الحياة ، جلد ۱

محمد رضا حكيمى ، محمد حكيمى ، على حكيمى
ترجمه : احمد آرام

- ۲۳ -


امـام صـادق عـليـه السلام : اى مفضل ! در اين نيروها كه در نفس است و موقعيتى كه در آدمى دارنـد، تاءمل كن ؛ مقصودم انديشه و خيال و عقل و حافظه و جز اينها است . آيا مى دانى كه اگر از ميان همه اينها آدمى از حافظه محروم مى بود چه پيش مى آمد؟ و چه نابسامانيها در امـور و مـعـاش و تـجربه هاى او حاصل مى شد؟ زيرا در آن صورت نفع و ضرر، و بده و بـستان ، و شنيده و ديده ، و گفته و آموخته خود را به ياد نمى داشت ، و آن را كه در حق او نـيكى كرده از كسى كه به او آزار رسانده بود باز نمى شناخت ، چه سود و زيان خود را تـشـخـيـص نـمـى داد. اگر از راهى بارها گذشته بود آن را به خاطر نمى سپرد، و اگر تـمـام عـمـر عـلمـى را خوانده بود آن را به ياد نگاه نمى داشت ؛ به دينى معتقد نبود، و از تـجـربه اى بهره نمى گرفت ، و نمى توانست از گذشته درباره چيزى حكم كند، بلكه مـى شد به چنان موجودى گفت كه اصلا از انسانيت بيرون رفته است . پس به نعمتى كه با اين صفات به آدمى عطا شده بنگر، كه تنها يكى از آنها بدين صورت است كه گفتم ، تا چه رسد به همه آنها. و بزرگتر از نعمت ياد و حافظه در آدمى نعمت فراموشى است . اگـر فـرامـوشى نمى بود هيچ كس نمى توانست در مصيبت تسلى پيدا كند، و هيچ حسرت در او پـايـان نـمـى داشـت ، و هيچ كينه در دل او فرو نمى مرد؛ و با يادآورى دايم آفتها و بلاها نمى توانست از هيچ چيزى از دنيا بهره مند شود.
ببين چگونه حافظه داشتن و فراموشى كه مخالف و متضاد يكديگرند در انسان به وديعت نهاده شده ، و در هر يك از آنها مصلحتى است ...
16 الامـام الصـادق عـليـه السـلام :..انـظـر يـا مـفـضـل ! الى مـا خـص بـه الانـسـان ، دون جـمـيـع الحـيـوان ، مـن هـذا الخـلق الجليل قدره ، العظيم غناوه اءعنى : الحياء فلولاه لم يقر ضيف ، ولم يوف بالعدات ، و لم تـقـض الحـوائج ، و لم يـتـحـر الجـمـيـل ، و لم يتنكب القبيح فى شى ء من الاشياء، حتى ان اكثيرا من الامور المفترضة ايضا انما يفعل للحياء. فان من الناس من لولا الحياء لم يرع حق و دالديـه ، و لم يـصل ذارحم ، و لم يؤ د امانة ، و لم يعف عن فاحشة . افلا ترى كيف و فى للانسان جميع الخلال التى فيها صلاحه و تمام امره ؟.(1446)
امـام صـادق عـليـه السـلام : اى مفضل ! در اين خصلت و خوى بلند قدر بزرگ ، يعنى حيا، كـه از ميان جانوران تنها آدمى به آن اختصاص يافته است نيكو بنگر! اگر آن نبود، هيچ مهمانى به خانه اى پذيرفته نمى شد، و نيازمنديها بر نيامده باقى مى ماند، و كسى در صـدد انـجـام دادن كار نيكو بر نمى آمد، و در هيچ چيز و هيچ كار قبح و نا شايسته اى به نـظـر نـمى رسيد. تاءثير حيا چنان است كه بسيارى از كارهاى واجب به خاطر آن صورت مـى گـيرد. در ميان مردم كسانى هستند كه اگر به خاطر حيا نبود حق پدر و مادر را مراعات نـمـى كـردنـد، و صـله رحـم بـه جـا نـمى آوردند، و امانت را به سپارنده آن باز پس نمى دادند، و از هيچ كار زشتى خوددارى نمى كردند. مى بينى چگونه همه صفاتى كه صلاح كار آدمى و سامان يابى امورش به آنها وابسته است به او عطا شده است .
17 الامـام الصـادق عـليه السلام :(يا مفضل )!.. فكر الآن فى كثرة نسله و ما خص به من ذلك . فانك ترى فى جوف السمكة الواحدة من البيض مالا يحصى كثرة . و العلة فى ذلك ان يـتـسـع لمـا يـغـتـدى بـه مـن اصـنـاف الحـيـوان : فـان اكـثـرهـا يـاكـل السـمك ، حتى ان السباع ايضا فى حافات الاجام عاكفة على الماء ايضا كى ترصد السـمـك ، فـاذا مـربـهـا خـطـفـتـه . فـلمـا كـانـت السـبـاع تـاءكـل السـمـك و الطـيـر يـاءكـل السـمـك ، و النـاس يـاءكـلون السـمـك ، و السـمـك ياءكل السمك ، كان من التدبير فيه اءن يكون على ما هو عليه من الكثرة ..(1447)
امـام صـادق عـليـه السـلام : اى مـفـضـل ! اكـنـون در فـراوانـى نـسـل مـاهـى و آنـچه در اين باره به او اختصاص دارد نظر كن . درد درون بدن يك ماهى ماده چـنـدان تـخـم مـى بـينى كه از زيادى به شمار در نمى آيد. سبب اين امر آن است كه بدين وسـيـله خـوراگ گـونـه هـاى مـخـتـلف جـانـوران فـراهـم شود، زيرا كه خوراك بسيارى از جانوران ماهى است ، حتى درندگان نيز در كرانه هاى مردابها در كمين مى نشينند تا براى خـوراك خـود مـاهـى را نـاگـهـان شـكـار كـنـنـد و بـخـورنـد. چون درندگان و پرندگان و آدميزادگان و ماهيان همه ما هيخوارند، تدبير آن بوده است كه ماهى تخم فراوان بگذارد.
18 الامام الصادق عليه السلام :..فكر يا مفضل ! فى النجوم و اختلاف مسيرها، فبعضها لا تـفـارق مـراكـزهـا مـن الفـلك و لا تـسـيـر الا مـجـتـمـعـة ، و بـعـضـهـا مـطـلقـة تـنـتقل فى البروج و تفترق فى مسرها؛ فكل واحد منها يسير سيرين مختلفين : اءحدهما عام مـع الفـلك نـحـو المـغرب ، و الاخر خاص لنفسه نحو المشرق ، كالنملة التى تدور على الرحـى ، فـالرحـى تـدور ذات اليـمـيـن و النـمـلة تـدور ذات الشـمـال . و النـمـلة فـى تـلك تـتـحـرك حركتين مختلفتين : احداهما بنفسها فتتوجه اءمامها، والاخـرى مـسـتـكـرهـة مـع الرحـى ، يـجـذبـهـا الى خـلفـهـا. فـاسـال الزاعـمـيـن ان النـجـوم صـارت عـلى مـا هـى عـليـه بـالاهـمـال ، من غير عمد ولا صانع لها، ما منعها اءن تكون كلها راتبة ؟ او تكون كلها منتقلة ؟ فـان الاهـمـال مـعنى واحد. فكيف صار ياءتى بحركتين مختلفتين ، على وزن و تقدير؟ ففى هـذا بـيـان اءن مـسـيـر الفـريقين على ما يسيران عليه ، بعمد و تدبير و حكمة و تقدير، و ليس باهمال كما تزعم المعطلة .(1448)
امام صادق عليه السلام : اى مفضل ! در ستارگان و متفاوت بودن مدارهاى آنها بينديش ، كه پـاره اى از جـاى خـود در فـلك جـا بـه جا نمى شوند، بلكه به صورت مجموع حركت مى كنند، و پاره اى ديگر آزادانه در بروج جا به جا مى شوند و در سير خود از يكديگر جدا مـى گـردنـد. و هـر يـك از ايـنها دو حركت دارد: يكى حركت كلى با فلك به جانب مغرب ، و ديـگـرى مـخـصوص خود آن به جانب مشرق ، همچون مورچه اى كه بر روى سنگ آسيا قرار گـرفـتـه بـاشـد و سـنـگ آسيا به جانب راست حركت كند و مورچه به جانب چپ ، كه در اين صورت آن مورچه داراى دو حركت مختلف است : يكى حركت خود آن كه رو به پيش مى رود، و ديـگـرى حـركت اجبارى با سنگ آسيا كه آن را به عقب باز مى گرداند. از كسانى كه چنان مـى پـندارند كه ستارگان خود به خود فراهم آمده اند و حكمت و اراده اى در كار آنها نبوده اسـت و آفـريـنـنـده اى نـدارد، بپرس كه چرا ستارگان همه داراى يك گونه حركت نيستند، مـدارى يـا وارى مدارى ؟ زيرا كه خود به خود پديد آمدن (و حكمت نداشتن ) يك جريان بيش نـيـسـت (و اگـر چـنـيـن بـاشـد بايد ستارگان يك گونه حركت بيش نداشته باشند)، پس چگونه (و از روى كدام دانايى و تقدير)، دو حركت مختلف موزون و حسابشده به ستارگان داده شده است ؟ اينها همه بيان كننده آن است كه مسير دو گروه از ستارگان (ثابت و سيار) بـدان صـورت كـه سـيـر مـى كـنند، بنا به اراده و تدبير و حكمت و تقدير است ، نه به اهمال و بخود رهايى ، بدان گونه كه فرقه معطله (منكران آفرينش ، يا حكمت در آفرينش ) مى پندارند.
19 الامـام الصـادق عـليـه السـلام :..فـكـر! فـى هـذا الفلك بشمسه و قمره و نجومه و بـروجـه تـدور عـلى العـالم فـى هـذا الدوران الدائم ، بـهذا التقدير و الوزن ، لما فى اختلاف الليل و النهار، وهذه الازمان الاربعة المتوالية على الارض ، و ما عليها من اءصناف الحـيـوان و النـبـات ، مـن ضـروب المـصـلحـة ، كـالذى بـيـنـت و شـخـصـت لك آنـفـا. و هل يخفى على ذى لب اءن هذا تقدير مقدر، و صواب و حكمة من مقدر حكيم ؟.(1449)
امام صادق عليه السلام : اى مفضل ! در اين فلك با خورشيد و ماه و ستارگان و برجهايش بـيـنديش ، كه با اين گردش ‍ مداوم بر گرد عالم در چرخش است ، و با اين ميزان و اندازه گـيـرى مـعـيـن ، كه از پياپى آمدن شب و روز و مرتب بودن چهار فصلى كه بر روى زمين پديد مى آيد، نمودار مى گردد؛ همچنين از گونه هاى جانوران و گياهانى كه بر آن است ، با آنهمه مصلحتى كه پيش از اين برايت بيان و مشخص كردم ، آيا بر هيچ عاقلى پوشيده مى ماند كه اينهمه بنا بر تقديرى است به اندازه ، و مبتنى است بر درستكارى و دانايى خداوند تقدير آفرين دانا؟
فصل پنجم : نگرش مثبت نه منفى
قرآن
1 ذلك بـان الله و الحـق ، وان مـايـدعـون مـن دونـه الباطل ، و ان الله هو العلى الكبير.(1450)
ايـن تـوانـايـى كـامـل بـدان جـهـت اسـت كـه خـدا حـق مـطـلق اسـت و آنـچـه جـز او مـى خـوانند باطل محض است ؛ و به يقين خداوند بلند مرتبه و بزرگ است .
2 الله ولى الذيـن امـنـوا يـخـرجـهـم مـن الظـلمـات الى النـور، و الذيـن كـفروا اولياؤ هم الطـاغـوت يـخـرجـونـهـم مـن النـور الى الظـلمـات ، اولئك اصـحـاب النارهم فيها خالدون .(1451)
خـدا ولى امـر كسانى است كه ايمان آوردند، كه آنان را از تاريكيها به روشنايى بيرون مـى آورد؛ و ولى امـر كـسـانـى كـه كافر شدند و طاغوت است ، كه آنان را از روشنى به تاريكى مى برد؛ اينان اصحاب آتشند و جاودانه در آن مى مانند.
3 ..فـامـا يـاءتـيـنـكـم مـنـى هـدى ، فـمـن اتـبـع هـداى فـلايـضل و لا يشقى و من اعرض عن ذكرى ، فان له معيشة ضنكا و نحشره يوم القيامة اعمى .(1452)
هـدايـت مـن به شما مى آيد، پس هر كه از هدايت من پيروى كند گمراه و بدبخت نمى شود و هـر كـه از يـاد و ذكـر مـن دورى گزيند زندگى تنگى خواهد داشت ، و روز قيامت او را كور محشور خواهيم كرد.
4 افمن يمشى مكبا على وجهه اهدى . امن يمشى سويا على صراط مستقيم ؟(1453)
آيا آن كس كه به رو در افتاده راه مى رود راهيافته تر است ، يا آنكه استوار بر راه راست ؟
5 ..قـد جـاءكـم مـن الله نـور و كـتـاب مـبـيـن يـهـدى بـه الله مـن اتـبـع رضـوانـه سـبـل السـلام ، و يـخـرجـهـم مـن الظـلمات الى النور باذنه ، و يهديهم الى صراط مستقيم .(1454)
از جـانب خداى براى هدايت شما فروغى عظيم آمد و كتابى روشنگر خدا بدان كتاب كسانى را كـه بـر پـى خـشـنـودى او مـى رونـد بـه راهـهـاى سـلامـتى رهبرى مى كند، و آنان را از تاريكيها به روشنى بيرون مى آورد، و به راه راست هدايتشان مى كند.
6 فريقا هدى و فريقا حق عليهم الضلالة ، انهم اتخذوا الشياطين اولياء من دون الله ، ويحسبون انهم مهتدون .(1455)
گـروهى را هدايت كرد، و گروهى را كه مستحق گمراهى شدند بدان دچار ساخت ، زيرا كه آنان شيطانها را سرور و دوستار خود گرفتند، و گمان مى كنند كه راه يافته اند.
7 قـل : اءرااءيـتـم مـا تـدعـون من دون الله ، ارونى ماذا خلقوا من الارض ام لهم شرك فى السماوات ؟ ائتونى بكتاب من قبل هذا او اثاره من علم ، ان كنتم صادقين .(1456)
اى مـحمد! به اين مشركان بگو: مى بينيد كه جز خدا چه مى پرستيد؟ به من نشان دهيد آيا ايـن مـعبودان شما چيزى در زمين آفريدند، يا شركتى در آفرينش آسمانها داشتند؟ نامه اى بياوريد كه پيش از اين قرآن آمده باشد، يا اثر و نشانه اى از دانش و آگاهى (كه شنيده يا دانسته باشيد) اگر راست مى گوييد.
8 سـيـقول الذين اشركوا: لو شاءالله ما اشركنا و لا آباؤ نا و لا حرمنا من شى ء، كذلك كـذب الذيـن مـن قـبلهم حتى ذاقوا باءسنا، قل : هل عندكم من علم فتخرجوه لنا؟ ان تتبعون الا الظن وان انتم الاتخرصون .(1457)
آنـان كـه مـشـرك گـشـتـنـد خـواهـنـد گـفـت : اگر خدا مى خواست نه ما مشرك مى شديم و نه پـدرانـمـان ، و نـه چـيـزى را حـرام مـى كـرديـم ؛ كـسـانـى كـه پـيش از ايشان بودند نيز (پيامبران را) با همين گفتار (جاهلانه جبريان ) تكذيب كردند، تا آنكه عذاب ما را پشيدند؛ بـگـو آيـا نـزد شـمـا هـيـچ دليل معلومى بر اين اعتقاد هست تا ارائه دهيد؟ (نه ) شما جز از پندار پيروى نمى كنيد، و جز به دروغ و گمان سخن نمى گوييد.
9 بـل كذبوا بمالم يحيطوا بعلمه ، و لما ياءتهم تاءويله ، كذلك كذب الذين من قبلهم فانظر كيف كان عاقبة الظالمين .(1458)
هـر چـه را كـه بـه آن عـلم نـداشـتـنـد و تـاءويل آن به ايشان نرسيده بود تكذيب كردند؛ كـسـانى كه پيش از ايشان بودند نيز چنين تكذيب كردند؛ بنگر كه پايان كار ستمكاران چگونه است .
10 الم تروا ان الله سخرلكم ما فى السماوات و ما فى الارض ، و اسبغ عليكم نعمه ظـاهـرة و بـاطـنـة ، و مـن النـاس مـن يـجـادل فـى الله بـغـيـر عـلم و لا هـدى و لا كـتـاب منير.(1459)
آيـا نـديـديـد كه خدا آنچه را در آسمانها و زمين است مسخر شما ساخت ، و نعمتهاى ظاهرى و بـاطـنـى خود را بر شما تمام كرد؟ بعضى از مردم درباره خدا (و آفرينش و حكمتهاى آن ) بدون داشتن دانشى و رهنمونى در خور و كتابى روشنى بخش مى ستيزند.
11 و مـا يـتـبـع اكـثـرهـم الاظـنا، ان الظن لا يغنى من الحق شيئا، ان الله عليم بما يفعلون .(1460)
بـيـشـتـريـن ايـشـان از ظـن و گـمان خويش پيروى مى كنند؛ گمان ، هرگز جاى حق را نمى گيرد؛ و خدا به آنچه مى كنند دانا است .
12 ان هـى الا اسـمـاء سـمـيـتـوهـا انـتـم و آبـاوكـم ، مـا انـزل الله بـهـا من سلطان ، ان يتبعون الا الظن ، و ما تهوى الانفس ، و لقد جاء هم من ربهم الهدى .(1461)
ايـنها چيزى جز نامهايى نيست كه خود و پدرانتان آنها را ناميده ايد، و خدا قدرت و اعتبارى بـراى آنـهـا نـفرستاده است ؛ (اينگونه كسان ) جز از گمان و هواى نفس پيروى نمى كنند، با اينكه از جانب پروردگارشان رهنمونى به ايشان رسيده است .
13 الذيـن يـجـادلون فـى آيات الله بغير سلطان اتاهم ، كبرمقتا عندالله ، و عند الذين آمنوا، كذلك يطبع الله على كل قلب متكبر جبار.(1462)
كـسـانـى كـه بـى دليلى نيرومند كه به ايشان رسيده باشد درباره آيات خدا مجادله مى كـنـند، (كارشان ) در نزد خدا و مؤ منان به خدا، سخت دشمنانه و زشت است ، (آرى ) خدا اين گونه بر دل هر متكبر گردنكش (كه پيام هدايت را نپذيرد) مهر مى نهد.
14 و مثل الذين كفروا كمثل الذى ينعق بما لا يسمع الا دعاء و نداء، صم بكم عمى ، فهم لا يعقلون .(1463)
مثل كافران (در شنيدن سخن پيامبران و درك نكردن آن )، همچون كسى است كه بر (جانورى ) بانگ مى زند كه آن جانور چيزى جز آوازى و بانگى نمى شنود؛ (اين كافران ) كران و گنگان و كورانند، از آنكه چيزى به عقل در نمى يابند.
15 مثل الذين كفروا بربهم ، اعمالهم كرماد اشتدت به الريح فى يوم عاصف لا يقدرون مـمـا كـسـبـوا عـلى شـى ء ذلك هو الضلال البعيد الم تر ان الله خلق السماوات و الارض بالحق ان يشايذهبكم و ياءت بخلق جديد؟.(1464)
مـثـل اعـمـال كـافـران ، هـمچون خاكسترى است در روزى طوفانى كه باد به سختى بر آن بوزد؛ اينان به چيزى از آنچه كسب كرده اند دست نخواهند يافت (و نتيجه نخواهند برد)، و اين خود همان گمراهى دور از راه درست است آيا تو خود نمى دانى كه خدا آسمانها و زمين را بـه حـق (بـراى مقصودى بزرگ ) آفريد؛ و اگر بخواهد شما را مى برد و آفريدگانى تازه مى آورد.
16 والذيـن كفروا، بآيات الله و لقائه ، و اولئك يئسوا من رحمتى ، و اولئك لهم عذاب اليم .(1465)
كـسـانـى كـه بـه آيات خدا و ملاقات او كافر شدند، از رحمت من نوميدند و آنان را عذابى دردناك است .
17 والذين كفروا، اعمالهم كسراب بقيعة يحسبه الظمان ماء، حتى اذا جاءه لم يجده شيئا و وجـدالله عـنـده فـوفـاه حسابه ، والله سريع الحساب او كظلمات فى بحر لجى ، يغشاه مـوج مـن فـوقـه مـوج ، مـن فـوقـه سـحـاب ، ظـلمـات بعضها فوق بعض ، اذا اخرج يده لم يكديراها، و من لم يجعل الله له نورا فما له من نور.(1466)
اعـمـال كـسـانـى كـه كـافـر شدند همچون سرابى است در زمينى هموار كه تشنه آن را آب پـنـدارد، و چـون نـزد آن آيـد چيزى نيابد، و در آنجا (به هنگام رسيدن به واقعيت ) خدا را يـابـد كـه حـسـاب او را بـه تـمـامـى بـرسـد، و خـدا در رسيدن به حساب سريع است يا (اعـمال كافران ) چنان تاريكيهايى است در دريايى ژرف و پوشيده از موج ، و بر بالاى آن مـوجـى ديـگـر و بر زبر آن ابر، تاريكيهايى يكى بر بالاى ديگرى ؛ چون آدمى (در چـنـيـن تـاريـكـيـهـا) دسـتـش را بيرون آورد بسا كه آن را نبيند؛ آرى ، آن كس را خدا برايش روشنيى قرار نداده باشد روشنيى (از جاى ديگر) نيست .
18 له دعـوة الحـق ، والذين يدعون من دونه لا يستجيبون لهم بشى ء الا كباسط كفيه الى المـاء ليـبـلغ فـاه و مـا هـو بـبـالغـه ، و مـا دعـاء الكـافـريـن الا فـى ضلال .(1467)
اوسـت كـه او را بـه درستى خداى خوانند، و آنانرا كه جز او (به خدايى ) مى خوانند، هيج پـاسـخـى به خوانندگان خويش ‍ ندهند، مگر همچون كسى كه دو دست خويش به سوى آب برد تا به دهان خود برساند و به آن نتواند رسانيد؛ آرى ، دعا و نيايش كافران چيزى جز گمراهى و سر در گمى نيست .
19 قـل : مـن ربـه السـمـاوات و الارض ؟ قـل : الله ، قـل : افـا تـخـذتـم مـن دونـه اوليـاء، لا يـمـلكـون لانـفـسـهـم نـفـعـا و لا ضـرا؟ قـل : هـل يـسـتـوى الا عـمـى و البصير، ام هل تستوى الظلمات و النور، ام جعلوا لله شركاء خـلقـوا كـخـلقـه فـتـشـابـه الخـلق عـليـهـم ؟ قـل : الله خـالق كل شى ء و هو الواحد القهار.(1468)
بـگـو (و بـپـرس از ايـن مـنكران ): كيست پروردگار آسمانها و زمين ؟ (و در پاسخ ) بگو: خـدا؛ بـگـو: آيـا جـز خـدا، سـروران و يـارانـى گزيده ايد كه مالك سود و زيان خود نيز نـيـسـتند؟ بگو: آيا كور و بينا برابر است ؟ يا: آيا تاريكى و روشنى برابر است ؟ يا بـراى خـدا شـريكانى قرار دادند و تصور كردند كه آنان نيز چون خدا چيزهايى آفريده انـد؛ و از ايـنـجـا كـار آفـريـنـش ‍ بـر ايـشـان مـشتبه شد؟ بگو: خداى يگانه داناى توانا آفريننده همه چيزها است ، و او آن يكتايى است كه همه چيز رام اراده او است .
20 قـل : انـدعـو من دون الله مالا ينفعنا و لايضرنا، و نرد على اعقابنا بعد اذهدانا الله ، كـالذى اسـتـهـوتـه الشـياطين ، فى الارض حيران ، له اصحاب يدعونه الى الهدى ائتنا، قل : ان هدى الله هو الهدى ، و امرنا لنسلم لرب العالمين .(1469)
بـگـو: آيـا بـه جـاى خدا چيزى را بخوانيم كه نه مى تواند به ما سودى برساند و نه زيانى ، و آيا پس از آنكه خدا ما را هدايت كرد به گذشته (خويها و باورهاى جاهليت ) باز گرديم ، تا همچون كسانى باشيم كه شياطين آنان را به هواگرايى از راه به در برده انـد و در زمـيـن سـر گـردانـنـد، و آنان را دوستانيند كه ايشان را به هدايت و راهجويى مى خـوانـنـد و مـى گويند به نزد ما بياييد (ليكن ايشان از سرگردانى نتوانند راه راست را بـرگزيد)(1470) بگو: هدايت خدايى هدايت است و بس ؛ و ما فرمان داريم كه تسليم خداى جهانيان باشيم .
فصل ششم : دستور دينى و تاءثير ژرف آن
قرآن
1 لله مـا فـى السـماوات و ما فى الارض ، و ان تبدوا ما فى انفسكم اوتخفوه يحاسبكم به الله ، فيغفر لمن يشاء و يعذب من يشاء، والله على كلى شى ء قدير(1471)
آنـچـه در آسـمـانـهـا و در زمين است از خدا است ؛ و اگر آنچه را در ضمير خود داريد آشكار كـنـيـد يـا پـنـهـان سـازيـد، خـداونـد بـر پـايـه هـمـان ، اعـمـال شـمـا را حـسـاب مـى كـنـد، پس هر كه را خواهد مى امرزد، و هر كه را خواهد (بر طبق استحقاق او) عذاب مى دهد، و خدا بر هر چيز توانا است .
2 هذا كتابنا ينطق عليكم الحق ، انا كنا نستنسخ ما كنتم تعملون .(1472)
اين نامه ضبط (و صورت اعمال شما) است كه به حق با شما سخن مى گويد، آنچه را در دنيا انجام مى داديد ما مى نوشتيم .
3 ما يلفظ من قول الا لديه رقيب عتيد.(1473)
(آدمـى ) سـخـنـى از دهـان بيرون نمى افكند، جز اينكه نزد او نگاهبانى آماده براى نوشتن است
4 انـمـا تـنـذر مـن اتـبـع الذكـر و خـشـى الرحـمـن بـالغـيـب ، فـبشره بمغفرة واجر كريم .(1474)
تـو فـقـط كـسـى را بـيـم توانى داد كه پند مى پذير، و از خداى رحمان در نهان نيز مى ترسد، پس چنين كس را به آمرزش و پاداش گرانبها مژده ده .
5 ان تـبـدوا شـيـئا او تـخـفـوه ، فـان الله كـان بكل شى ء عيما.(1475)
چه ، چيزى را آشكار كنيد يا پنهان سازيد، خدا به همه چيز دانا است .
6 ان كل نفس لما عليها حافظ.(1476)
هيچ كس نيست جز اينكه بر او نگاهبانى است .
حديث
1 الامـام عـلى عـليـه السـلام : عـظـم الخـالق فـى انـفـسـهـم ، فصغر ما دونه فى اعينهم .(1477)
امام على عليه السلام : بزرگى آفريدگار در جان آنان (پرهيز پيشگان ) نمودار گشت ، پس هر چيز ديگر در برابر چشمشان كوچك شد.
2 الامـام على عليه السلام : و اشعر قلبك الرحمة للرعية ، والمحبة لهم ، و اللطف بهم . و لا تكونن عليهم سبعا ضاريا تغتنم اءكلهم ، فانهم صنفان : اما اءخ لك فى الدين ، و اما نـظـيـر لك فـى الخـلق ؛ يـفـرط مـنـهـم الزلل ، و تـعـرض لهـم العـلل و يـوتـى عـلى اءيـديـهـم فـى العـمـد و الخـطـا. فـاعـطـهـم مـن عـفـوك و صـفـحـك مثل الذى تحب آن يعطيك الله من عفوه و صفحه ، فانك و فوقهم ، و والى الامر عليك فوقك ، والله فـوق مـن ولاك ، و قـد استكفاك امرهم ، و ابتلاك بهم ، ولا تنصبن نفسك لحرب الله ، فـانـه لا يـد لك بـنـقـمـته ، و لا غنى بك عن عفوه و رحمته . ولا تندمن على عفو، و لا تبجحن بـعـقـوبـة ، و لا تسر عن الى بادرة وجدت منها مندوحة ، و لا تقولن انى مؤ مر آمر فاطاع ؛ فان ذلك ادغال فى القلب ، و منهكة للدين ، و تقرب من الغير، و اذا اءحدث لك ما انت فيه مـن سـلطـانـك ابهة او مخيلة ، فانظر الى عظم ملك الله فوقك و قدرته منك على ما لا تقدر عـليـه مـن نـفـسك ، فان ذلك يطامن اليك من طماحك ، و يكف عنك من غربك ، و يفى ء اليك بما عزب عنك من عقلك ..(1478)
امـام عـلى عليه السلام ـ در دستور نامه حكومتى مالك اشتر: دلت را به بخشودن (خـطـاهـاى ) مـردم ، و دوسـت داشتن آنان و نرمدلى در برابر ايشان موظف بدار! و نسبت به آنـان هـمچون جانورى درنده باش كه منتظر فرصت براى خوردن آنها است ، زيرا كه مردم دو گروهند: يا برادر دينى تواند، يا برابر نوعى تو؛ از ايشان لغزشهايى سر خواهد زد، و عـلتـهـايـى بـراى آنـان پيش خواهد آمد، و به عمد يا سهو خطاهايى از ايشان صادر خواهد گشت . پس تو از گذشت و بخشش خويش ايشان را چندان بهره مند ساز كه خواستار آنـى تـا خدا تو را آن چنان بهره مند سازد؛ تو نسبت به مردم داراى مقامى بالاترى ، و آن كـه تـو را بـه اسـتـاندارى گماشته از تو بالاتر است ، و خدا بالاتر از كسى است كه تـو را گـمـاشـتـه اسـت . خدا رسيدگى به كار مردم را از تو خواسته و آنان را (و صحت عمل تو را در برابر آنان ) وسيله آزمايش تو قرار داده است . پس بنگر كه خود را در مقام جـنـگ بـا خـدا درنـيـاورى ، كـه تـو را آن تـوان نيست كه كيفر خدايى را برتابى ، يا از گـذشـت و رحـمت او بينياز باشى ! همچنين در اين مقام ، از بخشودن كسى پشيمان مشو، و از كـيـفـر دادن كـسـى شادى مكن ! و تا جاى گذشت است خشم مگير و چيزى مگوى ، و مگو كه من مقامى مسلطم ، فرمان مى دهم و بايد فرمان مرا ببرند، كه پديد آمدن اين حالت در حاكم ، سـبـب درآمـدن تـبـاهـى به دل و فاسد گشتن دل است ، و باعث سست شدن دين است ، و قرار گرفتن در آستانه سقوط و زوال . بنابراين هر گاه قدرت و شوكت در چشم تو سبب پيدا شـدن تـكـبـر و غرور شود، به بزرگى سلطنت خدا نسبت به خود بينديش و به قدرت او بر تو كه از قدرت خود تو افزون است بنگر، تا بدين وسيله از بلند پروازيت كاسته شود و تندى و تيزيت وا افتد، و خرد از دست رفته ات (در نتيجه خود بزرگ بينى )، به تو (در نتيجه انديشه و تاءمل )، باز گردد.
بنگريد!
در حـاكـمـيـتـهاى اسلامى بايد مضامين اين دستور نامه حكومتى كه به عهدنامه مـالك اشـتـر مـعـروف اسـت هـمـواره مـورد تـوجـه و اجـرا بـاشـد. در ايـن جـمـله هـا كـه نـقـل شـد تـعبيرى عجيب به كار رفته است : پس بنگر كه خود را در مقام جنگ با خدا در نـيـاورى ولا تـنـصبن نفسك لحرب الله . على عليه السلام ، سستگيرى كار مردم و مـسـامـحه شعارى را در اين مقام ، براى حاكمان و مسئولان ، همچون به جنگ خدا رفتن دانسته اسـت . آرى ، مـردمـان مـخـلوق خـدايـند و محبوب خدا، و كسانى كه به نام دين و مقدسات به مـقـامى مى رسند به بركت مردم و اعتقادات مردم و مدد مردم و ايثار گرى و فداكارى مردم و شـهـداى مـردم مـى رسـنـد، به ويژه طبقات محروم مردم ؛ بنابراين ، كوتاهى در حق آنان و گرفتن حق آنان و سستگيرى در كار سامانبخشى به اوضاع نابسامان آنان ، و پشت كردن عملى به آنان (هر چند اظهارات قولى باشد)، و نزديك گشتن به توانگران و متكاثران و مترفان و اءشراف ـ دشمنان واقعى محرومان ـ همه و همه در حكم جنگ با خدا و مبارزه با خدا است . چون حكومت مصر كه از طرف حضرت على عليه السلام به مالك اشتر نخعى واگذار شـد، يـك حـكـومت دينى بود، على عليه السلام اين دستورها را براى او نوشت . هر حكومتى اگـر بـه واقـع ديـنـى اسـت ، بـايـد جزء به جزء اين دستورها در آن ، از سوى حاكمان و مجريان و دولتمردان و كارگزاران ، اجرا گردد.
3 الامـام عـلى عـليـه السـلام : ان مـن حـق مـن عـظـم جـلال الله فـى نـفـسـه ، و جـل مـوضـعـه مـن قـلبـه ، ان يـصـغـر عـنـده ـ لعـظـم ذلك ـ كل ما سواه .(1479)
امـام عـلى عـليـه السـلام : كـسـى كه عظمت جلال خداوند در جان او تجلى كند، و جلالت مقام الاهـى در دل او افـتـد، سـزاوار اسـت كـه بـراى ايـن عـظـمـت و جلال هر چيز ديگر در نظر او كوچك جلوه گر شود.
4 الامـام عـلى عـليه السلام : ..لا تخالطونى بالمصانعة ، و لا تظنوا بى استثقالا فى حـق قـيـل لى ، و لا التـمـاس اعـظـام لنـفـسـى ، فـانـه مـن اسـتـثـقـل الحـق ان يـقـال له او العـدل اءن يـعـرض عـليـه ، كـان العـمـل بـهـمـا اثـقـل عـليـه . فـلا تـكـفـوا عـن مـقـالة بـحـق او مـشـورة بعدل . فانى لست فى نفسى بفوق اءن اخطى و لا آمن ذلك من فعلى ـ الا اءن يكفى الله من نـفـسـى مـا هـو امـلك به منى ـ فانما انا اءنتم عبيد مملوكون لرب لا رب غيره ، يملك منا ما لا نملك من انفسنا، اخرجنا مما كنا فيه الى ما صلحنا عليه ، فابد لنا بعد الضلالة بالهدى ، و اعطانا البصيرة بعد العمى .(1480)
امـام على عليه السلام : با خوشامد گويى و چاپلوسى با من آميزش مكنيد؛ و گمان مبريد كـه سـخـن حـقى كه به من گفته شود بر من سنگينى مى كند، يا اينكه من خواستار آنم كه همواره مرا بزرگ شماريد، زيرا آن كس كه حقى كه به او گفته مى شود يا عدلى كه بر وى عـرضـه مـى گـردد بـر او گـران آيـد، عـمـل بـه آن حـق و عـدل ، بـر او سـنگينتر و گرانتر خواهد بود. پس از حقگويى و رايزنى عادلانه خوددارى نكنيد. من به خودى خود برتر از آن نيستم كه خطا كنم ، و از آن ايمن نيستم كه چنين نباشم ، مگر آنكه خدا، كه بر نفس من بيش از من تسلط دارد، مرا از خطا مصون بدارد، كه من و شما همه بندگان مملوك پروردگارى هستيم كه خواجه و پروردگارى جز او نيست ؛ او چيزى را از مـا مـالك اسـت (جـان و روح ) كـه خـود مالك آن نيستيم ، و ما را از چيزى كه در آن بوديم (گـمـراهـى و جـاهـليـت ) بـه چـيزى بيرون آورد (اسلام ) كه صلاح ما در آن است ؛ و بدين گونه پس از گمراهى ما را هدايت كرد، و پس از كورى بينايى به ما بخشيد.
بنگريد
در ايـن سـخـن امـام عـلى بـن ابـيـطـالب عليه السلام : فانى لست فى نفسى بفوق ان اخـطـى ...مـن به خودى برتر از آن نيستم كه خطا كنم ..، بايد به درستى نگريست كـه دنـبـاله آن را ـ كـه تـكـمـيـل كـنـنـده آن اسـت ـ در نظر گرفت ، و چند جمله را كه به هم پيوسته است با هم فهميد. تعبير فى نفسى در عبارت ياد شده ، اشاره به جهات ظاهرى و احوال انسانى است ، ليكن استثناى الا ان يكفى الله من نفسى ما هو املك به منى مگر آنكه خدا، كه بر نفس من بيش از من تسلط دارد، مرا از خطا مصون ندارد، اشاره به مـرتـبـه عـصـمـت و مصونيت خدايى است . در اينجا على عليه السلام چون خواسته است مردم را به حق شعارى و حقگويى و حقجويى وا دارد، و اعتماد به نفس آنان را در برابر حكام و كارگزاران حاكميت دينى ، به منظور جلوگيرى از انحرافها و تبعيضها و سـتـمـها و خود كامگيها و تحقيرها، زياد كند، خويش را نيز در رده ديگران قرار داده است ، تا اصل حياتى اظهار حق در برابر حاكمان و مجريان و رساندن حق به گوش آنان ، و طرفدارى از عدالت و داد ميان مردمان پا بگيرد و رسمى شود؛ ليكن استثنايى بودن منزلت واقعى خويش را نيز، به حكم واقعگويى و هدايت ، و دادن شناخت اعتقادى صحيح به مردم ، با لطافت و ظرافت ، بيان داشته است .
ايـن بيان ، نظير تعبيرى است كه در قرآن كريم ، در دو جا آمده است ، در سوره كهف (18)، آيـه 110، و سـوره فـصـلت (41)، آيـه 6: قـل : انما انا بشر مثلكم ، يوحى الى ، انما الهـكـم اله واحـد... اى پيامبر! بگو: من بشرى همانند شمايم ، كه به من وحى مى رسد، كه همانا خداى شما خدايى يكتا است ...) در اين آيه دقت كنيد مى گويد: من بشرى همانند شمايم ، ليكن به من وحى مى رسد، و همين بزرگترين فرق و عظيمترين تفاوت است . و در واقع به گونه اى استثنا است ، مثل اينكه گفته باشد: الا انه يوحى الى ، من بشرى همانند شمايم جز اينكه به من وحى مى رسد. بنابراين ، پيامبر اكرم (صلي الله عليه و آله )، به ظـاهر و در تركيب و هيئت و رفتار و گفتار متعارف ، انسانى چون ديگران است ، و چنان است كه مردمان بتوانند با او انس گيرند و از او هدايت جويند و معارف و احكام خدا را بياموزند، امـا در واقع ، صاحب مزاج كبير و مرتبه وحى و عصمت و ولايت است . پس خواند اين جـمـله قل : انما انا بشر مثلكم و وقف بر آن ، از نظر تعليم و شناختى كه در اين دو آيه است درست نيست ، بلى : انما انا بشر مثلكم ، ليكن : يوحى الى .
هـمـچـنـيـن نـظـيـر تـعـبـيـر يـاد شـده ، در آيـه 11 از سـوره ابـراهـيـم (14) نـيـز، از قول چند تن از پيامبران آمده است : قالت لهم رسلهم : ان نحن الا بشر مثلكم ، ولكن الله يـمـن عـلى مـن يـشـاء مـن عباده ... پيامبران به آنان گفتند: ما انسانهايى همانند شماييم ، ليكن خداوند به هر كس از بندگان خويش كه بخواهد منتى مى نهد و نعمتى مى دهد... نخست اظـهار شده است كه ما همچون شماييم ، و سپس استثنا شده است : ليكن خداوند به هر كس از بندگان خويش كه بخواهد منتى مى نهد و نعمتى مى دهد. اين منت و نعمت ، همان مرتبه نبوت و عصمت و ولايت است ، و همان تفاوت بزرگ ميان پيامبر و غير پيامبر. امين الاسلام طبرسى ، صـاحـب تـفـسـيـر نـيز به اين نكته اشاره كرده است . او مى گويد: قالت لهم رسلهم : ان نحن الا بشر مثلكم فى الصورة و الهية و لسنا ملائكه ـ ولكن الله يمن على من يـشاء من عباده ـ اى ينعم عليهم بالنبوة و ينبهم بالمعجزة ، فلقد من الله علينا و اصطفانا و بـعـثـنـا انبياء پيامبران به آن مردم گفتند: ما جز اين نيست كه بشرى همانند شماييم ، يعنى : در صورت و هيئت ظاهرى ، و ما به صورت فرشتگان نيستيم ـ ليكن خداوند بر هر كـس از بـندگان خويش كه بخواهد منت مى نهدـ يعنى : بر ما به پيامبرى منت نهاد كه ما را از ميان ديگران برگزيد، و به پيامبرى برانگيخت .(1481)
ايـن تـوضـيـح را، بـراى روشـن شدن كلام امام على بن ابيطالب عليه السلام كه همچون كلام انبيا است ، افزوديم .
5 الامـام الكـاظـم عـليـه السـلام :.. يا زياد! اذا ذكرت مقدرتك على الناس . فاذكر مقدرة الله عليك غدا.(1482)
امام كاظم عليه السلام : اى زياد! وقتى به ياد قدرت خود بر مردمان مى افتى ، از قدرت خداى بر خودت در فرداى قيامت ياد كن .
6 الامـام الرضـا عـليـه السـلام ـ فـيـمـا نـقـله فـضـل بـن شـاذان ..فـان قـال (قـائل ): لم امـر الخـلق بـالاقـرار بالله و برسله و بحججه ، و بما جاء من عندالله عـزوجـل ؟ قـيـل : لعـلل كـثـيـرة : مـنـهـا ان مـن لم يـقـر بـالله عزوجل ، لم يحتنب معاصيه ، و لم ينته عن ارتكاب الكبائر، و لم يراقب احدا فيما يشتهى و يـسـتـلذ مـن الفـسـاد و الظـلم فـاذا فـعـل النـاس هـذه الاشـيـاء و ارتـكـب كل انسان ما يشتهى و يهواه من غير مراقبة لاحد، كان فى ذلك فساد الخلق اجمعين ، و وثوب بـعـضـهـم عـلى بـعـض . فـغـصـبـوا الفـروج و الامـوال ، و اءبـاحـوا الدمـاء و النـسـاء، و قـتـل بـعـضـهـم بـعضا من غير حق و لا جرم : فيكون فى ذلك خراب الدنيا، وهلاك الخلق ، و فساد الحرث و النسل ..و لا يكون حظر الفساد. و الامر بالصلاح و النهى عن الفواحش ، الا بـعـد الاقـرار بـالله عـزوجـل و مـعـرفة آلامر و الناهى . و لو ترك الناس بغير اقرار بالله عزوجل و لا معرفته ، لم يثبت امر بصلاح و لا نهى عن فساد، اذا لا آمر ولا ناهى .
و منها: انا وجدنا الخلق قد يفسدون باءمور اطنة مستورة عن الخلق ، فلولا الاقرار بالله و خـشـيـتـه بـالغـيـب ، لم يـكن احد اذا خلا بشهوته و ارادته يراقب احدا فى ترك معصية و انـتـهـاك حرمة و ارتكاب كبيرة ، اذا كان فعله ذلك مستورا عن الخلق ، غير مراقب لاحد؛ فكان يـكـون فـى ذلك هلاك الخلق اءجمعين . فلو لم يكن قوام الخلق و صلاحهم الا بالاقرار منهم بعليم خبير، يعلم السر و اءخفى ، آمر بالصلاح ، ناه عن الفساد، و لا تخفى عليه خافية ، ليكون فى ذلك انزجار لهم عما يخلون به من انواع الفساد.(1483)
امام رضا عليه السلام ـ به روايت فضل بن شاذان : اگر كسى بگويد: چرا ماءمور شدند تـا بـه خـدا و پـيـامـبـران و حـجتهاى خدا و به آنچه از جانب خداى بزرگ آمده است اقرار و اعتراف كنند؟ در پاسخ گفته مى شود: به دلايل فراوان ، از جمله اينكه هر كس معترف به خـداى بـزرگ نـبـاشد، از گناهان دورى نمى كند، و از مرتكب شدن گناهان بزرگ پرهيز نـخـواهـد كـرد، و در تـباهى ورزيدن و ستم كردن ، كه دلخواه او باشد و از آن لذت برد، پـرواى هيچ كس را ندارد. حال اگر مردمان چنين باشند و هر كس آن كند كه دلخواه او است و پـرواى هـيـچ كس نداشته باشد، همگان تباه مى شوند و بر يكديگر مى جهند، و نواميس و امـوال غـصـب مـى شـود، و خـونـها و زنها از حرمت مى افتند، و بعضى بعضى ديگر را بى گـنـاهـى و حـقـى مـى كشند. و اين چگونگى سبب ويرانى دنيا و هلاك مردمان و تباهى كشت و نـسـل اسـت ... و مـنـع فـسـاد و تباهى و امر به صلاح و نيكى و باز داشتن از كارهاى بد و زشـت ، جـز پـس از آن مـيـسـر نـمـى شود كه مردمان به خداى بزرگ معترف شده باشند و فرمان دهنده و نهى كننده را بشناسد، و اگر مردمان ، بدون خستو شدن به خداى بزرگ و شـناختن او، به حال خود واگذار شوند، امر به معروف و نهى از منكر پا نخواهد گرفت ، زيرا كه در آن صورت امر كننده و نهى كننده اى وجود ندارد.
ديـگـر ايـنـكـه : مـا مـى بـيـنـيـم كه ممكن است مردمان به سبب انجام دادن كارهايى ـ در خفا و پـوشـيـده از چـشـم خـلق ـ فـاسـد گـردند؛ پس اگر اعتراف به خدا و ترس باطنى از او نـبـاشـد هـر كـس چـون بـبـيـنـد كـه بـه شهوت و خواست خود در خلوت دست يافته ، ديگر پروايى نمى كند، و از انجام دادن كار حرام و پرداختن به گناه كبيره دورى نمى گزيند، چـه مـى بـيـنـد كـه كـار او از نـظـرهـا پـوشـيـده اسـت و احـدى نـاظر كردار او نيست . و اين عـنـانـرهـايـى مـى تـوانـد سـبـب تباهى و هلاكت همه مردمان باشد. بنابراين استقامت خلق و صـلاح حـال آنان بسته به اعتقاد به خدايى است دانا و آگاه كه از پنهان و آشكار باخبر اسـت و بـه صلاح و درستى فرمان مى دهد و از بدى و زشتى نهى مى كند، و هيچ چيز بر او پـوشـيـده و پـنـهـان نـمـى ماند؛ اين اعتراف و اعتقاد خود سبب دورى جستن مردمان از انواع گوناگون فساد خواهد بود.
7 الامام السجاد عليه السلام : ..و الحمد لله الذى لو حبس عن ، عباده معرفة حمده ، على ما اءبلاهم مننه المتتابعة و اسبغ عليهم من نعمه المتظاهرة ، لتصرفوا فى مننه فلم يحمدوه ، و تـوسعوا فى رزقه فلم يشكروه . و لو كانوا كذلك لخرجوا من حدود الانسانية الى حد البـهـيـمـيـة ، فـكـانـوا كـمـا وصـف فـى مـحـكـم كـتـابـه : ان هـم الا كـالانـعـام بل هم اضل سبيلا(1484) (1485)
امـام سـجـاد عـليـه السـلام : سـپاس خداى را كه اگر از بندگان خويش ، شناخت سپاس در مـقـابـل نـعـمـتـهـاى پـيـاپى و منتهاى آشكار خود را دريغ مى داشت ، از نعمتهاى او بهره مى بـردنـد بـى آنـكـه سپاس گزارند، و روزى فراوان او را مى خورند بى آنكه شكر او را به جاى آورند. و چون چنين مى شد از مرزهاى انسانيت بيرون مى رفتند و به حد جانورى و بهيمى تنزل مى كردند، و چنان مى شدند كه در كتاب خويش وصف كرده است : ان هم الا كالانعام بل هم اضل سبيلا اينان جز كه مانند چهار پايان نيستند، بلكه گمراهترند...
فصل هفتم : منشاء الاهى حقوق
آيـا احـكـامى قرآن كريم و آيات (به اصطلاح متعارف ) اخلاقى اين كتاب مقدس ، در بـر دارنـده حـقـهـا و بـيـان كـننده حقوقها است . منشاء اين حقها و حقوقها، همه و همه ، به دليل ياد شدن آنها در كتاب الاهى ، الاهى است .
حديث
1 الامـام عـلى عـليـه السـلام : ان الله تـعـالى انزل كتابا هاديا.. و فضل حرمة المسلم على الحرم كلها، و شد بالا خلاص ‍ والتوحيد حقوق المسلمين فى معاقدها..(1486)
امـام عـلى عـليـه السلام : خداى متعال كتابى راهنما فرو فرستاد... و حرمت مسلمانان را بر هـمـه حـرمـتـهـا برترى داد، و در پرتو اخلاص و ايمان ، رعايت حقوق مسلمانان را، در جاى جاى ، براى هر يك بايسته ساخت .
2 الامـام عـلى عـليـه السـلام : جـعـل حـقـه عـلى العـبـاد اءن يـطـيـعـوه ، و جـعـل جـزاء هـم عـليـه مـضـاعـفـة الثـواب ، تفضلا منه و توسعا بما هو من المزيد اهله . ثم جـعـل سـبحانه من حقوقه حقوقا افتراضها لبعض الناس على بعض ، فجعلها تتكافا فى وجوهها و يوجب بعضها بعضا، و لا يستوجب بعضها الاا ببعض ..(1487)
امـام عـلى عـليـه السلام : خدا حق خود را بر بندگان آن قرار داد كه از او فرمان برند؛ و پـاداش ايـشـان را در بـرابـر آن دو چـنـدان كـردن ثـواب مـعـيـن كـرد. و ايـنـهـمـه بـنـابر تـفـضـل او بـود و بـخـشـش بسيار او كه خود شايسته آن است . سپس خداى سبحان ، از جمله حقوق خود، حقوقى را قرار داد كه بعضى از مردمان بر بعضى ديگر دارند. و آن حقوق را به صورت حقوق متقابل قرار داد، تا برخى از آنها سبب واجب شدن برخى ديگر باشد، و پاره اى بدون پاره اى سزاوار رعايت نگردد.
در پـايـان ايـن حـديـث شـريـف ؛ اشـاره شـده اسـت بـه حـقـوق مـتـقـايـل اجـتـمـاعـى . پـاره اى حـقـوق و تـكـاليـف جـنـبـه مـتـقـابـل دارد: چـون كـسى كارى كرد، حقى بر گردن ديگرى مى آيد، و وظيفه اى براى او ثـابت مى شود. نمونه بسيار متعارف و روشن اين مقوله ، اسلام است كه گفتن ابتدايى آن مستحب است و گفتن پاسخى آن واجب .

 

next page

fehrest page

back page