسان‏ها پس از اين تاريخ از هدايت وحى و پيروى زندگى خود را تشخيص داده، به داه بيفتيد و من اين مواد و مقررات را تنظيم كرده و به سوى شما آورده‏ام، به شما پيشنهاد مى‏كنم كه آنها را با عقول خود بسنجيد اگر تصديق كرد بپذيرد و مورد عمل قرار دهيد. اين معنا در حقيقت بر مى‏گردد به مدنيت دموكراسى كه به موجب آن، مقررات اجتماعى در آن تابع خواسته اكثريت مردم مى‏باشد. ولى بايد ديد كه رسول اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم) كدام يك از اين همه احكام و تكاليف مانند: نماز و روزه و زكات و حج و جهاد و غير آنها را بعد از نزول، در معرض شورا آورده، بعد از تحصيل رضايت اكثريت آرا، اجرا نمود؟ اين نطلبى است كه در تواريخ و سير نمى‏توان حتى نمونه‏اى برايش پيدا كرد.

آرى گاهى آن حضرت در كيفيت پياده كردن يك حكم فعلى و نحوه امتثال تكليف الهى در كاريهاى اجتماعى شور مى‏فرمود، چنان كه در جنگ احد در اين كه آيا در داخل شهر به دفاع پردازند يا در خارج شهر و مانند آن، به مشورت پرداخت. و البته اصل عمل به تكليف، غير از نحوه عمل به تكليف است.

يا بگوييم معناى آيه كريمه ولكن رسول الله خاتم النبيين اين است كه نظر به اين كه نبى اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم) رسول است، دينى كه آورده دين جدى شماست ولى چون نبوت با وى ختم شده، اگر بعد از اين عصر ماده‏اى از مواد دينى با مصلحت وقت مطابقت نداشت و مخالف آن بود آن را طبق سنجش عقلى تغيير داده حكمى تازه و مطابق مصلحت به جاى آن بگذاريد. محصل اين وجه اين است كه شريعت آسمانى اسلام نيز مانند ساير اجتماعى، با اختلاف اعصار و تغير مقتضيات قابل تغيير است. خلفاى صدر اسلام نيز همين مذاق را داشته و همين رويه را پيش گرفته، پاره‏اى از احكام اسلامى را كه در زمان حيات رسول اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم) اجرا مى‏شد، منع كرده يا تغيير دادند و به همين منظور استنساخ حديث نبوى كه سيرت رسول اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم) را بيان مى‏كرد، به نام حفظ حرمت قرآن در سده اول هجرى شديدا قدغن شد و تنها قرآن قابل استنساخ بود! اين وجه، يعنى تغيير يافتن احكام و مقررات دينى به اختلاف اعصار، اگرچه مورد گرايش عده‏اى از دانشمندان به ويژه از نويسندگان اهل سنت و جماعت قرار گرفته، لكن وجهى است مخالف صريح قرآن كريم و آيين مقدس اسلام هرگز چنين تغييرى نمى‏پذيرد تكيه جدى قرآن كريم در لابه لاى بياناتش بر اين است كه چنان كه فطرت و وجدان بى شائبه انسان نيز حكم مى‏كند، حق بايد متبع باشد و از حق بيايد پيروى كرد و در مخالفت حق جز گمراهى نيست.

فماذا بعد الحق الا الضلال(63) و اين كه قرآن كريم به سوى حق هدايت مى‏كند و باطل به قرآن كريم راه ندارد و نخواهد داشت: و انه لكتاب عزيز * لاياتيه الباطل من بين يديه و لا من خلفه تنزل من حكيم حميد(64).

و كتابى كه محتويات آن بطلان و نسخ نپذيرد تغيير يافتن پاره‏اى از مطالبش معنا ندارد. بلكه قرآن با صراحت لهجه حكم و تشريع شريعت را امر اختصاصى خداى متعال مى‏داند و هرگز كسى را در جعل حكم شريك خداقرار نمى‏دهد، چنان كه مى‏فرمايد: ان الحكم الا لله امر الا تعبدوا الا اياه(65) و مى‏فرمايد: وما اختلفتم فيه من شى‏ء فحكمه الى الله(66) و در صورتى كه جز خداى تعالى كسى حق جعل حكم نداشته باشد چگونه متصور است انسان به عقل خود اكتفا كرده و جعل حكم نموده، از حكم آسمانى بى نياز باشد؟ آرى در اسلام مقرراتى است كه قابل نسخ و تغيير مى‏باشد و آنها مقرراتى هستند كه ولى امر (حكومت اسلامى) در اوضاع مختلفه به حسب اقتضاى مصلحت وقت در شعاع شرع وضع مى‏كند.

توضيح اين كه نسبت ولى امر به جامعه نسبت رئيس خانواده و صاحب منزل است به جامعه كوچك خانواده. رئيس خانواده مى‏تواند بر حسب اقتضاى مصلحت، هرگونه تصرفى در منزل بكند، يا هر گونه دستورى به نفع خانواده به اعضاى خانواده صادر كند و اگر به حقوق منزليشان تعدى شود، به دفاع پردازد، يا اگر صلاح نديد دم نزند! البته هرگونه تصرفى يا دستورى كه مخالف دين است انجام دهد، ولى امر نيز مثلا در صورت ايجاب مصلحت، مى‏تواند حكم جهاد و دفاع از حدود اسلامى را بدهد يا با دولتى پيمان عدم تعرض ببندد يا به حسب احتياج جنگ يا صلح، مالياتى تازه وضع كند و به همين ترتيب ... اين مقررات بايد در شعاع دين و مطابق مصلحت وقت باشد و همين كه احتياج تامين شد، مقررات مربوط آن خود به خود سقوط كرده و مرتفع مى‏شود.

در نتيجه اسلام دو نوع مقررات دارد: مقررات ثابت و غير متغير و آن شريعت آسمانى است چنان كه مى‏فرمايد: ولقد آتينا بنى اسرائيل و الحكم و النبوه و رزقناهم من الطيبات و فضلناهم على العالمين * و آتيناهم بينات من الامر فما اختلفوا الا من بعد ما جاءهم العلم بغنا بينهم آن ربك يقضى يوم القيامه فيما كانوا فيه يختلفون * ثم جعلناك على شريعه من الامر فاتبعها و لا تتبع اهواء الذين لايعلمون * انهم لن يغنوا عنك من الله شيئا و آن الظالمين بعضهم اولياء بعض و الله ولى المتقين(67) اين گونه مقررات شريعت ناميده مى‏شوند.

و مقررات قابل تغيير كه ولى امر به حسب اقتضاى مصلحت وقت وضع كرده و اجرا مى‏كند و با ارتفاع حاجت، خود به خود رفع مى‏شوند.