بحث دوم : وحدت در مكتب اهل البيت عليه السلام
مقدمه
در اين بحث ، ضرورت دارد نخست به پنج موضوع ذيل توجه نماييم :
الف - تعيين اوصياى پيامبر صلى الله عليه و آله
ب - كتمان حديث
ج - قيامهاى پيروان مكتب اهل البيت عليه السلام عليه حكومت ستم پيشه
د- اثر تعيين اوصياى پيامبر صلى الله عليه و آله و اثر كتمان حديث
ه - شناخت شيعه و تشيع
اينك شرح و بيان اين چند موضوع :
الف - تعيين اوصياى
پيامبر صلى الله عليه و آله
1 - وظيفه تبليغى انبيا و اوصيا آن است كه تكليف شرعى مردم عصر
خود را براى آن مردم بيان كنند. و از آنجا كه مسلمانان حاضر در عصر
پيامبر صلى الله عليه و آله نيازمند آن بودند كه امام پس از پيامبر خود
را بشناسند، پيامبر صلى الله عليه و آله در اولين روز دعوت به اسلام ،
كه بنى هاشم را در خانه خود به اسلام دعوت كرد، على عليه السلام را وصى
خود معرفى كرد.
اين امر ادامه داشت تا آنكه در روز غدير خم ، پيامبر صلى الله عليه و
آله در برابر دهها هزار مسلمان حاضر، على عليه السلام را به عنوان ولى
امر تعيين شده از جانب خدا بعد از خود، معرفى فرمود.
2 - پيامبران مى بايست تكليف شرعى مردم بعد از خود را، به طرقى به آنان
تبليغ نمايند. پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله نيز در امر تعيين
اوصياى خود و اولوالامر مردم پس از على بن طالب عليه السلام تا روز
قيامت ، به حسب اهميت چنين تبليغ فرمود:
يكم - به ظهور مهدى موعود (عج ) و اينك او آخرين امام مردم باشد، بشارت
داد.
دوم - تعداد ايشان را كه دوازده امام مى باشند، بيان فرمود.
سوم - امام حسن عليه السلام و امام حسين عليه السلام را دو امام پس از
امام اول معرفى نمود.
چهارم - نامهاى دوازده امام را به وسيله خواصى از صحابه ، مانند جابر
بن عبدالله انصارى ، بيان فرمود. نيز در نوشته هايى كه به اولين وصى
خود على بن ابى طالب عليه السلام تسليم فرمود، نامهاى امامان و
پيشگوييهايى از احوالشان وجود داشت .
اين تبليغ ، عمومى و همگانى نبوده و پيامبر صلى الله عليه و آله در اين
مورد به نحو خصوصى تبليغ فرموده است . حكمت اين نوع تبليغ را در آينده
- ان شاء الله تعالى - بيان خواهيم كرد.
پس از پيامبر صلى الله عليه و آله هر يك از امامان نيز براى آن دسته از
شيعيان كه امامت ايشان را پذيرفته و نيازمند شناخت امام بعدى بودند،
امام بعد از خود را معرفى نموده و نيز بشارت به ظهور مهدى موعود (عج )
مى دادند و براى بعضى از اصحاب خود از باقى دوازده امام نيز سخن مى
گفتند.
ب - كتمان حديث
اولا - در مكتب خلفا
در بحثهاى گذشته معلوم شد چگونه خلفا تا آخر قرن اول هجرى ، از
نوشتن حديث پيامبر صلى الله عليه و آله جلوگيرى كردند. اضافه بر آن
دانشمندان اين مكتب نيز تا آخر قرن هفتم هجرى ، حديث پيامبر صلى الله
عليه و آله را به صور گوناگون كتمان مى كردند.
(207)
ثالثا - در مكتب اهل
البيت عليه السلام
در اثر اعمال كشتار و شكنجه و حبس نسبت به اهل البيت عليه
السلام و پيروانشان ، اين مكتب جز مدت كوتاهى كه در آخر عصر حضرت باقر
عليه السلام و اول عصر حضرت صادق عليه السلام بود، هميشه دچار تقيه
شديد بوده اند و نتوانسته اند سنت پيامبر صلى الله عليه و آله را كه
نزد ايشان به وديعت نهاده شده بود، به طور كامل نشر كنند.
ج - قيامهاى پيروان مكتب
اهل البيت عليه السلام
در عصر ائمه عليه السلام در مكتب اهل البيت عليه السلام و
پيروانشان دو گونه قيام عليه حكومت ظالم صورت مى گرفت :
1 - قيام براى امر به معروف و نهى از منكر
2 - قيام به نام مهدويت
سر سلسله قيامهاى دسته اول در مكتب اهل البيت عليه السلام قيام حضرت
سيدالشهدا امام حسين عليه السلام بوده است . حضرتش سبب قيام خود را در
وصيتنامه خود كه به محمد بن الحنفيه تسليم نمود، چنين بيان فرمود:
((انما خرجت لطلب
الاضلاح فى امه جدى . اريد ان امر بالمعروف و انهى عن المنكر)):
اين است و جز اين نيست كه در پى اصلاح كار امت جدم خروج كردم . مى
خواهم امر به معروف و نهى از منكر كنم .
حضرتش هيچگاه مردم را دعوت نكرد كه با او بيعت كنند تا براى رسيدن به
خلافت و تشكيل حكومت قيام كنند. و اين اولين و بارزترين قيام از نوع
اول بود.
نمونه دوم ، قيام محمد بن عبدالله از نسل امام حسين عليه السلام با
برادرش ابراهيم بود. نوع اين قيام از گفتار امام جعفر صادق عليه
السلام به عبدالله پدر محمد آنگاه كه از امام خواست با پسرش بيعت كنند،
آشكار مى شود. در آن هنگام حضرت در جواب فرمود:
((ان كنت ترى ان
ابنك هذا هو المهدى ، فليس به ؛ و لاهذا اوانه . و ان كنت انما تريد ان
تخرجه غضبا الله ، و لبامر بالمعروف وينهى عن المنكر، فانا و الله
لاندعك و انت شيخنا و نبايع ابنك بهذا الامر))
:
(208)
اگر مى پندارى كه اين فرزندت همان مهدى مى باشد، نه ! او مهدى نيست . و
نه اين زمان ، زمان مهدى مى باشد. و چنانچه مى خواهى خروج كند در راه
غضب براى خدا و اينكه امر به معروف و نهى از منكر كند، به خدا سوگند ما
ترا كه پير مرد و بزرگ ما هستى وانمى گذاريم و با فرزندت براى اين كار
بيعت مى كنيم .
(209)
اين قيام يك نمونه از قيام امامزاده ها به نام مهدى موعود بوده است .
از فرمايش حضرت سيدالشهدا در امر خود، و فرمايش امام جعفر صادق عليه
السلام در امر قيام محمد كه او را مهدى مى پنداشتند، معلوم مى شود
اوصياى پيامبر فقط قيام براى امر به معروف را صحيح و موافق رضاى خدا مى
دانسته اند.
د- اثر تعيين اوصياى
پيامبر و كتمان حديث
در اثر تبليغ پيامبر صلى الله عليه و آله ، همه اهل مدينه و همه
صحابه ، امام على عليه السلام و امام حسن عليه السلام و امام حسين عليه
السلام ، هر سه را دقيقا مى شناختند. پس از قيام امام حسين عليه السلام
عليه خليفه كعبه را، هر كس كه مى خواست ، مى توانست بطلان صحت تعيين
خليفه و امام به وسيله بيعت مردم را دريابد و اين امر بسيار روشن بود.
بنابراين پس از شهادت حضرت سيدالشهدا عليه السلام براى مسلمانان جزء
عقيده به سلسله امامت راهى نمانده بود.
پس از امام حسين عليه السلام با تسليم نمودن امام حسين عليه السلام
مواريث امامت را به ام سلمه ، هنگام رفتن به مكه و عراق ، و تحويل
گرفتن حضرت سجاد عليه السلام آنها را پس از بازگشت به مدينه ، هر كس از
اهل مدينه كه مى خواسته است ، مى توانسته امام زمان خود را بشناسد.
(210)
اكنون كه شمه اى از اثر تعيين اوصياى پيامبر صلى الله عليه و آله بيان
كرديم ، اشاره اى به اثر سوء كتمان حديث پيامبر صلى الله عليه و آله مى
نماييم : جلوگيرى خلفا از نشر احاديث پيامبر صلى الله عليه و آله بويژه
جلوگيرى از گسترش احاديثى كه درباره اوصياى پيامبر صلى الله عليه و آله
و ظهور مهدى موعود (عج ) بود و بشارت مى داد كه وى زمين را پر از عدل و
داد مى كند، پس از آنكه پر از ظلم و جور شود، به اندازه اى بود كه در
مدينه امامزاده ها و عمو زاده هاى پيامبر صلى الله عليه و آله - بنى
عباس - در جلسه اى مشترك جمع شده بودند تا با محمد بن عبدالله به عنوان
مهدى موعود بيعت كنند! تا آنكه امام جعفر صادق عليه السلام آنان را خطا
در انديشه شان با خبر ساخت .
شناختن اوصياى پيامبر صلى الله عليه و آله يكى پس از ديگرى همچنانكه
پيامبر صلى الله عليه و آله از جانب خدا خبر داده بود، اگر چه بر بعضى
از خواص روشن بوده ، ليكن براى عموم مردم پس از عصر حضرت امام باقر
عليه السلام آسان نبوده است .
ه - شناخت شيعه و تشيع
براى شناخت تشيع ، نخست شناخت اسلام لازم است .
اسلام ايمان داشتن به توحيد (الوهيت و ربوبيت ) و سپس ايمان داشتن به
همه انبيا تا خاتمشان ، و ايمان داشتن به احكام ضرورى اسلام ، با نيت
عمل كردن به آنها و به سنت پيامبر صلى الله عليه و آله ، و ايمان داشتن
به معاد جسمانى و حساب و ثواب و عقاب در روز قيامت مى باشد.
(211)
و تشيع آن است كه پس از پيامبر صلى الله عليه و آله اين عقايد و احكام
را به وسيله ائمه اهل البيت عليه السلام از پيامبر صلى الله عليه و آله
بپذيرد و از پيامبر صلى الله عليه و آله و ائمه عليه السلام پيروى كند.
و شرط پذيرفتن از ائمه اهل البيت عليه السلام و پيروى كردن از ايشان
پذيرا باشد؛ و در عصر حضرت صادق عليه السلام آن است كه شش امام را
بشناسد و از ايشان پذيرا باشد.
و همچنين است اين امر تا عصر مهدى موعود - عجل الله تعالى فرجه الشريف
- كه در زمان حضرتش شيعه آن است كه دوازده امام را بشناسد و از همه
آنان پذيرا باشد، و نيت پيروى از همه آنان را به همراه پيروى از جدشان
داشته باشد.
اكنون چند مثال براى شناخت چگونگى معرفى پيامبر صلى الله عليه و آله
اوصياى بعد از خود را، و اينكه پس از پيامبر هر يك از اوصياى پيامبر
وصى بعد از خود را چگونه معرفى مى كردند، مى آوريم . و نيز اثر اين دو
گونه معرفى را - ان شاءالله تعالى - بررسى مى نماييم .
نمونه اول : معرفى امام
باقر عليه السلام از جانب پيامبر صلى الله عليه و آله
امام باقر عليه السلام را پيامبر صلى الله عليه و آله معرفى
فرموده بود؛ چنانكه در دو خبر داستان جابر با آن حضرت بدين شرح آمده
است :
الف - جابر بن عبدالله انصارى عمامه بر سر مى گذاشته
(212) و در مسجد پيامبر صلى الله عليه و آله مى نشسته و
ندا مى كرده است ((يا باقر! يا باقر
(213)))! با اين كار،
جابر كه يگانه بازمانده صحابه پيامبر صلى الله عليه و آله بود، توجه
زائران پيامبر صلى الله عليه و آله را كه از راههاى دور براى حج آمده
بودند، به خود جلب مى كرد.
مردم مى گفتند: جابر هذيان مى گويد! يعنى از پيرى خرفت شده است . جابر
گفت : نه به خدا قسم هذيان نمى گويم ؛ ليكن از پيامبر صلى الله عليه و
آله شنيدم كه فرمود:
((انك ستدرك رجلا
منى . اسمه اسمى . وشمائله شمائلى . يبقر العلم بقرا)).
:
تو مردى از من را درك مى كنى . نامش نام من است . و شمائل او شمائل من
مى باشد و علم را باز مى كند و پرده از روى آن بر مى دارد.
اين بود سبب آنچه شنيديد كه مى گفتم .
(214)
نكته ديگر كه در اين حديث پيامبر صلى الله عليه و آله درباره حضرت باقر
مى باشد، آن است كه پيامبر صلى الله عليه و آله در باره امام باقر عليه
السلام فرموده است : ((رجل
منى )) : ((مرد
از من )). و ما در گذشته اين لفظ پيامبر
صلى الله عليه و آله را معنى كرديم و حاصل آن اين شد كه يعنى : كار او
در تبليغ اسلام كار من مى باشد.
ب - جابر در كوچه هاى مدينه نيز راه مى رفت و ((يا
باقر! يا باقر)) ندا مى كرد؛ و باز همان
سخنها بين او و اهل مدينه گفته مى شد.
(215)
نمونه دوم : معرفى امام
باقر عليه السلام از جانب امام سجاد عليه السلام
حضرت سجاد عليه السلام كتابهاى امام على عليه السلام و سلاح
پيامبر صلى الله عليه و آله را در بيمارى وفات خود به حضرت باقر عليه
السلام داد. و بعد از وفات حضرت سجاد عليه السلام برادران حضرت باقر
عليه السلام از حضرتش خواستند كه ايشان را در كتابها و سلاحها شركت
دهد؛ و اين گفتگو در مدينه شهرت پيدا كرد. در نتيجه اين گفتگو همه اهل
مدينه دانستند كتابهايى كه به خط امام على عليه السلام بوده ، نزد حضرت
باقر عليه السلام مى باشد.
بنابر آنچه بيان شد، پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سپس ائمه اهل
البيت عليه السلام امر وصايت را تا امام باقر عليه السلام با حكمت به
همه اصحاب و همه اهل مدينه تبليغ فرموند. ليكن اين امر درباره ساير
ائمه عليه السلام تا مهدى موعود - عجل الله تعالى فرجه الشريف - به
نحوى ديگر بوده است كه سبب آن از خبر آينده روشن شود:
آنگاه كه خبر وفات امام صادق عليه السلام به خليفه منصور رسيد، به والى
مدينه نوشت : هر كس را وصى قرار داده گردن بزن . والى مدينه در جواب
نوشت : اين پنج نفر را وصى قرار داده است :
1 - خيفه 2 - والى مدينه 3و 4 - دو فرزندش عبدالله و موسى ، 5 - حميده
مادر موسى .
خليفه گفت : ايشان را نمى توان كشت .
(216)
از اين خبر معلوم مى شود: از زمان امام صادق عليه السلام ، اگر در وقت
وفات امام ، امام بعد از او مى شناختند، وى را شهيد مى ساختند و وظيفه
اى
كه از جانب خداوند در هدايت مردم و حفظ اسلام به او محول شده بود،
انجام نمى شد.
و اما نحو ديگر تعيين امر امامت پس از امام باقر عليه السلام ، چنين
بوده است كه : امام در حال حيات خود، امام بعد از خود را به خواص
شيعيان معرفى مى نمود.
(217) سپس به هنگام حاجت مردم به شناسايى امام عصر خود،
خداوند سبب سازى مى فرمود تا امام عصر نزد دوست و دشمن معروف و مشهور
گردد. دليل بر اين گفته ما همان رفتار حكام با هر يك از امامها مى
باشد. توجه فرماييد:
هارون الرشيد امام كاظم عليه السلام را از مدينه به بغداد مى آورد و
زندانى مى كند. ماءمون امام رضا عليه السلام را از مدينه به خراسان
برده ، به عنوان ولايت عهدى زير نظر مى گيرد. و همچنين امام جواد عليه
السلام را به بغداد، و امام على النقى عليه السلام و امام حسن عسكرى
عليه السلام را به سامرا مى برند. و خلاصه هر يك از اين ائمه تا آخر
عمر زير نظر و مراقبت شديد خلفا مى باشند.
آيا خلفا چه دليلى براى چنين رفتارى با اين ائمه داشتند؟
آيا جز آن بود كه مى دانستند آنان امام شيعيان عصر خود هستند؟
اين امر براى اهل مدينه و اهل پايتخت خليفه ، كه امام در آنجا زندانى
يا تحت نظر بود، روشن بوده است ؛ بخصوص با جلسات مناظرات امام و مشاهده
سيره امام .
و اما اهالى شهرهاى دور؛
(218) آنان نيز مى توانستند با تحقيق از اهل مدينه و
بازماندگان اصحاب پيامبر صلى الله عليه و آله و تابعين ايشان ، اين امر
را به روشنى درك كنند.
وصيت حضرت صادق عليه السلام در عين حال كه امر امامت را از نظر دستگاه
خلافت پنهان كرد و آنان را دچار سر در گمى ساخت ، براى شيعيان هيچگونه
شبهه اى ايجاد نكرد، بلكه امر امامت را روشنتر ساخت . توجه فرماييد:
آنگاه كه خبر وفات امام صادق عليه السلام در كوفه به شيعيان رسيد،
ابوحمزه ثمالى از مخبر پرسيد: آيا امام صادق عليه السلام كسى را وصى
قرار داد؟ گفت : آرى ، دو فرزندش عبدالله و موسى و خليفه منصور. تا سخن
مخبر بدينجا رسيد، ابوحمزه خنديد و گفت : حمد خدا را كه راه هدايت را
به ما نشان داد و امام را از حال پسر بزرگ خود ما را آگاه ساخت و به
فرزند كوچك (موسى بن جعفر) راهنمايى كرد و امر عظيم را مخفى داشت .
از معناى گفتار ابوحمزه سوال كردند. گفت : با نام بردن پسر كوچك خود
موسى همراه با ذكر پسر بزرگ خود عبدالله ، به ما فهمانيد كه پسر بزرگ
شايسته امامت نيست . و با ذكر نام پسر كوچك به ما فهمانيد كه او امام
است . و با نام بردن خليفه ، وصى خود را از او پنهان داشت . حال اگر
منصور بپرسيد: وصى امام صادق كيست ؟ به او مى گويند: شما وصى او هستيد.
(219)
مى بايست توجه داشت كه امر امامت حضرت موسى بن جعفر عليه السلام بر
خواص شيعيان ، به وسيله تعيين حضرت صادق عليه السلام در حال حياتش ،
روشن بود
(220) و چنين موضوعى بر شخصى مانند ابوحمزه پنهان نبوده
است ؛ و در اينجا ابوحمزه خواسته است با بيان خود از امر وصايت امام
كاظم عليه السلام دفع شبهه نمايد. و چه زيبا نيز قصد امام صادق عليه
السلام را از نوشتن آن وصيت بيان داشته و از رفتار منصور خبر داده است
.
با توجه به امورى كه تا اينجا بيان داشتيم ، مى توان به حقيقت موضوع
اختلاف پيروان مكتب اهل البيت دست يافت .
حقيقت امر در اختلافات پيروان مكتب اهل البيت
عليه السلام
اختلافهايى كه به پيروان اهل البيت عليه السلام نسبت داده اند،
اندكى صحت دارد و بيشتر آن دروغزنى است .
براى بررسى اين مطلب ، نخست فرقه هايى را كه در عصر حضور ائمه عليه
السلام مدعى شده اند، يادآور مى شويم ، سپس اختلافاتى را كه در عصر
غيبت كبرى پديد آمده ، بررسى مى نماييم .
1 - سبائيه
اولين فرقه اى كه به شيعه نسبت داده اند، سبائيه ناميده اند. ما
در سه جلد كتاب ((عبدالله بن سبا))
ثابت كرده ايم چنين فرقه اى در خارج وجود نداشته ، بلكه تنها در مخليه
نويسندگان كتابهايى كه درباره ملل و نحل نوشته اند، وجود خيالى داشته و
پس از آن در نوشته هايشان وجود كتبى يافته است .
2 - كيسانيه
كيسانيه را نسبت داده اند به كيسان . و كيسان بنابر قول گروهى
از نويسندگان اهل ملل و نحل ، آزاد كرده امام على عليه السلام بوده است
.
(221)
و به قول گروهى ديگر: كيسان مختار ثقفى مى باشد، و كيسانيه منسوب به او
مى باشند.
(222)
و بنابر قولى : كيسان نام خود محمد بن الحنفيه بوده و كيسانيه منسوب به
اويند.
(223)
عقيده كيسانيه
درباره عقيده ايشان سخنان ضد و نقيض بسيار گفته اند. خلاصه آن
گفتارها چنين است كه : ايشان پيروان محمد بن الحنفيه (م : 81 ه) بوده
اند و او را مهدى موعود مى دانسته اند. و مختار ثقفى (م : 67 ه) از
پيروان او بوده و ادعاى نبوت كرده است .
و گفته اند: كيسانيه پس از وفات محمد بن الحنفيه ، قائل شده اند به
اينكه امامت به فرزندش ابوهاشم (م : 98 يا 99 ه) منتقل شده و ابوهاشم
نيز امامت را به محمد بن على بن عبدالله بن عباس (م : 124 يا 125 ه)
منتقل نموده ، او را وصى خود قرار داده است . و امامت پس از محمد، به
فرزندش ابراهيم ؛ و پس از او به دو خليفه عباسى ، سفاح و منصور منتقل
شده است .
(224) و آن دو خلافت بنى عباس را تشكيل داده اند.
بنابر اين قول : كيسانيه فرقه اى از شيعه بوده اند كه يك خلافت سنى را
تاءسيس كرده اند كه پانصد سال دوم داشته است !!
اين گفتارها اين چند سوال را مطرح مى سازد:
الف - سر انجام كيسانى كدام يك از آن سه نفر بوده است ؟
ب - آيا جز نويسندگان ملل و نحل ، آزاد كرده اى براى حضرت على عليه
السلام به نام كيسان ذكر كرده اند؟
ج - محمد بن الحنفيه فرزند برومند امير، مشهور است و شرح حالش در همه
كتابهاى رجال و حديث و سيره نوشته شده است . آيا در جايى ، جز در
كتابهاى ملل و نحل ، كسى گفته است : محمد بن الحنفيه لقبش كيسان بوده
است !؟
نسبت دادن كيسان به مختار نيز همچنين است !
چنانچه اين دانشمندان مكتب كيسان موسس كيسانيه را مردى از جن مى
خواندند، از اين گفتارها برايشان آسانتر بود.
چه انسانى را نمى رسد وجود چنين مخلوق جنى را منكر شود.
همچنانكه قتل سعد بن عباده را به مخلوق جنى نسبت دادند و گفتند:
((قتله الجن ))
جن سعد را كشته اند و كشنده هاى او از جن بوده اند، نه از آدمى !
(225)
بنابر آنچه بيان شد: فرقه كيسانيه همچون فرقه سبائيه ، ساخته خيال
نويسندگان كتابهاى ملل و نحل مى باشد.
حقيقت اين داستان
پس از شهادت حضرت سيدالشهدا عليه السلام گروهى از محبين اهل
البيت عليه السلام در كوفه اجتماع كردند و به خونخواهى آن حضرت قيام
كردند و خود را توابين ناميدند. آنان در سال 65 هجرى ، با لشكر شام به
سر كردگى ابن زياد جنگ كردند و همگى شهيد شدند.
پس از ايشان مختار بن عبيد ثقفى در سال 66 هجرى به نام خونخواهى آن
حضرت ، در كوفه قيام كرد و با عبيدالله بن زياد جنگ كرد و بر وى غالب
شد و او را كشت . در اين جنگ هفتاد هزار تن از لشكريان شام كشته شدند
(226) و مختار ساير قاتلان آن حضرت مانند عمر بن سعد و
شمر و ديگران را نيز كشت و سر آنها را به مدينه خدمت امام سجاد عليه
السلام فرستاد.
(227)
در همين اوان ، عبدالله بن زبير در مكه ادعاى خلافت كرد و از مردم بيعت
گرفت . محمد بن الحنفيه با او بيعت نكرد. عبدالله محمد بن الحنفيه و
بستگانش را در دره كوهى در مكه به نام شعب عارم زندانى كرد و هيزمى
بسيار در برابر دره انباشت و مدتى را تعيين كرد، تا اگر در آن مدت بيعت
نكردند، در آن هيزمها آتش افزود و همه را بسوزاند. محمد به كوفه كس
فرستاد و از مختار كمك خواست . او نيز چهارصد نفر فرستاد و محمد و
بستگانش را از آن زندان رهايى داد.
(228)
پس از آن ، عبدالله برادر خود مصعب بن زبير را در سال 67ه با لشكرى به
جنگ مختار فرستاد و مختار شكست خورد و كشته شد.
به جهت كشتارهايى كه مختار از لشكريان بنى اميه كرد و همچنين كشتار او
از سران و عزيزان قبايل عرب كوفه - كه در لشكر ابن زياد در كربلا نسل
پيامبر صلى الله عليه و آله را قتل عام كرده بودند - پس از قتل مختار،
بازماندگان كشتارهاى مختار كه حكومت و قلم به دست ايشان بود، هر چه
خواستند عليه مختار گفتند و نوشتند و در كتابهاى تاريخ و ملل و نحل ثبت
شد.
و اما راجع به محمد بن الخنفيه ، حقيقت اين است كه :
محمد بن الخنفيه وفات كرد در حالى كه خود را امام نمى دانست تا امامت
را به فرزندش ابوهاشم منتقل كند و او به ديگران . و آنچه در اين باره
مى توان باور داشت آن است كه : به سبب منع نشر حديث پيامبر صلى الله
عليه و آله امر مهدويت در آن روزگار مانند امروز روشن نبوده است و
چنانكه بر بنى هاشم نيز كه جمع شده بودند با محمد بن عبدالله بيعت
كنند، امر مهدويت روشن نبوده است ، تا آنكه امام جعفر صادق عليه السلام
آنان را در اين باره آگاه ساخت .
بنابر اين ممكن است پس از حضرت سيدالشهدا عليه السلام چند نفرى چند
صباحى شخصى از مهدى موعود پنداشته باشند، تا آنكه به يكى از ائمه
برخورد كرده ، آن امام عدم صحت اين پندار را بر ايشان روشن فرموده
باشد.
و در باره مختار، آنچه مى توان باور داشت آن است كه : شايد ضرورتهاى
جنگ او را بر سخنهايى توريه آميز وا داشته باشد و نامى از محمد بن
الحنفيه يا حضرت سجاد برده باشد؛ و يا اينكه آنچه را در باب خروج خود
بر بنى اميه و قتل عام حضرت سيدالشهدا عليه السلام مى دانسته و اخبار
آن از ائمه به او رسيده بوده ، گاهى به نام پيشگويى گفته باشد.
پس در هيچ حال ، نه آن پندارهاى عده اى اندك در باره محمد بن الحنفيه
به اندازه اى بوده است كه بتوان بر آنان نام فرقه اى را گذارد؛ و نه
گفتارهاى مختار را - اگر هم چيزى گفته باشد - مى توان پندارهاى فرقه اى
در اسلام و تشيع دانست .
بنابر آنچه بيان كرديم ، هيچ فرقه اى در تاريخ به نام كيسانيه وجود
نداشته است .
3 - غرابيه
در شرح فرقه غرابيه گفته اند:
((غرابيه گروهى هستند كه گمان دارند
خداوند جبرئيل عليه السلام را به سوى على فرستاد، ولى جبرئيل در راه به
خطا رفت و به سوى محمد صلى الله عليه و آله رفت و وحى را به او داد،
براى اينكه محمد شبيه على بود! و گفته اند كه محمد و على از دو كلاغ و
دو مگس به هم شبيه تر بودند. و همچنين پنداشته اند كه على رسول خداست ،
و فرزندان على پيامبرانند!
اين گروه به پيروان خود مى گويد: آن موجود پر دار را لعنت كنيد. و
مقصودشان از پر دار جبرئيل عليه السلام است !
كفر اين گروه زيادتر از كفر يهود مى باشد! يهوديان به رسول خدا صلى
الله عليه و آله گفتند: چه كسى برايت از خداى تعالى وحى مى آورد؟
پيامبر فرمود: جبرئيل ، گفتند: ما جبرئيل را دوست نداريم ، چه آنكه او
عذاب مى آورد. و گفتند: اگر ميكائيل كه جز رحمت را نازل نمى كند، وحى
براى او مى آورد، هر آينه به تو ايمان مى آوريم .
پس يهود با اينكه به پيامبر صلى الله عليه و آله كفر ورزيدند و با
جبرئيل عليه السلام دشمن بودند، جبرئيل را لعنت نمى كردند و فقط
گمانشان اين بود كه جبرئيل ملك عذاب است نه رحمت .
ولى گروه غرابيه از طايفه رافضه ، جبرئيل و محمد عليه السلام را لعنت
مى كنند! و خداوند متعال فرموده است : ((هر
كس دشمن خدا و فرشتگان و رسولان خدا و جبرئيل و ميكائيل باشد، هر آينه
خداوند دشمن كافرين است .)) (بقره / 98)
در اين آيه كافر به كسى كه بغض و دشمنى بعضى از فرشتگان را داشته باشد
گفته شده است . و كسانى را كه خداوند كافرشان خوانده ، نمى شود از زمره
مسلمانان دانست .))
(229)
اين گونه ياوه سرايى ها را بحث علمى مى نامند! و نويسندگان ملل و نحل
از اين گونه فرقه هاى خيالى موارد بسيار ديگرى را نيز به مكتب اهل
البيت عليه السلام بدروغ نسبت داده اند كه با مقايسه بين آنها و بين
فرقه هايى كه در مكتب خلفا بوده و مى باشد، مطلب روشن مى شود.
مقايسه بين فرقه هايى كه
براى مكتب اهل البيت عليه السلامجعل كرده اند و فرقه هاى مكتب خلفا
در مكتب خلفا فرقه اشعريه و معتزله و سلفيه در عقايد و حنفيه و
مالكيه و شافعيه و حنبليه در فقه ، بوده و هست . آراى هر فرقه اى را در
عقايد و احكام ، دانشمندان همان فرقه ثبت و ضبط نموده و با مباهات ،
استدلال بر صحت آن كرده اند؛ و تاريخ تاءسيس آن فرقه و اصلش و طبقات
دانشمندان آن را نيز، دانشمندان خود آن فرقه به تفصيل نوشته اند.
(230)
مثلا تاريخ تاءسيس فرقه اشاعره و موسس آن معلوم است و تاريخ تولد و
وفاتش ثبت شده و آراى او به قلم خودش نوشته شده و در دسترس همه مى
باشد. اين مطلب مورد اتفاق همه دانشمندان اين فن مى باشد.
و پس از موسس ، دانشمندان بعدى فرقه اشعريه نيز مانند موسس آن فرقه ،
نسب و وفات و آرا و نوشتارهايشان معلوم و مضبوط است و در دسترس هر
خواننده اى مى باشد و با مراجعه به آن نوشتارها، مى توان همه خصوصيات
اشاعره را شناخت . و در بحثهاى علمى روش صحيح همين است كه براى شناخت
هر فرقه اى به نوشتارهاى خود آن فرقه رجوع شود و به وسيله آن نوشتارها
معرفى يا محاكمه شوند.
اكنون بنگريم حال آن فرقه هايى كه مكتب خلفا به مكتب اهل البيت عليه
السلام بدروغ نسبت داده اند، چگونه بوده است :
الف - فرقه سبائيه
گفتند: عبدالله بن سبا موسس اين فرقه است .
در اين مورد اين سوال ها مطرح مى شود.
آيا سبا پدر عبدالله از آسمان فرو افتاده ، يا پدرى داشته است !؟ و اگر
پدرى داشته نام او چيست ؟ و نسب او چگونه است ؟
آيا از عبدالله بن سبا نوشته اى در دست هست !؟
آيا صحابه اى مانند ابوذر و عمار و يا تابعين صحابه مانند مالك اشتر و
محمد بن ابى بكر كه از فرقه سبائيه معرفيشان كرده اند، خودشان گفته اند
ما سبائى هستيم !؟
آيا نوشتارهايى از فرقه سبائيه ، همچون عمار و ابوذر و حجر بن عدى و
صعصعه بن صوحان عبدى در دست هست ؟ يا آنكه هر چه در دست هست ، همان است
كه دشمنانشان بعد از آنان نوشته اند و آن بندگان صالح خدا هيچ خبرى از
وجود چنين فرقه اى نداشته اند!؟
ب - كيسانيه
آيا كيسان كه كيسانيه به او نسبت داده مى شوند، محمد بن الحنفيه
بوده ؟ يا مختار؟ يا آزاد كرده حضرت على عليه السلام و اسم آن آزاد شده
چه بوده ؟
كيسانيه كيانند؟ و چه كسى گفته است من كيسانى هستم !؟
آيا نوشتارهايى در اين باره جز نوشتارهاى دشمنان مختار در دست هست !؟
ج - فرقه غرابيه
موسس فرقه غرابيه كه بوده است ؟ و در كدام شهر و در چه عصرى
بوده ؟ و چه كسى گفته است من از غرابيه هستم ؟ و چه كسى ادعا كرده
غرابيه را ديده است ؟
آيا اين گروه جز در مخليه تذكره نويسان و مورخين كه از آنها گرفته اند
وجود داشته است !؟
اينچنين بود فرق بين فرقه هايى كه به شيعه بدروغ نسبت داده اند و فرقه
هايى كه از مكتب خلفا بوده و هستند!
از آنچه به شيعه نسبت داده اند، فقط دو فرقه اسماعيليه و زيديه وجود
خارجى داشته اند كه آنها را - بحوله تعالى - در ادامه اين بحث بررسى مى
نماييم .
4 - زيديه
زيديه فرقه اى از مسلمانها مى باشند كه خود را پيرو زيد بن على
بن الحسين مى دانند. و داستان زيد و خروج او چنين است كه :
در سال 121 يا 122 زيد بن على به شام رفت و در مجلس خليفه اموى هشام بن
عبدالملك (م : 125 ه) و پس از آن از والى او در كوفه ، بى حرمتى به
خود و جسارت از آن دو به اهل البيت عليه السلام شنيد. پس از آن بعضى از
اهل كوفه با وى بيعت كردند و زيد با والى كوفه جنگ كرد و شهيد شد.
(231)
پس از وى فرزندش يحيى در سال 125 ه در خراسان عليه والى اموى خروج كرد
و در شهر جوزجان شهيد شد.
(232)
خروج اين هر دو، از نوع خروج براى امر به معروف و نهى از منكر بوده است
.
(233)
پس از شهادت زيد و يحيى ، گروهى پديد آمدند كه خود را پيرو زيد به حساب
مى آوردند و به فرقه زيديه مشهور شدند. اين فرقه مانند شيعه معتقد
نيستند كه امامان امت اسلام را پروردگار عالم تعيين فرموده و پيامبر
صلى الله عليه و آله به امر پروردگار اين موضوع را به مسلمانان تبليغ
فرموده ؛ بلكه عقيده دارند پس از امام على عليه السلام هر كس از اولاد
على و فاطمه عليه السلام با شمشير قيام كند؛ او امام مسلمانان مى شود.
(234)
زيديه در اين عقيده همانند سنيان مى باشد كه مى گويند خداوند براى
مسلمانان امام تعيين تعيين نفرموده است . آنان در احكام نيز تقليد از
ابوحنفيه مى نمايند كه امام يكى از مذاهب فقهى سنيان مى باشد؛ و
تقليدشان از ابوحنيفه به دليل آن است كه ابوحنيفه در قيام محمد و
ابراهيم عليه خليفه عباسى منصور، فتوا به صحت قيام ايشان داد و اينكه
مسلمانان بايست آنها را در آن قيام يارى كنند.
با داشتن اين دو عقيده ، اين سوالها در مورد آنان مطرح مى شود:
1 - اگر خروج با شمشير و حكومت كردن شرط امامت است ، در باره على و
امام حسن و امام حسين ، آنگاه كه در خانه نشسته بودند، چه مى گويند؟
آيا امام حسن عليه السلام پس از صلح با معاويه امام نبود و امامت از او
سلب شد!؟
2 - و نيز در باره حضرت سجاد عليه السلام و حضرت باقر عليه السلام كه
هيچگاه عليه خلفا قيام نكردند و حكومت نكردند چه مى گويند!؟
3 - چگونه تقليد از ابوحنيفه مى كنند و او را امام خود در فقه و احكام
مى دانند!؟ در حالى كه وى اصل آنان را در امامت قبول نداشته و ائمه اى
را كه زيديه امام مى دانند - يعنى امام على و دو فرزندش امام حسن و
امام حسين عليه السلام : را امام نمى دانسته و خلافت خلفاى سه گانه را
صحيح مى پنداشته و در مذهب فقهى نيز مخالف عقيده زيد و پدران زيد بوده
و عمل به اجتهاد و راى خود مى كرده است !
زيد اگر آنان را مى ديد، به ايشان چه مى گفت :
به هر حال زيديه بخشى از عقيده سنيها را پذيرفته اند و اندكى از عقيده
شيعه را، و از خود نيز عقايدى بر آن افزوده اند.
بنابر اين آنان نه سنى هستند و نه شيعه ، بلكه فرقه سومى را به نام
زيديه تشكيل داده اند. و البته عقايد آنان و عملشان با عقايد و عمل زيد
فرزند امام سجاد و ساير پيروان مكتب اهل البيت عليه السلام اختلافهايى
اساسى دارد، و به پيروان مكتب خلفا نزديكتر مى باشد.
5 - فطحيه
فطحيه منسوب به عبدالله فرزند امام جعفر صادق عليه السلام مى
باشند كه افطح
(235)لقب داشته است وى پس از امام جعفر صادق عليه
السلام بزرگترين فرزند بازمانده امام عليه السلام بوده و هموست كه نامش
در وصيت امام صادق عليه السلام در كنار ديگران آمده است .
وى پس از وفات امام صادق عليه السلام در خانه خود را گشود و آب و جارو
كرد و دربان بر آن نهاد و بر صدر خانه خود نشسته ، بر مسندى تكيه داد و
ادعاى امامت نمود.(236)
بعضى از شيعيان نزد او رفته و مسائلى از احكام را از او سؤ ال كردند و
او جواب غير صحيح داد و آنان دانستند كه عالم به احكام نيست ، پس راه
خود را بازيافتند و در امامت به حضرت امام موسى بن جعفر عليه السلام
رجوع كردند(237).
عبدالله پس از وفات پدر، هفتاد روز عمر كرد(238)آيا
با اين زمان كوتاه عمر او پس از پدر بزرگوارش ، چگونه مى توانست فرقه
اى تشكيل دهد؟
بنابراين كدام فرقه اى در آن روزگار مى توانست به نام او وجود داشته
باشد؟!
6 - اسماعيليه
اسماعيليه فرقه اى هستند كه در آغاز تشكيل خود به امامت امامان
تا امام ششم امام جعفر صادق عليه السلام اظهار اعتقاد مى كردند و مى
گفتند پس از امام صادق عليه السلام امامت به فرزندش اسماعيل منتقل
شده است
(239) و بدين سبب ايشان را شش امامى مى نامند(240).و
سپس به فرقه هاى مختلف با عقايد گوناگون تقسيم شدند.
اينك اشاره اى گذرا به تاريخ اين فرقه و عقايدشان مى نماييم : اسماعيل
كه اين فرقه خود را به او نسبت مى دادند، در زمان پدر بزرگورش امام
جعفر صادق عليه السلام وفات نمود. امام جعفر صادق عليه السلام پس از
وفات اسماعيل ، كارهايى انجام داد كه در زندگانى ساير ائمه بى مانند
است از جمله آنكه :
چون اسماعيل وفات نمود امام عليه السلام سى تن از شيعيان خود را در
منزل خود حاضر گردانيد سپس به يكى از اصحابش به نام داود فرمود: اى
داود! روى او را بگشاى ،
نفر دستور داد با دقت صورت اسماعيل را بنگرد و از هر يك پرسيد: ايا
اسماعيل زنده است يا وفات كرده ؟ يكايك آنان گفتند: وفات كرده است .
سپس فرمود: خداوندا شاهد و گواه باش !
سپس دستور داد او را غسل داده و كفن كردند. بعد به مفضل فرمود: اى مفضل
، كفن را از روى صورتش باز كن . بعد به مفضل فرمود: همگى او را بنگريد
و دقت كنيد. اسماعيل مرده است ؟
همگى گفتند: اى آقا ما، او مرده است ! و از كار امام صادق شگفت زده
شدند. سپس فرمود: خداوندا شاهد و گواه باش !
و چون اسماعيل را در لحد گذاردند فرمود: اى مفضل ، صورت او را باز كن .
چون صورت او را باز كرد، به ايشان فرمود: نگاه كنيد. آيا او زنده است
يا وفات كرده است ؟ گفتند: او وفات كرده است اى ولى خدا! امام عليه
السلام فرمود: خداوندا شاهد و گواه باش !
همانا اهل باطل در مرگ اسماعيل شك و ترديد خواهند كرد.
چون خاك بر روى جسد وى ريختند و دفن تمام شد، ديگر باره فرمود: اين
مرده كفن شده دفن شده در اين لحد كيست ؟
همه گفتند: اسماعيل فرزند شماست ! فرمود: خداوندا شاهد باش !
سپس دست فرزندش موسى را گرفت و فرمود: اين با حق مى باشد و حق با اوست
.
(241)
و در روايتهاى ديگر آمده است كه حضرت صادق عليه السلام دستور فرمود بر
حاشيه كفن اسماعيل بنويسيد:
((اسماعيل يشهد ان لا اله الا الله .))
(242) و دستور داد او را غسل دهند و كفن كنند، و پس از
آنكه او را در كفن پيچيدند، چندين بار دستور داد رويش را بگشايند و
پيشانى و چانه و گلويش را بوسه زد.
(243)
و در حال تشييع جنازه او، چندين بار دستور داد جنازه را بر زمين
بگذارند و كفن از روى اسماعيل پس مى زد و به صورت او نظر مى كرد، تا
مردم در وفات اسماعيل شك نكنند.
(244)
و در چندين روايت آمده است كه حضرت صادق عليه السلام بعضى از شيعيان را
به نيابت از اسماعيل به حج فرستاد.
(245)
توجه فرماييد:
امام صادق عليه السلام پس از وفات فرزندش اسماعيل ، سى نفر از بزرگان
شيعيان را احضار مى فرمايد و دستور مى دهد روى اسماعيل را بگشايند، و
از يكايك ايشان مى پرسند:
اسماعيل فوت كرده يا زنده است ؟
همگى مى گويند: وفات كرده است !
سپس دستور مى دهد او را غسل و كفن كنند، و بر كفن او مى نويسد:
((اسماعيل يشهدان
لااله الله .)) و اين كار براى
تاكيد بر آن بوده كه اين كفن ، كفن اسماعيل است .
بعد از كفن كردن نيز دستور مى دهد بندهاى كفن را باز كنند. دوباره از
يكايك ايشان مى خواهد با تحقيق تمام بنگرند.
سپس از ايشان سوال مى كند:
اين جسد كيست ؟
همگى مى گويند: اين فرزند شما اسماعيل است و مرده است !
سپس در تشييع جنازه او، كه در آن قاعدتا جمعيتى بيش از آن سى نفر حاضر
بودند، چندين بار در برابر همه تشييع كنندگان دستور مى دهد جنازه را بر
زمين بگذارند و هر بار كفن را باز مى كند و صورت او را مى نگرد، و با
اين كار جلب نظر همه تشييع كنندگان را مى فرمايد!
و پس از آنكه اسماعيل را در لحد مى گذارند، باز هم از حاضرين مى پرسد:
اين جسد كيست ؟
همه مى گويند: جسد اسماعيل !
پس از اتمام دفن ، باز از حاضرين سوال مى فرمايد:
اين كه غسل داده شده و كفن شده و دفن شده كيست ؟
مى گويند: اسماعيل فرزند شما مى باشد!
و پس از مدتى شخصى از شيعيان را براى اسماعيل اجير مى كند تا به نيابت
از اسماعيل به حج برود.
با همه اين روشنگريهاى امام صادق عليه السلام در امر وفات اسماعيل ، و
با اينهمه محكمكاريها، گروهى كه امام صادق عليه السلام را درك كرده
بودند، مى گويند: نه چنين است كه امام صادق عليه السلام فرموده اسماعيل
نمرده است ! و او پس از امام صادق عليه السلام زنده بوده است و او امام
پس از امام صادق عليه السلام مى باشد.
با اين حال ، اين گروه را به دليل آنكه مى گفتند امامت را تا امام صادق
عليه السلام كه ششمين امام است قبول داريم ، شش امامى ناميده اند. نه
چنين است ! چه آنكه اسماعيليها شش امامى نيستند، بلكه هيچ امامى هستند!
چه آنكه آنان امامان پيش از اسماعيل را به عنوان امام نمى شناختند و
اقوال هيچئ يك از ائمه ششگانه را نپذيرفتند و گفتند: اسماعيل پس از
امام صادق زنده بوده و امامت به او منتقل شده است . و بعضى از آنان
گفتند: امامت پس از اسماعيل به فرزندش محمد منتقل شد.
اين فرقه كه نامشان اسماعيلى يا اسماعيليه مى باشد، به مرور زمان
دوريشان از شيعيان و ائمه شيعيان زياد شد، تا به آنجا كه انحراف آنان
از تشيع به صد و هشتاد درجه رسيد و به فرقه هاى مختلف تقسيم شدند.
و از آنانند گروه قرامطه كه در مكه كشتارها كردند و چند سال حجرالاسود
را از خانه كعبه كندند و بردند تا سرانجام به اجبار خليفه فاطمى در
مصر، آن را باز گردانيدند.
(246)
ونيز از آنانند پيروان حسن صباح كه در قلعه الموت بوده اند... و فرقه
هايى ديگر كه امروز از آنان فرقه دروز در لبنان و فلسطين و فرقه هايى
ديگر كه امروز از آنان فرقه دروز لبنان و فلسطين و فرقه آقاجانى در
برخى از بلاد دنيا موجود مى باشند.
بنابر آنچه بيان شد: فرقه اسماعيليه در بدو تاءسيس ، شيعه نبودند؛ و به
دليل آنكه با امام صادق عليه السلام مخالفت كردند. و سپس به تدريج از
اسلام نيز خارج و حتى ضد اسلام و ضد تشيع شدند!
براى روشن شدن امر اسماعيليه ، مثالى در اين خصوص مى آوريم و مى گوييم
:
مثل اسماعيليه در اين باره ، همان مثل بنى حنيفه و مسيلمه كذاب مى باشد
كه داستانشان از اين قرار است .
داستان مسيلمه كذاب و بنى
حنيفه
در زمان پيامبر صلى الله عليه و آله قبايل عربى كه اسلام مى
آوردند، چند نفر از قبيله را به نمايندگى خود، خدمت پيامبر صلى الله
عليه و آله مى فرستادند تا اسلامشان را بر پيامبر صلى الله عليه و آله
عرضه دارند و با پيامبر صلى الله عليه و آله بيعت كنند. و پيامبر صلى
الله عليه و آله اسلامشان را مى پذيرفت و با ايشان بيعت مى كرد و به هر
يك جايزه اى مى داد. آن فرستادگان را در زبان عربى اصطلاحا
((وفد)) مى
نامند.
قبيله بنى حنيفه كه ساكن يمامه
(247)بودند، در سال آخر زندگانى پيامبر صلى الله عليه و
آله وفدى از جانب خود فرستادند تا اسلام قبيله را بر پيامبر صلى الله
عليه و آله عرصه دارند. در بين وفد قبيله بنى حنيفه ، مسيلمه كذاب نيز
وجود داشت .
در روايت آمده است : آنگاه كه آن وفد به حضور پيامبر صلى الله عليه و
آله مشرف شد، مسيلمه براى نگاهدارى اثاث وفد در منزل ماند. هنگامى كه
وفد بنى حنيفه شرفياب حضور پيامبر شد، پيامبر صلى الله عليه و آله به
هر يك جايزه اى انعام فرمود و براى مسيلمه كذاب نيز جايزه اى فرستاد و
فرمود: مسيلمه بدتر از شما نيست .
هنگامى كه وفد به يمامه بازگشت ، مسيلمه مرتد شد و ادعاى پيامبرى كرد و
گفت : پيامبر درباره من گفت : من بدتر از همه شما نيستم . بنابر اين
خداوند مرا در پيامبرى با او شريك كرده است .
سپس در اسلامى كه بر بنى حنيفه داشت ، فريضه نماز را ساقط كرد و زنا و
شراب را حلال ساخت .
اسلامى كه مسيلمه بر قبيله خود عرصه كرد، مانند اسلام اسلام شناسان عرب
و شاگردان غربزده شان ، اسلامى پويا، و موافق خواسته هاى مردم آن مرز و
بوم در آن زمان بود.
بنى حنيفه پيامبرى مسيلمه كذاب را كه مردى از افراد قبيله خوشان بود
پذيرفتند. در اين هنگام مسيلمه كذاب به حضور پيامبر چنين نامه اى نوشت
:
از مسيلمه رسول الله ، به محمد رسول الله ، سلام بر تو!
اما بعد: مرا با تو در امر پيامبرى شريك كردند. نيمى از زمين از آن ما
(بنى حنيفه ) است و نيمى از آن قريش (يعنى قبيله پيامبر صلى الله عليه
و آله ) ليكن قريش تعدى مى كنند.
پيامبر صلى الله عليه و آله در جوابش نوشت :
از محمد رسول الله به مسيلمه كذاب . سلام بر آن كس كه پيرو هدايت باشد.
اما بعد: زمين از آن خداست و مشتيش به هر كس تعلق گرفت ، او را وارث
زمين مى افتاد.
(248)
پس از وفات پيامبر صلى الله عليه و آله لشكرى از مسلمانان به بنى حنيفه
در يمامه حمله بردند و جنگى سخت كه در آن چندين هزار تن از دو طرف كشته
شدند، مسيلمه كذاب كشته شد و قبيله بنى حنيفه بعضى كشته و بعضى تسليم
شدند.
(249)
در اين داستان پيامبر صلى الله عليه و آله حكم اسلام را بر وفد بنى
حنيفه و قبيله بنى حنيفه جارى ساخت ، و اسلام وفد قبيله را پذيرفت و به
هر يك از افراد وفد جايزه اى عطا فرمود. پيامبر صلى الله عليه و آله بر
مسيلمه نيز كه در آن حال يك فرد از آن وفد اسلام آورده بود، حكم اسلام
را جارى ساخت و اسلام او را پذيرفت ، و به او نيز مانند ديگر افراد وفد
جايزه اى عنايت فرمود.
رفتار پيامبر صلى الله عليه و آله با مسيلمه كذاب ، مانند رفتارش با
ساير منافقان - همچون عبدالله بن ابى كه سوره منافقين در باره اش نازل
شده است - بود. و آن چه پيامبر صلى الله عليه و آله درباره مسيلمه
فرمود كه :
((او بدتر از شما نيست
)) شايد مقصود پيامبر صلى الله عليه و آله آن بوده است
كه او اكنون اسلام آورده و همانند شماست كه اكنون اسلام آورده ايد و
بعدا همگى مرتد خواهيد شد.
شاهد ما در اين مثال آن است كه :
مسيلمه جزء وفد بنى حنيفه بود كه اسلام آورده بودند و همگى از پيامبر
صلى الله عليه و آله جايزه دريافت كردند و همه آنان در آن حال مسلمان
بودند و جزء امت اسلام محسوب مى شدند. ليكن پس از آنكه مسيلمه ادعاى
پيامبرى كرد و بنى حنيفه پيروى از او كردند، همگى مرتد گشتند و از
اسلام خارج شدند. بنابر اين بعد از آن ، نمى توان آنان را به دليل آنكه
در سابق خدمت پيامبر صلى الله عليه و آله رسيده اند و پيامبر صلى الله
عليه و آله اسلامشان را پذيرفته و جايزه به ايشان عنايت فرموده ، فرقه
اى از مسلمانان به حساب آورد.
بنابر اين نمى توان ايشان را چنين نامگذارى كرد: فرقه مسيلمه يا فرقه
بنى حنيفه ؛ و سپس در وصف ايشان گفت : اين فرقه خدا و رسول و همه احكام
اسلام را پذيرا بودند و فرق آنان با ساير مسلمانان اين بود كه مسيلمه
را با پيامبر صلى الله عليه و آله در پيامبرى شريك مى دانستند و در
نماز و روزه و زنا با ساير مسلمانان اختلاف داشتند!
همچنانكه كسى چنين سخنى نگفته و نمى بايست بگويد؛ و سخن حق آن است كه :
مسيلمه خارج از اسلام و كذاب بوده و بدروغ خود را پيامبر خوانده ؛ و
خود او و همه افراد قبيله بنى حنيفه ، آنگاه كه از او پيروى مى كردند،
كافر شده بودند.
آرى ؛ اسماعيليه كه مى گفتند ما تا امام ششم را به امامت قبول داريم ،
ليكن بعد از امام صادق عليه السلام اسماعيل و سپس فرزندش محمد و سپس
ديگران امام هستند، همانند بنى حنيفه مى باشند كه با آنكه پيامبرى
پيامبر خاتم صلى الله عليه و آله و پيامبران قبل از او را پذيرفته
بودند، همينكه گفتند مسيلمه نيز پيامبر است ، از اسلام خارج شدند و نمى
توان آنان را مسلمان ناميد.
موضوع اسماعيليه نيز از همين قرار است و همينكه گفتند، اسماعيل امام
است و بعد از او... امام هستند، از تشيع خارج شدند و نمى توان آنان را
شيعه گفت ، يا فرقه اى از شيعه خواند. و از آنجا كه از ائمه عليه
السلام دور شدند و به تدريج براى خود احكامى در برابر احكام ضرورى
اسلام قانونگذارى كردند، به تدريج از اسلام نيز خارج شدند؛ و پس از آن
نه مى توان آنان را مسلمان گفت و نه فرقه اى از اسلام ، يا فرقه اى از
شيعه پنداشت .