الغدير جلد ۲

علامه شیخ عبدالحسین احمد امينى نجفی (ره)
ترجمه محمد تقى واحدى

- ۳۷ -


هر كس كه اعتراف بمولويت آنجناب نكند، مومن نيست، يا باينمعنى كه: هر كس، مولاى على عليه السلام نباشد، يعنى محب و ناصر او نباشد، ولى آنچنان محبت و نصرتى كه اگر از او منتفى شود ايمان از او منتفى گرديده، اين معنى مرتبط نخواهد بود مگر با ثبوت و تحقق خلافت براى او، زيرا محبت و نصرت عادى كه مورد دستور و ترغيب "شارع مقدس" است و در بين تمام مسلمين برقرار است، با منتفى شدن آن ايمان منتفى نميشود، و ممكن هم نيست چنين باشد زيرا معلومست كه مخالفت و دشمنى هاى متقابل كه بين صحابه و تابعين وجود داشت تا حدى كه در بعضى موارد منجر بدشنام دادن و گلاويز شدن آنها با يكديگر مى گرديد و كار به نبرد و جنگ منتهى مى شد، و حتى بعضى از اين امور در محضر پيغمبر صلى الله عليه و آله واقع مى شد مع ذلك، آنجناب از آنها نفى ايمان نفرموده و آنها كه معتقد بعدالت تمامى صحابه بودند با مشاهده آن مشاجرات و منازعات باحدى از آنها خورده نگرفتند، پس "راهى" باقى نماند جز اينكه "بگوئيم": ولايتى كه داراى اين صفت است "يعنى نفى ايمان است" همان امامت است كه ملازم با اولويتى است كه مقصود ما است، خواه- عمر- باين سخن خود ناظر به حديث غدير باشد "كما اينكه آورده حافظ محب الدين طبرى اين روايت را در ذيل حديث غدير اشاره بان دارد كه استناد عمر در سخن خود بحديث غدير است" و خواه اين كلمه را بعنوان يك حقيقت مهم و آشكار، كه از نواحى مختلفه در نظر او ثابت و محقق بوده اظهار نموده باشد!.

دنباله سخن- ابن اثير در جلد 4 " نهايه " ص 246 و حلبى در جلد 3 " سيره " ص 304 و بعض ديگر اين روايت را بشخص مجهول نسبت داده و گفته اند كه: سبب اين كلام پيغمبر صلى الله عليه و آله "من كنت مولاه فعلى مولاه" اين بوده كه: اسامه ابن زيد بن على عليه السلام گفت: تو مولاى من نيستى، منحصرا رسول خدا صلى الله عليه و آله مولاى من است، پس پيغمبر صلى الله عليه و آله فرمود: هر كس كه من مولاى اويم، على عليه السلام مولاى او است. كسى كه اين روايت مجهول را ذكر نموده، منظورش اين بوده كه حديث مزبور را از عظمت آن فرو آورده و از آن سلب اهميت نمايد باين منظور آنرا بصورت يك قضيه كوچك و شخصى درآورده و چنين وانمود كرده كه مختصر معارضه و نقارى بين دو نفر از افراد امت دست داده بوده و رسول خدا صلى الله عليه و آله با اين جمله از فرمايش خود آنرا اصلاح فرموده، در حاليكه او نمى داند خود را بنادانى ميزند در اينكه روايات متواتره و احاديث بسيار زيادى در سبب برافراختن اين امر خطير در مقابل پندار بى پايه و مايه "و مغرضانه" او وجود دارد كه مقصود او را در هم ميشكند، از نزول آيه تبليغ تا اقدامات مهمه كه در مقدمه ابلاغ اين امر صورت گرفت و وقايعى كه مقارن ابلاغ آن وقوع يافت، بطوريكه هيچيك از اين امور و وقايع با اين مطلب بى اساس و دروغ سازش و مناسبتى ندارد، و مانند دلائل قطعيه مزبور است "در رد و تكذيب اين روايت مجعول " موضوع اسامه "" آيه كريمه " اليوم اكملت لكم دينكم.. " كه صراحت دارد به كمال دين و تمامى نعمت و خشنودى پروردگار باين آهنگ آشكار، و اين عظمت "و اهميت" ناشى از ارزش اصلاح بين دو مرد كه با يكديگر مشاجره نموده اند، نيست.

وانگهى گوينده اين داستان توجه نكرده كه همين داستان بر فرض صحت آن بر تاكيد معنى و حجيت آن بر خصم "طرف مخالف" افزوده است:

فرض كنيد، سبب اين بيان آشكار "پيغمبر صلى الله عليه و آله" امرى است كه اين راوى "مجهول" ذكر نموده، ولى ما ميگوئيم: آن معنى را كه اسامه از كلمه مولى درباره رسول خدا صلى الله عليه و آله ثابت دانسته و نسبت باميرالمومنين عليه السلام آنرا انكار داشته، ناچار بايد معنائى باشد كه مستلزم برترى و فضيلت "خاصى" باشد نه معنائى كه هر كس از آن بهره مند است حتى خود اسامه، و دارا بودن آن بين مسلمين موجب برترى نخواهد بود، در اينصورت، اين معنى كه مورد انكار واقع شده و سپس با سخن پيغمبر صلى الله عليه و آله درباره على عليه السلام ثابت و محقق شده نيست مگر همان اولويت يا آنچه كه جارى مجراى اولويت است از معانى مولى. و ميگوئيم: همانا پيغمبر صلى الله عليه و آله چون ميدانست كه در ميان امت كسانى هستند كه با پسر عم او معارضه و مشاجره با گفتار خواهند نمود و ممكن است كه اين مشاجره لفظى منتهى بامور ناروا و عواقب وخيمى شود كه مورث ضديت با او و برپا كردن دواهى و ناگوارى هائى در برابر رفتار اصلاحى او بعد از پيغمبر اكرم گردد از اينرو، آن مجمع بزرگ را "در غدير خم" تشكيل داد و در آن مجمع موقعيت و جايگاه وصى خود را در امر دين و قرب و منزلت او باو، و اهليت او را بجلالت و اينكه: احدى از افراد امت را نمى رسد كه با او "على عليه السلام" بگفتار يا كردارى مقابله "و معارضه" نمايد، و آنچه در عهده ديگرانست همان اطاعت و تبعيت و تسليم در مقابل امر او و فروتنى در برابر مقام اوست، و آنجناب بعد از شخص پيغمبر صلى الله عليه و آله بر مسير آنحضرت سير ميكند، باين منظور با اين تشكيلات و تصريحات موانع و موجبات لغزش را از مسير او برطرف فرمود و سنن و مراسم فرمان بردارى را در مقابل او آشكار فرمود، و با خطبه كه انشاء فرمود طرق ظرفيت و ضديت با او را "بهر عذر و بهانه" قطع فرمود، كه ما از هر گونه جد و جهد در توضيح و بيان مفاد آن دريغ ننموديم.

و همانند اين روايت مجهول است، روايتيكه احمد بن حنبل در ج 5 مسندش در ص 347 و چند نفر ديگر "از علماء حديث" از بريده نقل كرده اند كه او گفت: با على عليه السلام در جنگ يمن همراه بودم شدت و غلظتى از او ديدم، پس از بازگشت بحضور رسول خدا صلى الله عليه و آله از او نام بردم و نكوهش او نمودم، ناگاه ديدم كه چهره رسول خدا صلى الله عليه و آله متغير شد و فرمود: اى بريده آيا من بمومنين از خودشان اولى "سزاوارتر" نيستم؟ گفتم: بلى هستى يا رسول الله، فرمود: " من كنت مولاه فعلى مولاه ".

گوئى راوى اين داستان مانند راوى داستان قبلى خواسته صورت امر مزبور را كوچك و ناچيز جلوه دهد باين منظور آنرا در قالب يك قضيه شخصى ريخته و ما بعد از اينكه حديث غدير را با طرق متواترش ثابت نموديم ديگر اهميتى باين قبيل قضايا و روايات نميدهيم، زيرا منتهاى چيزى كه از اين حديث برآيد مكرر نمودن اين لفظ است از رسول خدا صلى الله عليه و آله كه گاه اين حقيقت "اولويت على عليه السلام" بصورت نوعى "در محضر عمومى" اعلام شده و گاه بصورت شخصى، تا اينكه بريده بداند آنچه را كه از اميرالمومنين عليه السلام ديده و آنرا درشتى پنداشته مجوز آن نيست كه درباره آن جناب سخن ناروا بگويد، بر اساس آنچه كه در خور مقام و شان حكامى است كه امر رعيت بانها واگذار شده است، چنانكه هنگاميكه حاكم اقدام بامرى ميكند كه متضمن مصلحت عمومى است اگر آن اقدام در نظر فردى از افراد عادى ناخوش و نامطلوب برآيد، او حق ندارد در اين باره سخن بگويد و اعتراض و نكوهشى بنمايد زيرا در اجراء مصلحت عمومى نظر فردى تاثيرى ندارد و مرتبت و صلاحيت مقام ولايت بر توقعات و انتظارات شخصى و فردى حكومت و برترى دارد لذا پيغمبر صلى الله عليه و آله خواست بريده را بجاى خود بنشاند و او را ملزم فرمايد كه از حد خود تجاوز نكند در آنچه كه براى اميرالمومنين عليه السلام معين و مقرر گشته از ولايت عامه نظير آنچه كه براى خود پيغمبر صلى الله عليه و آله با فرمايش آنجناب،: " الست اولى بالمومنين من انفسهم " "آيا من بمومنين از خود آنها اولى "سزاوارتر" نيستم؟" ثابت و مدلل گرديده است.

هذا بيان للناس و هدى و موعظه للمومنين سوره آل عمران- آيه 138

احاديثى كه معانى مولى و ولايت را تفسير نموده

پيش از اتمام اين قرائن "بايد توجه كرد" به تفسيرى كه رسول خدا صلى الله عليه و آله شخصا درباره معناى لفظ "مبارك" خود فرموده، و پس از آن بانچه كه مولاى ما اميرالمومنين عليه السلام مطابق تفسير پيغمبر عليه السلام در اين باره بيان فرموده.

على بن حميد قرشى در " شمس الاخبار " ص 38 بنقل از " سلوه العارفين " تاليف: الموفق بالله، حسين بن اسمعيل جرجانى پدر- المرشد بالله- باسنادش از پيغمبر صلى الله عليه و آله روايت نموده كه: چون از رسول خدا صلى الله عليه و آله در معناى اين فرموده: " من كنت مولاه، فعلى مولاه " سوال شد، فرمود: خدا، مولاى من است، اولى "سزاوارتر" است بمن از خودم، امرى "ميل و اراده" براى من با وجود ذات مقدس او نيست، و من مولاى مومنين هستم، بانها از خودشان اولى "سزاوارتر" ميباشم، و با وجود من امر "اراده و ميلى" براى آنها نيست، و هر كس كه من مولاى اويم، باو از خودش اولى هستم، امر "ميل و اراده" براى او با وجود من نيست، على مولاى او است، باو از خودش اولى "سزاواتر" است براى او امرى "ميل و اراده" نيست با وجود او.

و در صفحه 65 همين مجلد در حديث استدلال و احتجاج عبد الله بن جعفر بر معاويه مذكور افتاد كه باو گفت: اى معاويه، همانا من شنيدم از رسول خدا صلى الله عليه و آله بر منبر ميفرمود، در حاليكه روبروى او بودم و عمر بن ابى سلمه، و اسامه بن زيد، و سعد بن ابى وقاص، و سلمان فارسى، و ابوذر، و مقداد، و زبير بن عوام نيز بودند، كه ميفرمود: آيا من بمومنين اولى "سزاوارتر" نيستم از خودشان؟ گفتيم: بلى يا رسول الله فرمود: آيا زنان من مادران شما نيستند؟ گفتيم: بلى يا رسول الله. فرمود: " من كنت مولاه، فعلى مولاه، اولى به من نفسه " و با دست خود بشانه على زد و گفت: بار خدايا دوست بدار دوستان او را، و دشمن بدار دشمنانش را، اى مردم، من بمومنين اولى "سزاوارتر" هستم از خود آنها، براى آنها با وجود من امرى "ميل و اراده" نيست، و على بعد از من بمومنين اولى "سزاوارتر" است از خود آنها، براى آنها با وجود او امرى "ميل و اراده" نيست. تا آنجا كه عبد الله بن جعفر گفت: و پيغمبر ما صلى الله عليه و آله بتحقيق برترين و سزاوارترين مردم و بهترين آنها را در روز غديرخم و در غير آنمورد براى امتش نصب فرمود و بسبب او بر آنها حجت آورد و آنها را امر باطاعت او فرمود و خبر داد آنها را كه او "على عليه السلام" از آن جناب بمنزله هارون است از موسى، و همانا او ولى هر مومن است بعد از آنحضرت و اينكه، هر كس او "پيغمبر صلى الله عليه و آله" ولى او است على نيز ولى او است و هر كس او اولى باو است از خود او على نيز اولى باو است، و اينكه او جانشين و وصى او است... تا پايان حديث مزبور.

و در ص 11 در روايتى كه شيخ الاسلام حموينى در داستان احتجاج اميرالمومنين در ايام خلافت عثمان آورده ذكر شد كه: سپس رسول خدا صلى الله عليه و آله خطبه ايراد فرمود و گفت اى مردم آيا آگاه هستيد كه خداى عز و جل مولاى من است و من مولاى مومنين هستم و من بمومنين اولى "سزاوارتر" هستم از خودشان؟ گفتند: بلى يا رسول الله، فرمود: يا على، برخيز، "اميرالمومنين عليه السلام فرمايد": پس من برخاستم فرمود: " من كنت مولاه فعلى مولاه، اللهم وال من والاه و عاد من عاداه " "پس از سخن پيغمبر" سلمان بپا خاست و گفت. يا رسول الله، چگونه ولائى؟ "على بر ما دارد" فرمود: ولائى مانند ولاى من، هر كس كه من باو اولى هستم از خودش، پس على نيز باو اولى است از خودش.

و در ص 61 در داستان مناشده اميرالمومنين در روز صفين سخن آنجناب مذكور شد كه: سپس، رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود: اى مردم، همانا خدا، مولاى منست، و من مولاى مومنين هستم، و اولى "سزاوارتر" بانهايم از خودشان، هر كه من مولاى اويم، پس از من على عليه السلام مولاى او است، خداوندا، دوست بدار دوستانش را و دشمن بدار دشمنانش را و يارى كن ياران او را، و خوار گردان خوار كنندگان او را، پس سلمان فارسى بپا خاست و نزد آنجناب آمد و گفت: يا رسول الله، چگونه ولائى؟ فرمود: چون ولاى من، هر كس كه من باو اولى هستم از خودش، پس از من على باو اولى است از خودش.

و حافظ عاصمى در " زين الفتى " گويد: روايت شده كه: از على بن ابى طالب عليه السلام سئوال شد درباره فرموده پيغمبر صلى الله عليه و آله: من كنت مولاه، فعلى مولاه؟ فرمود: مرا منصب پيشوائى داد آنزمان كه بپا خاستم.

مراد آنجناب از جمله "زمانى كه من برخاستم" قيام او است در روز غدير در آن مجمع، پس از آنكه رسول خدا صلى الله عليه و آله باو امر فرمود "كه برخيزد" براى اينكه او را بلند كند و معرفى فرمايد، و او را به علميت "پيشوائى" بر امت نصب فرمايد. و اين معنى در صفحات 23 و 51 جلد 1 و ص 11 و 93 همين مجلد ذكر آن گذشت و حسان در آنروز اشاره بقيام آنحضرت نمود، آنجا كه گويد:

فقال له: قم يا على فاننى رضيتك من بعدى اماما و هاديا

و در حديثى كه، سيد همدانى در " موده القربى " روايت كرده مذكور است كه: رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود: اى گروه مردم آيا خداوند بمن اولى نيست از خودم؟ كه مرا امر ميكند و نهى ميكند، براى من بر خداوند امر و نهيى نيست؟ گفتند: بلى يا رسول الله، فرمود: هر كس كه خدا و من مولاى او است، پس اين على مولاى او است، بشما امر و نهى مينمايد، براى شما امر و نهيى بر او نخواهد بود، پروردگارا دوست بدار دوستان او را و دشمن بدار دشمنان او را و يارى نما ياران او را، و خوار نما خوار كنندگان او را، پروردگارا، تو گواهى بر ايشان كه من ابلاغ نمودم و پند دادم.

و امام، حافظ و احدى بعد از ذكر حديث غدير گويد: اين ولايتى كه پيغمبر صلى الله عليه و آله براى على عليه السلام برقرار فرمود، در روز قيامت مورد پرسش قرار خواهد گرفت، در قول خداى تعالى: " وقفوهم انهم مسئولون "- روايت شده: يعنى از ولايت على رضى الله عنه، و معنى چنين ميشود: همانا از آنان سوال ميشود آيا بر طبق سفارش پيغمبر صلى الله عليه و آله حق موالات او را ادا نمودند يا امر ولايت را ضايع و مهمل گذاردند؟ تا بمقام مطالبه برآيند و بر كيفر اعمال خرد برسند.

و شيخ الاسلام حموينى در " فرايد السمطين " در بار چهاردهم، و جمال الدين رندى در " نظم درر السمطين " و ابن حجر در " صواعق " ص 89، و حضرمى در " الرشفه " ص 24 اين حديث را با بررسى در طريق روايت و ذكر نموده اند.

و حموينى، از طريق حاكم ابى عبد الله ابن البيع و او، از محمد بن مظفر با بررسى طريق آن روايت نموده كه روايت كرد بما عبد الله بن محمد بن غزوان، از على بن جابر، از محمد بن خالد حافظ ابن عبد الله، از محمد بن فضيل، از محمد بن سوقه، از ابراهيم، از اسود، از عبد الله بن مسعود كه وى گفت: رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود: فرشته نزد من آمد و گفت: يا محمد سل من ارسلنا قبلك من رسلنا على ما بعثوا؟؟- يعنى اى محمد از پيغمبران پيش از خود سئوال كن؟ بر چه امرى مبعوث شدند؟ آنها "پيغمبران پيشين" گفتند: بر ولايت تو و ولايت على بن ابى طالب.

و گفته كه على عليه السلام روايت شده كه فرمود: " جعلت الموالاه اصلا من اصول الدين "، يعنى: قرار داده شده است موالات، اصلى از اصول دين، و نيز وى از طريق حاكم ابن البيع با بررسى طريق روايت نموده از حديث محمد بن على، از احمد بن حازم، از عاصم بن يوسف يربوعى، از سفيان بن ابراهيم حرنوى از پدرش، از ابى صادق كه او گفت: على عليه السلام فرمود: اصول الاسلام ثلاثه، لا ينفع واحد منها دون صاحبه: الصلاه، و الزكاه، و الموالاه يعنى اصول اسلام سه چيز است كه هيچيك از آنها بدون آنديگرى سود ندهد، نماز، و زكات، و موالات و در ص 360 همين مجلد گذشت كه: عمر بن خطاب نفى ايمان نمود از كسيكه اميرالمومنين عليه السلام مولاى او نباشد. و آلوسى در جزء 23 تفسيرش ص 74 در قول خداى تعالى: وقفوهم انهم مسئولون، بعد از تعداد اقوالى كه در تفسير آن رسيده، گويد: و بهترين "مقدم ترين" اين اقوال اينست كه: سوال از عقايد و اعمال است و سرآمد آنها: لا اله الا الله است و از بزرگترين آنها ولايت على كرم الله تعالى وجهه ميباشد.

و از طريق بيهقى از حافظ حاكم نيشابورى باسنادش از رسول خدا صلى الله عليه و آله "روايت شده" كه: هنگامى كه خداى "متعال" اولين و آخرين را در روز قيامت جمع فرمايد و صراط بر جسر جهنم نصب شود، احدى از آن عبور نمى كند، مگر با او براءت "ايمنى از آتش" بسبب ولايت على بن ابى طالب عليه السلام باشد. و اين روايت را محب الدين طبرى در جلد 2 " رياض " صفحه 172 با بررسى در طريق آورده.

مجال آنقدر وسعت ندارد كه آنچه از مصادر بسياريرا كه بر آنها آگهى و وقوف يافته ايم و در آنها روايات وارده در "تفسير" قول خداى تعالى: " وقوفهم انهم مسئولون " و: " سل من ارسلنا قبلك من رسلنا " ذكر شده و همچنين آنچه را كه حفاظ "حديث" با بررسى در طريق از رسول خدا صلى الله عليه و آله در مورد حديث برائت و گذر كردن از پل صراط روايت كرده اند ذكر نمائيم، بنابر "آنچه ذكر شد" گمان ندارم وجدان آزاد تو خواننده عزيز حكم نمايد باينكه تمام اين "دلايل و قرائن" مناسبت و ملايمتى داشته باشد با معنائى كه از "مدلول" خلافت و اولويت بر مردم از خود آنها بيگانه باشد و معذلك آنمعنى را اصلى از اصول دين، و ايمان با نبودن آن معنى را منتفى، و عمل هيچ عمل كننده را بدون آن درست بداند؟

و اين اولويت، كه از اصول دين بشمار آمده، و مولويتى كه ايمان با نبودن آن منتفى است، بطوريكه در كلام عمر "در ص 360 "گذشت، در كلام ديگر او "عمر" بابن عباس تصريح بان شده و راغب آنرا در جلد 7 محاضراتش در ص 213 ذكر نموده كه ابن عباس گفت: شبى با عمر براهى ميرفتم، و عمر بر قاطرى و من بر اسبى سوار بوديم، در اينموقع "عمر" آيه اى را قرائت كرد كه در آن از على بن ابى طالب عليه السلام ياد شده، سپس گفت: سوگند بخدا اى اولاد عبد المطلب، بطور تحقيق على در ميان شما اولى "سزاوارتر" باين امر "خلافت" بود از من و ابى بكر. ابن عباس گويد: من با خود گفتم: خدا مرا نبخشد اگر من او را ببخشم "خدا مرا رها نكند اگر دست از او بدارم"، پس باو گفتم: يا اميرالمومنين آيا تو چنين سخنى را ميگوئى؟ در حاليكه تو و رفيقت برجستيد و امر خلافت را شما از ما سلب نموديد، نه ساير مردم عمر گفت: دور شويد "يا- از اين سخن خوددارى كنيد" اى اولاد عبد المطلب: همانا شما ياران عمر بن خطاب هستيد، "ابن عباس گويد" پس از اين سخن او، من خود را بعقب افكندم و او زمانى اندك جلو افتاد سپس "چون تعلل مرا در طى راه احساس نمود" مرا "با تعرض و نكوهش امر به همراهى در روش نمود" گفت: راه بيا از راه و امانى، و گفت: سخن خود را بر من تكرار كن، گفتم: مطلبى را يادآور شدى، و من پاسخ آنرا رد نمودم، و اگر تو سكوت مى كردى، ما نيز ساكت بوديم.

عمر گفت: بخدا قسم ما نكرديم آنچه را كه كرديم از روى عدالت و ليكن ما او را كوچك شمرديم و ترسيديم كه عرب بسبب كشتارهائى كه "در غزوات" از آنها كرده بخلافت او تن ندهند و با او هم داستان و متحد نشوند، "ابن عباس گويد" خواستم "در پاسخ او" بگويم: رسول خدا صلى الله عليه و آله او را اعزام مينمود "بقبائل عرب و ميدانهاى جنگ" و او بزرگان و روساى آنها را درهم ميشكست و زبون ميساخت و پيغمبر صلى الله عليه و آله در آن ماموريت ها على را كوچك نمى شمرد، مع الوصف تو و رفيقت "ابوبكر" او را كوچك ميشماريد؟ سپس عمر گفت: شد آنچه شد، در عين حال تو چگونه ميبينى؟ بخدا قسم، ما در هيچ امرى بدون او "على عليه السلام" تصميم نميگيريم و هيچ كارى بدون اذن او انجام نميدهيم.