تازه اسلام آورده بود يا برداشت كسى كه پس از او و پس از روزگارى چند از زندگى
جهان بيامده و رشد و پرورش و جوانى و پيرى اش را درپايتخت فرعون ها ديد آنهم در
روزى كه پرده هايى تيره و تاريك يكى بر روى ديگرى چهره حقيقت ها را فرو پوشاند.
چنين كسى است كه بنيادهاى اسلام را مى شناسد و عليه كسى همچون ابوذر به آن گونه
كه ديديم داورى مى كند؟ گويا حقايق اسلام پيش چشم او بوده است نه آن سرور
غفاريان يا آويخته به نرمه گوش او بوده كه آواى آنرا مى شنيده نه آن بزرگ يار
پيامبر!
چنان گير كه ما با هيئت داوران در مورد همه آنچه گفته سازش كرديم ولى آيا مى
توانيم چشم بپوشيم از آنچه حافظان و پيشوايان حديث از راههاى درست از زبان
پيامبر اسلام " ص " گزارش كرده اند در: ستايشهاى بسيار از آن مرد ودر: بزرگداشت
او و تثبيت شيوه و راهنمايى هاى او بدون آن كه چيزى از كارهايش را در آغاز يا
انجام زندگى وى مستثنى بشمارد با آن كه او " ص " با دانش پيامبرانه اش از آنچه
ابوذر پس از وى بدان برخاست آگاهى داشت پس چرا به جاى بازداشتن او از كارى كه
در آينده بدان بر مى خيزد به او دستورداد كه در برابر آنچه به خاطر دعوت وقيام
وى گرفتارش مى شود، شكيبايى پيشه كند و دردسرهايى را كه به آن دچار مى گردد
براى خدا و در راه او بشمارد؟ و چرا تنها گزارش آوارگى و تبعيدى را به او داد
كه درباره وى روا خواهند داشت؟ بى اينكه او را ازدست زدن به آنچه اين گرفتاريها
را پيش آورد باز دارد؟
باز از هيئت داوران مى پرسيم كسانى از ياران پيامبر كه شيوه ابوذر را ناپسند
شمرده و از آن به شگفت آمده اند آيا در ميان صحابه پايگاهى بسيار والا داشتند
يا در جايگاهى پست بودند؟ خيلى طبيعى است كه به ما پاسخ دهد ايشان عبارت بودند:
از حكم پسر ابو العاص و پسرانش حارث بن حكم و مروان بن حكم نيز وليد پسر عقبه و
معاويه پسر ابوسفيان و سعيد پسر عاص و عبد الله پسر خالد و عبد الله پسر سعد
پسر ابوسرح يا بگو يك مشت دو نان اموى كه از بنيادهاى اسلام و از آنچه حقيقت
آشكار بود بدور ببودند و نيز كسانى كه- در سرنگون شدن در چاه ويل آزمندى هاى
دنيا- براه ايشان رفتند و گنجينه ساختن دارائيها از راههاى ناروا را روا
شمردند، دروازه آشتى را بستند و هزاران گونه واى را به سوى خليفه آنروز كشاندند
وناتوانان توده را از حقوق ايشان بى بهره گردانيده خون هاى بيگناهان را ريختند
و ليسيدند و جنگهايى خون چكان برپا كرده و آشوبهايى را برپاى داشتند كه همچنان
به گونه كينه اى آتشين بر جا ماند كه گروهها يكى پس ازديگرى آن را دريافت كردند
تا به روزگار كنونى ما رسيد و آنگاه هيئت داوران را بر آن داشت كه بى هيچ
پروايى از درست و نادرست سخن، چنان فتوايى بدهد ولى ابوذر- در آن برداشت درستش
كه همساز با بنيادهاى دين بود- كسانى را همداستان داشت همچون: پيشواى ما پدر دو
فرزند زاده پيامبر و دو پيشواى شيرزاده او، و همه نيكان توده و كسانى كه
گرفتاريهاى ابوذر اندوهگينشان ساخت و آنرا دست افزارى براى نكوهش خليفه آنروز
گرفتند.
من آنم كه رستم بود پهلوان
بيدادگرى اين هيئت داوران در صدور حكم، و زورى كه در اين راه زده اند، جبران
ملكون، روزنامه نويس مسيحى، صاحب جريده عراقى اخبار را بر آن داشته كه در همان
نشريه " در شماره مسلسل 2503، سال دهم، جمادى الاولى1368 هجرى قمرى " آغاز كند
به رقصيدن با همان آهنگى كه آنان ساز كرده بودند چرا كه بيچاره نه بنيادهاى
اسلام را مى شناسد- كه اگر مى شناخت از آن پيروى مى كرد- و نه پايگاه بزرگمردان
مسلمان را- كه اگر ميشناخت به پشتيبانى و تبرئه ايشان مى پرداخت- ولى آن چه را
ايشان درهم بافته اند حقيقتى ثابت پنداشته و آن را در بوته اى از گفتار ريخته
كه- براى رساندن آن چه ايشان خواسته اند- رساتر و گوياتر است جز اين كه از آنان
هم پيش تر رفته و نيش ها و سخنان درد آورى نيز نثار ابوذر كرده است و مى گويد:
ولى ابوذر غفارى بر آن رفته كه هر كسى بايد هر چه را بيش از نياز خود و
خانواده اش دارد در راه خدا ببخشد ولى هيچ يك از ياران پيامبر را نمى شناسيم كه
با او در اين عقيده شريك باشد بلكه بسيارى از خردمندان و فرزانگان مسلمان، با
وى در مورد اين اصل به معارضه برخاسته اند پس بى چون و چرا ابوذر در اين برداشت
خود به خطا رفته و پس از اين كه روشن شد وى بر خطا بوده و برداشت او با قرآن و
سنت پيامبر و بنيادهاى اسلام و آموزش هاى آن سازش نداشته، ديگر پيروى كردن از
او روا نيست. پايان.
ما اكنون به نكوهش و سرزنش اين نويسنده نمى پردازيم چرا كه اولا گفتيم وى از
همه آن چه براى حكم قطعى دادن در اين گونه مباحث لازم است به دور بوده و كار را
بر بنياد خوش گمانى به همان دروغ بافان نهاده و گمان برده است كه ايشان به
بنيادهاى اسلام نزديك اند و حقيقت آن چه را در پيرامون آن داورى مى كنند مى
شناسند كه اگر كار به گونه اى بود كه او پنداشته، البته حق با ايشان بود هر چند
ما مى توانيم او رابازخواست كنيم كه اكتفا كردن به حسن ظن- و آن هم هنگامى كه
مساله داورى قاطع عليه يكى از بزرگان ملت در ميان است- درست نيست و او مى بايد
در بررسى آن پندارها منتهاى كوشش را به كار ببرد ويژه آن كه در يكى از پايتخت
هاى مسلمانان- بغداد- است و پايگاه دين و دانش- نجف اشرف- بيخ گوش او است كه در
آن جا دانشمندان و نگارندگان و پژوهشگران هستند و او به آسانى مى تواند از اين
و آن، آگاهى هائى به دست آرد. و با اين همه، مااو را سرزنش نمى كنيم كه چرا در
داورى، روش پسنديده را رها كرده و كار او و ماننده هاى آن را يكى از بازده هاى
تباه هيئت داوران مى شماريم و بازخواست همه را متوجه آنان مى دانيم كه گويا مى
پندارند كار نيكوئى كرده اند و شادمانند كه حكمى نادرست پراكنده و به يكى از
بزرگان ملت تهمتى زده اند كه افراد عادى مسلمان نيز از آن بدورند آرى اين كارها
در چشم ايشان، پاسدارى از حريم پاك اسلام است و نبرد با ويرانگرى هاى كمونيسم و
پاسخ به خطرى كه از سوى آن مكتب، دين را تهديد مى كند. و گويا شاخ ديو را شكسته
اند كه در اثبات عقيده خود، بافته هاى مردمى را گواه آورده اند كه از راه راست
و درست، بسى به دور است.
گواهان هيئت داوران
اين هيئت در به كرسى نشاندن سخن خود، از گفته هاى آلوسى و ابن كثير و ابن
حجر گواه مى آرند كه گوئى در گفتار كسانى به جز همين دشمنان خاندان پيامبر و
پيروان ايشان چيزى درباره ابوذر نيافته اند و ما نمى دانيم چه عاملى موجب شده
آن همه سخنانى را كه ما درباره او آورديم فراموش كنند يا در مورد آن ها خود را
به فراموشى بزنند و چه نيازى از آنان برآورده مى شود كه به اين دروغ هاى ساختگى
و ناچيز تكيه كنند؟ ولى ما آنان را در اين كار معذور مى داريم زيرا در جستجوى
چيزى بوده اند كه ادعاى ايشان را استوار گرداند و آن چه را در گفته هاى گذشته
به آن ها اشاره كرديم آن ادعا را رد و نقض مى كند و از اين روى هر جا هم سخنى
نقل مى كند، تنها به پاره اى از بخش هاى آن پرداخته و پاره اى ديگر را حذف مى
نمايد زيرا تناقض گوئى آشكارى در ميانه بوده است و آنان نيز گويا اين را
دريافته اند كه آن فرازها را حذف كرده و پنداشته اند كه پژوهشگران، به اصل آن
كتاب ها رجوع نمى كنند وتناقض آن ها را در نمى يابند يا اين كه برداشت ها به
پاى حساب و بازخواست كشانده نمى شود و پس از آن- حتى در روزگار آينده- كسى به
بررسى كارها نخواهد پرداخت، كه اينك ما مى گوئيم: اما درباره آلوسى اينك همه
گفتار او را كه در تفسير خودش نگاشته " ج 10 ص 87" مى آوريم. وى در تفسير آيه "
و كسانى كه از زر و سيم گنج مى نهند و آن را در راه خدا انفاق نمى كنند پس مژده
ده ايشان را به كيفرى دردناك " مى نويسد:
ابوذر " رض " ظاهر اين آيه را گرفته و واجب دانسته است كه انسان هر چه بيش
از اندازه نياز دارد انفاق كنند و در اين مورد ميان او و معاويه- در سرزمين
شام- گير و دارى پديد آمد كه معاويه از دست او به عثمان كه در مدينه بود شكايت
برد و او وى را بدان جا خواست و ديد كه در عقيده خود پافشارى مى كند تا آن جا
كه كعب الاحبار به او گفت: " اى ابوذر كيش يگانه پرستى اسلام، آسان ترين و
دادگرانه ترين كيش هاست ودر جائى كه در كيش يهود كه سختگيرترين و پر تنگناترين
كيش هاست واجب نشده كه همه مال را انفاق كنند چگونه در اين جا واجب مى شود؟ "
وى خشمگين شد، چرا كه تندخو بود و همين انگيزه بود كه در گذشته وادارش كرد بلال
را به خاطر رنگ پوست مادرش سرزنش كند و او نيز شكايت به نزد پيامبر ببرد تا
حضرت " ص " به او بگويد: به راستى تو مردى هستى كه درتو " نشانه هائى از "
جاهليت و آئين پيش از اسلام هست. و در اين جا نيز او چوبدستى خود را در برابر
كعب بلندكرد و گفت: اى يهودى تو را چه به اين پرسش ها پس كعب بگريخت و او نيز
بدنبالش. تا وى به پشت عثمان پناه برد ولى او برنگشت تا وى را بزد و در گزارشى
آمده است كه ضربه وى به عثمان خورد و كسانى كه با ابوذر در مورد اين ادعايش
درگيرى داشتند بسيار شدند و مردمان همى آيه ارث را بر او مى خواندند و مى
گفتند: " اگر لازم بود كه همه مال را انفاق كنند ديگر موردى براى اين آيه نمى
ماند " و او هر جا فرود مى آمد ايشان شگفت زده گرد او را مى گرفتند و غوغا مى
كردند و او گوشه نشينى اختيار كرد و در اين مورد با عثمان مشورت نمود و او به
وى اشارت كرد كه به ربذه رود و هر گونه كه خواهد در آن جا ساكن شود و اين است
آن چه در مورداين داستان مورد اطمينان است ولى شيعه آن را بگونه اى گزارش كرده
اند كه بتوانند آن را دستاويزى براى نكوهش ذو النورين " عثمان " گردانند
وهدفشان از اين كار، خاموش كردن نور او است و خداوند نمى پذيرد مگر اين كه نور
خود را به كمال رساند. پايان
اين سخنان از چند جهت جاى توجه دارد:
1- اين كه مى گويد: ابوذر ظاهر اين آيه را گرفته...، آيه، ظاهرى جدا از
باطنش ندارد و نمى رساند كه مالى كه زكاتش داده شد باز هم اگر بيش از اندازه
نياز بود بايستى همه آن را انفاق كرد. پس كدام ظهورى در اين معنى هست كه تاييد
كننده نسبتى باشد كه به ابوذر مى دهند؟ تا او بتواند آن را بگيرد و بدان تكيه
كند زيرا آيه در مقام نهى از گنج نهادن است كه در ص چگونگى اش را روشن ساختيم و
هرگز هيچ گفتار آشكار و حتى اشاره اى از ابوذر نرسيده است كه نسبتى را كه به وى
مى دهند تاييد كندبلكه ديديد همه آن چه از او يا درباره او گزارش كرده اند، با
اين نسبت، ناسازگار است.
2- درگيرى ميان او و معاويه را كه آلوسى بر سر مفاد و ظاهر و باطن آيه
دانسته، به آن صورت نبوده و ما در ص از صحيح بخارى نقل كرديم كه كشمكش بر سر
موردنزول آن بود نه مفاد آن، كه معاويه مى پنداشته اين آيه، تنها درباره اهل
كتاب فرود آمده ولى ابوذر آن را عام مى شمرده و ايشان و مسلمانان- هر دو- را
طرف خطاب مى دانسته. كه هم مقصود ابوذر را از انفاق و مقدارى كه بايد از مال
انفاق كرد دانستيم و هم اين را كه مقصود او " بخشيدن تمام آن چه بيش از نيازمان
داريم " نيست بلكه انجام دستورهائى است كه دين براى انفاق داده- از واجب و
مستحب- و ديديم اعتراض او به كسانى بود كه گنج هاى سيم و زر نهاده و كارى همچون
احتكار كنندگان خوراك مردم مرتكب مى شدند و جامعه را از سودهاى آن دو فلز
گرانبها محروم ساخته و به ويژه تهيدستان را از حقوقى كه دين براى ايشان در آن
دو معين داشته بى بهره مى گرداندند كه در همه اين زمينه ها با گستردگى سخن
رانديم.
3- آن چه را نيز از داستان كعب الاحبار گزارش كرده است، ما چگونگى حال را در
مورد آن، روشن ساختيم و آن چه را درباره اين داستان رسيده باهمه جدائى هائى كه
در فرازهايش است برايت خوانديم و ديدى كه بيشتر بافته هاى آلوسى را در آن ها
نمى توان يافت از جمله اين كه " كعب به ابوذر گفت: به راستى كيش يگانه پرستى
اسلام... " و اين كه " وى به پشت عثمان پناه برد و ابوذر پرواى آن نكرد و ضربت
به عثمان خورد... " كه اى كاش مى گشت وبراى بافته هاى خودش ماخذى- هر چند از
سست ترين كتاب ها يا گرد آورده هاى داستان پردازان- ياد مى كرد ولى وى فقط
خواسته ابوذر را كه در جهان برزخ است به زدن ضربه اى بر عثمان متهم داشته و
شورشى عليه وى برانگيزد كه ما به يارى پژوهشى درست، نگذاشتيم خواب خوش او تعبير
شود و به آرزويش برسد.
و اكنون عبارتى را كه احمد درمسند خود " 1/63 " از طريق مالك بن عبد الله
زيادى از ابوذر آورده است بنگريد كه به موجب آن، وى از عثمان اجازه ورود خواست
و او نيز اجازه دادتا عصا به دست وارد شد عثمان گفت: اى كعب عبد الرحمان مرده و
دارائى اى بر جاى گذاشته، نظر تو درباره آن چيست؟ گفت: اگر حقى را كه خدا در آن
داشته است گزارده باشد ايرادى ندارد ابوذر چوبدستى خود را بلند كردو كعب را زد
و گفت از برانگيخته خدا شنيدم مى گفت دوست ندارم كه اين كوه طلا شود و از آن من
گردد تا آن را انفاق كنم و از من پذيرفته گردد ولى شش اوقيه از آن را براى پس
از خود بر جاى بگذارم. عثمان تو را به خداسوگند مى دهم كه آيا تو هم اين را
شنيدى؟- اين را سه بار گفت- وى پاسخ داد آرى.
و از اين جا بر مى آيدكه درگيرى در پيش آمدى بوده كه مربوطمى شده است به
دارائى عبد الرحمان بن عوف كه چندان طلا بجا گذاشت كه براى بخش كردنش تبرها
بكار گرفتند و بر سر اين كار دست هاى مردان آبله كرد و يك چهارم از يك هشتم آن
به 80000 سكه رسيد كه اين هارا از دارائى خدا به او داده بودند كه او شايستگى
استفاده از آن را نداشت و همه مسلمانان در بهره گرفتن از آن، برابر بودند و اين
كار همان گنج نهادن ناروا و خاصه خرجى اى بود كه بايستى دشمن داشت و فتواى كعب،
چيزى از كار او را روا نمى گردانيد زيرا از حاصل كشاورزى يا فراوان شدن دام ها
يا از سود بازرگانى به دست نيامده بود تا اگر حقوق خدا را از آن بدهند پاكيزه
شود و آن چه مى ماند حلال باشد زيرا آن دارائى، همه اش از آن خدا بوده و همه
مسلمانان در استفاده از آن برابر بودند و اگر هم پسر عوف حقى در آن داشت تازه
به اندازه يكى از ديگر مسلمانان بود و بس.
و شگفت از اينكه در انجمنى با بودن ابوذر- داناى ياران پيامبر- بيايند و به
ويژه از كعب فتوى بخواهند كه يهودى اى بوده است نو مسلمان. و تازه خود فتوى
خواهنده خيلى خوب مى دانسته كه آن دارائى از كجا فراهم شده زيرا خودوى سيل آن
را به سوى صاحبش سرازير كرد تا خوش خدمتى او را- كه در روز شورى به خلافت
تعيينش كرد- پاداش داده باشد و چون دارائى شخص اش به اين بخشش هاى گزاف، وفا
نمى كرده، اعتبار آن را از محل دارائى خداوند وبيت المال مسلمانان تامين مى
كرده است و بس. آن گاه ابوذر كه به موارددستورهاى دين بينا است بايستى در برابر
آن كارهاى زشت و كسى كه چنان بخششى را روا مى شمارد به اعتراض برخيزد و نيز در
برابر كسى كه گرفتن و گنج نهادن از آن را درست مى داند يا مى خواهد آن كار را
نيكو قلمداد كند زيرا به گفته قرآن: بايد گروهى از شما باشند كه " مردم را " به
نيكوكارى بخوانند و از كار زشت باز دارند و آنانند رستگاران.
و اگر اين برداشت ابوذر مستلزم كمونيست بودن يااعتقاد به مسلك اشتراكى است
پس خليفه دوم پيش از او و با بيان رساتر و توضيحى روشن تر، آن را آشكار ساخته
است چنان كه گزارش آن را طبرى در تاريخ خود "5/33" از طريق ابو وائل آورده كه
وى گفت عمر بن خطاب گفت اگربه همان اندازه كه تاكنون بر سر كار بوده ام از اين
پس بر سر كار باشم زيادتى دارائى هاى توانگران را خواهم گرفت و ميان مهاجران
مستمند پخش خواهم كرد. كه اين گزارش را ابن حزم در المحلى 6/158 آورده و مى
نويسد: اسناد آن در نهايت درستى و عظمت است.
و در عصر المامون 1/2 مى خوانيم عمر بن خطاب، روا نمى دانست كه مسلمانان از
كشت هاو زمين زراعتى چيزى بياندوزند زيرا روزى خودشان و خانواده و بردگان و هم
پيمانانشان از سوى بيت المال پرداخت مى شود و ديگر نيازى به اندوختن دارائى
نداشتند.
آرى عقيده خليفه دوم درباره دارائى ها از ديده هيئت داوران پنهان مانده يا
بزرگى پايگاه خلافت نگذاشته است كه در برابر او گستاخى نمايند ولى ابوذر خليفه
نبوده است تا بزرگى او ايشان را از دروغ بافتن و بر وى بستن جلوگيرى نمايد تك و
تنها در تبعيدگاه مرد نه كسى را يافت كه يارى اش دهد و نه كسى را كه از وى
پشتيبانى كند يا پس از مرگش به تجهيز و تكفين او پردازد و از اين روى حتى
خرچسونه ها و كرم ها نيز بر وى مى تازند ولى او روز ديگرى هم خواهد داشت كه خود
همچون يك توده، سراز خاك بر مى دارد و آن هنگام است كه نهفته ها آشكار مى گردد
و آن چه را ابوذر معتقد بوده و آن چه را بر وى بسته اند، دانسته مى شود همان
روزى كه مردم را براى كارى سهمناك فراهم مى آرند و فرمان راندن با خداوند يگانه
چيره بر همگان است.
4- تند خوئى اى كه آلوسى به ابوذر نسبت داده، خيلى مغاير با سخن پيامبر است
كه وى را " در خداپرستى و پارسائى و خوى و روش " همچون عيسى پسر مريم شمرده پس
او كه نماينده مسيح در ميان اين توده است چگونه تند خويى اى را در او سراغ توان
كرد؟ مگر دين او وى را بدان بخواند كه اين نيز از ويژگى هاى مومنان است- كه
ايشان را چنين وصف كرده اند: با همكيشان خويش فروتن اند و در مبارزه براى حق
سختگير-، وابوذر نيز در صف نخستين ايشان جاى دارد. پس ما نمى توانيم گزارش
آلوسى را گردن نهيم و درست بدانيم زيرا دشنامى از زبان ابوذر در بر دارد و آن
هم به بلال يا كسى كه خود ابوذر مى دانسته پيامبر، وى را دوست مى داشته و به
خود نزديك مى ساخته. پس نمى توان بر بنياد مفهوم آن، دليلى آورد هر چند با
زنجيره اى درست رسيده باشد زيرا آن چه از حال ابوذر دانسته شده، همان است كه
پيامبر راستگوى درستكار درباره وى گزارش كرده و تازه اگر هم درست باشد يك مورد
است- نه بيشتر- كه سخنى از دهان ابوذر در رفته و همانند ندارد و شايد هم جريان
مربوط به پيش از آنى بوده است كه اين گونه گفتار، حرام شود چنان كه شارحان صحيح
بخارى بر اين رفته اند و آن گاه با مانند اين گزارش نمى توان ثابت كرد كه ابوذر
تندخو بوده و درگيرى وى با كعب و با عثمان، از آن ناشى مى شده.
گويا آلوسى در اينجا، آن چه را خود در كتاب المسائل الجاهليه يادكرده، به
فراموشى سپرده كه در ص 129آن مى نويسد: ابوذر بيش از آن كه درجهان معرفت بدان
پايگاه برتر رسد يكبار با بلال حبشى كه موذن بود دو تائى به ناسزا گوئى
پرداختند و ابوذربه وى گفت: اى پسر زن سياه و چون بلال گله او را به نزد پيامبر
برد به وى فرمود: به بلال دشنام دادى و او را براى سياهى رنگ مادرش نكوهش كردى؟
گفت آرى گفت من بر آنم كه چيزى از خود بينى پيش از اسلام هنوز در تو مانده است
پس ابوذر گونه اش را بر خاك نهاد و سپس گفت گونه ام را بر نمى دارم تا بلال پاى
خود را بر گونه من نهد. پايان
كه بر ما وى گزارش را بدين گونه آورده و قسطلانى در ارشاد السارى 1/113 آن
را ياد كرده و گويد: ابن الملقن به اين گزارش مى افزايد: پس بلال پاى خود را بر
گونه او نهاد.
اين بود ابوذر و اين بود ادب و خوى جوانمردانه او كه به راستى خوئى
بزرگوارانه است.
5- آن چه را نيز ادعا كرده كه خيلى ها با ابوذر درگير شدند... اى كاش يا يكى
از ايشان را نام مى برد يا يكى از كتاب هائى كه در اين مورد بتواند ماخذ وى
بشود- هر چند از بى پايه ترين كتاب ها باشد- زيرا ياران پيامبر در آن روز، يا
با آواى ابوذر هماهنگى نموده و او را براى دردسرهائى كه به وى رسيد دلدارى مى
دادند يا به خاطر آن چه بر سر وى رفت آزرده شده و مسبب آن را نكوهش مى كردند و
آن هنگام، كسى نبود كه سخن وى را رد كند يا آيه اى در مورد ارث حفظ كرده باشد
كه ابوذر آن را از ياد برده باشد زيرا او- به گواهى دروازه شهر دانش پيامبر و
داناترين پيروان او- ظرفى بود لبريز از دانش.
بر ياران نيكوكار پيامبر بسى گران بود كه گزارش سهمناك و ناگوار تبعيد ابوذر
را به ربذه بازگو كنند، آن را ناخوش مى داشتند و گوش ايشان را آزار مى داد،
ياران شايسته پيامبر، چون آن گزارش رسواگر را مى شنيدند بارها به نشانه مصيبت
زدگى كلمه استرجاع را برزبان مى راندند و " انا لله و انا اليه راجعون " مى
گفتند و اين كه: "شكيبائى كن و مراقب ايشان باش " و " بار خدايا اگر ايشان
ابوذر را دروغگوشمردند من او را دروغگو نمى شمارم بارخدايا اگر آنان او را متهم
داشتند من وى را متهم نمى دارم بار خدايا اگر آنان وى را نادرستكار خواندند من
او را نادرستكار نمى خوانم زيرا پيامبر در هنگامى او را رستگار مى شمرد كه هيچ
كس را درستكار نمى شمرد و هنگامى با وى راز مى گفت كه با هيچ كس راز نمى گفت
و شايد هم مقصود آلوسى از كسانى كه متعرض رد و نقد ابوذر شده اند همان دار و
دسته خاندان اموى باشندكه مال خدا را مانند گويى براى بازى گرفتند و بندگان او
را بردگان خويش شناخته، كيش و كتاب او را دست آويز تباهى و نيرنگ و فريب
انگاشتند. ولى كشمكش آنان با او بر بنياد قرآن نبودو چيزى از آن نمى دانستند جز
لايه ظاهرى اين آيه: " و بهره خويش را ازجهان، فراموش مكن. " و كشمكش ايشان به
يارى تيغ و جنگ افزار بود و سخنشان نيز غوغا و فرياد، كه آلوسى نيز مودبانه از
ايشان پيروى كرده است.
6- اين كه پنداشته است رفتن وى به ربذه براى دلگيرى او از تعرضات مردم و
غوغاى ايشان در پيرامون وى بوده كه از برداشت وى به شگفت آمده بودند و او با
عثمان مشورت كرد و وى به او اشارت كرد كه بدان جا رود تا برفت و در آن جا به هر
گونه كه مى خواست سكنى گرفت... اين هم دروغى ديگر است زيرادر بخش هاى گذشته
ديديم كه وى را به ربذه تبعيد كردند و مردم را از بدرقه