درس پنجم: نظريه ارسطو
ارسطو، در باب اخلاق، نظريه «سعادت» را طرح كرده است. او مدعى است
انسان طالب سعادت است نه خوبى (خير). و به تعبير بعضى (1) از
نظر ارسطو، خوبى همان سعادت است.
هر چند تعريفى از ارسطو درباره سعادت نديدهايم، اما مىدانيم كه سعادت
عبارت است از بهرهمند شدن حداكثر از خوشيهاى ممكن و دورى گزيدن حداكثر از
ناخوشيها و ناملايمات به قدر امكان. و البته خوشى و ناخوشى محدود به لذات و
آلام جسمانى نيست، لذات و آلام عقلانى و روحانى بالاترين لذتها و آلام است.
آنچه انسان آرزو مىكند و در جستجوى آن استسعادت است نه خير و كمال.
محال است كه آدمى چيزى را كه معتقد باشد ضد سعادت، يعنى شقاوت و بدبختى است
آرزو كند و در جستجوى آن باشد. لذت شرط سعادت است، اما عين سعادت نيست،
زيرا بسيارى از لذات به دنبال خود آلام بزرگتر مىآورد و يا مانع لذات
بيشتر و عميقتر و يا بىشائبهتر مىشود.
اكنون بايد ديد راه تحصيل سعادت چيست؟ علم اخلاق عبارت است از علم راه
تحصيل سعادت.
ارسطو معتقد است: «فضائل وسائلى هستند براى رسيدن به هدفى كه سعادت
باشد، چون هدف چيزى است كه ما آن را آرزو مىكنيم و وسيله چيزى است كه
دربارهاش مىانديشيم و آن را بر مىگزينيم.اعمال مربوط به وسيله بايد
انتخابى و اختيارى باشد. پس رعايت فضائل مربوط به وسيله است.» (2)
ارسطو اخلاق را، و در حقيقت «راه وصول به سعادت» را، رعايت اعتدال و حد
وسط مىداند. مىگويد: فضيلتيا اخلاق حد وسط ميان افراط و تفريط است. او
معتقد است هر حالت روحى يك حد معين دارد كه كمتر از آن و يا بيشتر از آن
رذيلت است و خودآن حد معين فضيلت است. مثلا «شجاعت» كه مربوط به قوه غضبيه
است و هدف قوه غضبيه دفاع از نفس است و حد وسط ميان «جبن» و «تهور» است، و
«عفت» كه مربوط به قوه شهويه است، حد وسط ميان «خمود» و «شره» است، و
«حكمت» كه مربوط به قوه عاقله استحد وسط ميان «جربزه» و «بلاهت» است. و
همچنين «سخاوت» حد وسط ميان «بخل» و «اسراف» است، «تواضع» و «فروتنى»
حد وسط ميان «تكبر» و «تن به حقارت دادن» است. (3)
ارسطو، برخلاف افلاطون، معتقد است كه علم و معرفت براى تحصيل فضيلتشرط
كافى نيست، علاوه بر آن بايد نفس را به فضيلت تربيت كرد، يعنى بايد در نفس
ملكات فضائل را ايجاد نمود، بايد كارى كرد كه نفس به فضائل كه رعايت
اعتدالها و حد وسطها است، عادت كند و خو بگيرد، و اين كار با تكرار عمل
ميسر مىشود.
شك نيست كه نظريه ارسطو جزئى از حقيقت را دارد، ولى شايد ايراد عمدهاى
كه مىتوان بر نظريه اخلاقى ارسطو گرفت اين است كه ارسطو كار علم اخلاق را
تنها تعيين بهترين راهها (يعنى راه وسط) براى وصول به مقصد كه سعادت است
دانسته است. يعنى ارسطو مقصد را تعيين شده دانسته است. اخلاق ارسطوئى به
انسان هدف نمىدهد، راه رسيدن به هدف را مىنماياند، و حال آنكه ممكن است
گفته شود كه يك مكتب اخلاقى وظيفه دارد كه هدف انسان را هم مشخص كند، يعنى
چنين نيست كه انسان از نظر هدف نيازى به راهنمائى نداشته باشد.
به علاوه، در اخلاق ارسطوئى، از آن نظر كه هدف را سعادت تعيين كرده است
و فرض را بر اين دانسته است كه انسان دائما در پى خوشبختى خويش است، بايد
بهترين راه وصول به خوشبختى را به او نشان داد، در حقيقت اساسىترين عنصر
اخلاق يعنى قداست را از اخلاق گرفته است. «اخلاق» قداستخود را، از راه
نفى «خودى» و «خودخواهى» و به عبارت ديگر از راه بيرون آمدن از
«خودمحورى» دارد، و حال آنكه در اخلاق ارسطوئى، نظريه اينكه تنها هدف
سعادت شناخته است، برگرد «خودمحورى» دور مىزند.
برخى بر اخلاق ارسطوئى ايراد ديگرى گرفتهاند، (4) مدعى
شدهاند كه همه اخلاق فاضله را نمىتوان با معيار «حد وسط» توجيه كرد.
مثلا راستگوئى حد وسط ميان كدام افراط و تفريط است. راستگوئى خوب است و
دروغگوئى كه نقطه مقابل آن است (نه طرف افراط و يا تفريط آن) بد است.
بعد از سقراط، علاوه بر مكتب فلسفى افلاطون و مكتب فلسفى ارسطو،
نحلههاى ديگر فلسفى نيز پديد آمد. اين نحلهها هر كدام درباره مسائل منطقى
و فلسفى و اخلاقى از خود نظرياتى دارند كه به نام آنها معروف است. اين
نحلهها عبارت است از: كلبيون، شكاكان، اپيكوريان، رواقيان. ما بحثخود را
از نظريه اخلاقى كلبيون آغاز مىكنيم.
نظريه كلبيون
گروهى از فلاسفه را «كلبيون» مىخوانند. اين كلمه جمع «كلبى» و
«كلبى» منسوب به «كلب» به معنى سگ است. اين نام مناسبتى به آنها داده شده
كه عن قريب توضيح خواهيم داد.
سردسته كلبيها مردى است به نام «ديوگنس» يا «ديوژن» كه در كتب عربى از
او به «ديوجانس» تعبير مىشود. اين مكتب بيشتر به نام او شهرت دارد. ولى
ديوژن استادى به نام «انتيس تنس» كه شاگرد سقراط بوده است. مىگويند:
«او تا پس از مرگ سقراط در محفل اشرافى شاگردان وى به سر مىبرد، اما
چون سالهاى جوانى را پشتسر گذاشت ديگر جز خوبى صاف و ساده، هيچ چيز را
نمىپذيرفت، با كارگردان محشور شد و جامه آنان به تن كرد، به زبانى كه مردم
درس نخوانده نيز بفهمند. در كوى و برزن به موعظه پرداخت، فلسفههاى دقيق در
نظرش بىارزش بود، به بازگشت به طبيعت اعتقاد داشت و در اين اعتقاد افراط
مىكرد، مىگفت بايد نه دولت وجود داشته باشد، نه مالكيتخصوصى، نه
زناشوئى، نه دين. مىگفت ترجيح مىدهم مجنون باشم، عياش نباشم» (5)
ديوژن، شاگر انتيس تنس است. معتقد بود كه از تمدن بايد فرار كرد و در
حقيقت مىخواست در شيوه و روش زندگى مانند حيوانات زندگى كند و درباره او
نوشتهاند كه «بر آن شد كه همچون سگ زندگى كند» (6) لغت «كلبى»
اولين بار بر او اطلاق شد.
فلسفه كلبيان، بر اساس «شريت نسبى» موجودات، يعنى بر اساس زيانبار بودن
آنها براى انسان است. سعادت انسان را هر چه بيشتر در رهائى و آزادى و
استغناى انسان از متاع دنيا مىدانستند. فضيلت را تنها در يك چيز
مىدانستند و آن غناى نفس است، ولى غناى نفس را در اين مىدانستند كه عملا
هم انسان خود را از كالاهاى اين جهان دور نگهدارد و جهان را عملا رها سازد.
در حقيقتشعار آنها را بايد در اين مصراع ناصر خسرو جست: «رهائيت بايد رها
كن جهان را».
متقدمان از كلبيان، از قبيل انتيس تنس و ديوژن اگر چه سادگى و بىنيازى
را توصيه مىكردند، درستكارى را كنار ننهاده بودند، ولى متاخران آنها نسبت
به همه چيز لاقيد و سهل انگار شده بودند حتى اصول درستكارى. بى اعتنائى به
همه انسانها و همه اصول و همه عواطف را داخل در مفهوم استغنا و آزادگى كرده
بودند. از از مردم قرض مىگرفتند و نمىدادند. با زبان مردم را آزار
مىدادند. لهذا تدريجا كمله «كلبى»مفهوم «سگ منشى» به خود گرفت.
كلبيان روش اخلاقى و در حقيقتحكمت عملى خود را از سادگى آغاز كردند و
تدريجا به بىغمى و بىعاطفگى و متاثر نشدن در غم خويشان و دوستان كشيد و
بالاخره به رفتارى ددمنشانه در مورد ديگران منتهى شد.
در جوهر اخلاق كلبى، تا آنجا كه به «استغناء نفس» مربوط مىشود، عنصرى
درست مىتوان يافت، ولى آنجا كه به نام «استغناء نفس» عواطف و احساسات
لطيف انسانى نفى مىشود و كمكم رفتارهاى ضد عاطفى مجاز شمرده مىشود، و
آنجا كه از «استغناء نفس» به عنوان گريز از جامعه و مبارزه با تمدن تعبير
مىشود، مسلما عناصرى نادرست در اين مكتب راه يافته است.
مجموعا فلسفههائى از قبيل فلسفه اخلاقى كلبى در هر جامعه رخنه كند،
مسلما لطمه عظيم وارد مىآورد.
نظريه شكاكان
پيشرو اين مكتب مردى است به نام «پيرهون» كه مدتى در سپاه اسكندر خدمت
كرده است. مكتب شك در حكمت عملى همان راهى رفته است كه در حكمت نظرى رفته
است. در حكمت نظرى معتقد است هيچ اصلى و هيچ مطلبى قابل اثبات نيست، نه به
حس مىتوان اعتماد كرد و نه به عقل، زيرا هم حس خطا مىكند و هم عقل. در
حكمت عملى نيز معتقد است هيچ نوع عملى را بر عمل ديگر عقلا نمىتوان ترجيح
داد. نمىتوان اثبات كرد فلان عمل صواب است و فلان عمل خطا. مثلا نمىتوان
واقعا به دليل عقل ثابت كرد كه راستى بر دروغ، امانت بر خيانت، عدالت بر
ستم ترجيح دارد.
فلسفه شك، از نظر تاثير عملى منجر به خودپرستى و خودپائى مىشود،
همچنانكه برخى شكاكان، صريحا فتوا دادهاند.
يك از شكاكان به نام «كارنيادس» مىگويد:
«هنگام شكستن كشتى، انسان ممكن است جان خود را به قيمت جان ضعيفتر از
خود نجات دهد، و اگر چنين نكند احمق است. اگر شما درحال فرار از دشمن فاتح،
اسب خود را از دست داده باشيد اما ببينيد كه همقطار زخميتان بر اسبى سوار
است، چه خواهيد كرد؟ اگر صاحب عقل و منطق باشيد او را از اسب به زير
مىكشيد و خود سوار مىشويد، عدالت هر چه مىخواهد بگويد. (7)
چنانكه ملاحظه مىشود، اگرمقصود ما از اخلاق، «چگونه زيستن» باشد، مكتب
شكاكان صاحب نظريه است و آن اينكه: خوب و بد باارزش و بىارزش، مفهومهاى
خالى، و لااقل غير قابل اثباتند، پس آنچنان بايد زيست كه منافع خود را بهتر
مىتوان حفظ كرد.
اما اگر مقصود ما از نظريه اخلاقى اين باشد كه: «چگونه بايد زيست كه
مقدس و باارزش و متعالى باشد» مكتب اهل شك فاقد نظريه اخلاقى است.
2- تاريخ فلسفه غرب، ج 1، ص 354.
3- براى تعيين حد وسطها و افراط و تفريطها در اخلاق رجوع شود به كتاب
«جامع السعادات» مرحوم حاج ملا هادى نراقى، و به جلد اول «الميزان».
4- برتراند راسل، تاريخ فلسفه غرب، ج 1 ص 343.
5- راسل، تاريخ فلسفه غرب، ج 1 ص 452.
6- همان كتاب، ص 453.
7- تاريخ فلسفه غرب، ج 1 ص 462.