قرينه دهم
- سخن رسول خدا صلى الله عليه و آله است قبل از
بيان حديث "بطوريكه در صفحات 11 و 60 گذشت" كه
فرموده: همانا خداوند امر مامور ابلاغ امرى نموده
كه بسبب آن سينه من تنگ شد و گمان نمودم كه مردم
مرا تكذيب ميكنند خداوند مرا تهديد فرمود كه اگر
آن امر را ابلاغ نكنم مرا عذاب فرمايد.
و اين فرمايش نبوى در ص 100 باين لفظ ذكر شده:
" ان الله بعثنى برساله فضقت بها ذرعا و عرفت ان
الناس مكذبى فاوعدنى لابلغن او ليعذبنى "، "مفاد
آن با جمله كه قبلا ذكر و ترجمه شد يكى است"،
و در ص 13 همين مجلد مفاد فرمايش آنجناب چنين
مذكور است: و من در ابلاغ اين امر از ترس طعن و
نكوهش اهل نفاق و تكذيب آنها بخداى خود مراجعه
نمودم، خداى مرا تهديد فرمود كه يا اين امر را
تبليغ كنم يا مرا عذاب فرمايد: و در ص 98 جلد 1
"مفاد خبر ابن عباس" چنين مذكور است: چون پيغمبر
صلى الله عليه و آله مامور شد كه على بن ابى طالب
عليه السلام را در مقام خود برقرار فرمايد، پيغمبر
صلى الله عليه و آله روانه مكه شد و فرمود: ديدم
كه مردم بعهد كفر و زمان جاهليت نزديكند. چنانچه
اين امر را در حق على انجام دهم، خواهند گفت كه
چون على پسر عم او بود "از روى علاقه شخصى" اين
مقام را باو داد پس آنحضرت بمكه رفت و حجه الوداع
را بجا آورد و مراجعت فرمود تا بغدير خم رسيد...
تا آخر حديث. و در ص 96 همين مجلد "مفادا" چنين
مذكور است: همانا خداوند امر فرمود محمد صلى الله
عليه و آله را كه على عليه السلام را بمردم نشان
دهد و آنان را بولايت او خبر دهد پيغمبر صلى الله
عليه و آله انديشه فرمود از اينكه بگويند او از
پسر عم خود پشتى بانى فرموده: و در اين اقدام بر
او طعن و ملامت نمايند... تا آخر حديث، و در ص 93
همين مجلد "مفادا"- چنين مذكور است: چون خداوند
امر فرمود رسول خود را كه على عليه السلام را بپا
دارد و آنچه را كه فرمود، درباره او بگويد عرض كرد
پرورگارا همانا قوم من بجاهليت قريب العهدند "در
نسخه ها چنين مذكور است" سپس بانجام حج خود رفت، و
چون مراجعت كرد در غديرخم فرود آمد.. تا آخر حديث.
و در صفحه 95 مذكور است: زمانيكه جبرئيل امر ولايت
را آورد، عرصه بر پيغمبر صلى الله عليه و آله تنگ
شد و فرمود: قوم من قريب العهد بجاهليت ميباشند،
در اين موقع آيه "يا ايها الرسول... "نازل گرديد.
مجموع اين امور حاكى و مشعر از خبر بزرگ و مهمى
است كه "پيغمبر صلى الله عليه و آله" در بيان و
ابلاغ آن از انگيزش اهل نفاق و تكذيب آنها
ميترسيد، پس آنچه را كه از آن حذر ميفرمود و موجب
آن ميشد كه گفته شود: نسبت بابن عم خود بر مبناى
علاقه و دوستى اقدام نموده، ميبايستى امرى باشد كه
باميرالمومنين عليه السلام اختصاص داشته باشد، نه
يك امر عادى كه همه مسلمين در آن شركت دارند، از
قبيل نصرت و محبت، و اين امر نيست مگر اولويت بامر
و معانى ديگرى كه جارى مجراى اولويت باشد.
قرينه يازدهم
- در اسنادهاى بسيار زياد، از موضوع روز غدير
بلفظ- نصب- تعبير شده.
در ص 105 جلد 1 از قول عمر بن خطاب ذكر شد كه:
"نصب رسول الله عليا علما" رسول خدا صلى الله عليه
و آله على را بطور نمايان منصوب داشت و فرمود:...،
و در ص 11 جلد 1 "در مناشده على عليه السلام در
عهد خلافت عثمان" مذكور شد: " فامر الله نبيه....
و ان ينصبنى للناس بغدير خم " و مامور گشت "پيغمبر
صلى الله عليه و آله" كه مرا در غدير خم براى مردم
بولايت منصوب فرمايد.. و در گفتار ديگر آنجناب در
روايت عاصمى "بطوريكه خواهد آمد": " نصبنى علما "،
و در ص 64 همين مجلد است از امام حسن- سبط- عليه
السلام: " اتعلمون ان رسول الله نصبه يوم غدير خم
": يعنى: آيا آگاهيد كه رسول خدا صلى الله عليه و
آله نصب فرمود او "على عليه السلام" را در روز
غدير خم؟ و در ص 67 از عبد الله بن جعفر: " و
نبينا قد نصب لامته افضل الناس و اوليهم و خيرهم
بغديرخم "، يعنى: و پيغمبر ما صلى الله عليه و آله
بتحقيق نصب فرمود براى امتش برترين مردم و
سزاوارترين آنها و بهترين آنها را در غديرخم.. و
در ص 78 از قيس بن سعد: " نصبه رسول الله بغدير خم
"، يعنى: نصب فرمود او را رسول خدا صلى الله عليه
و آله در غديرخم، ذكر شده.
و در ص 96 از ابن عباس و جابر: امر الله محمدا
ان ينصب عليا للناس فيخبرهم بولايته. يعنى: امر
فرمود خدا، محمد صلى الله عليه و آله را كه نصب
نمايد على عليه السلام را براى مردم، و خبر دهد
آنها را بولايت او. و در ص 116 از ابى سعيد خدرى:
" لما نصب رسول الله عليا يوم غديرخم فنادى له
بالولايه ". يعنى: چون رسول خدا صلى الله عليه و
آله نصب فرمود على را در روز غدير خم، پس ولايت او
را علام داشت، ثبت گرديده.
اين لفظ "نصب" ما را آگاه ميسازد بايجاد مرتبه
براى امام عليه السلام در آنروز "غديرخم" كه قبل
از آنروز چنين مرتبه براى آنجناب شناخته نشده، و
اين مرتبه غير از محبت و نصرت است كه نزد همه
معلوم بوده و براى هر فردى از افراد مسلمين ثابت
بوده، و استفاده معناى خاص "اولويت" از كلمه نصب
بر مبناى شايع بودن استعمال آن در برقرارى حكومتها
و تثبيت ولايات قابل ترديد نيست چه، "مثلا" گفته
ميشود: پادشاه، زيد را بر فلان منطقه و ولايت
بعنوان والى نصب كرد، و در چنين موردى "از كلمه
نصب" نميتوان احتمال داد كه: او را بعنوان رعيت
بودن يا محب، يا ناصر، يا محبوب، يا منصور نصب
نمود- همانند و مساوى با آنمعنى كه بافراد مجتمع
كه زير سيطره و امر آن پادشاهند شامل است.
مضافا بر اينكه اين لفظ "نصب" در طرق متعدده
حديث مقرون بلفظ ولايت ذكر شده و يا در دنبال آن
تصريح شده كه: نصب او براى مردم- يا- براى امت
صورت گرفته، و با اين خصوصيات خواهيد دانست كه
مرتبه ثابت شده براى او همان حاكميت مطلقه است، بر
همه امت، و اين همان معناى امامت است كه ملازم با
اولويتى است كه مدعى و معتقد ما است در معنى مولى،
و اين معنى از لفظ ديگر ابن عباس كه در ص 98 ج 1 و
ص 93 همين مجلد گذشت استفاده ميشود آنجا كه گويد:
چونكه به پيغمبر صلى الله عليه و آله امر شد على
عليه السلام را برقرار نمايد در مقاميكه خود در آن
قائم است.
و سخن رسول خدا صلى الله عليه و آله كه در ص 12
ج 1 گذشت باين معنى كه مراد ما است تصريح دارد كه:
خداى عز و جل امر كرده كه امام و پيشواى شما را
منصوب نمايم، و آنكه را كه بعد از من وصى من و
خليفه من است و آنكسى را كه خداى عز و جل در كتاب
خود طاعت او را واجب فرموده و طاعت او را همدوش
طاعت من ساخته و شما را امر بولايت او فرموده. و
سخن پيغمبر صلى الله عليه و آله كه در ص 90 گذشت
كه: همانا خداوند بتحقيق نصب فرموده است او "على
عليه السلام" را براى شما ولى و امام و واجب ساخته
طاعت او را بر هر كس، حكم او نافذ و سخن او مطاع
است.
قرينه دوازدهم
- سخنى است كه از قول ابن عباس بعد از ذكر حديث
در صفحه 99 جلد 1 و صفحه 94 همين مجلد گذشت: "
فوجبت فى رقاب القوم " "در لفظ روايتى" " و فى
اعناق القوم " "در لفظ روايت ديگر" يعنى: پس سوگند
بخدا واجب شد "ولايت على" در گردنهاى اين گروه.
اين سخن "ابن عباس" معناى تازه ايرا ميرساند كه
از حديث استفاده شده غير از آنچه قبل از آن مسلمين
ميشناختند و در نظر هر فرد از آنها ثابت بود، و
ابن عباس اين امر را با سوگند مورد تاكيد قرار
داده.
و آن معناى بزرگ و مهمى است كه ايفاى آن بر ذمه
ها واجب و بر گردنها لازم است معنائى كه با اقرار
برسالت همدوش است و امام عليه السلام در آن با
ديگرى برابر نيست و آن نيست مگر خلافتى كه "على
عليه السلام" از بين مجتمع اسلامى بدان ممتاز گشته
و معنى اولويت از آن منفك نخواهد بود.
قرينه سيزدهم
- روايتى است كه شيخ الاسلام حموينى در " فرايد
السمطين " از ابى هريره آورده كه گفت: چون رسول
خدا صلى الله عليه و آله از حجه الوداع مراجعت
فرمود اين آيه نازل شد: " يا ايها الرسول بلغ ما
انزل اليك..." و چون "آنحضرت" استماع نمود قول
خداى تعالى را: " و الله يعصمك من الناس " قلب او
آرامش يافت تا اينكه بعد از ذكر حديث گويد: " و
هذه آخر فريضه اوجب الله عباده " يعنى و اين آخرين
امر واجبى بود كه خداوند بندگان خود را بدان ملزم
فرمود، پس چون رسول خدا صلى الله عليه و آله تبليغ
فرمود "اين آيه" نازل شد: " اليوم اكملت لكم
دينكم... " تا آخر آيه.
اين لفظ ما را آگاه ميسازد كه رسول خدا صلى
الله عليه در اين كلمه پرده برداشته از فريضه اى
كه قبل از آن سابقه تبليغ نداشته، و روا نيست كه
اين معنى محبت و نصرت باشد، زيرا محبت و نصرت چه
با بيان كتاب و چه سنت از روزگارى پيش معروف و
مقرر بوده. پس باقى نماند مگر معناى امامت كه امر
بدان تاخير يافت تا تشويش و شدت "عصبيتها و
خودسريها" زبون و زدوده شود و نفوس مسلمين آماده
پذيرش و تسليم در قبال وحى الهى گردد، تا از چنين
امر مهم و بزرگى نفوس سركش نرمند و اين چنين امر
با معناى اولى سازش دارد.
قرينه چهاردم
- در صفحات 63 و 73 ج 1 بيان شد، در حديث زيد
بن ارقم بطرق بسيارش كه: داماد او از او درباره
حديث غدير خم سوال نمود، زيد بن ارقم باو گفت: شما
اهل عراق، در شما هست آنچه هست "از سخن چينى و
نفاق" دامادش باو گفت: با كى بر تو نخواهد بود، از
من ايمن هستى. زيد گفت: بلى، ما در جحفه بوديم، پس
رسول خدا صلى الله عليه و آله "از جايگاه خود"
بيرون آمد... تا پايان حديث.
و در صفحه 53 ج 1 گذشت از عبد الله بن العلا كه
بزهرى پس از آنكه او داستان غدير را حديث نمود،
گفت: در شام اين حديث را بازگو منما، و در ص 183
همين مجلد از سعيد بن مسيب براى شما نقل نمودم كه
گفت: بسعد بن ابى وقاص گفتم: ميخواهم راجع بموضوعى
از تو سوال كنم ولى پرهيز ميكنم. گفت آنچه ميخواهى
سوال كن من پسر عموى توام.
ظاهر از اين كلمات اينست كه در بين مردم براى
حديث "غدير" معنائى متبادر بوده كه روايت كننده آن
ترس داشته از بيان آن كه مبادا در اثر توليد عداوت
نسبت به وصى "پيغمبر صلى الله عليه و آله" در عراق
و در شام باو بدى و آسيبى برسد. و بهمين علت زيد
بن ارقم از داماد عراقى خود پرهيز كرد زيرا او از
آنچه از دو روئى و ضديت در ميان عراقيين از آنروز
پيدا شده بود آگاه بود و لذا سر خود را فاش نميكرد
تا "طرف" باو اطمينان و ايمنى داد، آنگاه داستان
را براى او بيان نمود. با اين كيفيت ديگر نميتوان
فرض نمود كه معناى حديث "مولى" همان معناى مبتذل و
شايع در هر مسلمى باشد، و بلكه معناى حديث امرى
است كه فقط بقامت امام "على عليه السلام" راست
ميايد كه بدانسبب بر ما سواى خود برترى مييابد، و
آن معناى خلافت است كه با اولويت كه مراد ما است
يكسان و متحد است.
قرينه پانزدهم
- احتجاج اميرالمومنين عليه السلام است بحديث
"غديرخم" در روز رحبه بعد از آنكه خلافت باو منتهى
گشت بمنظور رد بر كسيكه در خلافت با او معارضه و
منازعه مينمود، چنانكه در صفحه 296 همين مجلد
گذشت، و خموشى و بلا جواب شدن آن گروه پس از آنكه
"گواهان" شهادت دادند، آيا اگر معناى مولى "در
حديث غدير" فرض شود كه حب و نصرت بوده و ملازمه با
اولويت بر خلق نداشته، چه برهان و دليلى در قبالل
منازعه و معارضه در امر خلافت براى آن جناب وجود
داشته كه بان استشهاد نموده و حاضرين در غديرخم را
"كه در رحبه بودند" سوگند داده كه شهادت دهند؟
قرينه شانزدهم
- در داستان ركبان در صفحات 52- 46 همين مجلد
گذشت كه: گروهى كه از جمله آنها ابو ايوب انصارى
بود باميرالمومنين با اين جمله سلام نمودند: "
السلام عليك يا مولانا " آن جناب فرمود: چگونه من
مولاى شمايم در حالتيكه شما طايفه از "صحرانشينان"
عرب هستيد گفتند: ما شنيديم از پيغمبر صلى الله
عليه و آله كه فرمود: " من كنت مولاه فعلى مولاه "
و تو "خواننده عزيز" بخوبى علم دارى باينكه تعجب
اميرالمومنين عليه السلام "از پاسخ آنان" يا اراده
كشف حقيقت براى گروه حاضرين بجهت معنى مبتذل "حب و
نصرت" كه سيره مساوى و متقابلى است بين افراد
مسلمين نبود باين معنى كه "مثلا" معناى سخن سواران
مزبور: " السلام عليك يا مولانا " اينست: " السلام
عليك يا محبنا او ناصرنا "، خاصه بعد از تعليل
باين جمله: " و انتم رهط من العرب " "يعنى- در
حاليكه شما طايفه از صحرانشينان عرب هستيد" زيرا
نفوس عربى استنكافى نداشته كه معناى محبت و نصرت
بين افراد جامعه آنان برقرار باشد، بلكه اين معنى
در نظر آنها بزرگ و مهم شمرده ميشده كه يكى از
آنها بمولويت بر آنها "بمعناى مقصود ما" مخصوص
گردد باين جهت است كه بچنين معنائى اذعان نمى كنند
و گردن نمى نهند مگر با نيروى زيادى كه بر همگى
آنان تفوق گيرد يا نص خدائى كه افراد مسلمان آنها
را بان ملزم نمايد، و اين معنى نيست مگر همان
"اولى" كه مرادف است با امامت و ولايت مطلقه كه آن
جناب از آنها داير بان كسب اطلاع فرمود و آنها در
پاسخى كه دادند استناد بحديث غدير نمودند.
قرينه هفدهم
- در صفحه 53 همين مجلد گذشت، گيرا شدن نفرين
مولاى ما امير المومنين عليه السلام درباره آنهائى
كه شهادت خود را بحديث غدير كتمان كردند در روز
مناشده رحبه و روز ركبان، و در نتيجه دچار
نابينائى و برص شدند و يا دچار سوء عاقبت "ارتداد
بعد از اسلام" و يا آفت و بدبختى ديگرى گرديدند در
حالتى كه آنها از افرادى بودند كه در غدير خم "در
روز معهود" حاضر بوده اند!!
آيا هيچ سخندان و اهل تحقيقى روا مى بيند كه
احتمال داده شود، باينكه وقوع اين بليه ها و
بدبختى ها بر آن قوم و سخت گيرى امام بنفرين كردن
بر آنها براى كتمان آنها نسبت بمعناى محبت و نصرتى
باشد كه در ميان تمام افراد دينى شمول و عموميت
دارد؟ در صورت روا بودن چنين امرى لازم مى آمد كه
نفرين امام شامل بسيارى از مسلمين شود كه ميان خود
دشمنى و زد و خورد و كشتار نمودند تا ريشه اين دو
صفت "محبت و نصرت" را كندند تا چه رسد بانان كه
ثبوت و برقرارى آندو صفت را ميان خود كتمان نمودند
همه دچار عواقب شوم نامبرده بشوند ولى شخص واقع
بين و كنجكاو داغ ننگ و عار را ميبيند كه بر آنها
زده شده و نفرين بر آنها رسيده كه اين نبا عظيم را
كتمان نمودند، همان نبا عظيمى كه اين مولاى
بزرگوار صلوات الله عليه بدان مخصوص گشته، و آن
نيست مگر همان معنائى كه نصوص بسيار بر آن توافق
كرده و قرائن متراكمه زياد آنرا نمايان ساخته كه
عبارتست از امامت و اولويت آنجناب بر آنها از خود
آنها.
و گذشته از اين مرحله، كتمان شهادت آنها نسبت
بيك امرى عادى كه در آنجناب و غير او بطور على
السويه وجود داشته باشد نميتواند باشد، بلكه لازم
است كه اين كتمان نسبت بفضيلتى باشد كه اختصاص به
شخص آنجناب دارد، كه گوئى بر آنها گوارا نبود كه
امام بدان امر ممتاز و مخصوص باشد و لذا كتمان
نمودند ليكن نفرين آنحضرت آنان را بوسيله آشكار
نمودن حق رسوا و مفتضح نمود و نشانه زشت و آشكار
اين كتمان بر جبهه ها و چشم ها و پهلوها آنها باقى
ماند تا زنده بودند، و بعد از آنها هم اوراق تاريخ
و كتب آن آثار را در خود ثبت كرد كه دهان بدهان
بگردد و تا پايان عمر جهان زبان زد جهانيان باشد.
قرينه هجدهم
- در داستان مناشده رحبه- ص 26 و 27 همين مجلد
از طريق احمد و نسائى و هيثمى و محب الدين طبرى
باسناد صحيح گذشت كه: اميرالمومنين عليه السلام
چون در رحبه مردم را در موضوع حديث غدير سوگند
داد، عده اى از اصحاب رسول خدا صلى الله عليه و
آله شهادت دادند باينكه آنرا از آنحضرت شنيدند،
ابو الطفيل گفت: من از آن مجلس خارج شدم در حاليكه
در خود چيزى "از ترديد و انكار" احساس مينمودم،
سپس زيد بن ارقم را ملاقات كردم و باو گفتم از على
رضى الله عنه شنيدم كه چنين و چنان ميگفت، زيد
گفت: چه انكارى دارى؟ من نيز از رسول خدا صلى الله
عليه و آله شنيدم كه آن سخنان را ميفرمود.
بنظر شما "خواننده عزيز" ابوالطفيل چه چيزى را
انكار مينمود يا بزرگ و مهم مى شمرد؟ آيا ترديد و
انكار او نسبت بصدور حديث بوده؟ اين احتمال كه
درست نيست، زيرا اين مرد شيعى و از دوستان فداكار
اميرالمومنين عليه السلام و از كسانى است كه در
ثقه و مورد اعتماد آنجناب است، بنابراين در حديثى
كه مولاى او روايت ميكند شك و ترديدى نمى كند، نه
"براى او جاى ترديد نيست". بلكه آنچه مورد ترديد
يا استكبار او بوده معناى با عظمت آن حديث بود و
او از اين در تعجب بود كه آنگروه اين حقيقت را
دگرگون ساختند و از بيان شهادت "بر خلاف ديگران"
كوتاهى و تقصير نمودند؟ با اينكه آنها همه عرب
اصيل بودند و بلفظ و معناى حقيقى آن آگاه بودند،
در حاليكه از پيروان رسول خدا صلى الله عليه و آله
و اصحاب آنجناب بودند، پس جاى احتمال بود كه اكثر
آنها آنرا نشنيده اند، يا حوادث مهمه و مشكلات
هائله بين آنها مانع از ابراز و شهادت شده است،
اين بود كه زيد بن ارقم او را مطمئن نمود كه خود
نيز شنيده، در نتيجه او "ابو الطفيل" دانست كه
تمايلات و هواهاى نفسانى آنگروه بين آنها و تسليم
در برابر اين حقيقت حايل گشته، حال آيا اين معناى
مهم غير از خلافت كه هم طراز اولويت است ميتواند
باشد بديهى است كه معنى حب و نصرت منظور نيست، چه
هر يك از اين دو "حب و نصرت" نسبت بفرد فرد جامعه
اسلامى شمول و عموميت دارد.
قرينه نوزدهم
- داستان انكار حارث فهرى نسبت بسخن رسول خدا
صلى الله عليه و آله در داستان غدير است، اين نيز
در صفحات 137- 127 همين مجلد گذشت بطوريكه در ص
293 موكدا شرح داديم اين حديث نميتواند با غير "
اولى " از معانى مولى سازش داشته باشد.
قرينه بيستم
- حافظ ابن سمان بطوريكه در جلد 2 " الرياض
النضره " ص 170 و " ذخاير العقبى " تاليف محب
الدين طبرى ص 68 و " وسيله المال " تاليف شيخ احمد
بن باكثير مكى، و مناقب خوارزمى ص 97، و " صواعق "
ص 107 مذكور است، از حافظ دار قطنى از عمر روايت
نموده كه: دو تن از صحرانشينان كه با هم خصومت و
نزاع داشتند نزد عمر آمدند، عمر به على عليه
السلام گفت: بين اين دو نفر حكم كن، يكى از آندو
گفت: اين، قضاوت خواهد كرد بين ما؟ "از روى
استخفاف و تحقير"، در اين هنگام عمر از جا جست و
گريبان آنمرد را گرفت و گفت: واى بر تو ميدانى اين
كيست؟ اين، مولاى من و مولاى هر مومن است، و هر كس
كه اين شخص مولاى او نباشد او مومن نيست.
و باز از عمر روايت نموده كه: مردى با او در
مسئله اى منازعه نمود، عمر گفت: اين شخص كه نشسته
"اشاره بعلى بن ابى طالب عليه السلام نمود" بين من
و تو "حكم" باشد، آنمرد گفت: اين، شكم گنده "از
روى استخفاف" عمر از جاى خود برخاست و گريبان او
را گرفت بطوريكه او را از زمين بلند نمود، سپس باو
گفت: آيا ميدانى كه چه كسى را كوچك شمردى؟ اين،
مولاى من و مولاى هر مسلم است.
و در فتوحات اسلاميه جلد 2 ص 307 مذكور است:
على عليه السلام يكبار بر مرد صحرانشينى داورى
فرمود، و آنمرد راضى بحكم آنجناب نشد عمر بن خطاب
گريبان او را گرفت و باو گفت: واى بر تو همانا او
مولاى تو و مولاى هر مرد و زن مومن است، و طبرانى
با بررسى در طريق روايت نموده كه: بعمر گفته شده:
تو نسبت بعلى نوعى تعظيم و تكريم بجا مياورى كه با
احدى از اصحاب پيغمبر صلى الله عليه و آله نمى
نمائى؟ گفت: همانا او مولاى من است، و اين روايت
را زرقانى مالكى در شرح المواهب ص 13 از دار قطنى
نقل و ذكر نموده است.
بنابراين، مولويت ثابته براى اميرالمومنين عليه
السلام كه عمر بدان اعتراف نمود نسبت به خود و
نسبت بهر مومن هموزن با همان مولويتى كه در روز
غديرخم بدان اعتراف كرده، و اعتراف خود را توام
باين جمله نمود كه: هر كس، اين وصى "يعنى على عليه
السلام" مولاى او نيست، او مومن نخواهد بود باين
معنى كه