محمد ما شى ء
توهم سلوه |
لقلبى الا زاد
قلبى من الوجد |
ارى اخويك
الباقيين كليهما |
يكونان
للاحزان اورى من الزند |
اذا لعبا فى
ملعب لك لذعا |
فوادى
بمثل النار عن غير ما عمد |
فيما فيهما لى
سلوه بل جزازه |
يهيجانها دونى
و اشقى بها وحدى |
اى محمد هر آنچه گمان ميرفت باعث تسلاى خاطرم
شود، بيشتر اندوه مرا برانگيخت.
مى بينم كه اين دو برادرت كه بجا مانده اند آتش
زنه هر اندوه و مصيبت اند.
موقعيكه با يكى از بازيهاى كودكانه ات سر گرم
ميشوند غافل از اينند كه بر دل من آذر ميزنند.
لذا وجود اين دو كودك مايه تسلى من نيست بلكه
بيشتر اندوه مرا مياشوبند و من تنها در آتش بدبختى
ميسوزم.
اما فرزند ديگرش " هبت الله " از رثاى او معلوم
مى شود نوجوان بوده كه گويد:
" افسوس تو را همچون شاخ شمشادى پر طراوت ولى
بارور نشده از دست دادم فرزندم، ديروز تو و تسلى
خاطرم، هر دو با هم به كفن سپرده شديد "
چنانكه اشعارى در رثاء فرزند سومى خود دارد كه
از او نام نبرده و ميگويد:
" اندوهى كه بر دل او نشسته خواب را از چشمانش
ربود، تا صبح همچنان ديده به ستارگان دوخته بودكه
غروب كردند.
اى ديده سرشك بيفشان كه من درى شهوار تر از
آنچه شما از ريزش آن بخل ميكنيد بر خاك افشاندم.
همان پسركم كه ديروز بدامن خاك تيره اهداء
كردم، واقعا كه من تا چه حد سخت جانم.
اگر از ريزش اشكى امتناع ميكنيد، ناچار باغوش
اندوهى پناه ميبرم كه اگر سر شكى بر شعله هاى آن
نيفشانيد تار و پود مرا خواهد سوخت ". بنظر مى رسد
اين رثاء مربوط به فرزند كوچكتر اوست كه نامش را
ذكر نكرده و ما نمى دانيم آيا او قبل از مرگ
برادرش از دنيا رفته است يا بعد. وقتى اين رثاها
را درمقابل هم قرار دهيم، تصور مى رود اشعار بائيه
" آنها كه ابياتش به حروف باختم مى شود " آخرين
شعر رثائى او درباره فرزندانش باشد، زيرا، در آن
ها اشاره بفاجعه شخصى شده كه اندوه از دست دادن
پسران او را بقدرى رياضت داده كه چشمانش از سر شگ
خشكيده و بجاى اشگ آههاى سوزان سر ميدهد، در تعجب
است كه چگونه زنده مانده، و نيروى مقاومتش براى
اين حادثه هاى سخت، در هم نشكسته است.
رثاى فرزند متوسطش، فرياد اندوهى بود كه از اثر
ضربه اول بلند گردد هيجانى شديد از خلال اشعارش
مشاهده مى شد، سپس درتلخ مصيبت اول، جاى خود را،
به مصيبت دوم مى دهد، دردى لا علاج كه همچون قلاده
اى به گردن او آويخته است و در نتيجه ديگر سكوت و
آرامش نشان مى دهد و تنها سر شگ همى بارد، آنگاه
در پايان تسليم محض مى شود. و تعجب مى كند چگونه
اندوهها او را از پاى در نياوره است. سوزش مصيبت
را در دل احساس مى كند ولى در ديدگانش اثر آنرا
نمى بيند. بدين ترتيب تمام زندگى او را غبار مرگ
فرو مى گيرد. همسرش پس از مرگ فرزندان از دنيا مى
رود و مصيبتش كامل مى گرددو ديگر كارش بزرگ مى
شود..
آموزش او
اين بود مجموع آنچه توانستيم از زندگى و
خانواده شاعر، اخبارى سودمند فراهم آوريم از ماخذو
مصادر موجود براى كاوش از دوران كودكى، آموزش،
اساتيد و علما و رواتى كه به درسشان حاضر مى شده،
سودى عايد نمى شود زيرا اين مصادر از مطالب مفيد
در اين زمينه خالى است مگر آنچه در جلد ششم "
اغانى " به عنوان جمله معترضه متذكر شده است كه:
ابن رومى از ابى العباس ثلب روايت كرده و ثعلب از
حماد بن مبارك و حماد از حسين بن ضحاك. و چون در
جاى ديگر ابن رومى از قتيبه روايت مى كند و قتيبه
از عمر سكونى در كوفه از پدرش و پدر او از حسين بن
ضحاك. پس مى توان گفت روايت كردن، همان درس از
استاد گرفتن باشد، زيرا ثعلب در سال 200 متولد شده
و 21 سال از شاعر بزرگتر بوده است. اما قتيبه " كه
مقصود ابو رجاء قتيبه بن سعيد بن جميل ثقفى محدث و
دانشمند معروف باشد " مى تواند از كسانى باشد كه
بر ابن رومى املاى حديث كرده و شاعر ما از دست او
آموزش گرفته باشد زيرا وقتى قتيبه از دنيا رفت ابن
رومى هنوز بيست ساله نشده بود.
در گذشته اشاره كرده ايم كه او نزد محمد بن
حبيب دانشمند بزرگ علم روايت انساب رفت و آمد داشت
و خواهيم ديد كه او در بعضى از مفردات لغات، به او
مراجعه مى كرده. شرح اين مراجعات را خود در ديوانش
آورده و روى آنها تكيه مى كند، او بعد از اين بيت
اشعارش:
و اصدق المدح مدح
ذى حسد |
ملان من بغضه و من شنف |
صادق ترين مدح، مدح كسى است كه بر ممدوحش حسد
مى برد و از دشمنى نگاهش پر از خشم است.
گويد: محمد بن حبيب مرا گفته است شنف خشمى است
كه در ديده ظاهر گردد.
و بعد از اين بيت:
با ذوافبان جميل
الصبر بعدهم |
فللدموع من
العينين عينان |
" آنها رفتند و شكيب و برد بارى هم از كف رفت و
پس، آنگاه اشگها از ديدگان روان گرديد ".
باز به او اشاره كرده گويد: در تفسير كلمه
عينان. از ابن حبيب روايت شده كه گفت:
عان الماء عينا و عينانا: اذا ساح.
" عان فعل ماضى يعين فعل مضارع آن مى شود و عين
و عينان مصدر و به معنى روان گرديدن است ".
اينها سه نفر از اساتيد ابن رومى هستند كه نام
برديم در ماخذى كه ما مراجعه كرده ايم استادى غير
از اين سه كسى براى او نمى شناسيم. با اين حال ما
را اين مقدار بس است كه بدانيم: او به هر كيفيتى
كه آموزش گرفته، و معلمش هر كسى بوده با بهره كافى
از دانش زمانش بزرگ شده و از علوم قديم و جديد،
سهم بسزائى در شعرش آورد است. اگر معرى نگفته بود:
او در انديشه هاى فلسفى بسر مى برد، و اگر مسعودى
نمى گفت: شعر براى ابن رومى، كمترين وسيله معرفى
اوست، ما خود ازشواهد پراكنده سخنانش، مى توانستيم
اينمعنى را استنباط كنيم. سخنان ابن رومى فراوان و
مكرر در اختيار است هر كاو شگرى كه به برخى از
آنها دست يابد، يقين مى كند، گوينده اش از فلسفه
آگاهى داشته، و با اهلش به مصاحبت مى پرادخته، و
به كار آن سر گرم بوده، بطورى كه در روش و انديشه
او اثر گذاشته است. بيش از اين هم از يك دانشجوى
فلسفه آن روز براى آموزش آن يا براى اينكه از
دانشجويان آن محسوب شود، نبايدكار ديگرى انتظار
داشت. شمانمى توانيد از كسى كه در فلسفه كار نكرد
باشد يا نا آشناى به فلسفه و قياس منطقى و علم
نجوم باشد چنين كلامى بشنويد "
براى اعلام دگر گونيهاى دنيا است كه طفل هنگام
تولد گريه مى كند.
و گرنه چيست باعث گريه او در حاليكه دنيايش
وسيع تر و زندگى اش مرفه تر شده است ".
در اينجا شواهد فراوانى بر توجه و آشنائى او به
علوم و اصطلاحات علمى آورده كه براى اختصار از
پرداختن به آنها صرف نظر ميكنيم.
نامه هاى ابن رومى
مايه ادبي و لغت شناسي
در اشعار همزيه " كه آخر بيت به همزه ختم مى
شود " اشاره به مهارت خود در نويسندگى و شركت خود
در ميدان نثر بليغ كرده و اين بيت در تاييد همين
مطلب است:
الم تجدونى آل
وهب لمدحكم |
بشعرى و نثرى
اخلطا ثم جاحظا |
" اى خاندان وهب، مگر نيافته ايد مرا دركار
مدحتان كه شعرم مانند اخطل " شاعر معروف عرب " و
نثرم مانند جاحظ " نويسنده معروف " است ".
بنابر اين قطعا او نويسنده اى است كه در صناعت
نثر عربى نيز تمرين داشته است. ولى عبارات منثورى
كه ما از او بدست آورديم بسيار معدود و كوتاه است:
از جمله:
1- " نامه اى است كه به قاسم به عبد الله
نوشته، تا خود را درآن تبرئه كند، گويد:
ترفع عن ظلمى ان كنت بريئا و تفضل بالعفو ان
كنت مسيئا...
اگر بى گناهم دست از ظلم بدار، و اگر گناهكارم
بر من ببخشاى، بخدا سوگند عفو از گناهى مى جويم كه
آن را مرتكب نشده ام و اميد گذشت نسبت به امرى
دارم كه آن را نمى شناسم، شما عنايت خود را بيش
كنيد و من خضوع خود را، من حال خود را نزد شما از
سخن چينى كه دشمنى مى ورزد به پناه كرم شما مى
سپارم، و از دست ستمگرى كه مى كوشد آن را تباه
سازد، زير سايه وفاى شما حفظ مى كنم، از خدا مى
خواهم كه بهره مرا از شما بقدر محبت من نسبت به
شما قرار دهد، و ميزان اميد مرا از شما به قدر حقى
كه بر شما دارم، محدود كند و السلام ".
2- نامه اى كه در عيادت دوستى بيمار نوشته است:
اذن الله فى شفائك و تلقى داءك بدوائك و...
" خداوند فرمان بهبوديت را صادر كند و دردت را
به درمان رساند، و دست عافيتش تورا بنوازد و پيك
سلامتش را بسويت بفرستد، و بيماريت را باعث محو
گناهان و افزونى پاداشت قرار دهد ".
3- نامه اى كه به يكى از دوستانش- كه از سيراف
" شهرى درساحل خليج فارس 360 كيلو مترى شيراز "
آمده و براى گروهى از دوستان جز شاعر ما هديه
آورده- نوشته است.
آطال الله بقاءك و آدام عزك و سعادتك و...
" خداوند عمرت را دراز، و عزت و سعادتت را
پايدار و مرا فداى تو گرداند، اگر نه اين بود كه
من در كارم متحير و به فكر خود مشغولم، از هم جدا
نمى شديم. اشتياق ديدارت- خداوندا- بر من مستولى،
و عطش ملاقاتت، در من شديد است. از خداوند
خواستارم قدرت ملاقات بر حسب محبتم عطا فرمايد كه
او توانا و بخشاينده است ".
" موقعيت ما از راى ظريف شما- خدايت مويد
داراد- ايجاب مى كند حقوق خود را از ناحيه شما
بطلبيم، و سجاياى كريمانه و خوى شما در اين تصميم
ما را نيرو مى بخشد و آنچه برما منت نهادى از مايه
انس، ما را بشما مانوس مى دارد و انبساط خاطر مى
بخشد. عطايايا شما ما را بشما رهبرى مى كند و
بزگواريت را بر ما گواهى مى دهد، خداوند عمر شما
را طولانى، و سعادت ما را در وجود شما، و بوسيله
شما مستدام دارد. به من خبر داده اند- خداوند عزت
شما را پاينده دارد- ابرهاى كرم شما چند روزيست،
باريدن گرفته، بارشى كه همه برادرانتان را به نيكى
و گوارائى شامل گرديده است. از عدل و فضل و كرم
شما بعيد مى دانستم من از اين باران بيرون باشم با
اينكه من از كسانى هستم كه به شما مى نازم و بتو
معتقدم. به سويت مى آيم و تو اميد منى. دردم از از
بد گمانى نسبت به شما، به مراتب بيش از درد از دست
دادن بهره ام از لطف شما است. از اين رو به نظر
رسيد براى داروى قلبم از سوء ظن، و درمان قلبت از
فراموشى، و پايدارى مهر در بين ما، دست به گلايه
بزنم كه به قول معروف " و يبقى الود ما بقى العتاب
" تا گلايه نباشد دوستى بر جا نمى ماند، براى كسى
كه مانند تو گوشى شنوا، و ديده اى بصير، داشته
باشد اين مقدار گلايه كافى است ".
4- در برترى گل نرگس نسبت به گل سرخ گويد:
النرجس يشبه الاعين و الورد يشبه الخدود و...
"نرگس مانند ديدگاني با دندانهائي خندان و گل سرخ
همچون گونه ها باشد، و ديده و دندان برتر از گونه
است و آنچه شبيه برتر است برتر است از چيزي که
شبيه فروتر.گل سرخ همچون صقت است زيرا رنگ است و
نرگس اسمي است که او را ماند زيرا نرگس گلي وارد
"در آب پرورده" يعني هميشه در آب است. گل سرخ
شرمنده و گل نرگس خندان، بنگريد هر کدام شباهتش به
ديدگان نزديکتر است، او برتر"
اين بود تنها نمونه اي از نثر ابن رومي در
مدارک موجود. کسي که بدين روش مي نگارد، اگر او را
بليغ ترين نويسندگانش نخوانيم، حداقل او را يکي از
آنان بايد بحساب آوريم، گذشته از اين، او هر گاه
به طوائف مختلفي بر مي خورد، خود را جز با شعرا
همراه نمي ديد در اشعاري که در مدح "ابي الحسين
کاتب ابن ابي الاصبع" سروده درباره ي خود چنين
گويد:
"ما گروه شاعران به نسبتي نزديک به نويسندگان
منسوبيم.
هر چند نويسندگان به هر فضيلتي شايسته تر و
زبان و بياني بليغتر دارند.
وقتي نسبت بدهيم پدر ما پدر آنها است که همان
ستاره عطارد در آسمان باشد.
اما بهره اي که او از علوم عربيـت و علوم ديني
داشت، بهتر است متعرض احصاي شواهد آن در کلام ابن
رومي نگرديم، زيرا اين امر آشکارتر از آنست که
احتياج به توضيح داشته باشد.کمتر قصيده اي از
قصايد دراز و يا کوتتاهش را مي توان پيدا کرد، که
شما به خوانيد و در خلال خواندن يقين نکنيد که
ناظم آن دريائي از علم لغت، و داراي احاطه وسيعي
به مفردات غريب، و اوزان و مشتقات آن و تصريفهاي
لغوي و آشنائي با موقعيت امثال عرب و اسماء مشاهيؤ
آنان است، اينها همه همراه با آنچه مربوط به احکام
ديني و اقتباس ها از ادب قرآن صورت مي گيرد، به
طوري که در شعر عربي کسي نيست که اين شواهد در
کلامش به اين فراواني و دقت، ديده شود مگر دو
شاعر: يکي شاعر ما ابن رومي، دوم معري " " ابو
العلاء ".
ابن رومى گاهى كه روسا و ادبائى امثال " عبيد
الله بن عبد الله " و " على بن يحيى " و " اسماعيل
بن بلبل " را به قصائدى مدح مى گفت، كلمات غريبش
را در همان كاغذى كه قصيده را مى نوشت تفسير مى
كرد. گويا از اينكه دقائق الفاظ و اسرار لغتش از
آنها فوت شود، بر آنها مهر مى ورزيد آنگاه وقتى از
آنها جفا كارى و تغير مى ديد، مجددا پوزش مى طلبيد
كه:
" لغات نا مانوس را براى شما تفسير نكردم، بلكه
براى غير شما كسى كه آن را نمى داند ".
يا ميگفت:
" تفسير براى غير شماست نه براى شما، چونكه
براى كسى كه عالم به اسرار لغت است مى توان تفسير
كرد ".
بر اثر شهرتى كه ابن رومى در علم لغت و اسرار و
نكات لطيف آن، پيدا كرده بود كلمات نا مانوسى مى
ساختند و براى تفريح يا عاجز كردن، از او مى
پرسيدند. از قصه جرامض كه يكى از اين بازيگرى است،
مى توان ديگر نمونه هاى آن را دانست. در مجلس "
قاسم بن عبد الله " كسى از، ابن رومى پرسيد "
جرامض " چيست او بلا درنگ پاسخ داد:
" از معنى جرامض براى يافتن علم آن پرسيدى،
جرامض عبارت است از خزا كل آخر گاهى غوامض با
غوامضى مثل خود تعبير و تفسير ميشوند.
از جرامض به سلجكل هم ميتوان تعبير كرد، و اگر
نميپذيرى بعنوان فرض و احتمال قبول كن ".
اينها همه كلماتى از قبيل جرامض است كه نه معنى
دارد و نه وجود خارجى.
اگر كاوشهاى ما صحيح باشد، و استادان او امثال
ثعلب و قتيبه باشند، و نيز استادى قطعى ابن حبيب
كه از آنجا علم به لغات غريب از و انساب و اخبار
پيدا كرده است، بايد گفت اينان همه برگزيده
برگزيدگان در اين مطالبند، به ويژه وقتى شاگردى تا
اين حد هوشمند، تيز فهم، با حافظه قوى مانند ابن
رومى، به آنها كمك كند.
قبلا اشاره كرديم كه او پنج بيت شعر را فقط با
يكبار خواندن حفظ مى كرد فرض ميكنيم در روايت تا
اندازه مبالغه رفته است، ولى مسلما او سريع الحفظ
بوده و چنن سرعت حفظى او را در كار فراهم ساختن
لغات، و توضيح مفردات آن نيرو مى بخشيده است.
ابن رومى همه زندگانى اش را در بغداد بسر برد.
اگر كمى بغداد را ترك مى گفت سريعا به سوى آن باز
مى گرديد، و اشتياق فراوان خود را به بغداد با
ناله هاى جا نفرسا، ابراز مى داشت. آن روز بغداد
پايتخت بى رقيب دنيا بود، و ابن رومى در آن در
كارهاى خيرى دست داشت، مالك دو خانه و ثروتها و
هداياى موروثى بود: يكى از ثروتهاى مورثى اش قدحى
منسوب به هارون الرشيد بود كه وقتى آن را به " على
بن منجم يحيى " اهداء ميكرد در وصفش چنين گفت:
" قدحى از يادگارهاى رشيد را يكى از پسران
موافق نه ناموافقش برگزيد. اين قدح در شيرينى از
دهان دوست شيرين تر است هر چند يك كلمه سخن نمى
گويد.
از جواهر با صفاى طبيعى ريخته شده نه با ماده
شيميائى آن را صفا داده باشند.
ديده در آن چنان فرو مى رود كه از صفاى قدح،
پندارى به اشتباه افتاده است.
همچون عشق محبوب نا آلوده به غبار كدورت داراى
نورى بسيار رقيقتر و با صفا تر است ".
آنگاه عقاد سخنش را به بحث درباره مزاج، اخلاق
و زندگى و ما يملك ابن رومى كشانده و از مزاحها و
شوخى ها و هجاها و شكست او و فال بد زدن از صفحه
102 تا صفحه 203 مفصل شرح و بسط داده است. آنگاه
به شرح عقيده اش " كه در آن جاى نقد و تامل بسيار
است " به اين شرح مى پردازد.
اعتقادات مذهبي شاعر و افکار و انديشه هايش
در گذشته گفته ايم وضع دينى قرن سوم هجرى چگونه
بود. در اين عصر مذاهب و نحله ها، زياد شد، و كمتر
كسى بودكه نتواند در عقائد موجود نظر و رايى، بر
اى خود بر گزيند و اسلامش را به وسيله آن تفسير و
توجيه كند، تا بوسيله آن خود را از گزند گروه
محققان و خوانندگان علوم جديد، نجات بخشد.
ابن رومى يكى از اين خوانندگان علوم جديد است.
انتظار نمى رود مباحثى را كه بر رسى مى كرده، و در
مجالس آنها حاضر مى گرديده، و سخنانى كه از اهل
آنها مى شنيده، اثرى محسوس در او نگذاشته باشد. از
اين رو او مسلمانى بود، در اسلامش مستقيم، ولى
شيعى معتزلى و قدرى بود، كه عقيده به دو طبيعت "
ميل به پستى از يك سو و گرايش به طهارت و پاكى از
سوى ديگر " داشت و اين سالمترين مذاهب و نحله هاى
معروف آنروز از نظر عقيده دينى است.
" معرى " در " رساله الغفران " گفته است:
بغداديان مدعى اند كه او اظهار تشيع مى كرده و بر
اين امر استدلال به قصيده جيميه اش مى كنند، آنگاه
در تعقيب آن گفته: من معتقدم او مذهبى جز مذهب
شعراى ديگر نداشته است.
ما نمى دانيم از چه رو معرى " در تشيع او ترديد
كرده مى گويد " او مذهبى جز مذهب شعراى ديگر
نداشته است " شعراهم وقتى مذهب تشيع را مى پذيرند
مانند ساير مردم واقعا شيعه مى شوند بلكه گاهى راه
افراط را پيش گرفته بيش از ديگر شيعيان اظهار تشيع
مى نمايند، ما معتقديم معرى بر همه اشعار را آگاهى
نداشته، از اين رو حقيقت مذهبش بر او پوشيده مانده
است، و اگر چنين نبوده، نبايد اين حقيقت بر او
پنهان ماند.
گذشته از اين، قصيده جيميه به تنهائى در اظهار
تشيع او بى شك كافى است زيرا شاعر هيچگونه انگيزه
طمع يا سازش با دستگاهى نداشته و بعكس با سرودن