- شما آرام گرفته در گرداب بلافرو نرويد. در
وادى انتقام راه پست و بالا نگيريد؟
لقد كان يوم
الحسين المنى |
فتفدى نفوس و
تشفى صدور |
فهذالكم
عاد يوم الحسين |
فماذا
القصور؟ و ماذا الفتور؟ |
- شما كه روز حسين را آرزو مى كرديد، تا
جانها فدا سازيد و دلها شفا بخشيد.
- اينك روز حسين است كه باز آمد. اين
كوتاهى از چه باشد؟ اين توانى از چيست.
- بازوهابركشيد و سخت بر سر دشمنان كوبيد
روز ناصبيان از صولت شما چون شب تار است.
- بگذاريد فرجام " ابن دمنه " هلاك و دمار
باشد، آن چنان كه دام مكرش.
- بكشيدش كه كشت. بعزا بنشانيد كه بعزايتان
نشاند. بگذاريدزنانش مويه كنند، و موى از سر
بر كنند.
تا آخر قصيده.
شرحي پيرامون قصيده سوم، فتنه حنبليان
بغداد
اين قصيده را شاعر ما "المويد " در فتنه
مصيب بار بغداد كه بسال 443 واقع شده به نظم
كشيده است، در ضمن اين قصيده حسرت و اندوه
خودرا از آن فجايع و جنايات بر ملا مى سازد كه
بدست ستم بر پيكر ولاء اهل بيت عصمت وارد شد،
آن روز كه در غوغاى عمومى بارگاه امام طاهر
موسى بن جعفر و تربت دوستان همجوارش پى سپر
غارت ساختند.
ابن اثيردر تاريخ " الكامل " ج 9 ص 215
گويد:
- منشا فتنه آن بود كه اهل " كرخ "به بنيان
دروازه " سماكين " شروع كردند. و قلائين در
ساختمان بقيه باب مسعود، اهل كرخ كار ساختمان
را بپايان بردند و برجهائى بر افراشته و بر
آنها باطلا نوشتند " محمد و على بهترين
جهانيان اند ". اهل سنت درصدد انكار برآمده،
مدعى شدند كه كتيبه چنين است " محمد و على
بهترين جهانيان اند، هر كه رضا دهد شاكر است و
هر كه ابا ورزد كافر ".
اهل كرخ گفتند ك ما از سيره و رسم خود پا
فرا ننهاده ايم، و همان را نوشته ايم كه سابق
بر اين بردر مساجد مى نوشتيم. خليفه قائم به
امر الله. ابو تمام نقيب عباسيين رابا عدنان
فرزند رضى نقيب علويين مامور نمود تا حقيقت
مكشوف شود، پس از وارسى در پاسخ خليفه نوشتند
كه سخن اهل كرخ درست است. و از عادت ديرين خود
فراتر ننوشته اند، خليفه دستور داد و نيز
كارگزاران الملك الرحيم كه دست از قتال
بداراند، ولى فرمان نبردند.
ضمنا ابن مذهب قاضى وزهيرى و غير اين دو از
حنبليان كه اصحاب عبد الصمد بودند، مردم عامه
را به آشوب و فتنه برانگيختند، نواب و
كارگزاران الملك الرحيم هم، بخاطرخشم و كينى
كه از رئيس الروساء حامى حنبليان داشتند، مانع
آشوب و بلوا نشدند.
از طرف ديگر، اهل سنت مانع شدند كه شيعيان
كرخ از آب دجله استفاده كنند، با آنكه نهر
عيسى بخاطر شكستن سد بى آب بود، در نتيجه كار
بر شيعيان دشوار شد، جماعتى همت كردند و مشك
هاى فراوانى از آب دجله حمل كرده در بشكه هاى
ريختند. بعد گلاب بر آن پاشيده فرياد زدند:
سبيل الله سبيل. سنيان از اين كار برفروختند و
رئيس الروساءبر شيعيان سخت گرفت تا كلمه " خير
البشر = بهترين جهانيان " را محو كرده بجاى آن
" عليهما السلام " نوشتند، باز هم سنيان قانع
نشده گفتند: ما خاموش نشويم جز اينكه نام محمد
و على را از كتيبه بردارند و در اذان " حى على
خير العمل " نگويند.
شيعيان امتناع كردند، خونريرى و آشوب تا
سوم ربيع الاول ادامه يافت، در اين اثنا مردى
هاشمى از اهل سنت گشته شد، كسانش نعش او را
برداشته در كوى حربيه و دروازه بصره و ساير بر
زنها طواف دادند و مردم رجاله را برانگيختند،
و چون جسد او را در بقعه احمد بن حنبل دفن
كردند، انبوه كثيرى گرد آمده بودند. اين جماعت
انبوه، از آن پس راهى مشهد " تبن " گشتند،
دربان در را بست، و آنان درصدد نقبت برآمدند،
ضمنا تهديد كردند، تا دربان در را گشود. سنيان
وارد شدند و آنچه قنديل، و پرده و زينت آلات
طلا و نقره بود، همه را بيغما بردند، و مقابر
خصوصى را در اطراف حرم غارت كرده در تاريكى شب
دست از كار بر گرفتند.
صبح ديگر، باز انبوه رجاله گرد آمده وارد
زيارتگاه شدند،تمام گورستانها را با در و پيكر
سوختند، ضريح موسى بن جعفر و ضريح فرزند زاده
اش محمد بن على را با در و ديوار و قبه هاى
ساج آتش زدند، و از مقابر پادشاهان بنى بويه:
مقبره معز الدوله و جلال الدوله و از
مقابروزراء و روساء مقبره جعفر فرزند ابى جعفر
منصور عباسى، مقبره امين فرزندرشيد، مقبره
مادرش زبيده سراسر سوخت، فجايع و رسوائى چندان
بالا گرفت كه در دنيا سابقه نداشت.
- فرداى آن روز كه پنجم ماه ربيع بود،مجددا
به بارگاه آن سرور تاختند، تربت موسى بن جعفر
و محمد بن على را شكافتند تا جسد آن دو
بزرگوار را به مقبره ابن حنبل منتقل سازند،
خرابى و ويرانى چندان فراوان بود كه موضوع
قبر، ناپيدا بود، و خاك بردارى از كنار تربت
او سر بر آورد.
در اين ميان ابو تمام نقيب عباسيين هاشميين
و اهل سنت باخبر گشتند، همگان حاضر شده مانع
اين جنايت شدند.
از آن طرف، اهل كرخ به خان فقهاء صنفى هجوم
بردند و آنرا غارت كردند، و ابو سعد سرخسى
مدرس آنانرا كشتند، مدرسه را با تمامى حجرات
باتش كشيدند.
فتنه از جانب غربى به قسمت شرق راه
يافت،اهالى دروازه طاق و بازار " بج " و
كفشگران بجان هم افتادند.
خبر آتش سوزرى در قبه موسى، به نور
الدوله:دبيس بن مزيد رسيد، بر او دشوار و سخت
آمد، و عظيم ناگوار شمرد، چون او و كسانش با
تمام كارگزاران خطه نيل، و اهالى آن سامان
شيعه بودند،بدين جهت، هنگام خطبه كه نام قائم
بامر الله برده شد، مردم يكصدا اعتراض كردند
تا نام او از خطبه بر اندازد، و چنان كرد.
در اين كار بدو پيام دادند و ملامت كردند،
عذر آورد كه مردم اين سامان شيعه باشند،و بر
اين كار متفق و يكعنان گشته اندكه بايد نام
خليفه از خطبه ساقط شود، و من نتوانستم بر
آنان سخت بگيرم،چونان كه خليفه نتوانست شر
سفله گان را از مشهد موسى برتابد. ولى بعد
ازچندى خطبه به حال اول بازگشت.
ابن جوزى در تاريخ منتظم ج 8 ص 150،چنين
اضافه مى كند: عيار نام، طقطقى، از اهالى در
زيجان، خروج كرده و پس از آنكه بديوانش
آوردند، توبه كرد، در اين ميان نقضى داشت،
هماره با اهل كرخ در مى آويخت و در كوى و بر
زن تعقيب مى كرد و آنانرا مى كشت تا آنجا كه
بلوى عظيم گشت.
اهالى كرخ به هنگام ظهر مجتمع شدند وديوار
دروازه قلائين "= كباب فروشان" را فرو ريختند،
و نجاست بر در و ديوارش پرت كردند، عيار طقطقى
دو نفر را گرفت و بر همان دروازه بدار آويخت،
بعد از آنكه سه نفر ديگر را كشته و سرهايشان
را به داخل كرخ پرتاب كرده گفت: صبحانه خوبى
است.
بعد به دروازه زعفرانى رفت و از ساكنان آن
صد هزار دينار مطالبه كرد، و تهديد نمود كه
اگر نپردازند، آنرا آتش زند، ساكنان محل با او
به مدارا و مهربانى پرداختند تا بازگشت، اما
فردا مجددا باز آمد و بهم در آويختند، از
ميانه مردى هاشمى از سنيان كشته شد، جنازه او
را به مقابر قريش بردند.
تمام مردم،بر آشوفتند، ديوار قبه موسى را
نقب زدند، آنچه در مقبره بود، بغارت بردند.
جسد جماعتى را از گور بر آورده آتش زدند،
مانند عونى، ناشى، جذوعى، جسد جمعى ديگر را به
ساير گورستانها منتقل كردند، در مقابر تازه و
كهنه آتش افكندند، دو ضريح ودو قبه ساج "ضريح
موسى و جواد" سراسر سوخت، يكى از آن دو ضريح
را شكافتند كه جسد را به گورستان ابن حنبل
منتقل كنند، نقيب و سايرين خودرابموقع رساندند
و مانع شدند - الخ -اين قضيه را با اختصار،
ابن عماد حنبلى در شذرات الذهب 270/3 نقل كرده
و نيز ابن كثير در تاريخ خود ج 12 ص 62.
شرح حال شاعر، تأليفات و آثار
هبه الله بن موسى بن داود، شيرازى، المويد
فى الدين، داعى الدعاه، دانشمندى يگانه،
شخصيتى ممتاز و برجسته، نام آورى از رجال علم
و ادب، نابغه اى در علوم عربيت است. و اگر چه
در سرزمين فارس ديده بجهان گشوده و در همان
سامان باليده، بهره وافرى از لغت عرب برده و
در شعر و شاعرى دستى توانا يافته است.
از ابتداى جوانى، ملغ مرام و مسلك فاطميان
بود، در راه تبليغ، گامهاى وسيعى برداشته و
موفقيتهائى نصيب او گشته است، آنچنانكه در
سيره خود "سيره المويد ص 99" يادآور شده، در
حضور مستنصر بالله، خودش را چنين ستوده: " من
استاد مبلغانم و هم دست و زبانشان، و در مقام
تبليغ، كسى با من برابر نيست ".
شاعر ما، در راه عقيده اش شدائد و سختى
فراوان ديده و با حوادث شكننده اى روبرو گشته
است، اما هماره رنج و بلا را بجان مى خريده و
در تبليغ مرام و مسلك خود، هر گونه مصيبتى را
ناچيز مى شمرده است.
از مضامين اشعارش جنين برآورد مى شود كه
حدود سال 390 در شيراز متولد شده و در همانجا
نشو و نما يافته و بسال 429 راهى اهواز گشته
است. علت آن بود كه ميان او با سلطان ابو
كاليجار كدورتى حاصل شده و با اينكه قصيده اى
مسمط بالغ بر 53 بيت، در ستايش و ثنايش سرود
"رك: سيره المويد 54 - 48 "نتوانست رضايت
خاطرش را جلب كند، و ناچار با ترس واضطراب، به
اهواز رفت، در آنجا هم خود را از شر سلطان در
امان ندهد، ناچار به شهر حله "حله منصور ابن
حسين اسدى فرمانرواى جزيره دبيسيه" كه در جوار
خوزستان بود، پناه برد،و هفت ماه در آنجا
پائيد، سپس باميدنصرت و يارى، خدمت قرواش ابو
منيع ابن مقلد، فرمانرواى موصل و كوفه و انبار
رسيد، ولى قرواش از دعوت مرام و مسلك او حمايت
نكرد، و لذا شاعر ميان سالهاى 436 تا 439 راهى
مصر گشته و در آنجا منزل گزيد، بعد از آنكه
نفوذ كلامى در ساير بلاد بهم رساند، به
پيشنهاد وزير عبد الله بن يحيى ابن المدبر،
جانب شام گرفت تا دعوت خود را پراكنده سازد،
پس از مدتى درنگ به مصر باز آمد و تا آخر عمر
در آنجا زيست، وفات او بسال 470 هجرى است.
شاعر ما، چند اثر علمى از خود بجاى نهاده
كه گواه قدرت او در بحث و مناظره، وفوراطلاعات
او در مسائل و احكام، عمق دانش و بينش او در
معرفت نكته ها و اسرار كتاب و سنت است، از
جمله: رسائلى انشاء كرده كه در آن با ابو
العلاء معرى در مسئله " جواز گوشتخوارى " به
بحث و تحقيق پرداخته. اين رساله در مجله "
جمعيت سلطنتى آسيائى " سال 1902 ميلادى منتشر
شده است.
ديگر مجلس مناظره اى است كه باعلماء شيراز
در محضر سلطان ابو كاليجار بپاى برده، و گواه
دانش و اطلاعات سرشار اوست، اين مناظره، در
سيره المويد ص 30 - 16 بقلم خودش مشروح است.
و مناظره ديگرى با دانشمندى از اهل خراسان
داشته كه آن را هم در سيره خود 43 - 30 بشرح
آورده و از قدرت علمى او حكايت مى كند.
- به نام المويد فى الدين، تاليفاتى ياد
شده است:
1 - مجالس مويديه.
2- مجالس مستنصريه.
3- ديوان " المويد ".
4- سيره " المويد ".
5- شرح " العماد ".
6- ايضاح و تبصير، در فضيلت روز غدير. 7-
ابتداء و انتهاء.
8- جامع الحقائق در مسئله تحريم گوشت و
شير.
9- قصيده اسكندريه، كه بنام "ذات الدوحه "
ياد مى شود.
10- تاويل الارواح.
11 - نهج العباره.
12- پاسخ و پرسش.
13- اساس التاويل.
انتساب تمام اين رساله ها و كتابها به شاعر
ما " المويد " قطعى نيست.
شرح حال شاعر،به خامه خودش در كتابى بنام "
سيره "ميان سالهاى 429 تا 450 نوشته شده، و
تنها مدرك مورخين است، اين كتاب 184 صفحه و در
مصر بچاپ رسيده است. محمد كامل حسين مصرى
استاد دانشكده آداب، بحثى مفصل درباره زندگى
شاعر دارد، كه از تمام جوانب شخصيت شاعر را
مورد توجه و بررسى قرار داده و در186 صفحه به
عنوان مقدمه ديوان شاعر در مصر بطبع رسيده.
در اين دو كتاب به حد كافى ديدگاه زندگى
شاعر براى جويندگان روشن است، و نيازى به شرح
و بسط نخواهد بود.
غديريه ابن جبر مصرى
يا دار
غادرنى جديد بلاك |
رث الجديد.
فهل رثيت لذاك؟ |
ام انت
عما اشتكيه من الهوى |
عجماء مذ
عجم البلى مغناك؟ |
ضفناك نستقرى الرسوم فلم نجد |
الاتباريح الهموم قراك |
و رسيس شوق تمترى زفراته |
عبراتنا حتى تبل ثراك |
ما بال ربعك لا يبل؟ كانما |
يشكو الذى انا من نحولى شاك |
طلت طلولك دمع عينى مثلما |
سفكت دمى يوم الرحيل دماك |
و ارى قتيلك لايديه قاتل |
و فتور
الحاظ الظباء ظباك |
- اى كلبه غم. چندان بپايت درنگ كردم كه
مصيبتهاى نوت را كهنه كردم، آيا بماتم نشستى؟
- از آنروز كه سر و سامانت بهم ريخت، ديگر
به شكوه اين عاشق بيدل،دل نسپردى.
- ميهمانت شدم، از در وديوار تمناى مراد
كردم، اما جز غم واندوه بر سر خوانت نديدم.
- دل مشتاقم چنان در سوز و گذاز است كه آه
جانگدازم سيل اشك بر چهره روان سازد و سامانت
را به گل نشاند.
- چيست كه بوم و برت جانب خرمى نگيرد؟ گويا
بسان من از نزارى خود نالان است. - برو بام
درهم ريخته ات سيلاب اشكم فنا كرد، چونان كه
روز وداع بتان گلعذارت خون مرا هبا كردند.
- كشته راهت را خون بها نجويند، مژگان
پريوشانت. خنجر آبدار است.
هيجت لى
اذعجت ساكن لوعه |
بالساكنيك
تشبها ذكراك |
لما
وقفت مسلما. و كانما |
ريا الاحبه
سقت من رياك |
و
كفت عليك سماء عينى صيبا |
لو كف صوب
المزن عنك كفاك |
سقيا لعهدى. و الهوى مقضيه |
اوطاره
قبل احتكام نواك |
و العيش غض و الشباب مطيه |
للهو
غير بطيئه الادراك |
ايام لاواش يطاع و لاهوى |
يعضى
فنقصى عنك اذز رناك |
و شفيعنا شرخ الشبيه كلما |
رمنا
القصاص من اقتناص مهاك |
- آن دم كه به خاك درت پا نهادم، خاطرات
وصلم زنده شد، سوز اشتياقم شعله ور گشت.
- بپا ايستادم و سلام راندم. گويا نكهت جان
پرور دوست از بر و بامت و زان است.
- ز آسمان ديدگانم سيلاب حسرت روان است،
ديگرت با ابر بهاران چه كار است؟
- خوشا دوران وصل كه كامم روا بود و هجران
نامراد.
- زندگى شاداب و خرم. تو سن مراد، در بساط
عيش و كامرانى تازان، كس به گردش نرسيد.
- دهان سخن چين بسته، سلطان عشق
فرمانروا،كام دل به هنگام زيارت روا بود.
- وچون از زيبار خان وحشى جوياى وصال مى
گشتيم، شور جوانى شفيع درگاهشان بود.
و لئن اصارتك
الخطوب الى بلى |
و لحاك ريب
صروفها فمحاك |
فلطالما
قضيت فيك ماربى |
و ابحت
ريعان الشباب حماك |
ما بين
حور كالنجوم تزينت |
منها
القلائد للبدور حواكى |
هيف
الحضور من القصور بدت لنا |
منها
الاهله لا من الافلاك |
يجمعن من مرح الشبيه خفه المتعزلين و عفه
النساك
و يصدن صاديه
القلوب باعين |
نجل كصيد
الطير بالاشراك |
من كل
مخطفه الحشا تحكى الرشا |
جيدا و
غصن البان لين حراك |
هيفاء ناطقه النطاق تشكيا |
من
ظلم صامته البرين ضناك |
و كان ما من ثغرها من نحرها |
در تباكره بعوداراك |
عذب الرضاب كان حشو لثاتها |
مسكا
يعل به ذرى المسواك |
تلك التى ملكت على بدلها |
قلبى فكانت
اعنف الملاك |
- اگر حوادث روزگارت بنابودى كشانده، گردش
زمانه بنيانت درهم كوفته.
- بخدا كه روزگارى درازبا عيش و عشرت سر
كردم، مرغزار باصفايت را بزير پا در سپردم.
- در ميان لوليان سيم تن كه بسان اختران
گردن بند زرين بر سينه افشانده.
- لاغر اندام، چون هلال تابان از كاخها سر
بر آورده.
- شور و شيدائى عشاق را با عفت پارسايان
بهم آميخته.
- دلهاى شيدا زده را با ديدگان شهلا صيد
كرده چونان كه صياد، مرغ را با دام.
- باريك ميان، گردن بلورين، با اندامى نرم
و كشيده چون شاخ ارغوان.
- كمر بند زرين، مزين به ياقوت و نگين،
شكوه آرد از ستم خلخال سيمين بر ساق و ساعد
مرمرين.
- دندان چون در غلطان، مسواكى از چوب اراك
بر كنار دهان.
- لعابش چون كب حيات آويزان، مشك و عبير از
كناره دندان با مسواك ريزان.
- همان پريچهرى كه با كرشمه و ناز، دل از
كفم ربود، اما مهرى نفزود.
ان الصبى يا
نفس عز طلابه |
و نهتك عنه
و اعظات نهاك |