اسلام و احتياجات واقعى هر عصر
البته اهميت هر مسئلهاى از مسائل علمى كه براى بحث و كنجكاوى مطرح شده و مورد نفى و اثبات قرار مىگيرد و ارزش حقيقى آن تابع ارزش و اهميت واقعى است كه در بردارد و تابع آثار و نتايجى است كه از تطبيق آن بر مقام عمل و اجرا و مورد استفاده قرار دادن آن در فراز و نشيب و پيچ و خم زندگى به دست مىآيد.
يك فكر بسيار ابتدايى و ساده كه آشاميدن آب يا خوردن غذا را به انسان ياد مىدهد در ارزش با حيات انسانى برابرى مىكند؛ يعنى ارزش آن، همان ارزش زندگى است كه پيش انسان پر ارزشترين متاع است، و بهاى يك فرد به حسب ظاهر بسيار جزئى و مختصر كه لزوم و حيات اجتماعى و زندگى دسته جمعى را در مغز انسان جاگير مىنمايد، همان بهاى نظام خيره كننده جهان انسانى است كه در هر لحظه ميليونها اعمال و حركات و سكنات گوناگون انسانى را به يكديگر ارتباط داده و همه روزه ميلياردها اثر مطلوب و نامطلوب و جور و ناجور داده و نتايج زشت و زيبا به وجود مىآورد.
البته هرگز نمىشود انكار كرد كه مسئله پاسخ دادن يك آيين پاك مانند آيين اسلام به همه نيازمندىهاى انسان در هر عصرى از حيث اهميت در درجه اول و معادل با اهميت حيات نوع انسانى است كه ما افراد انسان متاعى گران بهاتر از آن نمىتوانيم تصور نماييم. البته هر فرد مسلمانى كه دست كم به كليات آيين اسلام آشنا و علاقهمند است، اين مسئله را در فهرست مسائلى كه از اسلام به ياد دارد ضبط و درج نموده است. چيزى كه هست اين ماده فكرى نيز مانند ساير موارد فكرى دينى كه اسلام به وجود آورده و قرنهاى متوالى است كه در اذهان ما پيروان اسلام رحل اقامت انداخته و به طور توارث از فكرى منتقل شده و به زندگى بى سر و صداى خود ادامه مىدهد و پيوسته مانند ساير مقدسات مذهبى بى اين كه دست بحث و كنجكاوى و به دامنش برسد، در نهاد افراد بايگانى شده و مورد استفاده قرار نگرفته است.
ما شرقى هستيم و تا آن جا كه از تاريخ نياكان و پيشينيان خود ياد داريم، و شايد به هزارها سال سر زند، محيطهاى اجتماعى گذشته كه بر ما حكومت كرده، هرگز به ما آزادى فكرى و خاصه در مسائل علمى مربوط به اجتماع نداده، و روزنه كوچكى هم كه در مدت بسيار كمى در صدر اسلام به دست شارع اسلام به روى ما باز شده و مانند سپيده صبح به دنبال خود روز روشنى را نويد مىداد بر اثر حوادث تاريك و طوفانهاى طبيعى و مصنوعى كه به دست يك عده خود خواه و سود پرست به وجود آمد دوباره پشت پرده تاريكى رفت و باز ما مانديم و اسارت و بردگى. ما مانديم و تازيانه و دم شمشير و چوبه دار و گوشه زندانهاى تاريك و شكنجههاى جهنمى و محيطهاى مرگبار، ما مانديم و وظيفه زندانهاى باستانى بله بله و لبيك و سعديك!
آن كه بسيار زرنگ بود، همين اندازه مىتوانست مواد مقدسات مذهبى خود را دست نخورده نگه داشته و بايگانى كند، و اتفاقا حكومتهاى وقت و ساير گردانندگان اجتماع براى جلوگيرى از بحث آزاد نسبت به اين رويه زياد بى ميل نبودند. آنان بسيار علاقهمند بودند كه مردم به كار خود مشغول بوده و پا از گليم خود بيرون نبرند آرى! كار خود، نه كارهاى عمومى و حكومتى كه ملك خالص حكومتها و گردانندگان اجتماعات است!
آنان از پاى بند بودن مردم نسبت به غالب مواد نسبتا ساده دينى ضررى حدس نمىزده و ترس و بيمى نداشتند، فقط مىخواستند مردم به بحث آزاد و كنجكاوى انتقادى نپردازند و خودشان مغز متفكر مردم قرار گيرند؛ زيرا اين حقيقت را خوب درك كرده بودند كه نيرومندترين وسايل در زندگى، نيروى اراده افراد است و اراده افراد تسليم بى قيد و شرط مغز متفكر آنهاست و با قبضه كردن مغز متفكر مىتوان اراده آنها را قبضه نمود، لذا پيوسته هوايى جز اين در سر نداشتند كه به تسخير افكار همگانى بپردازند و به اصطلاح خودمان، خود مغز متفكر مردم بوده باشند.
اينها يك سلسله حقايق است كه هر كس به تاريخ گذشتگان و پيشينيان مراجعه كند و كمترين دقتى به كار بندد، در برابر وى مجسم شده و كوچكترين ترديدى براى او نخواهند گذاشت. اخيراً نيز كه آزادى اروپايى با آب و تاب تمام پس از سيراب كردن مغرب زمين، به سراغ ما شرقىها آمده و ابتدا به عنوان يك ميهمان عزيز و بعد به عنوان يك صاحب خانه مقتدر در قاره ما استقرار يافت، اگرچه بساط اختناق افكار را برچيد و صلاى آزادى را داد و اين بهترين وسيله و مناسبترين فرصتى بود كه به ما اجازه مىداد به تدارك نعمت از دست رفته پرداخته و از نو شالوده يك زندگى مشعشع از علم و عمل به هم آميخته بپردازيم، ولى متاسفانه همين آزادى اروپايى نيز كه ما را دست ستمكاران رهايى بخشيد خود به جاى آن نشست و مغز متفكر ما شد! ما نفهميديم چه شد. همين قدر به خود آمد، ديديم ديگر روزكار ما فرموديم گذشته و نبايد ديگر به حرف خداوندگاران و فرمانهاى قدر قدرت و كيوان سطوتان گذشته گوش داد، تنها بايد آن طور كه اروپاييان مىكنند كرد، و راهى را كه آنها مىروند رفت!
هزار سال بود كه خاك ايران جسد بوعلى سينا را در برداشت و تاليفات فلسفى و طبى او در كتاب خانههاى ما و نظريات علمى وى ورد زبان ما بود و خبرى نبود.
هفتصد سال بود و خبرى نبود، ولى پيرو يادبودهايى كه اروپاييان از دانشمندان خود نمودند، ما نيز براى آن هزاره و براى اين هفتصد سال گرفتيم!
متجاوز از سه قرن بود كه مكتب فلسفى صدرالمتالهين در ايران داير بوده و نظريات فلسفى او مورد افاده و استفاده بود از يك طرف سالهاست كه دانشگاه تهران تاسيس شده و با تشريفات خيره كننده به تدريس فلسفه مىپردازد، ولى هنگامى كه چند سال پيش يك نفر از مستشرقين در دانشگاه طى كنفرانسى ملاصدرا را تمجيد كرده و از مكتب فلسفى اش تقدير نمود، غوغاى بى سابقهاى در دانشگاه در خصوص شخصيت او و مكتب فلسفى وى به راه افتاد.
اينها و نظاير اينها نمونه هايى است كه به خوبى موقعيت اجتماعى جهانى و هويت شخصيت فكرى ما را روشن ساخته و نشان مىدهد كه شخصيت فكرى ما طفيلى ديگران بوده، و آنچه از ثروت فكرى ما از دزد جا مانده، نصيب رمال گرديده است.
اين حال اكثريت چيزفهمهاى ماست و عده كمى هم كه تا اندازهاى استقلال فكرى خود را حفظ نموده و ثروت مغزى را به كلى به دست تاراج نسپردهاند، به تعدد شخصيت گرفتار شده، هم دل باخته افكار غربى و هم سرسپرده افكار مشرقى موروثى خودمان اند و با كمال تكلف در صدد اين هستند كه ميان اين دو شخصيت متضاد حالت ازدواج به وجود آورند.
يكى از نويسندگان دانشمند ما تحت عنوان دموكراسى اسلامى، روش اسلام را بر روش دموكراسى تطبيق مىكند، ديگرى تحت عنوان كمونيسم اسلامى و شيوعيت اسلامى روش كمونيسم و رفع اختلاف طبقاتى را از مواد دينى استخراج مىنمايد. عجب داستانى است! راستى اگر چنانچه نبوغ و واقع بينى اسلام تنها در اين راه است كه روح زنده دموكراسى يا كومونيسم را داشته باشد، با اين دموكراسى يا كمونيسم كه اكنون با پاى خود و با روشنترين جلوههاى خود به سراغ ما آمده، ديگر چه نيازى داريم كه يك مشت افكار كهنه چهارده قرن پيش را با اين همه زنج فراوان تطبيق بر آنها نموده و باز به سينه بچسبانيم!
اگر چنانچه واقعيت مستقل ديگرى را در بردارد و واجد حقيقت زنده و ارزنده جداگانهاى است، چه نيازى داريم كه حسن خدادادى آن را با آرايش عاريتى پرده پوشى كرده و در قيافه مصنوعى به مشتريان عرضه داريم!؟
در چند سال اخير، يعنى پس از جنگ جهانى دوم، دانشمندان غرب با حرارت خاصى به بحث و كنجكاوى در اديان و مذاهب پرداخته و محصول بررسىهاى خود را همه روزه منتشر مىسازند و البته ما نيز به موجب حس تقليد و تبعيت كه گفته شد، كم و بيش در همان خط سير افتاده و يك رشته پرسشهاى مربوط به دين مقدس اسلام را مورد بحث و گفت و گو قرار مىدهيم.
آيا اديان و مذاهب همه حق اند؟ آيا اديان آسمانى چيزى جز يك سلسله اصلاحات اجتماعى است؟ آيا دين جز پاكى روان و اصلاح اخلاق هدف و آرمان ديگرى دارد؟ آيا دين جز تشريفات مذهبى يا همان شكل جامه خود براى هميشه زنده هستند؟ آيا دين جز تشريفات علمى، مقاصد ديگرى نيز دارد؟ آيا اسلام به احتياجات هر عصرى پاسخ مىدهد؟ آيا و آيا ....
البته يك داشمند كنجكاو وقتى كه وارد مسئلهاى مىشود اول مسئله را طبق موازين علمى مسلمى كه دارد تفسير نموده و پس از آن در صحت و سقم آن به بحث پرداخته و اظهار نظر مىنمايد. دانشمندان غرب، دين را يك پديده اجتماعى مىدانند كه مانند خود اجتماع معلول يك سلسله عوامل طبيعى است. همه اديان، و از آن جمله اسلام، در نظر دانشمندان غرب اگر به موضوع دين خوش بين باشند آثار مغزى يك دسته افراد داراى نبوغ است كه بر اثر صفاى نفس و هوش سرشار و اراده شكستناپذير، مقرراتى براى اصلاح اخلاق و اعمال جامعه خود وضع كرده و مردم را به شاهراه سعادت زندگى هدايت مىكردند. اين مقررات به حسب تكامل تدريجى جامعههاى انسانى تغيير يافته و لباس تكامل مىپوشند.
حس و تجربه و هم چنين تاريخ و ثبوت مىرساند كه جامعه انسانى تدريجا رو به كمال مىرود و عالم بشريت هر روز قدم تازهاى در راه مدنيت بر مىداد و با عطف نظر به نتايج بحثهاى روانى، و حقوقى و اجتماعى و حتى فلسفى به ويژه فلسفه ماترياليسم ديالكتيك، چنان كه جامعهها در يك حال ثابت نمىمانند، هم چنين مقررات قابل الاجرا در جامعهها به يك حال باقى نخواهند ماند. مقرراتى كه مىتوانست سعادت زندگى انسانهاى اوليه را كه با ميوه جنگلها تغذيه كرده و در شكاف كوهها تامين كند، هرگز براى زندگى پر زندگى پر تشريفات امروزى كافى نيست. مقررات روزهايى كه با چماق يا تبرزين جنگ مىكردند، براى روزى كه وسايلى مانند بمبهاى اتمى و هيدروژنى در كار است، ابدا فايدهاى ندارد. مقررات عصرى كه مسافرتها با اسب و الاغ بود براى عصرى كه يكى از وسايل عاديش هواپيماهاى جت و زيردريايىهاى اتمى است چه دردى را مىتواند دواكند؟
خلاصهاى كه دنياى امروز به مقررات دنياى پيشينيان را مىپذيرد و نه مىتوان از آن توقع اين پذيرش را داشت، در نتيجه مقررات لازم الاجراى جامعههاى انسانى پيوسته محكوم به تغيير بر طبق تحولات گوناگون عالم بشيريت تكميل مىشود و به دنبال تغيير مقررات عمل، اخلاق نيز قابل تغيير خواهد بود، زيرا اخلاق همان ملكات و صورتهاى نفسانى ثابت است كه از تكرار عمل حاصل مىشود.
زندگى ساده و بى غل و غش دو هزار و سه هزار سال پيش، سياست باريك زندگى پرپيچ و خم امروز را نمىخواست؛ زنان اجتماعى امروز نمىتوانند عفت زنان پرده نشين دو هزار سال پيش را به كار بندند!
كارگر و كشاورز و ساير طبقات رنجبر اين عنصر نمىتوانند صبر و بردبارى طبقات ستمكش عهد باستان را داشته باشند. مغزهاى انقلابى و پرشور انسان عصر تسخير فضا را ديگر نمىتوان با خسوف و كسوف و باد سياه ترسانيد! و به توكل و تسليم و رضا به قضا اقناع نمود.
خلاصه اين كه جامعههاى انسانى هر عصرى مقررات و اخلاق مناسب طبيعت همان عصر را مىخواهد.
و از طرف ديگر دعوت اسلامى يك روش و يك سلسله مقررات را در نظر گرفته كه سعادت جامعه انسانى را به بهترين وجهى تضمين نموده و احتياجات زندگى را تامين مىكند و اسلام نام چنين روش روشن و مقرارت پاكى است.
بديهى است كه چنين روش و مقرراتى در هر عصر مظاهر جداگانهاى دارد كه يكى از آنها روش خود پيغمبر اسلام و مقرراتى است كه در عصر خود اجرا مىكرده است.
مظاهر اسلام در اعصار ديگر بهترين و پاكترين روش و مقرراتى خواهد بود كه سعادت جامعه بشرى آن عصر را تضمين نمايد.
از اين بيان روشن شد كه پاسخ يك دانشمند غربى با عطف نظر به موازين علمى مسلمى كه در اين بحث به آنها تكيه مىكند مثبت خواهد بود.
ولى با تفسيرى كه گذشت، از نظر او اسلام يك آيين خدايى هميشگى است كه در هر عصر شكل مقرراتى كه تضمين سعادت جامعه آن عصر را نمايد، جلوه مىكند.
ولى بايد با تفسيرى كه گذشت، از نظر او اسلام يك آيين خدايى هميشگى است كه در هر عصرى شكل مقرراتى كه تضمين سعادت جامعه آن عصر را نمايد، جلوه مىكند.
ولى بايد ديد آيا قرآن كريم كه كتاب آسمانى اسلام و بهترين ترجمان مقاصد اين آيين پاك است، نبوت را به همان معنا كه گذشت و دين آسمانى را به همان ترتيب كه با اتكاى به مبانى اجتماعى و روانى و فلسفى مادى تعبير شد تفسير مىكند كه در هر عصرى بر يك سلسله مقررات جداگانه و مختص به آن عصر انطباق پذيرد و اگر اين طور تصور نكرده و يك سلسله عقايد و اخلاق و مقررات ثابت و غير قابل تغيير را وضع نموده و به جامعه انسانى تكليف مىكند، آنها را به چه نحو و كيفيتى قابل انطباق به احتياجات عصرهاى گوناگون انسانى مىداند؟
آيا مىخواهد جامعه انسانى با مرور زمان در يك حال ثابت بماند و به كلى درهاى پيشرفت به روى مدنيت بسته شود و فعاليت روزافزون انسانى به كلى مهر و موم گردد؟ و چگونه در مقام مبارزه با طبيعت سيال و نظام طبيعى كه عالم بشيريت از قلمرو حكومت آن بيرون نيست در آمده است؟
قدر مسلم اين است كه قرآن كريم با بيان اساسى خود موضوع دين آسمانى و سرچشمه گرفتن آن را از عالم غيب و ارتباط آن به نظام آفرينش و اين جهان مشهور متغير و دائمى و ثابت بودن مواد دينى و اخلاق فاضله انسانى و خوش بختى و بدبختى يك فرد يا يك جامعه بشرى را طورى توضيح مىدهد كه با آن توضيحى كه از زبان يك دانشمند غربى ذكر كرديم فرق دارد، اين مطالب از دريچه چشم قرآن كريم يا قيافه ديگرى ديده مىشوند كه تسليحات بصرى بحثهاى مادى نشان مىدهد.
قرآن كريم روش و مقررات آيين اسلام را يك رشته مسائل و احكامى مىداند كه نظام آفرينش و بالاخص آفرينش انسان را با همان طبيعت متحول و متكامل خودش كه جزئى از جهان طبيعت ديگر اسلام را سلسله مقرراتى مىداند كه مقتضاى نظام آفرينش منطبق بر آن بوده و مانند اصل خود غير قابل تغيير است و تابع هوس رانى و دل خواه كسى نيست. مقرراتى كه حق را مجسم داشته و مانند دستورات ممالك استبدادى و ديكتاتورى به ميل و رغبت يك فرد ديكتاتور فرمانروا يا مانند قوانين كشورهاى سوسياليستى با خواسته اكثريت افراد، تغيير و تبديل نيافته و فقط زمام وضع و تشريع آن به دست نظام آفرينش و به عبارت ديگر منوط به اراده خداى جهان مىباشد.
توضيح كامل اين مطلب را در قسمت بعدى اين بحث خواهيم داد.
اسلام چگونه به احتياجات هر عصر پاسخ مىدهد؟
در طى بحثهاى اجتماعى اين نكته را بسيار ديدهايد كه انسان نظر به احتياجات حياتى كه اطرافش را گرفته و به تنهايى از عهده رفع همه آنها بر نيامده و توانايى تامين زندگى را ندارد، ناچار حيات اجتماعى و زندگى دسته جمعى را انتخاب نموده و طبعا مدنى و اجتماعى بار مىآيد. هم چنين در بحثهاى حقوقى زياد مىشنويم كه جامعه وقتى مىتواند احتياجات حياتى افراد و اجزاى خود را واقعا رفع كند كه يك سلسه قوانين و مقررات مناسب احتياجات آنها به وجود آمده و در ميان آنها حكومت نمايد، تا در پرتو آن، هر يك از افراد جامعه بتواند حقوق حقه خود را به دست آورد و از مزاياى زندگى برخوردار شود و سهم خود را از نتايج اعمال دسته جمعى افراد به سبب انعقاد اجتماع و پيدايش قوانين كه خود نيز جزئى از آنهاست ببرد.
چنان كه از همين دو نكته استفاده مىشود، عامل اصلى و اولين مقررات اجتماعى، همان احتياجات حياتى است كه انسان بدون رفع احتياجات است كه نتيجه مستقيم تشكيل اجتماع و همچنين پيدايش و به موقع اجرا در آمدن قوانين و مقررات است. بديهى است اجتماعى كه به طور دسته جمعى به رفع هيچ گونه احتياجى نپردازد؛ يعنى در آن كارهاى هر فرد هيچ گونه ارتباطى با كارهاى افراد ديگر نداشته باشد، هرگز نمىتواند نام اجتماع به خود بگيرد. هم چنين قوانين و مقرراتى كه پيدايش يا اجراى آنها هيچ گونه تاثيرى در رفع احتياجات اجتماعى مردم و خوش بختى و سعادت آنها نداشته باشد، قوانين و مقررات واقعى، يعنى تامين كننده لوازم زندگى و حقوق مردم نخواهد بود. وجود قوانين و مقرراتى كه كم يا زياد به طور كامل يا ناقص، احتياجات جامعه را رفع نموده و روى هم رفته مورد قبول افراد جامعه بوده باشد، در هر جامعهاى از جامعههاى انسانى حتى در ميان جامعههاى وحشى و عقب مانده ضرورى است، منتهى در جامعههاى غير مترقى قوانين و مقرراتى در لباس عادات و رسوم قومى كه نتيجه برخوردهاى غير منظمى است كه به تدريج به وجود آمده يا از ارادههاى گزاف يك فرد يا چند نفر افراد زورمند به مردم تحميل شده، حكومت مىكند و در نتيجه قسمت عمده جريان زندگى اجتماعى بر روى اساس روشن و قابل قبول براى همه يا اكثريت قوم استوار گرديده است و هم اكنون در گوشه و كنار جهان مردمانى پيدا مىشوند كه با آداب و رسوم قومى به زندگى خود ادامه مىدهند، بدون اين كه شيرازه زندگى اجتماع آنها از هم گسسته و متلاشى شود.
در جامعه مترقى، اگر جامعه دينى باشد، شريعت آسمانى حكومت مىنمايد و اگر غير دينى باشد، قوانين و مقرراتى را كه با خواست اكثريت افراد اجتماع به طور مستقيم يا غير مستقيم به وجود آمده به كار مىبندند و در هر حال جامعهاى را كه افراد آن به يك سلسله تكاليف پاى بند نباشند سراغ نداريم و چنين جامعهاى را نمىتوان يافت.
وسيله تشخيص اين احتياجات: چنان كه روشن شد، عامل اصلى پيدايش قوانين و مقررات، همان احتياجات زندگى است، ولى بايد ديد كه اين احتياجات را كه همان احتياجات اجتماعى و بالاخره احتياجات انسانى است، به چه وسيلهاى بايد تشخيص داد. البته بايد آنها به طور مستقيم يا غير مستقيم براى انسان قابل تشخيص بوده باشد ولو به طور اجمال و كليت؛ ضمنا اين سوال پيش مىآيد كه آيا انسان در تشخيص تكاليف زندگى و اجتماعى خود گاهى هم خطا مىكند يا هرچه تشخيص داد سعادت و نيكبختى وى در همان است و بى چون و چرا بايد پذيرفته و اجرا نمايد؛ يعنى همان خواست انسان نشان واقعيت و لزوم قبول و اجرا به آن خواهد زد.
اكثر مردم جهان و به اصطلاح امروز دنياى مترقى تشخيص دهنده قانون را همان خواست انسانى قرار مىدهند، ولى نظر به اين كه خواستهاى همه افراد يك ملت يا اصلا توافق نمىكنند و يا اگر احيانا هم توافقى پيدا شود و به اندازهاى كم و در مقابل موارد اختلاف ناچيز است كه قابل اعتنا نيست، ناچار خواست اكثريت افراد (نصف مجموع افراد به علاوه يك) را معتبر دانسته و اداره اقلبت (نصف منهاى يك) را لغو كرده و آزادى عمل را از اقليت سلب مىنمايند.
البته نمىشود انكار كرد كه اراده انسان و خواست او با وضع زندگى او ارتباط مستقيم دارد. مرد توانگرى كه مايحتاج زندگى را فراهم ساخته است، هزاران هوس در سر مىپروراند كه هرگز به خاطر بينواى مستمند خطور نمىكند. ياكسى كه بر اثر گرسنگى تاب و توان از دست داده، به هر غذاى لذيذ اگر چه مال ديگران باشد طمع مىكند، در حالى كه آن يكى از لذيذترين غذاها دست دراز مىكند.
انسان در حال رفاهيت زندگى، فكرهاى زيادى را در مغز مىيابد كه هرگز در حال سختى نمىيابد! از اين رو احتياجات زندگى انسان كه با پيشرفت مدنيت تدريجا مرتفع شده و احتياجات تازهترى جاى گزين آنها مىشود، انسان را از اعتبار و اجراى يك سلسله قوانين مستغنى ساخته و نيازمند به وضع يك رشته قوانين تازه با تغيير و تبديل قوانين كهنه مىسازد.
و لذا در ميان ملل زنده پيوسته قوانين و مقررات كهنه جاى خود را به قوانين و مقررات تازه مىدهند و چنان كه روشن شد سبب حقيقى آن اين است كه ايجاد كننده و پيشينيان قوانين، همان خواست اكثريت افراد هر ملت است كه خواست اكثريت به قوانين و مقررات آن ملت رسميت داده و نشان واقعيت به آن مىزند. حتى در صورتى كه صلاح واقعى جامعه آنها در آن نبوده باشد، زيرا مثلا يك فرد فرانسوى در جامعه فرانسه از آن جهت كه فرانسوى است، عضو و جزء جامعه و ارادهاش در حالى كه موافق اكثريت بوده باشد محترم است، و آنچه قوانين فرانسه مثلا مىخواهد اين است كه يك فرد فرانسوى را پرورش دهد آن هم در قرن بيستم، نه اين كه يك نفر انگليسى را بپروراند، يا يك فرد فرانسوى را در قرن دهم (دقت كنيد). در عين حال بايد دقت بيشترى به خرج داد و ديد عامل مزبور كه در پيدايش خواستهاى انسان دخالت دارد با پيشرفت تمدن از هر جهت در تغيير است؟
و آيا هيچ جهت مشتركى در ميان جامعههاى انسانى در طول تاريخ بشريت باقى نمىماند؟
و آيا اصل انسانيت كه طبعا يك عده از احتياجات زندگى مربوط به آن مىباشد (چنان كه يك سلسله ديگر از احتياجات برحسب اختلاف اوضاع و احوال و منطقههاى مختلف و مراكز زندگى گوناگون مختلف مىباشد) تدريجا عوض شده است؟ و انسان اولى مثلا چشم و گوش و دست و پا و مغز و قلب و كليه و ريه و كبد و اعضاى گوارش چنان كه داريم نداشته است يا فعاليت آن روزى آنها غير از فعاليت امروزى آنها بود؟
و آيا احوالى كه براى گذشتگان پيش مىآمد، مانند جنگ و خونريزى و صلح و آشتى، معنايى جز از بين بردن انسان يا نگهداشتن انسان داشت؟
و آيا مستى كه اثر ميگسارى است، مثلا در زمان جمشيد (مخترع افسانهاى مى) مفهوم ديگرى جز مستى امروزى داشت؟
و هم چنين نواى چنگ و آهنگ مطربانى مانند نكيسا و باربد لذتى جز از نوع لذت آهنگهاى امروزى مىبخشيد؟
خلاصه اين كه تمام ساختمان وجودى انسان گذشته غير از ساختمان وجودى انسان امروزى بوده؟ و يا اوضاع و احوال و آثار و عملها و عكس العملهاى داخلى و خارجى انسان گذشته، غير از انسان امروزه بوده است؟ البته پاسخ تمام اين سوالات منفى است؟
به هيچ وجه نمىتوان گفت: انسانيت تدريجا از ميان رفته و چيز ديگرى جاى گزين آن شده يا خواهد شد، يا اين كه اصل انسانيت كه قدر مشترك ميان نژاد سياد و سپيد و پير و جوان، دانا و نادان، قطبى و استوايى، گذشته و حال و آينده است يك سلسله احتياجات مشترك ندارد؟ يا اگر هم داشته باشد خواست و اراده انسان به رفع آنها تعلق نگرفته است؟
آرى! چنين احتياجات واقعى وجود دارد و اقتضاى يك سلسله مقررات ثابته را نيز دارد كه ربطى به قوانين و مقررات قابل تغيير ندارند. هيچ ملتى در هيچ زمانى نمىتواند با دشمنى كه حيات او را تهديد قطعى مىكند جنگ را در صورت امكان تجويز يا ايجاب نكند و در صورتى كه دفع چنين دشمنى با هيچ وسيلهاى جز كشتن ميسر نشود، خونريزى را تجويز ننمايد.
هيچ جامعهاى نمىتواند مثلا از تغذيه افراد كه حافظ حيات آنهاست جلوگيرى كند، يا تمايل جنسى را مثلا ممنوع سازد. نمونههاى بسيارى از اين گونه موارد هست كه احكام غير قابل تغييرى را نشان مىدهد و ربطى نيز به احكام قابل تغيير ندارد.
از بيانات فوق چند موضوع روشن شد:
1 . عامل اصلى پيدايش اجتماع و قوانين و مقررات اجتماعى، احتياجات زندگى است.
2 . تمام اقوام حتى ملل وحشى براى خود قوانين و مقرراتى دارند.
3 . وسيله تشخيص احتياجات زندگى از نظر دنياى امروز خواست اكثريت افراد اجتماع است.
4 . خواست اكثريت هميشه با واقع تطبيق نمىكند.
5 . يك سلسله قوانين با گذشت زمان و پيشرفت تمدن عوض مىشود و آن قوانينى است كه مربوط به اوضاع و احوال خاصى بوده است، ولى يك سلسله ديگر كه مربوط به اصل انسانيت كه قدر مشترك ميان همه انسانها در تمام ادوار و در تمام شرايط و محيط هاست لايتغير مىباشد.
اكنون كه اين موضوعات روشن شدت ببينيم نظر اسلام چيست؟
نظريه اسلام چيست؟
اسلام از نظر اين كه آيينى است جهانى و نظر خاصى به جماعت مخصوصى و زمان و مكان معينى ندارد در تعليم و تربيت مخصوص خود، انسان طبيعى را در نظر گرفته، يعنى نظر خود را تنها به ساختمان مخصوص انسانيت معطوف داشته كه شرايط يك فرد انسان عادى در آن جمع و مصداق انسان باشد، عرب باشد با عجم، سياه يا سفيد، گدا يا توانگر، قوى باشد يا ضعيف، زن يا مرد، پير يا برنا، دانا يا نادان.
انسان طبيعى يعنى انسانى كه فطرت خدادادى را داشته و شعور و اراده او پاك باشد و با اوهام و خرافات لكه دار نشده باشد كه ما او را انسان فطرى مىناميم.
هرگز نمىشود ترديد كرد كه امتياز نوع انسانى از حيوانات ديگر تنها به اين است كه انسان به نيروى خود مجهز است و در پيمودن راه زندگى عقل و فكر به كار مىبندد؛ در حالى كه حيوانات ديگر از اين نعمت خدادادى بهرمند نيستند.
فعاليت هر حيوان زنده جز انسان مرهون شعور و ارادهاى است كه تنها عامل آن عواطف آن حيوان مىباشد كه با ظهور و هيجان خود وى را به سوى مقاصدش رهبرى كرده و وادار به گرفتن تصميم مىنمايد و بر اثر اراده، فعاليت زندگى را دنبال كرده، پى آب و غذا و ساير لوازم زندگى ويژه خود مىرود.
تنها انسان است كه علاوه بر هيجان شديد عواطف گوناگون مهر و كينه و دوستى و دشمنى و بيم و اميد و هر گونه عاطفه ديگر مربوط به جذب و دفع، مجهز با يك جهاز قضايى است كه با بررسى به دعاوى عواطف گوناگون و قواى مختلف، مصلحت واقعى عمل را تشخيص داده و طبق آن قضاوت نموده، گاهى با وجود خواست شديد عواطف، اقدام به عمل را تجويز نكرده و گاهى با وجود كراهت قوا و عواطف، لزوم اقدام را گوشزد كرده، انسان را به فعاليت وادار مىنمايد و گاهى در صورت توافق ميان مصلحت و خواست آنها، موافقت خود را اعلام مىدارد.
اساس مكتب تربيت اسلام: روى همين اساس و نظر به اين كه تربيت كامل هر نوعى بايد با پرورش امتيازات و مشخصات همان نوع انجام گيرد، اسلام اساس تعليم و تربيت خود را روى اساس تعلق گذاشته است نه عاطفه و احساس!
و از همين جاست كه دعوت دينى در اسلام به سوى يك سلسله عقايد پاك و اخلاق فاضله و قوانين عملى است كه انسان فطرى يا تعقل خدادادى خود و خالى از شائبه اوهام و خرافات، صحت و واقعيت آنها را تاييد مىكند.
آنچه انسان فطرى درك مىكند: انسان فطرى با فطرت خدادادى خود درك مىكند كه جهان پهناور هستى از كوچكترين اجزاى اتمى آن گرفته تا بزرگترين كهكشانها، با نظام شگفت آور و با دقيقترين قوانين جاريه خود به سوى خدا يگانه برگشته، و پيدايش آن و آثار و خواصى كه به دنبال پيدايش به وجود مىآيد و فعاليتهاى بيرون از شمار آن، همه و همه آفريد و ساخته اوست.
انسان فطرى درك مىكند كه جهان هستى با اين همه اجزاى پراكنده خود يك واحد بزرگ را تشكيل مىدهد كه در آن همه اجزا به يكديگر مربوطند و همه چيز (مطلقاً) در همه چيز دخالت دارد و همبستگى كامل ميان آنها حكمفرماست.
عالم انسانى كه جزء بسيار كوچكى از پيكره جهان و قطره ناچيزى از اين درياى پهناور و بيكارن مىباشد، پديدهاى است كه همه جهان هستى در پيدايش وى سهم داشته و در حقيقت ساخته همه جهان، يعنى آفريده اراده خداى جهان مىباشد.
و چنان كه خودش فرزند جهان آفرينش است و در پرتوى رهبرى و تربيت جهان آفرينش زندگى مىكند، جهان آفرينش است كه با به كار انداختن عوامل بيرون از حد و حصر، انسان را به اين شكل در آورده و هم اوست كه انسان را با وسايل گوناگون قوا و عواطف و تعقل و بالاخره از راه شعور و اراده به سوى مقاصدى كه سعادت حقيقى وى را تضمين مىنمايد رهبرى مىكند.
آرى! انسان موجودى است كه با شعور و اراده آزاد خير را از شر و نفع را از ضرر تميز مىدهد و در نتيجه فاعل مختار است، ولى نبايد از اين نكته غفلت كرد كه جهان آفرينش اراده خداى جهان است كه اين همه نقش و نگار را در بيرون و درون وى ترسيم نموده و او را يك پديده مختار ساخته و آزاد بار آورده است.
انسان فطرى به دنبال همين افكار از راه عقل و فكر، بى ترديد درك مىكند كه سعادت و خوش بختى و به عبارت سادهتر مقصد حقيقى وى در زندگى همان سرمنزلى است كه جهان آفرينش كه پديد آورنده و پرورنده اوست براى او تشخيص داده و او را به سوى ابزار آفرينش سوق داده و رهبرى مىكند و اين مقصد نيز همان چيزى است كه اراده خداى يگانه و هستى دهنده و پرورنده انسان و جهان به آن تعلق گرفته و براى انسان صلاح ديده است (درست دقت شود).
انسان فطرى پس از اين مقدمات قضاوت خواهد كرد كه يگانه راه خوش بختى و سعادت در مسير زندگى براى او همين است كه پيوسته موقعيت وجودى خود را در نظر گرفته و خود را جزء متصل و لاينفك و تحت آفرينش و آفريده حقيقى خداى آفرينش دانسته و هرگز از اين موقعيت غفلت نورزد و در هر حركت و سكونى و در برابر هر فعاليتى، تكاليف لازم خود را از لابه لاى دفتر آفرينش خوانده و به موقع اجرا گذارد.
خلاصه، تكاليف بى شمار اين كتاب اين است كه در زندگى جز براى خداى يگانه نبايد خضوع و كوچكى نمود و طبق آنچه عواطف انسانى و خواستهاى وجودى اقتضا دارد، به شرط تاييد عقل، بايد عمل انجام داد.
مقررات ثابت و متغير: اين اقتضاعات كه در قافيه احكام و قوانين در نظر انسان مجسم مىشود، به دو بخش متمايز تقسيم مىشود:
1 . احكام و قوانينى كه حافظ منافع حياتى انسان است (از نظر اين كه انسان است و به طور دسته جمعى زندگى مىنمايد، در هر عصر و در هر منطقه و با هر مشخصاتى كه باشد).
مانند يك قسمت از عقايد و مقررات كه عبوديت و خضوع انسان را نسبت به آفريدگار خود (كه هيچ گونه تغيير و زوالى را به او راهى نيست) مجسم مىسازد و مانند كليات مقرراتى كه به اصول زندگى انسانى مربوط است، از غذا و مسكن و ازدواج تا دفاع از اصل حيات و زندگى اجتماعى كه انسان براى هميشه به اجراى آنها نيازمند است.
2 . احكام و مقرراتى كه جنبه موقتى يا محلى يا جنبه ديگر اختصاصى داشته و با اختلاف طرز زندگى، اختلاف پيدا مىكند. البته اين بخش با پيشرفت تدريجى مدنيت و حضارت و تغيير و تبديل قيافه اجتماعات و به وجود آمدن و از بين رفتن روشهاى تازه و كهنه قابل تغيير و تبديل است.
مثلاً در روزگارى كه بشر با پاى پياده و با اسب و الاغ و استر از هر بيراههاى عبور كرده و از منطقهاى به منطقهاى انتقال مىيافت تقريبا به بيش از تامين ساده راهها نيازى نبود، در حالى كه وسايل حيرت آور كنونى هزارن مقرات باريك و پيچيده شهرى و زمينى و دريايى و هوايى را ايجاب مىكند.
انسان اولى زندگى سادهاى داشت و تقريبا سر و كارش با مواد اوليه بود و با مقررات ساده حوايج خوراك و پوشاك و مسكن و تمايلات جنسى خود را رفع مىنمود، اگرچه در عين حال تمام وقت خود را با كار كم نتيجه و پر زحمت اشغال مىكرد، ولى امروز با روش برق آسايى راه زندگى را مىپيمايد و به واسطه تراكم عجيب كار، كارها جنبه فنى به خود گرفته و ناچار به رشتههاى تخصصى مختلف تقسيم شده و هزاران گوشه و كنار پيدا كرده است كه روزانه به همراهى هزاران مقررات خود نمايى مىكند.
اسلام كه نظر تربيتى خود را معطوف به انسان فطرى داشته و با دعوت خود اجتماع بشر را به اجتماع پاك فطرى كه داراى اعتقاد پاك فطرى، عمل پاك فطرى و مقصد پاك فطرى است رهبرى مىنمايد، همان افكار بى شائبه انسن فطرى را در اعتقاد و عمل، برنامه لازم الاجراى خود قرار داده است.
و در نتيجه مقررات خود را به دو بخش ثابت و متغير تقسيم نموده و بخش اول را كه روى اساس آفرينش انسان و مشخصات ويژه او استوار است به نام دين و شريعت اسلامى ناميده و در پرتو آن به سوى سعادت انسانى رهبرى مىكند:
فاقم وجهك للدين حنيفا فطره الله التى فطر الناس عليها لا تبديل لخلق الله ذلك الدين القيم؛
روى خود را به سوى دين نموده و استوار باش در حالى كه ميانه روى را روش خود قرار دهى، دين همان (مقتضاى) آفرينش خدايى است كه مردم را روى همان نوع خلقت آفريده و خلقت خدايى تغييرپذير نيست دينى كه بتواند انسانيت را اداره كند همان است.
ضمنا بايد دانست بخش دوم كه مقرراتى قابل تغيير است و به حسب مصالح مختلف زمانها و مكانها اختلاف پيدا مىكند، به عنوان آثار ولايت عامه، منوط به نظر نبى اسلام و جانشينان و منصوبين از طرف اوست كه در شعاع مقررات ثابته دينى و به حسب مصلحت وقت و مكان، آن را تشخيص داده و اجرا نمايند.
البته اين گونه مقررات به حسب اصطلاح دين، احكام و شرايع آسمانى محسوب نمىشود و دين ناميده نشده است.
يا ايها الذين آمنوا اطيعوا الله و اطيعوا الرسول و اولى الامر منكم؛
اى ايمان آورندگان، اطاعت كنيد خدا و فرستاده او و اولوالامر را.
اين است اجمال پاسخ اسلام به احتياجات واقعى هر عصر و در عين حال اين مسئله به توضيحى بيشتر از اين نيازمند است و كنجكاوى زيادترى مىخواهد و در قسمت بعدى همين بحث به وظيفه توضيح آن قيام نموده و مسئله را روشنتر مىسازيم.