بخش سوم: حكمت عملى
درس اول و دوم: حكمت عملى
حكمت و يا فلسفه را از قديم به دو بخش نقسيم كردهاند: حكمت نظرى و حكمت
عملى.
ممكن است ابتداء پنداشته شود كه حكمت نظرى عبارت است از حكمتى كه فقط
بايد آن را دانست، در عمل به كار نمىآيد، مانند آگاهى بر احوال فلان ستاره
دور دست كه ميليونها سال نورى با ما فاصله دارد; و حكمت عملى عبارت است از
آگاهى بر امورى كه در عمل به كار مىآيد، مانند پزشكى يا حساب و هندسه. ولى
اين تصور، باطل است. معيار حكمت نظرى و حكمت عملى چيز ديگر است. شايد آن كه
از همه بهتر آن را توضيح داده است بوعلى در «منطق شفاء» و در «الهيات شفا»
و در كتاب «مباحثات» است. ما فعلا در اين درسها نمىتوانيم به توضيح و نقد
آن بپردازيم.
آنچه در اينجا مىتوانيم به عنوان معيار براى حكمت نظرى و حكمت عملى ذكر
كنيم اين است كه حكمت نظرى عبارت است از علم به احوال اشياء آنچنانكه اشياء
هستند يا خواهند بود. ولى حكمت عملى عبارت است از علم به اينكه افعال بشر
(1) (افعال اختيار او) چگونه و به چه منوال خوب است و بايد باشد، و
چگونه و به چه منوال بد است و نبايد باشد. (2) مثلا اينكه جهان
از مبدئى عليم صادر شده است، يا اينكه همه مركبات طبيعى به چند عنصر محدود
منتهى مىشوند و يا اينكه قاعده در ضرب يا تقسيم اعشارى چنين يا چنان است
جزء حكمت نظرى است. اما اينكه:
مرد بايد كه در كشاكش دهر سنگ زيرين آسيا باشد
جزء حكمت عملى است.
در يك كلام: حكمت نظرى از «هست»ها و «است»ها سخن مىگويد; و حكمت عملى
از «بايد»ها و «شايد و نشايد»ها.
مسائل حكمت نظرى از نوع جملههاى خبريه است و مسائل حكمت عملى از نوع
جملههاى انشائيه.
حكمت عملى عبارت است از علم به تكاليف و وظايف انسان، يعنى چنين فرض شده
كه انسان يك سلسله تكاليف و وظايف دارد، نه از ناحيه قانون - اعم از قانون
الهى يا بشرى - كه آن داستان ديگرى است، بلكه از ناحيه خرد محض آدمى.
پس كسانى كه به حكمت عملى قائلند، معتقدند كه انسان يك سلسله تكاليف و
وظايف دارد كه همانها حكمتهاى عملى است و عقل و خرد مىتواند آنها را كشف
نمايد. (3)
حكمت نظرى منقسم است به الهيات و رياضيات و طبيعيات، عليهذا حوزه بسيار
وسيعى دارد، اكثريت قريب به اتفاق علوم بشرى را فرا مىگيرد، ولى حكمت عملى
منقسم مىشود به اخلاق، تدبير منزل، سياسيت جامعه. چنانكه مىبينيم، حكمت
عملى محدود است به علوم انسانى، البته نه همه علوم انسانى، بلكه پارهاى از
آنها.
حكمت عملى از جنبههاى مختلف محدود است: اولا محدود است به انسان، شامل
غير انسان نمىشود. ثانيا مربوط است به افعال اختيارى انسان، پس شامل
كارهاى غير اختيارى بدنى يا روحى كه در قلمرو پزشكى و فيزيولوژى و
روانشناسى است نمىشود. ثالثا مربوط است به «بايد»هاى افعال اختيارى انسان
كه بايد چگونه باشد و چگونه نباشد. از اين رو با نيروى عقل از دستگاه
ادراكى و با نيروى اراده از دستگاه اجرايى سروكار دارد نه با خيال (از
دستگاه ادراكى) و ميل (از دستگاه اجرايى). از اين رو بحث درباره اختيار
انسان و مقدمات عمل اختيارى كه چه مقدماتى رخ مىدهد تا فعل اختيارى انسان
صورت گيرد، و يا بحث درباره ماهيت اختيار كه چيست و آيا انسان مجبور استيا
مختار از حوزه حكمت عملى خارج است و مربوط است به روانشناسى يا فلسفه.
رابعا حكمت عملى درباره همه «بايد»ها بحث نمىكند، بلكه درباره آن عده از
«بايد»ها بحث مىكند كه «بايد»هاى نوعى و كلى و مطلق و انسانى است نه
«بايد»هاى فردى و نسبى.
اكنون لازم است درباره قمست اخير توضيحى بدهم. هر كار اختيارى كه انسان
انجام مىدهد، يك سلسله مقدمات دارد: اولا بايد تصورى از آن داشته باشد.
ثانيا بايد ميل او به آن كار و يا ترس او از نكردن آن كار در او پيدا شود
ثالثا بايد نوعى حكم و قضاوت و تصديق در مورد مفيد بودن يا فائده بودن آن
داشته باشد.رابعا بايد نوعى حكم انشائى درباره آن داشته باشد. كه «بايد» آن
كار را بكنيم يا «نبايد» آن را انجام دهم. خامسا اراده و تصميمى و يك جهت و
يك دل شدن ضرورت دارد.
در اين مقدمات بحثى نيست. تنها در مورد حكم تصديقى (تصديق به مفيد بودن
و يا فائده بودن) و حكم انشائى (بايد و نبايد) جاى سخن هست كه آيا واقعا در
مورد هر عمل اختيارى دو نوع حكم در ذهن صورت مىگيرد: يكى از نوع تصديق و
قضاوت به مفيد بودن و يكى از نوع «بايد و نبايد»، يا يك حكم بيشتر نيست؟ و
اگر يك حكم در كار است، كداميك از آن دو است؟
حق اين است كه هر دو حكم صورت مىگيرد. قدر مسلم اين است كه حكم انشائى
در كار هست، هر كسى هر كارى انجام مىدهد با خود مىانديشد كه «بايد» انجام
دهم. حداقل اين است كه حكم مىكند:«اولى اين است كه انجام دهم». اين
«بايد»ها و «نبايد»ها به اعتبار مقصد و هدفى است كه انسان از فعل اختيارى
خود دارد. يعنى هر فعل اختيارى براى وصول به يك هدف و منظور و مقصد انجام
مىيابد. معنى «بايد» و «نبايد»ها اين است كه براى رسيدن به فلان مقصد،
فلان عمل ضرورى است، پس آن عمل بايد انجام گيرد، يعنى اگر مقصد و هدفى در
كار نباشد«بايد» هم در كار نيست.
در حقيقت همانطور كه آنجا كه انسانى مىخواهد انسان ديگر را به كارى
وادارد، يا از كارى باز دارد، به او امر يا نهى مىكند، به توسط امر (بايد)
و يا نهى (نبايد) كه انشاء مىكند طرف مقابل را به سوى كارى سوق مىدهد يا
از آن كار بازمىدارد، و او از اين امر و نهىها مقصدى دارد، و اين امر و
نهىها و اطاعت و امتثالها وسيله رسيدن آمر و ناهى به مقصد خاص است، ذهن
انسان نيز براى وصول به يك مقصد چارهاى ندارد از اينكه «بايد» و يا
«نبايد» را واسطه حركت به سوى آن مقصد قرار دهد.
عليهذا «بايد» و «نبايد» در همه كارهاى اختيارى هست، اختصاص به كار خاص
ندارد و هر بايد يا نبايدى هدف و مقصد خاصى از فاعل را توجيه مىنمايد. از
اين رو در افراد مختلف كه داراى هدفهاى مختلف و متضادند، بايدهاى متضاد
وجود پيدا مىكند. مثلا دو دشمن يا دو رقيب، هر كدام هدفى دارد مغاير با
هدف ديگرى، و قهرا هر كدام بايدها و نبايدهايى در ذهن خود دارد مغاير با
بايدها و نبايدهاى آن فرد ديگر. هدف هر يك از دو متخاصم پيروزى خود و شكست
طرف مقابل است. قهرا اين يكى با خود مىانديشد من بايد فلان امتياز را ببرم
و او نبرد، و آن ديگرى برعكس مىانديشد كه من بايد ببرم نه او.
اينجاست كه همه «بايد»ها و «نبايد»ها جزئى و فردى و نسبى و موقت از كار
در مىآيد. چون ديدگاهها و نظرگاهها مختلف است، و بايدها و نبايدها تضاد و
تزاحم پيدا مىكنند.
مثلا اگر دو نفر با يكديگر مسابقه كشتى مىدهند، شخص ثالث اين طور قضاوت
مىكند كه از نظر آقاى «الف» بايد چنين عملى صورت گيرد تا پيروز شود، اما
از نظر آقاى «ب» نبايد بگذرد چنين عملى صورت گيرد بلكه بايد فلان عمل ديگر
صورت گيرد تا خودش پيروز شود. اينگونه بايدها و نبايدها كه همه فردى و جزئى
و نسبى و موقت است، از قلمرو حكمت عملى خارج است.
اينجا مطلب ديگرى در كار است، و آن اين است كه آيا عقل و خرد بشر يك نوع
بايد و نبايد ديگر هم دارد كه در آن نوع از بايدها و نبايدها «ديدگاهها»
همه يكسان است، كلى است نه جزئى، مطلق است نه نسبى، و حتى دائم است نه
موقت؟ يا آنكه چنين بايدها و نبايدها وجود ندارد؟
چيزهايى كه ارزش اخلاقى يا ارزش خانوادگى يا ارزش اجتماعى ناميده مىشود
- و يا لااقل مىتوان ناميد - همه از انى قبيل است. آيا چنين احكامى در
وجدان بشر وجود دارد كه بايد راستگو و راسترو بود، بايد نيكوكار و خدمتگزار
بود، بايد خير عام را بر نفع خاص مقدم داشت، بايد سزاى نيكى را نيكى داد،
بايد آزاد و آزاده و آزاديخواه بود، بايد عادل و عدالت گستر بود، بايد با
ظلم و ظالم ستيزه كرد، بايد شجاع و دلير بود، بايد بخشنده و ايثارگر بود،
بايد متقى و پارسا بود، و امثال اينها؟ مسلما اگر چنين احكامى در وجدان بشر
وجود داشته باشد، ديگر فردى و نسبى نيست، عام است نه خاص، مطلق است نه نسبى
دائم است نه موقت. اگر منكر چنين احكام عام و مطلق بشويم، در حقيقت منكر
حكمت عملى (عقلى و استدلالى) در برابر حكمت نظرى (عقلى استدلالى) هستيم.
آنگاه بايد برويم سراغ اخلاق تجربى كه ديگر مفهوم خود را از دستخواهد داد
اما اگر اين احكام عام و مشترك و مطلق را پذيرفتيم پس حكمت عملى، معنى و
مفهوم دارد. يعنى همانطور كه در حكمت نظرى، يك سلسله اصول اوليه داريم كه
مبدا اولى تفكرات نظرى ما هستند، در علوم عملى هم يك سلسله اصول اوليه كلى
و مطلق داريم. اگر منكر چنين اصول بشويم، ديگر سخن از ارزشهاى اخلاقى و
انسانى بىمعنى است. البته ما بعدا درباره اين مطلب بحثخواهيم كرد. تازه
به اين مرحله كه برسيم، ناگزير از تحليل اصول حكمت عملى هستيم و سؤال ديگرى
براى ما مطرح مىشود، و آن اين است كه اين احكام عام و مطلق بر چه پايهاى
استوار است؟ هر چند اين بحث، بحث دقيق و عميقى است، ولى نظر به اهميت فوق
العاده آن، آن را مطرح مىكنيم كه دانشجويان ما از هم اكنون با آن آشنا
باشند. در اينجا سه گونه مىتوان نظر داد:
الف: اينگونه احكام، برخلاف احكام جزئى و نسبى كه مقدمه و وسيلهاى است
براى انجام كارى كه خود آن كار مقدمهاى است براى وصول به يك مقصد، در مورد
كارهايى است كه خود آن كارها مقصدند. مثلا بايد راستگو و راسترو بود، چرا؟
براى خود راستى، يعنى خود راستى حقيقتى است كمالى متناسب با ذات و فطرت
انسان. به عبارت ديگر: از آن جهت بايد راستگو و راسترو بود كه خود راستى،
كمال نفس و خير و فضيلت است و ارزش بالذات دارد. به تعبير ديگر در ذات
راستى يك حسن معقول و يك زيبايى ذاتى وجود دارد. خود راستى، خير و كمال نفس
انسانى است. دروغ مغاير جوهر انسانى است. و باز به تعبير ديگر راستى خود يك
هدف انسانى است ولى هدف مشترك همه انسانها.
انسان، راستى را براى خود راستى انتخاب مىكند نه به منظور ديگر، ولى
اتفاقا و تصادفا اين كمال ذاتى فردى، به سود جامعه انسانى هم هست. سود
جامعه انسانى در اين است كه افراد به كمال لايق انسانى خود برسند. پس آنچه
براى فرد خير و كمال است، براى جامعه و در حقيقت براى افراد ديگر سود و
فائده است. خير و كمال فردى مستلزم سود و نفع اجتماعى است.
ب: نظريه دوم كه مىتوان ابراز داشت اين است كه راستى و درستى و عدالت و
امثال اينها، هر چند عام و مطلقند، ولى خود آنها هدف نيستند. آنچه در مورد
اينگونه انديشههاى بشرى هدف است، خير ديگران است، خواه اين هدف آگاهانه
باشد يا غير آگاهانه. انسان بدون آنكه خود خواسته باشد يا آگاه باشد،
اجتماعى آفريده شده است. يعنى انسان داراى دو نوع هدف است و به دو نوع كار
تمايل ذاتى دارد و از دو نوع كار لذت مىبرد. يكى كارهايى كه او را به
هدفها و سودها و كمالهاى فردى خودش مىرساند. نوع ديگر كارهايى كه نتيجهاش
رسيدن افراد ديگر است به مقاصد و اهداف و نيازهاى خودشان. پس انسان بالفطره
به حسب ساختمان ذهنى و ساختمان تمايلات و عواطف و احساسات خود، هم در
خدمتخود است و هم در خدمت افراد ديگر. آنچه حكمت عملى ناميده مىشود، از
نظر اينكه يك سلسله بايدها براى وصول به يك سلسله مقصدها و هدفها است، با
ساير «بايد»ها و «نبايد»ها فرقى ندارد; فرقى كه هست در ناحيه هدفها و
مقصدهاى انسانى است. بعضى مقصدها و هدفها غايات كمالى خود فردند و بعضى
ديگر غايات كمالى افراد ديگر. (4) آنجا كه به افراد ديگر مربوط
مىشود، بايدها و نبايدها،عام و مطلق مىگردد و حكمت عملى است.
مثلا آنجا كه من كارى را براى سير شدن شكم خودم مىكنم، كارى است فردى و
نسبى و مبتذل و حيوانى و بىارزش، اما آنجا كه كارى را براى سير شدن شكم
انسانهاى ديگر مىكنم كارى است كلى و متعالى و انسانى و باارزش.با اينكه
مقصد به هر حال سير شدن است و سير شدن فى حد ذاته يك امر عادى و مبتذل است،
كارهايى كه براى سير شدن انجام مىگيرد، اگر خصلت فردى داشته باشد: «من
بايد سير بشوم» كه قهرا در هر انسانى به شكل خاص و به صورت جزئى و مخصوص
به خود او خواهد بود، كارى است مبتذل و عادى، ولى اگر خصلت كلى داشته باشد:
«ديگران بايد سير شوند» (قهرا اين انديشه در همه اذهان يكسان است) متعالى و
مقدس و با ارزش است. عليهذا، اين انديشه، ارزش و قداست و تعالى خود را از
ناحيه كليت و عموميت و اشتراك خود مىگيرد.
ج: نظريه سوم اين است كه كارهاى اخلاقى، بر خلاف نظريه اول، خود هدف
نيستند بلكه هدف چيز ديگر است; هدف، خير و كمال جامعه است كه خود فرد نيز
جزئى از آن است. يعنى جامعه به عنوان امرى برون ذات و بيگانه، هدف نيست،
بلكه به عنوان يك «من» ديگر ماوراى«من» فردى و زيستشناسى كه متعالىتر
از «من» فردى و زيستى است هدف است. اساسا - برخلاف نظريه دوم كه مىپنداشت
ديگران به عنوان امورى برون ذات هدف ارزشهاى اخلاقيند - امكان ندارد انسان
يا هر موجود ديگر به سوى مقصدى حركت كند كه با خودش بيگانه باشد. هر حركت
همواره به سوى غايتى است كه آن غايت در نهايت امر خود او است. هر حركت از
خود ناقص به خود كامل است. هر حركت از قوه به فعليت است، و قوه و فعل مراتب
حقيقت واحدند. جامعه هدف است ولى به عنوان امرى درون ذات نه برون ذات.
توضيح مطلب اين است كه جامعه خود يك حقيقت و واقعيت است نه يك امر
اعتبارى. تركيب جامعه از افردا تركيب اعتبارى نيست، تركيب حقيقى است. يعنى
افراد جامعه از نظر جسمانى هر چند امور جدا و منفصل از يكديگرند و وحدت
واقعى ندارند، ولى از نظر روحى و فرهنگى در اثر يك سلسله تاثير و تاثرها يك
وحدت واقعى پيدا مىشود. به عبارت ديگر افراد جامعه از نظر «شخص» بودن
كثرت دارند و وحدتى ندارند، ولى از نظر شخصيت داشتن به وحدت واقعى
رسيدهاند; از نظر «اندام» كثرت دارند و از نظر «وجدان» وحدت. به عبارت
ديگر «وجدان فرد» يك جزء حقيقى از «وجدان الكل» است.
در حقيقت، هر فردى داراى دو «من» و دو وجدان و دو شخصيت است و دو نوع
احساس «من» در او وجود دارد. يكى «من» فردى كه محصول زيستشناسى و حيوانى
او است و ديگر «من» اجتماعى كه محصول جنبه جامعهشناسى و انسانى او است.
انسان در احساس يكى از دو «من»، خود را به عنوان يك فرد احساس مىكند، و
در احساس آن «من» ديگر جامعه را احساس مىكند، و در حقيقت، اين جامعه كه
در وجود اين فرد خويشتن را احساس مىكند و درك مىنمايد و به خود آگاه است.
جامعه كه در وجود فرد به خود احساسى و خود آگاهى مىرسد، قهرا هدفها دارد،
و يك سلسله انديشهها و «بايد» و «نبايد»ها متناسب با آن هدفها مىسازد.
آنچه حكمت عملى ناميده مىشود كه جنبه كلى و اشتراكى و دائم و مطلق
دارد، انديشههايى است كه «خود» اجتماعى بشر براى وصول به كمالات و هدفهاى
خود مىآفريند.
ملاك ارزش و قداست اين انديشهها نسبت به انديشههاى فردى، وابسته به
«كل» بودن آنها است نه كلى بودن آنها. فرق ميان كل و كلى در منطق بيان شده
است.
در اين سه فرضيهاى كه ما مطرح كرديم، فرضيه اول مبتنى است بر دوگانگى
شخصيت فردى انسان و دو درجهاى بودن آن. مبتنى بر اين است كه انسان يك
حقيقت دو مرتبهاى و دو درجهاى است: مرتبهاى خاكى و حيوانى و دانى، و
مرتبهاى ديگر علوى و ملكوتى; داراى دو «من» و دو «خود». «خود» اصلى و
واقعى انسانى «خود» ملكوتى او است، «خود» خاكى تنها وسيله و مقدمه و مركبى
است براى خود ملكوتى او. كارها تا حدودى كه صرفا محدود مىشود به خود خاكى
او عادى و مبتذل است و آنجا كه با خود متعالى او سرو كار دارد و از
انگيزههاى معنوى او سرچشمه مىگيرد، و به عبارت ديگر از كرامت ذاتى انسانى
و الهى او سرچشمه مىگيرد ارزش و قداست و تعالى پيدا مىكند. و به تعبير
ديگر: ارزشهاى اخلاقى همه يك سلسله كمالات نفسانى مىباشند ولى كمالات عملى
نه نظرى، يعنى كمالاتى كه به رابطه نفس با مادون خود، يعنى بدن و زندگى
اجتماعى مربوط مىگردد، برخلاف كمالات نظرى كه به رابطه نفس با مافوق خود
يعنى خدا و نظام كلى جهان مربوط مىگردد.
آنچه از كلمات امثال بوعلى و صدرالمتالهين استفاده مىشود، تقريبا اين
مطلب است.
فرضيه دوم، مبتنى بر دو گانگى شخصيت انسان نيست، بلكه مبنى بر دوگانگى
انگيزههاى اوست، مبنى بر اين است كه برخى انگيزههاى فردى در خدمت نيازهاى
فرد است، و برخى ديگر در خدمت نيازهاى ديگران; به عبارت ديگر در وجود هر
فرد چيزى قرار داده شده كه به نيازهاى خود او به هيچ وجه مربوط نيست، بلكه
به نيازهاى ديگران مربوط است. از اين جهت مثل اين است كه پستان و جهاز
شيرسازى و شيردهى در وجود مادر قرار داده شده و حال آنكه اين جهازات مورد
نياز فرزند است نه مادر.
فرضيه سوم مبنى بر دوگانگى شخصيت انسانى است، ولى نه شخصيتخاكى و شخصيت
مافوق خاكى، بلكه شخصيت فردى و زيستشناسى و طبيعى و شخصيت اجتماعى و
فرهنگى و انسانى. انسان از آن جهتيك سلسله فعاليتهاى ماوراء فردى و شخصى
را انجام مىدهد، و از آن جهتيك سلسله «بايد»ها و «نبايد»ها كه احيانا بر
ضد منافع خود فردى او است برايش مطرح است كه علاوه بر «من» فردى و شخصى و
زيستشناسى، داراى يك «خود» و يك «من» اجتماعى است.
«من» اجتماعى و شخصيت اجتماعى انسان، نه طبيعى و زيستى است، نه فطرى و
الهى، بلكه اكتسابى و اجتماعى است و لازمه زندگى جمعى است. (5)
ما در ميان اين سه نظريه، نظريه اول را ترجيح مىدهيم. بحث بيشتر را به
آينده موكول مىكنيم. به همه اينها ممكن است گفته شود كه بيان فوق جنبه
كليت و عموميت احكام اخلاقى را توجيه مىكند نه جنبه دوام يا اطلاق آنها
را.
جواب اين است كه توجيه دوام و اطلاق مربوط است به نوعيت انسان كه آيا
انسان از وعيتخود خارج مىشود و يا تحولات، انسان را از نظر نوعى خارج
نمىكند و كمال واقعى انسان در مسير نوعيت او است. جنبه اجتماعى نيز تابع
نوعيت انسان است، يعنى نوعيت اجتماعى تابع نوعيت فردى است.
2- در مقاله ششم اصول فلسفه، بحث از خود «بايد»ها شده است، ولى بحث از
چگونه بايد و افضل اكمل افعال در آن مقاله كه شان عقل عملى و حكمت است،
نشده است.
3- بلكه خود عقل، حاكم نيز هست;حاكم، قوه ديگر نيست.
4- به عبارت بهتر، متعلق بايدهاى اخلاقى، با متعلق ساير بايدها، فى حد
ذاته و فى نفس تفاوتى ندارد. از اين نظر مثلا فرقى ميان خوردن و خدمت نيست،
تفاوت در وجود لغيره و اضافى اين افعال است كه تا آنجا كه به خود مربوط
مىشو، عادى است و آنجا كه به غير مربوط مىشود، عالى است. از يك نظر، ملاك
اخلاقى بودن، براى غير بودن است، و از يك نظر، ملاك اخلاقى بودن، كلى بودن
و براى انسان بودن است.
5- به عباردت ديگر نظريه اول مدعى است كه انسان ديدگاهى معنوى و ارزشى و
معقول دارد، و نظريه دوم مىگويد: انسان ديدگاهى غيرى و يا كلى دارد، و
نظريه سوم مىگويد: انسان ديدگاهى اجتماعى و مجموعهاى و «كل»ى دارد.