درس چهارم: نظريه افلاطون
اكنون بايد وارد نظريهها در مورد اخلاق بشويم. گفتيم علم اخلاق يا
فلسفه اخلاق مىخواهد به اين پرسش پاسخ بدهد كه انسان چه رفتارى را پيشه
كند كه فضيلت است و بايسته است؟
حكما و فلاسفه به اين پرسش پاسخها مختلف دادهاند. اين پاسخها اگر چه
مختلف است، ولى غالبا متضاد و متناقض نيستند. يعنى غالبا هر كدام از اين
مكتبها به گوشهاى از آنچه انسان «بايد پيشه كند» توجه كردهاند. اين مطلب
پس از توضيح نظريات مختلف در مكتبهاى مختلف روشن خواهد شد. بحثخود را از
نظريه افلاطون شروع مىكنيم.
افلاطون نظريه اخلاقى خويش را در ضمن نظريه اجتماعيش بيان مىكند. به
عبارت ديگر: افلاطون از شاخه «سياست مدن» به شاخه «اخلاق» مىرسد. او
بحثخود را از عدالت اجتماعى آغاز و به عدالت اخلاقى و فردى منتهى مىشود.
افلاطون معتقد است فقط سه چيز ارزش دارد: عدالت، زيبائى، حقيقت (1)
و مرجع اين سه چيز به يك چيز را افلاطون به يك چيز مىداند و آن خير
است پس فقط يك چيز كه بايد در پى آن بود«خير» است و آن چيزى كه در پى آن
بودن اخلاق است«خير» است. لازم است مطلب را توضيح دهيم:
افلاطون عدالت اجتماعى را اينچنين تعريف كرده است:
«عدالت آن است كه كسى آنچه حق او است به دست آورد و كارى را در پيش گيرد
كه استعداد و شايستگى آن را دارد.» (2)
درباره عدالت فردى مىگويد:
«عدالت در فرد نيز نظام و انتظام مؤثر و منتيج است، هماهنگى قواى يك فرد
انسانى است به اين معنى كه هر يك از قوا در جاى خود قرار گيرد و هر يك در
رفتار و كردار انسان تشريك مساعى كند» (3)
پس مى بينيم كه عدالت را چه عدالت فردى و چه عدالت اجتماعى به توازن و
تناسب تعريف كرده است توازن و تناسب يعنى زيبائى پس بازگشت عدالت به زيبائى
است.
از طرف ديگر: زيبائى دو نوع است محسوس و معقول. زيبايى محسوس مانند
زيبايى يك گل، يا زيبايى طاووس، يا زيبائى يوسف. اما زيبائى معقول كه با
عقل قابل ادراك است نه با حس، مانند زيبائى راستى، زيبائى ادب، زيبائى
تقوا، زيبائى ايثار و خدمت. زيبائى معقول همان است كه از آن به «نيكى» يا
«حسن عمل» يا «خير اخلاقى» تعبير مىكنيم. زيبايى عدالت از نوع زيبائى
معقول است نه محسوس پس بازگشت عدالت به «خير» و«نيكويى» است.
از طرف ديگر: عدالت، ناموس اصلى جهان است.در همه نظام هستى اصل عدالت و
انتظام و تناسب به كار رفته است. جهان به دل و تناسب بر پا است. لهذا اگر
كسى از عدالت تخطى كند و «اگر فردى از حد استعدد و قابليت طبيعى خود پا
فراتر گذاشت،مىتواند براى مدت معينى امتيازات و منافعى تحصيل كند ولى
خداوند عدالت و انتقام، او را تعقيب خواهد كرد .. . طبيعت مانند راهنماى يك
اركستر است كه با باتون مخوف خود، هر سازى را كه سر ناسازگارى داشته باشد
به جاى خود مىنشاند، و صدا و آهنگ طبيعى او را باز مىگرداند».(1)
عليهذا حقيقت عبارت است از درك عدالت جهانى، و درك عدالت اخلاقى.
از نظر افلاطون،خير (حتى خير اخلاقى) حقيقتى است عينى، مستقل از ذهن ما،
يعنى مانند واقعيتهاى رياضى و طبيعى كه قطع نظر از ذهن ما وجود دارد محصول
رابطه ذهن ما با يك واقعيتخارجى نيست كه امر نسبى باشد،بلكه وجود فى نفسه
دارد .و مطلق است. خير كه خود حقيقتى است مستقل از ذهن ما از نظر شناخت
امرى بديهى نيست، بلكه نظرى است، يعنى بايد در تحصيل شناخت آن، با نيروى
منطق و فلسفه كوشيد.لهذا تنها فيلسوفان قادر به شناختخير مىباشند.
خير براى همه اعم از زن ومرد پير و جوان، عالم و عامى، فرد و جامعه يكى
است. پس اخلاق براى همه يكى است و يك فرمول دارد.
براى عمل به خير شناختن آن كافى است. افلاطون و استادش سقراط معتقدند
براى عمل به مقتضاى خير شناختن آن كافى استيعنى امكان ندارد كه انسان، كار
نيك را بشناسد و تشخيص دهد و عمل نكند. علت عمل نكردن، جهالت است. پس براى
مبارزه با فساد اخلاق، جهل را بايد از بين برد و همان كافى است. از اينرو
سقراط معتقد است كه سرمنشا همه فضائل، «حكمت» است، بلكه هر فضيلتى نوعى
حكمت است. مثلا «شجاعت» عبارت است از معرفت اينكه از چه بايد ترسيد و از
چه نبايد ترسيد، «عفت»عبارت است از دانستن اينكه چه اندازه رعايتشهوات
نفسانى بشود و چه اندازه جلوگيرى شود، «عدالت» عبارت است از دانستن اصول و
ضوابطى كه بايد در روابط با مردم رعايتشود. (5)
از نظر افلاطون اگر كسى فيلسوف بشود، جبرا و قطعا خوب خواهد بود، محال
است كه كسى واقعا فيلسوف باشد و فاقد اخلاق نيك باشد، چون بد بودن از
نادانى است.
بر نظريه افلاطون ايرادهائى وارد كردهاند:
يكى اينكه افلاطون، خير را يك امر واقعى و مستقل از ذهن انسان دانسته
نظير امور رياضى و طبيعى، يعنى همانطور كه دائره يا مثلث، مستقل از ذهن ما
وجود دارد، و ذهن ما فقط آن را كشف مىكند، خير نيز حقيقتى است كه قطع نظر
از ذهن ما وجود دارد و ذهن ما آن را كشف مىكند.
قبلا گفتيم و بعد نيز خواهيم گفت كه اين مطلب قابل مناقشه است. گوئى از
نظر افلاطون، تفاوتى ميان مسائل حكمت نظرى و حكمت عملى نيست.
ديگر اينكه، افلاطون به حكم اينكه خير اخلاقى را مستقل از ذهن دانسته
است، هر نوع نسبيتى را در اخلاق انكار كرده است. اين مطلب نيز قابل مناقشه
است و بعد دربارهاش حثخواهد شد. سوم اينكه افلاطون، مانند استادش سقراط،
علم و حكمت و معرفت را براى اخلاقى بودن كافى دانسته است، و حال آنكه معرفت
و علم و حكمت به تنهايى كافى نيست. علاوه بر علم و معرفت، تربيت ضرورت
دارد. تربيتيعنى ايجاد ملكات نفسانى موافق با مقتضاى علم و حكمت. به عبارت
ديگر: افلاطون، آموزش را براى نيك شدن كافى دانسته و حال آنكه پرورش هم در
كنار آموزش ضرورت دارد.
اين همان ايرادى است كه ارسطو، شاگرد نامدار افلاطون، بر نظريه افلاطون
و سقراط گرفته و خودش بر خلاف آنها نظر داده است.
2- همان كتاب، ص 35.
3- «تاريخ فلسفه» ويل دورانت ص 35.
4- همان كتاب، ص 35 - 36.
5- سير حكمت در اروپا، ج 1، احوال سقراط.