الغدير جلد ۵

علامه شیخ عبدالحسین احمد امينى نجفی (ره)
ترجمه جمال الدين موسوى

- ۸ -


آن، خود را، آماج خطر شديدى از ناحيه طاهريان و عباسيان قرار داده است.

در اين قصيده خود، او " يحيى بن عمر بن الحسين بن زيد بن على " = بن الحسين " " ع " را كه مقابل دستگاه خلافت، ورو در روى طاهريان، حكام خراسان قيام كرد، رثا گفته است.

و درآن قصيده در حالى كه از " حكام سوء " طاهريان ياد مى كند، خطاب به بنى عباس گويد:

" اى بنى عباس از دشمنى هاى خود دست بداريد و معايب خود را سخت سر بسته نگهداريد ".

" حكام سوءتان را با گمراهيهايشان رها كنيد، كه شايسته آنها، غرق شدن در امواج فسادشان است ".

" در انتظار روزى كه باز گرداننده اى، حق را به اهلش برساند باشيد، آنگاه چنانكه افرادى محزون بودند، شما محزون خواهيد شد ".

" هنگامى فرا رسد كه از خطاهاى خود، پوزش نتوانيد آورد و حجت خدا بر شما تمام شده راه فرارى نداريد ".

" بذر دشمنى اكنون فيما بين نيفشانيد كه اين بذرها به ثمر خواهد رسيد ".

" به زيان شما است كه اگر فكر كنيد وضع " موجود " برايتان دوام خواهد يافت با اينكه روزگار يك رنگ باقى نمى ماند ".

" شايد در سويداى نهان نهضتى بر پا گردد و آنان را بر شما بر ترى دهد كه هميشه بامداد روشن در دل شب تاريك است ".

آيا شيعه به " بنى عباس " چه بگويد سخت تر و صريحتر از اين كه بترسيد از آينده خود و منتظر دولت علويان باشيد؟ او با اين سخن بنى عباس را از زوال ملكشان ترسانده و براى آل على آرزوى روزى را كرده كه دشمنانشان را بكوبند و حقشان را بازستانند، خون خواهى كنند، و ظلمهاى و اراده را پاسخ گويند. او از علويان مانند هر فرد شيعى بطور واضحى هوا خواهى كرده است.

از اين واضحتر، اشعار نونيه اوست كه در آن آرزوى هلاك دشمنانشان را دارد و خود را توبيخ مى كند كه چرا درياى آنها از جانفشانى كوتاهى كرده است:

" اگر روزگار دشمنانتان را حكم و قدرت بخشيده، رقيبى هم در كمين انها نشسته است ".

" اينان در ميان اعتراض مردم و خود خواهى هاى خويش، رشته حق را گسيخته دست به تجاوز زدند ".

" شكيبا باشيد كه خداوند آنان رابه خاطر شما هلاك خواهد كرد چنانچه ملوك يمن را به هلاكت رسانيد ".

" زمكان يارى نزديك شده است كندى نورزيد يقينا يارى نزديك است ".

" اين از تقصيرهاى من است، كارى كرده ام مانند كار به دنيا وابستگان كه خونم حفظ شده ".

" اين چيست كه خونم نه دريارى شما مى ريزد، و نه به آبرو و شخصيتم لطمه اى وارد ميشود ".

" ولى من جانم را نثار خواهم كرد، هر چند خداوند خون مرا با خونهاى ديگران تا كنون حفظ كرده است ".

" كاش من به جاى شما آماج حوادث مى شدم يا من مى توانستم زره يا پوشش ضخيمى براى شما باشم ".

" باپيشانى ام تير مخالف را بخود گيرم و با گلو گاه و سينه ام، نيزه دشمنان را بخود ميخرم ".

" كسى كه بخواهد در راه شما رضاى حق را بخرد، هيچگاه از ترس جانش، احساس غبن نمى كند ".

كسى كه اين گونه سخن گويد و چنين دركى داشته باشد، هيچ جاى شبهه در تشيعش نخواهد بود او خود را براى محبت آل على بدون هيچگونه غرض مادى در معرض مرگ قرار مى دهد، به خاطر آنها بخشم مى آيد، اعلام مهر و عاطفتى نسبت به آنها مى كند كه نه نفعى از آن عايد خود و نه عايد آنها مى گردد.

ابن رومى از " يحيى بن عمر ر جز به لقب شهيد چنانكه در قصيده جيميه ملاحظه مى شود، ياد نميكرد. در واقعه مستقل ديگرى از او با اين دو بيت ياد كرده است:

" نيزه دشمن پارچه خونين بر او پوشانيد و او نزد خداوند با رنگ قرمز وارد شد ".

پاداش رو بوسى او بادار، عينا رو بوسى او بازيبارويان آزرم ديده گرديد ".

تنها پاره اى از اين اشعار كافى بود كه او را شيعه آل ابى طالب، معرف كند و دليل بر اين باشد كه او تشيع را به عنوان مذهبى در امر خلافت اسلامى پذيرفته است، مانند مذهب شعرا يا غير شعرا. بويژه تشيع معتدلى كه اهل آن عقيده دارند جائز است امامت شخص فروتر با وجود شخص برتر، و لعن صحابه اى را كه در امر خلافت معارض على شدند، زشت ميدانند، اين شيعيان بيشتر زيدى هستند كه در لشگر " يحيى بن عمر " براى مقابله بابنى عباس قيام كردند. اينان در يارى آل على چيزى بيشتر از ابن رومى نمى گويند، و آرزوئى زيادتر از آرزوى او ندارند.

به نظرمى رسد ابن رومى تشيع را از پدر و مادرش به ارث برده باشد، زيرا مادرش ايرانى الاصل بوده، و تشيع به مذهب ملتش، ايرانيان در يارى آل على، نزديك تر بودو هم به اين دليل كه پدرش او را على ناميد و على از اسماء محبوب شعيان است كه ياران سر سخت خلفا از آن اجتناب مى كنند. ايرادى بر پدر شاعر نيست كه با وجودى كه شيعه بود در خدمت يكى از خاندانهاى بنى عباس بسر مى برد، زيرا پيشوايانش مردمى بودندكه خود را از خلافت و ولايت عهدى كه علت دشمنى شديد بين عباسيان و علويان مى گرديد. دور نگهميداشتند، گاهى اتفاق مى افتاد پاره اى از خلفا و ولى عهدانشان نسبت به على و اولاد على اظهار احترام و تكريم نمايند، چنانكه اين امر در مورد " معتضد " خليفه اى كه ابن رومى زياد مدح او را گفته، مشهور است. و چنانكه از " منتصر " ولى عهدى كه مى گويند پدرش " متوكل " را به جرم يك برخورد شوخى كه بين آن دو اتفاق افتاد، در دفاع از حرمت على و آله على، كشت، اين امر، نيزبه شهرت پيوسته است، " سپس بعد از تاييد تشيع بنى طاهر در صفحه 209- 207 گويد: "

بهترين عقيده اى كه شايسته است انسان در راه آن بكوشد، عقيده اى است كه انسان را هنگام ترس، دليرى بخشد و چون از دگر گونيهاى حوادث، به خشم آمد راه تسلى خاطر و پوزش را در برابرش بگشايد آروزى رسيدن به آينده اى بهتر ا،ز وضع حاضر، را پيش پايش نهد. و از اين نزديكتر، تيرگيهاى نادانى را بزديد و حق هر كسى را بپردازد همه اينها را ابن رومى بحد كامل در تشيع علوى طرفدارى امام منتظر غايب بدست مى آورد، در مقابل عباسيان كه طرفدار وضع حاضرند و مردم همه دشمن آنهايند، و آرزوى زوال ملكشان را دارند. از اين رو تشيع ابن رومى در دلش بود، در اميدهايش بود، و او بر مذهب ديگر شاعران و بر مذهب ديگر مردان، از طرفداران تشيع بود.

اما در مورد اعتزال، ابن رومى نه آن را پنهان ميكند و نه در آن باره به بحث و جدل مى پردازد. بلكه به آن افتخار نموده نسبت به آن حرص مى روزد.

از آن جمله درباره " ابن حريث " گفته است:

" او يك معتزلى است در نهان كه روى آنرا مى پوشاند در حاليكه سر انجام پنهانى ها ود را آشكار مى گردانند ".

" آيا من عقيده اعتزال را رها كنم؟ ابدا، من دردان آن بخيل ام ".

" به نظر من اگر عقيده " ابن حريث " به چيزى غير از اعتزال باشد، من به دين او نخواهم بود ".

مذهب ابن رومى در اعتزال، تابع قدريه است قدريه يعنى كسانى كه قائل به اختيارندو خداوند را از كيفر جبر بر عملى كه انجام شده، تنزيه ميكنند. اين مطلب از سخن او در خطاب به " عباس بن قاشى " كه او را به پيوند مذهبى سوگند ميدهد معلوم ميشود:

" اگر بين ما، قرابت فاميلى هم نباشد بستگى دينى بحدى است كه پدر را از فرزند جدا مى سازد "

" ما در عقيده به عدل و توحيد با هم مشتركيم ولى نه با كسانى كه شبيه اين دو را گويند يامنكر هر دو گردند ".

" ميان دو كس كه بدعتى گمراه كننده نهاده اند، رفاقت حاكم است تا چه رسد به كسانيكه سنت هدايت نهند ".

" با خوى شكوفان خود كه بر تو ملازم و پاينده است، مضبوط و دائمى باش "

" چيست عذر يك نفر معتزلى متمكن، كه دست خود را از مساعدت معتزلى درويش باز ميكشد ".

" آيا مى پندارد تقديرحتمى او، به تاخير مى افتد، اگر چنين پندارى داشته باشد پيمان اعتزالش را گسيخته است ".

" ياعطاى او شايستگى رفيقش را ندارد؟ چگونه و حال آنكه او از راه بدر نرفته و منحرف نشده است ".

" يا چيزى كه بتواند او را راضى كند در اختيارش نيست در صورتيكه برادر از برادر به آنچه ميسور است بسنده مى شود ".

" اعلام مى كنم، به عقيده من هيچ عذرى براى شخصى مثل شما نيست، از اينكه راى محكم را بكار نبندد ".

بدين ترتيب از كلامش واضح مى شود او معتزلى و از اهل عدل و توحيد است و اين همان اسمى است كه قدريه را بدان مى نامند، زيرا آنان عدل را به خدا نسبت ميدهند و بنده را نسبت بگناهى كه خدا مقدر كرده و بدان مبتلا شده، قائل به كيفر نيستند. و به اين علت كه آنان خداوند را به يگانگى مى شناسند، معتقدند قرآن مخلوق اوست، و قديم نيست تا مانند او داراى صفت قدمت باشد. اينان براى خود نام عدل و توحيد را انتخاب كرده اند تا به كسانى كه مى خواهند آنان را قدريه خوانده و حديث ر القدريه مجوس هذه الامه ر را بر آنها تطبيق كنند، پاسخ رد داده باشند. مى گويند ما قدريه نيستيم. اين اسم شايسته كسانى است كه عقيده به قدر داشته باشند. ما اهل عدل و توحيديم و خدا را منزه از ظلم و شرك ميدانيم.

همچنين از سخنش واضح است كه او عقيده به آزادى انسان در انجام كارهاى خير و شر، دارد و بر رفيقش اين طور استدلال كرده، به او مى گويد: چرا به من پاداش نمى رسانى؟ اگر بگوئى مقدر نيست پس كو آزادى انسان در اعمالش، و اگر بگوئى نمى خواهى، پس دردوستى ستم كرده اى و آئين جوان مردى را شكسته اى.

او غير از اينها، اشعارى صريح در عقيده به اختيار دارد كه نسان مى دهد انسان اعمالش را خود، پديد مى آرد. مانند اين شعر: "

اگر دگر گونيهاى آزادى و اختيار دركار نبود اميال و هوسها، مرا مانند رشته قطار اشتران، بخورد ميكشانيد ".

و اين شعر ديگر او، كه گويد:

" كجا چنين باشى، و حال آنكه اختيار دركف تو است و در شكستن و بستن، تو خود دست اندر كارى.

" و در اين شعرش كه گويد:

" نيكو مصنوعى است كه بسازنده اش مربوط است، از اين رو هر گاه دست در كار خيرى زدى آن خير تو را دنبال خواهد كرد ".

" بدى نيز اثر عمل كننده آن است وقتى دست به كار شرى زدى همان شر، هلاكت خواهد كرد ".

ولى در تقسيم ارزاق عقيده بتقدير دارد و ميگويد:

" روزى بدون طلب به پاى خود مى آيد و فرق نميكند چه از آن فرار كنى يا آنرا سوى خود فرا خوانى ".

و نيز گويد: " آيا نمى بينى راهها، در ميان كوهها چقدر وسيع است، و خدا زنده وروزى تضمين شده است؟ "

" امينى گويد " اين مطلب در مورد رزقى است كه شخص را مى جويد و دنبال مى كند اما در مورد رزقى كه بايد طلب كرد چنين نيست چنانكه به همين مضمون حديث آمده است، در مورد رزقى كه نبايد طلب كرد، قدريه دچار تناقض نخواهند شد زيرا آنان تنها در امورى كه انسان مورد ثواب و عقاب قرار مى گيرد، قائل به اختيارند نه در مورد رزق و بهره هاى دنيوى.

اما درباره عقيده به دو طبيعت " كه قبلا اشاره شد " واضح ترين سخنش در اين اشعار است.

" ما و شما هر دو داراى طبيعت خاكى هستيم كه هميشه ما را به جاهاى بدى پرت مى كند ".

" قبل از ما آدم و همسرش را از بهترين خانه، بهشت برين " فردوس " سقوط داد ".

" پس بجاى باغهاى ورودهاى روان، دنياى دنى را كه مانند نامش پست است، به عوض گرفتند ".

" سوگند بخدا، بد طبيعى است كه پدر ما را از مقام قرب جوار حق، محروم ساخت ".

" فرزندان ضعيفش را بعد از خود، تسليم اسارت كرد تا آنان بدون اسير كننده اى، خود اسير نفس گردند ".

" ولى هواى نفس درآزادگان، اسير و محدود، و مقهور قدرت آزاد مردى است ".

" هر چند پيكرها بخاطر آن طبيعت به هواى نفس كشيده شوند ولى نفس مانند آتش به بلندى مى گرايد ". " اگر درگيرى پيكرها با نفوسشان نبود، آنان با يك پرش شديد آن از همه اقطار مى گذاشتند ".

" و اگر پرش آنان كوتاه تر هم بود، باز ماه كيهان و ستارگان گردنده را، در دست مى گرفتند ".

امينى گويد: در اينجا نويسنده، نسبت هاى بى اساسى به ابن رومى داده، كه در ميزان حقيقت فاقد ارزش است. علت اين نسبت ها فاصله گرفتن او از علم اخلاق و عدم درك معنى اشعار ابن رومى است كه پنداشته افكار او با توحيد اسلامى منافات دارد ليكن كسى كه با سبكهاى سخن آشنا باشد و غرائز مختلف انسان را بشناسد درمعنى شعر او شك نخواهد كرد و اين خود نشانه آن است كه ابن رومى آشنائى كامل به اخلاق داشته كه جاى تفصيل اين جمله، كتب اخلاق و تربيت است و چون اين بحث از موضوع كتاب خارج است ما از آن صرف نظر مى كنيم.

گويد: ابن رومى ديندارى در سرشتش بود زيرا ترس آميخته به خضوع و تكيه بر ياور غيبى جزء سرشت او شده بود و اين هر دو، دو رهگذر مخفى براى نفوذ ايمان و اعتراف به عنايت بزرگ در جهان هستى است از اين رو او از ترس شك، به خدا ايمان دارد، متوجه تسليم است تسليمى ساده، به سادگى كسى كه از اضطراب و قلق مى گريزد و آرامش را بر هر چيز، ترجيح مى دهد.

كار سادگى او به آنجا كشيد كه بر فلاسفه اى كه نسبت به محفوظ ماندن پيكر پرهيز گاران پس از مرگ، ترديد كرده و آن را اثر دارو يا حنوط مى دانستند به شدت انكار نموده و به " ابن ابى ناظره " كه براى آزمايش، بدنى را چشيده بود عوامل بقاء آن را بداند، گفت: "

شما كه مردگان را مى چشى، تا معلوم شود عامل محفوظ ماندن آنها بعد از گذشت زمان دارو است.

" اگر خالق جهان را تهمت به ناتوانى نميزدى، آزمايشت از روى رعايت راستى امانت بود ". "آيا مى پندارى خداوند قادرنيست مردگان را مانند زندگان محفوظ نگهدارد؟ "

" و آيات لطيف خدا را كه مى بينى از تدابير حكمايش مى پندارى؟

" او از دنيا رفت و لحظات آخر عمرش مى گفت:

لقاى پرودگارا را هول و هراسى است كه هيچ ترسى بدان پايه نمى رسد.

طيره يا فال بد، نزد او تنها بخشى از همين ترس دينى غريزى بود از اين رو او فلسفه بافى مى كرد و آراء و نظراتش را در دين وارد مى ساخت ولى در حد احساس نه انديشه و لذا بايد گفت او يك هنر مند است نه يك فيلسوف.

امينى گويد: فال بد زدن " طيره " بخشى از دين نيست. و كسى كه تسليم دين باشد گوشش از سخن پيغمبر " ص " پر است كه فرمود لا طيره و لا حام: " نه فال بد و نه پرنده شوم. و به آن تكيه نخواهد كرد بلكه ترتيب اثر دادن به فال بد خاصيت ضعف درنفوسى است كه به نور ايمان و يقين و توكل بر خدا در همه حال نيرومند نشده باشد لذا در جاهليت فال بدزدن فراوان بود و اسلام آن را از ميان برداشت.

گويد: اينكه او عقيده به اختيار دارد از جرئت و دليريش نيست و نمى خواهد نظرى بر خلاف اصطلاح عمومى ابراز كرده باشد، او گناه را به گردن انسان مى اندازد و تقدير خدا را در مورد ثواب و عقايد بنده دور از ظلم مى بيند، و درباره خداوند به نيكوترين تصورى كه يك فلسفه ساز خدايش را تصوير مى كند، مى نگرد و گويا اين عقيده را، ترس از عالم غيب به او داده است نه جرئت و دليرى نسبت به آن.

و از ترس اشكالاتى كه او را فرا گرفته بود، به راى معتزله كشيده شد و آرامشى نداشت تا به پناهگاهى برسد و به آسودگى امن و امان، دست يابد. از اين رو به دوستان پناه مى برد و با آنان به درد دل مى پرداخت و از آنان مى خواست تا اندوهش را بگشايند چنانكه گويد:

" همبستگى ما را در دوستى، مهر ما نسبت به نيكان بنى هاشم مستحكم مى دارد ". " و اخلاص ما در توحيد خداى يگانه و دفاع ما از دينش در مقاومت ها "

" با چنان معرفتى كه هيچ شك نتواند آن را بكوبد و هيچ سلاحى در مقابلش كارگر نيفتد ".

" و با بكار بردن انديشه در هر شبهه اى كه بدان استدلال شود تا زيركان زبان دان عاجز گردند ".

" ما و شما هر دو در زير سايه رضاى پرودگار، و اخلاص نسبت به حجت او با سينه اى آكنده از اندوه، بسر مى بريم ".

چيزى كه هست ايمان يك امر است و اداى فرائض دينى امرى ديگر، نهايت درجه ايمان نزد او اين است كه به وسيله تقرب به اهل بيت، و تنزيه خداوند و اطمينان به عدل و رحمتش به او تامين دهد، آنگاه راهش را باز گذارد تا هر چه ميخواهد به بازيگرى و مزاح بگذراند ولى مثلا روزه دارى، كه او را از مشتهيات و نيازهاى غريزى باز دارد خوش آيندش نيست.

فلا اهلا بمانع كل خير و اهلا بالطعام و بالشراب

" من به جلوگير از هر خيرى، خوش آمد نميگويم ولى از خوراك و نوشيدنى استقبال مى كنم ".

بلكه مانعى نمى بيند شبى را كه در خوشى گذرانده به شب معراج تشبيه كند و بگويد

" خوشبختى ما را در آن شب به مقام بلند پيروزى رسانيد از اين رو مانند شب معراج گرديد ".

بهمين دليل او در تقواى اخلاقى اش از احساسات آنى، اطاعت ميكند چنانكه در هر حالت بازيگرى و مزاح را از دست نمى دهد، وقتى هم پاى تقوا و خشوع به ميان ميايد، احدى از عباد روزگار به پايش نمى رسد. در برسى اين اشعار به نظر مى رسد او عابدى بوده كه عمرى را در صومعه عبادت گذرانيده است!