نوشت:
- شكوه خود نزد خداى برم كه چه ها ديدم،
هوا خواه قومى گشتم كه از دست آنهابلا بينم.
- سوگند خوردم..
- كه نيكان را علاينه دشنام گويم، تا
عمردارم راه شيعيان نگيرم.
- با كف دستم پشت موزه را مسح كنم گرچه بر
مردار سگ پا نهاده باشم.
3- ابو الحسن جزار مصرى "شرح حال او خواهد
آمد" به شريف شهاب الدين كه در وعده خود تاخير
كرده بود، در شب عاشورائى چنين نوشت:
- شهاب الدين، صاحب فضل و كرم را بر گو، آن
سرور سروران، زاده سروران:
- بخداى فرد صمد سوگند كه اگر هم اينك عطاى
موعودرا نرساند.
- فردا با دست پر خضاب وچشمى از سرمه سياه
بمباركبادش در آيم.
- گناه اين جرم بر گردن شريف است كه از
جفايش كارم بجنون پيوست.
- ناصبى گشتم، شوكت خود شكستم، در ماه عزا
از دشمنى با خصم دست شستم.
4- قاضى جمال الدين، على بن محمد عنسى، به
خدمت شريف دورانش نوشت:
بالبيت اقسم او باهل البيت سادات البشر
- بخانه حق سوگند خورم يا بخاندان حق،
سروران بشر.
- و بحشمت آن سرور كه بزرگان مضر به وجودش
مفتخر.
- كه اگر قلاده هاى درم باز ندهد مطهر.
- بو حنيفه را قلاده طاعت بر گردن نهم:
مفتى اعظم تابنده اختر.
- بفرمان از گوش سپارم گرچه گويد حلال است
شراب احمر.
- راه مهر پويم با آنان كه سر دشمنى دارند
با مطهر.
- يعنى زادگان ر خاقان " سروران خجسته
منظر.
- جامه مديح و ثنا بر اندامشان دوزم، حله
ستايش كنم در بر. - نظمى بديع بسازم كه مات
ماند فكرت صاحب نظر.
- در ماتم " وزير " بنالم: سوگى بسرايم با
مضامين مبتكر.
- يعنى " حسن " گر چه كار قبيح فراوان
دارد، اما گويم معذور است و مغتفر.
- گويم: تيع آنان تيغ قضاست، دست آنان دست
قدر.
- هرگز ستم نراند. ابدا خونى نريخت. اوست
هماره بتقوى مشتهر.
- چون ياد مى و ميخوران شود، آنان كه در
پياله نوشند يا در جام زر.
- پاك و مقدسشان شمارم، يكسر، رغم انف
ملامتگر.
- استغفر الله. مگر نبيذ را كه بياشامند در
حضر و سفر.
- زيرا فتواى درست همين است، گواهش حديث و
خبر.
- بارى. بام و شام بر " بكير " گريه آغازم.
- كنار تربتش نماز گزارم بزيارت پردازم.
- مردم عامى را با طرح سوالات مشكل به فتنه
اندازم.
- موى سر و صورت بسترم شارب خود بلند سازم.
- عمامه مطبق كنم، تحت الحنك بياويزم.
- در نماز، دست بر سينه گذارم، آنرا سنت
شمارم.
"روز رستاخيز كه بپا خيزد، چشمها در تب و
تاب آيد"
"نامه اعمال منتشر گردد، آتش دوزخ شعله
بركشد"
"گويم: بارخدايا اين سيد شريف مرا از راه
حق بدر كرد"
5- با همين سبك و روش، ابو الفتح سبط، ابن
التعاويذى، به شريف محمد ابن مختار علوى نقيب
كوفه شعرى نوشت و از تاخير وفاى در وعده نكوهش
آورد، تمام قصيده در ترجمه ابو الفتح نامبرده
"تحت شماره 55 - جلد دهم ترجمه" خواهد آمد،
مطلع آن چنين است:
يا سمى النبى
يا ابن على |
قامع الشرك
و البتول الطهور |
زندگاني شاعر
ابو الحسين، مهذب الدين، احمد بن منير بن
احمد بن مفلح طرابلسى شامى، نزديك جامع بزرگ
شمالى، در محله خابورى سكنى داشت، ملقب به عين
الزمان، مشهور به رفاء. يكى از پيشوايان ادب،
و در طبقه اعلى از قافيه پردازان شعر عربى
است. فراوان سروده و نيك در سفته، در مديح اهل
بيت قصائد زرين پرداخته و نام و آوازه اش با
افتخار تمام بجا مانده است.
در رشته لغت، و ادب و ساير علوم دستى تمام
داشته تا آنجا كه طرابلس به شمع وجودش مى
باليده، چون گل بوستان و خرمى گلزار، و چون به
دمشق ماوا گزيده، يكتا شاعر سخن ساز و اديب
نكته پرداز آن سامان بشمارآمده است.
با نظم بديع خود فضائل عترت طه را در عاصمه
امويان منتشر ساخته، و بى باك دشمنان و بد
خواهان اهل بيت را با عتاب و درشتى بر مى
شمرده است، از اين رو با فحش و دشنام شاميان
روبرو شده و با تهمتهاى ناروا متهم گشته: آن
يك بد زبانش شمرده، اين يك دشمن صحابه اش
دانسته، و آن دگر رافضيش خوانده و يا خواب
هولناكى درباره او بهم بافته.
اما فضل آشكارش، همگان را به نثا و ستايش و
تكريم مقام و شخصيت علمى او واداشته است،
اشعار آبدارش در عين ظرافت استوار و محكم، در
عين سلاست روان و منسجم است، بالاترين افتخارش
اينكه حافظ قرآن بوده است، چونانكه ابن عساكر
و ابن خلكان و صاحب شذرات الذهب ياد كرده اند.
ابن عساكر در تاريخ شام ج 97/2 گويد: قرآن
مجيد را حفظ كرد، لغت و ادب فرا گرفت،
بپرداختن شعر و قصيده پرداخت، بعد به دمشق آمد
و ساكن شد.
رافضى بود و خبيث، به مذهب اماميه مى رفت،
فراوان هجومى گفت، بد زبان بود، در شعرش دشنام
مى گفت و الفاظ عاميانه مى آورد. تا آنجا كه
بورى بن طغتكين امير دمشق مدتى او را در زندان
محبوس كرد، مى خواست زبانش راقطع كند، يوسف بن
فيروز حاجب، شفاعت كرد، امير پذيرفت ولى دستور
تبعيد او را صادر كرد. موقعى كه فرزند امير
اسماعيل بن بورى به امارت رسيد، به دمشق
بازگشت.
پس از مدتى، اسماعيل هم بر او خشم گرفت،
درصدد بود كه او را بردار كشد، شاعر گريخت،
چند روزى در مسجد وزير پنهان شد، بعد از دمشق
به شهرهاى شمالى رفت: از حماه به سوى شيراز،
از آنجا به حلب، و بالاخره در ركاب " ملك عادل
" موقعى كه نوبت دوم دمشق را محاصره كرد، بعد
از استقرار صلح، وارد دمشق شد و با سپاه ملك
به حلب برگشت و در آنجا رخت بسراى ديگر گشيد.
من او را مكرر ديده ام، ولى از اوسماع حديث
ندارم، خود او برايم انشاد كرده و هم امير ابو
الفضل اسماعيل فرزند امير ابو العساكر سلطان
بن منقذ گفت كه ابن منير اين شعر خود را چنين
انشاد كرد:
اخلى فصد عن
الحميم و ما اختلى |
و راى الحمام
يغضه فتوسلا |
ما
كان واديه باول مرتع |
و دعت
طلاوته طلاه فاجفلا |
و
اذا الكريم راى خمول نزيله |
فى
منزل فالحزم ان يترحلا |
كالبدر لما ان تضائل نوره |
طلب الكمال فحازه متنقلا |
ساهمت عيسك مرغيشك قاعدا |
افلا فليت بهن ناصيه الفلا |
فارق ترق كالسيف سل فبان فى |
متنبه ما
اخفى القراب و اخملا |
جفا كرد و از دوست وفادار بريد، ديد كه
اندوهش مى كشد، در جفا اصرار ورزيد.
- مرغزار عشقش اولين مرغزارى نباشدكه طراوت
آن با شتاب گريخت.
- مرد آزاده كه خوارى و گمنامى همنشين خود
ديد، چه بهتر كه بار سفر بر بندد.
- بسان ماه كه چون نحيف و ضعيف گردد، جوياى
كمال: منزل به منزل بشتابد تا كمال مطلوب بدست
آرد.
- اما تو كنجى گزيده زندگى تلخ و مرارت بار
خود را با شتر رهوارت تقسيم كرده اى. از چه
فلات و كوهساران بزير پى در نسپارى؟ - از كنج
خانه در آى، بر مدارج ترقى برآى. چون شمشيركه
از نيام در آيد، جوهر آبدارش وانمايد.
- مرگ نه همان است كه روح از بدن بر آيد،
مرگ آن است كه با خوارى و ذلت توامان باشى.
للقفر. لا
للفقر. هبها انما |
مغناك ما
اغناك ان تتوسلا |
لا ترض
من دنياك ما ادناك من |
دنس و
كن طيفا جلا ثم انجلى |
وصل الهجير بهجر قوم كلما |
امطرتهم غسلا جنوا لك حنظلا |
من غادر خبثت مغارس وده |
فاذا محضت
له الوفاءتاولا |
- پيش به سوى مشكلات، نه به سوى فقر. چنان
گير كه مرگت در آن است، چه بهتر كه بدين وسيله
اش دريابى.
- از دنيا به مظاهر پست آن خشنود مشو، چون
رويا در خيال بدرخش و راه بر گير.
- با گرماى نيمروز بساز. دورى گزين از آن
دوستان كه در كامشان عسل ريزى شرنگ در كامت
بيزند.
- آن يك خائن و مكاركه نهال محبت در شوره
زار دلش پا نگيرد، اخلاص و وفا را خرافه داند.
- آن دگر دنيا پرست كه هر جا دينارو درم
بيند، بدان جانب راه گيرد، گه برودگاه برآيد.
- زمانه و اهلش را چه خوب آزمودم، كمال فضل
را جرم و گناه شناسند.
- با سرشتى نكوهيده و پست، آنها كه نيك
اند: پاسخ دهى دشمنت گيرند، ساكت مانى افترا
بندند.
در روايت ديگر، اضافه كرده است:
انا من اذا
ما الدهر هم بخفضه |
سامته همته
السماك الاعزلا |
واع
خطاب الخطب و هو مجمجم |
راع اكل
العيس من عدم الكلا |
زعم كمنبلج الصباح وراءه |
عزم كحد
السيف صادف مقتلا |
- من آنم كه گر روزگارم سوى پستى كشد، همتم
پاى بر اختر ثريا گذارد. - سرا پا گوشم، اخطار
حوادث را بجان بنوشم، شبانم:گرچه شتر رهوارم
خسته سازم، با شتاب به مرغزارش رسانم.
- با تصوراتى چون سپيدى صبح روشن، عزمى چون
تيزى شمشير كه بر مقتل آيد.
امينى گويد: شاعر، در اين قطعه، بدخواهانش
را بر مى شمارد، آنها كه با تهمت و افترا به
مبارزه اش برخاسته بودند، چونانكه در شرح حالش
گذشت. هجويات او از اين قبيل است از اين رو بر
كينه خواهان مذهبى او دشوار و سنگين آمده است.
ابن عساكر، اين قطعه ديگر را هم از او ياد
مى كند:
- اف بر اين روزگارى كه من در آنم، تا كى و
چند، از دست مردمش شرنگ نوشم.
- تير غمى بر دلم ننشست، جز از شست دوستان
ممتازم.
- دوست راست كردارى يافت شود تا خون دل در
طبق اخلاص نهم خريدار او باشم؟
- چه بسيار دوستان خود را وانهادم بدين
اميد كه مخلصى بيابم. نيافتم و باز بدانها رو
نهادم.
و نيز امير ابو الفضل مى گفت ك پدرم طشتى
از نقره ساخت، ابن منير جند بيت بسرود كه بر
آن طشت نوشته آمد، از آن جمله است:
يا صنو مائده
لاكرم مطعم |
ماهوله
الارجاء بالاضياف |
جمعت اياديه الى ايادى الالاف بعد البذل
للالاف
و من العجائب
راحتى من راحه |
معروفه
المعروف بالاتلاف |
- اى همطرازمائده سليمان، ويژه گرامى ترين
ميزبان، در تالار پر او مهمان.
- نعمت سرشار اوست كه هزاران دست در اطراف
من دراز است، بعد از بخشش هزاران در هزار.
- شگفت اين است كه راحت من از دست و پنجه
كسى است كه دراتلاف نفوس و اموال، معروف است و
ممتاز. از شعرهاى نكويش اين قصيده ديگر است:
من ركب البدر
فى صدر الردينى |
و موه السحر
فى حد اليمانى |
و انزل
النير الاعلى الى فلك |
مداره فى
القباء الخسروانى |
طرف رنا. ام قراب سل صارمه |
و
اغيدماس ام اعطاف خطى |
اذلنى بعد عز و الهوى ابدا |
يستعبد
الليث للظبى الكناسى |
- رخ چون ماه رخشان، قامت بسان نى سر كشيده
بآسمان: ندانم ماه را كه بر سرنى كرد؟
- نگاهش سحر آشكار، مژگانش تيع آتشبار:
چسان تيغ را از سحر و فسون آب داد؟
- آفتاب را كه از چرخ چارم بزير كشيد ودر
اين قباى خسروانى در بند كشيد؟
- برق نگاهش درخشيد؟ يا شمشيرى از نيام رخ
برگشيد؟ -
- شاخه سروى خراميدى گرفت؟ يا نيزه تابدار
باهتزار آمد؟
- از پس سالها عزت به خاك را هم نشاند، عشق
و دلدادگى شير ژيان را بنده آهوى ختن سازد.
ابن خلكان بر اين جمله افزوده است:
اما و ذائب
مسك من ذوائبه |
على اعالى
القضيب الخيزرانى |
و ما يجن عقيقى الشفاه من الريق الرحيقى و
الغر الجمانى
لو قيل
للبدر: من فى الارض تحسده |
اذا تجلى؟
لقال: ابن الفلانى |
اربى على بشتى من محاسنه |
تالفت بين
مسموع و مرثى |
اباء فارس. فى لين الشام مع الظرف العراقى
و النطق الحجازى
و ما المدامه
بالالباب افتك من |
فصاحه
البدو فى الفاظ تركى |
- سوگند به زلفان سياهش كه چون مشك ناب بر
زبر شاخ ارغوان است.
- سوگندبه آن لبهاى چون عقيق كه در ميانش
شراب بهشتى با در شاهوار است.
- اگربماه تابان گويند: بر كه حسد برى چون
بجلوه بر آيد؟ گويد فلانى پسر فلانى.
- كه با محاسن گونا گون بر من فزون است،
زيبائيهاى ديدنى و شنيدنى:
- مناعت پارسى، ناز وادى شامى، ظرافت
عراقى، لغت حجازى.
- شراب مردافكن آن نكند كه خوش بيان بدوى
با لهجه تركى.
تمام قصيده كه 27 بيت است، در نهايه الارب
نويرى ج 23/2 و تاريخ حلب 234/4 ثبت است. ابن
خلكان اين قطعه را هم از ابن منير ثبت كرده
است.
انكرت مقلته
سفك دمى |
و غلى و جنته
فاعترفت |
لا تخالوا خاله
فى خده |
قطره من دم جفنى
نقطت |
ذاك من نار فوادى
جذوه |
فيه ساخت و
انطفت ثم طفت |
- مژگانش منكر آمد كه خونش نريختم، عذارش
بر خروشيد كه آرى من گواهم.
- مپنداريد خال رخسارش قطره خونى است كه از
چشمان من ريخته است؟
- شررى از آتش اين دل برجهيد و بر رخسارش
نشست، اثرش بجا ماند.
ميان شاعر ما ابن منير با ابن قيسرانى
شاعر، نفرت و مهاجاتى بر قرار بود "و ابن منير
هماره او را سر كوفت مى زد كه با هيچ اميرى
دمسازنشدى جز اينكه سر خوردى و نا اميد ماندى"
اتفاقا اتابك عماد الدين زنگى، امير شام
موقعيكه قلعه جعبر را در حصار گرفته بود، آواز
غنائى از بالاى قلعه شنيد كه اين شعر ابن منير
را مى خواند:
و يلى من المعرض الغضبان اذا نقل الواشى
اليه حديثا كله زور
سلمت فازور
يزوى قوس حاجبه |
كاننى كاس
خمر و هو مخمور |
- واى بر من كه دلدارم بر آشفت، بد گويان
سعايت كردند، دروغ آنانرا شنفت.
- سلامش گفتم. كمان ابرويش برتافت، گوئيا
من جام شرابم و او مست مخمور. زنگى را بسيار
خوش آمد، پرسيد: اين شعر از كيست؟ گفتند: ابن
منير كه در حلب جاى دارد، به والى حلب نگاشت
كه ابن منير را با شتاب به خدمت گسيل دارد،
والى حلب او را فرستاد، ولى در شب وصول، اتابك
زنگى را كشته بودند، در نتيجه ابن منير همراه
لشكريان امير به حلب بازگشت. هنگام ورود، ابن
قيسرانى بديدارش رفت و گفت: اين سر خوردگى،در
برابر تمام آن شماتت ها كه بر من رواداشتى.
ابن منير در قلعه شيزر، خدمت اميران بنى
منقذ بود، باو توجه خاصى داشتند، در دمشق
شاعرى بود ابو الوحش نام كه بظرافت و بذله
گوئى معروف، و ميان اوو ابو الحكم عبيد الله،"
دوستى و مودت برقرار بود، خواست به شيزر رود و
اميران بنى منقذ را ثنا گفته صله اى بدست آرد"
از ابو الحكم در خواست نمود كه نامه اى به ابن
منير بنگارد و سفارش نمايد تا در نيل حوائج او
كوشش كند، ابوالحكم به ابن منير چنين نوشت:
- ابا الحسن. سخن اين جوانمرد را بشنو،
شتاب زده بودم، شعرى مرتجل آوردم.
- اينك ابو الوحش است، خدمت رسد تا اميران
را مدح گويد. او را نيم بستاى.
- من نعت او به اجمال گويم، تو با زبان
شيرينت، مفصل آن بر خوان.
- اميران را بر گوى كه مادر دهر بمانند اين
شاعر پرهنز نپرورد. و از جمله نوشت:
- سبكسر و بى خرد است، اما مدعى است كه
سنگينى و وقارش و الاست.
يمت بالثلب و الرقاعه و السخف و اما بغير
ذاك فلا ان انت فاتحته لتخبرما يصدر عنه فتحت
منه خلا
فسمه ان حل خطه الخسف و الهون و رحب به اذا
رحلا
و اسقه السم ان ظفرت به و امزج له من لسانك
العسلا
- فحش و خل بازى و مسخرگى فراوان دارد، غير
از آن هيچ ندارد.
- گرش بيازمائى كه در چنته چه دارد، چنان
است كه چاه خلا گشوده باشى.
- چون در آيد، هر چه توانى در خوارى او
بكوش، و چون بكوچد او را خوشامدى گوى.
- اگر توانستى سمى در شرابش كن اما با شهد
زبانت هم بياميز.
نويرى در ج 2 نهايه الارب اين قطعه را از
ابن منيرياد كرده:
لاح لنا
عاطلا فصيغ له |
مناطق من
مراشق المقل |
حياه روحى
و فى لواحظه |
حتفى بين
النشاط و الكسل |
ماخاله من فتيت عنبر صدغيه و لا قطر صبغه
الكحل
لكن سويداء
قلب عاشقه |
طفت على
نار ورده الخجل |
- ساده و بى پيرايه هويدا شد، از تير نگاه
مشتاقان سر و سينه اش زيور بست.
- جان بخش باشد و روح پرور، اما برق نگاهش
تيغ جانستان.
- خال سياهش از سوده طره عنبرينش نتراويده
و نه از سرمه جادويش قطره اى چكيده.
- بلكه سويداى قلب عاشق بر گل رخسارش
پريده. و هم در نهايه الارب ياد كرده:
- گويا دو نو گل رخسارش دو دينار سرخ است
كه بميزان بردند و بكمال سنجيدند.
- اين يك وزن و مقدارش خفيف آمد، بر زبرش
قيراطى افشاندند.
و چنانكه در بدايع البدايه 44/1 آمده، ابن
منير درباره زيبا پسرى سراج كه يوسفش نام بوده
چنين سروده است: