الغدير جلد ۵

علامه شیخ عبدالحسین احمد امينى نجفی (ره)
ترجمه جمال الدين موسوى

- ۹ -


" آنان " پرهيز گاران " پهلو از خوابگاه تهى ساخته

ميان خوف و رجا به خداى خود پناهنده اند

و لذت خواب را از چشمان خواب آلوده خود زدوده-

اختران را مى نگرند يكى بعد از ديگرى طلوع مى كنند

اگر آنان را هنگام اشاره با انگشتان به بينى-

و هنگامى كه به آيات مربوط به قيامت بر مى خورند، چگونه آه ميكشند

و هنگامى كه با كمال خشوع گونه ها بر خاك مى سايند.

با چشمانى گريان و اشكهاى سيل آسا.

دعا مى كنند، خداى ما صاحب اختيار ما، اى كه همه كارت نيكو است!

به خاطر چهره هاى خاكسارمان، از گناه ما در گذر.

به خاطر چشمهاى گريانمان، از گناه ما بگذر

تو بهترين پشت گرمى ما هستى، وقتى كسى را نداريم

پاسخ مى رسد، پاسخى كه گوش آن را نمى شنود.

دوستانم، كارهايتان نزد من ضايع نميشود

جانهاى خود را كه به راه من دهيد، به امانت نزد من محفوظ مى ماند "

ابن رومى از اين نمونه اشعار خاشعانه بسيار دارد ما هيچگاه اين نمونه اشعار از شعرائى مانند " ابن فارض " و " محى الدين " " كه معروف به عرفان و تصوف اند "، نشنيده ايم.

امينى گويد: عقيده ابن رومى در باب اختيار ناشى از تيرگى شك و شبهه نيست.

چنانكه عقاد پنداشته است، بلكه اين عقيده را در نتيجه برهان و دليل اتخاذ كرده است. او به حساب ترس از سرنوشت، معتقد به تقدير نشده، بلكه براهين قاطع او را بدان ملزم داشته است. چنانكه عقيده او در باب روزى كه تقدير محض است از روى برهان اتخاذ شده و منافاتى ندارد كه انسان در عين حال مكلف به كوشش باشد و دنبال اسباب ظاهرى، بر طبق نواميس الهى كه حاكم بر نظام جهان است، برود. اينها مسائل فلسفه اسلامى است كه در جاى خود بايد بررسى شود.

اما اتكاء ابن رومى به عدل و رحمت و پاكيزه پنداشتن خدا از ظلم و قساوت، اين از خصوصيات هر مسلمان مومن بخداوند است كه خدا را به صفات كمال و جلالش بشناسد.

علت تقرب به اهل بيت طاهرين " ع " تنها براى جلب مودت و دوستى آنها است كه به نص آيه قرآن اجر رسالت قرار گرفته و مثل آنها، مثل كشتى نوح گشته است كه هر كس در آن داخل شد، نجات يافت، و هر كس تخلف ورزيد غرق گرديد. اهل بيت پيغمبر صلى الله عليه و آله قرين كتاب اند و پيغمبر آنان را جانشين بعد از خود معرفى كرده، فرموده است: اين هر دو امانتى هستند كه اگر به آنها چنگ زديد هيچگاه بعد از من گمراه نخواهيد شد. پس آنان چقدر شايستگى دارند كه نزديكى به آنها ما را براى جهان آخرت، تامين روانى بخشد.

اما نسبت شوخ طبعى و بى آرزمى به او، بايد گفت اينها مضامين شعرى است و شعرا را نبايد بدان مواخذه كرد، چه بسيار شعراى عفيف، و پاكدامنى كه امثال اين مضامين را سروده اند.

شيوه و سبک شعر و بحثي در انگيزه هجو سراني شاعر

قرن سوم هجرى، دو شاعر هجاء گو بيرون داد كه از ديگر شعراى قرون اسلامى در اين زمينه مشهور تر شدند: يكى ابن رومى و ديگرى دعبل خزاعى كه خلفا، حكام و مردم، همه را هجو گفته اند.

" ابو العلاء معرى " اين دو شاعر را با هم، در شعرش آورده و در هجو گوئى روزگار بر فرزندان خود، به آن دو مثل زده است:

لو انصف الدهر هجا اهله كانه الرومى او دعبل

حتى تاريخ نويس امروز هم نمى تواند اسم تازه اى به اين دو نام بيفزايد، زيرا در دوره هاى بعد از قرن سوم كسى كه شبيه آند و در اين زمينه باشد و نفوذ و تاثيرنشان دهد، پيدا نشد.

اين دو هجاگو، هر كدام سبك خاصى در هجا دارند كه در مقارنه با هم بخوبى آشكار ميگردد. دعبل چنانكه در غير اين كتاب گفته ايم.. " بحث دعبل او را چون به اينجا مربوط نيست، متذكر نميشويم ". و اما ابن رومى درطبعش نفرتى از مردم ديده نمى شود، او نمى خواهد براى جامعه در ادبيات عرب، راهزن باشد. او هنر مندى است چيره دست، كه قدرت نقاشى و دقت تخيل دارد. ابتكار نشان ميدهد، و با معانى و شكل الفاظ، بازى مى كند. وقتى بخواهد شخصى يا چيزى را هجا گويد، دوربين عكاسى دقيقش را به طرف اومتوجه مى سازد و صورتى از آن در شعرش مى پردازد بطورى كه تصوير موجود، خود را وسيله خودش هجو كرده باشد، در آن تصوير نگاه دور بين را به نقيصه و نقطه هاى ضعف چهره عكس بردارى شده مى افكند. درست مانند وقتى كه شكلى را در آينه هاى مقعر و محدب بخواهند ارائه دهند، از اين روهجاهاى او يك نوع نقاشى آماده اى براى هر شكلى است كه بخواهد و يك نوع بازى با مفاهيم مختلفى است، نسبت به كسانى كه او را تحريك كرده باشند.

ابن رومى از شخص هجو شده خود، عقل و هوش و علم را مى گيرد و تمام عيوب تمدن را كه در يك جمله گرايش به پشتى در غرقات شهوات است، به او مى چسباند وقتى از هجاهاى او موجبات تمدن و بى بند و بارى حاكم بر تمدن آن روز را، بيندازيم، زننده ترين قسمتش را حذف كرده اين و باقى مانده آن چيزى جز، از قبيل شوخ طبعى و شكلكل سازى نيست.

ابن رومى در هجا هنر خاصى داشت كه بى ترديد آن را برگزيده و زياد در آن كار كرده هر چند بدان نيازى نداشت، و به حساب دشمنى با كسى هم نبود، مقصود از آن هنر شكلك سازى و بازى با تصاوير مضحك و منظره هاى فكاهى و شبيه سازيهاى دقيق بود. گويا اين تمايل در سرشت ابن رومى چنانكه در طبع نقاش چيره دست است وجود داشته، كه هر چه ديده عينا بقلم آورده و نقاشى خود را در كمال محكمى، و ابتكار مى پرداخت.

آنچه از هجاها، در شعر ابن ابى رومى ديده مى شود، هر چند ضرورتى براى آن وجود نداشته و بين او و مردم روابط حسنه اى موجود بوده است، بمنظور ابراز هنرمندى او صورت گرفته است. و اين هنر را بهتر است، قدرت تخيل و تصور بناميم تا هجا و يكى از محسنات است نه سيئات، مطلوب است نه مطرود و مذموم، شما اگر به بينيد فرزندتان درچنين هنرى وارد است و رموز و خفاياى آن را مى داند هر چند شما در صدد تهذيب و ارشادش باشيد، بدتان نمى آيد. با اينكه وقتى به بينيد به كى فحش مى دهد و او را توهين مى كند و هجا مى گويد نگران و عصبانى خواهيد شد. زيرا اگر او را از توجه به نقاشى هاى فكاهى و درك معانى و تصاوير آن و تجسم تصورات مشابه آن باز داريد، در حقيقت شما او را از اخلاقى كه باعث رشد و نمو فكرى او مى شده است باز داشته ايد و احساس صادق او را از تصديق و فهم آنچه مى فهمد، جلوگير شده ايد. ولى اگر او را از هجا گوئى و انگيزه هاى آن باز داريد، از خوى زائدى كه قابل نيست او را باز داشته ايد.

اينست هنر ابن رومى كه نه عذرى دارد و نه مى خواهد تا عذرى برايش بتراشند در غير از اين نمونه هجاها كه ياد كرديم بايد گفت مواردى است كه او را بدانها كشانيده اند نه او ود بدانها دستزده باشد. و يا از خود دفاع كرده است نه اينكه حمله اى را آغاز كرده باشد و يا در پاره اى موارد عمدا او را بر انگيخته اند، نه او خود برانگيخته شده باشد با اينكه وقتى در شعرش مى خوانيد.

" دو نفر كه با هم فحاشى كنند هميشه كسى كه خودش و پدر و مادرش از ديگرى بد تر باشد، پيروز ميگردد ".

باور نميكنيد، گوينده آن ابن رومى هجا آفرين زبان عرب و كسى كه هجا گويان را به نقاط ضعفشان هجا مى گويد، باشد. ولى حقيقت همين است، او برخى اوقات متوجه راه تكاملش مى گرديد، از هجا گوئى متنفر و مستعفى مى شد، دوست مى داشت از هجاى ديگران هر چند بد گو و هجا كننده اش باشند، خود را نجات بخشد و سوگند ياد مى كرد تا ديگر توبه را نشكند و كسى را هجو نكند چنانكه گويد:

" سوگند ياد كرده ام در دوران روزگار، جز كسى كه مرا هجو كند، احدى را هجا نگويم ".

" بلكه بكلى هجا گوئى را هر چند مرا هجا كنند، به يك سو بيندازم ". " تا همه مردم خط امان خود را از من بگيرند ".

" مرا برد بادرى عزيز تر آيد تا خشم، بشرط اينكه خشمم، مرا رها كند "

" اگر عنان حلم در كفم باشد، حلم از اعمال جهالت " خشم و هجا گوئى " بر تر است ".

اين شيوه انديشه، با ابن رومى متناسب تر است زيرا او از باطن سليم النفس و آسانگير آفريده شده، و شرارات آميخته با درشت خوئى و دشمنى در باطن او نيست: بلكه اگر او شرارات داشت، به اين همه هجا گوئى نيازش نمى افتاد و يا اگر شرارتش افزون بود، هجا گوئى اش را كمتر مى نمود زيرا در مقابل دشمنى ها اگر از راه شرارات براى خود تامينى ساخته بود، " با هجايش " مقابله به مثل نمى كرد. چنانكه گفتيم هجى او اسلحه دفاعى بود نه به عنوان هجوم و حمله و هجايش نشانه كينه توزى و دشمنى و انواع شرور باطنى نبود. چنانكه نمى توان آن را نمودار ناراحتى درونى تنفر طبع، احساس ظلم غير قابل تحمل و غير قابل پرهيز دانست. بسيارى از مردم شرور كه مرتكب قتل و تعدى و فساد مى شوند، زندگى را بدون اينكه كلمه اى در بدگوئى كسى از آنها شنيده شود، بسر مى برند و بسيارى از مردم، بدگوئى و كينه توزى نشان مى دهند زيرا خوى مذمت و كينه توزى گرفته اند.

ولى كسى كه رثاى ابن رومى را درباره فرزندان، مادر، برادر، همسر و خاله و پاره اى از دوستانش بخواند، به خوبى درك ميكند اين رثاها از طبع كسى تراوش كرده كه از سرشت او مهر و محبت فيضان دارد، و توجه به رحم، و انس به دوستان و برادران، از باطنش، مى جوشد. از اين رو مراثى او، دليل روشنى بر ميزان عطوفت مهربانى اوست كه مى تواند براى شناخت او راهنماى منصفى باشد نه مدح هاى او كه اثر ميل و طمع سروده شده يا هجا هايش كه از انگيزه كينه توزى و بى صبرى بر خوى مردم ريشه گرفته است. در اين رثاها سرشت مردى خود نمائى مى كند كه آز و نياز او را دگر گون نساخته است و بعكس نشان دهنده فرزندى نيك، برادرى با شفقت، پدرى مهربان، همسرى محبوب، فاميلى روف، و چون برادرى در حزن برادرش محزون است. چنين مردى نمى تواند انسانى شرور، سخت دل، كينه توز و موذى باشد.

و هر گاه ميان او و مردم زمانش اختلافى در قول پديد آيد، عقل ما حكم مى كند قبل از اينكه سخن مردم را درباره او بپذيريم، سخن او را درباره مردم زمانش بنگريم. زيرا آنان آزار او رامجاز، و دروغ بستن بر او را كه رفتارش به نظرشان غريب ميامد. آسان تلقى مى كردند. مردم عادت كرده اند هر گاه رفتار غريبى از كسى ديدند، هر نوع تهمت و شگفتى را درباره اش بپذيرند در حاليكه او خود از اين تهمت ها بيزار است و بديهاى مردم را يكى بعد از ديگرى از ترس بالا گرفتن شكايتش از مردم مى بخشد با اينكه مى داند مردم بى انصافند چنانچه گويد:

" از برادرى بمن سخنى رسيد كه من او را بخشيدم هر چند كمتر از آن هم آدم را گله مند مى كند ".

" هنگام برافروختن خشم، محاسنى چند از او، كه گناه هر خطا كارى را مى بخشد، بخاطر آوردم ".

" مناسب من همين است كه خوبى ها را با ديده روشن بنگرم و از بديها بدون توبيخ چشم پوشى كنم ".

" اى كسى كه از خشم ما گريزانى و خود را تبرئه مى كنى، نجات بخش ترين گريز گاه را براى خود برگزيده اى ".

" پوزش شما با گشاده روئى بر گناهتان مقدم است و مهر شما با شايستگى و خوش آمد پذيرفته است ". " اگر چيزى از تو بگوشم برسد، من در مقام دشمنى با گوشم آن را تكذيب مى كنم ".

" من به مجرد تغيير زبانى، تا دل دگر گون نشده باشد، رفاقتم را نمى شكنم "

بنابر اين با اينكه ابن رومى مردى شرور و بد نفس و زود رنج نبود، پس چرا هجاهايش زياد است و به شدت متعرض آبروى هجو شدگانش ميگردد؟، گمان مى كنم از آن رو بدين كار دست ميزند كه حيله باز نيست خوش باطن است. با مكر و حيله و كجروى و افزارهائى از اين قبيل، كه وسيله زندگى آن عصر بود، سرو كارى نداشت. او در هنر خود فرو رفته بود، شعر و دانش و ادب را براى موفقيت خود و رسيدن به مقام وزارت و رياست، به تنهائى كافى مى پنداشت زيرا او در دوره اى بود كه مقام وزارت را به نويسندگان و روايان حديث مى سپردند و براى رسيدن به اين مقامات، هزاران هزار داو طلب بودند كه براى تقريب بدر بار خلفا و حكام، وسيله فراهم مى كردند.

ابن رومى شاعرى نويسنده، و خطيبى پر روايت، همراه با معلوماتى در زمينه منطق، هيئت، لغت و هر علمى كه فرهنگ زمان اقتضا داشت يا چنانكه " مسعودى " گفته است كمترين افزارهايش شعر است.. و شعر به تنهائى براى فراهم آوردن مال و رسيدن به آرزوها كافى است.

بنابر اين وقتى مردم او را شاعر، نويسنده و روايت كننده اى كه بر فلسفه و نجوم نيز آگاهى دارد بشناسند، چه خواهد شد، جز اينكه پايگاه وزارت خواستار او شده، به سوى او بشتابد و محبوب خود را خواستگارى كند، چنانكه براى بسيارى از مردمى كه نه علم او راداشتند، و نه بپايه بلاغت او مى رسيدند، وزارت فراهم شد، آيا اين " ابن زيات " نبود كه بر اثر يك كلمه كه براى معتصم تفسير كرد و به تفصيل ان پرداخت، به مقام وزارات رسيد؟ و آن كلمه " الكلاء " بودكه عموم ادباهم بلد بودند.

بلى ابن رومى كسى است كه آن قدر غرايب لغت مى داند كه احدى از شعرا و ادباى عصرش نمى داند، پس او خيلى زياده شايستگى وزارت را دارد اين دنيا چه قدر ستم پيشه است كه از دادن حق ابن رومى از منصب و ثروت به او بخل مى ورزد!

حال كه وزارت نشد، آيا كمتر از نويسندگى يا كارمندى برخى از وزراء و نويسندگان بزرگ هم مى شود؟ وقتى نه آن شد و نه اين، آيا خسارتى براى انسان از اين بالاتر ميتوان تصور كرد؟ و آيا روزگار از اين تقصير، تقصيرى شومتر و فرو مايه تر هم دارد؟.

پيشگوئى پدرش و اميد به آينده فرزند كه گفته بود " تو براى شرافت خواهى بود " آيا اينها همه از ين مى رود؟ و چيزى دستش را نمى گيرد؟

اين گونه پيشگوئى ها است كه در قلب كودكان مانند شراره هاى آتش اثر مى گذارد و پيوسته طول دوران كودكى، و آرزوهاى جوانى، آن را زينت مى بخشد، و در اعماق دل شخص، اثر مى گذارد. آيا با اين حال وقتى جوانى فرا رسد آرزوهاى بر باد رفته، همه بيهوده و نا پديد مى گردد؟ ديگر ديده نمى شود يا خلافش ديده مى شود و روزگار آنها را به بيمارى، درويشى و كسادى بر من گرداند. و چگونه مى توان اين آرمانها را از دل سترد مگر وقتى كه قلبى كه در آن نقش بسته است، سترده شود؟ و چگونه مى توان آنها در خارج بعكس آنچه در دل گذشته در آورد، مگر وقتى كه انديشه هاى قلبى همه واژگون گردد و پايه هاى اساسى آن درهم پيچد و اين كارى است كه بر دلها بيار دشوار آيد و جز، براى كسى كه دورا دو آنرا به بازى گيرد، كار آسانى نيست.

اين چنين بود كه ابن رومى هر دفعه، و هر روز، در شعرش از خود مى پرسيد:

" چرا من شمشيرم را از غلاف بيرون كشيده، دو باره غلاف مى كنم؟ چرا آن را برهنه نكنم كه شمشيرها همه برهنه است ".

" چرا يك بار در طبيعت روى آن تجربه نكنم و نگويم اى مردم، بدانيد من شمشيرم آبدار است ".

او نمى دانست چگونه سوالش را پاسخ گويد زيرا نمى دانست تمام فضائل و كمالاتش بدون نيرنگ و آشنائى با روش معاشرت با مردم، پشيزى ارزش ندارد، نيرنگ به تنهائى او را از همه اين فضائل بى نياز مى ساخت، ديگر لازم نيست كسى كه نيرنگ بكار مى بندد شعر بسرايد، يابه كتابهاى فلسفه حديث و نجوم، نظرى بيندازد.

در اين صورت خوبست وزارت، امارت، و كارمندى را پس از حرمانى دردناك رها كند، هر چند براى ما آسان است با يك جمله از آن بگذريم ولى براى كسى كه در رنج رسيدن به آن است و مايل است تا براى يك لحظه زندگى هم كه شده خود را از اين رنج برهاند، كار آسانى نيست، با اين حال خوبست ما آنها را رها كنيم، و به پاداشى كه وزراء، امراء و كارمندان عالى رتبه به شعرا و مداحان مى دهند قناعت كنيم حال آيا بعقيده شما آنها پاداش ميدهند؟

پاسخ منفى است، زيرا براى روان ساختن جوائز و پاداشها مانند هر هدف ديگر از اهداف زندگى، مخصوصا در آن زمان كه فتنه جوئى و سخن چينى، شايع گرديده بود، مكر و حيله لازم است.

هيچ سالى نمى گذشت كه يك مكر و دسيسه نهانى، منتهى به پايان دادان زندگى خليفه اى يا امير، يا وزيرى نشود، اين حيله ها بوسيله سازشكارى در بانان، و يا هوا پرستى نفوس حاشيه نشينان و نديمان، و بازيگرى و كرشمه هاى مرموز آنان و يا خنداندن اين و آن، صورت مى گرفت و اينها همه در اين باره براى شاعر مفيد تر بود از اشعار بليغ و علم فراوانش.

سخن را در اين موضوع تا صفحه 235 گسترش داده سپس گفته است:

ابن رومى و شعراي معاصر

ابن رومى درمحيط خود با شعراى بسيارى معاصر بود كه از همه آنها مشهور تر " حسين بن ضحاك "، " دعبل خزاعى "، بحترى، " على بن جهم "، " ابن معتز " و " ابو عثمان ناجم " مى باشند. از اين عده و غير از اينها از معاصران او، چه كسانى كه او را شناختند و چه كسانى كه او را نشناختند، هيچكدام اثر سازنده اى جز دو كس، روى او نداشتند كه به گمان ما آن دو كس: " حسين بن ضحاك " و " دعبل خزاعى " مى باشند.

امينى گويد: بين ابن رومى با شاعر نو آور " ابن حاجب محمد بن احمد " رابطه دوستى و مودت بر قرار بودو ميان آن دو لطائفى رد و بدل مى گرديد از جمله: ابن رومى از ابن حاجب در روز معين در خواست ملاقات كرد وقتى نزد او رفت او را در منزل نيافت ابن رومى اين شعر را گفت:

" اى ابن حاجب دربانت ترا از دست من نجات داد ولى هيچ فراريى از دست من نجات نخواهد يافت... " تا آخر

ابن حاجب او را با چند بيت پاسخ گفت.

گويد: ابن رومى از حسين بن ضحاك خوشش ميامد و شعر او را نقل مى كرد و خبرهايش را با ظرافت براى دوستانش شرح مى داد. ابن رومى نوجوانى بود كه به مجالس ادبى حاضر مى شد درآن وقت كه ابن رومى درس مى خواند، حسين در اوج شهرتش بود و اشعارش را ادباى " كوفه " و " بغداد " و شهرهاى ديگر " عراق "، انشاد مى كردند " آنگاه پاره اى از اشعارى كه ابن رومى به نقل اغانى از ابن ضحاك آورده است، نقل مى كند " سپس گويد:

وقتى حسين بن ضحاك بدرود زندگى گفت ابن رومى بيست و نه ساله بود و نه در تاريخ زندگى او، نه در تاريخ زندگى حسين، چيزى كه نشان دهد آن دو در بغداد، كنجا كه بيشتر زندگى ابن رومى در آن سپرى شده، يا در جاى ديگر، از مسافرت هاى ابن ضحاك، با هم ملاقات كارده باشند، وجود ندارد.

اما دعبل، ابن رومى دردو مورد با او به مقابله برخاسته است:

يكى در مورد قصيده طائيه باين مطلع: