تكيه گاه برنامه زندگى يا پايه اساس دين
ممكن است انسانى فرض كنيم كه برنامه زندگى خود را همان دل خواه خود قرار دهد و پيوسته در زندگى خود بدون قيد و شرط به دنبال دل خواه برود و تا اندازهاى كه محيط زندگى اش اجازه مىدهد با خوشى و كامرانى بگذراند و در صورتى كه نيرومندتر از ساير افراد جامعه باشد خواستههاى خود را بر ديگران تحميل كرده، همه را بردگان و بندگان خود سازد و البته به اين فرض در جامعه نامبرده روش استبدادى و ديكتاتورى اجرا خواهد شد.
و هم چنين ممكن است افراد جامعه براى رهايى از بردگى استبداد و حفظ آزادى، زمام امور خود را خودشان به دست گيرند و براى جلوگيرى از هرج و مرج خود آنها اكثريت يا اتفاق را برنامه عمل قرار دهند و بنابراين فرض در جامعه نامبرده روش اجتماعى اجرا خواهد شد. چنان كه مىدانيم جهان بشريت روزگاران درازى با هر يك از اين روشها گذرانيده و مزه تلخ يا شيرين آنها را چشيده است و در حال حاضر نيز مىچشد ولى اسلام نظر به اصول سه گانهاى كه ذكر شد هيچ يك از اين روشها را نمىپسندد، زيرا سپردن زمام امور زندگى به دست خواستهاى فرد يا اكثريت افراد يعنى پايه گذارى زندگى روى عواطف و احساسات مخالف امتيازى است كه آفرينش به انسان داده و بدين وسيله آن خوبى و بدى و نفع و ضرر و خير و شر خواستههاى خود را مىسنجد و پس از رواديد خرد و عقل اقدام به عمل مىنمايد، به خلاف ساير حيواناتى كه از روى قريحه كار مىكنند و در صورتى كه حكومت و نفوذ از آن عواطف و احساسات مىباشد و از هر خواستهاى خواه با حق و صواب توافق داشته باشد يا نه فرمانبردارى شود، نيروى تعقل الغا خواهد شد و چنان كه قرآن كريم مىفرمايد منطق چهارپايان جاى منطق انسانى را خواهد گرفت: الذين كفروا يتمتعون وياكلون كما تاكل الانعام.
نبايد هر يك از روشهاى جهان بشريت كه جزء لاينفك و سرسپرده جهان آفرينش مىباشد استقلال پيدا كرده، از جهان بزرگ كه محيط زندگى اوست به كلى جدا گردد و حال آن كه در جهان آفرينش نمىتوان چيزى را پيدا كرد كه محيط هستى آن در وظايفى كه انجام مىدهد تاثير و دخالت نداشته باشد. هر نوع از انواع موجودات را بررسى كنيم خواهيم ديد در هستى خود هدفى دارد و طبق هدف خاص خود از ناحيه آفرينش با وسايل و ابزارهايى تجهيز شده، به سوى مقصد خود هدايت مىشود. و اين فانون كلى در همه آفريدهها از سادهترين بسايط گرفته تا پيچيدهترين مركبات جارى است. جهان انسانى نيز جزء ناچيزى از جهان بزرگ است و حتى در كوچكترين شئون هستى خود نمىتواند از نظامى عمومى جهان سرپيچى نمايد و از ناحيه آفرينش با قوا و ابزارى كه با هدف زندگى اش مناسب است تجهيز شده و هدايت مىشود و ناگزير بايد آفرينش ويژه و محيط آفرينش خود (جهان بزرك) را در نظر گرفته فراموش نكند؛ يعنى وظايفى را برنامه زندگى قرار دهد كه آفرينش براى وى مىخواهد نه آنچه را كه عواطف و اميال بى قيد و شرط.
در نتيجه بايد انسان در زندگى خود روشى را دنبال كند كه از آفرينش سرچشمه مىگيرد، نه روشى را كه خوشايند اميال و عواطفش است و به عبارت ديگر دين بايد فطرى باشد قوله تعالى: فاقم وجهك للدين حنيفا فطره الله التى فطر الناس عليها لا تبديل لخليق الله ذلك الدين القيم.
نه پيروى هواى نفس، مثلا چون انسان با جهاز تغذى مجهز شده بايد بخورد و بنوشد و چون با وسايل تناسل مجهز است بايد جفتى براى خود بگيرد و چون ظاهر بشرهاش لخت است و مانند چهارپايان و مرغان پشم يا پر ندارد بايد رخت بپوشد و چون سراپا با ابزار دفع خطر مسلح شده بايد در حفظ بقاى خود بكوشد و هرگز آزاد نيست كه خوردن و نوشيدن و نكاح را ترك گويد يا خود كشى نمايد. از اين جاست كه در اسلام حتى به ضروريات زندگى مانند خوردن و نوشيدن و رخت پوشيدن امر شده است.
توضيح مطلب با بيان ديگر اين كه انسان بدون استثنا در هر كارى كه انجام مىدهد چنگ به دامن اسباب و وسايلى مىزند كه مخصوص آن كار است؛ مثلا براى ديدن چيزى از نور چشم و براى شنيدن آوازى از گوش و براى گرفتن يا برداشتن چيزى از دست استفاده مىكند و هرگز در انجام يافتن كارى به انتظار اتفاق نمىنشيند.
و هم چنين راز پيدايش هر حادثهاى را از حوادث مربوطه سابقه جست و جو مىنمايد و هرگز رابطه يك حادثه را از همه حوادث قطع نمىكند و نيز درك مىكند كه سازمان جهانى علت و معلول هر آفريدهاى را طورى ساخته و در محيطى قرار داده است كه برنامه زندگى و خط مشى او را تعيين مىكند و هر آفريدهاى خط مشى تكوينى خود را ترك نمايد سعادت هستى خود را از دست داده، گرفتار هلاكت خواهد شد؛ مثلا اگر درختى از خوردن آب، يا حيوانى از تنفس خوددارى كند، حيات نباتى يا حيوانى خود را از دست داده، جزء جماد خواهد شد.
از اين رو، هر آفريدهاى از فرمانبردارى علل و اسباب آفرينش خود و پيمودن راهى كه براى وى رسم كردهاند ناگزير است. انسان نيز اگرچه به واسطه شعور و ارادهاى كه دارد آزاد است، ولى آزادى وى در برابر همنوعان خودش مىباشد كه شعور و ارادهاى همانند هم دارند و هرگز نمىتواند آزادى خود را به رخ علل و اسبابى كه او را به وجو دآوردهاند يا در اعمالش دخالت دارند بكشد.
و اگر احيانا از تاثير سببى فرار مىكند؛ مثلا از آفتاب به سايه يا از باران به زير سنگى مىگرايد، در حقيقت از سببى به سببى ديگر پناه مىبرد.
پس بايد انسان با واقع بينى خدادادى خود، پيوسته خود را در حال عدم استقلال و سر سپردگى مشاهده نموده، وظايف و برنامه زندگى خود را از دستگاه آفرينش و محيط هستى فراگير و راهى را كه به دست آفرينش براى وى هموار شده پيموده، فرمان بردارى نمايد و جو نهمه افراد جهان آفرينش و نظامى كه در آن حكومت مىكند مانند خود انسان غير مستقل و همه از همه جهت نيازمند و مستمند آفرينش و پرورش خداى جهان مىباشد بايد خود را بنده وى دانست و از آنچه براى انسان مىخواهد پيروى و فرمانبردارى نمود و مظهر اراده خداى متعال جهان آفرينش و انسان مىباشد و شناختن خواستههاى خداوند همان شناختن وظايف و احكامى است كه آفرينش انسان و جهان به وى دلالت دارد.
از بحث گذشته روشن شد كه روشهايى كه بر اساس خواستههاى فردى يا اكثريت افراد بنا شدهاند بى پايه مىباشد و تنها روشى كه پايه واقعى دارد، همانا روش اسلام است.
چنان كه خداوند متعال در كلام آسمانى خود مىفرمايد:
افرايت من اتخذ الهه هواه واضله الله على علم و ختم على سمعه و قلبه و جعل على بصره غشاوه فمن يهديه من بعد الله.
كسى كه از خواستههاى خود اطاعت و فرمانبردارى مىكند و دانسته و فهميده گماره مىشود، خداوند او را پس از اتمام حجت گمراه ساخته و مهر بر گوش و دل او نهاده و بر چشم او پرده ظلمت كشيده، لذا خدا را نمىشنود، پس او را بعد از خدا ديگر كه هدايتش خواهد كرد؟ آيا متذكر نمىشود كه جز راه خدا پرستى ديگر همه گمراهى است.
ماوراى حس و تجربه
وقتى كه به آنان گفته مىشود از آنچه خدا نازل كرده پيروى كنيد، مىگويند از چيزهايى پيروى مىكنيم كه پدرانمان را بر آن يافتيم، آيا اگرچه پدارانشان هيچ عقل نداشتند و راه نيافته بودند، باز هم پيروى مىكنند؟ مثل مردمان كافر در شنيدن گفتار حق مانند كسى است كه او را فرياد كنند ولى او جز صداى داد و فرياد چيزى نمىشوند، اينان گنگ و كر و كور و عقل ندارند.
آرا و عقايد انسان بر دو قسم است:
1 . آرا و عقايد نظرى كه بدون واسطه ارتباط به عمل ندارند، مثل رياضيات و مسائل ماوراء الطبيعه؛
2 . آرا و عقايد علمى كه بى واسطه وابستگى به عمل دارد، مانند مسائل مربوط به چيزهايى كه شايسته عمل كردن است.
راه اتخاذ راى و عقيده در قسم اول پيروى از علم و يقين است كه منتهى به برهان يا حس گردد و در قسم دوم پيروى كردن از چيزهايى است كه آدم را به خيرى مىرساند كه سعادت انسان در آن است يا در سعادت او سود دارد و هم چنين اجتناب از چيزهايى كه منتهى به شقاوت و بدبختى مىگردد و يا مضر به سعادت است.
اعتقاد به حقانيت چيزى كه بدان علم نداريم (در قسم اول) و هم چنين اعتقاد به چيزى كه خير و شرش معلوم نيست (در قسم دوم) هر دو اعتقاد خرافى است.
آراى انسان منتهى به اقتضاى فطرت است. فطرت بحث از علل اشيا مىكند و آدمى را بر مىانگيزاند كه در راه رسيدن به چيزى كه كمال حقيقى اوست بيفتد. روى اين اصل، انسان در برابر راى خرافى كه از روى كورى و نادانى اخذ شده باشد خضوع نمىكند.
چيزى كه هست عواطف انسانى و احساسات باطنى كه خيال آنها را مىشوراند ايجاب مىكند كه انسان به خرافات عقيده پيدا كند، عمده اين عواطف خوف و رجاء و بيم و اميد است.
خيال براى انسان صورت هايى را همراه با خوف يا رجاء تصوير مىكند، احساس خوف يا رجاء اين صورتها را حفظ مىكند و نمىگذارد ا زنفس كه ترسان يا اميدوار است مخفى و ناپديد گردد.
مثلا اگر انسان در يك شب تيره و نار كه چشمش يارى ديدن نداشته باشد تنها و بى انيس در وسط بيابان وحشتناكى گرفتار شود، هيچ ملجا و پناهى ندارد كه دلش آرام گيرد و ايمن گردد، چراغى هم نيست كه خطرات را از چيزهاى ديگر تميز دهد، خيال در اين جا به فعاليت مىافتد و هر شبحى را كه به نظر او آيد به صورت غول مهيبى در مىآورد كه قصد هلاك او را دارد يا به صورت روحى كه هيچ واقعيت ندارد! شبحى كه خيال كرده، حركت مىكند، مىآيد و مىرود، به آسمان بالا مىرود و به زمين بر مىگردد و به شكلها و تمثالهاى گوناگونى در مىآيد. انسان هر وقت كه حال خوف و ترس پيدا كند، خيال آن شبح مجعول را در برابرش تكرار مىكند و يا ممكن است كه اين حالت از يك نفر به ديگرى منتقل شود و حالى نظير حال خودش در او ايجاد كند و كم كم منتشر گردد، در حالى كه يك موضوع خرافى است كه به هيچ وجه منتهى به حقيقت نباشد.
آيا ماوراى حس و تجربه وجود دارد؟
انسان از قديمىترين اعصار تا به امروز مبتلا به آراى خرافى بوده است، بعضى گمان مىكنند كه خرافات از خصايص شرقى هاست ولى حقيقت اين نيست، چرا كه اگر غربىها در خرافات حريصتر از شرقىها بين آنها هم خرافات وجود دارد. دانشمندان و خواص مردم پيوسته براى محو آثار اين خرافات كه در ارواح عامه مردم جاى گرفته، به لطايف الحيل به فعاليت پرداختند تا مردم آگاه و بيدار گردند ولى اين دردى است كه طبيب را خسته كرده است، زيرا انسان از طرفى در آراى نظرى و معلومات حقيقى خالى از تقليد نيست و از طرف ديگر داراى احساسات و عواطف نفسانى است.
متاسفم كه به اطلاع خوانندگان برسانم كه دانشمندان تا به امروز در معالجه اين درد پيروزى و موفقيت نيافتهاند.
عجيبتر از همه رايى است كه مردم متمدن و علماى طبيعى امروزى درباره اين ابراز مىدارند، چون كه اينان مىگويند: علم امروز اساس خود را بر حس و تجربه گذاشته است و هر چه جز اين است رد مىكند.
تمدن و ترقى اساس خود را روى پايه تكامل اجتماع بنا كرده است كه اجتماع تا به آن جا كه ممكن است و در همه كمالاتى كه براى او ممكن است به كمال رسد. اينان تربيت را بر همين اساس پى ريزى كردهاند. اين گفته بسى عجيب و خود پيروى از خرافات است! زيرا علوم طبيعى تنها از خواص طبيعت بحث كرده، اين خواص را براى موضوعات خود ثابت مىكند به عبارت ديگر، علوم مادى هميشه از خواص پنهانى ماده پرده بر مىدارد، اما نمىتواند ماوراى ماده را نفى و ابطال كند.
بنابراين اگر كسى معتقد شود كه چيزى كه حس و تجربه به آن دسترسى پيدا نكرده وجود ندارد، اين اعتقاد بدون دليل بوده و از واضحترين خرافات است، درباره تمدن هم جريان همين است، چون ساختمان تمدن بر اساس طلب كمال نامبرده است.
اين كمال و نيل به سعادت اجتماعى گاهى مستلزم اان است كه پارهاى از افراد از سعادت زندگى فردى خود محروم گردند؛ مثلا در راه دفاع از وطن يا قانون يا مرام تحمل كشتار نمايند و فداكارى كنند و براى نگهدارى حريم اجتماع از سعادت شخصى محروم گردند. هيچ انسانى بر اين محروميتها اقدام نمىكند مگر در راه كمال و روى اصل اين كه اينها را كمال مىداند، در حالى كه حقيقت بر خلاف اين است.
اينها كمال نيست بلكه عدم و حرمان است، اگر هم كمالاتى باشد براى اجتماع كمال است نه براى فرد، آن هم از لحاظ آن كه اجتماع است (بدون نظر به افراد بلكه با توجه به شخصيت اجتماع كه شخصيتى در برابر شخصيت فرد دارد). در حالى كه انسان اجتماع را براى خودش مىخواهد نه براى اجتماع!
روى همين اصل است كه زمامداران اين اجتماعات براى افراد خود نقشه مىكشند و به آنان تلقين مىكنند كه انسان با فداكارى ياد نيك و نام نيك پرافتخار و پايدار از خود باقى مىگذارد، يعنى زندگى جاويدان به دست مىآورد. اين گفتار خرافه است. بعد از فنا و از بين رفتن چه زندگى وجود دارد؟ چيزى جز نام گذارى نيست. بايد ما بى جهت نام آن را حيات بگذاريم! نام گذارى خالى كه چيزى در پس پرده ندارد.
گفتار بالا نظير اين است كه بگوييم بر انسان لازم است تلخى قانون را تحمل كند و بر محروميت هايى كه در برابر پارهاى از خواستههاى دل مىبيند صبر كند براى آن كه اجتماع بدين وسيله محفوظ بماند و در زندگى پايدار خود به كمال رسد.
كسى كه اين حرف را مىزند معتقد است كه كمال اجتماع كمال اوست. اين گفتار خرافى است، زيرا كمال اجتماع در صورتى كمال فرد است كه يكديگر منطبق كنند (نه آن كه فرد به كلى نابود شود) اگر اين كمال منطبق بر كمال فرد نباشد و او را به كمال نرساند كمال خرد نيست.
در صورتى كه فردى يا ملتى بتواند ولو از راه ظلم و جور به آرزوها و آمال خود برسد، قدرت و نيرويى هم در برابرش ايستادگى نكند و قادر باشد بر همه تفوق جويد، آيا معتقد مىشود كه كمال اجتماع عين كمال او و ياد نيك و افتخار اوست؟! ابدا، ملتهاى قدرتمند در فكر بهده بردارى از زندگى ملتهاى ضعيف اند! هيچ جايى پيدا نمىكنند مگر آن كه در آن قدم مىگذارند! هيچ نمىخواهند مگر سعى مىكنند تا بالاخره به آن برسند. هيچ فرد و ملتى نيست مگر آن كه او را به بندگى و رقيت خود در مىآورند. آيا اين رويه جز به آن مىماند كه درد مزمنى را با از بين بردن دردمند معالجه كنند؟
راهى كه قرآن مجيد در اين قسمت پيموده است اين است كه:
1 . در مرحله آراى نظرى به انسان دستور مىدهد كه از آنچه خدا نازل كرده پيروى كنند. هيچ فردى حق ندارد بدون علم يك كلمه سخن بگويد.
2 . در قسمتهاى عملى امر مىكند كه افراد در جست و جوى عملى باشند كه مورد پسند خدا باشد و نزد او باقى باشد اگر عمل مطابق خواسته دل هم باشد سعادت دنيا و آخرت (هر دو) در آن است. و اگر حرمان از خواهش دل در كار است، اجر عظيمى در نزد خدا دارد كه: و ما عندالله خير وابقى.
آيا پيروى از دين تقليد است؟
اصحاب حس و ماديون مىگويند: پيروى از دين تقليد است و علم از تقليد منع كرده است. مىگويند: دين از خرافات دوره دوم زندگى انسان است.
اينان زندگى انسان را به چهار دوره تقسيم كردهاند:
1 . دوره افسانهها و اساطير؛
2 . دوره دين؛
3 . دوره فلسفه؛
4 . دوره علم.
اين گفتار براساس علم نيست و خود يك راى خرافى است. اين كه مىگويند: پيروى از دين تقليد است. جوابش اين است كه: دين مجموعهاى است از معارف مربوط به مبدا و معاد و يك سلسله قوانين اجتماعى و عبادى و معاملى كه هم از راه وحى و نبوت اخذ شده است. صحت و راستى وحى و نبوت از راه دليل و برهان اثبات شده است.
مجموعه اخبارى كه يك فرد راست گو بدهد، راست است و پيروى از علم است، زيرا فرض ما اين است كه از راه برهان علم پيدا كردهايم كه مخبر آن راست گوست. عجيب است كه اين حرف را كسانى مىزنند كه در اصول زندگى و شيوههاى اجتماع، در خوردنى، پوشيدنى، آشاميدنى، امور مربوط به زناشويى و مسكن و ساير چيزها جز تقليد و پيروى از هوا و هوس چيز ديگرى در دست ندارند.
جالب اين است كه براى تقليد نام ديگرى آفريدهاند: اسم تقليد را پيروى از رويهاى كه دنياى مترقى آن را بپسندد گذاشتهاند.
بدين ترتيب، اسم تقليد محو شده، ولى راه و رسم آن به جاى مانده است. كلمه تقليد به صورت يك كلمه بيگانه و ناآشنا درآمده، ولى معناى آن مانوس و آشناست. اين اشعار كه دلو خود را داخل دلوهاى ديگران كن يعنى: هم رنگ جماعت باش يك شعار علمى و باعث پيشرفت تمدن شده، ولى شعار:
ولا تتبع الهوى فيضلك عن سبيل الله؛
از هوا و هوس پيروى مكن كه تو را از راه خدا بيرون مىبرد.
يك تقليد دينى و يك گفته خرافى است!
بنابراين، دين از منبع وحى و علم سرچشمه گرفته و كاملا علمى است ولى رويه دنياى متمدن درست برعكس و سراسر تقليد است.
اين كه سير حيات انسانى را به چهار دوره تقسيم كردهاند، تاريخ دين و فلسفه كه در دست ماست اين تقسيم را تكذيب مىكند، زيرا طلوع دين ابراهيم (عليه السلام) بعد از دوران فلسفه هند و مصر و كلدان بود. دين عيسى (عليه السلام) بعد از فلسفه يونان بود. دين محمد (صلى الله عليه و آله و سلم) يعنى دين اسلام بعد از فلسفه يونان و اسكندريه بود.
و خلاصه آخرين اوج فلسفه پيش از اوج دين بوده و ما در جاى خود بيان كرديم كه دوره دين توحيد بر همه اديان تقديم دارد.
تقسيمى كه قرآن كريم در تاريخ انسان مىكند بدين ترتيب است:
1 . دوران سادگى؛
2 . دوران وحدت ملتها؛
3 . دوران حس و ماده.
رابطه اعتقاد و اخلاق و عمل
معناى تحت الفظى اين سه كلمه: اعتقاد، خلق و عمل را مىدانيم و به حسب سير زندگى، هزارها مصداق از براى هر يك از آنها پيدا كرده و از نظر گذراندهايم. گرچه ممكن است اشخاصى پيدا شوند كه به واسطه اختلاف لغت، اين مفاهيم سه گانه را از اين الفاظ (كه عربى مىباشند) نفهمند، ولى در عين حال، اين مفاهيم را شناخته و الفاظ ديگرى را نماينده و نشان دهنده، آنها مىدانند، و روى هم رفته همه به اين مفاهيم آشنا هستند.
عقيده يا اعتقاد به يك صورت فكرى مىگوييم كه انسان به او ايمان و تصديق دارد؛ مانند اين كه مىگوييم: دوره سال خورشيدى زمين، روى چهار فصل بهار و تابستان و پاييز و زمستان گردش مىكند، چنگيز خان مر خونريزى بوده است و مانند عقيده مسلمانان: جهان هستى و هرچه در اوست آفريده خداست، آفريدگار جهان يكى است، و هر چه هستى و آثار هستى است از اوست و نظاير اينها.
خلق به يك صورت ادراكى مىگوييم كه در درون انسان جاى گير شده و در هر موقع مناسب، در درون انسان جلوه كرده و او را به اراده عمل وادار مىنمايد، چنان كه انسان پر دل، يك صفت درونى دارد كه با هرگونه خطر قابل دفعى رو به رو شود، به هيجان آمده و خودنمايى كرده، و به سوى مبارزه و دفاع دعوتش مىكند و به عكس انسان بزدل حالتى در درونش نهفته كه با هر خطر مواجه شود، اعصابش را از كار انداخته و به فرار و از ميان معركه در رفتن وادارش مىكند.
و اين دو صفت شجاعت و جبن يا به حفظ خودمان پر دلى و بزدلى، دو خلق از اخلاق انسانى مىباشند كه يكى پسنديده و ديگرى ناپسند است. غالبا يكى از اين دو صفت در ما موجود و منشا اثر است، با اين همه گاهى هم اتفاق مىافتد، به ويژه در اوايل زندگى كه لوح درونى انسانى از هر دو صفت پاك بوده و هيچ يك از اين دو صفت ادراكى ثابت را ندارد و در نتيجه، در موارد خطر قطعى يا احتمالى حالش روشن نيست؛ گاهى در برابر حوادث ناگوار تهديد كننده، استقامت مىورزد، و گاهى فرار را برقرار ترجيح مىدهد.
عمل و كار مجموعهاى است از حركات و سكنات كه انسان با شعور و اراده براى رسيدن به يكى از مقاصد خود، روى ماده انجام مىدهد و طبعا هر عملى مركب از صدها و هزارها حركات و سكنات بوده و يك واحد حقيقى نيست، ولى نظر به يكى بودن مقصد، صفت وحدت به اين حركات و سكنات مختلفه داده و او را با رنگ يگانگى رنگين مىكنيم.
اگر تنها در يك نوبه خوردن غذا، كه عمل واحد و يك كارش مىدانيم دقيق شويم، به آسانى درك مىكنيم كه خوردن يك لقمه غذا حركات و سكنات زيادى؛ مثلا از دست و سر و دهان و گلو و مرى و معده لازم دارد كه انسان براى خاموش كردن آتش شهوت و پاسخ دادن داعيه گرسنگى كه در خود حس مىكند، مقصد سير شدن را مانند مقياس در دست گرفته، با وى اندازهگيرى كرده و با كمال مهارت اين حركات و سكنات را از اعضاى مربوط تنظيم نموده و سپس نام واحد به رويش گذاشته و اراده را به سوى وى برانگيخته و عمل و فعل خود را به نام يك نوبه غذا خوردن انجام مىدهد.
به هر حال، عمل وقتى كه به ماده ارتباط نزديك پيدا مىكند و به قول خودمان عمل جوارحى بوده و با دست و پا مثلا انجام گيرد، معانيش همين است، ولى در عمل درونى كه همان فعاليت داخلى انسان است، در تنظيم اين حركات و سكنات بيرون از شمار و پوشاندن لباس وحدت به آنها، از راه وحدت مقصد و بعثت و تحريك اراده، حسابش از حساب عمل خارجى جداست، اگرچه نظير همان كثرت و تعدد حركات در وى نيز هست.
البته توجه داريد كه عمل خارجى با نام مخصوص خود ممكن است مورد هر گونه تغيير و تبديل بشود، چنان كه انسان روزى با مواد خام مانند ميوه خام و سبزى خام و حبوبات خام و گوشت خام تغذى مىكرد و روزى ديگر كه تا خدى به راه و رسم زندگى بهتر آشنا شده، غذاى پخته مىخورد و هم چنين روزى غذا را با دست تناول كرده و روزى با قاشق و چنگال ميل مىكند و در همه حال غذاست كه مىخورد، ولى عمل درونى وى، يعنى تنظيم حركات و سكنات متفرقه از اعضاى مختلف، و رنگين نمودن آنها با رنگ وحدت كه از ناحيه مقصد اخذ شده و بعث اراده، هرگز قابل تغيير و تبديل نبوده و پيوسته به همان حال باقى است.
هيچ جاى ترديد نيست كه انسان (خواه متمدن بوده باشد و خواه وحشى و عقب مانده) در خوردن غذا مثلا اگر وحدت مقصد را فراموش كند، يا نام خوردن را كه ميان اين حركات و سكنات ربط داده، از خاطر خود دور دارد، همان لحظه از كار خوردن بازمانده و حركات و سكنات مربوطه از هم گسسته و متلاشى خواهند شد.
كيفيت پيدايش اخلاق
با توجه به تحليلى كه در مثال خوردن غذا كرديم، روشن مىشو كه در مورد هر عملى، در حقيقت مقصد كار (مانند سيرى) به واسطه عواطف آميخته با شعور انسانى، به انسان جلوه مىكند و انسان ابتدا به مطالعه در مورد به دست آوردن مقصد از جهت موجبات و موانع داخلى و خارجى پرداخته و پس از گذرانيدن اين مرحله، نظر به ماهيت اين مقصد افكنده و وحدت او را در نظر گرفته، يك سلسله حركات و سكنات مناسب وى را كه از هر عضوى از اعضا برآورده خواهد شد، تشخيص داده و احصاء نموده و هر كدام را در جاى لازم خود فرض كرده (مثلا دست پيش از دهان و دهان پيش از حلق بايد شروع به كار كنند) و بالاخره انتظامات لازمه را در ميان آنها برقرار ساخته، سپس به وسيله اراده، دست به كار عمل مىشود.
چنان كه ملاحظه مىفرماييد، كار درونى بسى بيشتر از كار بيرونى اجزا و فعاليت لازم دارد؛ اگرچه همين كار درونى هم، مانند كار بيرونى در شعاع وحدت مقصد (به اعتقاد ما) لباس وحدت پوشيده و نام عمل واحد تروى، اتخاذ تصميم و مهيايى براى كار رويش مىگذاريم.
شگفت آورتر اين كه در هر عمل كوچك و بزرك كه شايد روزى هزارها به جا بياوريم، اين فعاليت درونى را مكرر مىكنيم. تفاوتى كه در ميان كارها از جهت فعاليت قلبى درونى پيدا مىشود، اين است كه كار بيرونى هر چه بيشتر مكرر شود، كار درونى آسانتر شده و از دشوارى عمل مىكاهد و بالعكس، زيرا در صورت تكرر، زمينه فعاليت درونى در مرتبه اولى فراهم شده و حساب به كلى از دست نرفته.
شما اگر كارى را كه هرگز نكردهايد، بلكه به فكرش نيز نيفتادهايد تصور كنيد، مشاهده خواهيد كرد كه برايتان چه اندازه سخت و دشوار است كه آن را انجام دهيد، زيرا همه فعاليتهاى درونى را كه در مثال سابق اجمالا اشاره نموديم، بدون هيچ گونه تداركات و آمادگى قبلى بايد انجام دهيد و هزار رنج و تلاش در تهيه مقدماتش متحمل شويد، ولى همين كه يك مرتبه انجام داديد، صعوبت و اشكال مرتبه اولى را نخواهد داشت، زيرا در مرتبه اولى، نوع مقتضيات و موانع را از نظر گذرانيده و مقتضيات را تاييد و موانع را رد نموده و از تاليف و تنظيم حركات عمل فارغيد، ديگر انجام دادن كار، مونه و زحمت زيادى ندارد، فقط مختصر مراجعه به صورت حساب سابق مسئله را حل مىكند و از اين روى هرچه عمل مكرر شود، در اخذ تصميم جديد با زحمت كمترى مواجه خواهد شد.
و البته بسيار روشن است كه تكرار عمل، بالاخره به جايى خواهد رسيد هك صورت عمل درونى هميشه در ادراك و شعور انسانى حاضر بوده و با كمترين توجهى خودنمايى كرده و اثر خود را خواهد بخشيد؛ مانند كشيدن نفس و نگاه كردن با چشم و سخن گفتن براى فهمانيدن مقاصد.
آرى گاهى شدن ايمان به يك مطلبى عينا كار تكار را انجام مىدهد.
به هر حال، همين هنگام است كه اين گونه تصديقات ذهنى بستگى به عواطف را به نام خلق مىناميم و هم از اين روست كه گفتهاند: اخلاق ملكهها و صورتهاى ثابته نفسانى است كه بر اثر آنها عمل مربوط به آسانى از انسان سر مىزند.
و از همين جاست كه اخلاق را گاهى از راه تكرار عمل و گاهى از راه تلقين حسن عمل و گاهى از هر دو راه به دست مىآورند.
انسان ترسو گاهى آن قدر در مخاطره پس از مخاطره مىافتد كه ديگر خطر در پيشش از اهميت مىافتد كه گاهى به واسطه تلقين قوى و تحريكى مهيج، خود را در دهان مرگ مىاندازد.
و به حسب حقيقت، تاثير تكرار عمل در پيدايش اخلاق به تاثير اعتقاد (صورت علمى) برمى گردد، زيرا كارى كه تكرار عمل در درون انسان انجامى مىدهد اين است كه امكان و بى مانع و مقتضى دار بودن عمل را به ذهن تلقين مىكند، تا كار به جايى مىرسد كه پيوسته امكان عمل و زيبايى وى در نظر انسان مجسم شده و مجال تصور مخالف نمىدهد.
چنان كه كسى كه با خطرناكترين درنده روبه رو شود، تصور هولناك وى به واسطه ترس دهشت آورى كه به دنبال خود مىآورد، اصلا فرار را از خاطره انسان محو ساخته و او را مانند چوب در جاى خود واقف مىسازد.
و اگر چنانچه گاهى تصور مخالف به ذهن خطور كند، جز در قيامه خيالى واهى و بى اثر جلوه نخواهد كرد، مانند كسى كه به امثال افيون و مشروبات الكلى عادى شده و دل باخته گشته است.
وى با اين كه مضرات روحى و جسمى گرفتارى خود را مىفهمد، به واسطه ضعف تعقل نمىتواند از خواست خانمان سوز خود دست بردارد.
نتيجه بحث گذشته
از بيان گذشته با كمال وضوح روشن مىشود كه اخلاق عموما در علم و عمل واقع مىباشد و به عبارت ديگر: از يك طرف با اعتقاد هم مرز و از طرف ديگر با عمل و فعل هم مرز است ....
اگر انسان به واسطه اسباب و عواملى از اعتقاد منصرف شود، بر اثر وى خلق مناسب خود را دست خواهد داد و هم چنين اگر به واسطه عملى به فعل موفق نشود، يا فعل مخالف انجام دهد، كم كم خلق مناسب فعل رو به زوال رفته، بالاخره به كلى از ميان خواهد رفت.
پس در حقيقت، اخلاق هميشه از يك طرف در ضمانت عمل و از طرف ديگر در ضمانت اعتقاد و ايمان مىباشد. كسى كه ايمان به لزوم دفاع از حريم مقدسات خود نداشته باشد، محال است با فضيلت شجاعت متصف شود و هم چنين كسى كه هر بلايى به سرش بياورند و هر لطمه و صدمه ناگوارى به حريم شرافتش وارد كنند، دست براى دفاع بلند نكرده و از جاى خود نخواهد جنبيد، براى هميشه از شجاعت محروم است.
و از همين جا روشن مىشود كه آنچه معمولا گفته مىشود كه اخلاق در جامعه ضامن اجرا ندارد، سخن بيهودهاى است، زيرا ضامن اجرا كه چيزى مناسب خودش خواهد بود و با ارتباط مستقيمى كه اخلاق با اعتقاد و ايمان از يك طرف و با فعل و عمل مناسب از طرف ديگر دارد، با بهترين وجهى مىتوان موفقيت اخلاق را كنترل كرده و به واسطه تقويت ايمان و اعتقاد از يك طرف و مراقبت عمل و فعل از طرف ديگر، اخلاق را نگهبانى و نگهدارى نمود.
چگونه متصور است افراد جامعهاى در محيط اعمال مناسب زندگى كنند و به خوش بختى و كامروايى خود در همان فعل ايمان داشته باشند و با اين همه خلق مناسب آن فعل نگهبان و ضامن بقا نداشته باشند.
و ما آشكار مىبينيم كه در ممالك متمدنه كه قوانين و مقررات مملكتى به طور كامل اجرا مىشود، افراد به كليات وظايف اجتماعى خود آشنا و نيز پاى بندند، اخلاق مناسب مواد قانونى عموميت داشته و محكم و پابرجا هستند، دروغ به همديگر نمىگويند و از ستم و ناروا مىپرهيزند، خيانت به جامعه نمىكنند، بيگانه پرستى و وطن فروشى و سبك سرى و اهانت به قانون و مقدسات ملى نمىكنند، زيرا از يك طرف وظايف قانونى كه به جا مىآورند و از طرف ديگر محيط مناسب و تبليغات خستگىناپذير دولت، پشتيبان آن است.
و اگر احيانا اخلاق ناروايى از گوشه و كنارى خودنمايى كند، چنبه استثنايى دارد، چنان كه با وجود مدنيت خلاف قانون هايى نيز استثنائا تحقق مىپذيرد.
ولى در مورد اخلاقى كه اصلا پشتيبان علمى ندارد، مانند پرهزگارى از بى و بندبارىهاى جنسى و پرهيزگارى از عوارض اخلاقى، باده گسارى و غير آنها دولتها با وجود تبليغات شديد و قوى نمىتوانند و آنها را در جامعه مستقر سازند و حتى نمىتوانند، اخلاق مخالف آنها را متزلزل سازند و هر روز شكست تازهاى نصيب دستگاههاى مجهز و نيرومند تبليغاتى مىشود.
بديهى است در كشورى كه مثلا شراب الكلى به جاى آب خوراكى در گهواره به نوزادان و در كودكستان به كودكان و ... داده شود و ساليانه ميليونها تن مشروبات الكلى تهيه و استعمال شود، و يا بوسه و ... جاى تعارفات رسمى را بگيرد، تبليغات هرچه شديدتر و دامنه دارتر هم شود، چيزى جز ياوه گويى محسوب نخواهد شد.
در چنين كشورى، پاسخ هزارها تبليغات يك بيت از اشعارى است كه امثال شكسپير و لامارتين در وصف مى و معشوق سرودهاند.
علت اين كه دنياى متمدن گرفتار انحطاط اخلاقى گرديده، اين نيست كه اخلاق ضامن اجرا ندارد، بلكه اين است كه مواد قوانين جاريه طورى تنظيم نشده كه با يك قسمت از اخلاق فاضله انسانى متناسب باشد.
محصل سخن اين كه: اخلاق در پيدايش و بقاى خود ارتباط و بستگى خاص از يك جانب به ايمان و عقيد و از جانب ديگر به مقام عمل دارد كه بود و نبود و بقا و زوال آنها در اخلاق كاملا دى دخل است.
اكنون بايد ديد كه آيا مقام عمل نيز نظير همان ارتباط و بستگى را به مقام ايمان و عقيده و مقام اخلاق دارد؟ و آيا ايمان و عقيده نيز نظير همان ارتباط را به مقام اخلاق و عمل دارد؟ آياخويشاوندى و بستگى آنها مانند بستگى سه برادر به هم برابر، يا نظير نسبت پدر و فرزندى مىباشد؟
و اين كه اسلام در قوانين خود، اين روابط را تا چه اندازه معتبر دانسته و منظور داشته است؟ و روشهاى اجتماعى ديگر در اين قسمت چه نظرى دارند؟
اينها سوالاتى است كه پاسخ اجماليشان از بحثهاى گذشته روشن است ولى براى توضيح تفصيلى آنها، بايد منتظر ديگرى بود كه اگر رفيق شود، به تهيهاش مىپردازيم.