درس سوم: علم اخلاق
در درسهاى گذشته گفتيم كه «حكمت عملى» منشعب مىشود به سه شعبه: شعبه
اخلاق، شعبه نظام خانوادگى، شعبه نظام اجتماعى. ما بحثخود را به اخلاق
اختصاص مىدهيم.
معمولا در مورد اخلاق مىگويند كه: «عبارت است از علم چگونه زيستن يا
علم چگونه بايد زيست»، يا مىگويند: اخلاق مىخواهد به انسان پاسخ بدهد كه
«زندگى نيك براى انسان كدام است؟ و آدميان چگونه بايد عمل كنند؟»
اين تعريف براى اخلاق صحيح است به شرطى آنكه به صورت مفاهيم كلى و مطلق
در نظر بگيريم. يعنى به اين صورت كه انسان از آن جهت كه انسان است چگونه
بايد زيست كند، و زندگى نيك براى انسان از آن جهت كه انسان است كدام است؟
اما اگر به صورت فردى در نظر بگيريم كه يك فرد از آن نظر كه براى خودش
مىخواهد تصميم بگيرد و بس - كه عين اين تصميم را از ديگرى جايز نمىشمارد
- اين تعريف صحيح نيست.
به علاوه، يك معنى و مفهوم ديگر در متن اخلاقى بودن يك كار مندرج است و
آن اينكه چگونه بايد زيست كه با ارزش و مقدس و متعالى باشد؟ يعنى ارزش
داشتن و برتر از «فعل عادى» بودن، جزء مفهوم «فعل اخلاقى» است.
از اينرو برخى از مكتبها كه بعدا شرح خواهيم داد، هر چند مدعى سيستم
اخلاقى هستند، سيستم اخلاقى ندارند. آن مكتبها درباره «چگونه بايد زيست»
سخن گفتهاند، ولى ما قبلا گفتيم همه «بايد»ها را نمىتوان جزء حكمت عملى -
كه اخلاق يك ركن اساسى آن است - به شمار آورد. در حقيقت آنچه مربوط به
اخلاق است تنها اين نيست كه «چگونه بايد زيست» بلكه اين است كه «براى
اينكه با ارزش و مقدس و متعالى زيست كرده باشيم چگونه بايد زيست.»
در اينجا يك ملاحظه ديگر هم هست كه لازم استيادآورى شود و آن اينكه
معمولا مىگويند اخلاق، دستور چگونه زيستن را در دو ناحيه به ما مىدهد:
يكى در ناحيه چگونه رفتار كردن و ديگر در ناحيه چگونه بودن. در حقيقت چگونه
زيستن دو شعبه دارد: شعبه چگونه رفتار كردن و شعبه چگونه بودن. چگونه رفتار
كردن مربوط مىشود به اعمال انسان - كه البته شامل گفتار هم مىشود - كه
چگونه بايد باشد. و چگونه بودن مربوط مىشود به خويها و ملكات انسان كه
چگونه و به چه كيفيت باشد. در اين بيان چنين فرض شده كه به هر حال انسان يك
«چيستى» و يك ماهيت دارد و ماوراء رفتارها و ماوراء خويها و ملكاتش; اخلاق
سر و كار با ماهيت انسان ندارد.
ولى بنابر نظريه «اصالت وجود» از يك طرف، و بالقوه بودن و نامتعين بودن
شخصيت انسانى انسان از طرف ديگر، و تاثير رفتار در ساختن نوع خلق و خويها،
و نقش خلق و خويها در نحوه وجود انسان كه چه نحوه وجود باشد، در حقيقت
اخلاق تنها علم چگونه زيستن نيست، بلكه علم «چه بودن» هم هست.
معيار درستى و نادرستى در اخلاق
اينجا لازم است نكتهاى روشن شود.آن نكته اين است كه در حكمت نظرى اعم
از الهى و رياضى و طبيعى، معيار مشخصى و منطق معينى براى كشف صحت و سقم
نظريهها وجود دارد. اگر استدلال استدلالى قياسى باشد، مثل استدلالات علم
الهى، معيارهاى منطق صورى كافى است، يعنى اينكه صورت استدلال مطابق قواعد
منطقى باشد و ماده استدلال از اصول مسلم بديهى اولى و يا محسوس و يا تجربى
باشد. و اگر استدلال، استدلال تجربى باشد، خود آزمون عملى و عينى كافى است
براى كشف صحت و سقم آن نظريه.
در حكمت عملى چطور؟ ممكن است گفته شود كه مسائل حكمت عملى از هيچيك از
دو طريق فوق قابل اثبات نيست. نه از طريق قياسى و منطقى، و نه از طريق
تجربى. اما از طريق قياسى به دليل اينكه مواد قياسى بايد از بديهيات اوليه
و يا محسوسات و يا وجدانيات و يا مجريات باشد; در صورتى كه حكمت عملى مربوط
است به مفهوم «خوب» و «بد» و مفهوم خوب و بد از «بايد»ها و «نبايد»ها
انتزاع مىشود، و بايدها و نبايدها تابع دوست داشتنها و دوست نداشتنها
است، و دوست داشتن و نداشتن در افراد يكسان نيست، مردم به حسب وضع شخصى و
منافع شخصى هر كدام و هر دسته و يا هر طرقه و يا هر ملت و يا پيروان هر
عقيده هدفها و خواستههاى متفاوت دارند و هر فرد يا گروهى چيزى را دوست
مىدارد. پس بايدها و نبايدها و قهرا خوبيها و بديها كاملا امور نسبى و
ذهنى مىباشند. پس معانى اخلاقى يك سلسله امور عينى نيست كه قابل تجربه و
يا قابل اثبات منطقى باشد. تجربه يا قياس صرفا در مورد امور عينى جريان
دارند.
برتراند راسل از كسانى است كه در فلسفه تحليل منطقى خود به همين نتيجه
رسيدهاست. وى دركتاب «تاريخ فلسفه» خود، ضمن تشريح نظريه افلاطون درباره
«عدالت» و اعتراض معروف تراسيماخوس كه «عدالت جز منافع اقويا نيست»
مىگويد:
«اين نظر، مساله اساسى اخلاق و سياست را در بر دارد، و آن اين است كه
آيا براى تميز دادن «خوب» از «بد» معيارى جز آنكه به كار برنده اين كلمات
مىخواهد وجود دارد؟ اگر چنين معيارى وجود نداشته باشد، بسيارى از نتايجى
كه تراسيماخوس گرفته است اجتناب ناپذير به نظر مىرسد. اما چگونه مىتوان
گفت كه چنين معيارى وجود دارد؟» (1)
و هم او مىگويد:
«اختلاف ميان افلاطون و تراسيماخوس حائز اهميت بسيار است... افلاطون
مىپندارد كه مىتواند اثبات كند كه جمهورى مطلوب وى «خوب» است. يك نفر
دموكرات كه به عينيت اخلاق معتقد باشد ممكن است كه بپندارد كه مىتواند
اثبات كندكه جمهورى افلاطون «بد»است. اما كسى كه موافق تراسيماخوس باشد
خواهد گفت: بحث بر سر اثبات يا رد نيست، بحث فقط بر سر اين است كه آيا شما
«دوست داريد» يا نه؟ اگر دوستداريد براى شما خوب است، اگر دوست نمىداريد
براى شما بد است. اگر عدهاى دوست بدارند و عدهاى دوست ندارند، نمىتوان
به موجب «دليل» حكم كرد، بلكه بايد به زور متوسل شد، يا زور آشكار و يا
زور پنهان» (2)
خلاصه سخن راسل اين است كه مفهوم خوب وبد، بيان كننده رابطه ميان شخص
انديشنده و شىء مورد جستجو است. اگر رابطه، رابطه دوست داشتن باشد، آن
شىء را «خوب» مىخوانيم، و اگر رابطه، رابطه نفرت داشتن باشد، آن را «بد»
مىخوانيم، و اگر نه دوست داشتن باشد و نه نفرت داشتن، آن شىء نه خوب است
و نه بد.
و هرگاه يك معنى و يك مفهوم بر شيئى خاص از نظر صدق كند كه اضافه و
رابطه با شىء خاص ديگر دارد، آن معنى و مفهوم نمىتواند كليت و اطلاق
داشته باشد.
پاسخ راسل اين است كه اولا بايد ريشه دوست داشتن را به دست آوريم كه چرا
انسان چيزى را دوست مىدارد و چرا چيزى را دوست نمىدارد. انسان چيزى را
دوست مىدارد كه آن چيزى براى حيات او (ولو از جنبه خاص) مفيد و نافع باشد.
به عبارت ديگر: طبيعت همواره به سوى كمال خود مىشتابد، و براى اينكه انسان
را در آنچه وسيله اختيار و اراده صورت مىگيرد وادار به كار و عمل نمايد،
شوق و علاقه و دوستى را در او تعبيه كرده است، همچنانكه مفهوم «بايد» و
«نبايد» و «خوب» و «بد» را تعبيه كرده است.
طبيعت، همچنانكه به سوى كمال فرد و مصلحت فرد مىشتابد،به سوى كمال نوع
و مصلحت نوع نيز مىشتابد اساسا كمال فرد در قسمتهايى از كمال نوع مجزا
نيست. در امورى كه كمال نوع است، و كمال فرد در كمال نوع است، قهرا نوعى
دوست داشتنها كه همه افراد در آنها على السويه هستند، در همه افراد به
صورت يكسان وجود پيدا مىكند. اين دوست داشتنهاى متشابه و يكسان و كلى و
مطلق، معيار خوبيها و بديها هستند.
عدالت و ساير ارزشهاى اخلاقى، همه امورى هستند كه طبيعت از نظر مصالح
نوع به سوى آنها مىشتابد، و براى رسيدن به آنها از طريق عمل اختيارى،
علاقه به اين امور را در نفس همه افراد به وجود آورده و به موجب آن
علاقهها «بايد»ها و «نبايد»ها به صورت يك سلسله احكام انشائى در نفس به
وجود مىآيد.
پس ضرورتى نيست براى اينكه معيارى كلى در اخلاق داشته باشيم، اينكه خوبى
و بدى از قبيل سفيدى و سياهى و يا كره بوده و مكعب بودن امورى عينى باشند.
راسل به اصل «من دوست دارم براى خودم به عنوان يك فرد آنهم فردى كه فقط
به منافع مادى و جسمى مىانديشد» توجه كرده اما به اصل «من دوست دارد براى
خودم به عنوان فردى كه كرامت والاى روح خود را احساس مىكند» يا اصل «من
دوست دارم به عنوان فرديكه مصالح كلى نوع را دوست مىدارد» توجه نكرده است.
به عبارت ديگر: راسل به حركت طبيعت به سوى مصالح مادى فرد توجه كرده اما
به حركت طبيعت به سوى مصالح علوى و روحى فرد، و همچنين به حركت طبيعت به
سوى مصالح نوع توجه نكرده است.
راسل در آخر سخنانش مدعى مىشود كه اگر هم معيارى در كار باشد قطعا عينى
نخواهد بود. البته اين سخن درستى است.
اضافه مىكند:
«اين مسئله، مسئله دشوارى است، من داعيه حل آن را ندارم» (3)
در يك صفحه قبل از آن نيز گفته است:
«اين يكى از آن مباحث فلسفى است كه تا كنون حكم قطعى درباره آن صادر
نشده است» (4)
2- همان كتاب، ص 244.
3- تاريخ فلسفه غرب، ج 1 ص 245.
4- همان كتاب ص 244.