كه نيرو دارد كار بخواهند و به اندازه اى كه نيازمند است براى او هزينه زندگى
معين كنند.
اينك بر ماست كه برگرديم به يادآورى آنچه ابوذر در موارد مختلف، آواى خود را
بدان برداشته بود و آنچه درباره دارائيها از پيامبر خدا " ص " گزارش كرده و
آنچه بزرگان ياران پيامبر، چه در ستايش از او گفته اند و چه در دفاع از او پس
از آنكه آواى خود را بدان سخنان برداشت و نيز آنچه درباره او از برانگيخته خدا
" ص " رسيده است از ستايشهاى نيكو و پيش بينى گرفتاريهائيكه به او خواهد رسيد و
مابا ديده اى كه حقيقت را به روشنى بنگرد در اين زمينه ها چشم ميدوزيم تا
ببينيم آيا هيچيك از آنها با زمينه هاى مسلك اشتراكى و كمونيسم سازگار هست يا
با اين بررسى، دروغ هائى آشكار مى شود كه به ناروا بر اوبسته و به پرتگاه بهتان
و افترا افتاده اند.
آنجا كه ابوذر به عثمان ميگويد: افسوس بر تو اى عثمان آيابرانگيخته خدا " ص
" را نديدى و آيا ابوبكر و عمر را نديدى آيا شيوه و روش آنان را بدينگونه ديدى؟
راستى كه تو با من به گونه خونخواران و سركشان، رفتارى سخت و زورگويانه دارى.
و نيز آنجا كه به او ميگويد: از شيوه دو دوست گذشته ات پيروى كن تا هيچكس را
بر تو سخنى نباشد. و عثمان گفت: ترا چه به اينها مادر مباد تو را. ابوذر گفت:
به خدا كه براى من هيچ عذرى بجز فرمان دادن به كار نيك و بازداشتن از كار بد
نمى بينى.
در اين هر دو مورد مى بينيم ابوذر نظر عثمان را بر ميگرداند به روزگار
پيامبر و سپس به روزگار دو خليفه قبلى و از او دعوت مى كند به پيروى از آن شيوه
ها و بسيار روشن است كه در آن هر سه دوره، هم مالكيت خصوصى در كار بوده است و
هم توانگران اعم از مالكان و بازرگانان وجود داشته اند و در تملك ثروت ها آزاد
بوده اند- چه ثروتهائيكه زاينده ثروت است و چه ثروتهائيكه با بكار انداختن مغز
وبازو بدست ميايد- و نيز هر مالى از زر و سيم يا كشتزار و زمين يا كارگاهها يا
خوراكيها ويژه صاحبانش بوده و از قوانين بى چون و چرا در نزد پيامبر اسلام " ص
" يكى اين است كه بهره بردارى از دارائى هيچكس " بر ديگران " روا نيست مگر با
رضايت قلبى خودش و در نامه فرزانه خداوندى ميخوانيم: " دارائيهاى يكديگر را به
ناحق مخوريد مگر بازرگانى و داد و ستدى از روى رضا و رغبت كرده باشيد " كه مى
بينيم دارائيها را به صاحبانش نسبت داده و آنان را مضاف اليه اين گردانيده. و
خوردن آنرا به ناحق، ناروا شناخته است، مگر با داد و ستدمشروع و در پى خوشنودى
مالك ويژه، بهره بردارى از مالى روا گردد. و درآيات ارجمند بسيارى هم كه نزديك
به پنجاه آيه ميشود از انتساب دارايى هابه صاحبان آن چشم پوشى نشده و بخشى از
آنها در صفحه گذشت.
پس در اين جاابوذر دعوت به برنامه اى ناساز با شيوه معتقدان به مسلك اشتراكى
دارد كه ايشان مالكيت خصوصى را برانداخته اند. و ناسازگارى با برنامه خود را از
كارهاى ناشايستى ميداند كه بايستى ديگران را از آن بازداشت و در اينراه حتى سخن
عثمان هم كه به او مى گويد: ترا چه به اينها مادر مباد ترا. او را از كارى كه
به آن برخاسته باز نمى دارد و اينكه وقتى معاويه كاخ سبزش را مى ساخت به او
گفت: اگر اين سراى را از دارايى خدا ساخته اى نادرستى نموده اى و اگر از دارايى
خودت است ريخت و پاش ناروا كرده اى.
در اينجا هم مى بينيم ابوذر روا ميشمارد كه مال را تقسيم كنند به دارايى خدا
و به آنچه ويژه خود آدمى است. كه حكم مربوط به بخش اول، نادرستكارى است و حكم
مربوط به بخش دوم نيز ريخت و پاش بيهوده و ناروا. ولى او نفس تصرف در مال را بر
معاويه ايراد نگرفته و تنها چيزى را كه بر او ايراد گرفته دچار بودن او به يكى
از اين دو كار زشت است: نادرستكارى و ريخت و پاش بيهوده و ناروا. در حاليكه اگر
ابوذر معتقد به الغاء مالكيت بود ميبايستى اصل تصرف او در آن اموال را نكوهش
كند. ومى بينيم كه دارايى مسلمانان اعم از مالياتها و صدقات و غنيمتهاى جنگى
رادارايى خدا مى نامد و اين نامگذارى را به پيامبر خدا " ص " نسبت داده به
عثمان مى گويد: گواهى مى دهم كه شنيدم پيامبر خدا " ص " مى گفت هنگامى كه
فرزندان ابو العاص به سى مرد برسند مال خدا را مانند گوى دست بدست مى گردانند و
بندگان او را بردگان خويش مى گيرند ودين او را دست آويز نيرنگ و فريب. كه سرور
ما امير مومنان " ع " نيز او را در اين گزارشى كه داد راستگو شمرد. اينگونه
نامگذارى تنها در روزگار ابوذر و معاويه نبود بلكه پيش از آن و پس از آن نيز
رواج داشت. اين عمر بن خطاب است كه چون ابو هريره از بحرين آمد به او گفت اى
دشمن خدا و دشمن نامه او آيا دارايى خدا را دزديدى او گفت من نه دشمن خدا هستم
و نه دشمن نامه او بلكه دشمن كسى هستم كه با آندو دشمنى دارد و دارايى خدا را
هم ندزديده ام.
احنف بن قيس گفت: ما در آستان خانه عمر نشسته بوديم كه كنيزكى بيرون شد ما
گفتيم: اين كنيز فراشى عمر است. اوگفت كه كنيزك عمر نيست و براى عمر هم روا
نيست بلكه خود از دارايى هاى خداست. احنف گويد: ما سرگرم شديم به گفتگو درباره
اينكه چه مقدار از دارايى خدا براى عمر حلال است. و اين سخنان را به عمر
رساندند. در پى ما فرستاد و گفت در چه باره سخن مى گفتيد. ما گفتيم: كنيزكى
بيرون شد و ما گفتيم اين كنيزك فراشى عمر است و او گفت كه كنيزك فراشى عمر نيست
و براى عمر روا نيست بلكه از دارائيهاى خداوند است و ما پرداختيم به گفتگو
درباره اينكه از دارائيهاى خدا چه چيزى بر تو رواست عمر گفت: آيا گزارش ندهم
شما را كه چه چيز از دارايى خدا " بر من " سزاوارست. دو دست پوشاك يكى براى
زمستان يكى هم براى تابستان.
و نيز عمر گفت هيچيك از شما مجاز نيست كه از مال مسلمانان براى مركب خود
ريسمان يا پلاس و گليمى كه زير پالان بر پشت چارپا نهند يا عرقگير شتر كه زير
پالان گذارند فراهم كند زيرا دارايى ها از آن مسلمانان است و هيچيك از ايشان
نيست مگر اينكه او را بهره اى در آن هست. و اگر همه آنها متعلق بيك نفر باشد
آنرا بزرگ مى بيند و اگر متعلق به توده مسلمانان باشد آنرا اندك و ارزان مى
شمارد و مى گويد دارايى خداست.
و نيز از سخنان عمر است كه گفته: شهرها شهرهاى خداست. و تنها براى شترانى كه
از دارائيهاى خدا باشند بايد چراگاه ها را قرق كرد و تنها در راه خدا بايستى بر
آنها بار نهاد.
و اين هم از سخنان اوست كه گفته: دارايى، دارايى خداست. و بندگان، بندگان
خدايند و به خدا سوگند اگر نبود چارپايانيكه در راه خدا از آنها استفاده ميشود
يك زمين يك وجب در يك وجب را هم بصورت چراگاه خصوصى در نمياوردم.
و عمر هر گاه كه به خالد مى گذشت مى گفت: خالد دارايى خدا را از زير
نشيمنگاهت بيرون كن.
و اين هم سرور ما امير مومنان است كه در خطبه شقشقيه مى گويد: تا هنگامى كه
سومين كس از آن گروه برخاست و مانند شترى كه هر دو پهلويش از پرخورى و بسيار
نوشى باد كرده، ميان جاى خوردن و بيرون دادنش خودپسندانه به خراميدن پرداخت و
فرزندان نياكانش نيز با او برخاسته و دارايى خدا را چنان مى خوردند كه شتر گياه
بهارى راريشه كن مى كند.
و در يكى از سخنرانيهاى او " ع " مى خوانيم: اگردارايى از آن خودم نيز بود
آن را به تساوى بخش مى كردم چه رسد كه دارايى، دارائى خداست. هان دادن دارايى
جز در جائى كه شايستگى باشد ريخت و پاش ناروا و نابجاست.
و در نامه او به كار گزارش در آذربايجان مى خوانيم: ترا نمى رسد كه با
زيردستان، خودسرانه رفتار كنى و جز با دادن وثيقه، دارايى ايشان را در معرض
نابودى در آرى. در دست هاى تو دارائى اى از دارائيهاى خداوند گرامى و بزرگ است
و تو از گنجوران اويى.
و در يكى از نامه هايش كه به مردم مصر نوشته ميخوانيم: و لكن من دريغم آيد
كه بيخردان و تبهكاران اين توده به سرپرستى كار آن رسند و سپس دارايى خدا را
مانند گوى در ميان خود بگردانند و بندگان او را بردگان خويش بگيرند با نيكان
بجنگند و بزهكاران را دار و دسته خود گردانند.
و در نامه اى از او كه به عبد الله پسر عباس نوشته ميخوانيم: در آنچه از
دارايى خدا نزد تو گرد آمده بنگر و آنرا به هزينه كسانى از گرسنگان و نانخور
داران برسان
و گزارش كرده اند كه دو مرد را به نزد او " ع " آوردندكه هر دو از دارائى
خدا ربوده بودند يكيشان بنده اى بود متعلق به بيت المال خداوندى و ديگرى از
توده مردم. او " ع " گفت: اين يكى كيفرى ندارد چون خودش از دارائيهاى خداست ودر
اينجا بخشى از دارايى خدا بخش ديگر را خورده.... تا آخر گزارش " نهج البلاغه ج
2 ص 202 ".
همانطور كه ناميدن آن به دارايى مسلمانان نيزپيش از اين روزگار و پس از آن،
امرى رايج بوده. عمر بن خطاب به عبد الله بن ارقم گفت: ماهى يكبار بيت المال
مسلمانان را بخش كن، هر جمعه يكبار دارايى مسلمانان را بخش كن سپس گفت: هر روز
يكبار بيت المال را بخش كن. گزارشگر گفت: مردى از ميان گروه گفت اى فرمانرواى
مومنان اگر در گنجينه دارايى مسلمانان چيزى را بگذارى بماند و آنرا براى روزگار
سختى رها كن بد نيست. سنن بيهقى ج 6 ص 357
و هنگاميكه خالد ده هزار سكه با اشعث پسر قيس داد عمر درباره او گفت:
اگراينرا از دارايى خودش به او داده ريخت و پاش نابجا كرده و اگر از دارايى
مسلمانان داده نادرستكارى نموده. الغدير ج 6 ص 274 ط 2
و سرور ما اميرمومنان " ع " در يكى از سخنرانيهايش كه مسولان رويداد جمل را
ياد مى كند گويد: ايشان بر كارگزار من در آنجا " بصره " و بر گنجوران بيت المال
مسلمانان و بر ديگر مردم آنجا در آمدند. نهج البلاغه ج 1 ص 320
و به عبد الله بن زمعه گفت: اين دارايى نه از آن من است نه از آن تو بلكه
تنها غنائم مسلمانان است. نهج البلاغه ج 1 ص 461
و در نامه اى از او كه به زياد بن ابيه نوشته ميخوانيم: و من سوگندى راست به
خداوند ياد مى كنم كه اگر به من گزارش رسد تو اندك يا بسيار در غنيمتهاى
مسلمانان خيانت روا داشته اى بر تو خيلى سخت خواهم گرفت. نهج البلاغه ج 2 ص 19.
و در نامه اى كه عبد الحميد بن عبد الرحمان به عمر بن عبدالعزيز نوشته
ميخوانيم كه: براستى من جيره هاى مردم را به ايشان پرداخته ام و در بيت المال
هنوز هم دارايى اى مانده است او در پاسخ نوشت نگاه كن هر كس وام دار است و آنچه
راگرفته بى خردانه به مصرف نرسانده و ريخت و پاش بيهوده ننموده وام او را بده.
بار دوم نوشت. وامهاى ايشان را هم دادم و هنوز در بيت المال دارايى اى هست.
اينبار در پاسخ او نوشت نگاه كن هر كس همسر ندارد و دارائى ندارد، اگر
ميخواهد او را همسر بده و كابين زنش را بپرداز. بار سوم به او نوشت من هر كس را
يافتم همسر دادم و هنوز در بيت المال مسلمانان دارايى اى هست " الاموال ازابو
عبيد ص 251 ".
و هر يك از اين دو نامگذارى، انگيزه اى خردمندانه دارد. ناميدن آن به دارايى
خداوند از اين روى است كه خداوند پاك دستور به بيرون كردن آن از ميان دارائيهاى
مردم داده و نصاب هاى آنرا مشخص كرده و مقدارى را كه بايد از مردم گرفت روشن
ساخته و هزينه ها و نيز كسانى را كه شايسته بهره بردارى از اين دارائيها هستند
شناسانده و نامگذارى آن به دارايى مسلمانان نيز از اين روى است كه بايد به
هزينه ايشان برسد و براى مستمرى ايشان تعيين شده است پس ايرادى بر ابوذر نيست
كه هر كدام از اين دو نام را بر آن بنهد و هيچيك از آن دو، نماينده اعتقادى
ناروا نيست.
و آنچه را طبرى در ج 5 ص 665 از تاريخ خود از راهى كه ميانجيان زنجيره
گزارشى آنرا در ص شناسانديم ونادرستى و ناشايستگى آنرا براى پشتوانه گرفتن
آشكار كرديم- آورده و بر بنياد آن: چون ابن سوداء به شام درآمد ابوذر را ديدار
كرد و به او گفت: ابوذر آيا به شگفت نميايى از معاويه كه ميگويد: " دارايى،
دارايى خداست، هان راستى كه همه چيز از آن خداست "؟ كه گويى او به اين بهانه
ميخواهد همه دارائيها را براى خود- و نه مسلمانان- فراهم آرد و نام مسلمانان را
قلم بگيرد. پس ابوذر به نزد معاويه شد و گفت: چه انگيزه اى ترا بر آن داشته كه
مال مسلمانان را دارايى خدا بنامى گفت: ابوذر خدا ترا بيامرزد مگر ما بندگان
خدا نيستيم و دارايى، دارايى خدا و آفريدگان، آفريدگان خدا و فرمان، فرمان او
نيست گفت: اينرا نگو، سپس گفت البته من نمى گويم كه اين دارايى از آن خدا نيست
ولى مى گويم دارايى مسلمانان است.
كه اين گزارش پس از چشم پوشى از زنجيره نادرست و زمينه بى خردانه آن و پس از
چشم پوشى از اينكه كسى همچون ابوذر كه از پيمانه هاى برترى ها و سرچشمه هاى
دانش و دارندگان برداشت استوار است، كسى نيست كه ابن سوداء يهودى او را به تكان
آرد تا گوشى سخن پذير به او عاريه دهد و سپس بپردازد به پياده كردن برنامه اى
كه نيرنگ بازانه به او تلقين كرده و بدين سان محيط را آشفته گرداند و سرچشمه
زلال جامعه راتيره سازد پس از همه اين ها نهايت آنچه از گزارش بالا برميايد
آنستكه ابوذر ديد معاويه اينگونه نامگذارى را سرپوشى گردانيده است براى حيف و
ميل كردن در دارائيهاى مسلمانان و زير و رو كردن آنها مطابق خواسته ها و
دلبخواه خويش به دستاويز اين سخن دو پهلو كه دارايى، دارايى خداست پس روا خواهد
بود كه هر يك از بندگان او به هر گونه كه خواهد در آن دست ببرد وهر چه را از آن
بخواهد به ملكيت خود درآرد و با آن همانگونه رفتار كند كه با چيزهايى كه تملك
آن از بنياد جايزاست. و ابوذر خواست پنبه دليل نادرست و برداشت ناچيز او را با
اين پاسخ بزند كه دارايى دارايى همه مسلمانان است آن هم به دستور مالك اصلى آن-
كه بزرگ است بخششهاى او- پس هيچكس را نميرسد كه چيزى از آن را خودسرانه و بى در
نظرگرفتن منافع ديگران مورد استفاده قرار دهد و با بى بهره كردن ايشان از آن
بهره مند گرديده و در حالى گنجينه هاى سيم و زر فراهم آرد كه در ميان ايشان
كسانى هستند كه نيازمنديشان به حقوقى كه براى ايشان تعيين شده بسياربيشتر است
آنچه پرده از انديشه معاويه بر ميدارد ماجرائيست كه ميان او و صعصعه بن-
صوحان درگرفت كه مسعودى در مروج الذهب ج 2 ص 79 از زبان ابراهيم بن عقيل بصرى
گزارش كرده كه او گفت: يكروز كه صعصعه با نامه اى از على براى معاويه به نزد او
آمده و بزرگان مردم نيز نزد وى بودند معاويه گفت: زمين از آن خداوند است و من
جانشين خداوندم هر چه را از دارايى خدا بگيرم از آن من است و هر چه را از آن
رها كنم براى من روا خواهد بود صعصعه گفت:
اى معاويه نفس تو از سر نادانى ترا در آرزويى مى افكند كه نشدنى است.
بزهكارى مكن
پس گفتگوئى كه در ميان بوذر و معاويه درگرفته نه كوچك ترين ارتباطى با مساله
مالكيت و نفى و اثبات آن دارد و نه هيچ گوشه چشمى به بنيادهاى مسلك اشتراكى. و
ديگر گزارشى كه پرده از انديشه معاويه بر ميدارد سخنرانى ارحبى است كه در ص ياد
شد.
و اين هم از سخنان ابوذر است كه چون معاويه سيصد دينار زر براى او
فرستادگفت: اگر اين پول از مستمرى امسالم است كه مرا از آن بى بهره نموده ايد
مى پذيرم و اگر از خود بخشش كرده ايدمرا نيازى به آن نيست.
كه در اينجا مى بينيم ابوذر دارايى را تقسيم مى كند به:
1- مستمرى واجب كه در آن سال- به جرم فرمان هاى او به نكوكارى و جلوگيرى
هايش از زشت كاريها- او را از آن بى بهره گردانيده اند.
2- دارايى قابل تملكى كه دارنده با ميل و دلخواه خودآن را به صورت بخشش از
ملكيت خود بدرمى كند زيرا بخشش كارى است كه از سر كمال مردانگى صورت مى گيرد و
نمى تواند باشد مگر از دارايى خالص انسانى و از چيزى كه، نه از حقوق واجبه
خدايى است و نه از دارائيهاى دزديده شده از ديگران. آنگاه اين كجا و الغاء
مالكيت كه سنگ زير بنياد در مسلك اشتراكى هاست كجا؟ زيرا در نزد ايشان نه بخششى
دركار است و نه ديگر حقوق انسانى و آنچه نزد ايشان توان يافت دستمزدهايى است به
تناسب كارهايى كه مردم مى كنند.
گزارشهاى ابوذر درباره داراييها
و اما آنچه ابوذر درباره دارائيها از برانگيخته خدا " ص " گزارش كرده منادى
مكتبى است كه هرگز با مسلك اشتراكى نميسازد و اينهم بخشى از آنها:
1- هيچ مسلمانى نيست كه هر مالى دارد يك جفت آنرا در راه خداى گرامى و بزرگ
بدهد مگر آنكه پرده داران بهشت به پيشواز او آمده وهر يك از ايشان او را به
بهره بردارى از آنچه نزد وى است ميخواند. ابوذرگويد: گفتم اين چگونه تواند بود
او " ص " گفت: اگر مردانى دارد دو مرد از ايشان را و اگر شترانى دارد دو شتر و
اگر گاوانى دارد دو گاو. و درعبارتى ديگر: هر كس يك جفت از دارايى اش را در راه
خدا ببخشد پرده داران بهشت به سوى او مى شتابند و اين روايت بر خلاف اصلى كه
مسلك اشتراكى برگزيده است- ثابت مى كند كه هر انسانى دارايى دارد و نيز تشويق
مى كند كه آدمى بدلخواه خود از هر نوع كالايى كه دارد يك جفت را در راه
خداببخشد.
2- از شتران بايد صدقه داد و از گوسفندان بايد صدقه داد و از گاوان بايد
صدقه داد و از گندم ها بايد صدقه داد.
3- هيچ مردى نيست كه بميرد و از خود گوسفند يا شتر يا گاوى بجا نهد كه زكات
آن را نداده باشد مگر اينكه آن حيوان در روز رستخيز بزرگتر و فربه تر از آنچه
بوده بيايد و با سم شكافته خود او رالگدمال كرده و با شاخ هاى خود او را شاخ
بزند.
و در عبارتى ديگر: هيچ دارنده شتر و گاو و گوسفندى نيست كه زكات آنرا نداده
باشد مگر آن حيوان در روز قيامت بيايد... تا پايان گزارش. اين روايت، هم تعلق
دارائى به افراد را ثابت مى كند و ميرساند كه جز زكات چيزى بر گردن انسان نيست
و آنهم عبارت از يك بخش دارائى است نه همه آن و آنچه ميماند متعلق به دارنده آن
است چه پيروان مسلك اشتراكى بپسندند يا خشمگين شوند.
اما درگيرى ابوذر با كعب الاحبار در برابر عثمان، كه مهمترين دستاويز ستم
كنندگان بر ابوذر و دشنام دهندگان به اوست، آنرا نيز طبرى گزارش كرده است " با
زنجيره پوسيده خود از زبان سرى- دروغگوى گزارش ساز- و او از زبان شعيب ناشناس
كه دانسته نيست كيست و او از زبان سيف پسر عمر كه خبرساز و متهم به ضديت با
اسلام بوده و از سرگذشت هر سه در صفحه آگاهى يافتى " و بر بنياد آن، از راه ابن
عباس رسيده است كه او گفت: ابوذر پس از رفتن به ربذه باز هم به مدينه رفت و آمد
ميكرد از بيم آنكه پس از هجرت به سوى پايگاه دين بار ديگر از بيابان نشينان دور
از اسلام شده باشدو او خود، تنهايى و دورى از مردم رادوست مى داشت يكبار بر
عثمان به هنگامى درآمد كه كعب الاحبار نزد او بود. پس به عثمان گفت: به اين
اندازه كه مردم، از آزار رساندن، خوددارى كنند خوشنودى ندهيد تا آنگاه كه با
بخشندگى نيكوكارى نمايندو سزاوار است كه دهنده زكات تنها به اين كار بسنده نكند
و به همسايگان و برادران نيكوئى نموده خويشاوندان خودرا بنوازد. كعب گفت: هر كس
زكات واجب را داد آنچه را بر گردنش بوده به انجام رسانده. ابوذر عصاى سر خميده
اش را بلند كرد و او را با آن بزد و زخمى كرد. عثمان گفت: او را به من ببخش پس
او را به وى بخشيد و گفت: اى ابوذر از كيفر خدا بپرهيز ودست و زبانت را نگاه
دار چرا كه او به كعب گفته بود: اى زاده زن يهودى ترا چه به اين كارها. بخدا
سوگند كه از من خواهى شنيد يا بر تو در خواهم آمد.
و در ص به گزارش مسعودى گذشت كه: ابوذر روزى در مجلس عثمان حاضر بود و عثمان
گفت: آيا شما بر آنيد كه هر كس زكات دارائى اش را داد باز هم حقى براى ديگران
در مال او هست؟ كعب گفت: نه اى امير مومنان ابوذر به سينه كعب